فصل پانزدهم
ساحل دریا ی سیاه نشسته بودند و النا به کمک قدرتش کمی آتش روشن کرده بود، النا به ادوارد که چشمانش را بسته بود نگاه می کرد؛ به نظرش نیم رخ ادوارد زیبا بود بالا رفتن دمای بدنش را حس کرد به دستانش نگاه کرد اما تغییری در آن نبود، با شنیدن صدای پچ پچی سرش را بلند کرد انگار ادوارد هم متوجه شده بود که چشمانش را باز کرده و با احتیاط اطراف را می نگریست. النا به زبان ناشناسی گفت:
-دنبال غذات جای خوبی نیومدی، نارکسوس*!
سپس در یک حرکت طنابی را در هوا ظاهر کرد، طناب دور کوتوله ای پیچیده شد و ناله ی جیر جیر مانندی بلند شد:
-ولم کن جادوگر!
النا از کلمه《جادوگر》 خنده اش گرفت، پوزخندی زد و رو به نارکسوس که برای رهایی اش تقلا می کرد با جدیت گفت:
-ولت می کنم اما قبلش بهم بگو ببینم توی جنگل اینجا مانکروس هست؟
نارکسوس ترسیده به النا نگاه کرد ولی النا خونسرد به چشمان ورقلمبیده اش نگاه می کرد پس از چند ثانیه با یک حرکت طناب را غیب کرد و با لحن سردی گفت:
-می تونی بری!
******
مقابل عمارتی دو طبقه ای ایستادند و النا چشمانش را بست، دختی با لباس مشکی پرنسسی و موهای بلند طلایی رنگ و پوست گچی را دید که با خشم به نقطه ای خیره شد؛ چشمانش را باز کرد و صدای بلندی گفت:
-رامونا، خودت رو نشون بده!
ادوارد با اخم به النا نگاه کرد اما النا همچبان با جدیت به نقطه ای از عمارت اشاره کرد و با خونسردی گفت:
-اون نمرده شما فقط تصور کردین که اون مرده، یعنی نمی دونستین یکی از توانایی های اون دستکاری حافظه اس؟ معلومه که نمی دونستین، رامونا فرزند ریتا و تامسون نواده ی رده پانزده رازمینا بیرون آی و به سرورت بانو رزالین احترام بگذار درغیر این صورت با خشم وی مواجه خواهی شد!
در عمارت با صدای قیژ قیژی باز شد، النا موها و چشم هایش را تغییر رنگ داد و رو به ادوارد گفت:
-بریم!
سپس با قدم های محکمی وارد سیاهی شد، فضای اطرافش تاریک بود و چند ثانیه طول کشید تا چشمش به تاریکی عادتت کند؛ در سالن بزرگی ایستاده بود و زنی در طبقه بالا ایستاده و نگاهشان می کرد، زن در نگاه اول از بوی خونش فهمید یک انسان است ولی چشمان سرخش و موهای قرمز آتشینش شباهت زیادی به رزالین داشت. نمی توانست ذهنش را بخواند و پوزخند النا عصبانی اش می کرد، النا با جدیت گفت:
-تلاشت بی فایده اس، حتی پدرت نتونست کاری از پیش ببره تو که از اونم ضعیف تری می تونی؟ این طور فکر نمی کنم رامونا، از کوره در نرو من برای جنگ با تو نیومدم!
رامونا با جدیت گفت:
-پس دلیل آمدنت چیست؟
النا با خونسردی گفت:
-تو یه ارتش داری من برای جنگ با رازمینا بهش احتیاج دارم!
*نارکسوس، نوعی کوتوله تک پاست که علاقه خاصی به گیاهان دریایی و ماهی ها دارد اما غذای اصلی اش خون حیوانتت و انسان است؛ این موجود نامریی است.
*******
ساحل دریا ی سیاه نشسته بودند و النا به کمک قدرتش کمی آتش روشن کرده بود، النا به ادوارد که چشمانش را بسته بود نگاه می کرد؛ به نظرش نیم رخ ادوارد زیبا بود بالا رفتن دمای بدنش را حس کرد به دستانش نگاه کرد اما تغییری در آن نبود، با شنیدن صدای پچ پچی سرش را بلند کرد انگار ادوارد هم متوجه شده بود که چشمانش را باز کرده و با احتیاط اطراف را می نگریست. النا به زبان ناشناسی گفت:
-دنبال غذات جای خوبی نیومدی، نارکسوس*!
سپس در یک حرکت طنابی را در هوا ظاهر کرد، طناب دور کوتوله ای پیچیده شد و ناله ی جیر جیر مانندی بلند شد:
-ولم کن جادوگر!
النا از کلمه《جادوگر》 خنده اش گرفت، پوزخندی زد و رو به نارکسوس که برای رهایی اش تقلا می کرد با جدیت گفت:
-ولت می کنم اما قبلش بهم بگو ببینم توی جنگل اینجا مانکروس هست؟
نارکسوس ترسیده به النا نگاه کرد ولی النا خونسرد به چشمان ورقلمبیده اش نگاه می کرد پس از چند ثانیه با یک حرکت طناب را غیب کرد و با لحن سردی گفت:
-می تونی بری!
******
مقابل عمارتی دو طبقه ای ایستادند و النا چشمانش را بست، دختی با لباس مشکی پرنسسی و موهای بلند طلایی رنگ و پوست گچی را دید که با خشم به نقطه ای خیره شد؛ چشمانش را باز کرد و صدای بلندی گفت:
-رامونا، خودت رو نشون بده!
ادوارد با اخم به النا نگاه کرد اما النا همچبان با جدیت به نقطه ای از عمارت اشاره کرد و با خونسردی گفت:
-اون نمرده شما فقط تصور کردین که اون مرده، یعنی نمی دونستین یکی از توانایی های اون دستکاری حافظه اس؟ معلومه که نمی دونستین، رامونا فرزند ریتا و تامسون نواده ی رده پانزده رازمینا بیرون آی و به سرورت بانو رزالین احترام بگذار درغیر این صورت با خشم وی مواجه خواهی شد!
در عمارت با صدای قیژ قیژی باز شد، النا موها و چشم هایش را تغییر رنگ داد و رو به ادوارد گفت:
-بریم!
سپس با قدم های محکمی وارد سیاهی شد، فضای اطرافش تاریک بود و چند ثانیه طول کشید تا چشمش به تاریکی عادتت کند؛ در سالن بزرگی ایستاده بود و زنی در طبقه بالا ایستاده و نگاهشان می کرد، زن در نگاه اول از بوی خونش فهمید یک انسان است ولی چشمان سرخش و موهای قرمز آتشینش شباهت زیادی به رزالین داشت. نمی توانست ذهنش را بخواند و پوزخند النا عصبانی اش می کرد، النا با جدیت گفت:
-تلاشت بی فایده اس، حتی پدرت نتونست کاری از پیش ببره تو که از اونم ضعیف تری می تونی؟ این طور فکر نمی کنم رامونا، از کوره در نرو من برای جنگ با تو نیومدم!
رامونا با جدیت گفت:
-پس دلیل آمدنت چیست؟
النا با خونسردی گفت:
-تو یه ارتش داری من برای جنگ با رازمینا بهش احتیاج دارم!
*نارکسوس، نوعی کوتوله تک پاست که علاقه خاصی به گیاهان دریایی و ماهی ها دارد اما غذای اصلی اش خون حیوانتت و انسان است؛ این موجود نامریی است.
*******
آخرین ویرایش: