فن فیکشن فن فیکشن نیمه ی پنهان (جلد دوم) | ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26

نام فن فیکشن: نیمه ی پنهان (جلد دوم)
جلد اول: نیمه ی تاریک
نویسنده: ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: معمایی، تخیلی، جنایی، عاشقانه
برگرفته از: سریال کره ای Black
ناظر: P_Jahangiri_R

خلاصه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
انت
تاد، دخترکی با چشم های نفرین شده و توده های اعظیمِ سیاه رنگ که او را احاطه کرده اند. کارلوس رِینیز، مرد جوان که از مرز باریک مرگ و زندگی برگشته است و برای باز کردنِ گره های پرپیچ و خمی که سر راهش قرار می گیرد؛ سخت می کوشد و... جیانلوئیجی؛ آشنایی که در عینِ شناس؛ پر از ناشناخته های سربه مهر است!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    120663

    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26


    مقدمه:
    نفس زنان و با شکمی از هم دریده شده؛ خود را به سربالایی می رساند. پیرهن سفید و براقش را حجمی از خون فرا گرفته بود و بوی مرگ حوالی اش پیچ می خورد. مهتاب در آسمانِ شب می رقصید و باد شاخ و برگ درختان را تکان می داد. درد به رگ و ریشه اش رسیده بود، سعی دارد با کف دست از خونریزی اش جلوگیری کند، قطرات سرخ از لابه لای انگشتانش سرازیر شده و روی کفش های واکس خورده اش می چکند.
    - نمی تونم، نمی تونم لعنتی!
    روحِ ناآرامش؛ آرام و قرار ندارد و درون جسمِ سردش، جنبان خود را بر در و پیکر می کوبد، انگار اسیرِ جسمِ فانی شده باشد. با دست خون آلودش یقه و گردنش را لمس می کند؛ سخت نفس می کشد و احساس خفگی می کند. قطرات آب از موهای بلند و پر پشتش چکه می کردند. تنش از خیسیِ لباس ها و بادی که اطرافش می پیچید، در حال انجماد بود، انگار که او را درون قالب پر از آب سرد و تکه های یخ فرو کرده بودند. دندان هایش از شدتِ نفوذ سرما و عصبانیتی که در وجود جولان می داد؛ به یکدیگر می کوبند. روی جسمِ فانی متمرکز می شود و سپس خشمگین و آشفته دستی به شکم دریده شده و پای خونی اش می کشد.
    - چرا نمی تونم بیام بیرون!؟
    - منظورت چیه؟
    نگاهِ دردناکش روی یک جفت چشم گرد و سرخ رنگ که خونسرد خیره اش شده بود، می ماند. پوستش کدر و لب هایش کبود بودند، نزدیک درخت بلند قامتی ایستاده و انگار روی هوا بود. مه غلیظی در اطرافش پرسه می زد و بوی مرگ را به راحتی میشد در حوالی اش استشمام کرد. کلافه به درخت تکیه داده و آرام آرام به روی زمین می نشیند، از شدت درد شکم و کمرش به بی حسیِ وحشتناکی رسیده بود.
    - نمی تونم، نمیشه... از این جسمِ لعنتی نمی تونم بیرون بیام. داره چه اتفاقی میوفته؟
    نگاه مرموزش لبالب از رازهای سر به مهر بود، دستی نامرئی روی بازو و شکم شکافته شده اش می نشیند. با لمسِ سردش ناخوداگاه حسِ تلخ و ناخوشایندی را در وجودش حس می کند و متعجب می شود.
    - هیچوقت با همچین چیزی برخورد نداشتیم، ما آزادانه هر جسمی رو می تونیم شکار کنیم.
    - پس، پس چه اتفاقی برای من افتاده!؟
    - استفاده از هر جسمی برای ما زمان بندی داره دوستِ من، این قانونیِ که یکی از پایگذاری هاش خودِ تو بودی! امیدوارم چیزی یادت نرفته باشه ج.اِل! باید بیشتر مراقب باشی، این جسم رو سالم نگهدار و به خوبی ازش استفاده کن و زود به جایگاه اصلیت برگرد!
    - اما من...
    - تو داری خواب می بینی ج.اِل، داری هر لحظه بیشتر و بیشتر شبیه به انسان ها میشی و مطمئنا هر لحظه از دنیای خودت فاصله خواهی گرفت!
    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26

    اتاقک را چراغ نفتی و کوچکی روشن کرده بود. قفسه ی آهنین و نسبتا بزرگی گوشه اتاق قرار داشت و زنجیری کلفت و قفلی به رنگ طلایی که هر دو دستش را بندِ قفسه ی گوشه ی اتاق کرده بود. نیمی از لباسش را آن وحشیِ غول پیکر از هم دریده بود و آثار کبودی در جای جای بدنش خود نمایی می کرد.
    در ناحیه ی گونه و بینی اش احساس دردی اعظیم می کرد، دهانش را چند لحظه یکبار با نفسی دردناک که از سـ*ـینه اش بر می خواست؛ خالی از خونابه های روان می کرد. دست هایش از تقلای زیاد زخمی و خونین شده بودند، زمین را کاه و علوفه های تیز و زبر پر کرده بود و از پشت تنها پنجره ی اتاقک؛درختان بلند که با باد این سو و آنسو می رفتند؛ به چشم می خورد. تاریکی با وسعتی پهناور دنیا را به کام خود کشانده بود.
    مردکِ غول پیکر با آن چشمانِ وحشی و نیرنگی که در تارتار نگاهش موج می زد با فاصله ی نه چندان زیادی پشت به او ایستاده و مشغول گفتمان بود. با وحشت به او که دور ایستاده و صدایشان به زور به گوش می رسید، نگاه می کند.
    - احمق، چرا کارلوس رو کشتی؟
    مرد سر به زیر؛ مانند یک گربه ی ملوس خانگی پیشِ روی اربابش می لرزید.
    - متاسفم آقا، کنترلم از دست دادم، اون خیلی دست و پا گیر بود و من مجبور شدم.
    صدای غریبه پر حرص و عصبی به گوشش می رسد:
    - اگه کارلوس رو بکشیم؛ اون لعنتی نمیذاره قسردر بریم. اشتباه کردی لعنتی، اشتباه!
    - مطمئن میشم که مشکلی پیش نمیاد، این رو بهتون قول میدم.
    - جسدش رو پیدا کردی؛ یه جایی نگهش دار لئو و حواست باشه که هر اشتباهی تاوان جبران نشدنی در پی خواهد داشت! مطمئنا آقا از اشتباهت نمی گذره.
    با دور شدن مرد قد کوتاه که چهره اش را میان ماسک و کلاه پنهان کرده بود، مردِ آشنا به سمت سوزان می آید، سوزان اشک ریزان خیره اش می شود. لئو بی توجه به ناله های پی در پی سوزان گوشی را کنار گوشش قرار می دهد. زن جوان کمی به سمت جلو خیر می گیرد و با دهانی پر خون و زخمی که گوشه ی لبش را پاره کرده بود می غرد:
    - نباید کارلوس رو می کشتی آشغال، اون بی گـ ـناه بود.
    ضربه ای سخت حواله ی گونه ی کبودش می شود و درد تا مغز استخوانش می پیچد. حتی نای فریاد هم ندارد، درد و ترس تا عمق جانش ریشه کرده بود و از طرفی کارلوس را دیده بود که آب های وحشی جسم بی جانش را درون خود حل کرده بودند، تنها عشق زندگی اش پیش روی چشمانش از دست رفته بود.
    - تا دهنت رو جـر ندادم خفـه شو زنـیکه.
    صدای هق هق آرامش درون اتاقک پیچ می خورد و لگد دیگری حواله ی سر و سـ*ـینه ی دردناکش می شود. تمام اعضا و جوارح بدنش به سوز و گداز می افتد و سعی می کند ناله ی پر دردش را با به دندان گرفتن لب هایش؛ درون خود خاموش کند. صدای "الو" گفتن فرد مقابلش باعث می شود از زنِ بیچاره فاصله بگیرد و او را به حال خود رها کند.
    - منم، چه خبر از کارلوس؟ پیداش کردی؟
    - ...
    - لعنتی هنوزم؟ اوضاع الان اضطراریه، زود جسد اون مردک رو پیدا کن.
    - ...
    - اون باید پیدا بشه مرد، می فهمی؟ حتی اگه شده اینچ به اینچ کف دریاچه رو بگرد! متوجه حرفم هستی؟ اون، باید، پیدا، بشه!
    ***


     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26

    پوستش مثل مرغ های پر کنده دون دون شده و زبانش به سقف دهانش چسبیده بود. به دیوار سردِ بیمارستان تکیه داده و دستش به سمت قفسه ی سیـنه اش می رود. صدای کوبش قلبش را گوش هایش نیز می شنوند. چند ثانیه پیش بود که مردی با موهای جو گندمی و نگاهی پر از حرف های ناگفته از کنارش رد شده و سیاهی ها او را بیشتر از همیشه احاطه کرده بودند. چقدر نگاه و چشم های تیره اش برای آشنا به نظر می آمدند!
    مستاصل آب دهانش را فرو می دهد، از محیط بیمارستان به شدت متنفر است، این مکانِ طلسم شده هیچوقت روی خوش به او نشان نخواهد داد! چشم های مرد مرگی دردناک را فریاد می زد. دستی به شانه اش می کشد، با برخورد با او تنها خشمِ مرد بود که نثارش شده و دردی که در شانه اش پیچیده بود.
    شانه اش را آرام لمش می کند " اون از چی می تونه انقدر عصبی باشه!؟"
    - می خوام بدونم، شوهر خواهرت همیشه باهاش اینجور بد رفتاری می کرده؟ اوه، اون مردی که الان من دیدم، یه وحشیِ عوضی بود!
    صدای تیز و زنانه از اتاقکِ کنار دستش به گوش می رسد، سپس صدای غریبه و غمگین دیگری به گوشش می رسد که انگار حجمی از اندوه از زبانش سرریز می شد:
    - اگه بدونی اوضاعشون چطوری بوده، دلت واسشون می سوزه... اونا خانواده ی جمع و جور و خوشبختی بودن.
    - اون آقا که رفت شوهرش بود دیگه، درسته؟ اون مرگِ خانمش رو می خواست! اگه پرستارها نمیومدن حتما اون رو می کشت!
    - بعد از مرگ دو تا بچه هاشون؛ زندگی اونا هم تغییر کرد.
    - اوه!
    - وقتی بازار مولتال خراب شد، برادر زاده م زیر آوار موند و مُرد.
    ذهنش به سال ها قبل کشیده می شود و صدا همچنان با بارِ سنگین غم و اندوه رجز می خواند:
    - به والدینش گفته بود که نمی خواد به اونجا بره، چون یه آشنای دور بهش گفته بود که اون روز به سینما نره، گفته بود اونجا خطرناکه و قراره که اتفاق بدی بیوفته.
    به آنی قلبش از جا کنده شده و چشمانش روی نقطه ای گرد و مات می ماند.
    - اونا مجبورش کردن که با دوستاش به سینما بره، بهش گفتن نباید خرافات رو باور کنه، کلی سرزنشش کردن و در آخر همراه دوستاش فرستادنش.
    - خدای من! یعنی اگه به حرف اون غیبگو گوش می کردن، الان، الان فرزندش زنده بود!
    - فکر کنم خواهرم فکر می کرد که، رایان دروغ میگه. چون فکر می کنه خانواده ش پولِ گردشِ اون رو ندارن. خواهرم اون موقع ها خیلی مریض بود، همه ی پول هایی که شوهرخواهرم در می آورد؛ خرج دوا و درمونش میشد. آه... اونا واقعا وضع مساعدی نداشتن.
    - خب... خب چرا رابطشون انقدر تلخ شد!؟
    - خب راستش...
    با سکوتی که از جانب زنِ غمگین به وجود می آید، ناخوداگاه دست هایش زیر پلک هایش می نشیند و اشک هایی که صورتش را خیس کرده بودند را از زیر مژه های خیسش می زُداید. کمی نزدیک تر می رود و از پشت پنجره به دو زن که بر روی صندلی و کنار تختی نشسته بودند؛ خیره می شود.
    زنِ خفته بر روی تخت؛ موهایی بلند به رنگ قهوه ای داشت و صورتی رنگ پریده و لب هایی که به سفیدی می زد، پشت پلک هایش سرخ و متورم بود و ابروهایش پر و بد حالت بالای چشم هایش روییده بودند. موهای قهوه ای تیره! چقدر آشنا، انگار همین دیروز بود که...
    - هی ژانت! تو اینجایی؟ من توی محوطه داشتم دنبالت می گشتم.
    با مخلوطی از بغض و حسرت به سمت چهره ی آشنا بر می گردد، نگاه کبود و تیره اش ادوین را غافلگیر می کند. مرد جوان متعجب قدمی به جلو می آید:
    - هی تو! حالت خوبه!؟
    تصویری از گذشته که در پس ذهن آشفته اش خاک می خورد، پشت پلک هایش پیدار می شود. یک جفت چشمِ خندان و مهربان که او را دلداری می داد. باد موهای تیره ی خوش حالتش را به بازی گرفته بود.
    نه، نباید حقیقت داشته باشد!
    - خانمِ ژانت با شما هستم!
    - بله!
    ادوین با آرامشی که سعی در القا کردنش داشت، دستش را روی شانه ی لرزان او قرار می دهد.
    - تو داری می لرزی و... به نظر خوب نمیای!
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26


    با پشت دست صورتش را از هیچ پاک می کند و ذهنش را به سمت چهره ی پر سوالِ ادوین سوق می دهد.
    - من خوبم اِد، بهتره بریم، پدرت کجا بستریه؟
    حس می کند که سر و صورتش خیس و لزج شده است.
    - اون خیلی وقته که اینجاست، پدرم حال خوبی نداره.
    ادوارد اوشاکان، مردی با موهایی به سپیدی برف و پوستی کبود و چروک هایی که دور تا دور چشم و لب هایش را فرا گرفته بود. آثار غم به خوبی از خطوط شکسته ی چهره اش نمایان بود.
    غمگین و معذب به پسرِ مشتاق و کنجکاوش نگاه می کند. سیاهی ها حوالیِ پیرمرد پرسه می زدند و حالا پسرش می خواست عمر او را تخمین بزند.
    - چی، چی شد ژانت؟ تو... تو می بینی؟
    متاسف سرش را به سمت او بر می گرداند. قرنیه ی چشمانِ ادوین می لغزیدند و گاه نگاهش به سمت پدرِ پیرش می رفت. بی حرف سر تکان می دهد، بوی مرگ تمام اتاق را احاطه کرده بود. ادوین با وزنِ چند تُنی غم روی تخت آوار می شود، اشک پشت چشم های رنگی اش جمع شده و فک و لب هایش از زور اندوه به لرزش می افتد.
    درب اتاق به شدت باز شده و مردی پوشیده در کت و شلواری طوسی و نگاهی تیز و وحشی پا به درون اتاق می گذارد. عینک دور مشکی و شیشه های براقش؛ چشم های مرد را درشت تر و تیز تر از قبل به رخ می کشید. مرد جوان عصبی به سمت ادوین خیز می گیرد و یقه ی پسرک را میان چنگالش مچاله می کند:
    - هی عوضی!
    او را با شدت تکان می دهدو انگار پسرک در دنیای دیگری سِیر می کند که با هر تکان چند قدم به اینسو و آنسو کشیده می شود.
    - بهت گفته بودم اینجا پیدات نشه، گفتم دیگه اینجا نیای.
    ژانت بهت زده به خشم مردِ قد بلند خیره می شود. با برخورد ادوین که مانند یک تکه گوشتِ بی جان به سمتش پرتاب می شود، تعادلش را از دست داده و به سمت تخت و جسمِ بی تحرکِ آن می افتد.
    ناخوداگاه برقی از تنش عبور می کند. دستی به سرمای زمستان و دردی که تا نخاعش پیچ می خورد، دستی بزرگ که آستین بلند و مشکی رنگی زمینه اش بود و ساعتی با عقربه های تیره رنگ و صفحه ی سفید رنگ که پروانه ای بزرگ و رنگی را در خود جای داده بود. ماسک را از روی صورت پیرمرد بر می دارد، نفس های آخر پیر مرد را با جان و دل احساس می کند.
    - اوه، خدای من!
    ادوین با دیدن صحنه ی روبه رویش کم کم ذهنش به پردازش افتاده و وحشیانه برادر بزرگترش را کنار می زند:
    - ولم کن لعنتی!
    با عقب رفتن برادر، به سمت دخترک رفته و زیر بازویش را می گیرد و او را بلند می کند.
    - خوبی؟
    ژانت از زیر پلک های تب دارش او را نگاه می کند.
    - بهتره از اینجا بریم.
    هر دو بی توجه به نگاه خشمگین مردِ جوان از اتاق بیرون می آیند. مرد جوان نگاهی به تخت و پدر بیمارش می اندازد و با حرص دستی به صورتش می کشد:
    - از دست این موشِ کثیف.
    صدای زنگ گوشی توجه اش را از آن دو جوان می گیرد و به صدای مکارانه ی وکیلش گوش فرا می دهد:
    - بله وکیل بِه؟
    - ....
    - کپی کردی؟ همه رو؟
    - ....
    - بهتره امشب پرونده رو بیاری به دفتر من، می بینمت.
    ژانت نشسته بر روی صندلیِ سرد بیمارستان، به ادوین خیره شده و ذهنش به دقایقی پیش بر می گردد. درست حدس زده بود! وقتی وارد بیمارستان شده بود، چهره ای آشنا را دید، پدرِ رایان با چشمانی عاری از احساس. تاریکیِ وجودش تمام اطرافش پراکنده بود و او را به قعر دعوت می نمود.
    مستاصل دستی به گونه اش می کشد. این یعنی چه؟ چه اتفاقی خواهد افتاد؟ نمی دانست باید دنبال چه کسی بگردد!
    " کسی که اون مرد رو کشت، همین ساعت رو دستش کرده بود، یعنی کسی که قراره اون رو بکشه، پدرِ اِدوین رو هم می کشه!؟"
    اِدوین آشفته و پریشان چند بار روی صندلی جابه جا می شود. اگر پدرش را از دست می داد یعنی به پایان رسیدن تمام حمایت ها و محبت هایی که تنها برای او بود! در میان خانواده فقط و فقط پدرش بود که او را دوست داشت. او تنها ادوارد اوشاکان را داشت و یک برادر ناتنی که سرسختانه از او متنفر بود و یک برادرزاده ی احمق که روزی یک دردسر می ساخت.
    ژانت با دیدن حالِ دوست جدیدالورودش، به آرامی دستش را روی شانه اش می گذارد:
    - اِد؟ میگم...
    - اِدوین اوشاکان تو باز اینجایی!؟
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا