وان شات وان شات" هیس، دیگه حست نیست!" | مروارید781 کاربر انجمن نگاه دانلود

قلم وان شات رو چه قدر دوست داشتید؟

  • خیلی دوست داشتم

    رای: 1 33.3%
  • دوست داشتم

    رای: 2 66.7%
  • دوست نداشتم

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مروارید 781

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/24
ارسالی ها
549
امتیاز واکنش
66,897
امتیاز
1,103
محل سکونت
خونه‌:/
به نام او که یاد او آرام بخش قلب هاست

اسم وان شات:هیس،
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
یگه حست نیست!
"برگرفته از رمان به سادگیم بخند"
نویسنده: مروارید 781 کاربر انجمن نگاه دانلود
موضوع: مسابقه
شروع وان شات: از اواسط رمان(اونجایی که مهرداد ترکیه هست)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    دانای کل
    نفس کلید را در قفل انداخت و در را باز کرد.با باز شدن در، با صورت آشفته و نگران هما رو به رو شد. در را بست و وارد شد.هما که آشفتگی درونی دوستش را از چشمان قرمز و بی روحش درک کرده بود، با نگرانی که در صدایش مشهود بود، از او پرسید:
    _چیزی شده نفس؟! ...چرا این ریختی شدی؟!
    نفس که دلش خون بود از آن چه که دیده و شنیده بود و نمی خواست کسی بداند که چه بلایی بر سرش نازل شده است، با ترشرویی بی سابقه ای که هما آن را باور نداشت، گفت:
    _ هما، می خوام تنها باشم!
    هما با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود، به رفیق چند ساله اش که او را از خانه اش بیرون رانده بود، نگاه می کرد.حالا دیگر مطمئن بود، زلزله ای حداقل به وسعت هشت ریشتر این رفیق گرمابه و گلستانش را ویران کرده است؛ چرا که صدای همیشه گرم و مهربانانه ی رفیقش، به صدایی سرد و بی احساس تبدیل شده بود.هما نمی خواست از خانه ای که صاحبش او را بیرون انداخته است برود.شاید اگر او شخصیت و غرور پامال شده اش را در نظر می گرفت، رفتن را بر ماندن ترجیح می داد؛ اما او به تنها چیزی که در آن لحظه فکر هم نمی کرد همین بود، غرورش! او در این لحظه، تنها رفیقی را می دید که گویا در کوره ای از آتش در حال خاکستر شدن است و او نمی خواست نفس، رفیقش را این گونه ببیند! نفس بی توجه به نگاه های خیره ی هما روی کاناپه دراز کشید و به سقف خیره شد.
    آنقدر سر در گم و گیج بود که متوجه به هم خوردن در اتاق نشد. هما که متوجه شده بود که نفس در این دنیا سیر نمی کند، خودش را در اتاق کناری نفس و مهرداد حبس کرد تا هم نفس را تنها گذاشته باشد و هم نگذاشته باشد!
    نفس اما، بی توجه به صداهای اطرافش در دریایی از فکر و خیال غوطه ور بود.کلافه سرش را در دست گرفت و خطاب به افکار مالیخولیایی
    که در ذهنش جولان می داد، فریاد کشید:
    _ بسه دیگه، ولم کنید،دیوونم کردید!
    صداهای ذهنش که انگار منتظر تلنگری از او بودند، به یک باره ساکت شدند.نفس با خودش زیر لب تکرار کرد:
    _ باید تصمیم بگیرم، یه تصمیم مهم، خیلی مهم!
    گرمش بود، شالش را از سر کشید و روی میز انداخت، دکمه های مانتوی خوش رنگش را به سرعت باز کرد و آن را نیز در آورد و روی میز مقابلش انداخت. بلند شد و به سمت قاب عکسی که از شب عروسیشان به دیوار زده بود رفت و به چشمان قهوه ای مهرداد خیره شد.
    باید او را چه می خواند؟ مرد؟ یا نامرد؟ باید به او حق می داد؟ یا نمی داد؟ باید کوس(طبل) رسوایی همسرش را می زد؟ یا نمی زد؟
    پوزخند تلخی بر لبش نشست.چشم از قهوه ای چشمان مهرداد گرفت و به دیوار، کنار قاب عکس، تکیه زد. باید فکر می کرد، به تمام این دو ماه!کجای راهش را اشتباه رفته بود؟ چرا در عرض دو ماه زندگی مشترک، به این نقطه از زندگی رسیده بود؟ سر خورد و روی سرامیک سرد نشست.دیگر نمی توانست مانند گذشته از کنار این اتفاق هم به سادگی و با بی خیالی تمام بگذرد. یعنی می خواست، ولی نمی توانست!چشمانش را بست و در خاطرات زندگی مشترکش فرو رفت و عجیب که ذهنش، این چنین در این یادآوری تلخ همراهی می کرد!
    جلسه ی خواستگاری:
    _ من نمی تونم بهت قول بدم که عاشقت بشم!
    جلوی آزمایشگاه:
    _ چرا این رفتار رو با من داری؟
    _ کار دارم میشه بس کنی؟
    _چرا نگام نمی کنی؟ به گربه یه پیش می گفتم، یه چشم غره بهم می رفت.
    و در کمال پر رویی جوابش به همسر آینده اش این بود:
    _ تو عقده نگاه کردن داری؟
    شب عروسی:
    پیشانی اش را به پیشانی نفس چسباند. دست راستش را روی گونه ی سمت چپ نفس گذاشت و مستاصل نفس رانگاه کرد.
    _ همه چیز رو می دونی؟
    قطره ی اشکی از چشمان نفس سرازیر شد.
    _ آره، آره مهرداد، الان دیگه همه چیز رو می دونم!
    چند روز بعد از عروسی:
    _ خودت خوب می دونی که دوستت دارم،اما من متاهلم! باید نقشم رو خوب بازی کنم تا بتونم بیام.
    نفس با خودش زمزمه کرد:
    _ دوستت دارم! چیزی که تو این دو ماه یه بارم به من نگفته بود!
    _ نقش! خوب بازی نکردی ، این منه ساده لوح بودم که خوب باور کردم!
     
    آخرین ویرایش:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    کم کم صدای گریه های نفس سکوت خانه را در هم می شکست.یکی یکی خاطرات بر سرش آوار می شدند و حماقت هایش را همچون پتک بر سرش می کوبیدند.گریه اش وقتی اوج گرفت که خاطره ی آن شب را به یاد آورد، همان شبی که مهرداد در کمال بی غیرتی ایستاده بود و مزاحم شدن آن مردک فلافل فروش را نظاره کرده بود و کاری نکرده بود! از یاد نبرده بود که تا چند شب نمی توانست راحت بخوابد.هر لحظه بیشتر مطمئن می شد که برای مهرداد حکم اسباب بازی را داشته که مدتی با آن بازی کرده و حالا خسته شده و آن را گوشه ای پرت کرده است.
    ماجرای آسانسور:
    _ بله؟
    _ خوش می گذره؟
    _ شما؟
    _ چرا صدات می لرزه؟البته شاید اگه منم توی یه اتاق فلزی گیر می افتادم و تا چند لحظه ی بعد سقوط می کردم، عین تو می شدم!
    _ بگو کی هستی؟
    _ من مهم نیستم، اما تو یه مزاحمی که افتادی وسط زندگی دو نفر.
    آن عکس:
    پشتش نوشته بود: یکی دیگه باید جای تو می بود.
    نسیم را نفس آسمان سیو کرده بود:
    _ نفس! تو که از پیشم نمیری؟ نه! نسیم ، نفس آسمون بود، ولی تو نفس منی!
    چند ساعت پیش ، نفس مشتاق دیدار مهرداد بود و حالا نمی دانست که باید چه احساسی داشته باشد! ویرانه هایش را از روی زمین کند و خودش را روی مبل رها کرد. با خودش گفت:
    _ با این زندگی دو ماهه چه کار کنم؟!
    _ یا حتی با این عشق نو ظهور؟!
    باز هم گرمش بود، دست انداخت و تابش را نیز از تن خارج کرد. اما انگار فایده ای نداشت.حس می کرد از شدت گرما در حال ذوب شدن است.
    طی یک تصمیم ناگهانی راهش را به سمت حمام کج کرد و وارد حمام شد.شیر آب سرد را باز کرد و زیر دوش رفت.دانه های ریز آب سرد که بر تنش نشستند، لرز وجودش را فرا گرفت. دلش جیغ می خواست.به حرف دلش گوش کرد و جیغ زد.جیغ هایی که عمق دردش را می رساند، جیغ هایی که عمق نامردی این به اصطلاح مرد را به گوش فلک می رساند.هما با شنیدن صدای جیغ های نفس، شتاب زده از اتاق بیرون آمد و با شنیدن صدای آب به سمت حمام رفت. پشت سر هم در می زد و نفس را صدا می زد.
    _ نفس جان! نفس خانم؟ نفس عزیزم، در رو باز کن، خواهش می کنم!
    نفس انگار نمی شنید؛ بی توجه به صدای هما و خواهش و التماس هایش، جیغ می زد و از بی وفایی یار می گریست.خــ ـیانـت، تنها کلمه ای بود که در ذهنش نقش می بست!کمی که گذشت، دخترک دیگر نه اشکی برای ریختن و نه صدایی برای زار زدن داشت.گوشه ای نشست و در خودش جمع شد.انگار تازه صداهای اطرافش را می شنید:
    _ مهرداد، تو رو خدا پا شو بیا! نفس اصلا حالش خوب نیست!
    هما که نمی دانست تمام دردی که این دختر می کشد، زیر سر همین مرد است، حال به مهرداد زنگ زده بود و در خواست کمک داشت!
    دخترک با شنیدن صدای هما که مهرداد را مخاطب قرار داده بود، دوباره وجودش در شعله های خشم شروع به گر گرفتن کرد. به سرعت به سمت در رفت و آن را باز کرد.هما را دید که با استرس راه می رود و حرف های مهرداد را گوش می کند.
    _ نمی دونم چی ش...
    تا هما شروع به حرف زدن کرد ،نفس گوشی را از هما گرفت و دکمه قطع ارتباط را فشار داد. هما خواست چیزی بگوید که نفس که سرش گیج رفته بود، در آغوشش رها شد.هما با احساس سرمای غیر عادی بدن نفس، هول زده او را به سمت اتاقش برد و او را روی تخت خوابش خواباند.لباس های خیسش را از تنش درآورد و با حوله ای که از کشو بیرون کشیده بود ، بدن خیسش را خشک کرد و لباس های گرمی را که از کمد برداشته بود، تن نفس کرد و پتو را روی نفس کشید.
     
    آخرین ویرایش:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    کمی بعد، نفس دچار تب و لرز شدیدی شد که هما را به شدت ترساند. نفس به وضوح می لرزید و هما نمی دانست باید برای نفس چه کار کند.بالاخره بعد از چند دقیقه مغزش به کار افتاد و به سمت آشپزخانه دوید و در یخچال را باز کرد و قرص تب بری را از میان قرص ها که همگی درون کیسه ای جمع شده بودند،بیرون کشید و با لیوان آبی به سمت اتاق دوید.به زور آن قرص را به نفس خوراند، کمی بعد هما بساط پاشویه را فراهم کرد، به اتاق برگشت و شروع کرد به پا شویه کردن نفس . ساعت دو و سی دقیقه ی بامداد را نشان می داد. پوفی کشید و دوباره دمای بدن نفس را با دماسنج چک کرد و وقتی که مطمئن شد همه چیز درست است، به سالن رفت و روی کاناپه دراز کشید تا بالاخره کمی استراحت کند.
    هما هنوز هم نفهمیده بود که برای نفس چه اتفاقی افتاده است.او در این چند ساعت فقط شاهد جیغ زدن ها و گریه کردن های دردناک نفس بود!فقط حس کرده بود که هر چه هست، بی ارتباط به مهرداد نیست، چرا که نفس نمی خواست مهرداد چیزی از این موضوع بفهمد!سرش را تکان داد و بعد از کمی این دنده و آن دنده شدن به خواب عمیقی فرو رفت.
    ********
    دو روز بعد
    چشم هایش را آرام باز کرد و به سقف سفید خانه اش خیره شد،با بی حالی که حاصل دو روز بستری شدن در رخت خواب بود، نیم خیز شد و با دیدن عکسی که از عروسی بر دیوار رو به روی تخت نصب کرده بودند، نیشخندی زد و با خود گفت:
    _ آن روزها به چه فکر می کردم و این روزها به چه!
    هر چند آن روزها، آن چنان هم دور نبودند و این، بیشتر نفس را می سوزاند. از جایش بلند شد و به سالن رفت، با دیدن هما که روی کاناپه به خواب رفته بود و از سرما در خودش جمع شده بود، به اتاق برگشت و پتویی برداشت و به سالن بازگشت و پتو را روی هما انداخت،چرخید و به مهرداد درون عکس که روی دیوار مقابلش بود، خیره شد. حتی با آن کت لجنی، باز هم جذاب می نمود، پوزخندی به خودش و افکارش زد و با خود گفت:
    _ چیزای مهم تری از جذابیت مهرداد با اون کت لجنی در شب عروسی برای فکر کردن وجود داره!خیلی مهم تر!
    ******
    نفس بعد از ساعت ها فکر کردن به همان نتیجه ای رسید که باید می رسید، البته از نظر خودش! گوشی اش را برداشت. تصمیم گرفته بود که حرف هایش را در یک ویس خلاصه کرده و برای مهرداد بفرستد:
    _سلام
    این ویس رو می گیرم؛ چون نه دیگه می خوام ببینمت، نه صدات رو بشنوم! من فهمیدم، همه ی اون چیزایی که سعی کردم چشمام رو روشون ببندم و یه جورایی نفهمم! مهرداد، دلم رو سوزوندی!دلم می خواست همون طور که قلب من رو آتیش زدی و رفتی،آتیشت بزنم و برم!اما نمی تونم، نمی تونم به بدی تو باشم،نمی تونم مثل تو قلب کسی رو بشکنم، نمی تونم خــ ـیانـت کار باشم، بازنده ی این بازی من بودم؛ اما نه به خاطر این که تو بهم خــ ـیانـت کردی، نه!من این بازی رو به خودم باختم! به خودم باختم؛ چون به محض این که تصمیم به ازدواج گرفتم، به اولین نفر جواب مثبت دادم. تو اولین خواستگارم نبودی؛ اما اولین نفری بودی که بعد از این که تصمیم گرفتم ازدواج کنم به خواستگاریم اومدی، حتی قبل از خواستگاری برای یه دقیقه فکر نکردم که یه مرد ایده آل واسه ازدواج با من چه شرایطی باید داشته باشه! با خوش خیالی نشستم و برای خودم توی یکی از مهم ترین شبای زندگیم نقاشی کشیدم و انتظارم از تو به عنوان همسرم توی تعریف و تمجید ازم خلاصه شد، آره! من به حماقت خودم باختم. شاید برای همینم هست که نمی تونم فقط تو رو مقصر بدونم و ازت طلب کار باشم، منم مقصرم! شاید به اندازه ی تو؛ حتی شاید بیشتر از تو!برای طلاق توافقی اقدام کن، میام امضا می کنم.نفس.
    نفس سرش را چرخاند و به ساعت نگاه کرد. تقریبا عقربه های ساعت، ساعت هشت صبح را نشان می داد.بلند شد و به آشپز خانه رفت، باید کمی از زحمات دوستش در پر رنج ترین شب های زندگیش قدر دانی می کرد. صبحانه ی مفصلی تدارک دید و به سراغ هما رفت و صدایش زد.
    _ هما خانم؟ هما جون؟ همایی؟
    هما سرش را زیر پتو برد و بی توجه به نفس دوباره خوابید.نفس این بار کمی او را تکان داد که هما غر زنان کمی چرخید و گفت:
    _اه ، مامان ولم کن تو رو خدا می خوام بخوابم.
    _ پاشو بابا، مامان کجاست؟ پاشو بیا ببین چه صبحونه ای برات ردیف کردم!
    هما از لحن شاد نفس متعجب سرش را بالا گرفت و با شک به نفس نگاه کرد. نفس، همان نفس بود، با همان چشمان قرمز و بی روح، فقط لحنش کمی عوض شده بود که تشخیص ساختگی بودنش برای هما که رفیق چند ساله اش بود، کار سختی نبود.هما دوست نداشت با یادآوری شب های قبل باعث ناراحتی نفس شود. پس خودش را به نفهمی زد و گفت:
    _ از کی تا حالا نفس خانوم واسه ی ما صبحونه درست می کنه؟!
    نفس نیشخندی زد و گفت:
    _ از وقتی هما خانوم از مریضا پرستاری می کنه!
    هما لبخندی زد و گفت:
    _ پس بزن بریم صبحونه بخوریم.
    _ بریم.
    هما بلند شد و به سمت دستشویی رفت. نفس هم به آشپزخانه رفت و پشت میز نشست و دوباره در افکارش غرق شد.خودش می دانست که تصمیم سختی گرفته است. خودش می دانست که برای طلاق گرفتن از مهرداد باید با همه بجنگد، حتی خودش!باید حرف های مردم را می شنید و دم نمی زد. در جواب سوال های پدر و مادرش باید سکوت می کرد، چه می گفت،می گفت آن قدر زنانگی ندارد که مردش هنوز عمر زندگی مشترکشان به دو ماه نرسیده به او خــ ـیانـت می کند؟!حتی برای قلب شکسته اش هم جوابی نداشت، چه کسی می توانست با مردی که در روزهای اول زندگی اش به همسرش خــ ـیانـت می کند زندگی کند؟!
    _ کجایی دختر؟
    سرش را بالا گرفت و به هما نگاه کرد.
    _ بشین، چاییت سرد شد.
    دستش را به سمت گوشی اش که روی میز بود، برد و به دنبال ترک مورد نظرش گشت.ترک را پلی کرد و مشغول خوردن شد.
    هیس، دیگه حست نیست.
    دیگه نیستم پیش تو،
    دیگه چشمم خیسه،
    هیس ،دیگه فرصت نداریم!
    می دونم دوستم نداری،
    وقتشه بری دیگه،
    چی داشتی به جز یه مشت دروغ،
    نکنه می گی این کار درستی بود؟
    کارت راحت تر دلم رو برای این و اون سوزوند!
    می خوام فراموشت کنم،
    خاموشت کنم همین امروز!
    ولی نمیره از دلم،
    اونی که تا دیروز بودش هر روز!
    الکی مثلا یادم نمیاد چشمات،
    یادم نمیاد کارات،
    الکی مثلا یادم نمیاد حرفات!
    اخمات وقتی کار بد می کردم.
    ظاهرا می خندم،
    ولی پرم از تو،
    آره! می کشمت از تو.
    با صدای زنگ گوشی، نفس به اسم مهرداد که روی صفحه گوشی افتاده بود ،نگاه کرد.مهرداد بود.گوشی را قطع کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    _ هیس،دیگه حست نیست!
    پایان وان شات" هیس، دیگه حست نیست!"
    ساعت'23:45
    جمعه
    96/11/27
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا