○••♠◘◘♥♥ قطعه ای از یک کتاب ♥♥◘◘♠••○

[Mårzï¥ē]

________________________
گفت: «سال‌ها پیش، برهمنی بود که به آیین بودا درآمده بود و خودش هم بودیساتوا شده بود، بودای آینده. بودیساتوا می‌خواست تمام گفته‌های بودا را گردآوری کند، تا کتابی به اسم چنین گفت بودا بنویسد. اولین مشکل‌اش، مهم‌ترین مشکل‌اش، چه بود؟ این‌که، در گذر زمان، آن‌قدر متون مشکوک و مبهم به بودا منتسب شده بود که اول باید آن چیزها را که بودا نگفته بود مشخص می‌کرد. آن برهمن، آن بودیساتوا، عمری بر سر این کار گذاشت و عاقبت نتوانست چیزی به اسم چنین گفت بودا بنویسد. آن‌چه نوشت این بود: چنین نگفت بودا.»

«مانترا»
باران بمبئی
پیام یزدانجو
نشر چشمه
چاپ اول، زمستان ۱۳۹۵

 

[Mårzï¥ē]

________________________
به هما نگاه کردم. وقتی دید سُرخم، سَر خم کرد.
هجومِ تازه، اندازه نمی‌شناخت. دیگر چیزی نمی‌دیدم و نمی‌شنیدم.
رُبعی گذشت، یا سال، ساعت، سده؟
در حیاط، برف، در کسوتِ سکوت، بر زمین می‌نشست و هیاهویش، تنها به ناودان و تَشت برمی‌گشت. در صدای چکّه، هرچه که می‌گفتند، گُم بود.
وقتی هما، همراه مادرش، از زیر کُرسی بیرون آمد، جرأتِ سر بلند کردن نداشتم ـ چشمم به پا و به پایین بود.
جایِ تماسِ انگشت‌های او، روی پایِ من، از خوشی، ذوق می‌کرد و زُق زُق می‌کرد ـ و از حواسِ یاس، هنوز، قیل و قالِ ذغال برمی‌خاست.

هما
✍کاظم رضا
انتشارات رشدیه٬ چاپ نخست، ۱۳۹۵

 

[Mårzï¥ē]

________________________
به همین سادگی آدم اسیر می شود و هیچ کاری هم نمی شود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید. همین جوری دو تا نگاه در هم گره می خورد و آدم دیگر نمی تواند در بدن خودش زندگی کند, می خواهد پر بکشد.
سال بلوا
✍عباس معروفی

 

[Mårzï¥ē]

________________________
تمامی ترس‌های ما، از عدم آگاهی نشات می‌گیرد !
مثلا از "تاریکی" می‌ترسیم، چون نمی‌دانیم چه چیزی در آن محیط تاریک انتظارمان را می‌کشد .
این هراس درباره‌ی کسی که دوستش داریم هم صدق می‌کند ما از دست دادنش می‌ترسیم، چون نمی‌دانیم چه حسی به ما دارد ...

متاسفیم از...
✍دینو بوتزاتی

 

[Mårzï¥ē]

هلمر: هیچ فردی حاضر نیست، شرف و آبروی خودش را فدای عشق کند.
نورا: این کاری‌ست که صدها و هزاران زن کرده‌اند.
خانه عروسک
✍هنریک ایبسن

 

[Mårzï¥ē]

________________________
وقتی آن‌جا دراز کشیده بودند، هر دو خوش‌اندام، مرد، در حالی که کتاب در دست‌هایش بود، از رو خواند: «"من نغمه‌ی تمام پرندگان را می‌شناسم."»
مرد گفت: «قشنگ نیست؟ این همه‌ی چیزیه که از یه شعر باقی مونده. دوست دارم بدونم چه بلایی سر بقیه‌ش اومده. اتفاقات زیادی ممکنه براشون افتاده باشه توی دو هزار سال. جنگ‌ها، و می‌دونی که، همه‌ی چیزهایی از این دست. بلاها و کشورها و همه‌ی تمدّن‌ها می‌گذرن. باید شعر قشنگی بوده باشه.»
ویلارد و جایزه‌های بولینگ‌اش: نگـاه دانلـود زیادی جنایی
✍ریچارد براتیگان
فرید قدمی
نشر نیماژ٬ چاپ اول، ۱۳۹۵

 

[Mårzï¥ē]

________________________
یکی از دلایلِ عوضی بودن دنیا، این است که آدمهاش، هر غلطی که خواسته اند، کرده اند ...
شرط می بندم اگر غلطی هست که نکرده باشند، به خاطرِ دلسوزی و شرافت و این جور چیزها نبوده ... لابد نتوانسته اند بکنند ...
حکایت عشقی بی شین بی قاف بی نقطه
✍مصطفی مستور

 

[Mårzï¥ē]

فرق بسیار زیادی‌ست بین کسی که کم می‌آورد، با کسی که کوتاه می‌آید.
جزیره سرگردانی
✍سیمین دانشور

 

[Mårzï¥ē]

________________________
فلیسه، چرا می کوشیم آدمها را تغییر بدهیم؟ این درست نیست. آدم باید دیگران را همانطور که هستند بپذیرد یا همانطور که هستند به حال خودشان بگذارد. آدم نمی تواند آنها را عرض کند، فقط توازن شان را برهم می زند. چون یک انسان از قطعه های واحدی درست نشده است که بتوان تکه ای را برداشت و به جایش چیز دیگری گذاشت. او یک کل است، و اگر آدم یک سویش را بکشد، سوی دیگرش چه بخواهی چه نخواهی کشیده می شود.

نامه به فلیسه
✍فرانتس کافکا

 

[Mårzï¥ē]

________________________
هر صبح یک روز جدید در انتظار ماست . انسان ها می گویند که اگر خوش شانس باشی بهتر است . اما من ترجیح می دهم که هوشیار باشم .چرا که وقتی شانس به سراغم بیاید از دستش نخواهم داد...
پیرمرد و دریا
✍ارنست همینگوی