فن فیکشن فن فیکشن دونده هزارتوی | [MOONFACE]کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتو راجع به رمان چیه

  • عالیه

    رای: 1 100.0%
  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .

{MOON FACE}

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/01
ارسالی ها
41
امتیاز واکنش
624
امتیاز
231
[HIDE-THANKS]
مشت هایش پی در پی به صورتم کوبیده می شد.از میان دندان های کلید شده اش گفت:
-من دیدم؛ من دیدم تو اون کار رو کردی.
با دستانم فشار محکمی به سـ*ـینه اش وارد کردم. غفلت اش باعث شد تا بلند شوم و بی مهابا بدوم. صدای خش خش برگ هایی که زیر کفش هایش له میشد ترس را در اندامم دو چندان کرد.
لبخندی از دیدن بیشه بر لبانم به وجود آمد. اما با حلقه شدن دست های تنومند بن به دور گردنم عرقی سرد بر روی پیشانی ام ظاهر شد.
-کمک!کمک
فشار دستانش هر لحظه بر روی گردنم بیشتر میشد. چشمانم جز سیاهی رنگی را نمی دید. با کوبیده شدن چوبی قطور و محکم بر روی کمر بن گویی جانی تازه در سلول هایم به وجود آمده بود. همهمه ای که در اطرافش ایجاد شده بود باعث شد تا با بی حالی و رخوت نگاهم را به سمتش به چرخانم.
-نزارید بلند بشه
-داری چی کار میکنی
-آروم باش بن
-آخه چه اتفاقی افتاد!؟
سرم را بلند کردم و با بی حالی ای که گویی در صدایم عجین شده بود گفتم:
-بهم حمله کرد
-حالا خوبی!؟
-آره

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • {MOON FACE}

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/01
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    624
    امتیاز
    231
    [HIDE-THANKS]
    قدم های استوار البی باعث شد تا نگاه ها به سمتش کشیده شود.
    با صدایی آرام اما محکم و پرصلابت گفت:
    -پیرهنش رو بزنید بالا
    -نه، نه! خواهش میکنم نه!
    رگه های خونی و بنفش رنگ که دورتادور شکمش را فرا گرفته بود باعث شد تا چشمانم را بر روی هم فشار دهم.
    با صدای گَلی پلک هایم را آرام آرام از هم گشودم.
    -گزیده شده؛ اونم وسط روز
    صدای ناله بن مانند سوهانی روحم را می خراشید
    -کمکم کنید. خواهش می کنم کمکم کنید.
    سری از روی افسوس تکان داد و گفت:
    -بندازینش تو گودال
    فریاد های دلخراش بن چشم هایم را نمناک کرده بود
    -نه! خواهش میکنم البی
    -آروم باش بن
    -نه! کمکم کنید خواهش می کنم کمکم کنید.
    ***
    -چه اتفاقی برایش افتاد!؟
    سری از روی افسوس تکان داد و گفت:
    -بهش می گویند دگرگونی وقتی گزیده بشی این اتفاق می افتد. گوش کن! تا حالا نتونستیم یک حرف درست حسابی از بن در بیاوریم. حرفاش منطقی نیستند و ممکن بدتر هم بشوند. آلودگی اش داره بیشتر میشه. اون خطرناکه. راستی به تو چی گفت!؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    {MOON FACE}

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/01
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    624
    امتیاز
    231
    [HIDE-THANKS]
    -گفت من رو دیده و همه اینها تقصیر منه. چطور ممکنه تقصیر من باشه!؟
    دستی به شانه ام زد و با تردید گفت:
    -بهتره استراحت کنی
    با کنجکاوی ای که گویی دوباره در وجودم زنده شده بود پرسیدم:
    -چه اتفاقی برایش می افتد!؟
    کمی مکث کرد و بدون اینکه پاسخی برای سوالم داشته باشد به راهش ادامه داد.
    ***
    -گوش کنید! خواهش می کنم گوش کنید
    دور تا دورش را نیزه های دست ساز چوبی فرا گرفتند. چشمانش تاب دیدن این صحنه را نداشتند.
    فریاد البی باعث شد تا نگاهم را از این صحنه دردناک بگیرم
    -تیرک ها پایین
    نیزهایی را که به سمتش می بردند باعث می شد تا گام هایش به سمت عقب کشیده شوند.
    هق هق اش اوج گرفته بود
    -خواهش می کنم این کار رو نکنید؛فقط گوش کنید چی میگم. نه بس کنید من بهتر می شوم.
    چشمانم را بستم تا این بی رحمی را نبینم. صدای فریاد هایش هنوز هم از پشت دیوار ها به گوش می رسید. گویی این فریاد ها تا ابد در ذهنم حک شده است.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    {MOON FACE}

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/01
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    624
    امتیاز
    231
    [HIDE-THANKS]
    صدای برخورد چکش آهنین با دیوار سنگی سکوت بیشه را شکسته بود.
    دستی به صورتم کشیدم و بار دیگر به نام حک شده بن بر روی دیوار نگاه کردم. گویی تا کنون چنین شخصی وجود خارجی نداشته است.
    نگاهم را به چهره مغموم و ناراحت چاک کشاندم
    -فکر می کنی دوام بیاره!؟
    -نه حتی یک شب هم دوام نمی آورد.
    مکث کوتاهی کرد و ادامه داد
    -فقط باید فراموشش کنیم.
    ***
    -توماس همه چیز قرار تغییر کنه؛ ویکد خوبه. توماس تو مجبوری انتقام بگیری.
    چشمانم را با وحشت، از هم می گشایم. نفس عمیقی می کشم تا باز هم برخود مسلط شوم.
    گویی این خواب های آشفته نمی خواهند مرا رها کنند.
    قدم هایم را آرام آرام به سمت نیوت می کشانم.
    دستانم را برروی سکو می گذارم و با فشار بر روی آن خودم را بالا می کشم.
    با صدایی آرام و کنجکاوانه می گویم:
    -پس چرا البی می رود داخل هزارتو!؟ اون که دونده نیست.
    -اوضاع الان فرق کرده البی رفت رد پای بن رو تا پیش از غروب دنبال کنه. میخواهی کمک کنی!؟
    بدون اینکه پاسخی به سوال بدهن ادامه دادم:
    -یعنی میخواد بره جایی که بن گزیده شده تا...
    کلافه و سردرگم میان کلامم مرید و گفت:
    -البی میدونه داره چیکار میکنه

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    {MOON FACE}

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/01
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    624
    امتیاز
    231
    [HIDE-THANKS]
    با صدایی آرام با خود زمزمه کردم:
    -آخه یعنی چی!؟
    دست از بریدن تکه چوب قدیمی با آن چاقوی کند و زوار در رفته اش برداشت و گفت:
    -گمونم این رو بدونی درسته!؟ هر ماه جعبه یک آدم تازه می فرسته. ولی یک نفر اول هم داشتیم کسی که مجبور بوده یک ماه کامل رو تنها توی دشت بگذرونه. اون البی بود. می خوام بگم آسون نبود اما وقتی پسرهای دیگه ماه به
    ماه رسیدند حقیقت رو فهمید و یاد گرفت مهمترین چیز اینکه همدیگر رو داریم چون هممون اینجا گیر افتادیم.
    حرف هایش مانند بادام نارسیده تلخ بود اما به همان اندازه هم حقیقت داشت.
    به سمتش رفتم و چاقویی را که در دست داشت را گرفتم و مشغول شدم. انگار حرف هایش اثرات خود را نشان داده بود.
    -خوبه تازه کار
    چشمانم را به آسمان نیمه ابری دوختم و گفتم:
    -باید تاحالا برمی گشتند. اگر موفق نشند چی میشه!؟
    -موفق میشند
    نفس عمیقی کشیدم و با کلافگی گفتم:
    -اما اگر موفق نشند چی!؟
    -گفتم موفق میشند
    تمام نگاه ها به دیوار کشیده شده بود. انگار همه می دانستند اتفاقی افتاده اما حاضر به قبول کردن اش نبودند.
    -بهتر نیست یک نفر رو بفرستیم دنبالشون!؟
    صدای گالی نگرانی اش را دو چندان کرد
    -این برخلاف قوانین. یا موفق می شوند یا نمی شوند. نمیشه یک نفر دیگر رو هم از دست داد.
    باد تندی که از داخل هزارتو می وزید باعث شد تا برای جلوگیری از ورود گرد و غبار دستانم را مقابل چشمانم بگیرم.
    دیواره های هزارتو آرام آرام به یکدیگر نزدیک می شدند

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    {MOON FACE}

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/01
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    624
    امتیاز
    231
    [HIDE-THANKS]
    -اوه خدای من!
    با فریاد بلند چاک نگاه ها به درون هزارتو کشیده شد.
    -اونجا رو
    مینهو و البی لنگ لنگان به سمت دهانه هزارتو حرکت می کردند.
    -زود باش مینهو
    -تو می تونی
    -زود باش پسر
    -ولش کن اون رو
    -اون ها موفق نمی شوند.
    فریاد های ترسیده و چشمان اشکیه چاک ذهنم را از کار انداخته بود. دیواره های هزارتو هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشدند.چشمانم را بستم و تمام توانم را در پاهایم ریختم دیگر هیچ یک از کار هایم دست خودم نبود. با تمام نیرویی که در بدنم وجود داشت می دویدم. فریاد خشمگین نیوت بیشه را فرا گرفته بود.
    -توماس نه
    با شتاب از باریکه ای که بین دو دیوار ایجاد شده بود می دویدم. سرعت زیادم باعث برهم خوردن تعادلم و در نتیجه غلت خوردنم برروی زمین شد.
    صدای نه چندان دوستانه مینهو باعث شد تا نگاهم را به سماش سوق دهم
    -آفرین!با اینکار خودکشی کردی
    با صدای لرزانم گفتم:
    -چی!؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    {MOON FACE}

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/01
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    624
    امتیاز
    231
    [HIDE-THANKS]
    آرام آرام به سمت البی که بی حرکت بر روی زمین نشسته بود حرکت کردم.
    -چه اتفاقی برایش افتاده!؟
    بی تفاوت نگاهی به البی کرد و گفت:
    -گزیده شده
    -خیلی خوب کمک کن بلندش کنیم
    همانطور که آهسته از جایش بلند می شد گفت:
    -ما باید بریم؛ هزارتو داره تغییر می کنه
    -هی مینهو! نمیشه اینجا ولش کرد
    -اینجوری پیش نمیره ما باید بریم
    -یعنی هیچ جا نیست که بتونیم قایمش کنیم!؟
    دستانش را برروی یقه ام حلقه کرد و با صدایی که از ردی خشم کمی لرزان شده بود گفت:
    -خوب به من گوش کن تازه کار؛ دوروبرت رو ببین جایی برای رفتن نیست.متوجه نیستی ما همین الان هم مردیم.
    بی توجه به حرف هایش به دیوار پوشیده از برگ رو به رویم خیره شدم.
    ***
    طنابی که در کوله نچندان تمیز مینهو بود را به شکم عضلانی اش گره زدیم و تا جایی که می توانستیم او را به بالا هدایت کردیم تا کسی متوجه وجود اش نشود.
    دستی به پیشانی ام کشیدم و هن و هن کنان گفتم:
    -بکش دیگه. داری چی کار می کنی!؟ باتو ام. داری چی کاری می کنی!؟
    اما نگاه مینهو همچنان میخکوب موجودی بود که تا به امروز فقط آوازه اش را شنبده بود. لب های خشک و ترک خورده اش را کمی نمناک کرد و‌ گفت:
    -باید بریم؛همین الان باید بریم
    -یکم دیگه ببریمش بالا و گره اش بزنیم

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا