فن فیکشن فن فیکشن دونده هزارتوی | [MOONFACE]کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتو راجع به رمان چیه

  • عالیه

    رای: 1 100.0%
  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .

{MOON FACE}

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/01
ارسالی ها
41
امتیاز واکنش
624
امتیاز
231
نام فن فیکشن: دونده هزارتوی (لانه گریورها)
نويسنده: {MOONFACE} کاربر انجمن نگاه دانلود
برگرفته شده از فیلم: دونده هزارتوی
ژانر فن فیکشن : تخیلی،فانتزی،معمایی،جنایی
ناظر: *یـگـانـه*

خلاصه فن فیکشن: داستان پسری جوان به نام توماس را روایت میکند که هنگامی که بیدار می شود خودش را در مکانی مارپیچ می بیند و نمی داد که برای چه در اینجا خضور دارد. تعدادی از هم سن و سالان او نیز در این مکان به همراه او هستند که همه شان گیج و سرگردان اند. حافظه تمامی آنان پاک شده است و برای همین توماس و سایر دوستانش قصد دارند که با کمک یکدیگر از این فضایی مارپیچ که دیوارهای بلندی دارد فرار کنند
سخنی با خوانده:

دوستان خودم رو موظف دونستم که این اطلاعات رو در اختیارتون بگذارم.
این رمان سه جلدیه و این اولین جلدیه که مینویسم و در خدمتتون هستم. به هیچ عنوان تاکید میکنم به هیچ عنوان بدون مطالعه این جلد، جلد های بعدی رو مطالعه نکنید.

پ.ن: جمله های ویرایش شده با رنگ آبی مشخص میشه.
ویرایش ها صورت گرفت منتظر پارت های جدید باشید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش:

    {MOON FACE}

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/01
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    624
    امتیاز
    231
    تشکر زیر پست ها فراموش نشه
    [[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    "با بهت و تعجب به آسانسور کوچک سیمی ای که در آن زندانی بودم نگاه کردم. چرا هیچکس به دادم نمی رسد؟ اتاقک کوچک با سرعتی غیر قابل باور به سمت بالا حرکت میکرد.
    این صداهای وحشتناک از کجا است؟

    با دیده شدن سطح زمین و سرعت زیاد حرکت اتاقک فریادی از روی ترس کشیدم و چشمانم را بستم. اما چرا برخوردی با زمین نداشتم!؟ پلک هایم را آرام آرام باز کرد. دست کم بیست نفر بالای سرم ایستاده بودند از ترس قدمی به عقب برداشم. صدای پچ پچ شان به گوشم می رسید
    -قیافه اش رو نگاه کنید
    -به درد آشپزخانه میخوره
    -بلندشو بابا،بلندشو
    بدون تردید بلند شدم و به سرعت خودم را از بین حلقه ای که دورم درست کرده بودند بیرون کشیدم.
    -به نظر یک دونده است
    بدون مکث می دویدم نمیدانستم به کجا،
    تنها هدفم این بود که از آنجا دور شوم. افزایش سرعتم باعث برهم خوردن تعادل ام و در نتیجه خنده تمسخر آمیز آنان شده بود. با اندکی ترس از جایم بلند شدم و با تعجب به اطراف نگاه کردم.
    زیر لب با خود زمزمه کردم:
    -اینجا کجاست؟
    چند لحظه ای از جاری شدن این حرف بر زبانم نگذشته بود که دو نفر از آن افراد زیر بازویم را گرفتند و بدون اندکی ملاطفت و بدون میل خودم درون زندان کوچک حصیری فرستادند. با جسوری از جایم بلند شدم و سعی کردم از
    لابه لای دیوار حصیری که در آن زندانی بودم نگاهی به بیرون بی اندازم اما از آنجا تقریبا هیچ چیز قابل رویت نبود. به آرامی نشستم و سرم را برروی پاهایم قرار دادم چشمانم را بستم و با خود فکر کردم من از کجا آمده ام؟ اینجا کجاست؟
    -هی تو
    سرم را بالا گرفتم و به مرد درشت هیکل روبه رویم خیره شد
    -حالت خوبه؟

    در حصیری را باز کرد و ادامه داد:
    -اسم من البیه. هر چی لازمه رو بگو مثلا کی هستی؟ یا از کجا اومدی؟ چیزی میدونی؟
    لب های خشکم را با زبانم تر کردم و گفتم
    :
    -نه
    -اسمت رو میدونی؟
    سرم را تکان دادم:
    -نه! من چیزی یادم نمیاد

    با لحنی محکم تر از قبل ادامه دادم:
    -چرا نباید چیزی یادم بیاد؟
    -هی آروم باش،آروم. این طبیعیه همه مون اول همینجوری بودیم. چند روز دیگه اسمت یادت میاد این تنها چیزیه که اجازه دادن داشته باشیم.
    -اینجا دیگه کجاست؟
    دستان بلند و کشیده اش را به سمتم هدایت کرد و ادامه داد:
    -بیا نشونت بدم
    دستم را گرفت و به دنبال خود کشید
    به قستی از سبزه ها اشاره کرد و گفت:
    -اینجا غذا میخوریم و همینجا هم میخوابیم. غذامون رو خودمون پرورش میدیم و خونمون رو خودمون میسازیم.
    به جعبه های چوبیه کوچک و بزرگ اشاره کرد و گفت:
    -همه چیز تو اون جعبه ها هست بقیه اش دیگه با خودمونه
    با تعجب گفتم:
    -جعبه ها؟
    -آره چند وقت یک بار اون ها رو می فرستن همراه یک تازه کار! این ماه تو همراه جعبه ها اومدی.
    موشکافانه پرسیدم:
    -فرستاده میشن؟ توسط چه کسی؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    {MOON FACE}

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/01
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    624
    امتیاز
    231
    رمان رو به دوستاتون معرفی کنید تا سریع تر پست بزارم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    به پسر مو طلایی ای که به سمت مان می آمد خیره شدم و گفتم:
    -این رو نمیدونم
    پسرک با صدای بلندی گفت:
    -هی البی حالت چطوره
    بدون پاسخ به سوالش ادامه داد:
    -تازه واردمونه، اینم نیوت
    -خوشبختم
    -وقتی من نیستم اون مسئوله
    تک خنده ای کرد و گفت:
    -خوبه که همیشه اینجایی
    -امروز خیلی خوب دویدی ...
    مکثی کرد و ادامه داد:
    -برای یک لحظه فکر کردم دونده ای تا وقتی که افتادی زمین
    با تعجب پرسیدم:
    -دونده!؟
    البی دستپاچه گفت:
    -نیوت!میشه بری دنبال چاک؟
    مکثی کرد و بلااجبار سرش را به نشانه مثبت تکان داد
    لبخندی زد و گفت:
    -ممنونم.
    میرم سر اصل مطلب تو یک خورده دیر اومدی اینجا خیلی کار داریم. برای امشب یک برنامه ویژه داریم.
    -برنامه!؟
    -آره،خودت میبینی.
    ***
    نور آفتاب مجبور ام کرده بود تا چشمانم را نیمه باز نگه دارد.
    البی از روی پله های چوبی رد میشد و سعی داشت خودش را به بالای کلبه چوبی برساند
    همانطور که با سختی خودش را به بالای کلبه می رساند گفت:
    -از ارتفاع که نمی ترسی؟
    بدون اینکه منتظر پاسخ جوابش باشد ادامه داد:
    -بیا!زود باش
    با افسوسی که در صدایش موج میزدگفت:
    -همه چیز همینه. براش سختی کشیدیم اگه احترم اینجا رو نگه داری مشکلی پیش نمیاد.
    بدون توجه به حرف البی به دیوار روبه رو خیره شدم و گفتم:
    -اون بیرون چیه!؟
    البی وزنش را رو یک دستش انداخت:
    -اینجا سه تا قانون داره اولیش باید کار کنی؛ ما اینجا مفت خور نمیخوایم. دومیش اینکه به هم صدمه نزنیم چون اینطوری هیچکاری پیش نمیره و مهمترینش اینکه...
    کمی مکث کرد و ادامه داد:
    -هیچ وقت اونور دیوار ها نری. فهمیدی تازه وارد؟
    با تعجب به مرد سیاه پوست رو به رویش خیره شد و سعی کرد جواب سوال هایش را از نگاه قهوه ای رنگ اش به خود پیدا کند با صدای بلند پسری به خود آمد.
    -سلام البی
    پسرک با موهای فرفریه قهوه ایش و چهره با نمک و کودکانه اش لبخندی را برلبانم به وجود آورد.
    -سلام چاک کجا بودی رفیق!؟
    ***
    در حالی که سعی داشت طناب را از روی درخت بلند و تنومد پایین بکشد حرف می زد:
    -داستان هممون مثل همدیگه است داخل جعبه بودیم البی اطراف رو بهمون نشون داده حالا هم که اینجاییم.
    تو بهتر از اوایل منی
    دستی به کمرش زد و ادامه داد:
    -هی رفیق! کجا داری میری؟
    [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    {MOON FACE}

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/01
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    624
    امتیاز
    231
    [HIDE-THANKS] [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    با انگشتان باریک و کشیده ام به دیوار روبه رو اشاره کردم و گفتم:
    -فقط میخوام یک نگاه بی اندازم
    -هرجا رو به خواهی میتونی ببینی اما اینجا رو نه
    کنجکاوانه به او خیره شدم و گفتم:
    -چرا مگه اونجا چه خبره؟
    -خودمم چیز زیادی نمیدونم اما ما اجازه نداریم بریم اونجا
    با دیدن دو جوان که دوان دوان از شکاف نسبتا عمیق رو به رو بیرون می آمدند، ابروهایم را بالا انداختم و کنجکاوانه به آن دو خیره شدم.
    -سلام چاک. تازه واردمونه؟ راستی با درجه هات حال میکنی؟
    چاک با لبخندی که گویی جزی از صورت اش بود پاسخ داد:
    -آره بن

    با کنجکاوی پرسیدم:
    -تو که گفتی کسی نمیتونه وارد اون دیوار بشه کمرش را به تنه درخت پشتش چسباند و با رخوت و بی حوصلگی گفت:
    -ما اجازه نداریم بریم اون جا اونا فرق دارند اونا دونده هزارتو اند.
    دستی به مو های مشکی و براق ام کشیدم و موشکافانه پرسیدم:
    -چی؟ چی گفتی!؟
    چاک با بی حواسی به او خیره شد و ادامه داد:
    -چی؟
    -تو گفتی هزارتو؟
    پسرک با سردرگمی ناشی از بی حواسی اش گفت:
    -جدی!؟ من گفتم!؟
    سرش را به نشانه صحت کلامش تکان داد
    نمی توانستم حس کنجکاوی ام را کنترل کند؛ آرام آرام به سمت دیوار حرکت کردم.
    -کجا داری میری!؟
    بی توجه به کلام هراسان چاک گفتم:
    -می خوام یک نگاه بندازم
    -گفتم نمی تونی بری مخصوصا الان
    اما بی آنکه نگاهی به او بی اندازم قدم هایم را تند تر کردم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    {MOON FACE}

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/01
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    624
    امتیاز
    231
    [HIDE-THANKS]
    تنها یک قدم تا وارد شدنم به درون شکاف عمیق و پر رمز و راز این بیشه مانده بود.
    اما با کشیدن دستم توسط منفور ترین پسر این روز های زندگی ام باعث شد تا پاهایم را برروی زمین قفل شوند.
    فریادی از روی عصبانیت و خشم کشیدم و گفتم:
    -هی ولم کن

    -باشه، باشه آروم باش
    دستم را آرام رها کرد و ادامه داد:

    -فقط آروم باش
    -نمیتونم،چرا بهم نمیگید چه خبر؟ نمیتونید اینجا نگهم دارید
    نفس عمیقی کشید و به آرامی گفت:
    -این به صلاح خودته
    با صدای بلندی فریاد کشیدم
    -چرا!؟
    صدای محکم دو تخته سنگی که با صدایی محکم بر هم کوفته شدند باعث شد تا سرم را به سمت دیوار سوق دهم.
    همهمه زیادی ایجاد شده بود. اما سخن کوتاه و مرموز البی من را بی تاب تر از هر لحظه برای پیدا کردن راز این دیوار کرد
    -به بیشه خوش اومدی
    ***
    گرمای آتش به صورتم برخورد می کرد و گرمای تاغت فرسایی را به وجود آورده بود.
    صدای نیوت نگاهم را از شعله های آتش گرفت
    -روز اول خیلی سخته
    سری به معنای تایید تکان دادم
    مشتی به بازویم کوبید و گفت:
    نیوت: بگیر! خیلی قویه
    با تعجب به شیشه بزرگ در دستان دوست تازه و نچندان صمیمی اش خیره شد و بدون مکث معجون قهوه ای رنگ را گرفت و بی مهابا سر کشید.
    با چشیدن طعم گس و تلخ معجون چشم هایش را بست و بدون اندکی تردید معجون را نوشید
    چشمان مشکی رنگش را باز کرد و با چهره ای در هم گفت:
    -این دیگه چی بود؟
    شانه ای بالا انداخت و با بی خیالیه ذاتی ای که مردمان این بیشه هر کدام به نوعی در وجودشان داشته بودند گفت:
    -خودم هم نمی دونم دستور ساخت گَلیه و یک راز تجاریه
    به فرشته نجاتش خیره شد و گفت:
    -با این حال یه عوضیه

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    {MOON FACE}

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/01
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    624
    امتیاز
    231
    [HIDE-THANKS]
    با بهت به من خیره شد و گفت:
    -ولی امروز جونت رو نجات داد باور کن هزارتو جای خیلی خطرناکیه
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -ما تو دام افتادیم نه؟
    سری تکان داد و گفت:
    -فعلا آره اما..‌.
    به پشت سرش نگاه کرد و ادامه داد:
    -اونا رو می بینی!؟ اونجا کنار آتیش؛ اونا دونده اند اسم اون وسطیه مینهو اون مسئول دونده هاست هرروز صبح وقتی در ها باز میشه به هزارتو میدوند نقشه بر می دارند و به خاطر می سپرند تا راهی برای خروج پیدا کنند.
    کنجکاوانه پرسیدم:
    چند وقت دارند میگردن
    سری با تاسف تکان داد و گفت:
    -سه سال
    با شگفتی و تعجب پرسیدم:
    -تا حالا چیزی هم پیدا کردن
    لبخندی زد و با بی خیالی گفت:
    -حرف از عمل خیلی آسونتر
    پسرک اشاره ای به دیوار مقابلش کرد و گفت:
    -گوش کن!
    چشم هایم را بستم و به صدای مهیب و گوش خراش، گوش سپردم
    -شنیدی!؟
    با صدایی آرامی ادامه داد:
    -هزارتو داره تغییر میکنه؛ هر شب تغییر می کنه
    کنجکاوانه پرسیدم:
    -این چطور امکان داره؟
    شانه ای بالا انداخت و گفت:
    -اینو باید از کسایی که اینجا رو ساختن بپرسی؛ حقیقت اینکه دونده ها تنها کسایی اند که میدونند اونجا چیه. بین ما اون ها قوی ترین و سریع ترین ها اند. و این خیلی خوبه چون اگه پیش از بسته شدن در ها برنگردن کل شب رو اونجا گیر می افتند
    کمی مکث کرد و ادامه داد:
    -و اونجا کسی شب رو به صبح نمی رسونه

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    {MOON FACE}

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/01
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    624
    امتیاز
    231
    [HIDE-THANKS]
    -یعنی چه اتفاقی می افته
    -بهشون می گیم گریور البته کسی ندیدیتشون که بخواد بگه با این حال هستن
    مقداری از ماده تلخ نوشیدم
    -خیلی خوب دیگه برای امشب سوال کافیه پاشو پاشو آخه تو قرار مهمون افتخاری باشی .
    ایستاد و پیرهنش را تکان داد تا اثری از گرد و غبار بررویش نباشد
    ***
    -اینهایی که میبینی سازندن با دستاشون خوب بلدن کار کنن اما این بالا چیزی ندارن اینم که میبینی وینسترِ جزو گروه قطع کننده ها است و این دو تا هم گروه امداد اند کنیت و جف
    -هی نیوت اوضاع و احوال چطوره !؟
    بی آنکه پاسخی به سوال شان دهد، به ادامه حرفش پرداخت
    -بیشتر وقتشون صرف باند پیچیه قطع کننده ها میشه
    و به دنبال این حرف لبخند کوتاهی میان لب هایش نشست
    نفس عمیقی کشیدم:
    -اگه بخوام دونده بشم چی!؟
    -اصلا چیزی از حرف های منو شنیدی!؟ کسی دلش نمیخواد دونده باشه تو باید انتخاب بشی
    -کی دونده ها رو انتخاب میکنه!؟
    با کوبیده شدن جسمی سنگین به کمرم چهره ام از درد جمع شد
    با تعجب به گَلی نگاه می کرد
    -هه چی میگی تازه کار!؟ میخوای ببینی چی تو چنته داری؟
    شنیدن کلمه تازه کار مانند مته ای مغزم را سوراخ می کرد
    -خب قوانین سادست سعی می کنم از دایره بندازمت بیرون و تو هم فکر نکنم بیشتر از پنج ثانیه دووم بیاری
    پوزخندی زد و با لحنی نچندان گرمی ادامه داد:
    -آماده ای؟
    و قبل از به اتمام رسیدن سخنش به سمت ام یورش برد و لگدی حواله شکم ام کرد.
    صورتم از درد جمع شده بود.
    -زود باش تازه کار هنوز کارم تموم نشده
    از میان دندان های کلید شده ام گفتم:
    -به من نگو تازه کار
    - چی دوست داری بهت بگم!؟ ریغو خوبه
    و به دنبال این حرف قهقه شان لرزی بر اندامم انداختند

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    {MOON FACE}

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/01
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    624
    امتیاز
    231
    [HIDE-THANKS]
    -نظر شما چیه پسرا!؟
    بدون جوابی دندان شکن به پسر تخس و کله شق یقه بلوز قهوه ای رنگش را گرفتم و او را به سمت خودم کشاندم
    دستانم را از دور لباس نه چندان نواش برداشت:
    -میدونی چیه!؟ همون ریغو بیشتر بهت میاد.
    رگه های خشم در نی نی چشمانم نمایان شده بود. سرش را بلند کرد و ضربه محکمی به شکم عضلانی پسر گستاخ رو به رویش وارد کرد.
    -دمت گرم تازه کار
    -گل کاشتی
    لبخندی پهناور بر لبانم به وجود آمد و خون جاری شده از بینی استخوانی ام را نادیده گرفتم:
    -برای یک تازه کار بد نبود
    با تمام توانش ضربه محکمی با چاشنیه خشم به پاهایم وارد کرد.
    تصاویر جلوی چشمانم تار میشدند؛ چشمانم را برروی هم فشردم و با صدای آرامی گفتم:
    -توماس
    بی آنکه اندکی تامل کنم از جایم بلند شدم و با خوشحالی فریاد کشیدم:
    -توماس! اسمم یادم اومد من توماسم.
    ***
    -اونجا چیه!؟
    -صدامو میشنوی!؟
    -قرار همه چیز تغییر کنه
    چشمانشم را با وحشت باز کردم. چرا این کابکس ها دست از سرم بر نمی دارند؟ دستی محکم برروی دهانم فشرده میشد. با دیدن هیکل درشت البی نفسی عمیق از سر آسودگی کشیدم.
    -دنبالم بیا
    دستانم را در هم قلاب کردم و گفتم:
    -خیلی آرومه نه!؟ میدونم باورش سخته اما همیشه این طور نبوده ما روز های تاریکی داشتیم. خیلی از پسر ها رو حین ترس از دست دادیم...
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    -حین وحشت. ولی خیلی پیشرفت داشتیم قانون پایدار آرامش آورد.
    موشکافانه گفت:
    -چرا این رو به من میگی!؟
    با صداقتی که در تک تک کلماتش موج میزد گفت:
    -چون تو مثل دیگران نیستی؛ تو کنجکاوی اما الان یکی از مایی لازمه بدونی معنی این چیه.
    اشاره ای به نوشته های حک شده دیوار سنگی کرد و چاقویی را در دستان پسرک قرار داد.
    با تعجب به اسم های حک شده روی دیوار نگاه میکرد:
    -چه اتفاقی برای این ها افتاده!؟
    -همون طور که گفتم روز های تاریک توماس.
    ***
    نگاه کوتاهی به نیوت انداخت و گفت:
    -تا حالا کسی سعی کرده از دیوار بره بالا!؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    {MOON FACE}

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/01
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    624
    امتیاز
    231
    [HIDE-THANKS]
    -سعی کردیم ولی پیچک ها تابالا نمیرن. این چیز ها رو برای چی میپرسی!؟
    -خب پس جعبه چی!؟
    -قبلا امتحانش کردیم اگه کسی توش باشه پایین نمیره.
    -باشه پس اگه ما...
    کلامش به پایان نرسیده بود که نیوت کلافه گفت:
    -نه اونم امتحان کردیم؛باور کن هر چیزی که در موردش فکر میکنی رو قبلا امتحان کردیم. تنها راه خروج از طریق هزارتو.
    مکث کرد و ادامه داد:
    -میخوای بهمون کمک کنی!؟ آره!؟
    به سبد قهوه ای رنگ در دستانش اشاره کرد و گفت:
    -برو یکم واسمون کود بیار
    ***
    با هرسی که در تک تک کلماتم نمایان بود زیر لب گفتم:
    -برو یکم کود بیار توماس. جور دیگه ای نمیتونم کمک کنم!؟ فقط باید برم کود بیارم!؟ میدونی که کجاس وسط جنگ...
    صدای خرد شدن استخوانی زیر پاهایم حرفم را نیمه کار گذاشت. با ترسی که در تک تک رفتارم نمایان بود قدمی به عقب برداشتم.
    با دیدن پسری جوان در مقابل دیدگانش با ترس و اندکی تعجب گفت:
    -بن درسته!؟ نمیدونم که ما...
    با شنید صدایی خس خس مانند از میان هنجره اش گفت:
    -هی! تو حالت خوبه!؟
    بدون توجه به صورت رنگ پریده و ترسانم به سمتم یورش برد

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا