z.a701

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/04
ارسالی ها
453
امتیاز واکنش
2,057
امتیاز
371
کودکی با مادر خود برآشفته و هنگام شام به قهر خفته بود. هر چند او را به خوردن خواندند امتناع کرد.

مادر از ماحضر در ظرفی میکشید تا مگر صباح خوردن خواهد. کودک که از زیر چشم میدید سر برداشت و گفت:
من که نمیخورم، اما برای هرکه میکشید کم است...

*امثال و حکم فارسی
 
  • پیشنهادات
  • z.a701

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/04
    ارسالی ها
    453
    امتیاز واکنش
    2,057
    امتیاز
    371
    آدمی همیشه عاشق آن چیزیست که ندیده است، نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را می طلبد. اما از آنچه فهم کرده و دیده، ملول و گریزان است.

    *فیه مافیه مولانا
     

    z.a701

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/04
    ارسالی ها
    453
    امتیاز واکنش
    2,057
    امتیاز
    371
    photo-2018-10-01-00-39-31.jpg
    مرا برای دزدیدن تکه نانـی به زندان انداختنـد!! و پانزده سال در آنجا
    نان مجـانی خـوردم!
    این دیگـر چه دنیـایی ست
    ویکتور هوگو_ بینوایان
     

    z.a701

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/04
    ارسالی ها
    453
    امتیاز واکنش
    2,057
    امتیاز
    371
    می‌گفتند تنها چیزی که همه‌ی دردها را دوا می‌کند عشق است!
    پیدا بود هنوز مبتلا نشده بودند

    خداحافظ گاری کوپر
    رومن گاری
    photo-2018-10-04-09-30-56.jpg
     

    z.a701

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/04
    ارسالی ها
    453
    امتیاز واکنش
    2,057
    امتیاز
    371
    وقتی " سینوهه " شبی را به مـسـ*ـتی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد یکی از بـرده های مصر که گوش ها و بینی اش به نشانه ی بردگی بریده بودند را بالای سر خودش می بیند، در ابتدا می ترسد،اما وقتی به بی آزار بودن آن بـرده پی می برد ، با او هم کلام می شود.

    بـرده ، از ستم هایی که طبقه اشراف مصر بر او روا داشته بودند می گوید، از فئودالیسم بسیار شدید حاکم بر آن روزهای مصر .

    بـرده ، از سینوهه خواهش می کند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود ، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم را نوشته اند برای او بخواند.

    سینوهه از بـرده سئوال می کند که چرا میخواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و بـرده می گوید : سال ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم، مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمین های بیکران یکی از اشراف بود . روزی او با پرداخت رشوه به ماموران فرعون ، زمین های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجـ*ـاوز کرد و بعد از اینکه گوش ها و بینی مرا برید و مر برای کار اجباری به معدن فرستاد ، سالهای سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم ، اکنون از کار معدن رها شده ام ، شنیده ام آن شخص مرده است و برای همین آمده ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند ...

    سینوهه با بـرده به شهر مردگان (قبرستان) می رود و قبرنوشته ی آن مرد را اینگونه می خواند :

    (( او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی اش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین های خود را به فقرا می بخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود می نمود ، او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است...))

    در این هنگام ، بـرده شروع به گریه می کند و می گوید: (( آیا او انقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی دانستم؟ درود خدایان بر او باد .... ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش...))

    سینوهه با تعجب از بـرده می پرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده ، باز هم فکر می کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟

    و بـرده این جمله ی تاریخی را می گوید که : (( وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشته اند، من حقیر چگونه می توانم خلاف این را بگویم ؟))


    و سینوهه بعد ها در یادداشت هایش وقتی به این داستان اشاره می کند، می نویسد : ( آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها ندارد و در هر دوره می توان از نادانی و خرافه پرستی مردم استفاده کرد).


    سینوهه پزشک فرعون
    میکا والتاری
    جلد دوم - ص 13
     

    Mehra501

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    438
    امتیاز واکنش
    4,284
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    تهران
    می‌گفت هروقت غصه‌ای دارید، بروید حمام و آن‌ها را بشویید‌ وقتی آب از سر و رویتان سرازیر می‌شود، اگر درست نگاه کنید غم و غصه‌ها را می‌بینید که با آب شسته شده و می‌رود. هرچه غصه زیادتر باشد رنگ آب سیاه‌تر است !

    رنگ آب غصه‌های او به بنفش می‌زد. آب سیاه و سیاه‌تر میشد، غصه‌های او اما تمام نمی‌شد.
    نمی‌دانست چرا یکباره همه را به یاد می‌آورد. انگار هنگامی که می خواهیم جایی را ترک کنیم، همه‌ی کسانی که در آنجا می‌شناختیم به یادمان می‌آیند.

    گفت : زندگی مثل یک استکان چای است. به ندرت پیش می‌آید که هم رنگش درست باشد، هم طعمش و هم داغیش. اما هیچ لذتی با آن برابر نیست ...


    ✍ روح انگیز شریفیان
    کارت پستال
     

    Mehra501

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    438
    امتیاز واکنش
    4,284
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    تهران
    وقتی پای صحبت کله گنده‌ها می‌نشینی، به این فکر می‌افتی که منظور از جنگ، حفظ خداپرستی، حفظ عفت و عصمت، حفظ خوبی و از این حرفاست !

    اما وقتی خوب فکر می‌کنی، می‌بینی که آن‌ها هم دیوانه‌تر از من و تو نیستند ، " برای جیب می‌جنگند ! "

    اگر غیر از این بود، اگر جنگ هیچ منفعتی نداشت، مردم بیچاره‌ای مثل من دیگر جنگ نمی‌کردند ...


    ✍ برتولت برشت
    ننه دلاور و فرزندان او
     

    Mehra501

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    438
    امتیاز واکنش
    4,284
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    تهران
    بیشتر آدم‌ها در بیست و پنج سالگی تمام می‌شوند. و بعد تبدیل می‌شوند به ملتی بی شعور که رانندگی می‌کند، غذا می‌خورد، بچه دار می‌شود، و هرکاری را به بدترین شکل اش انجام می دهد، مانند رای دادن به کاندیدای ریاست جمهوری ای که آن ها را یاد خودشان می‌اندازد.

    من دل بستگی نداشتم. به هیچ چیز دل بستگی نداشتم. هیچ چیز هم نمی‌دانستم. حتی نمی‌دانستم چطور باید فرار کنم. بقیه دست کم حساب کار دست شان آمده‌بود که چطور زندگی کنند. آن ها ظاهرا چیزی را فهمیده بودند که من نفهمیده بودم.

    _چارلز بوکفسکی
    "ساندویچ ژامبون"
     

    Mehra501

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    438
    امتیاز واکنش
    4,284
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    تهران
    [ چهل قانون عشق ]

    قانون اول :
    کلماتی که خداوند را با آن توصیف می‌کنیم، آیینه‌ای است که می‌توانیم خود را در آن ببینیم .
    اگر با نام خدا ابتدا موجودی به ذهنت می‌آید که باید از او ترسید یا خجالت کشید، در آن صورت ترس و شرم بر فضای درونت حاکم است !

    ولی اگر با نام خدا در ابتدا عشق و رحمت و شفقت احساس می‌کنی، بدان معنی است که این صفات در درون تو نیز به میزان زیاد موجود است ...



    قانون دوم :
    رفتن در راه حق، کار دل است نه کار عقل !
    میزانت همیشه دل باشد نه عقل .
    از کسانی باش که نفس خود را می شناسند
    نه از آن‌ها که نفسشان را انکار می‌کنند !


    _الیف شافاک
    "ملت عشق"
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا