فن فیکشن فن فیکشن عروس خون آشام | غزاله. ش كاربر انجمن نگاه دانلود

كدام شخصيت را مى پسنديد؟

  • النا

  • ادوارد

  • ريون


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Ghazalhe.Sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/29
ارسالی ها
874
امتیاز واکنش
5,170
امتیاز
591
محل سکونت
زير سايه ى خدا
نام فن فیکشن:عروس خون آشام
نويسنده:Ghazalhe.Shكاربر نگاه دانلود
نام ناظر:mahsa.s
ژانر: فانتزى، عاشقانه
برگرفته از: سری فیلم های گرگ و میش
خلاصه:

یک دختر معمولی با یک زندگی عادی؛ دختری که با برادرش یک زندگی راحت داره. وقتی برای عروسی دوستش به لندن می‌ره اتفاقایی براش میوفته که حتی تو خوابش هم بهشون فکر نمی‌کرده؛ خانواده‌اش توسط پدر عشقش کشته می‌شن و برای گرفتن انتقامش وارد ماجرایی می‌شه. با چیزایی مواجه می‌شه که تا اون موقع بهشون باور نداشت!
نكته1: دمفير يا دمپاير، خون آشام دورگه اى كه پدر خون آشام و مادرى انسان است.
نكته2: دمفير ها، عمدتاً به عنوان شكارچيان خون آشام(خون آشام دى) هستند!
53g4_a.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    bcy_نگاه_دانلود.jpg
    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    مقدمه
    سالها بود كه بين دسته هاى خون آشام هاى كامل و دمپاير ها صلح برقرار بود، ولى با ورود يه انسان اين صلح بهم خورد! طبق قوانين خون آشام ها انسان بايد مى مرد، دورگه ها مخالف بودن و معتقد بودن يك انسان بيگناه حق زندگى داره، با اين حال آن قدر بخشنده نبودن؛ مجازاتى بدتر از مردن براى انسان در نظر گرفتن، مجازاتى كه كمتر از مردن نبود! با گذشت سال ها، وقتى دخترى وارد دنياى خونين(خون آشام ها) مى شود، همه چيز تغيير مى كند؛ دخترك به دنبال معـ*ـشوقش مى آيد و وارد راهى تاريك مى شود، راهى كه يا به مرگ ختم مى شود يا زندگى اى بدتر از مرگ!



    فصل اول



    زنگ آخر كه به صدا در آمد، وسايلش را جمع كرد و راهى كلوپ نزديك خانه يشان شد؛ پشت ميز دنجِ محبوبش نشست و كتاب ها و دفترش را در آورد، بعد از ظهر بود و كلوپ شلوغ بود براى انجام تكاليف كلوپ مكان مناسبى نبود ولى خوب هركس عادت مخصوص به خودش را دارد و او هم عادت كرده بودم به انجام تكاليفش در گوشه ى دنج اين كلوپ! پترو او را خوب مى شناخت، چون اكثر اوقات پس از اتمام كلاس هايش آنجا مى آمد؛ سر گرم انجام مسائل رياضى بود كه پترو همراه ليوان بزرگ هات چاكلت محبوبش آمد، لبخندى زد و جايى براى ليوان بين كتاب هايش باز كرد. پترو ليوان سفيد رنگ را روى ميز گذاشت و با صداى بمش گفت:
    -اينم سفارش مخصوص براى يه مشترى خاص!
    لبخندى به پترو زد و با لحن قدر شناسانه اى گفت:
    -ممنون پترو!
    پترو پسرى بيست و يكى دو ساله بود كه در كلوپ به طور نيمه وقت كار مى كرد و حدود دوسال بود مى شناختش، بعد از جدايى پدر و مادرش همراه مادر و برادر كوچكش به آن محله آمد و از همان زمان اين كلوپ به یكى از جاهاى محبوبش تبديل شد؛ مشغول حل تمرين هاى فيزيكش بود كه مگى همراه دوستانشان وارد كلوبپ شدند و به سمت ميز بزرگى رفتند! بى توجه به آن ها مشغول حل كردن يكى از مسئله هايش شد، كتاب فيزيكش را جمع كرد و سپس با علاقه مشغول حل مسائل شيمى اش شد.
    -خانوم خوشكله تنهايى؟
    بدون بلند كردن سرش لبخند مليحى زد و خونسردى گفت:
    -چطورى مگ؟
    صداى جا به جا شدن صندلى سپس صداى مگى بلند مى شود:
    -بازم نشد؟ واقعا موندم چه طور مى فهمى اونم وقتى نمى بينى؟
    مجدد لبخندى زد و سرش را بلند كرد، به چهره ى آويزان دوستش نگاه كرد؛ موهاى طلايى رنگى كه قسمتى از آن صورتى بود با آن چشمان خمـار آبى كمرنگ، مگى بهترين و تنها دوستش بود! به صورتش كه با انواع لوازم آرايش رنگى شده بود نگاه كرد و با بى تفاوتى گفت:
    -چون كارات رو مى شناسم!
    مگى شكلكى در آورد، دخترك اخلاق او را به خوبى مى شناخت ناسلامتى از دبستان با يك ديگر دوست بودند؛ مگى دختر شوخ و شيطونى بود كه به واسطه ى دوستى پدرش با پدر او با او آشنا شد و اين آشنايى زمانى به دوستى بدل شد كه او بعد از طلاق پدر و مادرش به آن محله آمد! مگى نگاهى سرشار از نفرت به كتاب شيمى مورد علاقه ى او انداخت و با انزجار گفت:
    -دانشمند باز دارى چى كشف مى كنى؟
    نگاهى طلبكارانه به دوستش انداخت، مى دانست دوستش از شيمى و به كل از تمامى دروس بدش مى آيد مانند بيشتر همسن و سال هايشان اما او علاقه ى خاصى به شيمى داشت. با جديت گفت:
    -بيخيال مگ، تو بازم شوخ بازيت گل كرد؟
    مگى لبخندى زد وبيخيالى گفت:
    -به هر حال من برم پيش برو بچ، خوشحال مى شيم تو ام بياى!
    پوزخندى زد مسخره بود كه دوستان مگى تمايلى به شركت او در جمعشان داشته باشند و متقابلا او هم علاقه اى به دورهمى هاى آن ها نداشت پس با لحن بى روحى گفت:
    -مطمئنى؟ به هر حال ممنون از دعوتت!
    مگنوليا پرسيد:
    -چرا فكر مى كنى بقيه از تو بدشون مياد؟
    بى حوصله پوفى كردم و گفت:
    -فكر كنم خودت بهتر بدونى چرا، بيخيال بهتره برى دنو داره صدات مى كنه!
    دنيل my friend مگنوليا بود و او «دنو» صدايش مى كرد، در واقع دنيل هم يكى از دوستان معدودش بود؛ مگنوليا بلند شد و پيش دوستانش رفت، رابطـ*ـه ى صميمى بين مگنوليا و دنيل او را به ياد روز هاى خوشش با ريون مى انداخت. به ساعت مچى اش نگاه كرد نزديك هاى ساعت ده و نيم بود كه از كلوپ بيرون آمد، هوا تاريك و خيابان خلوت شده بود هر چند آن خيابان اكثر مواقع خلوت بود و خانه يشان دو خيابان از آن جا فاصله داشت؛ با وجود خستگى استفاده از ماشين كار مسخره اى بود پس كوله اش را روى دوشش تنظيم كرد و راه افتاد با ديدن سياهى اى كه با سرعت از خيابان رد مى شد سرش را بلند كرد، داخل يكى از كوچه ها چند نفر درحال صحبت بودند و كمى بعد يك نفر از آن ها بيرون آمد! مرد سياه پوش با عجله از كنارش رد شد، در آن خيابان خلوت ديدن يك نفر شايد باعث ترس شود ولى نه براى او كه به اين موضوع بى تفاوت بود، شانه اى بالا انداخت و بى توجه به چيزى كه چند لحظه قبل ديده بود به راهش ادامه داد؛ كليد را در قفل انداخت و وارد ساختمان پنج طبقه شد، واحد شان طبقه ى دوم بود پس بيخيال آسانسور از راه پله بالا رفت و مقابل واحدشان ايستاد؛ واحد بزرگى كه مادرش بعد از گرفتن پول هنگفتى به عنوان نفقه اش كه براى پدرش پول ناچيزى بود، اين خانه را خريد و حدود پنج سال پيش كه پدرش با منشى اش هم خانه شد او و برادرش به ناچار به آن جا نقل مكان كردند. چراغ هاى خاموش خبر از نبودن مادر و برادرش مى داد بنابراين با خيال راحت برق را روشن كرد و به سمت اتاقش رفت، اتاقش يك اتاق ساده بود با اين حال براى يك دختر هفده ساله مناسب بود؛ كوله ى صورتى رنگش را روى صندلى ميز تحرير انداخت و روى تخت دونفره ى سفيد رنگش دراز كشيد!
    ******
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    آن روز مانند ساير روز ها آغاز شد، كتابش را از داخل كمدش برداشت و به سمت كلاس رفت؛ كلاس«هفت بى» مانند هميشه شلوغ بود و چند نفر از پسر هاى شوخ كلاس مشغول درآوردن اداى آقاى بينگ، مدير دبيرستان كه مردى با شكم بزرگ بود، بودند و باعث خنده ی سايرين مى شدند. النا بى توجه به اطرافش روى صندلى آبى رنگش نشست و كتاب درسى اش را مقابلش باز كرد، مگنوليا كه به تازگى وارد كلاس شده بود با لبخند هميشگى اش به سمت النا رفت. مگنوليا با شوخ طبعى گفت:
    -هى لناى چهار چشمى!
    النا نفسش را پر صدا بيرون فرستاد، به خاطر عينكى بودنش از دبستان زياد مسخره اش مى كردند و چيزى كه بيشتر عصبانى اش مى كرد لقب«چهار چشمى» بود؛ بار ها خواسته بود لنز بگذارد يا ليزر كند اما پدرش مخالف بود و مى گفت: «عينك بهتر از لنز يا ليزره» البته به عنوان يك فوق تخصص چشم پزشكی مى توانست بدون هزينه كار چشمانش را انجام دهد. با حفظ ظاهر خونسردش بى تفاوت گفت:
    -چى مى خواى پرايس؟
    مگنوليا مى دانست وقتى اورا با نام خانوادگى اش خطاب مى كند يعنى با او قهر است، روى ميز چوبى نشست و موهاى بلندش را پشت گوشش انداخت. با لحن كودكانه اى گفت:
    -لنى جونم قهل نتون ديگه!(لنى جونم قهر نكن ديگه! )
    سپس سرش را كج كرد كه خرمن طلايى رنگ موهايش در صورتش ريخت، النا بى توجه به دوستش رويش را برگرداند و مشغول خواندن ادامه ى كتابش شد؛ مگنوليا كه اخلاق دوستش را مى دانست بلند شد و روى سكوى كنار پنجره نشست و با لحن دلجويانه اى گفت:
    -جون من قهر نكن ديگه، ببين يه خبر توپ برات دارم!
    لحنش هيجان داشت ولى النا بى تفاوت به هيجان مگنوليا شانه اى بالا انداخت و ادامه ى كتابش را خواند، البته زير چشمى به دوستش هم نگاه مى كرد، مگنوليا يكى از پاهايش را روى پاى ديگرش انداخت و لپش را باد كرد و لبش را غنچه كرد؛ مگنوليا روى ميز كوبيد و با هيجان گفت:
    -دانش آموز جديد داريم، دنى گفت«اد مى خواد بياد دبيرستان ما!» اين عالى نيست! دن مى گفت«..
    حرفش را قطع كرد و با بى ميلى گف:
    -مگ واقعاً برام مهم نيست، دنيل چى گفته يا اين دانش آموز جديد كيه!
    مگنوليا پوفى كشيد و با قهر گفت:
    -واقعاً كه بى ذوقى النا!
    النا شانه اى بالا انداخت و عينكش را روى بينى اش تنظيم كرد، مگنوليا نگاهى به النا انداخت سپس بلند شد و رفت؛ براى النا مهم نبود همان يك بارى كه نسبت به دانش آموز جديدى به كلاسش آمد توجه نشان داد برايش كافى بود. بلند شد تا به كتابخانه برود چند روزى بود كه مى خواست كتابى كه پرفسور كوين در كتابخانه ى شخصى اش داشت را بخواند، يك بار كه به كتابخانه رفته بود و پرسيد آيا كتاب مورد نظرش را دارد يا نه كه مسئول كتابخانه گفت: «مى تونى در بخش كتب دانشگاهى پيدا كنى» و چون مسئول بخش كتب دانشگاهى كتابخانه آخر هفته ها نبود مجبور شد تا امروز صبر كند؛ كتابخانه مجتمع آموزشى او بزرگ بود و تقريبا نيمى از كتب كتابخانه ى مركزى را داشت، النا تقريبا بيشتر كتاب هاى علمى بخش را خوانده بود و اكنون براى تحقيقش دنبال آن كتاب بود! وارد كتابخانه شد و رو به مسئول آن جا كه زن ميان سال و زيبارويى بود گفت:
    - سلام خانوم مريس امروز چه طورى؟
    خانوم مريس، زن خوشرو و مهربانى بود و علاوه بر آن النا را هم خيلى دوست داشت، النا هم برخلاف خانوم هاف او را دوست داشت. خانوم مريس لبخندى زد و با صداى هميشه محكمش گفت:
    -ممنون الناى دوستداشتنى، دنبال خانوم هاف مى گردى؟
    النا سرى تكان داد و خانوم مريس هم كه هنوز لبخند به لب داشت با دست به بخشى اشاره كرد و گفت:
    -اون جا بايد باشه داشت چندتا رمان رو تو قفسه مى ذاشت!
    النا سرى تكان داد و زير لب تشكرى كرد و راه افتاد، از ميان قفسه هاى كتاب گذشت تا به بخش كتب ادبى برسد، او را كه در حال راهنمايى چند سال اولى بود ديد؛ خانوم هاف زن جوان و لاغر اندامى بود و مثل النا عينك به چشم داشت، موهايش را دم اسبى بسته بود و بلیز سفيد و دامن سرمه اى بلندى پوشيده بود با وجود قد بلندش كفش پاشنه بلند مى پوشيد به همين دليل هم بود كه بقيه برايش لقب«نردبون» را گذاشته بودند! به سمت او رفت و با تك سرفه اى او را متوجه خود كرد، با لحن سردى گفت:
    -كتاب شيمى آلى تجربى..
    خانوم هاف پشت چشمى نازك كرد و با دست به قسمتى در طبقه ى بالا اشاره كرد:
    -برو برش دار ويستون، فقط جلد اولش رو مى تونى ببرى و خارج از دبيرستان..
    النا سريع گفت:
    -نمى برم، باشه خانوم هاف!
    خانوم هاف نگاه تيزى به او انداخت و النا بى توجه به او سمت پله ها رفت، از پله هاى چوبى بالا رفت و راه قفسه ى كتاب هاى شيمى را درپيش گرفت بين قفسه هاى چوبى مشغول قدم زدن بود كه با ديدن كتاب مورد نظرش لبخندى زدو به سمتش رفت؛ كتاب سنگين را مانند گنجى با ارزش در دست گرفت و با لبخند روى حروف طلايى رنگش دست كشيد!
    ********
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    وارد دبيرستان هالى فاكس شد، دبيرستانى كه بخشى از مجتمع بزرگ آموزشى بود، آن جا يكى از بهترين دبيرستان شهرشان بود؛ فضاى سبز بزرگى داشت و محوطه باز آن جا بزرگ بود، وارد ساختمان اصلى كه كوچك هم نبود شد و دنبال دفتر آقاى جونز، مدير دبيرستان گشت. از تابلوى اعلانات به دنبال اتاق مديريت گشت، طبق راهنما اتاق مديريت در طبقه ى همكف و كنار دفتر دبيران بود به سمت راهرويى كه منتهى به اتاق آقاى جونز بود رفت؛ مقابل در چوبى سفيد رنگى ايستاد و تقه اى به در زد با بفرماييدى كه آقاى جونز گفت وارد اتاق شد، اتاق مدير يك اتاق مستطيلى شكل با قفسه ى شيشه اى بود پر از جام ها و مدال هاى مختلف، ميز بزرگ چوبى با صندلى راحتى مشكى رنگى بود كه مرد ميان سالى روى آن نشسته بود! سلامى گفت و بعد از معرفى خودش با لحن عذر خواهرانه اى گفت:
    -پدرم گفت بابت غيبتش ازتون معذرت بخوام!
    آقاى جونز لبخندى زد و گفت:
    -مشكلى نيست زنگ كه خورد همراه خانوم فاركون برو سر كلاست!
    بعد از صحبت با آقاى جونز از دفتر بيرون رفت و گشتى در ساختمان زد، در كتابخانه بود كه دخترى توجهش را جلب كرد همان دخترى بود كه در خيابان شاير ديده بودش؛ جلو تر رفت و پشت سر دخترك مقابل قفسه كتاب ايستاد، كتاب درون دست دخترك توجهش را جلب كرد«شيمى آلى تجربى در مقياس ماكرو و ميكرو» با خودش گفت: «اين كتاب رو دانشجو هاى رشته شيمى براى تحقيقاتشون استفاده نمى كنن اونوقت يه دختر شونزده هفده ساله ى عادى مى خونتش؟ » نگاهى به دخترك انداخت لباس فرم زرشكى اى تنش بود با خودش گفت: «حتما براى تحقيقش مى خواست ولى برايش سنگين نيست؟ »دخترك توجهش را جلب كرده بود لبخندى زد و نزديك تر رفت، با صداى رسايى گفت:
    -شيمى آلى كنت ويليام آره؟
    دخترك به او نگاه زير چشمى اى انداخت و مجدد به برسى كتابش پرداخت، ذهنش را خواند و به نظرش دختر بچه باهوشى بود لبخندى زد و به آناليز كردنش پرداخت؛ موهاى بلند قهوه اى و چشمان آبی، پوست گندمى و بينى كوچك و لب هاى باريك! چشمانش هم كه ضعيف است و عينك مى زند، اسمش«النا ويستون» است؛ لبخند ديگرى زد و با مهربانى گفت:
    -بهت نمى خوره سال بالايى باشى سالـ..
    النا بى توجه به حرف او راهش را كشيد و رفت، شانه اى بالا انداخت و به ساعت مچى گرانش نگاه كرد و با خودش گفت: «بايد كم كم دنبال اين خانوم فاركون برم؛ دستور ويكتور بود بايد مثل بقيه به مدرسه برم و خدا مى دونه اين چندمين باره كه به مدرسه مى رم و اين چندمين فارق التحصيلى از دبيرستانه! » زير لب فحشى نثار ويكتور كرد، نفسش را پر صدا بيرون فرستاد و راهى دفتر دبيران شد. دفتر دبيران طبقه ى همكف بود كنار دفتر معاونت، وارد دفتر دبيران شد و سراغ خانوم فاركون را گرفت؛ زن لاغر اندمى كه شوميز سفيدى همراه دامن بالا زانوى مشكى اى به تن داشت ايستاد و با جديت گفت:
    -با من كارى دارى پسر جوان؟
    پسر جوان؟ اين حرفش باعث خنده اش شد، خيلى وقت بود كه جوانى را پشت سر گذاشته بود ولى چون ظاهرى جوان داشت هميشه او را يك پسر جوان مى خواندند! لبخندى زد و با همان جديت گفت:
    -من ادوارد برايان هستم، آقاى جونز حتماً بهتون درباره من گفتن!
    زن سرى تكان داد و عينك مشكى رنگش را به چشم زد، در حالى كه به سمت در مى رفت گفت:
    -دانش آموز جديد، بله؛ بسيار خوب..بهتر راه بيوفتى آقاى برايان!
    همراه زن كه قدش با آن كفش پاشنه بلندش همچنان از او كوتاه تر بود راه افتاد، خانوم فاركون وارد كلاسى شد و او هم دنبالش راهى كلاس شد؛ با ورود معلم كلاس كه تا لحظاتى قبل در حال انفجار بود ساكت شد و دانش آموزان به او و معلمشان نگاه كردند، ادوارد به بچه ها نگاه كرد و به جز سه چهره آشناى كلاس كه دنيل و دوستش مگنوليا و النا بود بقيه را نمى شناخت و البته برايش اهميتى نداشت. خانوم فاركون با جديت گفت:
    -ادوارد از امروز دانش آموز كلاستونه، خودتو معرفى كن و بشين كنار ويستون!
    نگاهى به بچه هاى كلاس انداخت و لبخندى زد:
    -من ادوارد برايانم، اميدوارم كنار هم لحظات خوبى رو بگذرونيم!
    النا پوزخندى زد و سرش را پايين انداخت، فهميد به خاطر پسرى به نام ريون ناراحت است، او را خوب مى شناخت؛ خانوم فاركون پس از حضور و غياب از بچه ها خواست به آزمايشگاه بروند، قرار بود تشريح قلب كنند و مجبور بود جلوى خودش را بگيرد تا اشتباهى نكند! وقتى به آزمايشگاه رفت بوى الكل اولين چيزى بود كه به مشامش رسيد، خانوم فاركون با جعبه اى حاوى چند قلب خون آلود از دور مى آمد و ادوارد به سختى جلوى خودش را گرفته بود تا سمت جعبه حمله ور نشود، نفس عميقى كشيد و وارد آزمايشگاه شد؛ با اشاره ى دنيل به سمتشان رفت، النا را كه با نارضايتى به او نگاه مى كرد را نديد گرفت، تما مدتى كه مگنوليا مشغول تشريح قلب بود با لـ*ـذت به قلب نگاه مى كرد و دنيل كه متوجه نگاه هاى خيره ى او شده بود گاهى چشم غره اى مى رفت. يادش رفته بود معجون مخصوصش را بخورد و حالش كمى خراب بود، حتى چند بار وسوسه شد النا را كه كنارش ايستاده بود و با انزجار به ميز تشريح نگاه مى كرد گاز بگيرد اما مقاومت كرد؛ برايش راحت نبود تا اين حد به خون تازه نزديك باشد و وانمود به بى تفاوتى كند، كلاس كه تمام شد اولين نفر النا بيرون رفت و مگنوليا كه مشغول جمع كردن وسايلش بود گفت:
    -چون از به قول خودش«ﺩل و روده متنفره» زودتر رفت ديوونه، ولى خوبيش اينكه جاى ما هم گزارش مى نويسه..
    حالش داشت بد مى شد و سرش گيج مى رفت، اصلاً به حرف هاى مگنوليا گوش نمى داد و دنيل كه مى دانست دردش چيست مگنوليا را دست به سر كرد؛ كنارى كشيدش و ساعدش را مقابلش گرفت و با عجله گفت:
    -بيا بخور ولى زود باش!
    سفيدى پوستش از خود بى خودش كرد و بدون اراده صورتش را جلو برد و دندان هاى نيشش را در دستش فرو كرد، كمى كه از مايع قرمز رنگ خور و سپس او را رها كرد؛ دنيل دستش را زير شير آب گرفت و سرزنش گونه گفت:
    -بايد مراقب باشى، خيلى تابلو بازى در ميارى!
    دنيل تنها انسانى بود كه مى دانست او واقعا كى است و زنده مانده بود، آن هم به خاطر قانون رازدارى* بود و گرنه همان اوايل كه فهميده بود او كى ست مى كشتش؛ بعد از كمى كه حالش جا آمد و خونريزى دنيل هم بند آمد راهى بوفه دبيرستان شدند، از بوفه براى دنيل كمى شكلات و يك نوشابه خريد و به دستش داد!
    *قانون رازدارى(Secrety Law) قانونى كه طبق آن رازى كه بين دو شخص يا اشخاصى باشد و يكى از طرفين آن را فاش كند مى ميرد!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    دنيل كه به خاطر او نزديك به نيم ليتر خون از دست داده بود بايد سر پا مى ماند، تكه ى بزرگى از شكلات را خورد و با بى حالى گفت:
    -لنا كجاست؟
    مگنوليا بى تفاوت گفت:
    -مثل هميشه رفته تو حياط پشتى…آخرش خودش رو مى كشه بس كه كلش تو اون كتاباى لعنتيه!
    دنيل لبخندى به دخترك زد و كمى از نوشـ*ـيدنى اش نوشـ*ـيد، ادوارد چشمانش را بست كه صدايى در سرش اكو شد: «اد، زود بيا به دفترم الكس» نفسش را پر صدا بيرون فرستاد و از جا بلند شد، راه دفتر معاونت را در پيش گرفت؛ دفتر اتاق كوچك مربعى شكل بود تقه اى به در زد و وارد شد، مردى لاغر اندام و قد بلند با ظاهرى آراسته در اتاق ايستاده بود، با ديدن ادوارد لبخندى زد كه دندان هاى نيش بلندش پديدار شد. مرد با اشتياق به او نگاه مى كرد جلوتر رفت و آستين بلوز سفيد رنگش را بالا زد، مرد مانند گرگى گرسنه به سمتش حمله ور شد؛ با احساس ضعف خودش را كنار كشيد و چند دستمال از جعبه ى روى ميز برداشت، مرد با شرمندگى گفت:
    -متاسفم رفيق، ذخيره ام تموم شده بود، الما اجازه نمى ده از خون انسان استفاده كنم ولى خيلى لازمم بود!
    لبخندى به مرد زد، فقط او نبود كه از خون انسان تغذيه نمى كرد( طبق قانون رازدارى بند دوازدهم، خون آشام ها براى تغذيه موظف به استفاده از خون حيوانات يا خون همزادشان هستند! )بلكه اكثر خاندان هاى قلمروشان اين طورى بودند؛ پس از پانسمان گردنش يقه ى پيراهنش را بالا تر كشيد، سرش كمى گيج رفت روى صندلى چرمى نشست و چشمانش را بست، حالش كه كمى بهتر شد بلند شد و از دفتر بيرون رفت. به نظر ادوارد ادبيات جز يكى از دروس تهوّع آور بود البته انگار اكثر بچه ها هم از كلاس كسل كننده ى ادبيات كلاسيك خسته شده بودند، به جز چند نفر بقيه بچه ها يا در حال چرت زدن هستند يا به زودى مى خوابند؛ يكى از كسانى كه مشغول يادداشت بردارى بود، النا بود كه در حال نوت بردارى بود البته او هم از ادبيات متنفر بود ولى به نمره ى آن احتياج داشت. زنگ كه خورد النا به سرعت وسيايلش را جمع كرد و خواست برود كه مگنوليا صدايش زد:
    -هى لنا، بيا كتاب منم ببر هرچى نوشتى كپى كن توش!
    النا برگشت و نگاه تحقير آميزى به مگنوليا انداخت، مگنوليا با بيخيالى گفت:
    -به جون لنا حالم از اين درس و اين زنـ*ـيكه چاق بهم مى خوره!
    منظورش خانوم ساترمون(دبير ادبيات) بود و راستش تقريبا هيچ كس از او خوشش نيامد، خانوم ساترمون زنى درشت اندام بود كه اكثر اوقات پيراهن صورتى روشنى به تن داشت و آرايش تندى هم مى كرد و هميشه عبوس و اخمو بود؛ النا نگاهى به ادوارد و دنيل انداخت و كنايه آميز گفت:
    -هى دنو تو كه نمى خواى كتابت رو بدى؟
    دنيل ابرويى بالا انداخت و النا گفت:
    -امم..پس مقاله ى هفته بعد با شما دوتا، كنفرانسم با من!
    لبخند خبيثانه اى زد و دستش رو بالا برد و تكان داد، مگنوليا و دنيل بهم نگاه كردند و در آخر مگنوليا پرسش گرانه گفت:
    -هنوز با گذشت سال ها نفهميدم چرا من با اين دختره دوست شدم؟ واقعاً چرا؟
    دنيل لبخندى زد و مگنوليا را در آغـ*ـوش گرفت:
    -چون تو يه دختر مهربون و خون گرمى عزيزم!
    كلاس بعديشان هم رياضى بود، درس مورد علاقه ى النا كه برعكس او ادوارد و دنيل از آن متنفر بودند، درواقع ادوارد با اعداد و ارقام ميانه ى خوبى نداشت و دنيل هم كلا علاقه اى به درس نداشت برعكس عاشق موسيقى بود؛ زنگ به صدا در آمد و بچه ها مانند زندانى اى كه تازه از زندان آزاد شده باشند از مدرسه خارج شدند، ادوارد با حسرت به دختران و پسران جوان نگاه كرد و با خودش گفت: « شايد اگر من هم جوان تَر بودم مثل بقيه از اين روز ها استفاده مى كردم!
    آهى كشيد و به سمت ماشينش رفت يك«لندروور رنجروور» نقره اى مدل« MK1» به سمت عمارت راند؛ عمارت بزرگ خاندان برانسون، نزديك به ده نسل از اين خانواده اينجا زندگى مى كنند. كنار جيپ خاكى رنگ پارك كرد و از ماشين پياده شد!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    از محوطه ى سنگى پاركينگ گذشت و وارد راه سنگ فرش متنهى به ورودى شد، در چوبى اتوماتيك باز مى شد بنابراين ادوارد بدون زنگ زدن وارد شد؛ از پله هاى وسط سالن بزرگ بالا رفت، در راه با آنتونى كه جعبه مخملى اى به همراه داشت و زير لب غرلند مى كرد: «خون كثيفاى احمق! انگار تا گازشون نگيرى درست بشو نيستن» منظور آنتونى هم به او بود و هم به انسان هايى كه خلاف قانون رفتار مى كردند، او همان طور كه از كنارم مى گذشت دندان هاى نيشش را نشانش داد؛ ادوارد كه از آنتونى ﺩل خوشى نداشت، اخمى كرد و با لحن هشدار گونه اى گفت:
    -بهتره فكرت رو عملى نكنى تونى وگرنه برات بد مى شه!
    سپس دندان هاى نيشش را در آورد، آنتونى ايستاد و نيم نگاهى به او انداخت سپس با گفتن ناسزايى از كنارش گذشت؛ ادوارد خوب مى دانست سر و كله زدن با يك تازه تبديل شده چه كار طاقت فرسايى است پس. زياد به آنتونى توجه نمى كرد. او هميشه به خاطر دورگه بودن مورد تمسخر قرار مى گرفت و شايد هم بقيه اعضاى خانواده فكر مى كردند چون او يك دمپاير* هست حتما روزى تمامشان را خواهد كشت البته او هنوز اين كار را نكرده بود و به احتمال نود و نه درصد هم نخواهد كرد، روى تخت تك نفره زير پنجره نشست جز اتاق او و چند انسان، تقريباً همه جاى عمارت تاريك و البته سرد بود! روى تخت دراز كشيد و دكمه هاى پيراهنش را باز كرد، به پهلو چرخيد و سعى كرد كمى استراحت كند، شب بود و همه ى خانواده سر ميز بلند بالاى چوبى نشسته بودند، طبق معمول خانواده اش او را نديد گرفته بودند و البته براى او اهميت چندانى هم نداشت؛ روى صندلى نشست و با آمدن كارلوس و زن مو بلند كنارش كه تازه اولين بار بود مى ديدش با اكراده بلند شد، كارلوس پدر بزرگش و بزرگ خانواده بود. كارلوس با لـ*ـذت مشغول نوازش بازوى لـ*ـخت و بيش از حد سفيد زن بود،با لبخند به بقيه نگاه مى كرد، با ديدن ادوارد لبخندش به اخم غليظى تبديل شد و او بى تفاوت سرى تكان داد و به چشمان كارلوس كه رو به قرمزى مى رفت نگاه كرد؛ كارلوس باچشم هاى سرخ شده به او زل زده بود با لرزش مردمك هاى قرمزش لبخندى كنج لب ادوارد جا خوش كرد، مى دانست كارلوس از نگاه كردن مستقيم او به چشمانش هراس دارد چرا كه يكى از قدرت هاى اونگاه مرگبارش بود به صورتى كه وقتى در چشم هاى طرف مقابلش زل مى زد، باعث مى شد تا شخص از داخل خونريزى كند و در نهايت بميرد! ادوارد با پوزخند سر جايش نشست، دخترك كنارى اش رنگ پريده و حدوداً ده دوازده ساله نشسته بود، دخترك انگار ترسيده بود و حق هم داشت؛ فضاى تاريك و سرد اتاق و كنار حدود سى خون آشام بود بايد هم مى ترسيد، كارلوس روى صندلى طلايى اش نشست و با لبخندى به بقيه نگاه كرد:
    -قبل از غذا، مى خوام اعضاى جديد خانواده رو معرفى كنم!
    كارلوس به دخترك كنارى اش نگاه كرد و گفت:
    -اين بانوى زيبا، از امروز همسر من هست!
    پوزخندى روى لب ادوارد جا خوش كرد و با خودش گفت: « خدا مى دونه اين دختر چندمين زن زندگى كارلوسه، تا جايى كه من مى دونم كارلوس نه صد و پنجاه سال دارد؛ وقتى مادر بزرگ بيچاره ام رو كشت تازه صد سال داشت وقتى هم كه مادرم رو تبديل كرد حدود سيصد و نود ساله بود و حال نزديك هزار سالشه، هر چند در ظاهر تقريباً بيست ساله اس! » دخترك لبخندى زد و با لحجه غليظى گفت:
    -پارِتِ يا ويكتور! ( سلام من ويكتوريا هستم!)
    كارلوس با لبخند به ويكتوريا نگاه كرد، سپس به دخترك كنارى ادوارد نگاه كرد و گفت:
    -باربارا نيمه ى جان عزيز و اشنايدر پسر تازه ى جاستين عزيز!
    دخترك باربارا نام با بردن اسمش در كنار جان اشك در چشمانش حلقه زد، حق داشت هيچ كس نمى توانست جان را تحمل كند؛ با اينكه او برادر هم خون ادوارد بود ولى او هم نمى توانست كنار جان باشد و به او آسيبى نرساند، برايش خنده دار بود كه باز صاحب برادر شده بود و نمى دانست؛ پسركى حدوداً هم سن ادوارد با موهاى فر ريز سر بلند كرد و ناشيانه لبخند زد!
    *دمپاير يا دمفير(Dhampir) نوعى از خونآشام است، كه از مادرى انسان و پدرى خونآشام متولد شده است و منهاى حساسيت به نور، ساير ويژگى هاى خون آشام ها را داراست؛ اكثر دمپاير ها شكارچيان خون آشام مى شوند!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    در سمتى ديگر النا بود كه با ترش رويى از آسانسور پياده شد و به سمت واحدشان رفت، از كيف دستى قرمز رنگش كليد نقره اى اش را در آورد؛ نگاهش كه به عروسك آويزان به كليدش افتاد ناگهانى به ياد ريون افتاد، پسرك مو مشكى با چشمان آبى رنگى كه گويى جادو مى كرد و النا هم در نگاه اول جذب همان نگاه مسخ كننده شده بود. سرش را تكان داد كه از فكر ريون بيرون بيايد سپس با تمام قدرتش در چوبى را باز كرد و داخل رفت، در راهرو كفش هاى پاشنه بلندش را در آورد؛ سردى سراميك ها كمى از التهاب درونى اش مى كاست باز هم كسى خانه نبود و تنها بود، البته به آن تنهايى هم عادت كرده بود با خودش گفت: «اومدن خودت كم بود كه حالا بايد يكى ديگه مثل خودت رو تحمل كنم و تازه بايد وانمود كنم خوشحالم! »همان طور كه زير لب غر مى زد از پله ها بالا رفت و خودش را به اتاقش رساند، روى تخت افتاد و گفت:
    - اول به عنوان كار آموز وارد دفتر پدرم شد و كم كم جايش رو محكم كرد تا جايى كه پدرم به مناسبت«بارداى»اش مهمانى ترتيب بده و من و برادر و مادرم رو هم دعوت كند؛ وقاحت رو تموم كرده بودن، دعا مى كنم بچه اش سقط بشه!
    از فكر خودش بدش آمد و با خودش گفت: « تا اين حد پست شدم بچه اى كه هنوز دنيا نيومده رو نفرين كنم، اون هم نه هر بچه اى خواهر يا برادر آينده ى خودم رو؟! آه لعنت به تو ريحانا و تو..» حتى نمى توانست مسبب اين شرايط را لعنت كند، آخر مگر مى شد پدرش را نفرين كند؟ كلافه بلند شد و لباسش را بيرون آورده و زير دوش ايستاد، تصوير محو و سياهى به سرعت از جلوى چشمش گذشت دقت كه مى كرد دو شى سرخ رنگ هم بود؛ گمان كرد: «از عصبانيت مغزم قاطى كرده! » مقابل آينه چهار گوش اتاق نشست و مشغول خشك كردن موهاى بلندش شد، غافل از آن كه زير نظر بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل دوم
    آن روز مانند ساير روز ها بود با اين تفاوت كه النا شب گذشته كابوس عجيبى ديده بود، خواب ديده بود در جنگل سرسبزى به همراه ريون است و يك كودك در كنارشان است و او را مادر مى خواند، تا اينجاى خواب رويايى بود تا زمانى كه اتفاق عجيبى افتاد دو مرد سياه پوش با سرعت باور نكردنى به سمتشان حمله كرده و پسر كوچكش را با دندان نیش عجيبش كشت؛ در آشپزخانه الكس برادر كوچك ترش روى صندلى پايه بلند چوبى نشسته بود و مشغول خوردن صبحانه اش بود، كوله اش را روى اپن گذاشت و از داخل كابينت بسته ى كورن فلكس(برگه ى ذرت) و كاسه را هم برداشت! همان طور كه قاشقش را به سمت دهانش مى برد با لحن سردى پرسيد:
    -مامان رو نديدى؟
    سرى تكان داد و كمى از شيرش نوشـ*ـيد:
    -ديشب پيام داد دير مياد، الانم تو اتاق خوابيده؛ گمونم باز تا دير وقت پيش اون يارو بوده!
    منظور برادرش را فهميد، اخمى روى صورتش نشاند و با لحن سرزنش گرانه اى گفت:
    -هى آقا پسر، اين كه به بزرگتر از خودت بگى يارو دور از ادبه!
    تا حدودى مى توان گفت: «تربيت برادرش به عهده ى او بود! » البته النا فقط دو سال از برادرش بزرگ تر بود، الكس تابى به گردنش داد و گفت:
    -بيخيال نصيحت كردن شو خواهر!
    النا سرى از روى تاسف تكان داد، به روزى برگشت وقتى كه مادرش چمدان به دست از خانه شان در لندن سينى( شهر هسته اى ناحيه لندن بزرگ) مى رفت، گفت: «از اين به بعد من و پدرتون قراره جدا از هم زندگى كنيم، اين موضوع باعث نميشه من و شما ها...» آن زمان كه فهميد پدرش با منشى مطبش رابـ*ـطه داشته است و مادرش هم پس از آن طلاق گرفته است؛ مى دانست مادرش هنوز هم عاشق پدرش بود و فقط وانمود به خوب بودن مى كرد به اين فكر كرد كه: «چه قدر بين من و مامان شباهته، هردومون تو عشق شكست خورديم و وانمود مى كنيم حالمون خوبه! » سرش را تكان داد و بلند شد، ميز را جمع كرد و همراه برادرش به سمت مدرسه رفت. الكس دستى روى شانه خواهرش گذاشت و با گفتن يك«بعداً مى بينمت» به سمت دوستانش رفت، كيفش را روى دوشش تنظيم كرد و به سمت كلاسش رفت؛ كلاس هميشه شلوغ بود و يكى از دانش آموزان كلاس روى صندلى معلم پونز گذاشته بود، معلمشان آقاى مايكل مرد قد كوتاه و كم مويى بود و اكثر اوقات جليقه ى مخمل مى پوشيد. روى صندلى اش در رديف يكى مانده به آخر نشست و كتاب جغرافيا را روى ميز انداخت، از جغرافيا هم بدش مى آمد عجيب نبود چرا كه او از هيچ درسى جز شيمى خوشش نمى آمد؛ آقاى مايكل نقشه ى قاره پيمايى به ديوار نصب كرده بود و داشت درباره ى قاره آفريقا توضيح مى داد:
    -بزرگ‌ترین کشور آفریقا الجزاير و کوچک‌ترین منطقه آن جزایر سيشل که در اقیانوس هند می‌باشد. کوچک‌ترین کشور ناحیه خشکی آن گاميبا است.
    النا با خودش گفت: «آخه به من چه كه قاره آفريقا«سومين قاره پهناور جهان است» يا اينكه«٦١كشور دارد و يك هفتم جمعيت جهان را به خود اختصاص داده است» واقعاً اينا به چه درد من مى خوره؟ اگه به جاى اين چرت و پرت ها كمى درباره سبكترين ماده ساخته شده حرف مى زدن بهتر بود! » نفس عميقى كشيد و به اجبار به آقاى مايكل گوش داد، كلاس جغرافيا كه تمام شد بى اهميت به آن كه هنوز معلم در كلاس بود از جا بلند شد و از كلاس بيرون رفت. زنگ بعد ورزش داشتند و النا با وجود آن كه در شنا مهارت داشت از شنا خوشش نمى آمد، وقتى كوچك تر بود به اجبار مادرش به كلاس شنا مى رفت و حتى وقتى دوره ى آموزش حرفه اى را تمام كرد جز چند «آفرين»از او حرفى نشنيد؛ علارغم علاقه اش به ورزش رزمى باز هم مادرش مجبورش كرد به كلاس رقـ*ـص باله كه از آن متنفر بود برود پس طبيعى بود از ورزش هم متنفر باشد! به سمت كمدش رفت و روپوش سفيد را همراه با كتابچه ى قديمى پرفسور كوين برداشت، راهى آزمايشگاه تخصصى شد چون مجتمعشان يك آزمايشگاه تخصصى هم براى دانشجويان داشت و او اجازه رفتن به آن جا را از پرفسور گرفته بود، دانش آموز نور چشمى بودن مزيت هاى خودش را داشت و در اين مورد براى او اجازه رفتن به آزمايشگاه مجهز شيمى بود! با خوشحالى از محوطه دبيرستان بيرون رفت، بين ساختمان دبيرستان و دانشگاه حدود دو سه متر فاصله بود؛ وارد آزمايشگاه شدفضاى آزمايشگاه مثل آزمايشگاه مدرسه بود ولى بزرگ تر و مجهز تر، پشت يكى از ميز ها ايستاد، ديروز كه داشت مطالب كتاب را مى خواند به معجونى برخورد كه به نظرش براى خنده نوشته شده بود«اكسير جاودانگى» مگر همچين چيزى هم ممكن بود؟ بيخيال آن معجون عجيب و خنده دار كه مواد لازمش هم عجيب بود شد و يكى از آزمايشات مورد نظرش را انجام داد، شعله چراغ را كم كرد و لوله ى محتواى مواد را روى آتش گرفت؛ بوى ساطع شده از مواد داخل لوله واقعاً تعفن آور بود، حتى با وجود ماسك هم حالم را بهم زد و صرف نظر از آن بو، صداى قل قل مواد كه آمد با احتياط مواد داخلش را در بشر ريخت. با صداى جرقه هاى كوچكى كه از مايع داخل ارلن شنيده مى شد، لبخندى زد و دستكشش را بيرون آورد. نتيجه آزمايش را در دفترش نوشت و سپس مواد داخل ارلن را در سينك ريخت، بعد از مرتب كردن آزمايشگاه بيرون رفت و به دبيرستان برگشت؛ وقتى از انبارى مى گذشت صداى پچ پچى توجهش را جلب كرد و كنجكاو شد تا ببيند چه خبر است، فضول نبود ولى به قول مگنوليا«انسان ذاتاً موجود كنجكاوى است! »و او هم از اين موضوع مستثنا نيست. جلو رفت، صدا واضح تَر شده بود:
    -ببين ال، اين طبيعى نيست؛ اونا تصميم گرفتن همه دورگه ها رو بكشن!
    -چى دارى مى گى پل، مطمئنى؟ باشه خيلى خوب الان ميام، من بايد برم ال فعلاً!
    صدا ها قطع شد و ترجيح داد زود تر به كلاس برگرد!
    ******
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    براى ادوارد عجيب بود كه شورا او را فرا خونده است، حدس مى زد كه براى كارى احضارش كرده اند كه به انجامش تمايل چندانى ندارد؛ شنل سرخ رنگش را كه مخصوص جلسات پنهانيشان بود پوشيد، شنل مخملى سرخ رنگ كه با نوار هاى طلايى رنگ تزيين شده بود. با قدرت انتقال خودش را مقابل ساختمان قديمى ظاهر كرد، ساختمان قديمى اى كه ظاهرا خالى و متروكه بود ولى در اصل محل تجمع خون آشامان بود؛ ادوارد نفس عميقى كشيد و وارد ساختمان دو طبقه شد، ساختمان سرد بود و ادوارد كه يك دورگه بود به خوبى متوجه ى سرماى اطرافش مى شد. وارد اتاق جلسه شد و بى توجه به سايرين كه بعضى با نفرت و بعضى هم با بى تفاوتى به او نگاه مى كردند روى يكى از صندلى هاى سلطنتى سرخ رنگ نشست، از يكى از خواهر هايش شنيده بود: «سايمون مى خواد گروهى از شكارچيان رو جمع كنه تا خون آشامان قاتل رو بكشن، خدا كنه يكى از اونا اون مايه ى ننگ باشه و توى جنگ سرش از تنش جدا بشه خيلى دلم مى خواد اون قلب سرخش رو خودم از جا در بيارم! » حتى خواهر خونى اش هم براى مرگش اشتياق داشت، هيچ گاه نتوانست نفرت آن ها را درك كند؛ تامسون كه يكى از اصيل زادگان و همچنين يكى از اعضاى شورا بود لبخندى زد و با جديت گفت:
    -همان طور كه مى دانيد فرقه اى تازه تايسيس به رهبرى يكى از اصيل زادگان در ررومانى انسان ها را مى كشند و ما به عنوان شوراى خون آشامان تصميم گرفته ايم گروهى از شكارچيان خون آشام تشكيل دهيم و تعدادى از خون آشامان قاتل در قاره را بگيرم!
    سپس با خونسردى به ادوارد چشم دوخت، ادوارد نگاهى به چشمان سب تامسون كرد و بيخيال گفت:
    -مى خواين من اون قاتلا رو براتون پيدا كنم، خوب در عوض چى گيرم مياد؟ بيخيال شو اليور.. گمون نكنم دلت بخواد بميرى؟
    اليور يكى از خون آشام هايى بود كه به اصالت توجه خاصى داشت، از دمپاير ها و ومپاير هاى تبديل شده خوشش نمى آمد، هر چند كه مادرش هم يكى از تبديل شدگان بود؛ اليور دندان هاى نيشش را نشان داد و با دستانى مشت شده به ادوار نگاه كرد، ادوارد هم بيخيال در چشمانش كه هر لحظه بيشتر از قبل سرخ تر مى شد نگاه كرد. تامسون لبخندى زد و گفت:
    -لطفاً خودت رو كنترول كن اليور و تو ادوارد تهديد كردن رو بس كن!
    بى تفاوت چشم از اليور گرفت و به تامسون نگاه كرد، او يك دمپاير بود و از ساير خون آشامان نفرت داشت اما هميشه خودش را بى تفاوت نشان مى داد؛ با آن كه او فرزند يكى از اصيل زادگان بود از جامعه ى خون آشام ها طرد نشده بود اما اكثرا از او متنفر بودند! تامسون با خونسردى و جديت گفت:
    -در حال حاظر مشكل اصلى ما…
    ادوارد بيخيال از جايش بلند شد و از آن جا رفت، قصد آن ها كشتن او بود و خون آشام قاتلى وجود نداشت؛ ادوارد بيش از حد عصبانى بود و اگر بين انسان ها مى ماند حتم داشت يكى از آن ها را مى درد، با قدرت انتقالش به سمت دريا رفت و روى صخره اى ظاهر شد! صداى برخورد موج هاى دريا كمى آرامش مى كرد اما نه در حدى كه بتواند برگردد، در يك حركت نا گهانى داخل آب شيرجه زد و به عمق آب شنا كرد.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا