وان شات وان شات بلعیده شده | pari3017 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

♥Pari♥

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/04
ارسالی ها
294
امتیاز واکنش
11,113
امتیاز
641
سن
29
محل سکونت
زادگاه پادشاهان
اسم اثر: وان شات بلعیده شد
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

برگرفته از رمان بلعیده شده
نویسنده:ppari3017 کاربر انجمن نگاه دانلود
شروع وان شات: از اوایل رمان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ♥Pari♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    294
    امتیاز واکنش
    11,113
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    زادگاه پادشاهان
    _ولم کنین...خواهش میکنم.
    به اون دو مرد لندهوری که به سمت تخت هولم میدادن التماس میکردم اما فایده نداشت.به پدرم که از ضربه ی لگد یکی از مردهای سیاهپوش روی زمین افتاده بود نگاه کردم.از دهنش خون بیرون اومد.گریه میکردم و حرفای گنگ ونامفهومی میزدم.
    چالز عوضی با پوزخند به تراژدی من وپدرم نگاه میکردو لـ*ـذت میبرد.
    وقتی از زمین بلندم کردن ورو تخت گذاشتن،دوباره به تقلا افتادم.احساس میکردم مرگم نزدیکه.شاید خدا بهم لطف کنه و همین جا سکته کنم تا اینکه با اون سیم ودستگاه ها و سورنگ های بزرگ کشته بشم.
    _چالز...چالز ...التماست میکنم...من وببر،بذار دخترم بره.
    صدای پر از خواهش بابا بود.وقتی دستام وبستن به تخت دیگه تقلا نکردم چون بی فایده بود.بی حرکت فقط گریه میکردم.
    چالز با فخر نزدیک تخت شدو گفت:
    _ببین دیوید...این ماده ریسکش زیاده.من مجبورم از جسم دختر تو توی این آزمایش استفاده کنم.اگر دختر نحیفت زنده بمونه،پس من با هیکل و بدن قویم صددر صد زنده می مونم.
    _کثافتتتتت.
    همینکه پدر خواست سمت چالز حمله ور بشه ،یکی از محافظا با بی رحمی به پشت گردنش کوبید. پدرم گیج شدو روی زمین افتاد،اما هوشیار بود.
    نالیدم:
    _ولش کنین...
    چالز خطاب به مرد ناشناس که عقب تر از هممون ایستاده بود گفت:
    _هی ...حالا نوبت توئه.
    با ترس به اون مرد نگاه کردم که داشت منو با تعجب نگاه میکرد.اصلا حواسش به بقیه نبود که چالز متوجه این شد و به افرادش دستور داد که بیارنش جلو.وقتی به لبه ی تختی که روش بودم افتاد، تازه متوجه موقعیتش شد. چالز با انگشت اشاره تاکید وار گفت.
    _یادت باشه،میخوام یه رفت نیم کاره داشته باشه...فقط میخوام ببینم ماده که تو بدنش گردش کنه ،دختره زنده می مونه یا نه...نمیخوام تو بدنش موندگار بشه.
    احساس میکردم یه موش آزمایشگاهیم.واقعا قرار بود بمیرم؟...مگه این ماده ی کوفتی چی بود که انقدر بابتش خون ریخته شد؟
    مرد ناشناس نگاهشو ازتخت به من دوخت.دیدم که یه مرد یه ماده ی بنفش و پر نور تر از قبلی رو توی دستگاهی بالا ی سر من گذاشتن ...به اون دستگاه دو تا سرنگ بزرگ وصل بود.همون مرد تخت و دور زدو کنارم ایستاد.قلبم به شدت میکوبیدو تمام حرکاتشو از نظر میگذروندم.سرنگ بزرگ رو برداشت...آستینمو بالا زد...روی رگم تنطیمش کردو فشار داد...و بعد درد زیاد و خونی که از دستم جاری شد.
    از درد لبم رو گاز گرفتم و چشمامو بستم .صدای قدم های پاش اومد که داشت میز رو دور میزد.از فکر سورنگ بعدی ، بی صدا گریه کردم.باز هم همون درد .
    _خب دیگه شروع کنین.بی صبرانه منتظر نتیجم.
    اینو گفت وعقب ایستاد.
    دوباره به مرد ناشناس روبه روم نگاه کردم.به من با چشمای غمگین زل زده بود.کمی بعد یه نفس عمیق کشیدو چشماشو بست.
    وقتی چشمش رو باز کرد ترسیدم و نفسام سریع تر شد.توی چشمش هیچ مردمک و رنگی جز سفیدی چشم هاش نبود.سفیده سفید...وقتی دستاشو آورد کنار شقیقه هام تکون خوردم ونالیدم:
    _نه...نه ... ازم دور شو..
    _دستگاه و روشن کن.
    صدای لعنتی چالز بود.وقتی دستگاه روشن شد نور مایعی که روی سرم توی یه شیشه گذاشتن به حدی زیاد شد که مجبور شدم چشممو ببندم.ثانیه ایی بعد فشار شدیدی به هردو مچم وارد شد و بعد کل وجودم رو فرا گرفت...
    از شدت درد چشمام تا حدقه با شد...توان نفس کشیدن نداشتم و انگار به تمام اجزای بدنم برق شهری وصل بود.
    صورت مرد ناشناس کاملا مقابلم بود که داشت وردی و زمزمه میکرد و با هر کلمش انگار یه تیغ به بدنم فرو میرفت.
    بدنم از شدت فشارو درد ناخود آگاه به لرزه افتاد و رگهای بدنم برجسته شدن.هنوز نفسم قطع بودو به صدای فریاد زنی که درون سرم میپیچید گوش می دادم.
    لرزش های بدنم مدام بیشتر میشد.مرد ناشناس با دستهاش بازوم رو به تخت فشار داد و با اخم وسماجت سعی در پایان دادن به ورد بود که صدای چالز بلند شد.
    _کافیه دیگه ...گفتم که نمیخوام کامل پیش بری....لعنتی جلو شو بگیریننن.
    میدیم که به مرد ناشناس حمله ور شدن اما نمیتونستن بیشتر از نیم متر نزدیکش بشن.اون هم بی توجه به بقییه به کارش ادامه داد.
    جمجمه های مغزم در حال متلاشی شدن بود.خیسی که از بینی به سمت گردنم جاری شد گویای حال خرابم بود.صدای کوبش قلبم با صدای خنده های وحشیانه ی یک زن هماهنگ شده بود.
    یهو همه ی صدا ها قطع شد .انگار که کر شده بودم.مرد ناشناس چشم هاش به حالت طبیعیش برگشته بودو تلو تلو خوران عقب رفت.میدیدم که چالز و محافظاش روی زمین ولو شده بودن و با تعجب منو نگاه میکردن...با گیجی سرمو تکون دادم.زبانم نمیچرخید که حرفی بزنم...یعنی مرده بودم؟
    حس کردم بدنم آزاد شده و خبری از اون مچبند زمخت نیست.درست حدس زدم ودستمو بالا آوردم .سرم گیج رفت و دستام جلوی چشمم چهارتا شد .همه چیز که عادی بود...اما یهو خیلی خوابم گرفت. پلک هام داشت روی هم می افتاد که آخرین لحظه دیدم یه ماده ایی روی دستام خزیدو کلشو در بر گرفت و بعد....سیاهی مطلق...
     

    ♥Pari♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/04
    ارسالی ها
    294
    امتیاز واکنش
    11,113
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    زادگاه پادشاهان
    به کنار در رسیدم اما با این حرفش متوقف شدم.بدجور قانع شده بودم و البته کنجکاو.حق با اون بود.با اینکه وجودم پر از خشم و کینه از چالز بود ،اما درست میگفت...من هنوز نمیدونم چطوری باید انتقام بگیرم و اینکه اون خطر چیه و این اتفاقات علتش چیه؟
    برگشتم سمتش واولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم.
    _تو یه جادوگری؟
    خندید.واقعا با خنده آدم مهربون تری میشد.من همونطور جدی نگاهش کردم .گفت:
    _با این سوالت انگار موافق حرفام بودی...دیگه شب شده.هوای بیرون فوق العادس. بهتره بیرون بشینیم چون هوای کلبه خیلی خفس.بیا من اتیش روشن میکنم.
    با تعجب داشتم نگاش میکردم.یه فندک از کشوی کمد بیرون کشید و از کنارم ردشد و بیرون رفت.خشمم کم شده بود .چون مطمئن بودم که انتقام همه ی عزیزانم از جمله دنی رو از اون مردک لاشخور میگیرم .خواستم موی سرمو کنار بزنم که باز چشمم به دستای عجیبم افتاد.بازیادم افتاد که چقدر عوض شدم.انقدر نسبت به این جسم جدید حس سبکی داشتم که مدام یادم می رفت که جسم یه هیولا دور بدنم تنیده شده.با نفرت نگاهم رو از دستام گرفتم و در و باز کردم و منم از کلبه بیرون رفتم.
    هوا تاریک بودو ستاره های اینجا کاملا مشخص بودن.سامر هم مشغول روشن کردن آتیش بود.دیگه سرمای هوا رو حس نمیکردم، برام مثل یه نسیم ملایم بود.نه لباسی نه کفشی...تماماً اسکلت بندی عجیبی بود که بدنم رو در بر گرفته بود.
    کنار سامر که به نظر یه مردچهل ساله ی اخمو بود ایستادم.مشغول ریختن چوب توی آتیش بود.قد بلند و تنومد بود.اینو ازاولین برخورد ی که داشتیم مطمئنم.
    _خب بشین.با این بدن سفت ومحکم فکر نکنم مشکلی داشته باشی اگه روی زمین بشینی!
    شانه ایی بالا انداختم و نشستم.بایداز حرفش که یادآوری تغییرناخواسته ی من بود، ناراحت میدشم ، اما نشدم چون احساس میکردم قوی تر شدم و میتونم تمام افرادی که ما رو اذیت کردن رو مجازات کنم.
    مقابلم نشسته.آتیش بیشتر زبانه کشید.وسوسه شدم که دستم رو تو آتیش فروکنم و همین کار روهم کردم.داغی شعله برام مثل گرمای افتاب بود.لحظه ایی دستم آتیش گرفت و بعد خاموش شد ، هیچ اثر سوختگی نداشتم.سامر که رنگ نارنجی آتیش صورتش رو توی تاریکی روشن کرده بود ،گفت:
    _سالیان دور،زمان اولین امپراتوری ها علاوه بر نژاد انسانها ،قبایل دیگه ایی هم بودن که در کنار انسانها میخوردن ، زندگی میکردن، معاشرت میکردن و حتی حکمرانی میکردن...یکی از این اقوام قوم سراس بود، اونها کم جمعیت اما فوق العاده قوی و متکبر بودن.اونها با تکیه بر قدرت هاشون بر اقوام دیگه حکم رانی میکردن.در اون زما تنها دو سراس وجود داشت...یک سراس مؤنث به اسم آزور و مادرش کیمل.کیمل براثر قدرت طلبی دخترش آزور کشته شد و قدرت تنها به دست آخرین بازمانده یعنی آزور رسید، همونکه تو صاحب جسمش شدی.
    با تعجب نگاهی به خودم انداختم، من صاحب جسم اون موجود منفور شده بودم؟ یه لحظه احساس ترس وجودمو فرا گرفت.من وارد یه جریان تاریخی و خطرناک شده بودم.سامر خیره به من حرفشو ادامه داد:
    _علاوه بر سراس ها و انسانها قوم دیگه ایی به اسم آیوانها بودن که این نژاد تمام و کمال در اختیار قوم سراس ها بودن.اقوای که از طریق برقراری ارتباط با جسم و روح سراسها، از اونها مواظبت و فرمانبرداری میکردن. اونها کاملا شبیه انسانها بودن ،با این تفاوت که توانایی های خاصی داشتند.
    بعد لبخند زدو گفت:
    _اینم باید بدونی که من از اقوام ایوانها هستم و جادوگر نیستم.
    از حرفاش شگفت زده بودم.پس اون ...
    ادامه داد:
    _سالها بعد،نژاد انسانها مورد ظلم وستم آزور تنها زن باقی مانده از نژاد سراس ها قرار گرفتن.طوری که مردم برای برکناری اون شورش میکردن و دست به اعتصاب میزدن.یک شب عده ایی با قوم آیوانها یعنی نژاد من به مشورت نشستن که اگر آزور رو برکنار نکنن تمام مردم به قصر آزور حمله ور میشن. وقتی که آیوانها این خبر رو به آزور دادن ، اون با بیرحمی گفت که تمام مردم رو نابود میکنه وهمین باعث شد که قوم آیوانها دست به اقدام بی سابقه ایی بزنن. اونها چند روز بعد به طور ناگهانی آزور رو احاطه کردن و با اوراد مخصوص به خود جسم و سایه ی آزور رو از اون جدا کردن ودر داخل کریستالهایی حبس کردن واینطوری از جنایت بزرگ و خونریزی عظیمی جلو گیری کردن.فردای اون روز هردو کریستال رو به دو نقطه ی بسیار دور از هم دفن کردن.که پدر تو یک ماه پیش از آلسکا اون ماده رو پیدا کردو دست ورزی کرد.همین درون من یه هشدار ایجاد کردو من تونستم حسش کنم.از آزاد شدن آزور وحشت داشتم و تصمیم گرفتم اون رو از پدرت پس بگرم که نشد.حتی یک شب جلوی خونه ی شما منتظر فرصت بودم که تو منو از پنجره دیدی و فکر کردی شبحی چیزیمو بعدش اون پسر رو فرستادی واسه تجسس...(خندید)انصافا پسر شجاعی بود.
    از شک حرفاش بیرون اومدم و با ناراحتی گفتم:
    _کشتنش ؟
    با تعجب گفت:
    _چی؟
    _افراد چالز اونو کشتنو...
    نتونستم ادامه بدم.دنی با ارزش ترین دوست من بود و من دیگه نداشتمش...سامر سری تکون داد و گفت.
    _اما اون شب که شما رو دستگیر کردن ،من بازم واسه سرک کشی به خونتون رفتم که دیدم یه آمبولانس اونجاس و اون پسر مو قهوهایی رو با خودشون بردن ...اینم شنیدم که گفتن زندس...
    با این حرفش از جام بلند شدم و گفتم؟
    _خدای من...زندس؟ حالش چطوره؟تو...تو مطمئنی؟
    _اروم باش ...دیگه نمیدونم حالش چطوره اما زندس. بعدشم که تو راه برگشت آدمای چالز پیدام کردن و...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا