-این آدما رو مخ منن.عاشقن ولی عشقشونو اذیت میکنن،بعد از زجر کشیدن عشقشون عذاب میکشن.انقدر غرور دارن که خود شیطانم از دیدن غرور اینا متعجب میشه.اینکه عاشق کسی باشی و بهش نگی،غرور نیست احمقیته.
-به چی فکر میکنی؟
+دارم به این فکر می کنم که چه قدر زندگی برای من شیرین!زندگی من خیلی خوبه.
-منظورت چیه؟مگه زندگی تو چجوریه که اینقدر از زنده بودن در اون احساس خوشبختی میکنی؟
+برو خودت و تو آینه نگاه کن تا بفهمی زندگی من چرا شیرینه!
+رضا:یه چیزایی رو هیچ وقت نبخشیدم.حرف هارو!کارا رو بخشیدم,آدم ها رو بخشیدم,حرف ها ولی یه جایی تو ذهنم نوشته شدن,نشد که ببخشم!سه سال آزگار حرف رو حرف آوردی و گذشته رو زیرو رو کردی.میتونستی مرد و مردونه به حرفای صد من یه غازت عمل کنی ولی نکردی!
_حاج سعید:باباجان!پسرم!من و مادرت اگه اون موقع حرفی زدیم فقط بخاطر خودت بوده.بخاطر دوست داشتنت بوده.نمی خواستیم بیشتر از این تو اون باتلاقی که توش دست و پا میزدی فرو بری.می خواستیم بکشیمت بیرون.دستمونو دراز کردیم که بهت کمک کنیم,خودت بهمون دست ندادی پسرم.الانم وضعیتت شده این.لااقل بذار حالا کمکت کنیم.روی من پیرمرد رو زمین ننداز پسر!
+رضا:هه!هنوزم مثل همون موقع ها قشنگ حرف میزنی!آدما همیشه خیلی قشنگ حرف میزنن حاج بابا.ولی وای به روزی که پای عمل بیاد وسط!وای به اون روز!
کمک کردن شما رو هم به عینه دیدم.کمک کردنتون به من صابونی بوده که به تنم خورده و پای سر خورده ام نشونه ی همونه.
میخواستین به قول خودتون کمکم کنین ولی بیشتر هلم دادین تو این لجن زار!
قاضی:تو در ل*ـاس وگاس چکار میکردی؟
مرد:آفتاب میگرفتم...!
قاضی:پس چرا ساختمون تجاری رو منفجر کردی؟
مرد:جلوی آفتابم رو گرفته بود...
البته این دیالگم یه فیلمه
- میخوای بری؟
+ آره
-منم بیام؟
+نه...جایی که من میرم جای دو نفره نه سه نفر...میری؟
-آره...
+منم بیام؟
-نه...جایی که من میرم جای یه نفره نه دونفر
رفت...ولی برگشه و سر قبرم اشک میریزه
_رضا:بذار حرف بزنیم هانا.خواهش میکنم
+هانا:حرف زدن وقتی خوبه که دو نفر اونو بفهمن!
_رضا:میفهمیم.هر دومون همو میفهمیم.میترسم این نگفتن بشه یه غده و دلم رو چرکین کنه.ولی نمیدونم چطور شروعش کنم.یکم زمان بده!
+هانا:خیلی خب!برو و هر وقت تونستی با خودت کنار بیای من منتظرتم که این حرف سنگین رو دلتو بهم بگی!
_رضا:من خیلی وقته با خودم کنار اومدم!میخوام بگم که...که...
+هانا:که چی؟؟؟از انتظار کشیدن بدم میاد.تو که اینو بهتر از هرکس دیگه ای میدونی!
_رضا:آره.درد منم همین دونستنه.همین شناختنته!
می خواستم بگم که...
که من تو رو به قلبم قول دادم هانا!نذار بد قول شم!
_ تو عجیب تر از اونی هستی که من فکرم و درگیر رفتارت کنم...
+ چرا این حرف و میزنی؟
_ چون تو پیچیده ای!
+ خب، منظور منم همین بود... چطور این و میگی؟
_ چون هر دفعه که به تو فکر می کنم، اونقدر غرقت میشم که دیگه، تا ساعت ها نمیتونم از فکرت بیرون بیام!