••• به کتاب سلامے دوباره بایـــد کـــرد •••

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aryana_gh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/04
ارسالی ها
314
امتیاز واکنش
3,057
امتیاز
441
محل سکونت
رشـتـــــ

" انسان امروزه شوق و انگیزه کم و وقت کم تری برای خواندن
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
دارد. اما
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
را باید خواند؛ چرا که بشر زنده است و نیاز شدیدی به تجربه های زندگی دارد. برای حل این معادله چه باید کرد؟.."


متنی که الان خوندید، پشت نویس یه سری رمانهای جیبی و خلاصه شده است که مدتیه به بازار اومده. چند وقت پیش یکی از اون ها رو خریدم و با خوندن پشت جلد، ذهنم به شدت درگیر شد:


واقعا چه باید کرد؟!

مطمئناً از اخبار و جاهای دیگه این تیتر به گوشتون خورده که سرانه مطالعه ایران 2 دقیقه ست_ اما خب سر این موضوع دعواهایی صورت گرفت و بالاخره این دو دقیقه رو (با تلاش فراوان!) به 79 دقیقه رسوندن. البته این 79 دقیقه کتب درسی، قرآن، روزنامه، تکست های بلند تر از سه خط تلگرام، تابلوی مغازه ها و هر چیز خونده شدنی دیگه ای رو هم شامل میشه.

یه خدابیامرز شده ای گفته بود که همه کتابها ارزش یک بار خونده شدن رو دارن. _نمیدونم این جمله رو قبلا جایی خوندم یا از خودمه_ ولی این حرف اصلا درست نیست. تو دنیا اونقدر کتابهای خوب و درجه یک وجود دارن که ما تا اخر عمرمون حتی نتونیم یک درصدشون رو بخونیم. پس مهم تر از خود کتاب، پیدا کردن یک کتابه :

این تاپیک صرفاً برای معرفی کتاب های چاپی به وجود اومده


این که میگن "کتاب غذای روحه" کاملا درسته. هیچ کودومشون رو نمیشه با زور به یک نفر خوروند. همون جور که باید غذارو گذاشت تو فضای باز تا عطرو بوش مدهوشت کنه، کتاب هم باید بتونه تورو به وسوسه بندازه.
"آدم تا چیزی رو یک بار امتحان نکنه به هوسش نمی افته." شما نمیتونین بعد خوردن یه قاشق قورمه سبزی چرب و چیلی با ته دیگ، جلوی خودتون رو بگیرین و تهشو در میارین؛ پس کتاب هم باید براتون همین جور باشه.
ما تو این تاپیک حکم قاشق رو داریم: هفته ای هفت قاشق غذای روح.
من دیگه وظیفه خودم رو به عنوان هموطن انجام دادم
باقیش با خودتونه!

و البته این رو هم یادتون نره که:
روح

رژیم
سرش
نمیشه :)

یا حق


پ. ن:
اینجا تاپیک متفرقه ممنوعه، پس اگه انتقاد و پیشنهادی دارید خوشحال میشم تو خصوصی ارسال کنین
در ضمن میخواستم تشکر کنم از آقا یاشار عزیز که اجازه دادن این تاپیکو راه اندازی کنم؛ و البته آقا آیین، فاطمه جان و دوست عزیزم آوا توانا، برای کمک های بی غرض و بدون انتهاشون :)


photo_2017-03-03_22-42-28.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aryana_gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/04
    ارسالی ها
    314
    امتیاز واکنش
    3,057
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    رشـتـــــ
    photo_2017-03-03_22-42-45.jpg


    شهریار کوچولو

    یکی از اعصاب خورد کن ترین لحظه های زندگیم، وقتیه که میبینم اینستاگرام و تلگرام پر شده از عکسا و مکالمات بی خود و غیر واقعی، بین روباه و شهریار کوچولو. افراد زیادی هستن که برای پر بازدید کردن کانال هاشون، شروع میکنن به گذاشتن هر چیزی که میخوان تو دهن اون روباه زبون بسته. آخه واقعا چرا؟! تو که داری اینقد زحمت میکشی برای ساخت ایده. حداقل به اسم خودت تمومش کن! خدایی میدونید این کار چه استعدادی میخواد؟! گنجوندن فلسفی ترین متون موجود در بازار [ ! ]، توی حداکثر چهار دیالوگ، که بین یک پسر بچه و روباه صورت گرفته. تو کوه استعدادی مرد..!


    شازده کوچولو: میدونی غم انگیز تر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟
    روباه: بری و کسی متوجه نشه...

    شازده کوچولو: شوخی چیه؟
    روباه روزنامه روی میزو برداشت، عینکشو زد و گفت: همون که آدما حرف دلشونو باهاش میزنن

    شازده کوچولو: خدای من، چجوری تو این مدت کم اینقد لاغر شدی؟
    روباه: نمیدونستی؟ با عضو شدن تو کانالِ...


    واقعا حرفی ندارم که بزنم!
    دل من حالا حالا ها خونه. ولی خب، از موضوع اصلی هم نباید دور شد :

    توصیه اول: بخونیدیش
    توصیه دوم: حتما بخونیدش
    توصیه سوم: با ترجه احمد شاملو بخونیدش_ به طور معمول فقط ترجمه های محمد قاضی و احمد شاملو تو بازار موجود. ولی به نظر من حتما موقع خرید دقت کنید، که ظرافت و شیرینی جملات آقای شاملو حتی تو زبان اصلیشم پیدا نمیشه. برای مثال، به کار بردن "شهریار" به جای "شازده". یه اخترک اونجاست و یه گل و یه بچه. اگه شهریار، شهریار ب612 نباشه، کی میخواد باشه پس؟

    بی شک بهترین کتابی که تو عمرم خوندم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aryana_gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/04
    ارسالی ها
    314
    امتیاز واکنش
    3,057
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    رشـتـــــ
    *****

    شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادى مسکونى رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتى شکسته‌ئى که وسط اقیانوس به تخته پاره‌ئى چسبیده باشد. پس لابد مى‌توانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتى کله‌ء آفتاب به شنیدن صداى ظریف عجیبى که گفت: "بى زحمت یک برّه برام بکش!" از خواب پریدم.
    _ ها؟
    _ یک برّه برام بکش...
    چنان از جا جستم که انگار صاعقه بِم زده. خوب که چشم‌هام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوىِ بسیار عجیبى را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلى است که بعد ها توانستم از او در آرم، گیرم البته آنچه من کشیده‌ام کجا و خود او کجا! تقصیر من چیست؟ بزرگتر ها تو شش سالگى از نقاشى دل‌سردم کردند و جز بوآى باز و بسته یاد نگرفتم چیزى بکشم.
    با چشم‌هایى که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانى خیره شدم. یادتان نرود که من از نزدیکترین آبادىِ مسکونى هزار میل فاصله داشتم و این آدمى‌زاد کوچولوى من هم اصلا به نظر نمى‌آمد که راه گم کرده باشد یا از خستگى دم مرگ باشد یا از گشنگى دم مرگ باشد یا از تشنگى دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هیچ چیزش به بچه‌ئى نمى‌بُرد که هزار میل دور از هر آبادىِ مسکونى تو دل صحرا گم شده باشد.
    وقتى بالاخره صدام در آمد، گفتم:
    _ آخه... تو این جا چه مى‌کنى؟
    و آن وقت او خیلى آرام، مثل یک چیزِ خیلى جدى، دوباره در آمد که:
    _ بى زحمت واسه‌ء من یک برّه بکش.
    آدم وقتى تحت تاثیر شدیدِ رازى قرار گرفت جرأت نافرمانى نمى‌کند. گرچه تو آن نقطه‌ء هزار میل دورتر از هر آبادى مسکونى و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بى معنى جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسى از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آنچه من یاد گرفته‌ام بیش‌تر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقیِ مختصرى به آن موجود کوچولو گفتم نقاشى بلد نیستم.
    بم جواب داد: _عیب ندارد، یک بَرّه برام بکش.
    اَز آن‌جایى که هیچ وقت تو عمرم بَرّه نکشیده بودم یکى از آن دو تا نقاشى‌ئى را که بلد بودم برایش کشیدم. آن بوآىِ بسته را. ولى چه یکه‌ئى خوردم وقتى آن موجود کوچولو در آمد که: _نه! نه! فیلِ تو شکم یک بوآ نمى‌خواهم. بوآ خیلى خطرناک است فیل جا تنگ کن. خانه‌ء من خیلى کوچولوست، من یک بره لازم دارم. برام یک بره بکش.
    _ خب، کشیدم.
    با دقت نگاهش کرد و گفت:
    _ نه! این که همین حالاش هم حسابى مریض است. یکى دیگر بکش.
    _ کشیدم.
    لبخند با نمکى زد و در نهایت گذشت گفت:
    _ خودت که مى‌بینى... این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد نه...
    باز نقاشى را عوض کردم.
    آن را هم مثل قبلى ها رد کرد:
    - این یکى خیلى پیر است... من یک بره مى‌خواهم که مدت ها عمر کند...
    بارى چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم، با بى حوصلگى جعبه‌ئى کشیدم که دیواره‌اش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید که:
    _ این یک جعبه است. بره‌ئى که مى‌خواهى این تو است.
    و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داورِ کوچولوى من قیافه‌اش از هم باز شد و گفت:

    _ آها... این درست همان چیزى است که مى‌خواستم! فکر مى‌کنى این بره خیلى علف بخواهد؟
    _ چطور مگر؟
    _ آخر جاى من خیلى تنگ است...
    _ هر چه باشد حتماً بسش است. بره‌ ئى که بت داده‌ام خیلى کوچولوست.
    _ آن قدرهاهم کوچولو نیست... اِه! گرفته خوابیده...
    و این جورى بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم.




    *****
     
    آخرین ویرایش:

    Aryana_gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/04
    ارسالی ها
    314
    امتیاز واکنش
    3,057
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    رشـتـــــ
    *****


    ... آن‌ها عاشق عدد و رقم‌اند. وقتى با آن‌ها از یک دوست تازه‌تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان درباره‌ء چیزهاى اساسى‌اش سوآل نمى‌کنند که. هیچ وقت نمى‌پرسند " آهنگ صداش چه طور است؟ چه بازى‌هائى را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع مى‌کند یا نه؟" _ مى‌پرسند: "چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه‌قدر است؟ پدرش چه‌قدر حقوق مى‌گیرد؟" و تازه بعد از این سوءال‌ها است که خیال مى‌کنند طرف را شناخته‌اند.
    اگر به آدم بزرگ‌ها بگویید یک خانه‌ء قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرقِ شمعدانى و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً به‌شان گفت یک خانه‌ى صد میلیون تومنى دیدم تا صداشان بلند بشود که: _واى چه قشنگ!
    یا مثلا اگر به‌شان بگویید "دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودل‌برو بود و مى‌خندید و دلش یک بره مى‌خواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسى است" شانه بالا مى‌اندازند و باتان مثل بچه‌ها رفتار مى‌کنند! اما اگر به‌شان بگویید "سیاره‌اى که ازش آمده‌بود اخترک ب۶۱۲ است" بى‌معطلى قبول مى‌کنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمى‌پرسند. این جورى‌اند دیگر. نباید ازشان دلخور شد. بچه‌ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند.
    اما البته ماها که مفهوم حقیقى زندگى را درک مى‌کنیم مى‌خندیم به ریش هرچه عدد و رقم است! چیزى که من دلم مى‌خواست این بود که این ماجرا را مثل قصه‌ء پریا نقل کنم. دلم مى‌خواست بگویم: "یکى بود یکى نبود. روزى روزگارى یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکى زندگى مى‌کرد همه‌اش یه خورده از خودش بزرگ‌تر و واسه خودش پىِ دوستِ هم‌زبونى مى‌گشت..."، آن هایى که مفهوم حقیقى زندگى را درک کرده‌اند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس مى‌کنند. آخر من دوست ندارم کسى کتابم را سرسرى بخواند. خدا مى‌داند با نقل این خاطرات چه بار غمى روى دلم مى‌نشیند. شش سالى مى‌شود که دوستم با بَرّه‌اش رفته. این که این جا مى‌کوشم او را وصف کنم براى آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردنِ یک دوست خیلى غم‌انگیز است. همه کس که دوستى ندارد.


    *****
     
    آخرین ویرایش:

    Aryana_gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/04
    ارسالی ها
    314
    امتیاز واکنش
    3,057
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    رشـتـــــ
    *****


    روز پنجم باز سرِ گوسفند از یک راز دیگر زندگى شهریار کوچولو سر در آوردم. مثل چیزى که مدت‌ها تو دلش به‌اش فکر کرده باشد یک‌هو بى مقدمه از من پرسید:
    _ گوسفندى که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم مى‌خورد؟
    _ گوسفند هرچه گیرش بیاید مى‌خورد.
    _ حتا گل‌هائى را هم که خار دارند؟
    _ آره، حتا گل‌هایى را هم که خار دارند.
    _ پس خارها فایده‌شان چیست؟
    من چه مى‌دانستم؟ یکى از آن: سخت گرفتار باز کردن یک مهره‌ى سفتِ موتور بودم. از این که یواش یواش بو مى‌بردم خرابىِ کار به آن سادگى‌ها هم که خیال مى‌کردم نیست برج زهرمار شده‌بودم و ذخیره‌ء آبم هم که داشت ته مى‌کشید بیش‌تر به وحشتم مى‌انداخت.
    _ پس خارها فایده‌شان چسیت؟
    شهریار کوچولو وقتى سوالى را مى‌کشید وسط دیگر به این مفتى‌ها دست بر نمى‌داشت. مهره پاک کلافه‌ام کرده بود. همین جور سرسرى پراندم که:

    - خارها به درد هیچ کوفتى نمى‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ء بدجنسى گل‌ها هستند .
    _ دِ!
    و پس از لحظه‌ئى سکوت با یک جور کینه درآمد که:
    _ حرفت را باور نمى‌کنم! گل‌ها ضعیفند. بى شیله‌پیله‌اند. سعى مى‌کنند یک جورى تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال مى‌کنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت‌آورى مى‌شوند...
    لام تا کام به‌اش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم مى‌گفتم: "اگر این مهره‌ى لعنتى همین جور بخواهد لج کند با یک ضربه‌ء چکش حسابش را مى‌رسم." اما شهریار کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت:
    _
    تو فکر مى‌کنى گل‌ها...
    من باز همان جور بى‌توجه گفتم:
    _ اى داد بیداد! اى داد بیداد! نه، من هیچ کوفتى فکر نمى‌کنم! آخر من گرفتار هزار مسألهء مهم‌تر از آنم!
    هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
    _ مسألهء مهم!
    مرا مى‌دید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روى چیزى که خیلى هم به نظرش زشت مى‌آمد خم شده‌ام.
    _
    مثل آدم بزرگ‌ها حرف مى‌زنى!
    از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بى‌رحمانه مى‌گفت:
    _ تو همه چیز را به هم مى‌ریزى... همه چیز را قاتى مى‌کنى!
    حسابى از کوره در رفته‌بود.
    موهاى طلایى طلائیش تو باد مى‌جنبید.
    _ اخترکى را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگى مى‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسى را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کارى نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: "من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!" این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
    _ یک چى؟
    _ یک قارچ!
    حالا دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شده‌بود:
    _ کُرورها سال است که گل‌ها خار مى‌سازند و با وجود این کُرورها سال است که برّه‌ها گل‌ها را مى‌خورند. آن وقت هیچ مهم نیست؟ آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهایى که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردى نمى‌خورند این قدر به خودشان زحمت مى‌دهند؟ جنگ میان برّه‌ها و گل‌ها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدن‌هاى آقا سرخ‌روئهءِ شکم‌گنده مهم‌تر و جدى‌تر نیست؟ اگر من گلى را بشناسم که تو همه‌ء دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جاى دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بى این که بفهمد چه‌کار دارد مى‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چى؟یعنى این هم هیچ اهمیتى ندارد؟ اگر کسى گلى را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساسِ خوشبختى همین قدر بس است که نگاهى به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: " گل من یک جائى میان آن ستاره‌هاست"، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّى کنند و خاموش بشوند.
    یعنى این هم هیچ اهمیتى ندارد؟
    دیگر نتوانست چیزى بگوید و ناگهان هِق هِق کنان زد زیر گریه.

    حالا دیگر شب شده‌بود. اسباب و ابزارم را کنار انداخته‌بودم. دیگر چکش و مهره و تشنگى و مرگ به نظرم مضحک مى‌آمد. رو ستاره‌ئى، رو سیاره‌ئى، رو سیاره‌ء من، زمین، شهریارِ کوچولوئى بود که احتیاج به دلدارى داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به‌اش گفتم: "گلى که تو دوست دارى تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزه‌بند مى‌کشم... خودم واسه گفت یک تجیر مى‌کشم... خودم..." بیش از این نمى‌دانستم چه بگویم. خودم را سخت چُلمَن و بى دست و پا حس مى‌کردم. نمى‌دانستم چه‌طور باید خودم را به‌اش برسانم یا به‌اش بپیوندم... چه دیار اسرارآمیزى است دیار اشک!



    *****
     
    آخرین ویرایش:

    Aryana_gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/04
    ارسالی ها
    314
    امتیاز واکنش
    3,057
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    رشـتـــــ
    *****


    هشتمین روزِ خرابى هواپیمام تو کویر بود که، در حال نوشیدنِ آخرین چکّهء ذخیره‌ء آبم به قضیه‌ء پیله‌وره گوش داده بودم. به شهریار کوچولو گفتم:
    _ خاطرات تو راستى راستى زیباند اما من هنوز از پسِ تعمیر هواپیما برنیامده‌ام، یک چکه آب هم ندارم. و راستى که من هم اگر مى‌توانستم خوش‌خوشک به طرف چشمه‌ئى بروم سعادتى احساس مى‌کردم که نگو!
    درآمد که: _دوستم روباه...
    گفتم: _ آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگیر!
    _ واسه چى؟
    _ واسه این که تشنگى کارمان را مى سازد. واسه این!
    از استدلال من چیزى حالیش نشد و در جوابم گفت:
    _ حتا اگر آدم دَمِ مرگ باشد هم داشتن یک دوست عالى است. من که از داشتن یک دوستِ روباه خیلى خوشحالم...
    به خودم گفتم نمى‌تواند میزان خطر را تخمین بزند: آخر او هیچ وقت نه تشنه‌اش مى‌شود نه گشنه‌اش. یه ذره آفتاب بسش است...
    اما او به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: _ من هم تشنه‌م است... بگردیم یک چاه پیدا کنیم...
    از سرِ خستگى حرکتى کردم: _ این جورى تو کویرِ برهوت رو هوا پىِ چاه گشتن احمقانه است.
    و با وجود این به راه افتادیم.
    پس از ساعت‌ها که در سکوت راه رفتیم شب شد و ستاره‌ها یکى یکى درآمدند. من که از زور تشنگى تب کرده بودم انگار آن‌ها را خواب مى‌دیدم. حرف‌هاى شهریار کوچولو تو ذهنم مى‌رقصید.
    ازش پرسیدم: _ پس تو هم تشنه‌ات هست، ها؟
    اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگى گفت: _ آب ممکن است براى دلِ من هم خوب باشد...
    از حرفش چیزى دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. مى‌دانستم از او نباید حرف کشید.
    خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتى سکوت گفت:
    _ قشنگىِ ستاره‌ها واسه خاطرِ گلى است که ما نمى‌بینیمش...
    گفتم: _ همین طور است
    و بدون حرف در مهتاب غرق تماشاى چین و شکن‌هاى شن شدم.
    باز گفت:_ کویر زیباست.
    و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بوده‌ام. آدم بالاى توده‌ئى شن لغزان مى‌نشیند، هیچى نمى‌بیند و هیچى نمى‌شنود اما با وجود این چیزى توى سکوت برق‌برق مى‌زند.
    شهریار کوچولو گفت: _ چیزى که کویر را زیبا مى‌کند این است که یک جائى یک چاه قایم کرده...
    از این‌که ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پى بردم حیرت‌زده شدم. بچگى‌هام تو خانه‌ء کهنه‌سازى مى‌نشستیم که معروف بود تو آن گنجى چال کرده‌اند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسى آن را پیدا نکرد و شاید حتا اصلا کسى دنبالش نگشت اما فکرش همه‌ء اهل خانه را تردماغ مى‌کرد: "خانه‌ء ما تهِ دلش رازى پنهان کرده بود..."
    گفتم: _ آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزى که اسباب زیبائى‌ش مى‌شود نامرئى است!
    گفت: _خوشحالم که با روباه من توافق دارى.
    چون خوابش بـرده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم مى‌لرزید.انگار چیز شکستنىِ بسیار گران‌بهائى را روى دست مى‌بردم. حتا به نظرم مى‌آمد که تو تمام عالم چیزى شکستنى‌تر از آن هم به نظر نمى‌رسد. تو روشنى مهتاب به آن پیشانى رنگ‌پریده و آن چشم‌هاى بسته و آن طُرّه‌هاى مو که باد مى‌جنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: "آن چه مى‌بینم صورت ظاهرى بیش‌تر نیست. مهم‌ترش را با چشم نمى‌شود دید..."




    *****
     
    آخرین ویرایش:

    Aryana_gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/04
    ارسالی ها
    314
    امتیاز واکنش
    3,057
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    رشـتـــــ
    *****


    شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایى لب‌ترنکرده‌ام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده مى‌دیدند سخت شاد شدند. من غم‌زده بودم اما به آن‌ها مى‌گفتم اثر خستگى است.
    حالا کمى تسلاى خاطر پیدا کرده‌ام. یعنى نه کاملا... اما این را خوب مى‌دانم که او به اخترکش برگشته. چون آفتاب که زد پیکرش را پیدا نکردم. پیکرى هم نبود که چندان وزنى داشته باشد... و شب‌ها دوست دارم به ستاره‌ها گوش بدهم. عین هزار زنگوله‌اند.
    اما موضوع خیلى مهمى که هست، من پاک یادم رفت به پوزه‌بندى که براى شهریار کوچولو کشیدم تسمه‌ى چرمى اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزه‌ى بَرّه ببندد. این است که از خودم مى‌پرسم: "یعنى تو اخترکش چه اتفاقى افتاده؟ نکند بره‌هه گل را چریده باشد؟..."
    گاه به خودم مى‌گویم: "حتما نه، شهریار کوچولو هر شب گلش را زیر حباب شیشه‌اى مى‌گذارد و هواى بره‌اش را هم دارد..." آن وقت است که خیالم راحت مى‌شود و ستاره‌ها همه به شیرینى مى‌خندند.
    گاه به خودم مى‌گویم: "همین کافى است که آدم یک بار حواسش نباشد... آمدیم و یک شب حباب یادش رفت یا بَرّه شب نصف‌شبى بى‌سروصدا از جعبه زد بیرون..." آن وقت است که زنگوله‌ها همه تبدیل به اشک مى‌شوند!...
    یک راز خیلى خیلى بزرگ این جا هست: براى شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهم‌تر از دانستن این نیست که تو فلان نقطه‌اى که نمى‌دانیم، فلان بره‌اى که نمى‌شماسیم گل سرخى را چریده یا نچریده...

    خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: "بَرّه گل را چریده یا نچریده؟" و آن وقت با چشم‌هاى خودتان تفاوتش را ببینید...
    و محال است آدم بزرگ‌ها روح‌شان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!


    *****
     
    آخرین ویرایش:

    Aryana_gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/04
    ارسالی ها
    314
    امتیاز واکنش
    3,057
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    رشـتـــــ
    به جرات میتونم بگم شهریار کوچولو، یکی از معدود کتاباییه که هیچ وقت از خوندنش خسته نمیشم. کتابی که با قلمی بسیار شیرین نوشته شده و با سادگی تمام، چیز هایی رو به یادمون میاره که مدت هاست ازش غافل شدیم. راستش این کتاب برای من یه جورایی حکم حافظ رو داره. هیچ شباهتی به هم ندارن، میدونم؛ ولی هر کس، با توجه به زندگی خودش اونو تفسیر میکنه و همین برای من کافیه. یک نفر کتاب رو میخونه و بائوباب هایی رو تو زندگیش میبینه که میتونست مدت ها پیش با اندک توجهی از بین ببرتشون_ اما خب، اون چنان در گیر روزمرگی ها و کارهای جدی[ ! ] خودش شد که حالا اونا بزرگ شدن و ریشه دووندن تو زندگیش و هیچ جور نمیشه حریفشون شد.
    یک نفر به محض خوندن کتاب میفهمه مدت هاست،کاری به جز جلب توجه دیگران برای تشویق شدن انجام نداده؛ یک نفر متوجه میشه مدت هاست مردم رو پایین تر از خودش ( حتی شاید گفت مثل رعیت!) دیده و یک نفر دیگه، به خودش میاد و میبینه خیلی وقته خودشو غرق چیز های جانبی کرده تا فراموش کنه چرا به جایی که هست رسیده.
    قسمتای زیادی بود که دوست داشتم براتون بزارم، ولی خب خودتونم میدونین که فرصت کمه و قدرت مانور من برای انتخاب محدود. گفت و گو های فوق العاده ای مثل شهریار و روباه، گل های پنج پر، فانوس بان ، جغرافی دان و سوزن بان، که هر کودوم میتونن به تنهایی تلنگری باشن برای شروع دوباره و من مجبور به حذفشون شدم.
    چهل دقیقه برای خوندن این کتاب بی نظیر وقت بزارین و به یاد بیارین اهلی شدن یعنی چی


    روزگارتون به وفق مراد، شبتون خوش :)
     
    آخرین ویرایش:

    Aryana_gh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/04
    ارسالی ها
    314
    امتیاز واکنش
    3,057
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    رشـتـــــ
    به نام نگارنده هستی

    دوستان عزیز کتاب خوان، سلام :)
    این پست یه جورایی حکم خداحافظی رو داره.
    متاسفم که اولین کتاب تبدیل به آخرین شد. ولی خب به قول یه عزیزی، خداحافظی گرم بهتر از سلام سرده! ترجیح میدم یک بار با روی خوش و کامل خداحافظی کنم تا اینکه با هر بار باز کردن صفحه انجمن خاطرات بدی یادم بیان و مجبور شم کارم رو با بی میلی تمام انجام بدم. واقعا، واقعا، واقعا شرمندم. برنامه های زیادی برای تعطیلات عید داشتم؛ از جمله معرفی روزانه کتاب در تمام 13 روز، نظر سنجی، مسابقه و و و و، که باید همشون رو فراموش کرد.
    خیلیا گفتن تو موضوعی که به تو ربطی نداره دخالت نکن، بشین سر جات کارتو بکن و غیره. ولی شما خودتون با توجه به جریانات اخیر قضاوت کنین: یکی از کتابایی که میخواستم معرفی کنم، " ۱۹۸۴ اثر جورج اورل" بود. فکر کنم بتونین تا تهشو برین و بن شدن صد درصدمو پیش بینی کنین :aiwan_lightsds_blum:

    خب، ترجیح میدم خودم اول کاری_ هنوز شروع نشده، تمومش کنم. ممنون از همه کسایی که خاطراتی خوب برام رقم زدن♥

    روز هاتون بهاری، اسفندتون مبارک :)


    Aryana_gh : ۱۳۹۵/ ۱۲/ ۲۷
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا