فن فیکشن فن فیکشن تکرار بی نهایت | نگار 1373 کاربر انجمن نگاه دانلود

نگار 1373

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/09
ارسالی ها
365
امتیاز واکنش
15,770
امتیاز
641
سن
29
محل سکونت
همدان
نام فن فیکشن: تکرار بی نهایت
نام نویسنده: نگار 1373 | کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: جنایی، معمایی، علمی-تخیلی، عاشقانه
نام ناظر: @^M_A_K_I_A^

خلاصه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
دویت، کاراگاه خصوصی ای که ماموریت می یابد تا مجموعه پرونده های عجیبی را حل کند، پرونده هایی که نشان می دهد فردی با دزدی های هنگفت و بی رد و نشان، سعی دارد تا خراب کاری های گسترده ای در سطح جهان انجام دهد و اگر جلوی این اتفاق گرفته نشود، فاجعه ی بزرگی تمام افراد زمین را تهدید خواهد کرد.

برداشتی آزاد از داستان بازی BioShock: Infinite

پ.ن: این داستان اصلا با داستان اصلی بازی یکی نیست، فقط یه جورایی میشه گفت ادامه ای بر اون داستانه. شخصیتایی مثل بوکر، الیزابت، زاکاری کامستاک در بازی هم حضور دارن ولی یکی مثل جیمز که در اینجا معاون بوکر هست، وجود نداره.
پ.ن ۲: فن فیکشن داستان اصلی بازی رو هم قراره بنویسم، در اولین فرصت استارتش رو خواهم زد، شک نکنید داستان خود بازی، شاهکار مطلقه؛ پیچ در پیچ و غیر قابل حدس زدن.
پ.ن ۳: اکثرا اهل بازی نیستن ولی تا جای ممکن سعی کردم طوری بنویسم شخصی که بازی رو ندیده، بتونه داستانش رو متوجه بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    239759_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    مقدمه:
    -بوکر، تو از خدا می ترسی؟
    -نه، ولی من از تو می ترسم!
    ***

    (فصل اول: شک و تردید)

    مرد با عصبانیت قدم می زد و هر چه که جلوی پایش می دید را به سمتی پرتاب می کرد. محیط اطرافش، پر بود از خاک و ویرانه های باقی مانده از یک ساختمان نابود شده. نگاهی به سمت مرکز ویرانه ها انداخت؛ به سمتش اشاره کرد و با خشم زیادی پرسید:
    -فقط به من بگو، اون دستگاه چه مرگشه؟
    رزالیند لوتس (Rosalind Lutece) با حرکت کندی انگشتانش را روی دکمه ها کشید، گرد و خاکی که روی آن ها نشسته بود را با انگشتانش برداشت و نگاه کرد. حجم زیاد گرد و خاکی که سر انگشتانش را کثیف کرده بود، خبر از طولانی مدت بودن از کار افتادگی دستگاه می دادند. سرش را بالا گرفت تا عظمتش را دوباره تماشا کند، عظمتی که اکنون در هم شکسته بود و تنها اثر باقی مانده از آن، یک لاشه ی بزرگ از آهن ذوب شده و در هم شکسته، و در بعضی نقاط زنگ زده بود. با صدای ماشینی و بی روحش توضیح داد:
    -کاملا آسیب دیده و از کار افتاده...
    در پی حرفش، برادرش رابرت لوتس (Robert Lutece) هم با همان لحن عجیب زمزمه کرد:
    -این از کار افتادگی نیاز به زمان داره...
    و باز هم رزالیند در ادامه ی حرف برادرش گفت:
    -تا کاملا تعمیر بشه.
    او دیگر از این طرز و مدل صحبت کردن های این خواهر و برادر به تنگ آمده بود. با حرص و عصبانیت چنگی به موهای جو گندمی اش انداخت و غرید:
    -من به این حرفا کوچکترین اهمیتی نمی دم. باید هر طور که شده دوباره به راهش بندازید! وگرنه طور دیگه ای با شما رفتار می کنم.
    رزالیند سرش را کمی خم کرد، بدون این که ناراحت یا کلافه شود گفت:
    -خودتون می دونید که ما زنده نیستیم...
    و باز هم رابرت ادامه داد:
    -ما مردیم، و توی دنیاهای بی نهایتی پخش شدیم...
    رزالیند:
    -و ما هر مقدار که کشته بشیم...
    رابرت:
    -باز هم وجود داریم. در همه جا...
    و در آخر با لحن مرموزی با هم زمزمه کردند:
    -در کل جهان و همه ی دنیاها.
    بعد از گفتن این توضیحات، سکوت کردند و طوری بی حرکت ایستادند که به مجسمه شباهت پیدا کردند. مجسمه هایی که بسیار به هم شبیه بودند، ولی هر یک با جنسیتی مخالف آن یکی. چشمان سبز، موهای قهوه ای روشن، ظاهر بسیار خونسرد و بی حال، اما یکی زن و دیگری مرد.
    خون، خونش را می خورد و با نهایت قدرت دندان هایش را به یکدیگر می فشرد. در کنارش، در میان انبوه آجرهای شکسته و مصالح از بین رفته ی آن برج و دستگاه مرموز، مردی با کت و شلوار فراگ مشکی و کلاه سیلندری نشسته و داشت با آرامش تمام قهوه می نوشید. با بی خیالی، اجزای دستگاه به شدت آسیب دیده که مثل غولی در میان خرابه های برج قد علم کرده بود را تماشا می کرد و کلمه ای حرف از دهانش بیرون نمی آمد. او با گام های بلندی به سمت آن مرد رفت و فریاد بلندی کشید:
    -چرا مثل احمقا نشستی یه گوشه و داری قهوه می خوری؟ الان وقت این مسخره بازیا نیست مردک دیوانه!
    مرد بدون این که بترسد یا جا بخورد، لبخند عریض و دندان نمایی زد، لبخندی که چهره اش را شرورانه و جسور نشان می داد. سرش را بالا گرفت و موقع حرف زدن، سبیل نازک و باریکش روی لب بالایی اش به حرکت درآمد:
    -من اون موقع از این دستگاه حمایت کردم، و حالا باز هم ازش حمایت می کنم. چون عجیب ترین و قدرتمند ترین چیزیه که به عمرم دیدم، و خودت هم یادته که ما تونستیم با این وسیله به هر چی که نیاز داشتیم برسیم. پس برای چی سعی نمی کنی تا منتظر بمونی و تعمیر شدنش رو نظاره کنی؟
    او می دانست که حق با مرد دوم است، ولی باز هم نمی توانست آرام بگیرد. سرش را چرخاند و بار دیگر به دستگاهش، به دستگاهی که روزی او را به قدرت رساند و بعد از نابود شدنش باعث شد خودش هم نابود شود، نگاه کرد. دستگاه در هم شکسته و ویران، منتظر کسی بود که توانایی تعمیر دوباره اش را داشته باشد. در عوض تعمیر شدنش هم، قدرتی به شخص می داد که هیچ کس حتی نمی توانست تصورش کند.
    در جواب مرد دوم فکری کرد و گفت:
    -باید عجله به خرج بدیم، چون نمی خوام دوباره اون مرد سمج جلو راهم سنگ اندازی کنه.
    رزالیند که در سکوت به جر و بحث آن دو مرد گوش می داد و می دانست که منظور مرد اول از "مرد سمج" چه کسی است، دهان گشود و به سردی اظهار نظر کرد:
    -بوکر دویت (Booker DeWitt) یه آدم غیر قابل پیش بینی و خاصه...
    و رابرت که افکارش با خواهرش یکی بود، در ادامه ی حرف او گفت:
    -و هم چنین جسور و نترس.
    بی مقدمه و سریع، کاسه ی صبر مرد اول لبریز شد و مثل ماده ی اشتعال زائی که در مجاورت آتش قرارش داده باشند به ناگهان منفجر شد و نعره زد:
    -انقدر اسم اون لعنتی رو مقابل من تکرار نکنید! بار آخریه که هشدار می دم!
    مرد دوم فنجان قهوه اش را کناری گذاشت و با حرکات کندی از جایش برخواست. با چند قدم خودش را به مرد اول رساند و دستش را روی شانه ی او گذاشت. توجه مرد اول که به او جلب شد، مرد دوم به حرف آمد و گفت:
    -دشمنی برای کشتن باقی نمونده و ترس تو بی دلیله. حالا که تو دیگه همزادی تو دنیاهای موازی دیگه نداری، پس یعنی بوکر هم نداره. در نتیجه لازم نیست انقدر عصبی بشی و دنبال راهی بگردی که خودت رو خلاص کنی. فقط کافیه که بوکر رو از این دنیا خلاص کنی...
    و لبخند کجی روی لبانش جا خوش کرد. مرد اول حرف نمی زد و در فکر فرو رفته بود، و تنها به این فکر می کرد که در صورت خلاص شدنش از دست بوکر، دوباره به قدرت خواهد رسید. دوباره ادعای پیامبری خدا را خواهد کرد و حتی شاید، این بار در مقابل مردمانی که عقلشان را به رایگان در ازای پول و قدرت به هر ادعایی می فروختند، ادعای خدایی می کرد.
    دیگر اخمی روی صورتش به چشم نمی خورد. حالا داشت به پهنای صورتش لبخند می زد و رو به مرد دوم، دستیار خائن ولی پول پرستش که سرش مملو از افکار و ایده های جدید بود گفت:
    -هر چه سریع تر جاش رو گیر بیار و کارش رو یکسره کن.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    [HIDE-THANKS]
    در یکی از ایام فصل تابستان سال 1955 میلادی، روز داشت به پایان خودش می رسید و در دفتر نسبتا کوچک و ساکتی در گوشه ای از شهر نیویورک، شخصی تمام حواس و تمرکزش را به کارش داده بود. دفتری دنج، همیشه نیمه تاریک و مرموز، با مشتری های به خصوصش که با مشکلات کم و بیش خاصشان، گذرشان به آن جا می افتاد.
    نگاه تیز و عقاب مانند بوکر دویت، به سرعت روی نوشته های مقابلش می دوید. تمام حواسش را به پرونده ای که مطالعه می کرد داده بود و بعد از کشیدن نفسی عمیق، با دست آزادش ماگ قهوه ای که روی میزش وجود داشت را برداشت و جرعه ای از قهوه ی نسبتا سردش را نوشید. طعم قهوه باعث شد اخم کند و غیر ارادی به محتویات ماگ نگاهی بیاندازد. طعمش را نمی توانست تحمل کند و همین باعث شد که از خیر نوشیدن قهوه بگذرد و منصرف شود. آهی از سر نارضایتی کشید و بعد از گذاشتن ماگ سر جای قبلش، دوباره تمام حواسش را به پرونده ی بغرنجی که مربوط به اموال گمشده ی آقای کالوین (Mr. Calvin) می شد داد. ثروت هنگفتی که شامل قالیچه های نفیس و تابلوهای نقاشی کمیاب و گرانقیمت می شد، به یک باره ناپدید شده بود و هیچ رد پایی هم وجود نداشت. بوکر هم چنان داشت مطالعه می کرد که متوجه شد کسی در دفترش را باز کرد و بعد از سرک کشیدن به داخل دفتر گفت:
    -هی دویت، فرصت داری یه نفر رو ملاقات کنی؟ اصرار داره که تو رو ببینه.
    بدون آن که بوکر زحمت هر گونه حرکتی را به خودش بدهد، چشمانش از روی پرونده برداشته و به مقابلش دوخت. آن سوی اتاق، جیمز مک میلارد (James McMillard)، معاون جوانش منتظر مانده بود تا جواب تاییدش را بشنود که بوکر با صدای بمی غرید:
    -نه.
    چشمان قهوه ای جیمز نگران به نظر رسید، با کلافگی دستی به پشت گردنش کشید و با اکراه گفت:
    -آخه طرف خیلی بهم اصرار کرده. معلومه طرف حال روحی مساعدی هم نداره.
    بوکر دوباره چشم به پرونده اش انداخت و با لحن بی تفاوتی گفت:
    -من مسئول خوب کردن حال روحی بقیه نیستم.
    جیمز طوری که بوکر صدایش را نشنود، زیر لب با خودش زمزمه کرد:
    -لعنتی.
    هر چند که گوش های بوکر تیزتر از آن بود که آن حرف را نشنود؛ ولی چون حوصله ی بحث کردن نداشت، نشنیده اش گرفت. در دفتر بسته شد و بوکر سرخوش از این که معاونش و یک شخص دیگر که نمی دانست کیست را دست به سر کرده تا بتواند راحت تر به پرونده ی مهمش رسیدگی کند، بازدمش که درون سـ*ـینه حبس کرده بود را با آرامش رها کرد. دوباره به کار قبلی اش مشغول شده بود که ناگهان صدای باز شدن در آمد، کسی در را آن چنان با قدرت گشود که با صدای بسیار زیادی به دیوار برخورد کرد و شیشه ی در، به خودش لرزید و صدای تهدید آمیزی داد. بوکر با خشم سرش را بالا گرفت تا شخص را ببیند، از جایش بلند شود و با نعره ی بلندی توبیخش کند، ولی فقط خاموش باقی ماند. اندام زنی را در سایه روشن اتاق مشاهده کرد که صاف و شق و رق در آن سوی میز، در چند قدمی اش ایستاده بود و کوچکترین حرکتی نداشت.
    دفترش نه آنقدر روشن بود که بتواند چهره ی زن را ببیند و نه آنقدر تاریک بود که تشخیص ندهد در اطرافش چه می گذرد. سعی کرد با خشم کنترل شده ای بپرسد:
    -چه اتفاقی می تونه باعث بشه که یه خانم محترم در دفتر یه کاراگاه رو این مدلی باز کنه و داخل بیاد؟
    زن در جواب گامی به جلو برداشت و نزدیک تر آمد، ولی هم چنان نمی شد صورتش را دید. بوکر از آن جا فقط می توانست رنگ و مدل لباس هایش را تشخیص بدهد، پیراهن زنانه ی آستین دار سرخ با دامن چسبان و بلند مشکی رنگ. در خوش اندامی اش شکی نبود، ولی این که چهره ی زیبایی هم داشت یا نه، بوکر نمی دانست. زن در همان جا به حرف آمد:
    -چون تموم زندگیم رو از دست دادم، و دیگه چیزی برای از دست دادن برام نمونده، آقای دویت.
    مکث خاصش برای گفتن اسم بوکر، باعث شد که کنجکاوی اش از این همه خشم و عصبانیت پنهان آن زن برانگیخته شود. زن در همان فاصله مشغول جستجو در کیف دستی کوچکی که به همراه داشت شد و از داخل کیف چرمی اش، کاغذی بیرون کشید. بوکر حدسی نداشت که داخل آن کاغذ چه چیزی نوشته شده یا چه عکسی وجود دارد. می خواست چیزی بپرسد که زن قبل از سوال پرسیدنش، کاغذ را به سمتش گرفت. تصویر دختر و پسر کوچکی روی کاغذ دیده می شد، دختر که پنج ساله به نظر می رسید، در حال گریه کردن بود و پسر که حدودا هفت سال داشت، در عکس با حالت موذیانه ای لبخند می زد.
    بوکر چند ثانیه ای را صرف تماشای عکس کرد، ولی حدسی نداشت که چه اتفاقی افتاده. زن به خونسردی گفت:
    -هفت روزه که گم شدن. تمام تلاشم رو به خرج دادم که پیداشون کنم، ولی بی فایده بود.
    بوکر سرش را بالا گرفت و سعی کرد صورت زن را ببیند. زن تلاشی برای نشان دادن خودش انجام نمی داد، و با این که آن طور طوفانی در را باز کرده بود، حالا آرام ترین زن دنیا به نظر می رسید. پیراهن قرمز و پر چین و شکن زن، باعث می شد که شبیه یک گل رز به نظر برسد. حلقه های موی با دقت فر شده و زیبایش به طرز جذابی روی شانه هایش آرام گرفته بودند و هر کسی را برای دیدن چهره ی صاحبشان مشتاق می کردند. بوکر اما چنین آدمی نبود، حتی اگر کنجکاو می شد هم دندان روی جگر می گذاشت و سوالی نمی پرسید. در عوض از حالت نیم خیز به حالت ایستاده تغییر شکل داد و گفت:
    -شما خیلی دیر به من مراجعه کردید خانم. هفت روز مقدار زیادیه، و ممکنه تموم رد و اثراتی که وجود دارن از بین رفته باشن.
    زن تکانی خورد، طوری که بوکر دید یکی از حلقه ی موهایش روی شانه جا به جا شد و پیچ و تاب زیبایی به خود گرفت. آرام جواب داد:
    -چیزی از بین نرفته آقای دویت. من فقط کمک می خوام که پیدا بشن.
    بوکر سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و پرسید:
    -مسئله ای نیست. می تونم اسم شما رو بپرسم خانم؟
    ولی جوابی نشنید. زن با قدم کوتاهی به عقب رفت، به نرمی روی پنجه اش چرخید تا برگردد و صدای پاشنه ی کفش هایش روی چوب های کف دفتر در گوش بوکر طنین انداز شد. بوکر دیگر داشت از دست آن زن مرموز به تنگ می آمد و صبر و تحملش تمام می شد که همان لحظه زن بی مقدمه لب گشود:
    -سوزان.
    بوکر متعجب شد که زن در ادامه اسمش را تکمیل کرد:
    -سوزان برنینگتون (Susan Bernington). روز خوش آقا.
    و با گام های کوتاه و سریعی که نشان از استرس بالایش داشتند از دفتر بوکر خارج شد. چند ثانیه از خروجش نگذشته بود که جیمز سریع به داخل دفتر آمد و با لحن متحیری پرسید:
    -بوکر، زنده ای؟
    بوکر نگاهی به هیکل نیمه پنهان معاونش در سایه ها انداخت و زمزمه کرد:
    -زنده ام، ولی فکر نمی کنم بتونم از ماموریتی که این زن انتظار انجام دادنش رو از من داره زنده بیرون بیام. هی صبر کن ببینم، اون زن حتی کوچکترین آدرسی از خودش به ما نداده! یا داده؟
    جیمز فقط به علامت منفی، سر تکان داد. بوکر داد زد:
    -پس چرا ایستادی من رو تماشا می کنی؟! برو دنبالش، زود باش! آدرسی، چیزی ازش بگیر!
    جیمز به خودش آمد و با حرکات دستپاچه ای، دوان دوان از دفتر بیرون رفت. سعی می کرد خیلی سریع عمل کند تا او را بیابد و چیزی که مافوقش از او خواسته را از آن زن بپرسد. ولی وقتی بیرون از دفتر رسید، در کمال تعجب فهمید که در عرض همان چند ثانیه ی کوتاه، زن ناپدید شده و دیگر نیست. در واقع جز خودش، هیچ فرد پیاده یا سواره ی دیگری در خیابان به چشم نمی خورد.
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود و بدون این که خودش احساس کند، داشت صدای اعصاب خرد کن و کلافه کننده ای را تولید می کرد. الیزابت (Elizabeth) برای این که بوکر را از افکار عمیق و تمام نشدنی اش بیرون بیاورد، با لحن شوخی پرسید:
    -در این باره کمکی از دست من ساختس پدر؟
    می دانست که بوکر چقدر از شنیدن کلمه ی "پدر" از زبان او شاکی می شود. نقشه اش هم گرفت و بوکر با کج خلقی زمزمه کرد:
    -این شوخی لعنتی رو تمومش کن دختر.
    لبخند کمرنگی روی لب های الیزابت نقش بست و به اطرافش نگاه کوتاه و سریعی انداخت. بار نیمه خلوت به نظر می رسید، با آدم هایی که در هوای دود گرفته ی آن جا، پشت میزهای گرد بار، گاها چرت می زدند یا با طرف مقابلشان صحبت می کردند. همه چیز در آن جا ظاهری تیره و تار داشت و حس عجیبی را به شخص بیننده منتقل می کرد. الیزابت خوشحال بود که بوکر اصرار نکرد تا در بین جمعیت بنشینند و به نشستن پشت کانتر کوچک آن جا قانع شده بود.
    بوکر هم بدون دیدن حرکات او، داشت به محتویات قرمز رنگ و شفاف درون بطری اش نگاه می کرد که الیزابت از او پرسید:
    -این زن که گفتی، هیچ اسمی از بچه ها نبرد؟
    بوکر که واضحا کلافه بود، آخرین جرعه از بطری را هم سر کشید و با اخم گفت:
    -به من چیزی نگفت، ولی وقتی جیمز ازش سوال می پرسه چه اتفاقی براش افتاده، فقط گفته که "نپرس چی شده، فقط بدون که اتفاق خوبی نیست".
    الیزابت در جواب بوکر به سر تکان دادن سریعی اکتفا کرد. بوکر هم بی توجه به چند لحظه ی پیش و حالی که داشت، به میز کانتر، دو بار مشت کوبید و گفت:
    -دیوید، بازم برام نوشیدنی بیار.
    ولی همان لحظه الیزابت با عشـ*ـوه به کانتر تکیه کرد و به جای او تصمیم گفت:
    -نه دیوید، بوکر به اندازه ی کافی نوشیده. دیگه چیزی براش نیار.
    دیوید (David)، متصدی چاق و درشت اندام بار که نمی دانست باید به کدام یک جواب مثبت بدهد، شانه ای بالا انداخت و به پاک کردن لیوانی که در دستانش داشت با همان پارچه ی کهنه اش ادامه داد. بوکر با اخم غلیظی به الیزابت تشر زد:
    -هی هی! من نوشیدنی خواستم، نه تو که تصمیم می گیری واسه من چقدر نوشیدنی کافیه!
    الیزابت پاشنه ی نسبتا کوتاه کفشش را به میله ی تکیه گاه چهارپایه گیر داد و به آرامی به سمت بوکر خم شد، با چشمان خمارش نگاهی به چشمان سبز بوکر انداخت و مثل مادری که کودکش را از چیز بدی منع می کند، بوکر را به خونسردی شماتت کرد:
    -تو قرار گذاشتی که اعتیادت به الـ*کـل رو برای همیشه رها کنی، آقای دویت.
    و بعد آهسته پلک زد و با لبخندی، نگاه از چهره ی بوکر گرفت. بوکر که نمی دانست باید چه کار کند، فقط ابروانش بیشتر از قبل در هم فرو رفتند و تسلیم دختری شد که مثل دخترش سعی داشت مراقبش باشد و از طرفی هم چنان دلبری می کرد که دل سنگ هم برایش آب می شد. بوکر با خودش آهی کشید و گفت:
    -این دختر می تونست تبدیل به یه رب النوع بشه و تمام اهل آدم ازش پیروی و اطاعت کنن.
    الیزابت حالا دوباره روی چهارپایه نشسته بود و داشت سیگار می کشید. بوکر از فرصت استفاده کرد و طعنه آمیز به او گوشزد کرد:
    -فکر نمی کنم خوب باشه یه خانم محترم سیگار بکشه.
    ولی تنها جوابی که از او گرفت، نگاهش به سمت دیگر بار و پوزخندش بود. بوکر با حرص دندان قروچه کرد و گفت:
    -مهم نیست. فعلا باید دوباره با اون زن ملاقات داشته باشم، چون اون زن احمق که بیشتر به یه کوره ی آتیش شباهت داشت تا یه زن، کوچکترین اطلاعاتی بابت این بچه ها به من نداده. فقط گفت گم شدن و اسمشون رو هم نگفت.
    الیزابت با شنیدن این حرف ها، زیر چشمی به بوکر نگاهی انداخت و عکس بچه ها را که در دست چپش نگه داشته بود، با دو انگشت به سمت بوکر گرفت. ولی به صورت برعکس، طوری که پشت عکس دیده بشود. یک تای ابروی بوکر با دیدن پشت عکس بالا پرید و با تعجب گفت:
    -واقعا چرا حواسم نبود که به پشت عکس نگاه کنم!
    پشت عکس با دستخط زیبایی دو اسم نوشته شده بود، ناتان (Nathan) و ویکتوریا (Victoria). الیزابت دود سیگارش را با آرامش از ریه هایش بیرون فرستاد و رو به دوست متعجب و عصبی اش گفت:
    -تو همیشه عجولی بوکر، همیشه.
    بوکر دیگر از شدت عصبانیت فقط به این فکر می کرد که به جای سفارش نوشیدنی، یک ویگور آتشین (Vigor: در بازی به یک سری نوشیدنی نمکی گفته می شد که به فردی که از آن ها می نوشید، قدرت های عجیب جادویی می بخشید و هشت نوع مختلف داشت.) سفارش بدهد و بعد از نوشیدنش با آتش زدن خودش، خودکشی کند. ولی باز با این حال، چیزی نگفت و سکوت اختیار کرد. سرش را پایین آورد و به دست راستش خیره شد که روی میز گذاشته بود. حروف AD که مثل داغی بر جان دستش حک شده بود را از نظر گذراند و بعد با انگشت اشاره ی دست دیگرش، حرف A را به آرامی لمس کرد.
    این حرف نه تنها فقط روی دستش، که انگار روی قلبش هم حک شده بود. چه می شد اگر او را یافته بود؟ با افسوس به این فکر کرد که الیزابت همیشه به او می گفت کارهایش اشتباه است و او را به مرور به سمت تاریکی و عدم نجات سوق می دهد، ولی این کار، شغل اصلی بوکر بود و اگر او شغلش را کنار می گذاشت، کار دیگری از دستش بر نمی آمد. پس در کنار هر اتفاق دیگری، تلاش داشت که او را هم پیدا کند، حتی به بدترین روش ممکن.
    الیزابت که مچ او را هنگام نگاه کردن به داغ دستش گرفته بود پرسید:
    -داشتی به آنا (Anna) فکر می کردی بوکر؟
    بوکر تا متوجه شد که الیزابت نگاه خیره اش به دستش را شکار کرده، دست راستش را مشت کرد و بدون نگاه کردن به او گفت:
    -اگه سر اون قم*ار لعنتی از دستش نداده بودمش، الان همسن و سال همین دختر بچه ی داخل عکس بود.
    الیزابت که او را با تمام وجودش درک می کرد، دستش را روی شانه ی بوکر گذاشت و شانه اش را دوستانه با ملایمت فشار داد:
    -پیدا می شه بوکر. بالاخره یه روزی پیداش می کنیم.
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    [HIDE-THANKS]
    بوکر در خودش بیشتر جمع شد و چشمانش را با غصه و درد بست. چطور ممکن بود بعد از کشتن کامستاک (Comstock) بتواند ردی از آن دختر پیدا کند؟ هر چند الیزابت همیشه معتقد بود که این قضایا به هم ربطی ندارد و بودن یا نبودن کامستاک، تفاوتی در پیدا کردن آنا ایجاد نمی کرد. کامستاکی که بوکر بعضی اوقات پیش خودش فکر می کرد که شاید به صورت پنهانی در دنیای موازی دیگری زنده باشد.
    البته کار او ایجاب می کرد که فعلا این قضایا را کنار بگذارد و به پرونده هایی که داشت فکر کند. چند مورد گم شدن اشیا و انسان، آن هم همزمان با هم، نمی توانست اتفاقی باشد. بوکر بطری خالی از الـ*کـل مقابلش را برداشت و با انگشتانش مشغول چرخاندن بطری در دستش شد. بعد از چند ثانیه رو به الیزابت گفت:
    -احساس می کنم داره یه اتفاقاتی می افته.
    الیزابت منظور بوکر را اشتباه برداشت کرد و پرسید:
    -یعنی ممکنه آنا پیدا بشه؟
    -نه نه، آنا رو فعلا بی خیال شو. منظورم اون نیست، چون یه سری پرونده ها دستمه که همشون یه وجه مشترک دارن، "گم شدن". البته نمی خوام خیلی شکاک باشم، ولی این حجم اتفاقات شبیه به هم جالبه.
    الیزابت خاکستر سیگارش را در جا سیگاری روی میز تکاند و بدون این که چیزی بپرسد با دقت با بوکر نگاه کرد تا به او نشان بدهد که تمام حواسش به حرف های اوست. بوکر دستی به چانه ی تراشیده اش کشید و با دودلی پرسید:
    -الیزابت؟ کمکم می کنی تا بفهمم چه اتفاقی افتاده؟
    حالت چهره ی الیزابت تغییری پیدا نکرد. چند لحظه بعد، تنها لبش را کج کرد و گفت:
    -ممکنه کمکت کنم، ولی قول نمی دم. چون سرم شلوغه و خودت این رو خوب می دونی آقای دویت.
    بوکر با کلافگی سری تکان داد و به گوشه ی نامعلومی چشم دوخت. هر وقت الیزابت جای استفاده از اسم کوچکش، او را آقای دویت صدا می زد، غیر ارادی نشان می داد که احتمال آن که دست رد به سـ*ـینه ی بوکر بزند زیاد است.
    چون الیزابت قدرت های خاص زیادی داشت، حتما می توانست بهترین کمک حال بوکر باشد. و وقتی فهمید این طوری الیزابت هرگز قانع نمی شود، تصمیم گرفت از راه دیگری وارد شود. از جایش برخواست و با صدای محکم و لحن دستوری گفت:
    -یا من رو همراهی می کنی، یا یکی رو به شجاعت و دل و جراتی که خودت داری واسم پیدا می کنی. چون من هیچ زنی به شجاعت تو به عمرم ندیدم.
    الیزابت همیشه پوست رنگ پریده ای داشت، ولی بعد از شنیدن حرف های بوکر حتی رنگ پریده تر از قبلش شد و اعتراض کرد:
    -هی صبر کن، تو داری من رو مجبور می کنی؟!
    بوکر پیروزمندانه شکلک متفکری به خودش گرفت و شانه هایش را بالا انداخت. الیزابت هم از روی چهار پایه پایین پرید و مقابل بوکر قد علم کرد. قدش حتی با پاشنه های کفشش، به زحمت تا شانه های بوکر می رسید. ولی همین زن نسبتا ریز اندام، آن چنان قدرتی داشت که می توانست تمام افراد جهان را به زانو در بیاورد. انگشت اشاره اش را با حرص به سـ*ـینه ی بوکر زد و آهسته هلش داد:
    -فکر نکن که می تونی با گذاشتن این دو راهی، من رو وادار به انجام کاری که می خوای بکنی.
    بوکر که نقطه ضعفش را به خوبی می شناخت، دستش را با ملایمت زیر چانه ی الیزابت گذاشت تا سرش را بالا بیاورد و آمرانه گفت:
    -من هر چی بگم همون می شه و تو هم اجراش می کنی دوست قدیمی.
    کلمه ی "دوست قدیمی" مثل معجزه ای بر سر الیزابت نازل شد و او ناتوان از پاسخ دادن و ممانعت کردن در مقابل خواسته اش، تنها سکوت کرد. بوکر طوری به او نگاه می کرد که انگار هیچ کس و هیچ چیز در آن بار وجود ندارد، تنها او و زن زیبایی بودند که خودش سال ها پیش، او را به خاطر سفارش دو دانشمند عجیب پیدا کرده و دنیا را از خطر نابودی نجات بود.
    بوکر حالا که مطمئن شده بود که تاثیرش را بر روی او گذاشته، دستش را بالا برد و درون موهای قهوه ای رنگ و پرپشتش کشید تا شاید کمی مرتبشان کند و گفت:
    -خب، از دیدنت خوشحال شدم لیز. من باید برگردم به دفترم، جیمز اون جا منتظرمه.
    کلاه شاپوی سیاهش را از روی کانتر برداشت و روی سرش گذاشت. آهسته از کنار الیزابت گذشت تا قبل از رفتنش از آن جا، حساب هر دو نفرشان را تسویه کند. مقابل دیوید رسید و بعد از پرداخت پول، داشت کیف پولش به درون جیب کتش فرو می برد که کسی دستش را از قسمت ساعدش گرفت و متوقفش کرد. بوکر با نگاه پرسشی ای به عقب نگاه کرد که الیزابت را در آن جا دید.
    -چیزی شده الیزابت؟
    نگاه آبی الیزابت، اولین چیزی بود که توجهش را به خودش جلب کرد، چشم هایی سرشار از جدیت و اراده. مصمم و قوی پاسخ داد:
    -منم همراهیت می کنم، ولی به شرطی که سر این پرونده جونت رو به خطر نندازی.
    بوکر لبخند زد، لبخندی که فقط و فقط به یک نفر تعلق داشت. لبخندی که تا به حال نصیب هیچ کس جز الیزابت نشده بود، و الیزابت هم خوب می دانست که کسی لبخند زدن بوکر دویت عصبانی و خشمگین شهر نیویورک را ندیده. الیزابت ناگهان احساساتی شد و با صدای آرام و پر بغضی زمزمه کرد:
    -تو تنها دوست منی.
    بوکر بعد از شنیدن حرف های الیزابت، دستش را بالا برد و در سکوت، با سر انگشتانش گونه ی الیزابت را نوازش کرد. قبل از این که الیزابت چیزی بگوید، قدم زنان از داخل بار بیرون رفته بود، طوری که انگار هیچ کس جز خودشان، در آن جا حضور خارجی نداشت.
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    بوکر خمیازه ی عمیقی کشید و با خستگی چند بار طولانی و کش دار پلک زد. چشمانش دیگر نای باز ماندن نداشتند، ولی نباید به خودش اجازه می داد که خوابش ببرد. سرش را بالا گرفت و به سمت راستش نگاه پر التماسی انداخت.
    روی میز از جنس چوب گردوی دفترش، بطری قرمز رنگی در کنار انبوه پرونده ها قرار گرفته بود و داشت به او چشمک می زد. انگار که با زبان بی زبانی می گفت:
    -بوکر پس چرا معطلی؟ بیا و از من بنوش و تا فردا صبح با انرژی کار کن!
    ولی تا این افکار به سرش می زد، در خیالش قیافه ی الیزابت در مقابل چشمانش پدیدار می شد که داشت با همان نگاه مخمور زنانه اش، شماتت وار سر تا پایش را تماشا می کرد و با افسوس برایش سر تکان می داد. بوکر با یادآوری این فکر به خودش نهیب زد:
    -تو داری الـ*کـل رو ترک می کنی و تحت هیچ شرایطی سمت اون بطری لعنتی نمی ری.
    و باز سرش را پایین انداخت تا به مطالعه و بررسی پرونده ی مقابلش مشغول شود.
    تا این جا توانسته بود حداقل پنج پرونده را به یکدیگر ربط بدهد. البته با حدس و گمان و تکیه به حس ششم خودش، چون تنها وجه مشترک بین این پرونده ها، گم شدن بود. چه انسان و چه اشیاء. ولی در این بین، از پنج پرونده تنها یک موردش به گم شدن انسان ختم می شد، و مابقی آن ها برای اموال ثروتمندانی تشکیل شده بود که به یک باره مال و ثروت زیادی را از دست داده بودند.
    بوکر از پشت میزش بلند شد و با قدم های آهسته ای به سمت تابلوی کوچکی که گوشه ی دفترش به دیوار میخکوب شده بود رفت. در آن جا گچ سفید کوچکی را برداشت و شروع به نوشتن چیزهایی روی تخته سیاهش کرد. با حوصله و دقت مواردی را با خط خوش نوشت، چیز هایی را خط زد و دور بعضی از کلمات خط کشید. کارش که تمام شد، بدون این که چشم از نوشته ها بردارد گامی به عقب برداشت و نتیجه ی کارش را تماشا کرد.
    گچ را کنار انداخت و دستانش را چند بار به هم زد تا گرد گچ را از کف دستش پاک کند. بعد آن ها را در جیب شلوارش فرو برد و از خود پرسید:
    -چهار نفر که پول و و اموال و جواهرات زیادی رو از دست دادن. چه شخصی این اموال رو دزدیده و برای چی؟
    اسم چهار نفر روی تخته نوشته شده بود. آقای کالوین، آقای موناکو (Mr. Monaco)، خانم جفرسون (Mrs. Jefferson) و آقای پورتمن (Mr. Portman). در پایین آن اسامی، اسم یک نفر دیگر هم به چشم می خورد، خانم سوزان برنینگتون.
    بوکر وزنش را روی پای راستش انداخت تا تکیه گاهش شود و دستش را دور چانه اش گرد کرد و با انگشت اشاره ی دستش، با تفکر چند بار به چانه اش ضربه زد. چهار نفر اول هر کدام به نوعی چیزی را از دست داده بودند، ولی نفر آخر فرزندانش را از دست داده بود. فرزندانش؟ بوکر نمی دانست. تنها حدس می زد که به احتمال قوی، آن بچه ها فرزندان آن زن بودند. از طرفی هیچ کدام از این پنج نفر، اتفاقات یکسانی برایشان رخ نداده بود. ولی بوکر می دانست که همه ی آن ها از یک چیز ترسیده بودند: "گم شدن ناگهانی و بدون رد پا".
    مغزش قفل شده بود و چون دیگر جوابی به ذهنش نمی رسید، و احساس می کرد که نیاز دارد تا چند لحظه ای از این مسائل و فکر کردن به آن ها، دور شود. نمی خواست به الـ*کـل دست بزند، هر چند که وسوسه اش داشت دیوانه اش می کرد. به جایش ترجیح داد که سیگاری روشن کند و در نور کم دفترش، روی صندلی محبوبش لم بدهد و آرام آرام سیگارش را دود کند.
    سیگاری از داخل جعبه ی فلزی قهوه ای رنگش برداشت و با دو انگشتش نگه داشت، با فندک یادگاری از جیمز روشنش کرد و روی صندلی نشست و پاهایش را هم روی میز گذاشت. در حال خودش نبود، در افکارش غوطه می خورد و پشت سر هم به سیگار پک می زد.
    افکارش آشفته بود. چهره ی معصوم و بی گـ ـناه دختر گمشده اش آنا، در مقابل چشمانش جان می گرفت، لحظه ی بعد چهره به صورت پیرمردی تبدیل می شد که با ریش های انبوه سفیدش و قیافه ی پاکش، یک شیطان بالفطره بود. لحظات بعد، صورت اشخاص دیگر و حتی مشتری هایش. در این فکرها بود که یاد آن زن افتاد. نه خودش را به بوکر نشان داد، و نه اطلاعات زیادی در اختیارش گذاشت. تنها خواست که آن دو بچه را بیابد، بچه هایی که حتی نمی دانست فرزندان خودش هستند؟ یا شاید آن زن تنها پرستار آن ها بود؟
    پک عمیق تری به سیگار زد و تصویر گنگی که تصور می کرد، تبدیل شد به تصویر واضحی از یک زن. زن زیبا و سرسختی که هوش از سر هر مردی می برد. به الیزابت فکر می کرد و حالا فکرش را به او اختصاص داده بود. در واقع الیزابت به سخت ترین و غیر قابل حل ترین مسئله ی زندگی بوکر تبدیل شده بود.
    الیزابت، تنها دوست و آشنای بوکر، تنها محرم رازهایش و تنها کسی که حاضر بود تا پای جان کمکش کند. بوکر وجودش را ستایش می کرد و با این که مرد بی تفاوتی به نظر می رسید، ولی گاهی اوقات اجازه می داد تا الیزابت متوجه شود که بوکر او را دوست دارد. ولی در اعماق تاریک وجودش از چیزی می ترسید. شک نداشت که الیزابت هم از آن موضوع واهمه دارد ولی چیزی نمی گوید. هیچ کدامشان به خاطر آن ترس کذایی، جرات اعتراف کردن به علاقه شان را نداشتند. ترسی که می دانست روزی یکی از آن ها را از پا در خواهد آورد.
    بوکر دوباره چشمان آبی و گیرای الیزابت را در ذهنش نقش زد و با لـ*ـذت پک دیگری به سیگارش زد. آن قدر به او فکر کرد و زمان از دستش رها شد که وقتی به خودش آمد، متوجه شد سیگارش به انتها رسیده، دفترش پر از دود شده و او مانده و حسرت چیزی که نمی توانست به دستش بیاورد.
    باقی مانده ی سیگارش را در زیر سیگاری کوچکی با حرص له کرد. بدون این که حرکت کند یا بلند شود، چشمانش را بست و افکار الیزابت را از سرش بیرون فرستاد. باید به پرونده هایش رسیدگی می کرد، آن ها اهمیت بیشتری داشتند.
    البته می دانست که اگر دست از فکر کردن به الیزابت نکشد، آخرش وسوسه های الـ*کـل برنده می شد و تا خودش را با آن از خود بی خبر نمی کرد، دلش به انجام هیچ کار دیگری رضایت نمی داد.
    با حسرت آهی کشید، کلاه شاپوی محبوبش را از روی میز برداشت و روی صورتش گذاشت تا کمی چرت بزند.
    ***
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    [HIDE-THANKS]
    -یا عیسی مسیح، این جا چه خبره؟ این دیگه چه قیافه ایه؟
    بوکر ترجیح داد در جواب، فقط سکوت کند. جیمز غرولند کنان دستی در هوای گرفته ی دفتر تکان داد و گفت:
    -نگاه کن به چه وضعی انداختی دفتر رو! انگار این جا یه لوکوموتیو روشن رو پنهون کردن! خفه شدم از دود سیگار...
    بوکر خیلی خونسرد، طوری که انگار حتی یک کلمه هم از حرف های معاونش را نشنیده، سیگار دیگری برای خودش آتش زد و کلاهش را روی میز گذاشت. جیمز با دیدن سیگار جدیدی که در دست او بود داد زد:
    -دویت ازت خواهش می کنم بس کن! بس کن لعنتی، خودت و من رو به کشتن می دی با این سیگار کشیدنات!
    ولی با این همه اعتراض و شکایت، حلقه ی دودی که از ریه های بوکر بیرون آمد و در هوا رها شد، نشان می داد که بوکر حال مساعدی ندارد. جیمز با عصبانیت جلو رفت و با این که می دانست این کار برایش گران تمام خواهد شد، سیگار را از دست بوکر بیرون کشید و روی زمین پرتاب کرد. کفشش را روی سیگار کوبید و چند باری روی آن چرخاند تا کاملا از بین برود و خاموش شود. سر بالا گرفت و به مافوقش چشم دوخت. ولی چیزی که انتظارش را می کشید، ندید.
    بوکر هم چنان ساکت بود و بی توجه به اطرافش، داشت پنکه ی سقفی دفتر را نگاه می کرد که به آرامی می چرخید و هوای دود آلود آن جا را جا به جا می کرد. جیمز رو به او پرسید:
    -هیچ معلوم هست چه مرگته؟
    بوکر بالاخره عکس العملی نشان داد، دستش را بالا آورد و انگشت اشاره اش را با حرکات کندی در هوا چرخاند:
    -اون زن...
    -اون زن چی؟
    بوکر چشم از پنکه گرفت و به چشمان معاونش خیره شد. چشمان سبزش در دریایی از خون غوطه ور شده بود، موهایش آشفته به نظر می رسید و از خماری چشمانش مشخص بود که دیشب حتی یک دقیقه هم نخوابیده. لب گشود و با صدای خش داری تکرار کرد:
    -اون زن، اون خیلی آشنا به نظر می رسید.
    جیمز دهانش را به معنای گیج شدن کج کرد و سرش را تکان داد:
    -منظورت رو نمی فهمم. کدوم زن رو می گی؟
    و در همان حال هم متوجه شد که سمت چپ بوکر، روی میزش در کنار پرونده ها یک بطری افتاده، یک بطری الـ*کـل خالی. به سختی سعی کرد که خودش را کنترل کند و چیزی به بوکر نگوید. چون حتما دیشب باز سراغ نوشیدنی رفته بود و الان هم داشت عواقب نوشیدنش را تجربه می کرد. با دست به بطری اشاره کرد و خلاصه پرسید:
    -دوباره؟
    بوکر با چشمان نیمه باز و خسته از بی خوابی اش، رد انگشت جیمز را گرفت و به بطری رسید. آهسته پلک زد و غرید:
    -فقط یکی.
    -پس این حرفا که می زنی، همین زن و آشنا بودنش، همش از اثرات مستیه. پاشو و یه آبی به سر و صورتت بزن، احتمالا امروز آقای کالوین میاد این جا تا ببیندت.
    بوکر بالاخره خونسرد بودنش را از دست داد و با قدرت زیادی فریاد کشید:
    -من م*ست نیستم جیمز! دارم بهت می گم اون زن عصبانی آشنا به نظر می رسید و من کاملا هوشیارم! در ضمن من قیافه ی اون رو ندیدم ولی حالات و حرکاتش برام آشنا بود.
    جیمز سکوت کرد. اخم بوکر به شدت تهدید آمیز به نظر می رسید و او خوب می دانست که در این مواقع، بهترین کار ممکن این است که روی حرفش، حرف نزند.
    بوکر خم شد، دستش را تا آرنج روی میز گذاشت و هر چه کاغذ و پوشه در آن جا وجود داشت را کنار زد. یک کاغذ از لا به لای صدها کاغذ دیگر برداشت و خودنویسش را از جیب پیراهنش بیرون کشید. رو به جیمز کرد و پرسید:
    -به جز اسم اون زن، چیز دیگه ای دربارش می دونی؟ چه شکلی بود؟
    معاونش اندکی فکر کرد و جواب داد:
    -خب، نه نمی دونم. صورتش رو هم نتونستم درست ببینم.
    -چرا؟
    -چون نصف صورتش رو با موهای بلندش پوشونده بود. یه نقاب پارچه ای قرمز هم تا زیر بینیش روی صورتش وجود داشت. انگار که صورتش زخمی شده باشه و نخواد کسی اون رو ببینه.
    چشمان بوکر داشت در آتش خشم می سوخت:
    -و تو آدم به این مشکوکی رو قبول کردی که بیاد تو دفتر من! جیمز تو هیچ می فهمی که چی کار کردی؟
    جوابی نبود که داده شود. جیمز دست و پایش را گم کرده بود و از این کارش دستپاچه به نظر می رسید. بوکر چند بار با دستش به میز کوبید، طوری که فقط صدایش باعث بشود جیمز حواسش را جمع کند و پرسید:
    -چشمش که زیر موهاش مخفی نبود رو دیدی؟ چه رنگی بود؟
    متاسفانه جیمز حافظه ی تصویری خیلی قوی ای نداشت و من من کرد:
    -چشمش؟ چشمش، خب، چشمش چه رنگی بود؟ چشمش، سبز بود! نه، نه چشمش آبی بود، خب، راستش رو بخوای یادم نیست بوکر.
    بوکر دستش را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید. از خودش می پرسید اگر دنبال یک معاون دیگر باشد و جیمز را کنار بگذارد، چه عواقبی خواهد داشت؟ بعد دستش را برداشت و با لحن پر از حرصی گفت:
    -دستش رو چی؟ دست لعنتی اون زن رو هم یادت نیست؟ اتفاقی برای دست راستش نیفتاده بود؟
    البته بوکر به خوبی دست آن زن را به خاطر می آورد، ولی دست چپش را هنگام دادن عکس آن دو بچه دیده بود، نه دست راستش را که به طرز مشکوکی در تاریکی پنهان می کرد. جیمز با استرس زمزمه کرد:
    -دست راستش رو دستکش پوشیده بود، یه دستکش مخمل سیاه.

    [/HIDE-THANKS]
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    بوکر به طرز ناگهانی از کوره در رفت و شروع کرد به زمین و زمان فحاشی کردن. جیمز نمی دانست باید چه کار کند تا رییسش را آرام شود، هر چند به خاطر نداشت که بوکر وقتی که عصبانی بشود، به این راحتی ها آرام بگیرد. بوکر هم که هم چنان داشت داد و بیداد می کرد و بی هدف داخل دفترش می چرخید و دست هایش را با عصبانیت بالا می انداخت و با خودش چیزهایی می گفت. جیمز تلاش کرد تا کمی از شدت طوفان وجودش بکاهد و بازوی دست بوکر را گرفت:
    -بوکر به جای این کارای بی معنی و بدون نتیجه، بیا تا دو نفری دنبال اون زن بگردیم. حتما می شه پیداش کرد.
    بوکر دستش را با شدت از دست معاونش بیرون کشید و داد زد:
    -از کدوم گوری پیداش کنم؟ هان؟ اون زن خیلی مشکوکه، شاید کلید حل معمای گم شدن اشیاء باشه! ولی ما چی کارش کردیم؟ گذاشتیم همین طور بی نام و نشون از دفتر بزنه بیرون و غیب بشه!
    و با حرص به پایه ی میزش لگدی زد. آنقدر محکم که میز لرزید و خودش هم از درد پایش فریاد کوتاهی کشید. جیمز که داشت با خنده ی ناگهانی اش کلنجار می رفت و به سختی جلویش را گرفته بود گفت:
    -به احتمال خیلی زیاد دوباره برمی گرده تا از پیدا شدن اون دو تا بچه خبر بگیره. پس هر وقت که اومد، اون وقت می گیریمش به باد سوال. نظرت چیه؟
    بوکر بی توجه به معاونش داشت به کفشش نگاه می کرد و سعی داشت بفهمد چه بلایی سر انگشت شست پایش آورده. سرش را بالا گرفت و انگشت اشاره اش را تهدید آمیز در هوا تکان داد:
    -وای به حالت اگه این بار اون زن برگرده و تو بازم بذاری به همون راحتی ناپدید شه.
    جیمز لبخندی زد و سعی کرد رئیس عصبانی اش را قانع کند:
    -مطمئن باش این بار نمی ذارم بدون اطلاعات بیشتر از پیش ما بره.
    بوکر خیره خیره نگاهش کرد و به مرور آرام گرفت. شانه هایش افتاد و با خستگی به میز کارش تکیه کرد و دستانش را روی سـ*ـینه به هم قلاب کرد. طوری که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده، از معاونش پرسید:
    -امروز قرار بود بریم کجا؟
    جیمز دفترچه ی کوچکی از جیبش بیرون آورد و مشغول ورق زدنش شد. روی صفحه ای مکث کرد و گفت:
    -باید بریم به چند تا جواهر فروشی سر بزنیم، خودت گفتی که ممکنه کسی که اون همه طلا رو از خانوم جفرسون دزدیده، به فکر آب کردنشون بیفته.
    بوکر دوباره به حجم زیاد طلاهای مفقود شده فکر کرد. چیزی در حدود چندین کیلو طلا و جواهر، که خانم جفرسون اظهار داشت به طرز عجیبی از داخل گاوصندوق بزرگ و بی نهایت امنش ناپدید شده اند. تکیه اش را از روی میز برداشت و به سمتش خم شد تا کلاه و اسلحه ی رولورش را بردارد و گفت:
    -درسته باید بریم، ولی چون ممکنه بازم اون زن، همون برنینگتون، برگرده دفتر ما، بهتره تو با من نیای و همین جا منتظر بمونی. اوه راستی، خودت گفتی که امروز آقای کالوین می خواد بیاد این جا. پس موندت تو دفتر ضروریه.
    جیمز از این که تنها در دفتر باقی بماند، متنفر بود. ولی چاره ای نداشت و چون می دانست بوکر به اندازه ی کافی اعصاب ندارد، دیگر مقاومت نکرد و تنها به گفتن "باشه" ای بسنده کرد. بوکر سری تکان داد و کتش مشکی اش را از روی جا لباسی برداشت، پوشید و بدون گفتن کلمه ی دیگری از دفترش بیرون رفت.
    بیرون از دفتر، بر خلاف داخلش که همیشه رنگ و بوی مردگی داشت، زندگی در جریان بود.
    دیدن برج های سر به فلک کشیده، رفت و آمد مردم و عبور و مرور ماشین ها در خیابان، شنیدن صدای صحبت کردن و خندیدن عابران، حالش را بهتر کرد. هر چند که هوای نیویورک مثل همیشه سرشار از دود و دم بود، ولی با این حال باز هم نفس عمیقی کشید و قدم زنان به سمت مقصدش به راه افتاد.
    شهر در ساعاتی که نزدیک به ظهر بود، شلوغ به نظر می رسید. سر راهش، بی اختیار هر دختر و پسر بچه ای را که می دید، با دقت تماشا می کرد. انگار در اعماق ذهنش انتظار داشت که آن دو بچه ی داخل عکس را با این روش سریع تر پیدا کند و از دست این پرونده ی مسخره راحت شود. ولی خودش هم می دانست که این مدل جستجو از هر نظر احمقانه است و هیچ نتیجه ای در برندارد.
    سر چهارراه که رسید، توجهش به پسرک روزنامه فروش جلب شد که بعضی وقت ها اگر گذرش به او می افتاد، از او روزنامه ای می خرید و اگر زمان به او اجازه می داد، گپ و گفت کوتاهی هم با او داشت. به طرفش به راه افتاد و پسرک که مشغول روزنامه فروشی بود و تیتر اخبار مهم درون روزنامه را با فریاد زدن تکرار می کرد، نگاهش به سمت بوکر جلب شد. با خوشحالی و یک نفس گفت:
    -سلام آقای دویت، روزتون بخیر!
    بوکر به نشانه ی سلام، لبه ی کلاهش را با دو انگشت گرفت، کمی پایین آورد و گفت:
    -ممنونم توماس (Thomas). امروز که اتفاق خاصی نیفتاده؟
    توماس که مثل همیشه هیجان زده به نظر می رسید، یکی از روزنامه ها را به سمت بوکر گرفت و گفت:
    -چرا قربان، یه خبر هست که فکر می کنم براتون جالب باشه.
    بوکر روزنامه را از دستش گرفت و به همراه پول روزنامه، انعامی هم به پسرک داد. توماس با لبخندی تشکر کرد و هم زمان و سریع، به مشتری دیگری روزنامه داد. بوکر هم در این حین کمی کنار کشید و با کنجکاوی، نگاهی به روزنامه انداخت. با دیدن اولین صفحه از روزنامه، احساس کرد هر آن چه که در وجودش بود، فرو ریخت. دستانش به لرزه افتاده بودند و نمی توانست پلک بزند. از دیدن آن خبر به شدت شوکه شده بود، در واقع اصلا فکرش را نمی کرد خبری که توماس از جالب بودن آن می گفت، تا این حد مهم و اضطراب آور باشد.
    نفهمید که چطور از پیش توماس جستی زد و شروع کرد به دویدن در عرض خیابان. صدای کشیده شدن لاستیک ها روی آسفالت و بوق ممتد ماشین ها را انگار نمی شنید. تنها به یک چیز فکر می کرد و تمرکزش را به آن داده بود، این که باید الیزابت را هر چه سریع تر پیدا می کرد.
    ***
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    [HIDE-THANKS]
    الیزابت داشت گزارش کاری که قرار بود تا فردا تحویل رئیسش بدهد را با ماشین تحریر بد قلقش تایپ می کرد. از تایپ کردن خوشش نمی آمد و ماشین تحریرش بعضی مواقع حروف را جا به جا می زد، ولی چاره ی دیگری هم نداشت. چون کارهای زیادی داشت که انجام بدهد و این کار از همه ی آن ها مهم تر و وقت گیرتر به حساب می آمد.
    در حال تمام کردن یک پاراگراف بود و قصد داشت بعد از تمام کردن آن قسمت، با یک فنجان قهوه کمی به خودش استراحت بدهد که با باز شدن ناگهانی در سالن مقابلش، تکان سختی خورد و بی اختیار دستش را روی قلبش گذاشت.
    شخصی در حالی که داشت کاغذ بزرگی را مثل یک پرچم در بالای سرش تکان می داد، دوان دوان به سمت او می آمد. بزرگی سالن اجازه نمی داد که بتواند از آن فاصله، صورت شخص را شناسایی کند و ناچار بود که تا نزدیک تر رسیدنش منتظر بماند.
    سالن تماما با سنگ مرمر سفید رنگ پوشیده شده و به سبک رومی با ستون هایی سر به فلک کشیده و زیبا آراسته شده بود؛ که حالت باشکوهی را به بیننده القا، و هر شخص تازه واردی را به آرامش و توقفی کوتاه برای تماشا دعوت می کرد. ولی آن شخص هر که بود، حتی کوچکترین توجهی هم به تزئینات و ظواهر سالن اطرافش نداشت و هم چنان، یک نفس در حال دویدن و پیش آمدن بود.
    این شدت از عجله، باعث شد که الیزابت از تایپ کردن گزارشش دست بکشد و مودبانه سر جایش ایستاد، به گمان این که شاید او یک غریبه، کنجکاو به دانستن مطلب خاصی در روزنامه باشد. ولی وقتی توانست صورت بوکر را تشخیص بدهد که از شدت دویدن و نفس نفس زدن به سرخی می زد، متعجب شد؛ در واقع اصلا انتظارش را نداشت که آن شخص، بوکر دویت باشد. میز بزرگ چوبی محل کارش را به سرعت دور زد و به سمتش رفت. در حالی که داشت با یک دست، دسته ای از موهای مشکی اش را مرتب می کرد پرسید:
    -چه اتفاقی افتاده؟
    بوکر با گام های بلندی که با کوبیدن پاهایش بر روی سنگ فرش جلا خورده ی کف سالن منتهی شد، به سختی از سرعتش کاست و مقابل الیزابت متوقف شد؛ به حالتی خمیده دستانش را به زانوانش گرفت و به شدت هوای بازدمش را از دهانش بیرون فرستاد. الیزابت که از دیدن این رفتارهای عجیب نگران شده بود، با اخم ملایمی به او تشر زد:
    -آقای دویت این حرکات شما واقعا نگران کنندس!
    و مضطرب کمی خم شد و سرش را پایین آورد تا بتواند صورتش را ببیند. هر چند لبه ی کلاه بوکر این اجازه را به او نمی داد و مجبور بود صبر کند تا حالش جا بیاید و توانایی حرف زدن پیدا کند. محافظه کارانه دست بوکر را گرفت و به سمت یکی از دو صندلی چوبی ناراحتی که کنار میزش قرار داشت، راهنمایی اش کرد تا آن جا بنشیند و بوکر به محض نشستن بر روی آن، به سختی زمزمه کرد:
    -چرا به من نگفته بودی؟
    الیزابت با تحیر پرسید:
    -چی رو نگفته بودم؟
    و کنارش روی دومین و آخرین صندلی آن جا نشست. بوکر روزنامه ای که در دست داشت را آنقدر در مسیر آمدن تکان داده بود که حالا جز جسد مچاله و چروکی، از آن چیزی باقی نمانده بود. هر چند هنوز هم می توانست با آن، چیزی که می خواست را به الیزابت نشان بدهد؛ روزنامه را به سمتش گرفت و گفت:
    -صفحه ی اول این رو ببین.
    الیزابت مکثی کرد و چند لحظه بعد، روزنامه ی چروک شده را از دست بوکر گرفت. با احتیاط نگاهی به صفحه ی اولش انداخت و بعد، چشمان همیشه نیمه بازش، کاملا گرد و باز شدند. بوکر با دیدن چهره ی شوکه شده ی الیزابت پوزخند زد:
    -پس تو هم خبر نداشتی. یه سوال؟ می شه بدونم چطوری داری توی دفتر مرکزی روزنامه ی نیویورک تایمز کار می کنی؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا