Printemps

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/20
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
13,218
امتیاز
706
نهمین رمان:

تابوت‌های دست‌ساز / ترومن کاپوتی


496632_681.jpg



... اضطراب، همچنان که هر روان‌پزشک گران‌قیمتی به‌تان خواهد گفت، حاصل افسردگی است؛ اما افسردگی، همچنان که همان روان‌پزشک در جلسه‌ی دوم و بعد دریافت حق‌ویزیت بعدی آگاه‌تان خواهد کرد، حاصل اضطراب است. تمام بعدازظهر را در این چرخه‌ی اضطراب که با افسردگی آمیخت، نشستم و زل زدم ...!
 
  • پیشنهادات
  • Printemps

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/20
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    13,218
    امتیاز
    706
    دهمین رمان:

    فردا شكل امروز نيست / نادر ابراهیمی

    496633_311.jpg



    ... من او را نمی فهمیدم؛ اما او را به دلیل اینکه نمی فهمیدم، نکشتم.
    شما او را نمی فهمیدید، و او را به دلیل آنکه نمی فهمیدید، به شنیع ترین شکل ممکن کشتید. و این اوج مصیبت انسان عصر ماست:
    له کردن آنهایی که نمی فهمیم شان، فهم خود را اوج فهم جهان دانستن...!
    *
    *
    ...من درون دهلیز تنگ و تاریکی از این تصمیم ها -از باید نباید ها- زندگی کردم، و همین مرا حقیرکرد. همه جا سد ساختم، همه جا سد شکستم. با خود جنگیدم، بی خبر از آنکه مرا جهان من می سازد، و هیچ جنگی، در تنهایی، و در اتاق های دربسته، و در پستوهای خانه ها، به راستی جنگ نیست...!
    *
    *
    ... من به جای آنکه از خیابان های وسیع، از دشت های پهناور، و از دنیا -تمام دنیا- بگذرم، از کوچه های باریک با دیوار های بلند کاغذی عبور کردم؛ دیوار هایی که روی تک تک خشت های کاغذی آن نوشته شده بود:من تصمیم گرفته ام و پیمودن سرتاسر حتی یکی از این کوچه ها هم ممکن نبود...!
    *
    *
    ... برای زنده ماندن دو خورشید لازم است: یکی در قلب، دیگری در آسمان...!
     

    Printemps

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/20
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    13,218
    امتیاز
    706
    یازدهمین رمان:

    دیوانه وار / کریستین بوبن

    496634_116.jpg



    ... فکر می کنم هنر اصلی هنر فاصلـــــه هاست.
    زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور یخ می زنیم. باید یادبگیریم جای درست و دقیق را پیدا و همان جا بمانیم...!
     

    Printemps

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/20
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    13,218
    امتیاز
    706
    دوازدهمین رمان:

    دشمنان / آنتوان چخوف

    496635_933.jpg



    ... کلمات همیشه این قدرت را ندارند که آدمهای خیلی خوشحال یا خیلی غمناک را ارضـ*ـا کنند، زیرا آخرین بیان خوشحالی زیاد و غم زیاد سکوت است...!
     

    Printemps

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/20
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    13,218
    امتیاز
    706
    سیزدهمین رمان:

    یازده دقیقه / پائولو کوئیلو


    496636_656.jpg



    .. عشق درون ديگران نيست، بلكه درون خود ماست. ما آن احساس را بيدار مي‌كنيم، ولي براي اين‌كه بيدار شود، به ديگران نياز داريم. دنيا تنها زماني براي ما معنا دارد كه بتوانيم كسي را براي شركت دادن در هيجاناتمان بيابيم...!
     

    Printemps

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/20
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    13,218
    امتیاز
    706
    چهاردهمین رمان:

    یک مرد / اوریانا فالاچی


    496637_733.jpg



    ... بی خیال سرنوشت شدن یه جورش شجاعته! گفتن اینکه ما سرنوشت ِخودمونو می سازیم یه جور دیوونه گیه! ولی اگه سرنوشت و قبول نداشته باشی زندگی تبدیل می شه به یک عالمه فرصت که از دست دادیشون! اون وقت تو حسرت چیز هایی که نداشتی و می تونستی داشته باشی زمان ِحال و ضایع می کنی...!
     

    Printemps

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/20
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    13,218
    امتیاز
    706
    پانزدهمین رمان:

    چهل سالگی | ناهید طباطبایی


    1149545_193.jpg



    آدم وقتی جوان است، به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه ی صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد، می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند.
     

    Printemps

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/20
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    13,218
    امتیاز
    706
    شانزدهمین رمان:

    با شما نبودم / بهمن فُرسی

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    ... فکر می کنم آدمیزاد، از وقتی خیال کرد یک چیزهایی می داند که بغـ*ـل دستی اش از آن خبر ندارد، و لازم است که آن دانسته با این بغـ*ـل دستی در میان گذاشته شود، سانسور هم پا به عرصۀ وجود گذاشت. به زبان ساده تر، آدمیزاده که از حالت مفرد و منفرد و جنگلی درآمد، و به وضعیت جمعی و شهری پیوست، و در وضع تازه، بنا شد یک عده از میان جمع بر کل آن فرمان برانند، آنگاه سانسور هم عین یک آیۀ نامنزل از زمین سبز شد و راه خلای...ق را به روی هم بست. بعد چه شد؟ به عقل و اطلاع سادۀ من، بعد این شد که سانسور ریشه دواند. به قوت خودش باقی ماند و قوی تر هم شد. لعاب و نقاب متناسب با زمان و مکان هم برای خودش اختراع کرد. از آن طرف هم البته آدمیزاده، همیشه گریز زد، و راهی یافت که از لای درز و روزنۀ سانسور ندایش را به بغـ*ـل دستی برساند. از این شرح می توان نتیجه گرفت که سانسور از تاریخ پیدایش آن همیشه درز داشته است. ارواح مشک بالانشین ها و عاملان سانسور هم، آدمیزاد همیشه از این درز پیامش را تراوش داده و به گیرندگانش رسانده است. هنوز هم که هنوز است دارد می رساند. و اگر کسانی دارند فکر می کنند که خب پس چه کارش کنیم؟ آیا بگذاریم سانسور همین طور سد و سکندر برپا و سر جای خودش باقی بماند؟ اصلا بر ضدش شعار ندهیم؟ انهدام و براندازی اش را خواستار نشویم؟ بله اینها فکرها و سوال هائیست که می توان کرد و داشت. اما می خواهید بدانید من چه فکری می کنم؟ من فکر می کنم ما نباید کاری بکنیم که این سانسور جای آن سانسور بنشیند. این حرکت حرکتی ست لغو. چنین دلخوشکنکی مرا قلقلک نمی دهد. من فکر می کنم اگر ندایی دارم که باید به بغـ*ـل دستی برسد، این ندا پس به هر قیمتی هست باید رسانده شود. اگر من بمانم و صبر کنم که سانسور را بردارند آن وقت ندا توی دلم می ماسد و فطیر می شود و، اسباب رودل روحی خانه خراب کنی می شود. من باید درزها را پیدا کنم و ندا را بفرستم...!
     

    Printemps

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/20
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    13,218
    امتیاز
    706
    هفدهمین رمان :

    زندگی گالیله | برتولت برشت


    842018_798.jpg


    طی چهل سال عمل و رفتار آدم ها به من یاد داد که آنها میانه ای با عقل ندارند. دم سرخ رنگ ستاره ی دنباله داری را به آن ها نشان بده، دلشان را ازترس پرکن، می بینی که آشفته و سراسیمه از خانه هاشان بیرون می ریزند، و درهم برهم چنان می دوند که قلم پاشان بشکند. ولی بیا و به آن ها حرف معقولی بزن، و به هزار دلیل ثابتش کن ، می بینی که فقط به ریشت می خندند.
     

    Printemps

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/20
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    13,218
    امتیاز
    706
    هجدهمین رمان :

    برو ولگردی کن رفیق/ مهدی ربّی

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    ... کاش کسی پیدا می‌شد و تفنگی روی شقیقه‌ام می‌گذاشت یا لوله‌اش را می‌گذاشت توی دهانم و فریاد می‌کشید: "خفه شو وگرنه ماشه‌رو می‌چکونم". خفه شو و سر جایت بمان. حرکتی نکن. تصمیمی نگیر. حرفی نزن. کاش کسی بود که فرمان می‌داد. فرمان توقف. احساس می‌کنم هر عملی انجام می‌دهم، دست به هر کاری می‌زنم، هر تصمیمی که می‌گیرم، اوضاع را از هر آنچه هست بدتر می‌کنم. باعث ویرانی می‌شوم. انگار همیشه همین کار را کرده‌ام...!

    ... نمی‌دانم. نمی‌دانم. شاید مشکل پدرم این بود که نسبت به خودش توهم داشت. نسبت به من، نسبت به پریسا. ما خانواده‌ی متوسطی بودیم. معمولی. قد پدرم متوسط بود و زیبایی مادرم هم همین‌طور. خانه‌ی متوسطی داشتیم در جای متوسط شهرمان. درآمد پدرم درآمدی معمولی بود. لباس‌های‌مان، چهره‌های‌مان، هوش‌مان. پریسا دختر زیبایی نبود اما زشت هم نبود، حتی گاهی به‌نظرم خیلی هم بانمک بود. اما پدرم مدام با خودش درگیر بود. چیزی درونش را می‌خورد که نمی‌دانم چه بود. یک جور مبارزه‌ی دائمی با جهان. او عاشق قله‌ها بود و خودش قله‌ای نبود. همیشه به من می‌گفت: «زندگی یه مسابقه است پسر. بپا عقب نیفتی. سعی کن اول بشی. بهترین باش. دوم و سوم بودن ارزشی نداره. فقط اول.فکر کنم همین فشارها و خوددرگیری‌ها قلبش را از کار انداخت...!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا