فن فیکشن فن فیکشن سه افسون لورن |ραʀαsтoo کاربر انجمن نگاه دانلود

ραяαѕтσσ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/23
ارسالی ها
1,952
امتیاز واکنش
20,924
امتیاز
749
سن
22
محل سکونت
تهران
«﷽»
نام فن فیکشن: سه افسون لورن
نویسنده: ραʀαsтoo کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر فن فیکشن: زهرا اسدی
ژانر: تخیلی، ترسناک، معمایی، عاشقانه، جنایی
خلاصه فن فیکشن:

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
راجع به سه افسون‌های ملکه لورن«آلیس، شارلوت و لورا» است. افسون‌هایی که به دست بی‌رحم‌ترین قاتل پسران، یعنی دوکمان افتاده‌اند. دوکمان برای جوان نگه داشتن خودش، پسرها را به شکل فجیعی به قتل می‌رساند و از خون آن‌ها می‌مکد؛ اما این جوان نگه داشتنش برای یک شبانه روز است؛ بنابراین سه افسون‌های ملکه لورن را مجبور می‌کند تا برای او پسرهایی را بیاورند که خونشان از جنس خون‌های خودشان باشد و برای همیشه او را جوان نگه دارد. آن‌ها به‌اجبار راهی سفر می‌شوند و در راه با سه پسر«دیوید، ریچارد و ادوارد» آشنا می‌شوند که این آشنایی منجر به اتفاقات خیلی بدی می‌شود که هیچ برای این شش نفر خوشایند نیست.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ۱
    مقدمه رمان:
    از آنجا که یادم مانده است، من بودم و او
    کسی که برای نابودی‌اش راه‌های زیادی طی کردم
    با سختی‌
    های زیادی روبه‌رو شدم
    هویت خودم را پنهان کردم
    اما نگذاشتم او آسیبی ببیند
    شاید اول از سر دل‌سوزی بود
    اما با گذر زمان دلم راضی به نابودی‌اش نشد
    با اینکه مجبور بودم و تهدید به مُردن خودم شدم
    اما نتوانستم ذره‌ای خون از بدنش خارج کنم
    من یک افسونم!
    افسون ملکه لورن!
    افسونی که با دوازده قانون زندگی می‌کند
    اما با کارهایم آن دوازده قانون را شکستم
    کارهایی که همه را حریص می‌کند.
    ***
    - یک... دو... سه... چهار... پنج... شش...
    با هرضربه‌ای که به بدنم وارد می‌کرد، صورتم مچاله‌تر می‌شد.
    اجازه نداشتم حتی ناله کنم چه برسه به جیغ و فریاد زدن!
    هرخطایی که می‌کردم یا از دستوراتش سرپیچی می‌کردم، سزای کارم فقط چهل ضربه توسط شلاق لاستیکیش بود.
    سعی می‌کردم هیچ‌وقت خطا نکنم؛ اما اون هرکاری می‌کرد تا اشتباهی ازم سر بزنه و بعد شکنجم کنه!
    بعد از شلاق زدنم، دوباره من رو داخل قفس آهنی انداخت. نای هیچ‌کاری نداشتم.
    حس مرگ داشتم. دیگه نمی‌تونستم اینجا بمونم؛ اما هیچ راه فراری هم وجود نداشت. اول اینکه من و داخل قفس آهنی انداخته و با زنجیرهای سفت و محکمی، دست و پام رو اسیر کرده.
    دوم اینکه بیرون از کلبه متروکه‌ش، هزاران هزار حصارهای تیز و برنده‌ای کار گذاشته که هیچ‌کس به غیر از خودش نه بتونه وارد بشه نه خارج!
    سومین مورد که راه فرار رو غیر ممکن کرده، سگ‌های دوکمانه که بیرون از کلبه‌شه. شش تا از سگ‌های بزرگ و سیاه که دوتای اون‌ها بیماری هاری دارن و هیچ‌کس به غیر از خود دوکمان، نمی‌تونه اون‌ها رو کنترل کنه!
    - بیا یک چیزی بخور که نَمیری. حالا حالاها لازمت دارم دختر.
    واقعاً گرسنم بود. نمی‌تونستم به التماس‌های شکمم گوش ندم.
    به‌سختی خودم رو به سینی غذا رسوندم. البته غذا که نه! یک تیکه نون بود با شیر. با اینکه دوکمان شکارچی خوبی بود؛ اما به قول خودش
    برای چی از گوشت‌هایی که خودم شکار می‌کنم و زحمت‌هایی که به‌خاطرش کشیدم به شماها بدم؟
    باز همینم غنمیته! حداقل می‌تونم زنده بمونم.
    تیکه نون رو برداشتم و داخل شیر زدم. همیشه همین‌کار رو می‌کردم واقعاً هم خوشمزه می‌شد. یک ماهه که غذای روز و شبم همینه. تکراریه اما از هیچیم بهتره. اگر اعتراض کنم، همینم ازم دریغ می‌کنه برای همین همیشه سکوت می‌کنم.
    سکوت و سکوت!
    در کلبه باز و دوکمان وارد شد. مثل هرشب، پسر بی‌هوشی روی دوشش بود. چشم‌هام رو بستم تا این صحنه رو نبینم. صحنه‌ای که چاقو روی شاهرگش می‌ذاره و خون اون پسرو داخل شیشه می‌ریزه!
    انقدر از خون اون استفاده می‌کنه تا فقط یک تیکه گوشت از پسر باقی بمونه. بعدم همون گوشت رو به سگ‌هاش میده! به همین راحتی!
    آهی کشیدم و کنج قفس چمبره زدم. کِی می‌تونم از اینجا برم؟ کِی کارش با من تموم میشه؟
    - آلیس؟
    با وحشت بهش زل زدم. در قفس رو باز کرد و وارد شد.
    تکونی نخوردم؛ چون واقعاً می‌ترسیدم. روبه‌روم نشست و گفت:
    - می‌خوام یه کاری کنی.
    چیزی نگفتم و فقط بهش نگاه کردم.
    - می‌ذارم که پیش خواهرات و ملکه لورن بری!
    با تعجب نگاهش کردم. امکان نداشت همچین کاری کنه حتماً در ازاش چیزی می‌خواست. مطمئنم!
    سؤالم رو بازگو کردم:
    - در ازاش چه چیزی می‌خوای؟
    لبخند شیطانی زد و خندید.
    - آفرین آلیس تو خوب من رو شناختی عزیزم.
    آب دهنم رو قورت دادم و دوباره پرسیدم:
    - در ازاش چه چیزی از من می‌خوای؟
    خنده‌ش رو قطع کرد و دوباره به حالت قبلیش برگشت.
    - می‌خوام با خواهرات جایی بری!
    - کجا؟
    از جاش بلند شد و کاغذی از جیبش درآورد.
    کاغذ رو به‌سمت من گرفت و گفت:
    - نگاهش کن خودت می‌فهمی!
    کاغذ رو گرفتم و بازش کردم.
    نقشه شهر بود که یک قسمتش با نقطه قرمز علامت‌گذاری شده بود.
    با تعجب نگاهش کردم که گفت:
    - تو به همراه خواهرات به اون نقطه از شهر می‌رید. برادران سابجکت رو پیدا می‌کنید و یک جوری اونا رو به‌سمت کلبه من می‌کشونید فهمیدی؟
    لب‌های خشکم رو با زبون تر کردم. دوباره نگاهی به نقشه انداختم.
    - ببین آلیس من اون سه برادر رو می‌خوام باید برام بیاریدش وگرنه در غیر این‌صورت هر سه‌تاتون رو می‌کشم خودتم خوب می‌دونی که شوخی ندارم.
    ای خدا! این مرد چرا انقدر بی‌رحمه؟
    نمی‌تونم مخالفت کنم وگرنه هرسه‌تامون رو می‌کشه.
    - اگر این‌کار رو برات انجام بدیم، تو می‌ذاری ما بریم؟
    با شوق سرش رو تکون داد و گفت:
    - آره حتماً به مجسمه مقدس قسم که این‌کار رو می‌کنم.
    نفسی از سر آسودگی کشیدم. اگر ولم کنه، حتماً چنین کاری براش انجام میدم.
    دوکمان داشت می‌رفت که گفتم:
    - فقط یک سؤال؟
    برگشت و نگاهم کرد.
    - بپرس!
    از جام بلند شدم و تا جایی که زنجیر می‌رسید، بهش نزدیک شدم.
    - برادران سابجکت کیا هستن؟
    لبخند کوچکی زد و گفت:
    - من اونا رو به‌خاطر خون داخل بدنشون می‌خوام. اونا از یک خانواده اصیل هستن مثل شما! جنس خونشون از جنس خون شما سه تا دختراست در همین حد بدون که اگر اونا رو به‌دست بیارم و از خونشون بمکم، تا زمانی‌که یکی من رو بکشه، جوان باقی می‌مونم.
    بعد از زدن این حرف، از قفس خارج شد. قفلش کرد و رفت.
    شوق و ذوق رفتنم رو داشتم. هیچ‌وقت از نابودی کسی راضی نبودم؛ اما این‌بار فرق داشت. این‌بار با نابودی کسی، خودم رو نجات خواهم داد.
    ***
    - آلیس!
    با خوشحالی خواهر‌های کوچک‌ترم رو در آغـ*ـوش گرفتم. خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
    بالای پله‌ها ملکه لورن رو دیدم.
    از آغوششون بیرون اومدم و به‌سمت ملکه رفتم. بـ..وسـ..ـه‌ای بر پشت دستش زدم که لبخندی به روم پاشید.
    - خوش اومدی افسون من!
    - مچکرم ملکه.
    شارلوت و لورا دست‌هام رو گرفتن و با هم به داخل قصر رفتیم. حتی دلم برای این قصر بزرگ و بی‌روح هم تنگ شده بود.
    شارلوت در اتاقم رو باز کرد و با هم وارد شدیم.
    همه چیز دست نخورده باقی مونده بود.
    - در نبودت آلیس، در اتاقت رو قفل کردیم که کسی نتونه بیاد داخل و به وسیله‌هات دست بزنه.
    لبخندی زدم و روی تختم نشستم. شارلوت روبه‌روم نشست و دستم رو گرفت.
    - آلیس چه بلایی سرت اومده دستات کبود و خون مُردس حتماً کتکت زده خدا لعنتش کنه این اولین بارش نیست که همچین کاری می‌کنه!
    این‌بار من دست‌هاش رو گرفتم و گفتم:
    - شارلوت گوش کن ببین چی میگم.
    با تعجب نگاهم کرد. به لورا چشم دوختم و گفتم:
    - می‌خوام هردوتون خوب به حرفام گوش کنید.
    لورا کنار شارلوت نشست و هردوشون منتظر بهم زل زدن.
    نفس عمیقی کشیدم و همه حرف‌های دوکمان رو براشون بازگو کردم.
    بعد از اتمام حرف‌هام شارلوت متفکر گفت:
    - اونا رو باید از کجا پیدا کنیم؟
    نقشه رو از تو جیب شلوارم بیرون آوردم و نشونش دادم.
    - این نقطه قرمز محل زندگی اوناست.
    شارلوت نقشه رو از دستم گرفت. ناامیدانه سرش رو تکون داد و گفت:
    - این غیرممکنه آلیس... ما سه نفر تو آفتاب دووم نمیاریم مثل اینکه یادت رفته ما افسونیم!
    آهی کشیدم. به اینش فکر نکرده بودم.
    سرم رو تو دست‌هام گرفتم و فشردم.
    لورا که تا الآن ساکت بود، به حرف اومد:
    - من یک فکری دارم.
    منتظر بهش نگاه کردیم که گفت:
    - دیروز برای بردن چای ملکه به اتاقش رفتم؛ اما نبود گفتم یکم اتاقش رو نگاه کنم که چشمم به صندوقچه قرمز افتاد. داخلش رو که نگاه کردم چشمم به شش تا سنگ فیروزه‌ای خورد. حالت گردنبند مانند داشتن. سریع به کتابی که هفته پیش خوندم مراجعه کردم و قسمت سنگ‌های فیروزه‌ایش رو نگاه کردم. این سنگ‌ها برای افسون‌هایی مثل ما یک محافظ قوی منصوب میشه البته من مطمئن نیستم در برابر نور آفتاب هم محافظ ماست؛ اما به ریسکش می‌ارزه بچه ها این تنها راهیه که داریم فقط یک‌بار امتحانش کنیم مطمئنم جواب میده.
    شارلوت گفت:
    - منم اون سنگ‌ها رو دیدم و راجبشون شنیدم به‌نظرم جواب میده آفرین لورا بهترین فکر رو کردی!
    لورا لبخندی زد و دستاش رو به هم کوبید.
    - خب اینم از این! امشب زمانی که ملکه خوابید، سنگ‌ها رو برمی‌داریم و راه میفتیم. از امشب شروع می‌کنیم تا زودتر اونا رو پیدا کنیم این‌طوری آلیس هم از دست دوکمان نجات می‌دیم.

    لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم.
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    2
    در اتاق باز شد. به‌سمت در برگشتم و در کمال تعجب ملکه رو دیدم.
    در اتاق رو بست و گفت:
    - لورا و شارلوت! بیرون باشید خبرتون می‌کنم.
    به شارلوت و لورا نگاه کردم. با تردید از جاشون بلند شدن و اتاق رو ترک کردن.
    بعد از رفتنشون، ملکه به‌سمتم اومد و کنارم نشست.
    - خبر می‌دادید خودم به دیدنتون میومدم.
    - لازم بود خودم بیام. آلیس؟
    نگاهش کردم و زمزمه کردم:
    - امر بفرمایید ملکه.
    دستی به موهام کشید و گفت:
    - حتماً حسابی اذیتت کرده نه؟
    آهی کشیدم و سرم رو زیر انداختم.
    - شکنجه‌ت کرده؟
    از جام بلند شدم. بلوزم رو با یه حرکت درآوردم و پشتم رو به ملکه کردم.
    چون پشتم به ملکه بود، نمی‌تونستم عکس‌العملش رو ببینم؛ اما صدای قدماش رو شنیدم که به‌سمتم میومد.
    دستی به کمرم کشید و لرزون گفت:
    - چه‌طور تونست این بلا رو سر افسون ملکه بیاره؟
    با ترس بلوزم رو تنم کردم و گفتم:
    - ملکه خواهش می‌کنم به لورا و شارلوت چیزی نگید من نمی‌خوام اونا رو نگران کنم. میشه چیزی بهشون نگید؟
    چشماش رو بست و آه جان‌سوزی از گلوش بیرون داد. بازوهام رو گرفت و نگاه عمیقی به چشمام انداخت. نگاهی که می‌گفت:
    - نگران نباش آلیس. به من اعتماد کن.
    لبخندی زدم و در جوابم، لبخند زیبایی از ملکه دریافت کردم.
    در اتاق باز شد و لورا سرش رو داخل آورد.
    - ملکه اطلاع دادن که شام حاضره ما هم که گشنه‌ایم بریم دیگه.
    ملکه خندید و دستش رو دور بازوهام حلقه کرد.
    - بریم.
    از اتاق خارج شدیم و هر چهار نفر به‌سمت سالن غذاخوری به راه افتادیم.
    ***
    غذا در سکوت سرو شد.
    صدای هراسونی از بیرون شنیده شد.
    -ملکه اجازه‌ی ورود دارم؟
    نگاهی به ملکه کردم. با دستمال دور دهنش رو تمیز کرد و گفت:
    -بیا داخل.
    در باز شد و یکی از فرمانده‌های مورد اعتماد ملکه وارد شد.
    تعظیمی کرد و گفت:
    - ملکه به سلامت باشن.
    ملکه سری تکون داد و پرسید:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    زانو زد و هراسون فریاد کشید:
    - ملکه ما رو عفو کنید.
    ملکه از جاش بلند شد و دوباره پرسید:
    - پرسیدم چی شده؟
    - متأسفانه ما نتونستیم در جنگ پیروز بشیم و اونا با حمله‌ دوباره‌ای، منطقه لافور جنگل رو تصاحب کردن.
    دهنم باز موند. ملکه عصبانی شد و دادی کشید. اون منطقه از جنگل خیلی برای ملکه مهم بود و بهش علاقه داشت. حالا اونا دقیقاً روی نقطه‌ضعف ملکه دست گذاشته بودن. مطمئناً ملکه ازشون نمی‌گذشت و اگر گیرشون بندازه، به نحو بدی شکنجه‌شون میده.
    - می‌تونی بری.
    فرمانده دوباره تعظیمی کرد و از سالن خارج شد.
    - چه‌طور اون همه نتونستن از یک منطقه کوچیک حفاظت کنن؟
    شارلوت دست از غذا کشید و گفت:
    - ملکه جسارت منو ببخشید اما خودتون به اون منطقه از جنگل واکنش نشون دادید و اونا این واکنش رو یه نقطه‌ضعف ازتون محسوب کردن. حتماً خواستن اون منطقه از جنگل رو تصاحب کنن تا شما تسلیم بشین.
    - امکان نداره من تسلیم بشم حتی اگر شده باشه اون منطقه رو به آتیش بکشم.
    چشمام از تعجب گرد شد. خیلی داشت زیاده‌روی می‌کرد. اونجا مکان مقدس ملکه بود. در اونجا ملکه یوگا تمرین می‌کرد و بعضی مواقع هم به دعا می‌پرداخت.
    شارلوت و لورا، ملکه رو از سالن خارج کردن. بشقابم رو به‌سمت عقب متمایل کردم و رو به خدمتکار گفتم:
    - بابت غذا متشکرم.
    تعظیم کوتاهی کرد. از سالن خارج شدم تا به اتاقم برم. نمی‌تونستم بخوابم؛ چون امشب قراره بریم. بریم به جایی که من رو از مشکلات اخیر نجات بده.
    جایی که بتونیم خودمون رو از این مهلکه نجات بدیم و دوکمان رو برای همیشه سیراب کنیم تا نتونه به هیچ آدم بی‌گـ ـناه دیگه آسیبی برسونه.
    اگر ملکه می‌فهمید ما مخفیانه داریم میریم و مهم‌تر از همه اگر بفهمه ما برای چی داریم میریم، مطمئناً سرزنشمون می‌کنه. قانون سوم افسون‌های لورن میگه:
    - هیچ‌وقت به کسی آسیبی نرسون حتی اگر اون آدم بدترین فرد روی کره خاکی باشه.
    آهی کشیدم. اگر این‌کار رو نکنم، نمی‌تونم خودم رو راحت کنم. دوکمان این‌ دفعه حتماً من رو می‌کشه؛ چون هیچ‌کاری براش انجام نمیدم و فقط به عنوان یک زندانی براش کارسازم.
    در اتاق باز شد. صدای ساعت، خبر از نیمه‌شب می‌داد. لورا سری تکون داد و با هم از به‌سمت اتاق ملکه رفتیم.
    - یه جوری خوابوندمش که تا فردا صبح بیدار نمیشه.
    - چی‌کارش کردی؟
    قوطی نقره‌ای‌رنگی رو جلوی چشمم به حرکت درآورد.
    خندیدم و شیطونی نثارش کردم. داروی خواب‌آور به خوردش داده بود.
    سنبل‌الطیب، یکی از بهترین داروهای خواب‌آور بود که به‌سختی می‌شد پیداش کرد؛ اما برای لورا، غیرممکنی وجود نداره.
    خیلی آروم در اتاق رو باز کردم. ملکه در خواب عمیقی فرو رفته بود.
    دستم رو تکون دادم و هر سه وارد اتاق شدیم. لورا به‌سمت تخت ملکه رفت. خم شد و از زیر تخت، صندوقچه قرمزرنگ رو درآورد. نگاهی به من انداخت که سرم رو تکون دادم. با تردید، دست جلو برد و صندوقچه رو باز کرد. نور سنگ‌های فیروزه‌ای باعث شد که چشمای لورا اذیت بشه. چشماش رو بست و بلند شد.
    به‌سمتم اومد و صندوقچه رو به‌طرفم گرفت. سه تا سنگ‌ها رو برداشتم و در صندوقچه رو بستم. لورا صندوقچه رو سرجاش گذاشت و خیلی آروم از در اتاق ملکه خارج شدیم.
    سنگ رو به گردنم انداختم و دستی بهش کشیدم. نور زیادش از بین رفت. با تعجب به لورا نگاه کردم که گفت:
    - طبیعیه! کسی که لیاقت این سنگ رو داشته باشه، سنگ آروم می‌گیره؛ اما اگر کسی که لیاقتشو نداشته باشه و این سنگ رو به گردنش بندازه، اون‌وقته که سنگ به حالت وحشتناکی اون فرد رو مورد آزار قراره میده و بعد از مدتی هم می‌ترکه!
    چه عجیب!
    شارلوت نگاهی به خودش انداخت و گفت:
    - بچه‌ها لباسامون رو باید عوض کنیم.
    از حرکت ایستادیم. شارلوت درست می‌گفت. لباسامون مخصوص اشراف‌زاده‌ها بود. لورا سری تکون داد و گفت:
    - تا پنج دقیقه دیگه همین‌جا جمع میشیم.
    هرکدوممون به‌سمت اتاقامون رفتیم.
    پیراهن بلندم رو از تنم خارج کردم. کمدم رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم. هر دفعه که لباس‌‌های شهری می‌پوشیدیم، ملکه به‌شدت تنبیهمون می‌کرد برای همینه که لباسامون رو جمع کردیم؛ اما الان دیگه باید افتتاحشون کنم.
    لبخند کجی زدم و لباس‌ها رو درآوردم.
    از بینشون یک تاپ سفیدرنگ به همراه کت لی و شلوار هم‌رنگ کت، انتخاب کردم و پوشیدم.
    از داخل کمد کفش‌ها، یک کتونی سفیدرنگ انتخاب کردم و پام کردم.
    گیره‌های موهام رو درآوردم و شونه کشیدم. همین‌طور باز رهاشون کردم و از اتاقم خارج شدم.
    شارلوت یک نیم‌تنه زردرنگ به همراه کت زرشکی، شلوار تنگ زرشکی و کتونی‌های زرشکی انتخاب کرده بود.
    لورا هم یک لباس آستین بلند مشکی‌رنگ به همراه شلوار تنگ و کفش‌های مشکی رنگ انتخاب کرده بود.
    تیپ امروزی و شهری انتخاب کرده بودیم. سنگ‌ها رو به گردنمون انداختیم و داخل لباسمون پنهان کردیم.
    دست هم رو گرفتیم و از قصر خارج شدیم.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا