دقایق می گذشت و صداهای نامفهومی از آن سمت به گوش می رسید. نه جیمز و نه الیزابت، هیچ کدام حرفی نمی زدند. ولی با این حال هم تشخیص دادن آن صداها از هم غیر ممکن بود. الیزابت داشت از صبر کردن خسته می شد که ناگهان صدای فریادی در دفتر پیچید. جیمز با وحشت به سمت پنجره شیرجه زد و الیزابت در لحظه ی آخر به سختی توانست متوقفش کند:
-نه مک میلارد!
جیمز هم تلاش می کرد که خودش را از دست او رها کند و می گفت:
-اون روز کسی فریاد نزد، به عیسی مصلوب قسم که بوکر تو دردسر افتاده!
در همین بین، پنجره با نور عجیبی درخشید و برق زد. این اتفاق باعث شد که هر دو از کارشان دست بکشند و چند لحظه بعد، خط نورانی شکافت و بوکر با عجله از آن سمت به داخل دفتر پرید. داشت نفس نفس می زد که پنجره در پوچ حل شد و جیمز با وحشت گفت:
-محض رضای خدا، تو چرا همیشه دنبال دردسر می گردی رییس! رو به راهی؟
مقداری گذشت که حالش سر جا آمد و رنگ پریده اش به حالت عادی برگشت. برای معاونش به علامت مثبت سری تکان داد و دستش را به دیواری که نزدیکش ایستاده بود گرفت. الیزابت نفر دومی بود که گفت:
-حالت خوبه؟ کی بود فریاد زد؟ انگار صدای یه مرد بود!
بوکر با لحن خسته ای غرید:
-من بودم. یه چیزی اون جا دیدم که حسابی من رو ترسوند.
هر دو نفرشان با اضطراب به او نزدیک تر شدند تا ماجرا را بفهمند. بوکر سرش را بالا گرفت و در حالی که به آن ها نگاه می کرد گفت:
-اون زن من رو نمی دید. من جلو رفتم و از فرصت استفاده کردم تا ببینمش، یه لحظه تونستم تو روشنایی صورتش رو از زیر یه نقاب عجیب و شکسته که روی صورتش قرار داشت ببینم که...
به این جای حرفش که رسید، بعد از چند ثانیه مکث رو به الیزابت کرد:
-که دیدم اون زن، تویی.
نفس الیزابت کاملا بند آمد. جیمز با ترس صلیبی فرضی بر روی سـ*ـینه رسم کرد و بوکر به خاطر دلیلی نامعلوم، پوزخند زد. الیزابت مانند درمانده ها به موهایش چنگ می زد و اصلا اهمیتی نمی داد که با این کار، دارد کل آرایش و فرمشان را به هم می ریزد. از طرفی، جیمز مثل کسی که مشغول دیدن یک موجود ناشناخته شده، الیزابت را تماشا می کرد. بوکر که حالش را درک کرده بود، بازویش را گرفت وسعی کرد تا آرامش کند.
-لیز، گوش کن ببین چی می گم. صدای اون زن اصلا شبیه به تو نبود، ولی از نظر ظاهری کاملا شبیه به توئه. کاملا! متاسفانه دستاش رو نشد ببینم، چون هم دفترم تاریک بود، هم اون زن دستکش به دست داشت.
الیزابت با وحشت زیادی در نگاهش، به انگشت کوچک دست راستش خیره مانده بود و انگار هیچ کدام از حرف های بوکر را نمی شنید. بوکر نمی خواست در مقابل معاونش، کاری انجام بدهد که بعدا مجبور به پاسخگویی بشود، ولی این بار چاره ای نداشت. الیزابت را محکم در آغـ*ـوش کشید، مشغول نوازش موهایش شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
-اون دختر تو نیستی، مطمئنم. فقط شبیه به همید.
الیزابت انگار که یخ زده بود، با صدای مکانیکی و بی روحی جواب داد:
-فهمیده که من جلوی خواسته اش تسلیم نمی شم، می خواد روشش رو تغییر بده...
جیمز بهت زده با دهان باز به رییس همیشه اخمو و عصبی اش نگاه می کرد که چگونه سعی داشت تا الیزابت را آرام کند. در واقع دیدن چنین صحنه ای از آدمی که همیشه به خشونت و مبارزه طلبی شهرت داشت و مدال های افتخار آمیز زیادی را در جنگ کسب کرده بود، چیزی عجیب و غیر قابل فهم به نظر می رسید. حرف های آن ها هم برایش نامفهوم بود و دلش می خواست از دستشان به سمت ناکجاآباد فرار کند. طلبکارانه پرسید:
-می شه یه نفر به من بگه این جا چه خبره؟!
بوکر از روی شانه ی الیزابت، به او نگاه کرد و با خستگی پاسخش را داد:
-دردسر نزدیکه جیمز، خیلی نزدیک.
***
-نه مک میلارد!
جیمز هم تلاش می کرد که خودش را از دست او رها کند و می گفت:
-اون روز کسی فریاد نزد، به عیسی مصلوب قسم که بوکر تو دردسر افتاده!
در همین بین، پنجره با نور عجیبی درخشید و برق زد. این اتفاق باعث شد که هر دو از کارشان دست بکشند و چند لحظه بعد، خط نورانی شکافت و بوکر با عجله از آن سمت به داخل دفتر پرید. داشت نفس نفس می زد که پنجره در پوچ حل شد و جیمز با وحشت گفت:
-محض رضای خدا، تو چرا همیشه دنبال دردسر می گردی رییس! رو به راهی؟
مقداری گذشت که حالش سر جا آمد و رنگ پریده اش به حالت عادی برگشت. برای معاونش به علامت مثبت سری تکان داد و دستش را به دیواری که نزدیکش ایستاده بود گرفت. الیزابت نفر دومی بود که گفت:
-حالت خوبه؟ کی بود فریاد زد؟ انگار صدای یه مرد بود!
بوکر با لحن خسته ای غرید:
-من بودم. یه چیزی اون جا دیدم که حسابی من رو ترسوند.
هر دو نفرشان با اضطراب به او نزدیک تر شدند تا ماجرا را بفهمند. بوکر سرش را بالا گرفت و در حالی که به آن ها نگاه می کرد گفت:
-اون زن من رو نمی دید. من جلو رفتم و از فرصت استفاده کردم تا ببینمش، یه لحظه تونستم تو روشنایی صورتش رو از زیر یه نقاب عجیب و شکسته که روی صورتش قرار داشت ببینم که...
به این جای حرفش که رسید، بعد از چند ثانیه مکث رو به الیزابت کرد:
-که دیدم اون زن، تویی.
نفس الیزابت کاملا بند آمد. جیمز با ترس صلیبی فرضی بر روی سـ*ـینه رسم کرد و بوکر به خاطر دلیلی نامعلوم، پوزخند زد. الیزابت مانند درمانده ها به موهایش چنگ می زد و اصلا اهمیتی نمی داد که با این کار، دارد کل آرایش و فرمشان را به هم می ریزد. از طرفی، جیمز مثل کسی که مشغول دیدن یک موجود ناشناخته شده، الیزابت را تماشا می کرد. بوکر که حالش را درک کرده بود، بازویش را گرفت وسعی کرد تا آرامش کند.
-لیز، گوش کن ببین چی می گم. صدای اون زن اصلا شبیه به تو نبود، ولی از نظر ظاهری کاملا شبیه به توئه. کاملا! متاسفانه دستاش رو نشد ببینم، چون هم دفترم تاریک بود، هم اون زن دستکش به دست داشت.
الیزابت با وحشت زیادی در نگاهش، به انگشت کوچک دست راستش خیره مانده بود و انگار هیچ کدام از حرف های بوکر را نمی شنید. بوکر نمی خواست در مقابل معاونش، کاری انجام بدهد که بعدا مجبور به پاسخگویی بشود، ولی این بار چاره ای نداشت. الیزابت را محکم در آغـ*ـوش کشید، مشغول نوازش موهایش شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
-اون دختر تو نیستی، مطمئنم. فقط شبیه به همید.
الیزابت انگار که یخ زده بود، با صدای مکانیکی و بی روحی جواب داد:
-فهمیده که من جلوی خواسته اش تسلیم نمی شم، می خواد روشش رو تغییر بده...
جیمز بهت زده با دهان باز به رییس همیشه اخمو و عصبی اش نگاه می کرد که چگونه سعی داشت تا الیزابت را آرام کند. در واقع دیدن چنین صحنه ای از آدمی که همیشه به خشونت و مبارزه طلبی شهرت داشت و مدال های افتخار آمیز زیادی را در جنگ کسب کرده بود، چیزی عجیب و غیر قابل فهم به نظر می رسید. حرف های آن ها هم برایش نامفهوم بود و دلش می خواست از دستشان به سمت ناکجاآباد فرار کند. طلبکارانه پرسید:
-می شه یه نفر به من بگه این جا چه خبره؟!
بوکر از روی شانه ی الیزابت، به او نگاه کرد و با خستگی پاسخش را داد:
-دردسر نزدیکه جیمز، خیلی نزدیک.
***