فن فیکشن فن فیکشن سرنوشت نامعلوم | نفس فروغیان کاربر انجمن نگاه دانلود

خواننده های عزیز، سطح رمان رو از نظر تشبیهات و اتفاقات چگونه ارزیابی می‌کنید؟

  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8

~●Monster●~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/11/09
ارسالی ها
3,467
امتیاز واکنش
25,677
امتیاز
918
محل سکونت
●آرامگاه تاریکی●
دوستان به لینک تایپک نقد رمان سر بزنید. خوشحال میشم پیشنهاد ها و انتقاد هاتون رو بپذیرم❤
پارت نوزدهم:
[HIDE-THANKS]

و بعد روبه پرنس ایستاد و حرفش را کامل کرد:
_چطور می‌خواد پادشاهی مارو قوی تر کنه؟ در مقایسه با بقیه ی کشورهای بزرگ، ما پادشاهی کوچیکی داریم و دنیا هم جای خطرناکیه!
پادشاه به سمت پسرش رفت و با مهربانی گفت:
_گوش کن پسرم. من میخوام تو و قلمرو رو در امان ببینم.
کیت با جدیت در حالی که به پدرش زل زده بود و گفت:
_باشه پدر.
پدر کیت قصد برگشت به جایش را داشت؛ اما با حرف پسرش سرش را برگرداند به سمت کیت:
_اما به یک شرط. دعوتنامه نامه ها رو برای همه بفرستین؛ نه فقط برای اشراف زاده ها.
و بعد به بقیه افرادی که در اتاق بودند نگاه کرد و ادامه داد:
_جنگ هایی که داشتیم برای ما غم و اندوه رو به ارمغان آوردن.
پادشاه رو به دوک گفت:
_نظر تو چیه؟ به نظرتون از مردم بخوایم که بیان؟
_این خارج از دست منه سرورم.
سرباز مورد اعتماد پادشاه هم نظرش را بیان کرد:
_اما من از یه کوچولو شادی و نشاط بدم نمیاد.
همه خندیدن و آقای فینیس هم نظرش را مانند همه بیان کرد:
_فک کنم اگه همه بیان خوب میشه.
دوک روبه پادشاه و شاهزاده گفت:
_یک مجلس رقـ*ـص برای مردم و همینطور شاهزاده وپرنسس.
فینیس سرش را به طرف دوک کرد و گفت:
_به نظر میاد دارین قدم توی مسیر درستی میزارین. اگه...
پادشاه پا برهنه در حرف فینیس پرید و گفت:
_ما از شما چیزی نپرسیدیم.
فینیس در حالی که روی صندلی ای مانند تاب نشسته بود و به بالا می‌رفت گفت:
_خیلی معذرت می‌خوام. نقاشی شیطونه، قلمو شیطونه.
و بعد خطاب به کسی که تاب را بالا و پایین می‌کرد گفت:
_سامسون یکم بده پایین.
و تاب پایین آمد. فینیس تا به خود آمد دید که تاب خیلی پایین آمده و سریع گفت:
_نه، نه. دیگه نده پایین. من روی زمین افتادم.
و با پایان این جمله همه آقای فینیس را روی زمین دیدند.

***
شهر شلوغ بود و الا هم برای خرید وسایل های خانه بیرون آمده بود و همان جا یکی از خدمتکارهای قبلی خانه آن را دید و گرم صحبت با او شد.
_خوب به نظر نمیای.
این جمله را خدمتکار به الا گفته بود. الا با مهربانی گفت:
_نه اصلا.
_چرا وقتی اونا باهات اینجوری رفتار میکنن بازم اونجا میمونی؟

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    دوستان به لینک تایپک نقد که در پست اول قراردادم سر بزنید و نظر ها و انتقاد هاتون رو بگین. ممنون❤
    پارت بیستم:
    [HIDE-THANKS]

    الا نفس عمیقی کشید و گفت:
    _به خاطر اینکه به پدر و مادرم قول دادم؛ که جایی که قبلا توش خوشحال بودیم و رو گرامی نگه دارم. اونا عاشق اون خونه بودن و حالا که اونا رفتن، من اون خونه رو به خاطر اونا دوست دارم؛ اونجا خونه ی منه.
    _گوش کنید! گوش کنید!
    سربازان قصر بر روی سکویی رفتند و مقابل مردمی که در حال ساکت شدن بودند، ایستادند. یکی از سربازان که برگه ای در دست داشت، بلند رو به مردم متعجب شهر گفت:
    _ساکت! آگاه باشید!
    و بعد به برگه ی در دستش نگاهی انداخت و ادامه داد:
    _در دو هفته ی دیگر، در همین روز، در قصر یک مهمانی رقـ*ـص سلطنتی برگزار میشود.
    مردم به همهمه افتادند و سرباز، درحالی که نگاهش بین برگه ی در دستش و مردمان روبه رویش بود گفت:
    _د پر این مجلس رقـ*ـص، بر طبق سنت باستانی، شاهزاده باید یک عروس برای خودش انتخاب کند.
    مردم و مخصوصا دختر جوانی که در آن مکان قرار داشتند خوشحال شدند و سرباز ادامه ی حرفش را گرفت:
    _به علاوه، به دستور شاهزاده اعلام می‌دارم که تمام دوشیزگان قلمرو چه نجیب زاده و چه عوام، به مهمانی دعوت شده اند.
    مردم با نگاه هایی که هرکدام خوشحالی را فریاد میزند به یکدیگر نگریستند و همهمه ای مکان را در برگرفت.
    سرباز با جدیت قبل ادامه داد:
    _این بود، فرمان پادشاه اصیل ما.

    ***
    الا درحالی که با عجله به گوشه و کنار خانه می‌رفت، دنبال نامادری اش هم می‌گشت. ناگهان نامادری و دختران بی پروایش را در اتاق اصلی یافت.
    _ببخشید خانم.
    الا برای دیدن کیت، همون کارآموز خیلی هیجان زده بود، و نا خواهری ها هم برای خودشون نقشه میکشیدن؛ با تصور بر اینکه شاهزاده رو ملاقات کنند.
    با گفتن آخرین جمله ی سرباز از زبان الا که برای نامادری و ناخواهری هایش گفته می‌شد، هر سه ی آنها با تعجب، سریع از جای خود برخاستند.
    آناستازیا درحالی که دسته های مبل را گرفته بود سریع گفت:
    _من باید یه کلکی سوار کنم که اون عاشقم بشه.
    درزیلا سریع به تقلید از خواهرش گفت:
    _این بزرگترین خبر عمرم بود.
    نامادری با لباس آبیه زیبا و فاخری که بر تن داشت، به سمت دخترهایش دوید و دست بر شانه آنها گذاشت و گفت:
    _آروم باشین دخترا. حالا خوب به حرفام گوش بدین؛ یکی از شماها باید دل شاهزاده رو قاپ بزنه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت بیست و یکم:
    [HIDE-THANKS]

    نامادری با صدایی که از هیجان می‌لرزید، تند و سریع روبه آناستازیا و درزیلا گفت:
    _این کار رو بکنید تا ما بتونیم از این بدبختی و انزوا نجات پیدا کنیم و از این مرداب سیاه بیرون بیایم.
    آناستازیا سریع هول هولکی گفت:
    _یعنی من قراره پرنسس بشم؟!
    درزیلا روی مبل ایستاد و بادبزن صورتی رنگش را که با لباسش ست کرده بود، جلوی صورتش گرفت و با غرور فراوانی گفت:
    _یا بهتره بگم، من!
    الا خنده ی مهربانی به آن سه نفر کرد و درزیلا ادامه داد:
    _من یه پرنسس میشم!
    درزیلا چرخشی دور خودش زد و نامادری با سردی فراوانی در صدا و چهره اش رو به الا گفت:
    _خبرهاتو که دادی، چرا هنوز اینجایی؟
    و بعد سریع بلند شد و گفت:
    _باید سریع به شهر برگردی و به خیلط بگی سه تا لباس رقـ*ـص عالی آماده کنه.
    الا درحالی که نامادری را، که به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد با تعجب گفت:
    _سه تا؟
    و بعد قدمی به جلو گذاشت و مهربانی و لبخندی زیبا ادامه داد:
    _شما خیلی با ملاحظه هستید.
    نامادری همان طور که موهایش را درست می‌کرد با تعجب گفت:
    _منظورت چیه؟
    الا با خوشحالی گفت:
    _که به من فکر می‌کنید!
    _به تو فکر می‌کنم؟
    درزیلا با خفت و خواری به الا نگاه کرد و آناستازیا ادامه داد:
    _مامان اون فکر کرده یکی از لباس ها ماله اونه. سیندرلای بدبخت کودن.
    _چقدر خجالت آوره!
    با گفتن این جمله از زبان درزیلا دوباره غم در قلب الا نفوذ کرد و دریچه اش را صاحب شد!
    نامادری با لبخند مضحکی گفت:
    _چقدر برای خودت بلند پروازی می‌کنی!
    الا با ناراحتی گفت:
    _اوه نه، من فقط میخوام دوستم رو ببینم.
    _بذار واضح بگم.
    نامادری درحالی که جلو می آمد گفت:
    _یه لباس شب برای آناستازیا، یکی برای درزیلا و یکی هم برای من!
    و بعد به فرانسوی با غرور گفت:
    _مدلش هم ماله پاریس باشه.
    آناستازیا با خنده ای زشت گفت:
    _مامان آخه اون که نمیفهمه چی میگی.
    الا با قطرات زیبایی که هر کدام کوله باری از درد و غم را بر دوش می‌کشیدند، رو به نامادری به فرانسوی گفت:
    _بله من از مد پاریس سر در میارم.
    نامادری و دخترهایش درحالی که ضایع شده بودند و حرفی برای گفتن نداشتند، گفتند:
    _خوبه، درسته.
    نامادری سریع به طرف دخترانش برگشت و گفت:
    _بعدا حل و فصلش می‌کنیم. حالا برو! همه ی دختر ها امشب میخوان پرنس رو شکار کنن.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت بیست و دوم:
    [HIDE-THANKS]

    ***
    قصر در همهمه ای فرو رفته بود و همه خواستار زودتر رسیدن آن روز بودن. مردم در تکاپو و پسرهای جوان قصر درحال تمرین با شمشیر بودند. در این بین، کیت هم همراه دوست و مربی سیاه پوستش درحال تمرین کردن بود. آن دو همینطور به جلو و عقب می‌رفتند که ناگهان شمشیر بر کنار گلوی کیت فرود آمد و همه از باخت اون ایستادند. مربی کیت با لبخندی بر لب گفت:
    _بیدارشید سرورم؛ حواستون اینجا نیست.
    کیت با چهره و صدایی که خستگی فراوانی را فریاد می‌زدند گفت:
    _معذرت میخوام.
    _از وقتی از شکار برگشتیم رفتارتون فرق کرده.
    کیت همانطور که درحال رفتن به محل شمشیر ها بود، گفت:
    _یه دختر شگفت انگیزی هست که نمی‌تونم بهش فکر نکنم.
    _اما دخترای زیادی هست.
    _اما روحیه اون، خوبی اون...
    _شما فکر نمی‌کنید خواهر دیگه ای هم داشته باشه؟
    _نمی‌دونم.
    کیت با خنده گفت:
    _من هیچی در موردش نمی‌دونم.
    دوست کیت که حال در کنار او قدم برمیداشت، گفت:
    _شاید این دختر اسرارآمیز شما امشب به مهمونی رقـ*ـص بیاد.
    و بعد با صدا و چهره ای موشکافانه خطاب به کیت ادامه داد:
    _برای همینه که شما در قصر رو روبه همه باز کردید؛ مگه نه؟
    کیت نگاهی به دوستش انداخت و گفت:
    _کاپیتان، این برای منفعت مردم بود.
    _البته که همینطوره.
    و بعد درحالی که با خنده به کیت نگاه می‌کرد، حرفش را کامل کرد:
    _چقدر من نفهمم.
    کیت دستکش مخصوص تمرینش را به خدمتکاری که در کنارش بود داد و خطاب به دوستش گفت:
    _اگه اون اومد، بعدش چی؟
    _بعدش شما بهش میگید که پرنس هستید و یه پرنس هر عروسی که بخواد رو میتونه انتخاب کنه.
    _حتما، حتما. بله حتما همینطوره. توکه میدونی پدرم و دوک همیشه بهم میگن که باید با یه پرنسس ازدواج کنم.
    _خب اگه اون دختره توی جنگل اونقدر دلرباست که شما میگین، ممکنه نظرشون عوض بشه.

    ***
    روز جشن فرا رسید و کل مردم قلمرو از انتظار نفسشون حبس شده بود.
    _دلتون می‌خواد من ملکه ی شما باشم؟
    _کی؟ من؟
    این جمله ها را آناستازیا و درزیلای نادان می‌گفتند، با فکر اینکه آنها ملکه خواهند شد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت بیست و سوم:

    [HIDE-THANKS]

    الا درحالی کمک کردن به آناستازیا بود تا بتواند لباس هایش را بپوشد و در این میان درزیلا با غرور گفت:
    _ما باید برای دست گرفتن پرنس باهم رقابت کنیم.
    و بعد دوید و بر روی تختش ایستاد، ناگاه خطاب به آناستازیا گفت:
    _اما این به اون معنا نیست که برای هم نقشه های شوم بکشیم.
    _البته که نه خواهر عزیزم.
    الا سریع دوید تا به درزیلا هم در لباس پوشیدنش کمک کند و در همین میان، آناستازیا در حالی که خودش را در آینه برانداز می‌کرد، خطاب به خواهرش ادامه داد:
    _من داشتم خواب می‌دیدم که قبل اینکه به مجلس برسیم، بهت سم دادم.
    _آره، منم خواب دیدم که وقتی تو راه بودیم من تورو از کالسکه هل دادم بیرون.
    آناستازیا با عصبانیت درحالی که توزش را می‌پوشید، روبه درزیلا گفت:
    _یا اینکه وقتی رسیدیم روی پله ی قصر مغزت رو بریزم وسط! بالاخره ما خواهریم دیگه.
    _و خون هم خیلی غلیظ تر از آبه. ( ضرب المثلی به معنای اینکه همیشه خانواده به دوستان ارجعیت دارن )
    _بهتره بذاریم خود پ نیست تصمیم بگیره.
    درزیلا از روی تختش پایین آمد و به سمت آینه ی کوچکی رفت؛ آن را درستش گرفت و گفت:
    _مگه مهمه که اون چه شکلی باشه؟ اون فراتر از هر دلیلی پولداره!
    الا که تا آن زمان ساکت به گفت و گوی آنها گوش می‌داد گفت:
    _اون وقت شما نمیخواین قبل اینکه باهاش ازدواج کنین در موردش بدونین؟
    آناستازیا درحالی که دور اتاقش چرخ می‌زد گفت:
    _قطعا نه. ممکنه اون وقت نظرم تغییر کنه.
    درزیلا با خنده ای که سراسر غرور بود، گفت:
    _من شرط می‌بندم که تا حالا با هیچ مردی حرف نزدی.
    و بعد به خودش در آینه نگاهی انداخت و ادامه داد:
    _مگه نه ماه پیشونی؟
    الا با لبخند گفت:
    _چرا، یکبار. با یه مرد محترم.
    درزیلا با خفت روبه خواهرش گفت:
    _حتما یه نوکر بوده. یه کارآموزی چیزی.
    _درسته اون یه کارآموز بود.
    آناستازیا با غرور خطاب به الا گفت:
    _"همه ی مرد ها احمق اند" اینو همیشه مادرم میگه. بهتره هر چه زودتر توهم اینو یاد بگیری.
    اون دوتا درحالی که سر یک تاج با نگین های قرمر دعوا می‌کردند، الا برکناری برای اون ها تاسف میخورد. اولین بار نبود که الا برای اون دوتا احساس تاسف می‌کرد. هیچکس نمی‌تونست به اندازه ی اونا از درون زشت و از بیرون هم زیاد زیبا نباشه.

    ***

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت بیست و چهارم:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    [HIDE-THANKS]

    اگر نامادری نمی‌خواست لباس چهارم را برای سیندرلا سفارش بدهد، این دلیل نمی‌شد که الا خودش نخواهد برای خودش یک لباس بدوزد.
    الا درحالی که میان انبوهی از لباس های زیبا و چند رنگ گم شده بود، داشت برای خودش لباسی را می‌دوخت. اما اون گوشه کنارها، یه چندتا کمک هم داشت؛ که اون دوست های کوچولوی الا بودند. دوست هایی که تا به حال هیچ وقت ترکش نکردند.
    شبی که همه انتظارش را می‌کشیدند رسید. کالسکه در ابتدای ورودی خانه ی الا و نامادری منتظر بود.
    نامادری با لباس سبز رنگی که مقداری اش زرد بود و دستکش های زردی که تا بالای آرنجش می‌رسید، به همراه گردنبند، دستبند و چند پر زرد در سرش، درحالی که ابتدای ورودی خانه ایستاده بود، با ذوق و خوشحالی خطاب به دخترانش گفت:
    _دخترای عزیز من!
    آنستازیا و درزیلا به سمت مادرشان برگشتند. آناستازیا لباسی زرد رنگ که بر رویش حریر آبی رنگی که با گل های چند رنگ تزیین شده بود برتن داشت و گل زرد رنگی هم بر روی موهایش قرار داده بود. درزیلا هم لباس و موهایی همچون خواهرش داشت؛ اما با تفاوت اینکه لباس های او صورتی بود؛ به همراه تاجی طلایی با نگین های به رنگ لباسش.
    نامادری حرفش را ادامه داد:
    _وقتی شما رو اینطوری می‌بینم...
    آناستازیا و درزیلا از خوشحالی فراوان صدایی عجیب از خودشان در آوردند و دور خودشان چرخشی زدند. نامادری درحالی که هنوز به آن دو چشم دوخته بود جمله اش را کامل کرد:
    _مطمئن میشم که حتما یکی از شما قاپ پرنس رو میدزده!
    و درحالی که به طرف دخترانش می‌رفت گفت:
    _انگار من دوتا اسب توی مسابقه دارم.
    حال نامادری به دخترانش رسید و روبه روی آنها ایستاد و با لحنی متفاوت از قبل گفت:
    _به جرئت می‌تونم بگم هیچکس توی این قلمرو زیباتر و برازنده تر از دختران من نخواهد بود.
    صدای پای الا توجه نامادری و ناخواهری های الا را به خود جلب کرد. الا با لباس صورتی رنگ زیبایی درحال پایین آمدن از پله ها بود. وقتی به میانه های راه رسید، نامادری با تعجب گفت:
    _سیندرلا؟
    الا سریع و با لبخند گفت:
    _من پولی بابتش ندادم.
    و بعد با خوشحالی بسیار زیادی ادامه داد:
    _همون طور که می‌بینید این لباس قدیمی مادرمه، که برای خودم درست کردم تا اندازم بشه.
    آناستازیا با تمسخر و تعحب رو به الا گفت:
    _اوه الا. سیندرلا می‌خواد به مجلس رقـ*ـص بیاد! هیچکس نمی‌خواد که یه کلفت عروسش باشه.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت بیست و پنجم:

    [HIDE-THANKS]

    الا که حال به پایین پله ها رسیده بود سریع گفت:
    _من نمی‌خوام چیزی رو براتون خراب کنم! من حتی نمی‌خوام پرنس رو ملاقات کنم!
    نامادری سریع گفت:
    _معلومه که نمی‌کنی، چون تو دعوت نشدی.
    _اما تمام دختران قلمرو دعوت شدن و این دستور پادشاهه.
    نامادری با حالت و صدایی که الا را غمگین از این چیزی که هست می‌کرد، گفت:
    _اگه پادشاه هم بود همین فکر من رو می‌کرد.
    و بعد به دخترانش نگاه کرد و با همان لحن ادامه داد:
    _این می‌تونه یه توهین به اشخاص سلطنتی باشه که من تو رو با این لباس ژنده مندرس قدیمی به قصر ببرم!
    آناستازیا و درزیلا حرف های مادرشان را تایید کردند و الا با صورتی مظلوم و غمگین گفت:
    _ژند مندرس؟
    و بعد با چشمانی که هر لحظه آماده ی باریدن بودند ادامه داد:
    _این ماله مادرم بوده.
    نامادری و دخترانش به سمت الا قدم برداشتند و در همین بین، نامادری با چهره و صدایی ساختگی گفت:
    _اوه، متاسفم که باید اینو بگم، اما سلیقه ی مادرت وااقعا سوال برانگیز بوده. این چیز خیلی دمده است.
    حالا نامادری به الا رسید. دستش را بر روی قسمتی از لباس قرار داد و گفت:
    _و عملا داره تیکه تیکه میشه.
    و بعد همان قسمت از لباس را کشید و پاره کرد! و بعد به سراغ قسمت دیگری از لباس رفت و آن جا را هم پاره کرد.
    آناستازیا درحالی که قسمت دیگری از لباس را پاره می‌کرد گفت:
    _این شوخیه مسخره و از مد افتاده ی قدیمیه!
    الا با اشک هایی که غم را در قلب و روح هر کسی به وجود می آورد، رو به نامادری گفت:
    _چطور تونستی؟
    _چطور تونستم چی؟ من هرگز اجازه نمی‌دم کسی دخترهام رو همراه تو ببینه.
    و بعد به لباس های الا نگاهی انداخت و با پوزخندی که اشک های الا را برای ریختن مصمم تر می‌کرد ادامه داد:
    _این چشم انداز دخترهای منو خراب می‌کنه که با یه دختر کلفت ژنده پوش دیده بشن!
    نامادری درحالی که کمی به الا نزدیک شد، صدایش را پایین آورد و گفت:
    _چون این چیزیه که تو هستی و همیشه هم همین خواهی بود.
    و بعد با عصبانیت حرفش را کامل کرد:
    _حرف هام رو آویزه ی گوشت کن! تو حق نداری به مجلس رقـ*ـص بیای!

    ***
    الا که پشت در ایستاده بود، با اشک رفتن آنها را تماشا می‌کرد. وقتی که به اندازه ی کافی دور شدند، الا روی زمین نشست و گریه کرد. به خاطر سرنوشتی که دارد، به خاطر اتفاقاتی برایش افتاده است، به خاطر حرف هایی که می‌شنود و به خاطر همه چی! صدای گریه اش قلب گل ها را میکشست، صدای گریه اش در هر قلب شادی نفوذ می‌کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت بیست و ششم:

    این پست رو تقدیم میکنم به @zansia و @serme عزیزم که میشه گفت تنها کسانی هستن که از اول رمان تا الان منو همراهی کردن و تنها خواننده هایی که تشکرشون پای تمام پست های فن فیکشن تا الان هست.
    مرسی که هستین:aiwan_light_heart::aiwan_light_heart:
    :aiwan_light_heart:

    [HIDE-THANKS]
    الا با اشک هایی که هر کدام مزه ای تلخ تر از هر تلخی ای دارند، سرش را به سمت آسمان تاریک و مخوف شب گرفت و گفت:
    _متاسفم مامان، متاسفم.
    دخترک با صدای لرزان و صورتی که پرده ای از اشک بر رویش نمایان بود، ادامه داد:
    _من گفتم شجاعت دارم؛ اما ندارم. دیگه ندارم. دیگه بهشون باور ندارم.
    و نشست و دوباره با صدای بلند گریه کرد.
    این غم است
    غم تنهایی
    غم همتایی
    این غم است
    غم بی تو بودن
    غم زنده بودن
    این غم است
    غمی بی انتهاست
    غمی بی انگیزه است
    این غم شادی ست!
    این غم...
    این غم غمی ست
    غمی ست به بزرگی کهکشان
    غمی ست به روشنایی ماه تابان
    این غم است!
    غم بی تو بودن
    غم تنها ماندن
    این غم است...
    (غم تنهایی از خودم )
    الا با اشک هایش و لباسی که هر قسمتش پاره بود دوید. دوید تا به حیاط پشتیه خانه رسید. حیاطی که در آن خاطره هایی دارد. خاطره هایی با مادرش!
    الا همانطور که گریه می‌کرد صدایی را شنید:
    _ببخشید
    او سریع برگشت. پشت سرش را نگاه کرد و با پیرزنی که لباس های قدیمی و کهنه ای بر تن داشت مواجه شد. پیرزن ادامه داد:
    _میتونین کمک کنین خانم؟ یکم نون خشکیده؟ با یکم شیر بهم بدین؟
    الا که حال دیگر چشمانش نمی‌بارید، گفت:
    _بله. بله بله. فکر کنم بتونم یه چیزی براتون پیدا کنم.
    الا به سمت ظرف شیر رفت و درحالی که مقداری اش را درون طرف کوچکی می‌ریخت، حواسش جمع حرف های پیرزن غریبه شد:
    _چرا گریه می‌کردی؟
    الا با لبخندی رو به او گفت:
    _چیزی نیست.
    پیرزن با شک گفت:
    _هیچی؟ هیچی.
    الا به سمت پیرزن رفت و روبه رویش ایستاد. پیرزن ناآشنا گفت:
    _این کاسه شیر چیه؟ هیچی.
    اما خوبی و محبت همه چیز رو درست می‌کنه.
    پیرزن بعد از خوردن شیرش روبه الای غمگین گفت:
    _حالا من نمیخوام دست و پاتو گم کنی؛ اما تو وقت زیادی نداری الا.
    الا درحالی که از شک کردن به پیرزن و حرف هایش، کمی اخم هایش در هم آمیخته شده بود گفت:
    _تو از کجا منو میشناسی؟ تو کی هستی؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    سلام
    چون دیروز پارتی نذاشتم امروز با 3 تا پارت اومدم:D
    بخونید لـ*ـذت ببرید.

    پارت بیست و هفتم:
    [HIDE-THANKS]

    _من کیم؟
    و بعد پیرزن لبخندی زد و ادامه داد:
    _باید فکر می‌کردم که اینجوری منو نمیشناسی. من مادر خونده ام!
    و بعد لبخند خنده داری رو به الا زد. الا با لبخند گفت:
    _نمیتونی باشی.
    مادر خونده سریع لبخندش از بین رفت و گفت:
    _چرا؟
    _چون اونا وجود ندارن. اونا فقط توی قصه های بچه ها هستن.
    _مگه مادر خودت بهشون باور نداشت؟ نگو که نه.
    الا با تعجب گفت:
    _تو صداش رو شنیدی؟
    پیرزن از جایش بلند شد و گفت:
    _اوه، چرند چرند چرند...
    و بعد با لحنی کاملا متفاوت و جدی ادامه داد:
    _درسته. اول از همه بذار یه چیز راحت بپوشم.
    دوید و وسط حیاط ایستاد. ناگهان عصایش را به هوا انداخت و چشمان الا هم به عصایی که به رنگ آبی درحال در آمدن بود دوخته شد.
    عصای قدیمی همچون بلور های زیبایی شد و به سمت پیرزن رفت و در دستش فرود آمد. ناگهان الا چشم به پیرزن دوخت؛ نه، دیگر پیرزنی وجود نداشت و جایش به زنی با لباس هایی به رنگ آبی دریا و موهایی همانند رنگ موهای الا، داده شد.
    پری مادرخوانده به سرش تکانی داد و گفت:
    _خب، حالا شد یه چیزی.
    الا با چشمانی که هر لحظه آماده ی در آمدن از جایشان بودند، به سمت پری مادرخوانده رفت. الا هنگامی که چند قدم با او فاصله داشت گفت:
    _چطور تونستی؟
    و بعد از پایان این جمله در کنار او دیده شد.
    پری مادرخوانده سریع روبه الا گفت:
    _اوه اوه، بزار ببینم.
    و درحالی که اطراف باغ را نگاه می‌کرد، گفت:
    _چیزی که میخوایم، یه چیزی تو مایه های کالسکه هست.
    الا همان طور که به پری مادرخوانده که با دقت اطراف را به دنبال چیزی می‌گشت نگاه می‌کرد، گفت:
    _ام...
    و ناگهان آن زن در حرفش پرید و گفت:
    _اوه، اون آخور؟ (چیزی است که در زمان قدیم آب را برای حیوانات درونش می‌گذاشتند. )
    نگاه الا به سمت آخور کشیده شد و مادرخوانده خطاب به الا ادامه داد:
    _به نظرت مناسب نیست؟
    و بعد به سمت سبزیجات کاشته شده در باغ رفت و ادامه داد:
    _نه نه، من میوه و سبزیجات دوست دارم.
    مادرخوانده در حالی که به سبزیجات نگاه می‌کرد و دنبال میوه و سبزی ای مناسب بود، خطاب به الا گفت:
    _شما اینجا کدو پرورش میدین؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت بیست و هشتم:
    [HIDE-THANKS]

    _نه.
    _طالبی؟
    _اصلا نمیدونم چیه.
    _کنگر فرنگی؟
    الا سرش را به معنی "نه" به چپ و راست تکان داد.
    _کامکوات؟ (میوه ای شبیه به پرتقال اما بسیار ریز. )
    پری مادرخوانده که در حال ناامید شدن بود، ادامه داد:
    _گوجه فرنگی یا آلو؟
    الا انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد سریع گفت:
    _ما کدوم تنبل داریم!
    _آه، کدوتنبل؟
    و بعد به سمت گلخانه ی کوچکی رفتند. مادرخوانده درحالی که به همراه الا به آن سمت می‌دوید گفت:
    _تا حالا با کدوتنبل کار نکردم؛ اما همیشه که باحال بوده. من معمولا با کدوتنبل کار نمی‌کنم؛ چون زیادی خمیریه.
    هر دوی آنها وارد گلخانه شدند و مادرخوانده به دنبال کدوی مورد نظرش همه ی کدوهارا از نظر گذراند، تا اینکه چیزی می‌خواست را پیدا کرد.
    _خودشه، بله.
    الا سریع چاقویی را برداشت و به مادرخوانده داد و گفت:
    _بفرمائید.
    پری مادرخوانده چاقو را از دست الا گرفت و گفت:
    _مرسی عزیزم.
    و بعد چوب دستی اش را به الا داد و مشغول کندن کدوتنبل از بوته اش شد. الا چوب دستی را با وسواس و کمی ترس از خودش دور نگه داشت. مادرخوانده خطاب به کدو گفت:
    _سلام دوست نارنجی عجیب من!
    و بعد چاقو را بر رویش گذاشت و ادامه داد:
    _یه برش سریع می‌دم. آه دوست داشتنیه.
    با پایان این جمله کدو تنبل از بوته اش جدا شد و در دستان پری مادرخوانده قرار گرفت.
    _اوه چه کدوی سنگینی!
    و بعد سریع به سمت میز وسط گلخانه رفت تا کدو را روی آن بگذارد. اما سنگینی زیاد کدو به او فشار آورد و مادرخوانده نتوانست تا میز برسد و قبل از رسیدن به میز کدو بر روی زمین افتاد.
    _اوه، خب بیخیال. بذار همینجا انجامش میدیم.
    _چی رو همینجا انجام میدیم؟
    پری مادرخوانده چوب دستی جادویی اش را از الا گرفت و گفت:
    _که کدوتنبل رو به کالسکه تنبدیل کنیم.
    و بعد روبه روی کدو ایستاد و خطاب به الا گفت:
    _راستش یکم استرس دارم.
    الا سریع با کمی ترس در صدایش گفت:
    _میشه چشمام رو ببندم؟
    _شاید اینطوری بهتر باشه.
    و الا دستانش را بر روی چشم هایش گذاشت.
    مادرخوانده سریع و خسته گفت:

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا