فن فیکشن فن فیکشن عروس خون آشام | غزاله. ش كاربر انجمن نگاه دانلود

كدام شخصيت را مى پسنديد؟

  • النا

  • ادوارد

  • ريون


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Ghazalhe.Sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/29
ارسالی ها
874
امتیاز واکنش
5,170
امتیاز
591
محل سکونت
زير سايه ى خدا
بلند شد و از اتاق بيرون رفت، الكسا را دید كه با چهره ى رنگ پريده از اتاق رو به رويى خارج مى شد؛
الكسا، مدتى بود در عمارت زندگى مى كرد، يكى از دانش آموزان هم كلاس آنتونى بود و به قول فرانكى: «يكى از انسان هاى فضول» شايد درباره الكسا حقيقت داشت، دخترك زمانى كه آنتونى داشت خون مى خورد او را ديد و آنتونى هم كنترولش را از دست داد و به او حمله كرد! نگاهى به الكسا كرد دخترك بيچاره تمام گردنش جاى رد دندان بود، الكسا يقه ى پليور بنفشش را بالا تر كشيد، دخترك بيچاره فكر كرده بود او هم مى خواهد از خونش تغذيه كند. اخمى روى پيشانى نشاند و گفت:
-انگار يادت رفت كه چند دقيقه پيش چى بهت گفتم، البته تو دارى تقاص كنجكاوى زيادت رو پس مى دى!
سپس بى توجه به الكسا به سمت پله ها رفت، ميانه راه با صداى بم و مردانه ى مگان متوقف شد:
-هى دورگه، رئيس مى خوادت!
اين كه در آن عمارت كسى احترام سرش نمى شد امرى عادى بود و براى ادوارد مهم نبود رفتار بقيه با او چگونه است ولى اينكه او را دورگه خطاب كنند عصبى اش مى كرد، ناخواسته به سمتش برگشت و دندان هاى نيشش را نشانش داد، مگان هم انگار آماده حمله بود دندان هايش را نشانش داد؛ دندان هاى نيش ادوارد از دندان هاى او بلندتر و محكم تَر بود، هرچه اندازه دندان هاى نيش بلندتر و استحكامات بيشتر باشد، خون آشام قوى تَر است و ادوارد از او قوى تر بود! ادوارد در چشمان مگان نگاه كرد، سفيدى چشمانش به سرخى مى گراييد و رگه هايش متورم شده بود وقتى شروع به ريختن خون از چشمانش كرد، ارتـ*ـباط چشمى را قطع و بعد از حواله ى پوزخندى راهى اتاق كارلوس شد؛ كارلوس مقابل كتابخانه اش ايستاده بود و مشغول خواندن صفحه اى از كتاب تاريخچه خون آشام هاى قاتلش بود، به سرعت متوجه شد كه او مى خواهد در چه مورد صحبت كند. كارلوس مى خواست براى پيوستن به گروه شكارچيان ترغيبش كند! به خوبى مى دانست همه خانواده و حتى پدر و مادر خودش خواستار مرگش هستند، البته اين هم براى خودش جاى سوال داشت، كه وقتى از او متنفر بودند، چرا براى زنده ماندنش تلاش كردند؟ گاهى از درك كردنشان عاجز بود؛ تلاش كرد وارد ذهن كارلوس شود ولى وارد شدن به ذهن كارلوس كار آسانى نبود، كارلوس خون آشام قوى اى بود و حتى او هم گاهى در مقابلش كم مى آورد. كارلوس پوزخندى زد:
-بى خود سعى نكن پسر وقتى من نخوام نمى تونى وارد ذهنم بشى!
صداى خنده ى كارلوس عصبى اش مى كرد، نفس عميقى كشيد تا مانع از حمله ى ناخودآگاه شود؛ دندان هاى نيشش كه در حال بزرگ شدن بود به حالت قبلى اش برگشت و مردمك هايش كه در حال بزرگ شدن بود، دوباره كوچك و تيره رنگ شد! مى توانست پوزخند گوشه ى لب كارلوس را ببيند؛ بى توجه و با لحن سردى گفت:
-اون دختره گفت كارم دارى بابا بزرگ!
مى دانست كه كارلوس از اين گونه خطاب شدن به شدت بى زار است، در حالت عادى آن كه به كسى كه ظاهرش فقط با تو چند سال تفاوت دارد لقب«بابابزرگ» را بدهى كمى مسخره است اما در حال حاظر تنها راهى كه براى عصبانى كردنش يافت همان راه بچه گانه بود؛ كارلوس دندان هايش را به هم ساييد و سپس برگشت، در چشمان تيره ادوارد لحظه اى خيره شد و سپس به سمت ديگرى نگاه كرد! ادوارد لبش را كج كرد و تمسخر آميز گفت:
-واقعاً كارلوس؟ خواستى بيام تا...
ضربه ى كارلوس مانع از ادامه حرفش شد، خوبى عمارتشان آن بود كه پشت عمارت محوطه جنگل مانندى بود؛ تبديل شد و به سمت اتاق كارلوس حركت كرد، اگر به موقع جاى خالى نداده بود حتما سر از تنش جدا مى كرد. دوباره به سمتش برگشت و قبل از آن كه فرصت واكنشى را داشته باشد دستانش را از پشت گرفت و با تمسخر گفت:
-دارى پير مى شى پيرمرد!
در همان لحظه در باز شد و جاشوآ داخل شد، دستان مشت شده ى جاش حاكى از عصبانيتش بود! كارلوس نگاهى به جاش كرد و بى روح گفت:
-برو بيرون پسر؛ حالا!
جاشوآ بدون اعتراض سرش را پايين انداخت و در را بست، با بسته شدن در كارلوس دستش را فشار داد و ادوارد را از خود جدا كرد؛ سمت كتابخانه هولش داد، از شدت برخورد با قفسه هاى چوبى چند جلد از كتاب ها افتاد. كارلوس در صدم ثانيه خود را به سمتش رساند و گلويش را گرفت و فشار داد، اگر مى خواست مى توانست سرش را از تن جدا كند! كارلوس در چشمانش نگاه كرد و پوزخندى زد:
-هنوز مونده تا منو بشناسى پسر جون!
سپس چشمانش به سرخى گراييد، ادوارد كه مى دانست توانايى ويژه ى كارلوس آتش است و اين را هم مى دانست كه قصد او فقط ترساندنش است؛ كارلوس پوزخندى زد و دستش را شُل كرد اما نفرت درونى ادوارد به او اجازه ى تمام كردن ارتـ*ـباط چشمى را نمى داد، چشمان كارلوس به حالت اوليه برگشت اما او همچنان به كارلوس خيره بود. چشمان كارلوس مجدد به سرخى گراييد و سپس او را بلند كرد و به آن سو پرت كرد!
******
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    مگى اصرار داشت براى امتحان تقلب كند و الیزا هم مخالف اين كار بود، به مگى هم كه التماس مى‌کرد گوش نمى‌داد؛ كم مانده بود رسما به پايش بیوفتد:
    -لیزا لطفاً، باور كن نتونستم براى كويز بخونم!
    سرى تكان داد، اين را خوب مى‌دانست كه مگنوليا تمام آخر هفته مشغول گردش با دنيل عزيزش بوده است و وقتى براى درس خواندن نداشته است؛ چند روزى هم بود كه از ادوارد خبرى نبود و امروز هم كه در كتابخانه ديدش، حال و روز خوبى نداشت و رنگش پريده و زیر چشم‌هايش گود افتاده بود. شانه‌اى بالا انداخت و بى‌تفاوت گفت:
    - می‌تونستى به جاى گردش، كمى هم براى درست وقت بذاری!
    مگنوليا پوفى كشيد و موهاى بلند ابريشمى اش را در هوا تكان داد؛ وقتى به كلاس رسيدند رو به دنيل گفت:
    - هى دنوش برو سر جاى من بشين!
    سپس بى‌تفاوت سر جاى دنيل نشست، صندلى دنيل جلوى صندلى مگنوليا بود؛ مگنوليا لبخندى زد و با ذوق گفت:
    - عاشقتم لیزل ديوونه!
    امتحان كه تمام شد از كلاس خارج شد و طبق عادتش راهى كتابخانه شد، روى صندلى چوبى نشست و كتابى را كه به تازگى از پرفسور گرفته بود مقابلش گذاشت؛ كتاب قديمى و تقريباً سنگينى بود ولى مطالبش جذاب و خواندنش خالى از لطف نبود، البته از نظر النا كه عاشق شيمى بود از نظر ساير هم سن و سالانش كه خواندن كتاب قطورى همچون آن كتاب كار دشوار و مسخره اى بود!
    مشغول خواندن كتاب بود و به قولى: «در كتاب غرق شده بود» كه احساس كرد كسى تماشايش مى كند، سر بلند كرد؛ اما جز او در آن موقع روز كسى در كتابخانه نبود البته جز مسئول آن روز كه زن جوانى بود؛ شانه‌اى بالا انداخت و مجدد مشغول خواندن كتاب شد، وقتى زنگ به صدا در آمد نگاهى به ساعت مچى سفيد رنگش انداخت و نفسش را صدا دار بيرون داد.
    راهى كلاس شد، طى مسير بازگشت متوجه شد كسى تعقيبش مى كند؛ اما چند بارى برگشت و كسى را نديد؛ در خانه هم حس مى‌كرد كسى نگاهش مى كند و اين باعث كلافه گى اش شده بود! شب هم در حمام و زير دوش احساس كرد كسى او را زير نظر دارد اما كسى نبود، كلافه نفسش را بيرون داد و بخار حاصل از آب گرم را با پشت دست از روى آينه كوچك پاك كرد، نور قرمزى با سرعت از پشت سرش رد شد و او با گيجى به تصوير خودش در آينه نگاه كردم؛ اما جز تصوير رنگ پريده ى خود و چشم هاى آبى اش چيزى در آينه نبود، سرى تكان داد و حوله ى آبى را پوشيد، از حمام بيرون آمد و لباس هايم را پوشيد. روى تخت دراز كشيد و خوشبختانه تا صبح راحت خوابيد، چند شب بود كه كابوس مى ديد كابوس همان جنگل را؛ صبح لباس فرمش را پوشيد و بدون خوردن صبحانه به سمت مدرسه راه افتاد؛ آن روز شنبه بود و مدرسه خلوت تر از هر زمان ديگرى بود، به سمت كمد رفت و كيفش را در كمد گذاشت، رپوششش و دفترچه را برداشت و راهى آزمايشگاه شد. در حين مخلوط كردن مواد بود كه باز هم احساس كرد كسى در حال نگاه كردن به اوست، سرش را بالا آورد اما كسى را نديد؛ نفسش را آه مانند بيرون فرستاد و مجدد مشغول آزمايشم شد، باز هم احساس كرد كسى او را مى بيند. سر بلند كرد و اين بار تصوير نامعلومى ديد! اين بار چشمان سبز رنگى را ديد كه او را ياد يك نفر مى انداخت؛ ريون!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل سوم
    در اتاق انتظار نشسته بود و منتظر كسب اجازه ورود، با صدايى ظريف سرش را بلند كرد: « مى‌تونى برى تو! » باز هم از ارتـباط ذهنى استفاده كرده بود و او را عصبى كرده بود، نمى‌دانست كى آن زن قصد دارد از رفتار‌هاى به قول او مزخرفش دست بردارد؛ از جا بلند شد و آستين رداى مشكى اش را تكان داد، به عنوان يكى از اعضاى خانواده‌ى سلطنتى مى‌بايست براى رفتن به اتاق پدرش اجازه بگيرد و لباس‌هاى رسمى بپوشد!
    دستانش را مشت كرد تا چشمانش به سرخ تغيير رنگ پيدا كند، قبل از ورود به اتاق رو به كلوريساى مو بور گفت:
    - تنبلى رو بذار كنار و زبون لعنتى تو به كار بنداز!
    كلوريسا موهاى بلندش را پشت گوشش انداخت و با انزجار گفت:
    - اگه طرف حسابم شاهزاده باشه همون ساكت باشم بهتره؛ استفان!
    درست بود كه او يک اصيل زاده و از خاندان سلطنتى بود؛ اما به خاطر علاقه اش به يک انسان كه از نظر خانواده و مردمش يک موجود بى‌ارزش بود طرد شده بود، پوزخندى روى لبش آمد بى‌تفاوت شانه‌اى بالا انداخت و سمت در طلايى رنگ افتاد، تقه اى به در زد و وارد اتاق شد. اتاق تقريبا شلوغ بود و اكثر افراد حاضر در جلسه رداى سرخ رنگى به تن داشتند! روى يكى از صندلى هاى موجود در اتاق نشست و به كارلوس برايان كه با بى خيالى مشغول خوردن مايع قرمز تيره اى بود نگاه كرد، پا روى پا انداخت و به پسرش جيسون و يكى از نوه هايش به اسم جاستين كه كوچك ترين فرزند جيسون بود و حدود هفتاد سال داشت نگاه كرد؛ پسرك جاستين نام برخلاف سن واقعى اش، ظاهر يك پسر بچه ى دوازده ساله را داشت؛ مثل پدرش موهاى مشكى رنگى داشت و مثل مادرش چشمانش آبى تيره بود. هر چند مادرش همان خاله ى كوچك او بود و حدود پانصد سال داشت. به جاستين كه با آن صورت رنگ پريده اش به او چشم غره مى رفت پوزخندى زد و به سقف نقاشى شده نگاه كرد، نقاشى پيشينيان شان بود و شكل يك درخت شجره نامه اى بزرگ بود؛ دست از نگاه كردن به سقف برداشت و دستانش را روى سـ*ـينه اش جمع كرد، منتظر به پدرش كه مى شد معاون شوراى خون آشامان بود نگاه كرد! كمى بعد به حرف آمد:
    -اول از همه از اومدنتون ممنانم..دوم آن كه، بابت موضوعى كه در جريان هستيد جمع شده ايم...
    پس از حرف هايى كه بيشترشان از نظرش بى اهميت بود، از جايش بلند شد و قصد رفتن كرد. با صداى خشك و جدى پدرش ايستاد:
    -ريون؟
    سرش را برگرداند و به صورت رنگ پريده و بى روح پدرش نگاه كرد، مرد جوانى با موهاى قهوه اى و چشمان كشيده ى سبز رنگ با بينى اى كشيده و لبان باريك؛ به او شباهت ظاهرى زيادى داشت ولى فقط ظاهرى اما در واقعيت هيچ شباهتى به او نداشت، پدرش پيرو قوانينى بود كه در نظر او مزخرف و بى خود بود و به عشق اعتقادى نداشت. بيخيال و با كستاخى گفت:
    -بله پدر!
    يكى ديگر از قوانين صدا نكردن پدرش بود، بايد به او«قربان» يا «سرورم»مى گفت كه از نظر ريون مسخره بود؛ پوزخندى روی لب تامسون شكل گرفت، ريون حتم داشت كه پدرش اگر مى توانست همان جا او را با زهر كشنده اش مى كشت. ريون با كستاخى به چشمان سرخش نگاه كرد او هم همچنان با پوزخند نگاه مى كرد سپس بى روح گفت:
    -ديدم حواست مثل هميشه پرته، هنوز به اون دختر فكر مى كنى؟
    ريون به ياد دخترك چشم آبى اش افتاد، ياد نگاه متعجبش و اسمش كه با تعجب از دهان دختر خارج مى شد؛ پوزخندى روى لبش شكل گرفت، پدرش هم او را به خاطر داشت؟ به خاطر رسومات احمقانه نتوانسته بود كسى را كه عاشقش بود داشته باشد و به همين خاطر از پدرش متنفر بود، طبق رسمى، خون آشامى كه با يك انسان رابـ*ـطه ى احساسى برقرار كند؛ از جامعه ى خون آشامان طرد مى شود؛ دستانش ناخودآگاه مشت شدند و دندان هاى نيشش بيرون زدند؛ پوزخند روى لب تامسون عميق تر شد! با عصبانيت گفت:
    -حرف اصليتو بگو؛ پدر!
    تامسون با خونسردى گفت:
    -اگه كارى كه بهت مى گم رو انجام بدى، مى تونى اون انسان بى ارزش رو داشته باشى!
    *******
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    روز بعد كيفش را در كمد گذاشت و به سالن ورزش رفت، با آن كه علاقه اى به زنگ هاى ورزش نداشت ولى براى امتحانات نمى توانست غيبت كند؛ لباس فرمش را با ست ورزشى صورتى اش تعويض كرد و به سالن رفت، آن روز امتحان بسكتبال داشتند. اول يك دوى پنج دقيقه اى و سپس نرمشى دو دقيقه اى، براى بسكتبال آماده شدند؛ دختر ها يك طرف و پسر ها طرف ديگر، منتظر اعلام آقاى مريس شدند و با صداى سوت، مسابقه بين دو تيم آغاز شد؛ حدود يك ربع به بازى مشغول شدند و سپس هر كدام گوشه اى ولو شدند. روى زمين پاركت شده ى سالن، نشست و پاهايش را دراز كرد، بعد از استراحت پنج دقيقه اى، براى امتحان بارفيكس و انعطاف آماده شدند؛ نفس نفس زنان راهى رخت كن شد، سمت اتاقك رفت تا دوش بگيرد. در آينه بخار گرفته ى حمام، مجدد تصوير همان سايه ى سياه و قرمز را ديد و با تعجب برگشت واكنش آن قدر سريع بود كه، صداى ترق ترق مهره ى گردنش را شنيد و برگشت اما جز كاشى هاى چرك گرفته ى حمام، چيزى را نديد؛ زنگ كه به صدا در آمد راهى سالن شد تا كتاب و كوله اش را بردار؛ آن زنگ درس تاريخ داشتند و او، هميشه طى درس آقاى الكساندر خوابالود بود به خصوص كه امروز قبل كلاس حمام هم بود. عادتش بود كه بعد از حمام رفتن؛ يكى، دو ساعتى بخوابد و الان هم به شدت خسته بود؛ خميازه هاى پى در پيش به خوبى اين را نشان مى دهد! مگنوليا دستش را دور بازويش حـ*ـلقه كرد و گفت:
    -هى لنا، مى دونم الانه كه كف سالن غش كنى؛ برات يه خبر خوب دارم. قراره امروز جاى كلاس خسته كننده ى لكسر جون بريم سالن اجتماعات سخنرانى استاد مورفى!
    خنثى به مگنوليا نگاه كرد و گفت:
    -مورفى؟ همون روانشناسه؟
    مگنوليا سرى تكان داد و با لبخند به دنيل كه نزديك مى شد نگاه كرد ولى النا به ياد جلسات مزخرف روانشناسى اى افتاد كه، با مورفى، داشت آن زمان تازه به سن بلوغ رسيده بود و به اجبار مادرش براى مشاوره پيش اين او مى رفت؛ روزى را به يادآورد كه او قصد آزارش را داشت و خدا را شكر كه قبل از آن كه مردك كارى كند، پدرش آمد و البته پس از آن روز ديگر براى مشاوره، نزد او نرفت. البته بماند كه بعدا فهميد او و مادرش با هم رابـ*ـطه داشته اند! هيچ گاه به مگنوليا در باره آن اتفاق حرفى نزده بود بنابراين او حق داشت كه به راحتى از آن مردك مقابلش صحبت كند! پوزخندى زدم و با تمسخر گفت:
    - خوبه كه من علاقه اى به مباحث چرند روانشناختى ندارم!
    سپس دستش را از حصار دست مگنوليا بيرون آورد و به سمت ساختمانB رفت، ساختمانB، شامل استخر و سالن فوتبال بود. روى چمن مصنوعى، دراز كشيد و چشمانش را بست، باز هم تصوير او را ديد؛ ريون، هنوز هم بعد از دو سال فراموشش نكرده بود و هنوز هم با ديدنش، حتى در خواب ضربان قلبش بالا مى رود!
    ******
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    پس از خواندن ذهن النا دستانش بى اختيار مشت شد با خودش گفت: «اون مردك، چطور جرئت كرده بود اين كار رو بكنه؟ » سوزشى را در ناحيه ى فك و لثه اش حس كرد و زير لب لـ*ـعنتى اى گفت، هر گاه بيش از حد عصبى مى شد دندان هاى نيشش، بيش از حد بلند و ضخيم مى شدند!؛ نفس عميقى كشيد و پس از بازگرداندن دندان هايش به حالت اوليه، به سرعت به محلى كه آن مردك، براى رفتن به همايش آماده مى شد رفت. پشت سرش ايستاد و نگاهش كرد، ميان سال بود و موهايش كم پشت، از حالت و رنگ لب هاى كبودش مشخص بود كه مـ*ـعتاد است؛ خيلى دلش مى خواست كه قلب سياهش را از سـ*ـينه اش در بياورد و ميان دستانش له كند! حيف كه حوصله ى مؤاخذه شدن به خاطر انسان بى ارزشى، همچون او را نداشت فعلا به تنبيه كوچكى بسنده کرد
    . چشمانش را بست و تمركز كرد با صداى ناسزايى مردك، لبخند كمرنگى روى لبش آمد و به سرعت از آن جا رفت. در اتاق پدرش ايستاده بود، تامسون عصبى در اتاق راه مى رفت و ريون با بيخيالى اطرافش را نگاه مى كرد؛ آخرين بارى كه اتاق پدرش آمده بود هفت سال پيش بود و طى اين هفت سال اتاق تغيير چندانى نكرده بود، هنوز ديوار ها به رنگ طلايى براق بودند و پرده ها به رنگ سرخ آتشين، لوستر كريستالى بزرگ و تخت سلطنتى هم همان بود. تامسون ايستاد و به پسرش كه با خونسردى به اطرافش نگاه مى كرد با عصبانيت گفت
    -پسره ى احمق، اين چه كارى بود كردى؟ حمله به يك انسان، اونم بين بقيه انسان ها؟ تو عقلت رو از دست دادى؟
    بيخيال به مرد رو به رويش كه از عصبانيت در حال منفجر شدن بودد نگاه كرد و با سرد ترين لحن ممكن گفت:
    ‏-Pater venit ( بيخيال پدر)
    تامسون اما در يك حركت ناگهانى گردنش را گرفت و به ديوار پشت سر چسباندش، دندان هاي نيشش را در گردنش فرو كرد و خونسرد مكيد؛ كمى احساس ضعف داشت اما بى توجه پوزخندى زد وگفت؛
    -مى خواى پسر خودت رو بكشى تامسون استعفان؟
    تامسون كمى ديگر از خونش مكيد و ريون كه بى حال تر مى شد را به گوشه اى پرت كرد، با وجود بى حالى اش توانست پوزخند گوشه ى لب پدرش را ببيند؛ روى تختش دراز كشيد و به النا و آن چهره ى مضطربش فكر كرد، نمى توانست اجازه دهد النا را اذيت كنند بايد او را به عنوان جفت خودش و همسرش معرفى مى كرد اما مى دانست در جامعه اش او را نمى پذيرند و اگر هم بپذيرند رفتار خوبى با او نخواهند داشت. او نمى خواست بيش از پيش النا را اذيت كند، نمى خواست به او آسيب بزند ولى قلبش كه براى او مى تپيد را بايد چه مى كرد؟ فرداى آن روز به اتاق پدرش رفت و براى رفتن به ماموريتى كه او را به النا مى رساند اعلام آمادگى كرد، تامسون با جديت هميشگى اش گفت:
    -بهتره بازم روى اين مسئله بيشتر فكر كنى؟ واقعا يه انسان اون قدر ارزش داره كه به خاطرش جونت رو به خطر بندازى؟
    اما، مادرش با وقار و متانت گفت:
    -عشق با ارزش است اما نه هر عشقى، ريون اى شاهزاده ى خون آيا تو از تصميمت مطمئن هستى؟
    اما زن زيبا و محترمى در جامعه خون آشامان بود او يكى از پرنسس هاى خون بود، پرنسس هاى خون داراى مقام و قدرت هاى ويژه اى هستند كه هرگز نمى ميرند؛ ريون مادرش را دوست داشت با آن كه بيشتر از سه بار در طول سیصد سال عمرش او را از نزديك نديده بود، اما شنل سرخ رنگى به تن داشت و نيم تاج ظريفى روى موهاى طلايى اش گذاشته بود و زيبايى اش خيره كننده بود! ريون برعكس پدرش براى مادرش احترام قائل بود و شايد دليل نفرت پدرش از او هم همين بود، تعظيم كوتاهى كرد و با لحن مطمئنى گفت:
    -بله سرورم، من عاشق آن دختر هستم و براى رسيدن به او حتى از جانم هم خواهم گذشت!
    اما لبخند مليحى زد و با متانت گفت:
    -اكنون كه اين چنين مطمئن هستى پس من مانع تو نمى شوم!
    چون مقام اما از تامسون بيشتر بود او را نديد گرفت، ريون لبخندى زد و گفت:
    -از لطفتان سپاس گزارم مادر!
    لبخند اما با چشم غره ى تامسون همراهى كرد، ريون با خوشحالى از اتاق خارج شد و راهى عمارت برانسون شد!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    با سلام
    بابت تاخير طولانى واقعا متاسفم؛ مى دونم بدقول تر از من خودمم ولى چه كنم كه درگير بودم و متاسفانه چيزى به ذهنم هم نمى رسيد ولى الان برگشتم و اميد وارم بهتر از گذشته ادامه بدم! دو نكته لازم بود بگم
    1: زاويه ديد تغيير كرده و تغييراتى هم انجام دادم كه خوندنشون خالى از لطف نيست
    ٢: براى اطلاع از پست هاى جديد دكمه ى پيگيرى رو بزنيد و لطفا حتما نظراتتون رو با من در ميون بگذاريد!

    در عمارت ريون بر خلاف عمارت خودشان با فضاى دلگير و تاريكى مواجه شد، عمارت. برانسون مثل عمارت خودشان بود با اين تفاوت كه سرماى بيش از حد آن حتى براى او كه نسبت به سرما و گرما واكنش نشان نمى داد هم كاملا مشهود بود؛ ادوارد را ديد كه از پله ها پايين مى آمد، خوشحال شد كه مجبور نبود كارلوس نفرت انگيز را ببيند. كارلوس شوهر خاله اش بود ولى مقامش از او پايين تر بود و به همين خاطر از او متنفر بود، ادوارد كه او را ديد با پوزخند و تمسخر آميز گفت:
    -چى شده كه شاهزاده ى خون شخصا به اين جا اومده؟
    ريون از اين گونه خطاب شدن بى زار بود، البته مادرش فرق داشت؛ طعنه ى ادوارد را نديد گرفت و با خونسردى گفت:
    -احتمالا پدرم درباره ى قاتلين رمانى باهات حرف زده، حالا ماموريت تو و من پيدا كرد راموناست اون دختره ى احمق.. بهتره برى و براى سفرت آماده بشى!
    سپس با خونسردى به چشمان آبى ادوارد نگاه كرد، نيروى ادوارد تاثيرى روى ريون نداشت و همين بيشتر عصبانى اش مى كرد؛ ريون با خونسردى گفت:
    -طلسم چشم مرگبار روى يكى از اعضاى خاندان سلطنتى بى تاثيره، جاى تاسف داره كه كارلوس اين رو بهت نگفته؛ بهتره آماده بشى تا نيم ساعت ديگه ميام دنبالت!
    سپس بى توجه به ادوارد سمت خانه ى النا حركت كرد، النا بى حوصله داشت به سمت كلوپ محبوبش مى رفت؛ ريون با يك حركت او را سمت كوچه ى بن بستى برد و در چشمان آبى اش زل زد، النا لحظه اى متعجب شد و سپس با بهت زمزمه كرد:
    -ريون؟!
    سپس سرش را تكان داد و گفت:
    -بازم خيالاتى شدى احمق!
    ريون طاقت نياورد و او را در آغـ*ـوش كشيد، عطرش را با لـ*ـذت به ريه هايش فرستاد؛ خودش هم نفهميد چگونه دلبسته ى يك انسان شد اما او عاشقانه النا را دوست داشت، النا به سرعت از ريون جدا شد و رويش را برگرداند تا ريون اشك هايش را نبيند البته ريون مى توانست به راحتى هم اشك هايش را ببيند و هم فكرش را بخواند كه حوالى دوسال پيش مى چرخيد! نمى توانست بيش از اين غم او را تاب بياورد پس با عجز گفت:
    -من رو ببخش الناى من، نتونستم كنارت باشم اما...
    النا برگشت و با جديت حرفش را قطع كرد:
    -چى رو ببخشم؟ برگرد همون جا كه بودى نمى خوام ببينمت!
    سپس از ميان حصار دستان او گذشت، ريون نمى توانست كه النا را از دست دهد براى او بى محلى هاى هر كسى قابل تحمل بود اما النا، طاقت بى محلى هاى او را نداشت؛ دستش را گرفت و سمت خودش كشيد و با جديت گفت:
    -چشمات رو ببند تا بفهمى كجا بودم؟
    سپس چشمانش را بست و به النا اجازه داد خاطراتش را ببيند!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل چهارم
    چند روزى از آن روز گذشته بود، ملاقات ناگهانى اش با ريون و حرف هاى بى سر و تهش، حرف هايى كه از نظر النا مزخرف بود ولى چيز هايى كه ديده بود را نمى توانست باور كند؛ تا آخر كلاس حواسش پرت بود و به حرف هاى استادش گوش نمى داد و حتى زنگ مورد علاقه اش هم به حرف پرفسور گوش نمى داد تا جايى كه نزديك بود اشتباهى دو ماده ى سمى را با هم مخلوط كند و باعث انفجار كلاس شود! صداى عصبانى پرفسور كوين آمد:
    -ويستون حواست كجاست؟ نمى دونى نبايد پتاسیم پرمنگنات و گلیسیرین رو با هم مخلوط كنى؟
    النا هم با شرمندگى اجازه خروج از آزمايشگاه را گرفت، روى نيمكت فلزى در حياط نشست و به گذشته فكر كرد؛ سايه هاى مرموز، فردى كه دائم مراقبش بود، خواب هايش، يعنى ريون تمام مدت مراقب او بود و پنهانى هميشه نگاهش مى كرد؟ تمام آن دو سالى كه النا فكر مى كرد تركش كرده است، ريون دورادور مراقبش بود و پنهانى نگاهش مى كرد؟ پس چرا وانمود به ترك كردنش كرده بود؟ النا پريشان بود و جوابى براى هيچ كدام از اين سوالات نداشت، براى او كه مى توانست پاسخ هر سوالى را منطقى بيابد اكنون پاسخ اين سوال را نمى دانست؛ آيا هنوز هم عاشق ريون است؟ آيا مى تواند او را باور كند؟ وقتى پاى احساساتش به ميان مى آمد ناتوان بود، شايد دليلش عدم دريافت محبت از سوى پدر و مادرش بود؟ غرق خاطرات كودكى اش شد؛ يادش است آن زمان كه پدر و مادرش هنوز جدا نشده بودند هم پدرش را يك بار در هفته مى ديد و مادرش هم اكثرا در سفر كارى بود، يادش مى آيد او و برادرش اكثر اوقات تنها بودند و فقط تا چهار سالگى اش مرسلا پرستار بدعنق و اخمويشان مراقب او و برادرش بود. يادش مى آمد اوج محبت مادرش در شب تولد نه سالگى اش بود كه مادرش يك كتاب روانشناسى درباره موضوعات زناشويى به او داده بود و با لبخند گفته بود: «تو ديگه بزرگ شدى و وقتشه خيلى چيزا رو بدونى! » و يادش مى آيد كه پدر و مادرش سر موضوع آن كتاب و جلسات روانشناسى دعواى شديدى با هم كردند، مهر و محبت بين او و برادرش هم تا حدى نبود كه النا دخترى شود لبريز از محبت! با صداى زنگ تفريح از جايش بلند شد و به سمت سرويس بهداشتى رفت، در دستشويى دختر ها چند نفر مشغول آرايش كردن بودند؛ به اين فكر كرد كه او هيچ گاه مانند ساير هم سالانش به فكر آرايش كردن يا جلب توجه نبوده و هيچگاه به فكر دوستى با يكى از پسر هاى هم سالش نبوده است اما نه او دو سال با ريون بوده است، پسر قدبلند و لاغر اندامى كه چشمان سبز رنگش او را جادو كرده بود و دو سال با خاطراتش شبش را به صبح رسانده بود! پس از شستن صورتش به كلاس رفت و روى صندلى اش نشست، مگنوليا كه متوجه رفتار غير عادى دوستش شده بود مى دانست النا خيلى تمايل به صحبت درباره نگرانى هايش ندارد و همين مجابش مى كرد خودش براى صحبت پيش قدم شود؛ روبه دنيل گفت:
    -به نظرم لنا بازم يه مشكلى داره، گمونم به خاطر اون زن باباش ناراحت باشه؛ بهتره برم پيشش ببخش دنى!
    سپس بوسـ*ـه اى روى گونه ى دنيل كاشت و به سمت النا حركت كرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    الیزا بى‌حال سرش را روى ميز چوبى گذاشت و چشمانش را بست، ياد آخرين نگاه ريون افتاد كه پر از عشق بود و سپس غم درون چشمانش كه الیزا از آن خوشش نيامده بود چرا كه او را به ياد يكى از كابوس هايش كه از نظرش بد و وحشتناک بود مى‌انداخت؛ مگنوليا روى لبه‌ى پنجره نشست و صورت سفيد او كه رنگ پريده‌تر از هميشه بود و كک و مک داشت نگاه كرد. مگنوليا نفس عميقى كشيد و گفت:
    - هى لیز تو چته، نگو چيزى نيست كه تابلوئه يه چيزيت هست؛ لیزی تو چته، بازم موضوع خانواده اته، زن بابات لیز؟
    الیزا مى‌دانست كه تا به مگنوليا نگويد او دست بردار نيست، چشمانش را باز كرد و لب زد:
    - ريون رو ديدم!
    مگنوليا مى‌دانست كه دوستش چه قدر به آن پسر علاقه داشته است و طى تمام لحظات پس از جداييشان كنار دوستش بود، با آن‌كه لیزا هيچ‌گاه درباره نحوه جدايى اش حرفى به او نزد؛ اما مى‌دانست دوستش چه ضربه‌ی روحى‌اى را تحمل كرده است؛ او كه از ريون خوشش نمى‌آمد تحاجمى گفت:
    - نگو كه خامش شدى و الانم مجنون و شيدا نشستى؟
    الیزا بى‌حوصله نفسش را بيرون فرستاد و با غم گفت:
    - اتفاقا حرفاش ذهنم رو درگير كرده كلى سوال تو سرمه مگ، مى‌دونى طى اين دو سال هر روز از دور مراقبم بوده!
    مگنوليا پوزخندى زد و تمسخر آميز گفت:
    -واقعا؟ بى‌هيچ دليلى تركت كرد و مراقبت بود، چرا وقتى ولت كرد بازم خواسته پيشت باشه؟
    لیزا خودش هم پاسخ اين سوال را نمی‌دانست پس جوابى به دوستش نداد و تنها آهى از سر ندانستن كشيد، مگنوليا كه دوستش را در افسرده ديد بلند شد و لیزا را هم به اجبار بلند كرد؛ دستش را دور گردن او حـلقه كرد و با لحن شادى گفت:
    - پايه‌اى مدرسه رو بپيچونيم؟
    سپس بى‌آن ‌كه نظر او را بخواهد كوله‌ى صورتى خودش را همراه با كوله‌ى آبى رنگ الیزا برداشت و او را درحالى كه زير لب غر مى زد بيرون برد، براى اتوبوس دست بلند كرد زد و همراه الیزا سوار شد؛ ابتدا به چرخ و فلک معروف رفتند و سپس براى خريد به خيابان آكسفورد رفتند و تقريبا نيمى از كارت‌هاى اعتباريشان را مصرف كردند، پدر لیزا با آن‌که كنارش نبود ولى ماهيانهدو هزارپوند به حساب او و برادرش واريز مى‌كرد و مادرش هم ماهیانه پانصد پوند به عنوان پول تو جيبى به فرزندانش مى‌داد؛ اما مگى كه به نسبت از النا كمى مرفه‌تر بود ماهيانه پنجاه هزار پوند پول تو جيبى داشت. مگنوليا مى‌گفت: «خريد براى خانوم‌ها حكم داروى ضد افسردگى رو داره، واسه همينه من هميشه شاد و خندونم! » آن‌ها كلى خريد كردند از بدليجات گرفته تا لباس زير، بعد از خريد براى نهار به يكى از رستوران‌هاى لوكس رفتند و براى مانيكور به يكى از سالن‌هاى زيبايى‌اى كه مگنوليا مى‌شناخت رفتند؛ طى آن روز حال و هواى لیزا خيلى بهتر شد به طورى كه تا آخر شب حتى يک بار هم به ريون فكر نكرد، شب وقتى به خانه برگشت ساعت از يک نيمه شب هم گذشته بود. الیزا پاكت‌هاى خريدش را كنار در رها كرد به قدرى خسته بود كه با همان لباس‌هاى مدرسه روى تخت ولو شد و از حال رفت!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    سلام پست جديد تقديم به دو دوست عزيزى كه منتظر بودن اميدوارم خوشتون بياد!
    @Zhila.h عزيز و @QueenOfDarknees

    خوب بود كه آن روز يك شنبه بود و نيازى به بيدار شدن صبح زود نداشت، النا در جايش غلطى زد و با خودش گفت: «چه خوب كه ديشب از خستگى بى هوش شدم وگرنه بازم اون كابوسى لعنتى ميومدن سراغم! » لبخندى زد و به پهلو چرخيد، لبخندش با ديدن ساعت روى لبش ماسيد باورش نمى شد كه تا دوازده ظهر خوابيده است؛ اگر آن روز تعطيل نبود خودش را سرزنش مى كرد هرچند به خاطر نرفتن به كليسا عذاب وجدان داشت، آدم مذهبى اى نبود اما هر هفته يك شنبه صبح ها براى دعا به كليسا مى رفت! چشمانش را باز و بسته كرد سپس بلند شد و به دستشويى رفت، خانه ساكت بود مثل هميشه و مادرش هم كه ديشب از سفر دو روزه اش برگشته بود در اتاقش استراحت مى كرد؛ به عنوان صبحانه ى روز تعطيلش يك سيب و كمى آب خورد سپس براى نهار كمى ماهى را از فريزر در آورد، درحال خلال كردن سيب زمينى بود كه زنگ خانه به صدا در آمد. منتظر مهمان نبود و برادرش هم كليد داشت اگر هم مادرش كسى را دعوت كرده بود حتما يا به او خبر مى داد يا خودش بيدار مى ماند با صداى مجدد زنگ از كارش دست كشيد و به سمت در رفت، از چشمى در نگاهى انداخت مگنوليا پشت در ايستاده بود و دستش را به كمرش زده بود؛ در را باز كرد و همان طور كه به سمت آشپزخانه مى رفت گفت:
    -بيا تو آشپزخونه!
    مگنوليا كت چرمش را در آورد و همراه كوله ى لى اش روى مبل مخمل خردلى رنگ انداخت، همان طور كه روى اپن مى نشست سيبى را از داخل سبد برداشت؛ پا روى پا انداخت و گازى به سيبش زد، النا با اخم به او نگاه كرد وسواسى نبود اما از آن كه كسى روى اپن آشپزخانه بنشيند بدش مى آمد. با ته چاقويى كه در دستش بود ضربه اى به پاى او زد و با جديت گفت:
    -هيكلت رو از روى اپن جمع كن!
    مگنوليا بى توجه به حرف النا گفت:
    -نهار چى داريم؟
    مگنوليا هم مانند النا بود با اين تفاوت كه پدر و مادرش جدا نشده بودند اما هيچگاه خانه هم نبودند حتى روز هاى تعطيل، خواهر بزرگش ماريا هم در فلوريدا بود و فقط براى كريسمس پيش او مى آمد؛ مگنوليا پس خوردن كمى آب از بطرى رو به النا كه در حال سرخ كردن ماهى بود گفت:
    -نشد ديروز درست حرف بزنيم، خوب نگفتى اين ريون دردش چى بود كه ولت كرد؟ كامل تعريف كن!
    النا نفس عميقى كشيد و فيله را برگرداند:
    -چند روز پيش كه داشتم برمى گشتم خونه تو خيابون كاردروين يكى جلوم سبز شد و…
    ماجراى ديدارش با ريون را برايش تعريف كرد، بشقاب محتوى ماهى و سيب زمينى هاى طلايى رنگ را مقابلش كشيد يك دانه از سيب ها را به دهانش برد و ادامه داد:
    -خودمم نفهميدم چى شد، به خودم اومدم توى بن بست هاوس تنها بودم!
    مگنوليا تكه اى از ماهى را در دهانش گذاشت و گفت:
    -پسره ى خَر بهت گفت عاشقته ولى به خاطر خودت ازت دور مونده؟ توى كودن هم بهش هيچى نگفتى و فقط بروبر مثل گاو بهش نگاه كردى احمق؟
    النا چشم غره اى نثار او كرد و با عصبانيت گفت:
    -خَر، كودن، گاو و احمق… لقب ديگه اى به مغز پوكت نيومد بگى مگ؟
    مگنوليا با پرويى نوچى كرد و شيشه ى نوشابه را سر كشيد و با خونسردى گفت:
    -فعلا چيزى به مخ سرشارم چيزى نمى رسه ولى اگه چيزى به ذهنم رسيد حتما مى گم بهت!
    النا پرويى نثارش كرد و بشقاب هايشان را در ماشين ظرف شويى گذاشت، در اتاق النا بودند و مگنوليا درحال گشتن داخل كمد لباس النا بود؛ بالاخره يك دامن لى كوتاه را از بين شلوار هاى جين او همراه با تاپ پشت گردنى آبى رنگى را به دست النا داد و با گفتن: «بپر حموم اينا رو بپوش و بيا! »خودش را روى تخت النا انداخت، از حمام كه بيرون آمد به اجبار مگنوليا موهايش را با بابيليس فر كرد و آرايش مليحى روى صورتش نشاند. به اجبار مگنوليا به سالن زيبايى رفتند و پس از پاكسازى پوست، به اسرار مگنوليا النا موهايش را هايلايت بلوند كرد؛ مگنوليا مى گفت: «تغيير براى بهتر شدن روحيه خوبه! » نقش يك روانشناس را ايفا مى كرد و به مخالفت هاى النا هم توجهى نمى كرد، چند ساعت بعد النا را به كلوپ برد همان كلوپى كه اكثر اوقات همراه با دنيل به آن جا مى آمد؛ قصد داشت النا را با فرانكى كه يكى از دوستان دنيل بود آشنا كند، النا و مگنوليا وارد فضاى نيمه تاريك كلوپ شدند. دنيل با ديدن مگنوليا لبخندى زد و با احوال پرسى گرمى از او استقبال كرد، النا كه خسته بود بى حال روى اولين صندلى نشست و بى توجه به دنيل و مگنوليا پترو را صدا زد:
    -پترو يه دونه از اون هميشگيش بيار راستى با ليمو باشه!
    بى توجه به مگنوليا كه در حال غر زدن بود تلفنش را در آورد، دو تماس بى پاسخ داشت يكى از طرف پدرش و ديگرى از الكس؛ تعجب كرد كه پدرش به موبايلش زنگ زده است، تا جايى كه يادش مى آمد پدرش براى كنگره ى پزشكان به ايتاليا رفته بود، بدون فكر براى برادرش نوشت: «با مگنوليا بيرونم كار واجبى دارى؟ » پس از لحظاتى با لرزش گوشى اش مواجه شد، پيامى از طرف الكس داشت: «زود خودت رو برسون خونه بابا و ريحانا! » ناگهان دلشوره ى عجيبى گرفت، و با گفتن ببخشيدى از جا بلند شد؛ براى اولين تاكسى دست بلند كرد و پس از دادن آدرس سرش را به پشتى صندلى تكيه داد، با آن كه هيچ گاه از ريحانا خوشش نمى آمد اما نگرانش شده بود و حسى مى گفت: «اتفاق خوبى نيوفتاده! »به حسش اعتماد داشت چرا كه بيشتر مواقع حدسياتش درست از آب در مى آمد و اين بار حس مى كرد اتفاق بدى افتاده و آن اتفاق مربوط به ريحاناست!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    صبح ميز را چيد و براى رفتن به خانه آماده شد، ريحانا از پله‌ها پايين آمد به نسبت شب گذشته حالش كمى بهتر شده بود؛ اما هنوز هم چشم‌هاى درشت و مشكى رنگش ريز و سفيدى چشمانش سرخ بود!
    لیزا در حالى كه كت كوتاه لى اش را مى‌پوشيد گفت:
    -صبحونه‌ات حاضره و ظهر بعد مدرسه يه سر بهت مى‌زنم!
    منتظر نماند تا او جوابش را بدهد و كوله اش را برداشت، فاصله‌ى ويلا تا آپارتمان آن‌ها حدودا دو ساعت پياده روى داشت ولى چون الیزا شب گذشته هم كتاب‌هايش و هم لباس فرمش را آورده بود بيخيال خانه به مدرسه رفت؛ مگنوليا با لبخند به سمتش آمد و دستش را دور بازوى او حلقه كرد:
    - چه طورى؟ ديشب با ريحى جون خوش گذشت، خبرى از گيس و گيس كشى نبود؟
    الیزا نفسش را حرصى بيرون داد و گفت:
    - اول صبح از دستت راحتى ندارم؟ اون از ديوونه بازى‌هاى نيمه شبت و اينم از وراجى‌هاى الانت، ببينم اين دنوش كجاست بياد تو رو ببره؟ هى دنوش، بيا اين دختره‌ی آدامس رو وردار ببر كه كچلم كرد!
    دنيل با لبخند سمتشان آمد و با لیزا دست داد مگنوليا هم كه مثل بچه ها از گردنش آويزان شده بود، لیزا با خونسردى گفت:
    - از اينجا به بعدش اين بچه پيش تو باشه!
    سپس بدون نگاه ديگرى راهى كلاس شد و خوشبختانه تمام روز را بدون فكر كردن به ريون يا ريحانا گذراند، بعد از ظهر به ويلاى پدرش رفت و جاى خوشحالى داشت كه برادر و زن برادر ريحانا براى ديدارش آمده بودند بنابراين مى‌توانست به خانه‌يشان برگردد؛ در اتاق مهمان مشغول تعويض لباس‌هايش بود كه ريحانا وارد اتاق شد، لیزا تاپش را پايين كشيد و با عصبانيت گفت:
    - درسته اينجا خونه‌ى توئه ولى ادب حكم مى‌كنه قبل از تو اومدن اون در كوفتى رو بزنى!
    ريحانا با خونسردى گفت:
    - بابات مى‌گفت دخترش خيلى معادى آدابه پس راست گفته!
    الیزا با بی‌فاوتى شانه‌اى بالا انداخت و گفت:
    - جالبه وقتى فقط دوازده روز از سال ديده‌اتم اين رو گفته، خوب دليل بالا اومدنت چيه؟
    ريحانا بدون مقدمه چينى و با جديت گفت:
    - براد

    حق با الیزا بود و اتفاق خوبى نيوفتاده بود، نا مادرى اش ‌پله‌ها افتاده بود و جنين چهار ماهه اش سقط شده بود؛ آن شب را خلاف ميلش در ويلاى پدرش ماند تا مراقب ريحانا باشد. كاسه‌ى سوپ را همراه با ليوان آب پرتقال داخل سينى گذاشت و به سمت پله‌هاى چوبى ويلاى دوبلكس رفت، همان طور كه از پله ها بالا مى‌رفت به اين فكر كرد كه: «اگه دعا نمى كردم بچه ش سقط بشه شايد الان بچه اش زنده بود، اون وقت منم صاحب يه خواهر می‌شدم؛ نه احتمالش بود اون بچه ام مثل من و الكس بدون پدر و مادر بزرگ بشه..» پوزخندى زد و در چوبى اتاق خواب را باز كرد؛ ريحانا بى‌حال روى تخت خوابيده بود و لحاف دونفره‌ی ياسى رنگ را دورش پيچيده بود. سينى را روى ميز كوچک شيشه‌اى گذاشت و به سمت تخت رفت، با آن‌كه دلخوشى از ريحانا نداشت و فكر مى‌کرد او پدرش را دزديده است؛ اما نمى‌توانست منكر اين شود كه او اكنون فرزندش را از دست داده است و به دلگرمى نياز دارد!
    به صورت رنگ پريده و دردمند ريحانا نگاه كرد، او را ياد خودش در دوسال قبل مى‌انداخت؛ آن زمان تازه طعم تلخ جدايى را چشيده بود و كار شب‌هايش گريه تا نزديكى‌هاى صبح بود، يادش مى‌آمد كه صبح‌ها با صورت پف آلود و چشمان سرخ بيدار مى‌شد و حتى يک بار هم در مدرسه از هوش رفته بود. ريحانا را بلند كرد و به اجبار كمى از سوپ و آبميوه را همراه داروهايش به او خوراند، دلش به حال او مى‌سوخت تازه فرزندش را از دست داده بود و وقتى شوهرش فهميده بود با يک تماس تلفنى مبنى بر: «بايد حواست رو جمع مى‌كردى موقع پايين اومدن! » واکنش نشان داده بود؛ ریحانا هم كه ترحم را در چشمان او ديد با پوزخند گفت:
    - نمى‌خواد وانمود كنى ناراحت شدى، از اول هم معلوم بود نه از بارداريم و نه از عروسى من و پدرت خوشحال نشدى پس بهتره اداى دلسوزها رو در نيارى!
    الیزا هم پوزخندى زد و سينى را روى ميز كوباند و با خونسردى گفت:
    - آره راستش رو بخواى اولش ازت متنفر بودم و البته الان هم ازت خوشم نمياد، دروغ نمى‌گم روزى كه خبر بارداريت رو شنيدم دعا كردم بچه ات بميره ولى الان متاسفم كه اين رو خواستم حتى يه لحظه‌ام فكر نمى‌کردم اين طورى بشه؛ الانم جاى ناراحتى نداره چون تو هنوزم مى‌تونى باردار بشى فقط يه نصيحت اگه مى‌تونى مادرى كنى باردار شو، اين رو گفتم چون نمى‌خوام بشم پرستار بچه‌ى تو من خودم و برادرم رو بزرگ كردم بسم بود و آره خوشحالم كه بچه ات از شر ماها خلاص شد چون راستش رو بخواى نه پدر و خواهر خوبى گيرش ميومد نه مادر خوبى. بهتره فعلا به اين چيزا فكر نكنى و بخوابى بين داروهات مسكن و خواب آور بود!
    سپس سينى خالى را برداشت و خارج شد، صداى هق هق ريحانا را شنيد ولى بى‌توجه به آشپزخانه رفت؛ كمى از ساندويچ ژامبون دودى را خورد و هم زمان پيام‌هايش را چک مى‌كرد، مگنوليا او را در چند گروه روانشناسى و خودآرايى عضو كرده بود و از طرف برادرش هم يک پيام داشت، كمى از نوشابه اش خورد و پاسخ برادرش را نوشت: «خيلى بىُشعورى ال، اون زن هرچى باشه بچه اش خواهر ما بود مى‌تونستى حداقل بهش سر بزنى! » هرچند كه او هم با وجود حضورش در آن‌جا حرف‌هاى تلخى را براى ناراحتى ريحانا به زبان آورده بود، كمى كه بيشتر به حر‌هايش فكر مى‌کرد بيشتر به تلخيشان پى مى‌برد ولى با يک جمله‌ى : «حقيقت كه هميشه شيرين نيست مثل عسل، گاهى تلخه مثل بادام سوخته! » اين را دبير ادبياتش گفته بود، سرى تكان داد و كاغذ ساندويچش را همراه با بطرى خالى نوشابه داخل سطل انداخت سپس خودش را به يک حمام داغ دعوت كرد؛ داخل وان پر از كف دراز كشيده بود كه كم كم خوابش برد، در همان جنگل تاريک در حال دويدن بود و دست كودكى را در دست داشت. با صداى جيغى از خواب پريد، آب سرد شده و بدنش گرفته بود بلند شد و پس از گرفتن يک دوش كوتاه حوله‌ى سفيدى را دورش بست؛ دكمه‌هاى لباس خواب ساتن قرمز رنگش را بست و روى تخت دونفره‌ى اتاق دراز كشيد، نمى‌خواست بخوابد تا دوباره آن كابوس را ببيند پس تا سپيده دم بيدار ماند!
    حالا كه زن داداشت اين‌جاست احتياجى به من ندارى پس بهتره من برم هرچند همين قصد رو هم داشتم!
    سپس ساکدستى اش را برداشت و به سمت پله‌ها رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا