فن فیکشن فن فیکشن عروس خون آشام | غزاله. ش كاربر انجمن نگاه دانلود

كدام شخصيت را مى پسنديد؟

  • النا

  • ادوارد

  • ريون


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Ghazalhe.Sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/29
ارسالی ها
874
امتیاز واکنش
5,170
امتیاز
591
محل سکونت
زير سايه ى خدا
فصل پانزدهم
ساحل دریا ی سیاه نشسته بودند و النا به کمک قدرتش کمی آتش روشن کرده بود، النا به ادوارد که چشمانش را بسته بود نگاه می کرد؛ به نظرش نیم رخ ادوارد زیبا بود بالا رفتن دمای بدنش را حس کرد به دستانش نگاه کرد اما تغییری در آن نبود، با شنیدن صدای پچ پچی سرش را بلند کرد انگار ادوارد هم متوجه شده بود که چشمانش را باز کرده و با احتیاط اطراف را می نگریست. النا به زبان ناشناسی گفت:
-دنبال غذات جای خوبی نیومدی، نارکسوس*!
سپس در یک حرکت طنابی را در هوا ظاهر کرد، طناب دور کوتوله ای پیچیده شد و ناله ی جیر جیر مانندی بلند شد:
-ولم کن جادوگر!
النا از کلمه《جادوگر》 خنده اش گرفت، پوزخندی زد و رو به نارکسوس که برای رهایی اش تقلا می کرد با جدیت گفت:
-ولت می کنم اما قبلش بهم بگو ببینم توی جنگل اینجا مانکروس هست؟
نارکسوس ترسیده به النا نگاه کرد ولی النا خونسرد به چشمان ورقلمبیده اش نگاه می کرد پس از چند ثانیه با یک حرکت طناب را غیب کرد و با لحن سردی گفت:
-می تونی بری!
******
مقابل عمارتی دو طبقه ای ایستادند و النا چشمانش را بست، دختی با لباس مشکی پرنسسی و موهای بلند طلایی رنگ و پوست گچی را دید که با خشم به نقطه ای خیره شد؛ چشمانش را باز کرد و صدای بلندی گفت:
-رامونا، خودت رو نشون بده!
ادوارد با اخم به النا نگاه کرد اما النا همچبان با جدیت به نقطه ای از عمارت اشاره کرد و با خونسردی گفت:
-اون نمرده شما فقط تصور کردین که اون مرده، یعنی نمی دونستین یکی از توانایی های اون دستکاری حافظه اس؟ معلومه که نمی دونستین، رامونا فرزند ریتا و تامسون نواده ی رده پانزده رازمینا بیرون آی و به سرورت بانو رزالین احترام بگذار درغیر این صورت با خشم وی مواجه خواهی شد!
در عمارت با صدای قیژ قیژی باز شد، النا موها و چشم هایش را تغییر رنگ داد و رو به ادوارد گفت:
-بریم!
سپس با قدم های محکمی وارد سیاهی شد، فضای اطرافش تاریک بود و چند ثانیه طول کشید تا چشمش به تاریکی عادتت کند؛ در سالن بزرگی ایستاده بود و زنی در طبقه بالا ایستاده و نگاهشان می کرد، زن در نگاه اول از بوی خونش فهمید یک انسان است ولی چشمان سرخش و موهای قرمز آتشینش شباهت زیادی به رزالین داشت. نمی توانست ذهنش را بخواند و پوزخند النا عصبانی اش می کرد، النا با جدیت گفت:
-تلاشت بی فایده اس، حتی پدرت نتونست کاری از پیش ببره تو که از اونم ضعیف تری می تونی؟ این طور فکر نمی کنم رامونا، از کوره در نرو من برای جنگ با تو نیومدم!
رامونا با جدیت گفت:
-پس دلیل آمدنت چیست؟
النا با خونسردی گفت:
-تو یه ارتش داری من برای جنگ با رازمینا بهش احتیاج دارم!
*نارکسوس، نوعی کوتوله تک پاست که علاقه خاصی به گیاهان دریایی و ماهی ها دارد اما غذای اصلی اش خون حیوانتت و انسان است؛ این موجود نامریی است.
*******
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    -واقعا شاهکار کردی رزالین، آخه حمله کردن شد راه حل؟
    النا همان طور که زیر لب غر می زد روی زمین سیمانی نشست، کمی آن طرف تر ادوارد درحال شکنجه شدن توسط رامونا بود؛ رامونا سعی در وارد شدن به ذهن ادوارد بود اما هر بار که تلاش می کرد با درد ناگهانی سرش مواجه می شد، ادوارد در حالی که روی زانو ایستاده بود گفت:
    -تو نمی تونی به من آسیب بزنی می دونی که یکی از قدرت های رزالین مالکیت بوده، اون اول النا و بعد من رو تسخیر کرده الان از جانب اون باهات حرف می زنم...
    النا در حالت نشسته چشمانش را بست و تمرکز کرد، در این سمت هم ادوارد با غرور در چشمان سبز تیره ی رامونا خیره شد و با جدیت گفت:
    -تو با به سخره گرفتن ما اشتباه بزرگی کردی فرزند رازمینا اما تا خطایت بیش از این نشده است بهتر است آن را جبران کنی، تو دختر باهوشی هستی مانند پدرت طمع کار یا مانند رازمینا خودخواه و احمق نیستی لاکن هنوز جوانی و نابلد؛ می خواهیم داستانی را برایت بازگو کنیم، سال ها پیش دو کودک بودند دو وارث کوچک سلطنت سرزمین آن ها یک دیگر را خیلی دوست می داشتند لاکن سرنوشت آندو را مقابل یک دیگر قرار داد. می دانی آن ها که بودند؟ ما و خواهرکوچکمان رازمینا، وارث برحق سرزمین خونین ما بودیم لاکن رازمینا با حیله سلطنت ما را دزدید؛ قلبمان را شکاند و پس از مادرمان بر تخت ما نشست، کارهای شیطانی ای انجام داد و خانواده ی خودش را نیز قربانی کرد! پدر تو تامسون قصد جانت را کرد و برادرت را برای کشتنت فرستاد با آن که می دانست تو فناناپذیر هستی لاکن تو فناناپذیر نیستی تو هم مانند سایر خون آشام ها روزی خواهی مرد...
    النا از پشت سر رامونا بیرون آمد با خونسردی گفت:
    -حال تصمیم با توست که می خواهی هم اینک بمی ری یا به من ملحق شوی، النا مخالف کشتنت است لاکن ما با مردنت مشکلی نداریم؛ تا شب فرصت فکر کردن داری، شب اگر خواستی بیایی ما در حوالی رودخانه ی دانوب هستیم!
    سپس بی تفاوت از کنار رامونا گذشت و پس از باطل جادویی که برای متوقف کردن ادوارد همراه او از عمارت غیب شد، النا در حالی که چکمه هایش را درمی آورد گفت:
    -واقعا فکر می کنی رزالین تسخیرت کرده؟
    ادوارد بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و به سردی گفت:
    -کامل نه ولی به وسیله تو تونست وارد ذهن من بشه، بین من و تو یه پیوند خونی به وجود اورد پس تونسته...
    درحالی که پاهایش را در آب می گذاشت با خونسردی حرف ادوارد را قطع کرد و گفت:
    -خوب وارد ذهن شدن یکی از پیش پا افتاده ترین کارای اونه ولی اون پیوند خونی... اون یکی از اشتباه های من بود، می دونی که اون روز وقتی از معجون تقویتیم بهت خورندم این پیوند ایجاد شد و بعدش تو عمارت که بهت از اون خون دادم این پیوند قوی شده؛ در هر صورت تو تسخیر نشدی و هنوز روی خودت تسلط کامل داری، می دونی بهتره یه سری مسائل فقط اتفاق بیوفته... می فهمی بدون دخالت انسان ها گاهی از این که قدرت پیشگویی رو دارم بدم مياد!
    ادوارد در ظاهر بی تفاوت بود ولی النا می دانست کنجکاو شده است بنابراین دستانش را تکیه گاه بدنش کرد و با خونسردی گفت:
    -مثل اینکه وقتی پا توی عمارت رامونا گذاشتم دیدم خودم به زودی جاش رو می گیرم بعد تو یه صحنه دیدم دستام خونیه، می دونی هیچ وقت فکر نمی کردم وارد دنیایی بشم که همه ی موجودات تخیلی واقعی بشه...یه روز نتونم بدون خون زنده بمونم... به این فکر نمی کردم روزی بیاد که مجبور باشم پا روی عقایدم بذارم، باید تبدیل بشم و تو این کار رو می کنی... چیزی که دیدم ولی تو این کار رو نمی کنی، چرا؟ چون طبق قانون شماها چون تو تبدیلم کردی من جفت تو می شم و باید تا آخر عمر کنار هم باشیم، خودت می دونی که من آخر کار باید بمی رم پس می بینی که توی این مسئله لازمه من دخالت کنم؛ من اون کسی هستم که حتی نتونست از برادرش مراقبت کنه حالا چه طوری می تونم از بفیه مراقبت کنم؟ من ناجی یا رهبر که نیستم، فکر کنم باز قاطی کردم!
    بلند شد و روی علف ها نشست و پس از پوشیدن مجدد چکمه هایش دراز کشید!
    ******
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    در اتاق جدیددش روی مبل تک نفره ی مشکی نشسته بود و به چند ساعت قبل که رامونا آمد فکر می کرد؛ با آن که نتوانسته بود ذهنش را بخواند اما انرژی منفی ای از او دریافت می کرد حتی اگر رامونا پیشنهاد او را پذیرفته بود، موضوع دیگری که ذهنش را مغشوش کرده بود ادوارد بود. حرف هایی که به او گفته بود را به یادآود《... تو باید من رو تبدیل کنی... من تا آخر عمر جفت تو می شم...من از خون خوار ها متنفرم...》لبش را گزید و با خودش گفت:《 دختره ی احمق، آخه اینا چی بود که گفتی؟ بعضی وقتا واقعا نمی دونی چه حرفی رو کجا باید بگی!》کلافه دستی به موهایش کشید سپس آن ها را بهم ریخت و زیر لب گفت:
    -احمق، تو خیلی احمقی...اوف!
    ادوارد که بی صدا ایستاده بود را ندید و به سمت تختش رفت، ادوارد که اخیرا با دیدن النا ضربان قلبش بالا می رفت نفس عمیقی کشید و با خونسردی گفت:
    -رامونا می خواد تو میدون مبارزه ببینتت!
    النا که از حضور ناگهانی ادوارد متعجب شده بود واکنش نشان داد و پرخاش گونه گفت:
    -اینجا در نداره؟
    ابروهای ادوارد بالا رفت و النا نفس عمیقی کشید، با لحن آرامی گفت:
    -بیخیال...
    سپس با تعجب پرسید:
    -گفت میدون مبارزه؟ این دختر یا زیادی جسوره یا خیلی احمق که من رو به مبارزه می طلبه، باشه لباسم رو عوض می کنم و میام!
    سپس بیخیال پیراهن حریر بلندش را با یک دست لباس تنگ و چسبان قرمز رنگ عوض کرد و پس از پوشیدن کتونی های مشکی اش همراه ادوارد به محوطه ی پشتی عمارت که جنگل مانند بود رفت، رامونا در حال تمرین با یکی از به ظاهر قویترین سربازش بود؛ النا ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -اگه اونی که داره باهاش مبارزه می کنه یکی از ارشداش باشه که باید خودم دست به کار بشم!
    سپس دست راستش را بالا برد و شمشیری از جرقه را به سوی مرد پرتاب کرد، جرقه به سرعت از قفسه سـ*ـینه ی مرد عبور کرد و مرد به پشت روی زمین افتاد؛ روی زمین نشست و دستش را روی سیـ*ـنه ی مرد گذاشت، در یک لحظه نفس خون آشام عادی شد و النا با پوزخند گفت:
    -به عنوان پرنسس خون اولین کاری رو که باید به افرادت بدی فراموش کردی، هاله ی محافظ، تو باید به عنوان فرمانده قوی تر برای افرادت هاله بسازی؛ دلیلش واضحه ارتش هزار نفری تو در مقابل رازمینا و خون خوارای اصیلش زود از پا درمیان، آموزش افرادت رو به ادوارد بسپار و خودتم با من تمرین می کنی!
    رامونا بی تفاوت سری تکان داد، وقتی ادوارد رفت النا رو به رامونا ایستاد و با لحن سردی گفت:
    -من هنوز یه کامل نیستم ولی تو همه ی نیروهات رو به کار ببر تا بتونم نقطه های ضعفت رو بدونم!
    رامونا پوزخندی زد و به سمت النا حمله ور شد، النا چند ضربه ی او را دفع کرد و سپس مستقیم به چشمان سبز او نگاه کرد؛ دختری با لباس پرنسسی مشکی را دید که یک نیم تاج ظریف نقره ای روی موهای عـریـ*ـان طلایی اش بود و کنارش زنی با لباس قرمز ایستاده بود، النا به خودش آمد و دید که رامونا روی زمین افتاده است. با بهت به چیز هایی که دیده بود فکر کرد، ادوارد با دیدن النا با عجله به سمتش رفت و شانه اش را تکان داد؛ در اتاق النا نشسته بودند و النا در اتاق قدم می زد، ادوارد کلافه از این کار النا با عصبانیت نفسش را بیرون می فرستاد ولی ساکت بود در این مدت فهمیده بود که هر گاه النا با جدیت شروع به قدم زدن می کند یا درحال فکر کردن است و یا می خواهد تصمیم مهمی بگیرد!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    ادوارد با کلافگی به النا نگاه می کرد و النا سخت در فکر فرو رفته بود، دختری که دیده بود کودکی رامونا بود که در کنار زنی شبیه رزالین ایستاده بود و رزالین هم او را وارث نامیده بود؛ النا دست از متر کردن اتاق برداشت، دستش را زیر چانه اش گذاشت و متفکر گفت:
    -یعنی اون زنه رزالین بوده یا رازمینا؟ ممکن رامونا طرف رازمینا باشه؟ هی رزالین... تو ام وقتی لازمه باشی نیستی!
    ادوارد سر بلند کرد و با طعنه گفت:
    اگه فکر کردنت تموم شده می شه بگی چی شده؟
    النا بی توجه روی مبل نشست و بی تفاوت گفت:
    -بچگی رامونا رو با یه زن دیدم حالا اون زنه رزالین بوده یا رازمینا رو نمی دونم، اون زنه گفت:《پرنسس وارثمان》رزالینم گم و گور شده نمی تونم ازش بپرسم، موندم اگه رامونا طرف رازمیناست پس چرا شما رو فرستاده رامونا رو بکشین؟ فکر می کنم رامونا طرف رازمیناست ولی فعلا منتظره، داره یا ما رو بازی می ده یا می خواد از من استفاده کنه تا به سلطنت برسه؛ در کل برام مهم نیست می خواد چی کار کنه ولی من بهش کاری ندارم فقط می خوام تامسون رو بکشم و مطمئن بشم خطری انسان ها رو تهدید نمی کنه!
    ادوارد پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
    -یه کلمه بگو می خوای خون آشام ها رو نابود کنی!
    النا پا روی پا انداخت و با جدیت گفت:
    -نه این قصد رو ندارم، قبلا شما ها یه فانون رازداری داشتین منم می خوام اون قانون رو با تغییر اجرا کنم فقط همین؛ تو اون قانون نوشته بود که هر انسانی که درباره ی خون آشام ها بدونه باید بمیره یا یه مغذی بشه، با این مشکل ندارم ولی با این که خانواده ی اون مغذی باید مغذی بشن مشکل دارم و یه چیزی خون آشام ها اجازه ندارن با انسان رابـ*ـطه ای داشته باشن!
    النا وقتی این را گفت غمگین شد چون در آن صورت خودش و ریون نمی توانستند با هم باشند، به خودش یادآوری کرد که:《وقتی بمیرم دیگه نیازی نیست ناراحت باشم!》تقه ای به در خورد، النا سرش را بلند کرد و با جدیت گفت:
    -الان حوصله ی مبارزه ندارم، برو به رامونا بگو من دارم استراحت می کنم شب برای مبارزه به محوطه پشتی بیاد!
    سپس رفت و روی تخت دراز کشید، چشمانش را که بست باز هم در آن جنگل بود و مقابلش زن سیاه پوش قرار داشت؛ این بار توانست صورتش را ببیند، او رامونا بود موهایش طلایی و چشمانش سرخ رنگ بود. رامونا گلوله ی آتشی به سمتش پرتاب کرد و فریاد زد:
    -تو لیاقت ملکه ی خون بودن را نداری، تو یک انسان فرومایه حق سلطنت بر خون آشامان اصیل را نداری و باید بمیری!
    عصبی با یک حرکت آتش را خاموش کرد و پوزخندی زد:
    -تو یک پرنسس احمق هستی، وفاداری ات به آن رازمینای احمق تر از خودت امروز باعث مرگت می شود...
    سپس جرقه ی شمشیر مانند را به سمتش پرتاب کرد، جرقه مستقیم وارد سـ*ـینه ی رامونا شد و تبدیل به شعله ی آتش شد؛ چشمانش را باز کرد و روی تخت نشست، نفس نفس می زد و عرق سرد کرده بود. ادوارد که هنوز در اتاق نشسته بود با خونسردی به او نگاه کرد و با بی تفاوتی گفت:
    -جواب سوالت رو گرفتی؟ نظرت درباره ی اصیل زاده ها تغییر کرد؟
    النا نگاهی به ادوارد انداخت و با جدیت گفت:
    -این ارتباط ذهنی باعث شده تو وارد بخشی از مغر من بشی اما فقط بخشی از اون، فکر کنم هنوز زوده رامونا بمیره اول باید ارتشش وابسته ی ما بشن؛ این کار توئه بهت قدرت محافظ رو می دم وقتی که کنترل همه افرادش دستم افتاد حساب رامونا رو می رسم، چون رامونا یه نیمه خالصه شکست دادنش یکم سخته. بهتره فعلا بریم پایین وقت شامه!
    سپس از روی تخت بلند شد و سمت کوله اش رفت، بطری خونی را بیرون کشید و مقداری از مایع ارغوانی رنگ درونش را خورد؛ روی صندلی سلطنتی رامونا نشست و به ادوارد اشاره کرد تا روی صندلی کناری اش بنشیند، صدایش را صاف کرد و با لحن سردی گفت:
    -از اینکه شما ها به ملکه اتون احترام نمی گذارین تعجب می کنم، فکر می کردم آوازه ی ملکه رزالین به گوشتون خورده ولی... درسته شما ها فقط به قوی تر از خودتون احترام می گذارین، بسیار خب بعد از شام به محوطه ی پشتی بیاین تا قدرت یه خاص رو ببینید!
    سپس دستانش را در هم قفل کرد و با خونسردی به افراد حاضره نگاه کرد!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    شنلش را درآورد و به دست ادوارد داد و آهسته گفت:
    -ممکنه احساس ضعف کنی از بطری توی جیبت بخور!
    سپس چشمانش را بست و در ذهنش خطاب به رزالین گفت:
    -بیا با خواهر زاده ات بجنگ!
    نفسش را بیرون فرستاد و چشمانش را که تغییر رنگ داده بود باز کرد، مقابل رامونا ایستاد و با جدیت گفت:
    -هی رامونا از تموم قدرتت برای شکست دادنم استفاده کن!
    رامونا پوزخندی زد و دندان های نیشش که کوتاه ولی مقاوم بود را به نمایش گذاشت، در کسری از ثانیه با دستش گردن النا را گرفت و او را به تنه ی درخت تنومندی کوباند؛ النا با خونسردی ایستاد و تمسخر آمیز گفت:
    -بیخیال دختر، از قدرت خون آشام ها فقط سرعت بالا رو داری؟
    سپس دستش را بلند کرد و در هوا تکان داد، سایه ای در پشت رامونا ظاهر شد و با اشاره اش به سمت رامونا رفت اما در یک قدمی اش با صدای جیغ بلندی ناپدید شد؛ رامونا با نفرت گفت:
    -ارواح تاریک...
    النا پوزخندی زد و بی تفاوت گفت:
    -کاترین، احتمالا دیدیش رزالین چون ازش خوشش نمیومد روحش رو بلعید درواقع من رو وادار کرد این کار رو بکنم؛ بهتره قبل از اینکه مجبورم کنه این کار رو با تو ام بکنم این مبارزه رو تموم کنی!
    رامونا سری تکان داد و مستقیم در چشمان سرخ رنگ او نگاه کرد، النا با دیدن صحنه ای از گذشته رامونا را به عقب هل داد و فریاد زد:
    -ازت خواستم تمومش کنی اما توی احمق نخواستی پس من تقصیری ندارم!
    به سمت رامونا حمله ور شد و دستش را دور گردن بلند و سرد او حلـ*ـقه کرد، دمای دستش هر لحظه بالاتر می رفت و او با لـ*ـذت به رامونا که صورتش لحظه به لحظه سرخ تر می شد نگاه می کرد با صدای بلندی فریاد زد:
    -تو شاید یه اصیل باشی اما قدرتت از یه خالص کمتره حتی از یه انسان هم کمتره، پدرت حرفم رو جدی نگرفت اما امیدوارم تو از اون با هوش تر باشی!
    با تمام قدرت از او جدا شد حتی هاله ی محافظ رامونا هم نتوانست مانع انتقال حرارت شود، رامونا دستش را دور گردن متورمش حـ*ـلقه کرد و با صدای خشداری گفت:
    -هر انسانی یک نقطه ضعف دارد و نقطه ضعف تو برادر خوانده ی من است!
    النا اخمی روی پیشانی نشاند و با جدیت گفت:
    -ریون، اونی که روزی نقطه ضعف من بود الان برای من جز یه درنده ی خون خوار چیز دیگه ای نیست!
    واقعا این طور بود؟ ریون برای او فقط یک《درنده ی خون خوار》بود، کسی که روزی صاحب قلبش بود حال فقط برایش یک خون خوار بود؟ النا با خشم دستش را مشت کرد و عقب گرد به سمت ادوارد رفت، شنلش را پوشید و با خونسردی گفت:
    -فکر کنم برای امروز کافی بوده باشه، فردا قبل از طلوع آفتاب همین جا باشین!
    روی تخت کنار ادوارد نشست و با خونسردی گفت:
    -باید از اون معجون می خوردی با اینکه یه خون آشامی ولی قدرت رزالین برای تو بیشتر از ظرفیتته...
    کمی از مایع لزج سبز رنگ را داخل جام نقره ای رنگ ریخت و جام را به دست ادوارد داد، در حالی که از روی تخت بلند می شد ادامه داد:
    -خود من اولین بار نزدیک بود خودم رو بکشم، بهت گفتم برگ عوضـ*ـی قبلش سرم رو کوبونده بود به دیوار؟ به هر حال با این حال وقتی تامسون کشتش براش ناراحت شدم، بهتره اون رو زودتر بخوری با اینکه مزه ی افتضاحی داره ولی حالت رو خوب می کنه!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    النا روی تختش دراز کشید و چشمانش را بست، خودش را در مدرسه دید که با ریون روی نیمکت چوبی نشسته بود؛ ریون ناگهانی و بی مقدمه جلو آمد و به او ابراز علاقه کرد اما وقتی از او فاصله گرفت با چهره ی اسکلتی ای مواجه شد با صدای جیغ خودش چشمانش را باز کرد، قلبش تند می تپید و نفس هایش به شماره افتاده بود؛ نفس عمیقی کشید و با خودش گفت:《ریون و من هیچ وقت تو مدرسه هم دیگه رو نبـ*ـوسيدم، این کار راموناست اگه این كار اونه پس... باید از جادو برای جلوگیری استفاده کنم، تو یه کتاب نوشته بود باید چی کار کنم ولی کدوم کتاب بود؟》دستش را زیر چانه اش گذاشت و فکر کرد، ادوارد وارد اتاق شد و روی تک مبل مشکى رنگ نشست؛ النا کلافه چنگی به موهای حالت دارش کشید و حرصی گفت:
    -دختره ی خنگ، حتی اسم یه کتاب رو نمی دونی اونوقت می خواستی عضو گروه تحقیقاتی هم بشی؛ اوف، اون اسم لـ*ـعنتی چی بود؟!
    النا هنوز متوجه ادوارد نشده بود و داشت مانند بچه ها غر می زد، ادوارد هم با بی تفاوتی ظاهری داشت به او نگاه می کرد اما در دل به النا و بچه بازی هایش می خندید؛ النا که متوجه حضور ادوارد شد با خونسردی گفت:
    -می دونستی دید زدن یه دختر کار درستی نیست؟ بگذریم حالا که اینجایی بهتره زودتر برای تمرین آماده بشیم!
    ادوارد بی تفاوت چشمانش را بست تا النا پیراهن بلندش را با لباس مبارزه اش عوض کند البته لباس مبارزه اش همان لباسی بود که تنش بود با تفاوت آن که روی لباسش یک ردای بلند طلایی رنگ بود؛ مقابل ادوارد ایستاد و با جدیت گفت:
    -این بار باید انرژی درونی رو تقویت کنیم، سعی کن نذاری درد به اعضای درونی بدنت برسه...
    سپس دستش را روی شانه ی ادوارد گذاشت و مستقیم در چشمانش نگاه کرد، چند لحظه بعد ادوارد روی دو زانو خم شد و صورتش را جمع کرد؛ النا با بی رحمی گفت:
    -دلت می خواد بمیری؟ برای رزالین، رازمینا و رامونا و بقیه مهم نیست تو بمیری پس انقدر ضعیف نباش؛ می خوای از یه دختر بیست و دو ساله شکست بخوری؟ پاشو خودت رو جمع کن!
    ادوارد با عصبانیت بلند شد و دورش را هاله ی سفید رنگی فرا گرفت، النا پوزخندی زد و گفت:
    -خوبه، پس فقط لازم بود تحـ*ـریکت کنم؛ حالا حمله هام رو دفع کن!
    سپس با چشمان یخی اش به ادوارد نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    -درد!
    این بار چند لحظه طول کشید تا ادوارد حمله او را دفع کند، صدای خنده ی رامونا بلند شد و سپس صدای خش دارش در اتاق پیچید:
    -شما دو نفر با هم...
    النا حرفش را قطع کرد و با خونسردی گفت:
    -فكر كنم قبﻻ بهت گفتم خیلی احمقی پرنسس؟ اینکه یه دختر احمقی مثل تو خواهر زاده منه تعجب می کنم، آخ ببخشید یادم نبود تو دختر نامـ*ـشروع رازمینایی؛ خوب دلیل اومدنت چیه پرنسس؟
    ادوارد با بیخیالی و رامونا با عصبانیت به النا نگاه می کردند، النا بی تفاوت گفت:
    -بهت گفتم امیدوارم از پدرت باهوش تر باشی اما ظاهرا تو از اونم احمق تری، اونم فکر می کرد می تونه با کارای پیش پا افتاده به قدرت برسه که البته مزدش رو خوب گرفت؛ بهت پیشنهاد می کنم از عاقبتش درس بگیری، خوب دیگه بهتره برای تمرین بری ادوارد و رامونا تو بمون تا با هم یه گپ دخترونه بزنیم!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    النا روی مبل نشست و رامونا را به نشستن دعوت کرد، رامونا نگاه سردی به النا کرد و روی صندلی سلطنتی نشست؛ النا بی مقدمه و با لحن سروی گفت:
    -می دونی من و تو از بعضی جهات شبیه هم هستیم، هر دومون بچه ی ناخواسته هستیم و هر دو بدون پدر و مادر بزرگ شدیم ولی يه سری تفاوت هم داريم..
    النا پا روی پا انداخت و ادامه داد:
    -مثلا من نامـ*ـشروع نیستم یا یه برادر مهربون داشتم و مهم ترین تفاوتمون من انسانم و تو یه خون خوار البته من یه سری ویژگی یه هیولا رو دارم مثلا...
    مستقیم در چشمان سبز رنگ رامونا نگاه کرد و با خشم گفت:
    -مثلا تو فراموش کردی من قدرت مجنونگر رو دارم پرنسس، فراموش کردی اگه بخوای وارد تصورات یکی از خودت قوی تر بشی باید تاوان بدی؟ رزالین هیچ وقت بخشنده نبوده و خود تو باید این رو بهتر از بقیه بدونی چون پنج سال اول زندگیت رو کنار اون گذروندی البته من مثل اون انقدر بی رحم نیستم که بکشمت ولی اونقدر هم بخشنده نیستم که بدون تنبیه از کنارت بگذرم، باید پیمان ببندی، تو زبون شماها بهش می گن... آهان بهش پیمان ناگسستنی یا شکست ناپذیر می گن، احتمالا می دونی بخوای بشکنیش چی می شه؛ این بهترین تنبیه برای توئه پرنسس خون!
    پس از آوردن جامی طلایی ادوارد به عنوان شاهد دستش را بالای جام که پر از خون بود گرفت و شروع به گفتن کلماتی به زبان لاتین کرد البته تمامی حرف هایش را النا به او دیکته کرده بود، النا و رامونا هردو یک قطره از خونشان را داخل جام ریختند؛ بخار سرخ رنگی از جام بلند شد و دور سر رامونا حلـ*ـقه ای ساخت؛ رامونا با نفرت به النا نگاه کرد و النا با خونسردی و لحن سردی گفت:
    -بیخیال پرنسس، تو خواستی کلک بزنی ولی من فهمیدم و به راحتی تو رو شکست دادم فقط همين،؛ نگران نباش من قصد كشتنت رو ندارم فقط به ارتش كوچیکت نیاز دارم حالا این بین از قدرت تو ام استفاده كنم چه اشکالی داره، هان؟ باور كن اشكالى نداره، خوب ادوارد عزیر من کم کم باید برم دنبال کارم اینجا رو به تو مى سپرم!
    سپس از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت، مقابل حاشيه جنگل تاريک ایستاد و به یاد خواب هایش در جنگل افتاد؛ دستش را مشت کرد و خودش را لعنت کرد که چرا آن روزی که به آن جا آمده بود متوجه ی این موضوع نشده بود، هنوز مقداری از قدرت کاترین در وجودش مانده بود اما نمی دانلست همان برای رفتنش کافی بود یا خیر؟! النا چشمانش را بست و تمرکز کرد، نفس عمیقی کشید و وارد مرز حفاظتی ای شد که رازمینا پس از رفتن او ایجاد کرده بود؛ لبخندی زد و به سمت شرق راه افتاد، فکرش را می کرد که رارمینا آنقدر پست باشد که از احساسات النا علیه خودش استفاده کند. النا راه قلعه ی تاریک را در پیش گرفت، سمت بخشی که به همان راه مخفی منتهی می شد رفت و شاخ و برگ های اطراف را کنار زد و به در چوبی رسید اما هرچه سعی کرد نتوانست در را باز کند؛ زیر لب لعنتی ای گفت و لگدی را نثار در چوبی کرد، به دیوار سنگی تکیه داد و چشمانش را بست به مغزش فشار آورد تا ردی از خون ریون بیابد اما جز بوی تعفن آور کارگروس ها چیزی به مشامش نرسید! پس از کمی استراحت بلند شد، می دانست که رفتن به قلب جنگل، محل زندگی ساتروس* ها، حماقت محض بود اما به خاطر ساتروس ها از حمله ی کارگروس ها در امان می ماند؛ روی تنه ی چوبی نشست و به فضای تاریک اطرافش نگاه کرد به واسطه ی قدرت دید در شب چشمان رزالین می توانست به راحتی همه چیز را ببیند، چند کارووس* روی شاخه های درخت کاج بلندی نشسته و مشغول خواندن آوازی بودند. النا با برخورد چیزی به پایش ناخودآگاه پایش را جمع کرد و با دیدن یک ساتروس کوچک با نفرت گفت:
    -برو پی کارت شیطون کوچولو وگرنه غذای اون چند تا پرنده می شی!
    ساتروس خر خری کرد و از کنار النا گذشت، النا مجدد تمرکز کرد تا شاید ردی از ریون بیابد اما باز هم نتوانست چیزی پیدا کند؛ دستانش را مشت کرد و زیر لب گفت:
    -کجایی ریون، کجایی؟
    *ساتروس، موجود شوم و پشمالویی که اندازه توپ بیس بال است و چشمان سرخ رنگی دارد، دندان های زهرآگينی دارد که زهرش کشنده است. این حیوان از خون تازهی کارگروس ها تغذیه می کند.
    *کارووس کلاغ سیاه رنگ با چشمان سرخ رنگ است که صدای غار غارش موجب کر شدن شنونده می شود و از خون تازه استفاده می کند.
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل شانزدهم
    النا با نفرت برگ های چسبیده به موهایش را برداشت و روی زمین انداخت، هیچ گاه میانه خوبی با جنگل و طبیعت نداشت برعکس برادرش که عاشق کمپ های جنگلی بود و در زمان دبستانش عضو گروه پیش آهنگی بود؛ با یادآوری برادرش و علاقه اش به طبیعت آهی کشید و گفت:
    -جات خالی ال، اگه بودی کلی مسخره بازی درمیوردی؛ فکر نکنم حتی تو ام از این جای شوم خوشت میومد، لعنتی با این جک و جونورای عجیب غریبش واقعا حال بهم زنه گمون نکنم حتی دلتم بخواد یه دقیقه اینجا باشی!
    از روی ریشه چوبی گذشت و وارد محوطه ی تاریک تری شد شاخ و برگ های در هم تنیده فضا را تاریک کرده بود، صدای خش خشی که به خاطر راه رفتن النا ایجاد شده بود تنها صدای موجود بود که سکوت جنگل را می شکست؛ النا کنار آبگیر کوچکی ایستاد، چند آبتیموس کنار آبگیر نشسته بودند دو تای آن ها متوجه النا شدند و با صدای خش دارشان بقیه را هم با خبر کردند. النا زیر لب لعنتی ای گفت چرا که نمی خواست مجبور به کشتن و خونریزی شود اما از قرار معلوم مجبور بود برخلاف میلش آن ماهی ها را بکشد، یکی از آن ها که باله ی بزرگی داشت و رنگش سبز لجنی بود پیش آمد و دندان های تیزش را به نمایش گذاشت؛ النا مستقیم به چشمان شفاف آبتیموس مونث نگاه کرد و با خشم گفت:
    -تو سه تا بچه داری و من دلم نمی خواد بکشمت اما اگه اصرار داری بجنگی با کمال میل می کشمت!
    آبتیموس دهانش را باز کرد و زبان نیش مانندش را بیرون آورد، النا پوزخندی زد و با بی تفاوتی گفت:
    -تو یه کاویل لادور* هستی؟ چه حیف که مرگ رو انتخاب کردی، می تونستیم با هم کار کنیم!
    کاویل لادور با صدای خش دارش گفت:
    -یک تاموس ایگنیس* کشتن تو افتخاریست بزرگ برای ما!
    النا پوزخندی زد و با جدیت گفت:
    -اشتباه می کنی من یه دیمیندیوس سانگویس* ام با دنیات خداحافظی کن، ماهی نیش دار کله پوک!
    سپس با دستش گلوله ی آتشینی ساخت و آبتیموس را آتش زد، به خاکستر های لجنی رنگ نگاه کرد و بی تفاوت گفت:
    -ازشون خواستم تسلیم بشن اما خودشون نخواستن پس من گناهی ندارم!
    شانه ای بالا انداخت و از آبگیر تیره رنگ دور شد، در محوطه ی خاکی بی درختی روی تکه سنگی نشست و با خودش گفت:
    -یه حس غریبی نسبت به اینجا دارم، هوای اینجا سنگینه نمی تونم نفس بکشم انگار...
    ناگهان نفسش تنگ شد و برای بلعیدن اکسیژن به تقلا افتاد، کم کم پیش چشمش تیره می شد که چهره ی بی روح رازمینا را دید اما قبل از هر واکنشی بی هوش شد؛ با حس درد در ناحیه ی شکمش به هوش آمد و چشمانش را باز کرد، در همان محوطه ی بی درخت بود اما تنها نبود یک شخص شنل پوش بالای سرش ایستاده بود و به محض به هوش آمدنش به او نزدیک شد النا تازه توانست بفهمد که دست و پایش بسته است و نمی تواند تکان بخورد؛ ار تقلا کردن دست کشید و به شخص شنل پوش نگاه کرد می توانست پوزخند او را ببیند البته این تصور او بود، شخص شنل پوش با صدای بی روحی که مشخص نبود مرد است یا زن گفت:
    -النا دختر انسان، تو با پا گذاشتن به محدوده ی ممنوعه اشتباه بزرگی کردی و باید تاوان پس بدی!
    النا پوزخندی زد و گفت:
    -تاوان پس بدم؟ من دیگه چیزی ندارم که بخوام به شما ها بدم اگه چیزی بدر بخور بود، مال تو برش دار!
    *****
    *کاویل لادور، نوعی از آبتیموس های نیش دار است که با پیچیدن زبان مار مانندشان به دور طعمه ی خود تمام استخوان های غذا یشان را می شکنند.
    * تاموس ایگنیس، یک پری آتش است که به خاطر پاکی اش مورد نفرت موجودات اهریمنی است اما گفته می شود زمانی تعدادی از پریان آتش گـ ـناه بزرگی کرده و به جنگل تاریک تبعید شده اند.
    *دیمیندیوس سانگویس، موجودی مابین انسان و خون آشام است که قدرت های جادویی ای دارد، خون می خورد اما مانند یک خون آشام نیست و مانند انسان فناپذیر است.
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    چند روزی بود که بی هدف در جنگل دنبال ریون می گشت، در آن چند روز به اوج بی رحمی اش رسیده بود کشتن برایش مثل آب خوردن شده بود و هیچ عذاب وجدانی هم نداشت؛ با شنیدن صدای خش خشی سرش را برگرداند و با دیدن یک هرسروس* کوچک بی تفاوت به راهش ادامه داد اما هرسروس به دنبال النا حرکت کرد، النا ناگهانی ایستاد و هرسروس در یک قدمی اش متوقف شد. النا به سردی گفت:

    -اگه جونت رو دوست داری برو پی کارت!

    سپس راهش را ادامه داد اما هرسروس بیخیال نشد و شیههی بلندی کشید، النا با عصبانیت برگشت و دستش را باﻻ برد تا خواست با دستش آتش درست کند چشمش به چشمان شفاف هرسروس کوچکی گره خورد؛ اکنوس فورنوس سرش را برای النا خم کرد و شیهه ای کشید:

    -بانوی من از دیدنتون خوشحالم!

    النا ابتدا تعجب کرد و سپس با لحن جدی ای گفت:

    -از جلوی چشمم دور شو تا بیشتر خوشحالت نکردم!

    شعله آتش درون دستش را نشان داد، هرسروس نترسید اما قدمی به عقب رفت و باز هم به چشمان النا نگاه کرد؛ النا نسبت به هرسروس حس خوبی داشت انگار او را می شناخت اما نمی دانست او را کجا دیده است، درحالی که کنار او راه می رفت گفت:

    -تو یه اکنوس فورنس* ی چه طور این طوری شدی؟ نفرینت کار کی بوده؟

    اکنوس فورنوس شیهه ای کشید :-دو سال پیش وقتی داشتم توی یه جنگل قدم می زدم با یه دسته از هیولاها برخورد کردم که داشتن با یه کوتوله مبارزه مى كردن تا چشمشون بهم افتاد...یادم میاد تو این جنگل بودم!

    النا دستی به یال ابریشمی اش کشید و با خونسردی گفت:

    -بیستروس* ها، با بد موجوداتی در افتادی باطل کردن نفرینت راحت نیست؛ باید بهم کمک کنی تا نفرینت رو بشکنم، بهت اخطار می دم برای نجاتت باید از یه چیز مهم دست بکشی. تو می تونی این کار رو بکنی؟

    اکنوس فرونس سم کوبید و شیهه ای کشید:

    -هر کاری که سرورم بگه انجام می دم!

    النا پوزخندی زد و با یک حرکت سوار اکنوس فرونس شد، با لحن سردی گفت:
    -شامه یه اکنوس فرونس خیلی قوی نیست ولی حافظه انسانی خوبی داره، تو تموم این دو سال اینجا بودی پس حتما راه قلعه تاریک رو بلدی؛ درسته؟

    -بلدم سرورم اما ورود به اونجا غیر ممکنه!

    النا پوزخندی زد و بی تفاوت گفت:

    -نه برای من، برو به همون سمت!

    سپس یال های اکنوس فرونس را گرفت، وارد راه خاکی منتهی به قلعه شدند که النا با جدیت گفت:
    -وایسا یه قدم جلو تر بری تبدیل به خاکستر می شی!
    اکنوس فرونس که ایستاد از پشتش پایین آمد و زیر لب گفت:
    -تو واقعا یه شیطونی کاترین!
    سپس چشمانش را بست و طولی نکشید که موها و چشمانش به سرخی تغییر رنگ داد با باز کردن چشمانش توانست حوض پر خون و تپه هایی از شقه های بدن انسان را ببیند، جمجمه ها روی هم انباشته شده و صدای جیغ شنیده می شد؛ النا دستانش را بالا برد و با پایین آوردن دستانش فضای اطرافش را دود سیاه رنگی فرا گرفت با محو شدن دود ها قلعه ی سنگی هم از میان رفت و کلبه ای چوبی نمایان شد، النا با جدیت راه افتاد و اکنوس فرونس هم به دنبال راه افتاد. چشمانش را بست اما باز هم ردی از ریون نیافت با عصبانیت لگدی به دیواره ی چوبی زد و زیر لب گفت:
    -لعنتی، اگه اینجا نیست پس کجاست؟ تو کجایی ریون، کجایی؟
    کلافه از کلبه بیرون آمد و با لحن عصبی ای گفت:
    -این کلبه ی لعنتی باید نابود بشه!
    سپس دستش را بالا برد و توده ای شعله ور را به سمت کلبه پرتاب کرد، سوار اکنوس فرونس قهوه ای رنگ شد و از کلبه دور شد!
    *******
    *هرسروس، اسب های نفرین شده ای که در حالت عادی چشمان درشت قهوه ای رنگی دارد اما موقع عصبانیت چشمانشان سرخ رنگ می شود و غذای مورد علاقه شان گوشت تازه ی هم سانشان است.
    *اکنوس فرونس، کره اسبی است که به خاطر شباهتش به هرسروس ها با آن ها اشتباه گرفته می شود اما اکنوس فرونس ها انسان هایی نفرین شده هستند
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    به شعله های آتش خیره شده بود پس از صحبتش با ادوارد خیالش کمی راحت شده بود، به اکنوس فرونس که در کمال آرامش خوابیده بود نگاه کرد یادش نمی آمد آخرین باری که در آرامش خوابیده بود کی بود؟ با دیدن چند کارووس که با لـ*ـذت به او و اکنوس فرونس نگاه می کردند با پوزخند نگاه کرد و با یک حرکت آن ها را به همراه درختی که رویش نشسته بودند آتش زد، بی تفاوت به اکنوس فرونس از جایش بلند شد و به سمت قلمرو نارکسوس ها رفت؛ مقابل تخته سنگی ایستاد و با بی حوصلگی گفت:
    -از اینکه مجبور باشم به تک تکتون نشون بدم کم کم داره حالم بهم می خوره، اگه اون دروازه ی کوفتی رو باز نکنی بی درنگ هم شهرتون رو آتیش می زنم و هم نسل همه ی نارکسوس ها رو برمی اندازم پس به نفعتهزودتر این دروازه ی کوفتی رو باز کنی!
    النا بى تفاوت دستانش را روی سیـ*ـنه اش قفل کرد و منتظر ماند، وارد شهر زیر زمینی شد و بی توجه به اطرافش روی صندلی نشست؛ رو به روی پادشاه نارکسوس ها که کوتوله ی مسنی بود ایستاد درواقع خم شد، با جدیت گفت:
    -برات یه پیشنهاد دارم، من دنبال یه کومدراس سانگویسم(خون خوار) می گردم می دونم که نارکسوس ها توی رد یابی خوب عمل می کن اه بهم کمک کنی منم حکومت تمام جنگل تاریک رو به شما می دم نظرت چیه؟
    نارکسوس با جدیت گفت:
    -نارکسوس ها هرگز در جنگ بین ومپایر ها دخالت نمی کنن...
    النا حرف نارکسوس پیر را قطع کرد و با بی حوصلگی گفت:
    -برای من مهم نیست که شما چی کار می کنین و چی کار نمی کنید، از قرار معلوم شما ها هم مایلین به سرنوشت کارگروس ها و تایگروس ها دچار بشین!
    چشمانش را بست و خودش را در جنگل ظاهر کرد، دستانش را بالا برد و تکه سنگ را هدف گرفتص دای جیغ ضعیفی به گوش رسید و در آنی تخته سنگ به خاک تبدیل شد؛ خطاب به اکنوس فرونس با بی تفاوتی گفت:
    -بلند شو خوابیدن کافیه!
    سپس آتشی را که روشن کرده بود با خاک خاموش کرد، دستانش را باز کرد و با بی رحمی گفت:
    -فکر كنم وقتش رسيده جنگل پاکسازی بشه!
    گلوله های آتش را پشت سر هم پرتاب کرد و زمانی که مطمئن شد آتش برای سوزاندن درخت ها کافی است سوار اکنوس فرونس شد، چند مایل را بی وقفه رفتند و در نزدیکی دریاچه ی خون ایستادند؛ النا بی توجه به اکنوس فرونس سمت دریاچه رفت و به زبان ماهی ها گفت:
    -می خوام با آبتریموس(پادشاه آبتیموس ها) حرف بزنم، من رزالین ملکه ی سرزمین خونین هستم!
    اکنوس فرونس که در نزدیکی بود با شنیدن نام رزالین شیهه ای کشید و خم شد، النا روی تخته سنگ سیاهی نشست و پا روی پا انداخت؛ با بی تفاوتی در قصر شیشه ای ایستاده بود و منتظر آمدن آبتریموس، پادشاه خون خوارهای دریایی بود، صدای شیپور مانندی ورود آبتریموس را اعلام کرد. ماهی ای همراه با خدمه وارد سالن شد و با چهره ی خشنش روی تخت شیشه ای اش نشست، روی سرش یک تاج و باله ی بزرگ طلایی رنگش به جای شنلش بود؛ النا با خونسردی در چشمان کهربایی رنگش نگاه کرد و با جدیت گفت:
    -علاقه ای به مقدمه چینی ندارم پس یه راست می رم سر اصل مطلب، من دنبال یه کومدراس سانگویسم می گردم می دونم که آبتیموس ها سرعت بالایی دارن اگه تو بهم کمک کنی تا ابد می تونین با آرامش توی جنگل زندگی کنین؛ نظرت چه آبتریموس؟
    یکی از آبتیموس ها که شاهزاده و جانشین آبتریموس بود با جدیت و صدای خش دارش گفت:
    -تو چند نفر از مردم ما را کشته ای حال از ما کمک می خواهی؟ ای زن شیطانی!
    النا با بی روحی گفت:
    -شاهزاده آتریموس، چه گستاخ هستی در حالت عادی باید سرت رو از تنت جدا کنم اما به خاطر کم تجربگیت می بخشمت؛ فراموش نکن من ملکه تو ام پس حق نداری من رو بازخواست کنی، بهتره پسرت رو کنترود کنی دلم نمی خواد بی دلیل میونه ومپایر ها و آبتیموس ها خراب بشه و مطمئنا نمی خوای با یه ملکه در بیوفتی!
    شاهزاده دستان پره مانندش را مشت کرد و با عصبانیت به النا نگاه کرد، النا با بی حوصلگی گفت:
    -بهتر نیست زودتر جواب من رو بدی؟
    *******
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا