بلند شد و از اتاق بيرون رفت، الكسا را دید كه با چهره ى رنگ پريده از اتاق رو به رويى خارج مى شد؛
الكسا، مدتى بود در عمارت زندگى مى كرد، يكى از دانش آموزان هم كلاس آنتونى بود و به قول فرانكى: «يكى از انسان هاى فضول» شايد درباره الكسا حقيقت داشت، دخترك زمانى كه آنتونى داشت خون مى خورد او را ديد و آنتونى هم كنترولش را از دست داد و به او حمله كرد! نگاهى به الكسا كرد دخترك بيچاره تمام گردنش جاى رد دندان بود، الكسا يقه ى پليور بنفشش را بالا تر كشيد، دخترك بيچاره فكر كرده بود او هم مى خواهد از خونش تغذيه كند. اخمى روى پيشانى نشاند و گفت:
-انگار يادت رفت كه چند دقيقه پيش چى بهت گفتم، البته تو دارى تقاص كنجكاوى زيادت رو پس مى دى!
سپس بى توجه به الكسا به سمت پله ها رفت، ميانه راه با صداى بم و مردانه ى مگان متوقف شد:
-هى دورگه، رئيس مى خوادت!
اين كه در آن عمارت كسى احترام سرش نمى شد امرى عادى بود و براى ادوارد مهم نبود رفتار بقيه با او چگونه است ولى اينكه او را دورگه خطاب كنند عصبى اش مى كرد، ناخواسته به سمتش برگشت و دندان هاى نيشش را نشانش داد، مگان هم انگار آماده حمله بود دندان هايش را نشانش داد؛ دندان هاى نيش ادوارد از دندان هاى او بلندتر و محكم تَر بود، هرچه اندازه دندان هاى نيش بلندتر و استحكامات بيشتر باشد، خون آشام قوى تَر است و ادوارد از او قوى تر بود! ادوارد در چشمان مگان نگاه كرد، سفيدى چشمانش به سرخى مى گراييد و رگه هايش متورم شده بود وقتى شروع به ريختن خون از چشمانش كرد، ارتـ*ـباط چشمى را قطع و بعد از حواله ى پوزخندى راهى اتاق كارلوس شد؛ كارلوس مقابل كتابخانه اش ايستاده بود و مشغول خواندن صفحه اى از كتاب تاريخچه خون آشام هاى قاتلش بود، به سرعت متوجه شد كه او مى خواهد در چه مورد صحبت كند. كارلوس مى خواست براى پيوستن به گروه شكارچيان ترغيبش كند! به خوبى مى دانست همه خانواده و حتى پدر و مادر خودش خواستار مرگش هستند، البته اين هم براى خودش جاى سوال داشت، كه وقتى از او متنفر بودند، چرا براى زنده ماندنش تلاش كردند؟ گاهى از درك كردنشان عاجز بود؛ تلاش كرد وارد ذهن كارلوس شود ولى وارد شدن به ذهن كارلوس كار آسانى نبود، كارلوس خون آشام قوى اى بود و حتى او هم گاهى در مقابلش كم مى آورد. كارلوس پوزخندى زد:
-بى خود سعى نكن پسر وقتى من نخوام نمى تونى وارد ذهنم بشى!
صداى خنده ى كارلوس عصبى اش مى كرد، نفس عميقى كشيد تا مانع از حمله ى ناخودآگاه شود؛ دندان هاى نيشش كه در حال بزرگ شدن بود به حالت قبلى اش برگشت و مردمك هايش كه در حال بزرگ شدن بود، دوباره كوچك و تيره رنگ شد! مى توانست پوزخند گوشه ى لب كارلوس را ببيند؛ بى توجه و با لحن سردى گفت:
-اون دختره گفت كارم دارى بابا بزرگ!
مى دانست كه كارلوس از اين گونه خطاب شدن به شدت بى زار است، در حالت عادى آن كه به كسى كه ظاهرش فقط با تو چند سال تفاوت دارد لقب«بابابزرگ» را بدهى كمى مسخره است اما در حال حاظر تنها راهى كه براى عصبانى كردنش يافت همان راه بچه گانه بود؛ كارلوس دندان هايش را به هم ساييد و سپس برگشت، در چشمان تيره ادوارد لحظه اى خيره شد و سپس به سمت ديگرى نگاه كرد! ادوارد لبش را كج كرد و تمسخر آميز گفت:
-واقعاً كارلوس؟ خواستى بيام تا...
ضربه ى كارلوس مانع از ادامه حرفش شد، خوبى عمارتشان آن بود كه پشت عمارت محوطه جنگل مانندى بود؛ تبديل شد و به سمت اتاق كارلوس حركت كرد، اگر به موقع جاى خالى نداده بود حتما سر از تنش جدا مى كرد. دوباره به سمتش برگشت و قبل از آن كه فرصت واكنشى را داشته باشد دستانش را از پشت گرفت و با تمسخر گفت:
-دارى پير مى شى پيرمرد!
در همان لحظه در باز شد و جاشوآ داخل شد، دستان مشت شده ى جاش حاكى از عصبانيتش بود! كارلوس نگاهى به جاش كرد و بى روح گفت:
-برو بيرون پسر؛ حالا!
جاشوآ بدون اعتراض سرش را پايين انداخت و در را بست، با بسته شدن در كارلوس دستش را فشار داد و ادوارد را از خود جدا كرد؛ سمت كتابخانه هولش داد، از شدت برخورد با قفسه هاى چوبى چند جلد از كتاب ها افتاد. كارلوس در صدم ثانيه خود را به سمتش رساند و گلويش را گرفت و فشار داد، اگر مى خواست مى توانست سرش را از تن جدا كند! كارلوس در چشمانش نگاه كرد و پوزخندى زد:
-هنوز مونده تا منو بشناسى پسر جون!
سپس چشمانش به سرخى گراييد، ادوارد كه مى دانست توانايى ويژه ى كارلوس آتش است و اين را هم مى دانست كه قصد او فقط ترساندنش است؛ كارلوس پوزخندى زد و دستش را شُل كرد اما نفرت درونى ادوارد به او اجازه ى تمام كردن ارتـ*ـباط چشمى را نمى داد، چشمان كارلوس به حالت اوليه برگشت اما او همچنان به كارلوس خيره بود. چشمان كارلوس مجدد به سرخى گراييد و سپس او را بلند كرد و به آن سو پرت كرد!
******
الكسا، مدتى بود در عمارت زندگى مى كرد، يكى از دانش آموزان هم كلاس آنتونى بود و به قول فرانكى: «يكى از انسان هاى فضول» شايد درباره الكسا حقيقت داشت، دخترك زمانى كه آنتونى داشت خون مى خورد او را ديد و آنتونى هم كنترولش را از دست داد و به او حمله كرد! نگاهى به الكسا كرد دخترك بيچاره تمام گردنش جاى رد دندان بود، الكسا يقه ى پليور بنفشش را بالا تر كشيد، دخترك بيچاره فكر كرده بود او هم مى خواهد از خونش تغذيه كند. اخمى روى پيشانى نشاند و گفت:
-انگار يادت رفت كه چند دقيقه پيش چى بهت گفتم، البته تو دارى تقاص كنجكاوى زيادت رو پس مى دى!
سپس بى توجه به الكسا به سمت پله ها رفت، ميانه راه با صداى بم و مردانه ى مگان متوقف شد:
-هى دورگه، رئيس مى خوادت!
اين كه در آن عمارت كسى احترام سرش نمى شد امرى عادى بود و براى ادوارد مهم نبود رفتار بقيه با او چگونه است ولى اينكه او را دورگه خطاب كنند عصبى اش مى كرد، ناخواسته به سمتش برگشت و دندان هاى نيشش را نشانش داد، مگان هم انگار آماده حمله بود دندان هايش را نشانش داد؛ دندان هاى نيش ادوارد از دندان هاى او بلندتر و محكم تَر بود، هرچه اندازه دندان هاى نيش بلندتر و استحكامات بيشتر باشد، خون آشام قوى تَر است و ادوارد از او قوى تر بود! ادوارد در چشمان مگان نگاه كرد، سفيدى چشمانش به سرخى مى گراييد و رگه هايش متورم شده بود وقتى شروع به ريختن خون از چشمانش كرد، ارتـ*ـباط چشمى را قطع و بعد از حواله ى پوزخندى راهى اتاق كارلوس شد؛ كارلوس مقابل كتابخانه اش ايستاده بود و مشغول خواندن صفحه اى از كتاب تاريخچه خون آشام هاى قاتلش بود، به سرعت متوجه شد كه او مى خواهد در چه مورد صحبت كند. كارلوس مى خواست براى پيوستن به گروه شكارچيان ترغيبش كند! به خوبى مى دانست همه خانواده و حتى پدر و مادر خودش خواستار مرگش هستند، البته اين هم براى خودش جاى سوال داشت، كه وقتى از او متنفر بودند، چرا براى زنده ماندنش تلاش كردند؟ گاهى از درك كردنشان عاجز بود؛ تلاش كرد وارد ذهن كارلوس شود ولى وارد شدن به ذهن كارلوس كار آسانى نبود، كارلوس خون آشام قوى اى بود و حتى او هم گاهى در مقابلش كم مى آورد. كارلوس پوزخندى زد:
-بى خود سعى نكن پسر وقتى من نخوام نمى تونى وارد ذهنم بشى!
صداى خنده ى كارلوس عصبى اش مى كرد، نفس عميقى كشيد تا مانع از حمله ى ناخودآگاه شود؛ دندان هاى نيشش كه در حال بزرگ شدن بود به حالت قبلى اش برگشت و مردمك هايش كه در حال بزرگ شدن بود، دوباره كوچك و تيره رنگ شد! مى توانست پوزخند گوشه ى لب كارلوس را ببيند؛ بى توجه و با لحن سردى گفت:
-اون دختره گفت كارم دارى بابا بزرگ!
مى دانست كه كارلوس از اين گونه خطاب شدن به شدت بى زار است، در حالت عادى آن كه به كسى كه ظاهرش فقط با تو چند سال تفاوت دارد لقب«بابابزرگ» را بدهى كمى مسخره است اما در حال حاظر تنها راهى كه براى عصبانى كردنش يافت همان راه بچه گانه بود؛ كارلوس دندان هايش را به هم ساييد و سپس برگشت، در چشمان تيره ادوارد لحظه اى خيره شد و سپس به سمت ديگرى نگاه كرد! ادوارد لبش را كج كرد و تمسخر آميز گفت:
-واقعاً كارلوس؟ خواستى بيام تا...
ضربه ى كارلوس مانع از ادامه حرفش شد، خوبى عمارتشان آن بود كه پشت عمارت محوطه جنگل مانندى بود؛ تبديل شد و به سمت اتاق كارلوس حركت كرد، اگر به موقع جاى خالى نداده بود حتما سر از تنش جدا مى كرد. دوباره به سمتش برگشت و قبل از آن كه فرصت واكنشى را داشته باشد دستانش را از پشت گرفت و با تمسخر گفت:
-دارى پير مى شى پيرمرد!
در همان لحظه در باز شد و جاشوآ داخل شد، دستان مشت شده ى جاش حاكى از عصبانيتش بود! كارلوس نگاهى به جاش كرد و بى روح گفت:
-برو بيرون پسر؛ حالا!
جاشوآ بدون اعتراض سرش را پايين انداخت و در را بست، با بسته شدن در كارلوس دستش را فشار داد و ادوارد را از خود جدا كرد؛ سمت كتابخانه هولش داد، از شدت برخورد با قفسه هاى چوبى چند جلد از كتاب ها افتاد. كارلوس در صدم ثانيه خود را به سمتش رساند و گلويش را گرفت و فشار داد، اگر مى خواست مى توانست سرش را از تن جدا كند! كارلوس در چشمانش نگاه كرد و پوزخندى زد:
-هنوز مونده تا منو بشناسى پسر جون!
سپس چشمانش به سرخى گراييد، ادوارد كه مى دانست توانايى ويژه ى كارلوس آتش است و اين را هم مى دانست كه قصد او فقط ترساندنش است؛ كارلوس پوزخندى زد و دستش را شُل كرد اما نفرت درونى ادوارد به او اجازه ى تمام كردن ارتـ*ـباط چشمى را نمى داد، چشمان كارلوس به حالت اوليه برگشت اما او همچنان به كارلوس خيره بود. چشمان كارلوس مجدد به سرخى گراييد و سپس او را بلند كرد و به آن سو پرت كرد!
******
آخرین ویرایش: