z.a701

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/04
ارسالی ها
453
امتیاز واکنش
2,057
امتیاز
371


بیشتر مردم زندگی نمی‌کنند، فقط باهم مسابقه دو گذاشته اند.
می‌خواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن آنقدر نفس شان بند می‌آید و نفس نفس می‌زنند که چشم شان زیبایی‌ها و آرامش سرزمینی را که از آن می‌گذرند نمی‌بینند و بعد یک وقت چشم شان به خودشان می‌افتد و می‌بینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمی‌کند به هدف شان رسیده اند یا نرسیده اند.


#بابالنگ_دراز
#جین_وبستر
 
  • پیشنهادات
  • z.a701

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/04
    ارسالی ها
    453
    امتیاز واکنش
    2,057
    امتیاز
    371
    هرکس به اندازۀ دشمنی که به مبارزه برمی‌گزیند، بزرگ است؛ و به بزرگی ترسی که بر او چیره می‌شود، کوچک.
    دشمنی بزرگ را برگزین!
    این انتخاب تو را وادار می کند که برای مقابله با آن رشد کنی.
    هراست را حقیر کن تا اگر رشد کرد، باز برای تو حقیر باشد.


    #حکایت‌های_آنتونیوی_پیر
    #مارکوس
    #استوری
     

    carnelian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/12
    ارسالی ها
    189
    امتیاز واکنش
    1,679
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    سرزمین فانتزی:-)
    هنگامی که بیماری دمل در استانبول در زمان شاه سلیمان شایع شد ابتدا علت بیماری را مسیحیان دانستند به محله هایشان حمله بلردند بعد از چندی این اتفاق برای یهودیان افتاد و کنشت هایشان را به آتش کشیدند همچون کلیساهای مسیحیان و دست آخر ماموران حکومتی را مقصر دانستند . اما آخر کار فکر میمنید چه کسی مجازات شد ؟ دولت ؟ مردم ؟ نه ! ...یک زن به گـ ـناه نازش ...!
    مقصر بیماری نا آگاهی بود یا یک زن ؟
    الیف شافاک کتاب من و استادم با تلخیص و کمی دست بـرده شده
     

    carnelian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/12
    ارسالی ها
    189
    امتیاز واکنش
    1,679
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    سرزمین فانتزی:-)
    هنگامی که بیماری دمل در استانبول در زمان شاه سلیمان شایع شد ابتدا علت بیماری را مسیحیان دانستند به محله هایشان حمله بلردند بعد از چندی این اتفاق برای یهودیان افتاد و کنشت هایشان را به آتش کشیدند همچون کلیساهای مسیحیان و دست آخر ماموران حکومتی را مقصر دانستند . اما آخر کار فکر میمنید چه کسی مجازات شد ؟ دولت ؟ مردم ؟ نه ! ...یک زن به گـ ـناه نازش ...!
    مقصر بیماری نا آگاهی بود یا یک زن ؟
    الیف شافاک کتاب من و استادم با تلخیص و کمی دست بـرده شده
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    شازده کوچولو پرسید : از کجا بفهمم وابسته شده ام ؟

    روباه گفت : تا وقتی که هست نمیفهمی



    # شازده کوچولو
    #انتوان دوسنت اگزوپری
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    شازده کوچولو گفت : شوخی چیه ؟

    روباه گفت همونی که آدمها حرف دلشون و به همدیگه میزنن

    # شازده کوچولو
    #انتوان دوسنت اگزوپری
     

    Melika Nasirian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/19
    ارسالی ها
    330
    امتیاز واکنش
    4,051
    امتیاز
    488
    محل سکونت
    محوطه‌ی بازی
    روباه مدتی به شازده کوچولو نگاه کرد و گفت: خواهش می کنم بیا و مرا اهلی کن!
    شازده کوچولو گفت: دلم می خواهد، ولی خیلی وقت ندارم. باید دوستانی پیدا کنم و بسیار چیزها هست که باید بشناسم.
    روباه گفت: فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند. ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد آدمها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!
    شازده کوچولو گفت: چه کار باید بکنم؟
    روباه جواب داد: باید خیلی حوصله کنی. اول کمی دور از من این جور روی علفها می نشینی. من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی. زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست. اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی ...

    پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و چون ساعت جدایی نزدیک شد، روباه گفت: آه ! ... من گریه خواهم کرد. شازده کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی اهلیت کنم.
    روباه گفت: درست است.
    شازده کوچولو گفت: ولی تو گریه خواهی کرد.
    روباه گفت: درست است.
    -پس حاصلی برای تو ندارد.
    -چرا دارد رنگ گندم زارها ... سپس گفت: برو دوباره گلها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست. بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم.

    شازده کوچولو رفت و دوباره گلها را دید. به آنها گفت: شما هیچ شباهتی به گل من ندارید. شما هنوز هیچ نیستید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید. روباه من هم مثل شما بود. روباهی بود شبیه صد هزار روباه دیگر. ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست.
    گلها سخت شرمنده شدند.

    شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید. کسی برای شما نمی میرد. البته گل مرا هم رهگذر عادی شبیه شما می بیند. ولی او به تنهایی از همه شما سر است، چون من فقط او را آب داده ام، چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام، چون فقط برای او پناهگاه با تجیر ساخته ام، چون فقط برای خاطر او کرمهایش را کشته ام( جز دو سه کرمبرای پروانه شدن) چون فقط به گله گزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام. چون او گل من است.

    سپس پیش روباه برگشت و گفت: خداحافظ.
    روباه گفت: خداحافظ. راز من اینست و بسیار ساده است:
    فقط با چشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها با چشم سر پنهان است.

    شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
    روباه باز گفت: همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.
    شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده ام.
    روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آن می
    روباه مدتی به شازده کوچولو نگاه کرد و گفت: خواهش می کنم بیا و مرا اهلی کن!
    شازده کوچولو گفت: دلم می خواهد، ولی خیلی وقت ندارم. باید دوستانی پیدا کنم و بسیار چیزها هست که باید بشناسم.
    روباه گفت: فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند. ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد آدمها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!
    شازده کوچولو گفت: چه کار باید بکنم؟
    روباه جواب داد: باید خیلی حوصله کنی. اول کمی دور از من این جور روی علفها می نشینی. من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی. زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست. اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی ...

    پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و چون ساعت جدایی نزدیک شد، روباه گفت: آه ! ... من گریه خواهم کرد. شازده کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی اهلیت کنم.
    روباه گفت: درست است.
    شازده کوچولو گفت: ولی تو گریه خواهی کرد.
    روباه گفت: درست است.
    -پس حاصلی برای تو ندارد.
    -چرا دارد رنگ گندم زارها ... سپس گفت: برو دوباره گلها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست. بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم.

    شازده کوچولو رفت و دوباره گلها را دید. به آنها گفت: شما هیچ شباهتی به گل من ندارید. شما هنوز هیچ نیستید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید. روباه من هم مثل شما بود. روباهی بود شبیه صد هزار روباه دیگر. ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست.
    گلها سخت شرمنده شدند.

    شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید. کسی برای شما نمی میرد. البته گل مرا هم رهگذر عادی شبیه شما می بیند. ولی او به تنهایی از همه شما سر است، چون من فقط او را آب داده ام، چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام، چون فقط برای او پناهگاه با تجیر ساخته ام، چون فقط برای خاطر او کرمهایش را کشته ام( جز دو سه کرمبرای پروانه شدن) چون فقط به گله گزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام. چون او گل من است.

    سپس پیش روباه برگشت و گفت: خداحافظ.
    روباه گفت: خداحافظ. راز من اینست و بسیار ساده است:
    فقط با چشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها با چشم سر پنهان است.
     

    *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    بعد از ظهر یک روز بهاری بارانی، ماریا دِ لالوز سروانتس که به‎‏تنهایی رانندگی می‎کرد، اتومبیل کرایه‎اش در راه بارسلون توی بیابان مونه گروس خراب شد. زن بیست و هفت سالی داشت، اهل مکزیک و زیبا و متفکر بود که چند سال پیش، در نقش بازیگر تئاتر، اندک شهرتی به‎هم زده بود. او با یک شعیبده باز کاباره ازدواج کرده بود و قرار بود به دیدن چند نفر از بستگانش در ساراگوسا برود و اوایل شب، پیش او برگردد. یک ساعتی وحشتزده به اتومبیل‎ها و کامیونها علامت می‎داد و آنها توی آن کامیون به سرعت از کنارش می‎گذشتند. تا این که سرانجام رانندۀ یک اتوبوس قراضه دلش به حال او سوخت. اما هشدار داد که راه خیلی دور نمی‎رود.

    ماریا گفت: «اهمیتی نداره. فقط می‎خوام یه تلفن پیدا کنم.»

    واقعیت داشت و تلفن را هم از این رو ضروری می‎دانست که شوهرش بداند قبل از ساعت هفت نمی‎تواند پیش او باشد. او با آن کت دانشجویی و کفشهای کتانی در ماه آوریل به پرندۀ کوچک ژولیده‎ای شباهت داشت و به دنبال آن بدبیاری، خاطرش آنقدر آشفته شد که فراموش کرد کلید اتومبیل را بردارد. زنی با سر و وضعی نظامی کنار راننده نشسته بود و به ماریا حوله و پتویی داد و روی صندلی برای او جا باز کرد. ماریا سر و صورت بارانی‎اش را پاک کرد و سپس نشست، پتو را دور خود پیچید و سعی کرد سیگاری روشن کند، اما کبریتها مرطوب بود. زنی که با او روی یک صندلی نشسته بود سیگاری را روشن کرد و خواست که یکی از سیگارهایش را که هنوز خشک بود به او بدهد. سیگار که می‎کشیدند، ماریا هـ*ـوس کرد درِ دلش را باز کند و صدایش را از صدای باران و سر و صدای اتوبوس بلندتر کرد. زن انگشترش را روی ل*ب.ه*ا گذاشت و حرفش را قطع کرد.

    زیر لب گفت: «خوابن.»

    ماریا پشت سرش را نگاه کرد و دید که اتوبوس پر از زنهایی است که با سنهای نامشخص و موقعیتهای متفاوت که لای پتوهایی، درست مثل پتوی خودش، به خواب رفته‎اند. آرامش آنها به او سرایت کرد، روی صندلی کز کرد و با صدای باران از هوش رفت. وقتی بیدار شد هوا تاریک بود و طوفان به صورت نم نم بارانِ یخزده‎ای درآمده بود. نمی‎دانست که چقدر خوابیده یا توی این دنیا به کجا رسیده. همسایه‎اش گوش به زنگ بود.

    ماریا پرسید: «کجا هستیم؟»

    زن گفت: «رسیدیم»

    اتوبوس داشت وارد حیاط سنگفرش ساختمان عظیم و غمزده‎ای می‎شد که ظاهراً صومعه‎ای در دل جنگلی از درختان غول‎پیکر بود. مسافران، که نور ضعیف چراغِ حیاط آنها را روشن کرده بود، سر جایِ‎شان ماندند تا زنی که سر و وضع نظامی‎ها را داشت با تحکّمِ مرسومِ توی کودکستان‎ها، که دیگر ور افتاده بود، گفت که از اتوبوس پیاده شوند. همه زن‎هایی مسن بودند و حرکاتشان در نور پریده رنگِ حیاط آنقدر با بیحالی توأم بود که به اشباحِ توی خواب شباهت داشتند. ماریا، که پشت سر همه پیاده شد، پیش خود فکر کرد که راهبه‎اند. اما وقتی چندین زن را با لباس یک شکل دید که دَمِ درِ اتوبوس از آنها استقبال کردند دچار تردید شد. زنها پتوها را روی سر آنها کشیدند تا تر نشوند، آن وقت همه را به ستون یک خط کردند و نه با حرف، بلکه با کف زدنهای موزون و آمرانه هدایت کردند. ماریا خداحافظی کرد و دست دراز کرد پتو را به زنی که با هم روی یک صندلی نشسته بودند بدهد، اما زن به او گفت که تا وقتی دارد از حیاط می‎گذرد سرش را با آن بپوشاند و سپس به دفتر نگهبانی بدهد.

    ماریا پرسید: «اینجا تلفن پیدا می‎شه؟»

    زن گفت: «البته، جاشو به‎ت نشون می‎دن.»

    سیگار دیگری خواست و ماریا بقیۀ جعبۀ مرطوب را به او داد، گفت: «تو راه خشک می‎شن.» زن از روی رکاب با تکان دادن دست خداحافظی کرد و با صدایی که به فریاد می‎ماند، گفت: «خدا به همراه.» اتوبوس پیش از آن که به او فرصت بدهد چیز دیگری بگوید به راه افتاد.

    ماریا دوان دوان به طرف راهروِ ساختمان راه افتاد. پرستاری سعی کرد با کف زدن‎های سریع جلو او را بگیرد اما ناگزیر شد به فریادی آمرانه متوسّل شود: «می‎گم، بایست!» ماریا از زیر پتو بهت‎زده نگاه کرد و یک جفت سر و انگشت اشاره‎ای گریزناپذیر دید که او را به سوی صف می‎خواند. اطاعت کرد. وقتی پا به راهرو گذاشت از گروه جدا شد و از دربان سراغ تلفن را گرفت. یکی از پرستارها چند بار آرام روی شانه‎اش زد و او را به صف برگرداند. آن وقت با صدای شیرینی گفت:

    «از این طرف، خوشگله، تلفن از این طرفه.»

    ماریا همراه زن‎های دیگر به طرف انتهای راهروِ تاریک راه افتاد تا به خوابگاه دسته جمعی رسید. پرستارها در آنجا پتوها را جمع کردند و شروع کردند هر تختی را به یک نفر بدهند. پرستار دیگری، که در نظر ماریا انسان‎تر بود و مقام بالاتری داشت، تا انتهای صف رفت و فهرست نامی را با اسمهایی که روی تکه‎های مقوا به بالاتنۀ تازه واردها دوخته شده بود مقابله می‎کرد، به ماریا که رسید از این که او کارت شناسایی به سـ*ـینه نداشت متعجب شد.

    ماریا گفت: «من فقط اومدم یه تلفن بکنم.»
     

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    پاراگرافای رمان نامه به فرزندی که زاده نشد از اوریانا فالاچی
    w72u_screenshot_2019-09-12-21-59-51.png

    8e_screenshot_2019-09-12-21-59-45.png
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا