چالش داستان نویسی

  • شروع کننده موضوع parmidanazari
  • بازدیدها 414
  • پاسخ ها 11
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parmidanazari

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/10
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
4,689
امتیاز
451
محل سکونت
شیراز
سلام...
این تایپیک رو خیلی بی هدف زدم،حوصلم سر رفته بود...
خب دوستان من یه متن میدم شما اون رو ادامه بدید...
توجه داشته باشید،نفر اول متن من رو ادامه میده و نفر دوم که میاد متن کسی رو ادامه میده که متن من رو ادامه داده...و اینطور پیش میره که یه داستان کوتاه بی انتها ساخته میشه...
****
آرام و قدم بر می داشتم؛برای رسیدن به آن محل کذایی هیچ علاقه ای نداشتم.
دلم می خواست ثانیه ها متوقف شوند!نه...نه!به عقب برگردند و بعد متوقف شوند!
دلم هوای آن خانه ی پر عشق را کرده بود،آن خنده ها،آن...
اشک هایم محلت فکر بیشتر را از من گرفتند!
این چند وقته حتی اختیار اشک هایم را هم ندارم!درست مانند زندگی سردی که در آن سر می کنم!
نمی دانم اتفاق از چه موقع شروع شد!شاید همان موقع که به هوای پول و آسایش،دستان پر مهر مادرم را رد کردم!مادری که در بیست و اندی سال زندگی ام کم برایم زحمت نکشیده بود!هم پدر بود و هم مادر!
آهی سوزناک کشیدم!شاید به خاطر ازدواج عجولانه ام با سپنتا!سپنتایی که زمانی از او الهه ای ستایش انگیز ساخته بودم!ولی یک روز با دیدن او.....
 
  • پیشنهادات
  • fatimi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    4,498
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    شیطون آباد
    مثل هر روز با صدای داد مادرم از خواب بیدار شدم و با کلی نق‌نق به سمت دسشویی رفتم.داشتم چرت میزدم که دوباره صدای مادرم اومد که میگفت:«ساعت هشته تا به محل کارت برسی میشه هشت و نیم...»از جا پریدم و جلدی کارایی که به شما مربوط نیس رو انجام دادم و از دسشویی زدم بیرون تند تند لباس پوشیدم آماده که شدم به ساعت نگاه کردم...اگه گفتی چی؟ساعت هنوز هفت بود!با اخم و عصبانیت بدون توجه به مادرم که همش صدام میزد از خونه اومدم بیرون...شاید،شاید اولین اشتباهم که من رو از مادرم دور کرد همین بود...
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    اون روز به کمک قرص مسکن توی شرکتی که من به عنوان منشی استخدام شده بود دوام آوردم!
    توی راه برگشت به خونه بودم که ماشینی با سرعت جت از کنار رد شد،من هم به خاطر خوردن قرص مسکن بی حال بودم با این شک روی زمین رها شدم!توی معده ام سوزش شدیدی رو حس می کردم!پوزخندی به خودم زدم!اگر معده ام درد نمی گرفت تعجب داشت!با معده ی خالی مسکن به اون قوی ای رو خوردن حقش بیشتر از معده درد بود!
    کمی بعد چند نفر دورم جمع شدن تا به من کمک کنم!پسری با تیپ اسپرت ساده به طرف اومد و تند و پشت سرهم از من عذر خواهی میکرد!
    و این بود آغاز دور شدن من از مادرم و آشنا شدن با سپنتایی که اویل بیش از حد رویایی بود ولی اون فقط ظاهرش بود...باطن چیز دیگه ای می گفت...
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    سپنتا آدم خوبی نبود! اون، مرد زخم خورده و شکاکی بود و بسیار هم بداخلاق و عصبی!
    به قیافه و سن و سالش نمیخورد اما، اون یه بار دیگه هم ازدواج کرده بود!...
    با یه دختر به اسم مونا!... اما خیلی وقت بود که ازش طلاق گرفته بود.
    سپنتا با نهایت بی رحمی این موضوع رو از من پنهون کرد تا زمانی که پای سفره ی عقد نشستم و بله رو گفتم!!!
     

    somayeh_at

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/29
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    2,782
    امتیاز
    426
    سن
    43
    حالا كه به گذشته نگاه ميكنم ميبينم مادرم راست ميگفت كه عشق آدم را كور ميكنه ! بيچاره مادرم چقدر سعي كرد تعريف درستي از عشق برام بياره . ميگفت گاهي احساساتت را گم ميكني . فرق بين عشق واقعي و هـ*ـوس و تمايل به فرار از شرايط موجود و هزار تا حس ديگه خيلي زياده ، ميگفت گاهي احساساتت با هم قاطي ميشن و تو نميتوني حس واقعيت را تشخيص بدي . ميگفت بخاطر همينه كه ميگن نقش خانواده خيلي مهمه چون اونها مثل مربي ورزشي از كنار گود دارن ميبينن . از بيرون و با يه زاويه ديگه جرياناتي كه توش غرق شدي را دنبال ميكنن . اشتباهاتت را ميبينن و راهنماييت ميكنن . به كسايي كه حتما خيرت را ميخوان اعتماد كن ! نگذار اشتباه كني !
    ولي من اونروز تير خلاص را به روابطمون زدم . مستقيم به قلب كوچك و مهربونش شليك كردم . هيچوقت يادم نميره تو چشم هاش نگاه كردم و بهش گفتم تو به من حسوديت ميشه ...
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    هه!... حالا که به گذشته برمیگردم و نگاه میکنم و خاطراتم رو مرور میکنم، از گفتن خیلی حرفها و انجام دادن خیلی رفتارهام پشیمونم... من مادرم رو، کسی که تموم عمرش رو از من مواظبت کرد رو به چه بهایی و به چه کسی فروختم؟
    به بهای ثروت فراوون سپنتا.....به آدمی که درک و شعورش خیلی کمتر از ثروتش بود!
    اما اون موقع ها من چشمام کور بود.
    درگیر احساس نامفهوم و مبهمی، نسبت به سپنتا شده بودم که ابلهانه، تصور میکردم عشقه!
    ذهنم فلش بکی زد به گذشته:
    امروز خیلی خوشحالم، امروز قراره که با سپنتا، عشق زندگیم ازدواج کنم. اون مرد خوبیه و خیلی هم ثروتمنده. کسایی هم که هی بهم میگن که کارم اشتباهه، دارن از حسودی میمیرن! هه، جالبه حتی مادرمم به من حسودی میکنه! ولی وقتی که من بهش این رو گفتم فقط پوزخندی زد! بهرحال خوشحالم و اصلا حرفهای دیگران برام مهم نیست. من توی خونه ی اون، خانومی میکنم!
     

    somayeh_at

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/29
    ارسالی ها
    152
    امتیاز واکنش
    2,782
    امتیاز
    426
    سن
    43
    و غرور !
    غرور معجونيه كه از انسان يك بت سخت و سنگي ميسازه ! حتي مغز را هم به تحجر ميكشه . و من مغرور شدم . بت منيت ام از من عروسكي سنگي ساخت كه دنيا را از بالاي سكويي كه بر اون ايسناده ميديد .
    سر سفره عقد اشك هاي مادرم را ديدم كه ساكت و آرام پايين ميريخت و گونه هاي چروكيده از سختي روزگارش را خيس ميكرد و من فقط در دل پوزخندي زدم به سادگي و حماقت مادري كه اين همه خوشبختي و نميديد !
    با خودم ميگفتم وقتي دنياش رو زير و رو كردم و پول به پاش ريختم تا راحت زندگي كنه خودش هم به حماقت خودش خواهد خنديد !
    مسخره است ولي اون چيزي را در خشت خام ميديد كه من در آيينه تمام قد روبروم نميديدم ...
     

    fatimi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    707
    امتیاز واکنش
    4,498
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    شیطون آباد
    یک ماه بعد از عقد رفتار سپنتا عوض شد...دیر میومد خونه،بعضی شبها هم که انگار کلا منی و جود ندارم به خانه نمیامد،و من،منه احمق فرار میکردم از این ماجراها به خرید میرفتم،روزی نبود که کمتر از یک ملیون خرجم باشه خودم را گول میزدم با فکر به اینکه...سپنتا کار داره و برای اینکه زندگیمان بهتر بشود کار میکند تا اینکه...

    قرار بود خونه سمانه،دوست تازه ام،بمانم مجرد بود یعنی طلاق گرفته بود اما مثل من پولدار بود...اون روز تصادف کرد و من زود برگشتم خونه و با صحنه ای که دیدم از سپنتا متنفر شدم...
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    به چشمهای خودم ایمان نداشتم!
    سمانه...؟
    اون سمانه بود که وقیحانه و بدون هیچ اِبایی توی بغـ*ـل سپنتا وِل شده بود و غش غش میخندید؟
    اون سپنتا بود که موهای بلوند و صاف سمانه رو نوازش میکرد؟؟؟
    باورم نمیشد!!!
    اصلا فکرش رو هم نمیکردم! برای چی؟... این حقّ من نبود!
    چرا باید یک ماه بعد از عقدم، مردی که عاشقش بودم بهم خــ ـیانـت میکرد؟
    مگه گـ ـناه من چی بود؟
    شکستن دل مادرم...
    یا نپذیرفتن حرفهای صادقانه و از سر دوستی ای که مونا، همسر سابق سپنتا، بعد از عقد بهم زده بود؟
    نمیدونستم من رو از کجا گیر آورد اما عاجزانه ازم خواست از سپنتا دور بشم تا آسیب نبینم و من...
    بهش خندیده بودم و بدترین صفات شیطانی رو بهش لقب دادم!
    درحالی که حق با مونا بود... حق با مادرم بود... حق با هرکسی بود، به جز خودم!
    چه ابلهانه سرم رو مثل کبک، زیر برف کردم و نفهمیدم که سمانه با چه نقشه ی شومی به زندگیم وارد شد و به چه راحتی به هدفش رسید!...
    اون موقع تنها کاری که کردم، انداختن وسایلی بود که توی دستم بود!
    سپنتا و سمانه با دیدن من، هول شدن و سریع از جاشون بلند شدن!
    با نفرت به چشمهای زاغ سپنتا خیره شدم و با تموم نفرتی که ازش داشتم، داد زدم- حالم ازت بهم میخوره آدم خائن! اونقدر کثیف ه*و*س*ب*ا*زی... که نمیتونی جلوی نفسانیت خودت رو بگیری!
    چه طوری تونستی با تازه عروست همچین کاری کنی؟؟... چه طوری؟؟
    سپنتا، هولزده گفت- س...سوء تفاهم شده... ب..باور..
    با جیغ و اشک و گریه، وسط حرفش پریدم و گفتم- هه!.. آره دیگه!. منم که خر!
    راحت باشید به ع*ش*ق*ب*ا*ز*ی تون برسید!
    بعد هم به چشمهای وقیح و دریده ی سمانه خیره شدم و گفتم- این آشغال ارزونی خودت! خوشحال باش به راحتی به هدفت رسیدی! دوباره میتونی شوهر کنی... میتونی کلّی ازش پول بتیغی و به تعداد سال تولدت ازش سکه ی طلا برای مهریت بخوای! حالا میفهمم که شوهر بدبختت حق داشت .........
     
    آخرین ویرایش:

    ARTAN._SH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/01
    ارسالی ها
    108
    امتیاز واکنش
    5,241
    امتیاز
    506
    تحمل کردن اون فضا برام سخت بود.باید هرچه زود تر اونجارو ترک می کردم.از خونه بیرون زدم و مثل یه آدمی که گمشده، بی هدف طول خیابون هارو طی می کردم.اون لحظه فقط آرزو داشتم که زمان به عقب برگرده.در خونه ی بزرگمون رو باز کردمو داخلش شدم.در اون خونه ای به اون بزرگی فقط و فقط سکوت حکم فرما بود.دیگه به این خونه علاقه ای ندارم.از بین این همه آدم فقط من بودم که عاشق خود سپنتا بودم،نه پولش!ولی اون اینو نفهمید.اگه میفهمید هیچ وقت سراغ کس دیگه ای نمی رفت.وارد آشپزخونه شدم.چاقویی رو از روی میز برداشتمو بهش نگاه کردم.اشکی مزاحم روی گونه ام سر خورد و روی دستم چکید.چاقو رو روی دستم گذاشتم.بی اختیار بغضم شکست و هق هق هام اوج گرفت.
    دلیل هام واسه زنده موندن کافی و راضی کننده نبود.حداقل برای خودم!به چاقو تکون کوچیکی دادم که ذره ای خون روی دستم نمایان شد.بلند تر از قبل گریه کردم.احساس سرگیجه کردم.دستمو روی کابینت گذاشتم.
    صدای فریاد سپنتا آخرین چیزی بود که شنیدم و بعد هم یه تاریکی مطلق...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    72
    بازدیدها
    1,982
    پاسخ ها
    95
    بازدیدها
    2,940
    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    6,671
    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    1,744
    تاپیک بعدی
    بالا