-اعتقادی به شانس ندارم.اینکه کاری کنی و بندازی تقصیر شانس،مثل این میمونه که خود کشی کنی و بندازی گردن دزدی که حتی خونتون نیومده و بگی فلان دزد اومد و خواست منو بکشه.
سعید:-چه حسی داره جزوی از ماورا بودن؟
-من جزو ماورا نیستم.
سعید:-پس چی هستی؟
-یه مخلوق خدا که عجیب به دنیا اومده،همیشه از طرف دوستاش طرد شده به جرم عجیب بودن،دل بسته به برادری مجازی،آرزویی محال کرده،خدا با معجزه آرزوی محالشو بر آورده کرده،و حالا برای گوش نکردن به حرف خالقش داره زجر میکشه.
سعید:-زجر؟حرف خدا گوش نکردن؟
-آره.خدا بهم گفت ذریه های آدم پستن ولی من گوش نکردم و اومدم به زمین،حالا دارم تاوانشو میدم.
—میدونی چرا خودکشی نمیکنم؟
—نه.به هیچ وجه.
—حتی نمیدونی چرا زندگیمو به هر سختی هم که شده میگذرونم؟
—نه.اونو هم نمیدونم.
—و حتی نمیدونی چرا هیچی راجب به من نمیدونی؟
—نه...من هیچی نمیدونم.
—میخواستم مطمئن بشم که تو نمیدونی من واسه همه ی اینا دلیل دارم...دلیلام به خودم مربوطه.
—میدونم که تو اونو خیلی دوس داری.
—همینطوره.
—پس چرا بروزش نمیدی.
—هرگاه به یکی زیادتر از ظرفیتش محبت کنی. لبریز میکنه.هر وقت به یکی زیاد اهمیت بدی واسش خیلی بی اهمیت میشی