- عضویت
- 2017/06/09
- ارسالی ها
- 159
- امتیاز واکنش
- 5,021
- امتیاز
- 558
هنوز داشتن منو میبردن به مقصدی نامعلوم...ترسیده بودم!خیلی هم ترسیده بودم!ناگهان دو مرد از حرکت ایستادن.دلم میخواست عمو ببینتم و نجاتم بده!خدایا!فقد تو رو دارم!کمکم کن!خواهش میکنم!خواهش!
صدای مرد دیگه ای اومد.چند تان اینا؟
مرد-خیل خب!کسی ندیدتون که؟
مرد بغلیم جواب داد.
-نه گمون نکنم.
+خوبه!
صدای جیر جیره باز شدن دری در تنم رعشه انداخت و عرق سردی بدنمو پوشوند.
+آوردیمش قربان!
-بسیار خب!
احساس کردم به جلو هل داده شدم!
ترسیده بودم!دلهره داشتم!موج منفی ای از اطراف صادر میشد که حس خوبی بهم نمی داد.
ل*ب*هام به جنبش افتاد. میون اون دو تا مرد هیکلی!تنم تکونی خورد.
-ولم کنین!شما کی هستین!
بازم صدای اون مرد اومد!
+خفه اش کنین!
ناگهان موهام از پشت کشیده شد که گفتم الان پوست سرم کنده میشه.هزار بار به خودم لعنت فرستادم بخاطر چیزی که گفتم!
مرد-ببُرصداتو!
نگاه های خیره چند نفر رو خودمو حس میکردم.
صدایی اومد که اصلا از حرفی که زد خوشم نیومد!
صدا-واو پسر!از چیزی که تو عکس دادی خیلی زیبا تره!
ناگهان دستی روی گونه ام کشیده شد که حسابی مور مورم شد!
صدای آشنایی تو سرم زنگ زد!این صدا...این صدا که مال....داداش کتیه!
کنرات-چشماشو باز کنید!
پارچه از رو چشمام برداشته شد چشمامو چند بار به هم زدم تا به فضا عادت کنن!
کنرات-عه!این دختره!
این دسته هنوز رو گونه ام تکون میخورد!ایش!سرمو محکم پس کشیدم!
نگاهم طرف چندتا مرد دیگه رفت!این...عمو نیست؟
-عمو؟
لبخندی رو لبش نقش بست که حس خوبی بهم نداد!گیج شدم این عموی من نبود!اگه بود...اینجا چیکار میکرد؟من اینجا چیکار میکنم؟اصن برای چی اینجام؟
نگاهم در میون اونچند نفر چرخی زد...
کنرات،مایکل لیبر،این مرده کی بود!چه آشناس!به مردکچل چشم دوختم اینکه....اون طبه کاره اس!انگار متوجه نگاه خیره ام شد و بهم نگاه کرد سریع سرمو به طرفی چرخوندم!این پسر کناریمم...نه نمیشناسمش!ولی حس خوبی بهش ندارم!بهش نگاه کردم که با لـ*ـذت از سر تا پامو برانداز میکرد و شخص آخر،عمو!
همه و همه یه جا جمع شده بودن!برای چی...برای چه کاری؟
عمو-شروع میکنیم!
صبر کن ببینم چی رو شروع میکنیم؟
سَم-پنجاه هزار دلار
کنرات رو جاش جابه جا شد.
کنرات-۶۰
فرانک-70
ای...اینا الان دارن...رو من...معامله میکنن؟
-سَم۷۵
کنرات-80
فرانک-93
مایکل با صدای نسبتا بلندی گفت.
-من۱۱۰!
همه بهت زده طرفش برگشتن جز منکه نزدیک بود از ترس پس بیوفتم!
عمو-110یک!
سکوتی حاکم بود!من دارم فروخته میشم؟مگه من کالام؟یا یه سیاه پوستم؟
عمو-110دو!
نه!نباید سکوت میکردم!کاش همه اش یه کابوس باشه!عمو تکونم بده و از خواب بیدارم کنه!
-عمو؟ای...اینجا چه خبره؟
عمو-خفه شو!
یکه خوردم!ته دلم خالی شد!این عموی من نبود!
عمو-فروخته شد به مایکل!
با تعجب به لب های عمو چشم دوختم و این جمله لعنتی،چندین بار تو ذهنم اکو شد!هضم اینهمه اتفاق تو یه روز...برام سخت بود،ناگهان چشمام سیاهی رفتو...خاموشی!
صدای مرد دیگه ای اومد.چند تان اینا؟
مرد-خیل خب!کسی ندیدتون که؟
مرد بغلیم جواب داد.
-نه گمون نکنم.
+خوبه!
صدای جیر جیره باز شدن دری در تنم رعشه انداخت و عرق سردی بدنمو پوشوند.
+آوردیمش قربان!
-بسیار خب!
احساس کردم به جلو هل داده شدم!
ترسیده بودم!دلهره داشتم!موج منفی ای از اطراف صادر میشد که حس خوبی بهم نمی داد.
ل*ب*هام به جنبش افتاد. میون اون دو تا مرد هیکلی!تنم تکونی خورد.
-ولم کنین!شما کی هستین!
بازم صدای اون مرد اومد!
+خفه اش کنین!
ناگهان موهام از پشت کشیده شد که گفتم الان پوست سرم کنده میشه.هزار بار به خودم لعنت فرستادم بخاطر چیزی که گفتم!
مرد-ببُرصداتو!
نگاه های خیره چند نفر رو خودمو حس میکردم.
صدایی اومد که اصلا از حرفی که زد خوشم نیومد!
صدا-واو پسر!از چیزی که تو عکس دادی خیلی زیبا تره!
ناگهان دستی روی گونه ام کشیده شد که حسابی مور مورم شد!
صدای آشنایی تو سرم زنگ زد!این صدا...این صدا که مال....داداش کتیه!
کنرات-چشماشو باز کنید!
پارچه از رو چشمام برداشته شد چشمامو چند بار به هم زدم تا به فضا عادت کنن!
کنرات-عه!این دختره!
این دسته هنوز رو گونه ام تکون میخورد!ایش!سرمو محکم پس کشیدم!
نگاهم طرف چندتا مرد دیگه رفت!این...عمو نیست؟
-عمو؟
لبخندی رو لبش نقش بست که حس خوبی بهم نداد!گیج شدم این عموی من نبود!اگه بود...اینجا چیکار میکرد؟من اینجا چیکار میکنم؟اصن برای چی اینجام؟
نگاهم در میون اونچند نفر چرخی زد...
کنرات،مایکل لیبر،این مرده کی بود!چه آشناس!به مردکچل چشم دوختم اینکه....اون طبه کاره اس!انگار متوجه نگاه خیره ام شد و بهم نگاه کرد سریع سرمو به طرفی چرخوندم!این پسر کناریمم...نه نمیشناسمش!ولی حس خوبی بهش ندارم!بهش نگاه کردم که با لـ*ـذت از سر تا پامو برانداز میکرد و شخص آخر،عمو!
همه و همه یه جا جمع شده بودن!برای چی...برای چه کاری؟
عمو-شروع میکنیم!
صبر کن ببینم چی رو شروع میکنیم؟
سَم-پنجاه هزار دلار
کنرات رو جاش جابه جا شد.
کنرات-۶۰
فرانک-70
ای...اینا الان دارن...رو من...معامله میکنن؟
-سَم۷۵
کنرات-80
فرانک-93
مایکل با صدای نسبتا بلندی گفت.
-من۱۱۰!
همه بهت زده طرفش برگشتن جز منکه نزدیک بود از ترس پس بیوفتم!
عمو-110یک!
سکوتی حاکم بود!من دارم فروخته میشم؟مگه من کالام؟یا یه سیاه پوستم؟
عمو-110دو!
نه!نباید سکوت میکردم!کاش همه اش یه کابوس باشه!عمو تکونم بده و از خواب بیدارم کنه!
-عمو؟ای...اینجا چه خبره؟
عمو-خفه شو!
یکه خوردم!ته دلم خالی شد!این عموی من نبود!
عمو-فروخته شد به مایکل!
با تعجب به لب های عمو چشم دوختم و این جمله لعنتی،چندین بار تو ذهنم اکو شد!هضم اینهمه اتفاق تو یه روز...برام سخت بود،ناگهان چشمام سیاهی رفتو...خاموشی!
آخرین ویرایش: