فن فیکشن فن فیکشن تکرار بی نهایت | نگار 1373 کاربر انجمن نگاه دانلود

نگار 1373

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/09
ارسالی ها
365
امتیاز واکنش
15,770
امتیاز
641
سن
29
محل سکونت
همدان
دقایق می گذشت و صداهای نامفهومی از آن سمت به گوش می رسید. نه جیمز و نه الیزابت، هیچ کدام حرفی نمی زدند. ولی با این حال هم تشخیص دادن آن صداها از هم غیر ممکن بود. الیزابت داشت از صبر کردن خسته می شد که ناگهان صدای فریادی در دفتر پیچید. جیمز با وحشت به سمت پنجره شیرجه زد و الیزابت در لحظه ی آخر به سختی توانست متوقفش کند:
-نه مک میلارد!
جیمز هم تلاش می کرد که خودش را از دست او رها کند و می گفت:
-اون روز کسی فریاد نزد، به عیسی مصلوب قسم که بوکر تو دردسر افتاده!
در همین بین، پنجره با نور عجیبی درخشید و برق زد. این اتفاق باعث شد که هر دو از کارشان دست بکشند و چند لحظه بعد، خط نورانی شکافت و بوکر با عجله از آن سمت به داخل دفتر پرید. داشت نفس نفس می زد که پنجره در پوچ حل شد و جیمز با وحشت گفت:
-محض رضای خدا، تو چرا همیشه دنبال دردسر می گردی رییس! رو به راهی؟
مقداری گذشت که حالش سر جا آمد و رنگ پریده اش به حالت عادی برگشت. برای معاونش به علامت مثبت سری تکان داد و دستش را به دیواری که نزدیکش ایستاده بود گرفت. الیزابت نفر دومی بود که گفت:
-حالت خوبه؟ کی بود فریاد زد؟ انگار صدای یه مرد بود!
بوکر با لحن خسته ای غرید:
-من بودم. یه چیزی اون جا دیدم که حسابی من رو ترسوند.
هر دو نفرشان با اضطراب به او نزدیک تر شدند تا ماجرا را بفهمند. بوکر سرش را بالا گرفت و در حالی که به آن ها نگاه می کرد گفت:
-اون زن من رو نمی دید. من جلو رفتم و از فرصت استفاده کردم تا ببینمش، یه لحظه تونستم تو روشنایی صورتش رو از زیر یه نقاب عجیب و شکسته که روی صورتش قرار داشت ببینم که...
به این جای حرفش که رسید، بعد از چند ثانیه مکث رو به الیزابت کرد:
-که دیدم اون زن، تویی.
نفس الیزابت کاملا بند آمد. جیمز با ترس صلیبی فرضی بر روی سـ*ـینه رسم کرد و بوکر به خاطر دلیلی نامعلوم، پوزخند زد. الیزابت مانند درمانده ها به موهایش چنگ می زد و اصلا اهمیتی نمی داد که با این کار، دارد کل آرایش و فرمشان را به هم می ریزد. از طرفی، جیمز مثل کسی که مشغول دیدن یک موجود ناشناخته شده، الیزابت را تماشا می کرد. بوکر که حالش را درک کرده بود، بازویش را گرفت وسعی کرد تا آرامش کند.
-لیز، گوش کن ببین چی می گم. صدای اون زن اصلا شبیه به تو نبود، ولی از نظر ظاهری کاملا شبیه به توئه. کاملا! متاسفانه دستاش رو نشد ببینم، چون هم دفترم تاریک بود، هم اون زن دستکش به دست داشت.
الیزابت با وحشت زیادی در نگاهش، به انگشت کوچک دست راستش خیره مانده بود و انگار هیچ کدام از حرف های بوکر را نمی شنید. بوکر نمی خواست در مقابل معاونش، کاری انجام بدهد که بعدا مجبور به پاسخگویی بشود، ولی این بار چاره ای نداشت. الیزابت را محکم در آغـ*ـوش کشید، مشغول نوازش موهایش شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
-اون دختر تو نیستی، مطمئنم. فقط شبیه به همید.
الیزابت انگار که یخ زده بود، با صدای مکانیکی و بی روحی جواب داد:
-فهمیده که من جلوی خواسته اش تسلیم نمی شم، می خواد روشش رو تغییر بده...
جیمز بهت زده با دهان باز به رییس همیشه اخمو و عصبی اش نگاه می کرد که چگونه سعی داشت تا الیزابت را آرام کند. در واقع دیدن چنین صحنه ای از آدمی که همیشه به خشونت و مبارزه طلبی شهرت داشت و مدال های افتخار آمیز زیادی را در جنگ کسب کرده بود، چیزی عجیب و غیر قابل فهم به نظر می رسید. حرف های آن ها هم برایش نامفهوم بود و دلش می خواست از دستشان به سمت ناکجاآباد فرار کند. طلبکارانه پرسید:
-می شه یه نفر به من بگه این جا چه خبره؟!
بوکر از روی شانه ی الیزابت، به او نگاه کرد و با خستگی پاسخش را داد:
-دردسر نزدیکه جیمز، خیلی نزدیک.
***
 
  • پیشنهادات
  • نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    [HIDE-THANKS]
    (فصل سوم: آینه ی تقلبی)

    تیک تاک ساعت دیواری بزرگی که گوشه ی دفتر جا خوش کرده بود، تنها صدایی بود که به سکوت اجازه نمی داد تا بساطش را در آن جا پهن کند. سه نفر، غم زده و کلافه، هر کدام گوشه ای ایستاده و به سمتی خیره نگاه می کردند.
    جیمز پشت میز نشسته بود و بی هدف دفتر مقابلش را ورق می زد، بی آن که محتویات داخلش را بخواند. بوکر پشت پنجره در حالی که سیگاری دود می کرد، ایستاده و خیابان خلوت آن شب را از نظر می گذراند و الیزابت، مشغول تماشای مدال های بوکر، قاب شده بر روی دیوار شده بود.
    کسی حوصله ی حرف زدن نداشت، و همه در افکار بی پایانشان غوطه می خوردند. اولین نفر که به حرکت کردن از جای ثابتش رضایت داد، الیزابت بود. به طرف دوست دیرینه اش رفت و بدون این که چیزی به او بگوید، سیگارش را آرام از بین انگشتانش بیرون کشید. دلش می خواست با این کار، جلوی غرق شدن بوکر را در افکارش بگیرد و نگذارد که او سیگار را مرهم دردهایش بداند. با این حرکت، طلسم تکان نخوردن بوکر هم شکسته شد و با کشیدن آه عمیقی، سرش را با افسوس پایین انداخت. با این حرکتش، باعث شد که الیزابت دستش را بر روی شانه ی پهن او بگذارد و بپرسد:
    -چی باعث می شه که یه مرد به سیگار و الـ*کـل پناه بیاره؟
    بوکر با قیافه ی متفکری در جوابش گفت:
    -تو نمی تونی درک کنی الیزابت، تو یه مرد نیستی که درک کنی...
    و در حالی که سیگارش را از دست او پس می گرفت، ادامه داد:
    -مشکلات می تونه حتی کمر یه اژدها رو هم بشکنه؛ چه برسه به یه مرد، که فقط یه مرده.
    و دوباره چشم به منظره ی بیرون از دفترش دوخت. این جا بود که جیمز هم به حرف آمد، اما بحث او با بحث آن دو کمی فرق داشت. چیزی که پرسید، مهم بود، اما فراموش شده و از قلم افتاده.
    -هی دویت، تو اصلا در مورد همسر رئیس جمهور تحقیق کردی؟ این که زنش کیه، چه شکلیه، اصلا زنده اس؟ یا توی تابوته و زیر خاک؟!
    توجه بوکر به معاونش جلب شد و با لحن سرگرم شده ای جواب داد:
    -خب، نه. در واقع فرصت نشد، ولی...
    جیمز نیشخندی زد و حرفش را قطع کرد:
    -هیچ می دونستی که زن رییس جمهور، سه سال پیش در اثر یه تصادف فوت کرده؟
    کلماتش انگار که جادو شده باشند، کاری کردند که بوکر و الیزابت هم زمان به طرف او بچرخند. الیزابت با اشتیاق و با گام های بلندی به سمت جیمز رفت و گفت:
    -صبر کن، من یادمه!
    بوکر در حالی که می خندید و به پیشانی اش ضربه می زد، انگار که با خودش حرف بزند گفت:
    -چرا یادم نبود؟ درسته...
    جیمز که حالا توانسته بود نظرشان را جلب کند، مدرکی که بین دفتر قدیمی بوکر یافته بود را از جایش برداشت و با خوشحالی به آن اشاره کرد:
    -حتی یادمه که وقتی این رو دیدیم، خندیدی و گفتی که چه عجب، بالاخره فرشته ی مرگ سراغ یکی از اون بالادستیا هم رفت!
    الیزابت بریده ی روزنامه را از دست جیمز گرفت و نگاهی به آن انداخت. بوکر هم کنارش ایستاد و مشغول مطالعه ی آن از بالای شانه ی او شد. جیمز هم در حالی که کلاه برت قهوه ای رنگش را بر روی سر می گذاشت، ژست احمقانه ای به خودش گرفت و با سرخوشی، انگار که از روی متنی قرائت کند، با صدایی رسا خواند:
    -بار دیگر، کاراگاه بوکر دویت و کاراگاه جیمز مک میلارد، پرونده ای بغرنجی را حل کردند و این به معنای پیروزی و خوشنامی آن ها به شمار می رود.
    بوکر به شوخی کمی هولش داد و پوزخند زد:
    -دیوانه! هنوز حتی ده درصد از کل ماجرا رو هم حل نکردیم! صبر کن وقتی پرونده رو حل کردیم، اون وقت می ریم تا...
    اما انگار یاد چیزی افتاد و با نگاه کردن سریعش به الیزابت، لب گزید و سکوت کرد. جیمز فهمیده بود که بوکر قصد داشته او را به صرف نوشیدنی دعوت کند، اما خودش در حال ترک بود و الیزابت با فهمیدن این ماجرا، قشقرق به پا می کرد. قبل از این که الیزابت منظورش را بگیرد، جیمز جلو رفت و روزنامه را از دستشان قاپید و با لودگی گفت:
    -اصلا باید ببینیم می تونیم حلش کنیم یا نه؟!
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    دستانش را درون جیب های بزرگ کتش فرو بـرده بود و سوت زنان، از بین جمعیت می گذشت و جلو می رفت. مردم آن قدر مشغله ی فکری داشتند که هیچ کس به او توجهی نداشت، به این که شخصی تا آن حد حواس پرت و حتی کمی خوشحال به نظر می رسد.
    با چشمانش دنبال شخصی می گشت، شخصی که قرار نبود به همان راحتی ها هم پیدایش کند. هر از گاهی به صورت عابری خیره می شد و بعد، چشم از او می گرفت و به دیگری می بخشید. داشت به انتهای خیابان نزدیک می شد و هنوز شخص مورد نظرش را نیافته بود، برای همین حالت سوت زدنش هم کمی تغییر پیدا کرده و شکلی درهم و بی قاعده به خودش می گرفت.
    سرش را چرخاند تا در سوی دیگر خیابان، شخصی که همراهش می آمد را ببیند. لا به لای جمعیت، صورت بوکر را تشخیص داد که او هم انگار نگاهش را حس کرد و سرش را به طرفش چرخاند و با دیدن نگاه خیره ی جیمز به خودش، چشمکی نثارش کرد. جیمز نفس عمیقی کشید و مصمم تر از قبل، به جستجوی نسبتا بی نتیجه اش ادامه داد. سر راهش، متوجه توماس شد که داشت مثل همیشه با حرارت و هیجان، سر تیترهای مهم روزنامه ها را اعلام و هر از گاهی توجه عابری را به خودش جلب می کرد. از روی خوشحالی بی اختیار لبخندی زد و راهش را به طرف او کج کرد. نزدیکش که رسید، صدایش زد:
    -هی توماس، حالت چطوره؟
    توماس با شنیدن صدای او، سرش را بالا گرفت و با لبخند معصومانه ای جواب داد:
    -خوبم قربان! امروز نمی خواید که...
    اما جیمز حواسش به حرف های او نبود. بی توجه به او، خم شد و با تن صدای پایینی، طوری که بشنود از او پرسید:
    -آدرس یه نفر رو می خوام، کمکم می کنی؟
    سکوت توماس خیلی به طول نیانجامید و با تکان دادن سرش، نشان داد که می تواند کمکش کند. در آن سمت، بوکر در حالی که خودش را مشغول روشن کردن سیگار نشان می داد، ولی در واقع آن دو را با دقت زیر نظر داشت. دید که معاونش از جیبش چیزی بیرون آورد و ندیده می دانست که چه چیزی در دستش گرفته. اسکناس یک دلاری را به سمت توماس گرفت و توماس هم با گفتن چند کلمه، جواب جیمز را داد. بوکر با دیدن قیافه ی خندان جیمز، با رضایت خاطر کامی از سیگارش گرفت و به طرف مغازه ی ویگور فروشی ای رفت که در همان نزدیکی قرار داشت؛ چون عقیده داشت که باید خودش را مجهز می کرد.
    جیمز هم بعد از گرفتن آدرس مورد نظرش از توماس، موهای توماس را با صمیمیت در هم ریخت و خیلی عادی از کنارش گذشت و دوباره حضور بوکر را چک کرد. در همان حین، روحش هم خبر نداشت که پشت سرش، زنی در سایه ها دنبالش می کرد، بی آن که تلاشی برای جلب توجه کردن داشته باشد تعقیبش کرده و پا به پایشان پیش رفته بود.
    چند دقیقه بعد، بوکر خودش را به معاونش رسانده و با احتیاط فاصله ی خودش را با او حفظ می کرد. جیمز جلوتر می رفت و آدرسی که از توماس گرفته بود را پیش خودش مرور می کرد تا به مقصد مورد نظرشان برسند. همان نزدیکی ها در کنار پیاده رو، یک بار گمنام و کوچک وجود داشت؛ با شیشه های خاک گرفته و کثیف، انگار که از دل قرن ها بیرون پریده و آن جا ظاهر شده باشد. مقصد همان بود، و شخصی که دنبالش بودند، آن جا را پاتوق خودش کرده بود که این کار بوکر و جیمز را راحت می کرد.
    مقابلش که رسیدند، بوکر چشمانش را ریز کرد تا بتواند نوشته های روی سردر بار را که بسیار کثیف و ناخوانا شده بود، تشخیص بدهد. به زحمت توانست اسم "بار ارکیده" را بخواند که با فهمیدنش، چهره در هم کشید و پیش خودش تایید کرد که یک اسم گل، به هیچ وجه با چنین مکان شلخته و خشنی، همخوانی ندارد. به خودش که آمد، متوجه شد جیمز داخل رفته و او هنوز با اسم آن جا درگیری دارد. با حرص پیش خودش غرولندی کرد و بدون عجله کردن، لبه ی کلاهش را پایین تر کشید و پا به داخل آن محیط عجیب و تاریک گذاشت.
    داخل بار، بر خلاف چیزی که از بیرون به نمایش می گذاشت، بزرگ بود و مشتریان زیادی را در دل خودش پذیرا می شد. میز و صندلی های قدیمی و کهنه اش، آن قدر ها هم که گمان می کرد، کثیف به نظر نمی رسیدند و تحمل فضای اضطراب آور آن جا را آسان تر می کردند.
    جیمز را پشت کانتر مشغول سفارش دادن دید و متوجه شد که با نگاه های سریع و کوتاهی به سمت به خصوصی، کسی که دنبالش می گشته اند را یافته. آسوده خاطر به نزد او رفت و بدون این که نشان بدهد که او را می شناسد، مثل یک غریبه رو به متصدی بار، سفارش نوشابه داد. متصدی پیر و محافظه کار آن جا، با اخم چهره ی او را برانداز کرد؛ انگار که نمی توانست باور کند که کسی به آن جا بیاید و نوشابه بخواهد. بوکر قیافه ی مضحکی به خودش گرفت و شانه هایش را بالا انداخت:
    -تو ترکم رفیق.
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    [HIDE-THANKS]
    پوزخند متصدی، جوابی بود که گرفت و یک لیوان نوشابه مقابلش قرار داده شد. در حالی که داشت داخل جیبش را جستجو می کرد تا هزینه اش را بپردازد، زیر چشمی جیمز را تماشا کرد که بطری اش را از روی کانتر برداشت و به طرف یک میز به راه افتاد. با حواس پرتی، هر چه پول دستش آمده بود را روی میز ریخت و در حالی که حتی ثانیه ای هم چشم از معاونش برنمی داشت به متصدی گفت:
    -باقیش هم انعامت.
    و از جایش برخواست. نامحسوس به دنبال معاونش رفت و وقتی فهمید که او کدام میز را نشان کرده، میز خالی ای در همان نزدیکی پیدا کرد و آن جا، پشت به آن ها نشست. هنوز کاملا روی صندلی اش ننشسته بود که صدای جیمز را شنید که داشت از شخصی می پرسید:
    -پیتر یه دست که می گن، تویی؟
    و کسی که بوکر نمی توانست صورتش را ببیند، پاسخ داد:
    -تو کی باشی؟
    -فکر کن یه آشنا. یه نفر آدرس تو رو بهم داده و گفته که می تونی کارم رو راه بندازی.
    بقیه ی صداها نامفهوم و زمزمه مانند شدند. بوکر جرعه ای از نوشابه ی کوکایش را مزه مزه کرد و منتظر ماند، هر چند انتظار نداشت که همه چیز به خوبی پیش برود. چند دقیقه بعد، صدای آن مرد را شنید که می گفت:
    -فکر کردی با هالو طرفی؟
    جیمز هم مشخص بود که دارد خودش را به سختی کنترل می کند، در جوابش گفت:
    -داری مجبورم می کنی که روشم رو عوض کنم و یه طور دیگه بهت بفهمونم که باید چی کار کنی.
    اوضاع داشت خطرناک می شد و بوکر دقیقا همین را پیش بینی می کرد. طوری که کسی متوجه او نشود، دستش را داخل بارانی اش فرو برد و بطری ویگوری که آن جا پنهان کرده بود را بیرون کشید. در بطری سیاه رنگ ویگور کلاغ های قاتل (ویگور Murder of Crow: ویگوری در بازی که به شخص مصرف کننده اش، توانایی کنترل دسته ای از کلاغ ها و حمله به دشمنان را می بخشید) را باز کرد و در حالی که به سمت پایین میز خم می شد تا کسی چیزی نبیند، چند جرعه از آن را سر کشید. به محض نوشیدنش، احساس کرد که دست هایش در حال خراشیده شدن هستند، روی پوستش پرهای عجیب و سیاهی ظاهر می شدند و ناخن های دستش مثل چنگال کلاغ، رشد می کرد.
    بطری را به سرعت درون بارانی اش برگرداند و در حالی که به آرامی از روی صندلی اش برمی خواست، به طرف جیمز و آن مرد ناشناس رفت. هنوز آن ها متوجه آمدنش نشده بودند که بوکر صندلی سوم را بیرون کشید و دقیقا مقابل آن مرد نشست. چهره ی مرد را در تاریکی آن جا تشخیص نمی داد، اما به خوبی می توانست ببیند که دست چپش، حالت و فرم طبیعی ندارد و بیشتر به دست فلزی یک ربات شبیه بود. مرد داشت با همان دستش با لیوانی بازی می کرد و با دیدن آن حرکت، به حرف آمد:
    -تو دیگه چی می گی؟
    بوکر با خونسردی جواب داد:
    -یه نفر که اگه به این آقا جواب ندی، می تونه یه درس خوب بهت بده.
    و دست راستش را روی میز گذاشت، طوری که آن مرد آن را ببیند. مرد با دیدن دست سیاه بوکر، وحشت زده شد و اعتراض کرد:
    -هی هی! مگه نمی دونی استفاده از ویگور تو کافه ها ممنوعه؟!
    لبخند کجی روی صورت بوکر نقش بست و با ناخن بلند سیاهش روی میز ضرب گرفت:
    -این قانون بستگی به کسی داره که از ویگور استفاده می کنه. حالا حرف بزن، فرش ها و آثار هنری آقای کالوین رو از کی خریدی و به کی دادی؟
    مرد صورتش را به طرف دست بوکر گرفته بود و از وحشت زیاد تکان نمی خورد. می دانست که اگر بوکر با دستش اشاره بزند، دسته ای کلاغ وحشی از غیب آمده و به سمتش حمله ور خواهند شد و تمام گوشت بدنش را از هم خواهند درید. آب دهانش را به سختی فرو برد و با صدای لرزانی زمزمه کرد:
    -من... من اصلا نمی دونم چی رو می گید... فرش چی؟ کالوین کیه؟
    جیمز به سمتش خم شد و در حالی که اسلحه ای را به صورت مخفیانه از زیر میز به شکم او می فشرد پرسید:
    -پس نمی دونی کدوم اموال رو می گیم؟
    مرد تکان آرامی خورد و در حالی که صاف تر از قبل سر جایش می نشست گفت:
    -آه، خب... یه چیزایی داره یادم میاد...
    کش و قوسی که بوکر به انگشتان دستش داد، باعث شد که طرز حرف زدن مرد، سرعت بیشتری به خودش بگیرد:
    -یه مرد، یه مرد اونا رو برام آورد... نمی شناختمش، یعنی من رو بهش معرفی کرده بودن! بعد... بعد گفتش که مقدار خیلی زیادی فرشای گرون قیمت و تابلوهای کمیاب در اختیار داره، خیلی زیاد!
    در حالی که جیمز می خواست بطری نوشیدنی اش را از روی میز بردارد، از مرد پرسید:
    -اون یارو که ازش حرف می زنی، چه شکلی بود؟ بهش می خورد فقیر باشه یا پولدار؟
    این پرسش باعث شد که مرد به فکر فرو برود و با کمی شک و تردید جواب داد:
    -از قیافه اش چیز زیادی یادم نمونده، ولی یادمه که شیک پوش بود. کت و شلوار مشکی گرون قیمتی داشت، با یه کلاه سیلندری و یه عصای جواهر نشان تو دستش.
    جیمز و بوکر به هم نگاهی انداختند. جیمز که مشخص بود چیزی به ذهنش نرسیده، به رییسش گفت:
    -به نظرت آشنا میاد؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    بوکر با مکث کوتاهی، شخصی با آن مشخصات را درون اعماق ذهنش را جستجو کرد و وقتی به نتیجه ی مطلوب نرسید، تنها به تکان دادن سرش به نشانه ی منفی بودن جواب کفایت کرد. در واقع آن توضیحات آن قدر زیاد و کافی نبود که بخواهد کمکشان کند. این افکار را رها، و سوال دیگری را مطرح کرد:
    -فرشا و تابلوها رو چی کار کردی؟
    با این حرف، مرد لب گزید و حتی یک کلمه هم پاسخ نداد. بوکر دستش را تهدید آمیز بالا گرفت، انگشتانش را مثل پنجه جمع کرد و با اخم غلیظی که آن شخص به خاطر کلاهش نمی دید، به او گفت:
    -یا مثل بچه ی آدم به حرف میای، یا این که مجبور می شم کلاغا رو احضار کنم!
    هم چنان هیچ حرفی از دهان آن مرد شنیده نمی شد، حتی با وجود تهدید شدنش. جیمز که می دانست جدیت بوکر حادثه آفرین است، با نگرانی به طرفش چرخید و کنارش پچ پچ کرد:
    -خونسردیت رو حفظ کن!
    ولی به نظر نمی رسید که بوکر به حرف او گوش کرده باشد، چون داشت دستش را به طرف آن مرد نزدیک می برد. قبل از این که هشداری بدهد، دستش را روی دست سالم مرد انداخت و با قدرت زیادی، ناخن های تغییر شکل داده و سیاه دستش را درون گوشت دست مرد فرو برد. مرد از درد زیاد دستش خواست نعره بکشد، ولی از ترس جانش فقط با قدرت لبش را گاز گرفت و چشمانش را به هم فشرد. دست فلزی اش را روی دست بوکر گذاشت تا خودش را از دست او نجات بدهد، ولی بوکر به مرز دیوانگی رسیده بود. در حالی که بی توجه به فشار دست فلزی آن مرد، ناخن هایش را بیشتر در گوشت او فرو می کرد، غرید:
    -اگه جای اون وسایل رو نگی، این یکی دستت رو هم مثل اون یکی از کار می اندازم! زود باش بنال!
    مرد آه عمیقی کشید و دیگر می خواست لب به اعتراف باز کند، اما ناگهان اتفاقی افتاد که بوکر را هم غافلگیر کرد. چیزی از پشت سر، محکم به طرف دیوار پرتاب شد و با صدای خیلی بلندی ترکید. جیمز با عجله از جایش برخواست تا پشت سرش را ببیند و عامل آن اتفاق را پیدا کند، ولی همان لحظه چیزی به صورتش خورد و او را با قدرت نقش زمین کرد.
    همین اتفاقات ناگهانی باعث شد که بوکر دست مرد را رها کند و حالت دفاعی به خودش بگیرد. بار تنها در عرض چند ثانیه به شدت به هم ریخت و تمام میزها به پرواز درآمدند. بوکر از این اتفاقات گیج شده بود، از طرفی می خواست جیمز را پیدا کند و از طرفی باید مراقب می بود که آن شخص از دستش فرار نکند. ولی انگار طوفان کوچکی را درون آن جا رها کرده بودند تا برای خودش هر چقدر که می خواهد خرابی به بار بیاورد. صدای فریاد های مشتریان و متصدی بار یک لحظه هم قطع نمی شد و محیط تاریک آن جا هم به کسی اجازه نمی داد تا مشخص شود که دقیقا چه اتفاقی در حال رخ دادن بود. بوکر با یک دست کلاهش را چسبید و با دست دیگرش، اسلحه اش را از غلاف بیرون کشید تا بی دفاع نماند، چون اگر می خواست از ویگور استفاده کند، در این شلوغی و هرج و مرج تنها وضعیت را از قبلش بدتر می کرد. کلاغ ها همه جا پراکنده می شدند و دیگر نمی توانست اوضاع را به حالت قبل برگرداند.
    با چشمان ریز شده ناامیدانه به دنبال معاونش گشت و با صدای بلندی فریاد زد:
    -مک میلارد! تو کجایی؟!
    ولی انگار که صدای فریادش در آن جا حل شد. گیج شده و بلاتکلیف، تصمیم گرفت که عامل اتفاق را پیدا کند و به سختی، رو به سمتی که حدس می زد در ورودی مغازه باشد، قدم برداشت. هم جیمز را پیدا نمی کرد و هم آن مرد را که حالا می توانست به هر جایی گریخته باشد. اعصاب ناراحت بوکر، بیشتر از قبل مرتعش شده بود و تمرکزش را به هم می زد.
    هنوز حدود پنج قدم هم به جلو نرفته بود که خیلی ناگهانی، طوفان عجیب در کسری از ثانیه ناپدید شد. آن قدر سریع و بی مقدمه که بوکر توانست لحظه ی معلق شدن و سپس سقوط میز و صندلی های معلق در هوا را به چشمان خودش ببیند. بازویش را به دستور غـ*ـریـ*ــزه اش برای محافظت مقابل صورتش گرفت و صدای کر کننده سقوط اشیاء گوشش را آزرد. چند ثانیه بعد، سکوت در آن فضا حاکم شد و بوکر دستش را پایین آورد تا اطرافش را چک کند.
    تمام قسمت های بار کاملا به هم ریخته بود و هر کدام از مشتری ها در گوشه ای پناه گرفته و با وحشت به مقابلشان چشم دوخته بودند. متصدی پشت کانتر ایستاده و دستش را به سرش که خون از آن جاری بود، گرفته و با غصه به مغازه ی ویران شده اش می نگریست. بوکر اسلحه اش را محکم تر در دستش گرفت و با صدای محکمی پرسید:
    -همه سالمن؟
    صدای همهمه ای در جواب سوالش شنید و خیالش را کمی راحت کرد. سرش را چرخاند و توانست جیمز را کنار میز واژگون شده پیدا کند که روی زمین نشسته بود. گوشه ی لبش شکافته شده و خونین به نظر می رسید و اخم غلیظش حاکی از درد کشیدنش بود. بوکر راهش را از بین وسایل درهم ریخته ی آن جا پیدا کرد و به طرفش رفت:
    -جیمز، دستت رو بده به من.
    و دست چپش را به طرف او گرفت. اما جیمز قبل از این که از جا بلند شود، غر زد:
    -یارو غیبش زده. تمام زحمتامون به باد رفت.
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    [HIDE-THANKS]
    بعد با نفرت، خون جمع شده در دهانش را به سمتی تف کرد. بوکر بی توجه به خبر ناامید کننده ی معاونش، به او کمک کرد تا برخیزد و تفنگش را داخل غلافش بازگرداند. هنوز جیمز کاملا سر پا نشده بود که متصدی بار رو به طرف آن ها با خشم غرید:
    -هی شما دو تا احمق! حمل اسلحه تو بار ممنوعه!
    بوکر که دیگر حالا نیازی به مخفی کاری نداشت، با اخم به او پاسخ داد:
    -بوکر دویت، کاراگاه خصوصی. حالا هم دهنت رو ببند و سرت به کار خودت باشه!
    متصدی آرام گرفت، هر چند که ظاهر و چشمان خون گرفته اش این را نشان نمی داد. از طرفی هم بوکر شانس آورد که متصدی، دست تغییر شکل داده اش را ندید، چون ویگور هم به خاطر گذر زمان، داشت اثرش را از دست می داد و در واقع، مصرف کردنش بی فایده تمام شده بود. هر دوی آن ها دست از پا درازتر از بار به هم ریخته و آشفته بیرون زدند. بوکر کلاهش را از سرش برداشت تا گرد و خاک روی آن را با دست کنار بزند و جیمز هم یقه ی نامرتبش را درست کرد. نگاهی به رییسش انداخت و گفت:
    -احساس می کنم کسی داره ما رو تعقیب می کنه.
    کلاه بوکر حالا تمیزتر به نظر می رسید که او دوباره آن را روی سرش گذاشت و در جوابش گفت:
    -احتمالش زیاده. ولی ما نمی تونیم از ادامه دادن دست بکشیم، چون کار ما اینه.
    نگاه کلافه ی جیمز، به زمین خیره مانده بود. دستش را درون جیبش فرو برد و پرسید:
    -اگه دفعه ی بعدی، مرگ منتظرمون باشه چی؟
    این سوالی بود که بوکر برای آن پاسخی نداشت. تنها راهش را به سمت چپ کج کرد و با لحن خونسردی گفت:
    -با خوشحالی به سمتش شیرجه می زنیم.
    وقتی که جیمز هم بدون سوال دیگری در پشت سر او به راه افتاد، هیچ کدام از آن ها متوجه نشدند که شخصی از اول مسیر در تعقیبشان بود. زن ناشناس با شنیدن جمله ی آخر بوکر، لبخند از روی صورتش لحظه ای پاک نمی شد. بی باکی و عزم راسخ او را ستایش می کرد و در عین حال، برای از بین بردنش هم بی قرار و مشتاق بود. هم چنین، هیچ کدام نمی دانستند که آن مرد ناپدید شده، در همان لحظه جسدش داشت روی امواج دریا غوطه می خورد و با آن ها بالا و پایین می رفت؛ امواج آب های متلاطم اقیانوس آرام با ظاهر ناآرامش.
    جسدی که هیچ کس پیدایش نمی کرد.
    ***
    به جلد کتاب قرمز رنگی که او در دستش گرفته بود و بی صدا مطالعه می کرد، خیره مانده بود. عنوان کتاب را برای بار چندم در ذهنش از روی جلد خواند و به خودش جراتی داد تا کنجکاوانه بپرسد:
    -خانم کامستاک، می شه بدونم با این علاقه ی زیادی که به علم فیزیک کوآنتوم دارید، چرا فیزیکدان نشدید؟
    الیزابت چشمانش درشتش را از روی صفحات کتابش برداشت و به چشمان مشتاق معاون بوکر دوخت. جیمز با صورت کک و مکی و چشمان قهوه ای رنگش، خیلی جوان تر از چیزی که بود به نظر می رسید. با علاقه ای وافر به دانستن و کنجکاوی در تمام امور، که از لازمه های اصلی شغلش به شمار می رفت. الیزابت او را شخصی فضول می دانست، اما عقیده داشت که قلب پاک و ساده ای دارد. داشت تصمیم می گرفت تا بهترین جواب را نثارش کند، اما قبل از او کسی جواب جیمز را داد، آن هم با کمی چاشنی خشونت.
    -جای این فضولیا، بشین به پرونده های خودمون رسیدگی کن پسره ی سر به هوا.
    جیمز با شنیدن لحن اعتراض آمیز بوکر، به سرعت سرش را پایین انداخت و مشغول نگاه کردن به شماره های تلفنی شد که او سپرده بود تا با آن ها تماس بگیرد. الیزابت نیشخندی زد و زیر چشمی، نگاهش را به سمت بوکر گرفت. بوکر در پشت انبوهی از کاغذها و اعلامیه ها که روی میزش تلنبار شده بودند، با نگاه خسته ولی گرمی از قبل به او خیره مانده بود. لازم نبود به حرف بیاید تا الیزابت بفهمد که بوکر، چقدر نیازمند وجود اوست. بوکر حتی در سکوت محض هم با نگاهش، او را ستایش می کرد. لبخند جذابی روی لب های الیزابت نقش بست و در حالی که نگاه مغرورش را دوباره به طرف برگه های کتابش برمی گرداند، به طعنه گفت:
    -جای این نگاها، به ادامه ی تحقیقاتتون رسیدگی کنید جناب کاراگاه حواس پرت.
    جیمز در حال برداشتن گوشی تلفن دفتر بود که خنده اش گرفت، ولی از ترس اخطار گرفتن از رییسش، خنده اش را خورد. بوکر چشمانش را ریز کرد و کینه توزانه کاغذی را از مقابلش قاپید تا آن را بررسی کند. بعد هم کمی فکر کرد و به سزای گرفتن انتقامی سخت از عدم گرفتن نگاه نرم از دلبرش، با لحن ستیزه جویانه ای گفت:
    -قرار بود بیای این جا پیش ما تا کمکمون کنی، نه این که بشینی یه گوشه و کتاب داستان بخونی!
    -این کتاب داستان نیست، یه کتاب مهمه از پروفسور تی.ژاکوب درباره ی جهان های موازی، سفر بین ابعاد مختلف زمانی-مکانی و مشکلات و موارد غیر ممکن در این راه.
    بوکر آرنج دستانش را روی میزش گذاشت تا به سمت او خم شود و به حالت مسخره ای پرسید:
    -اون وقت ما قراره اون زن و اون دزد مورد نظرمون رو با یه کتاب فیزیک کوآنتوم گیر بندازیم؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    الیزابت چشمانش را بی حوصله در حدقه چرخاند و جواب داد:
    -می خوام بفهمم اون زن لعنتی چطوری تو دنیای موازی من قرار گرفته و دچار مشکل نشده؟ چون طبق یه نظریه، گفته می شه که اگه کسی از دنیای موازی به دنیای موازی دیگه ای سفر کنه و همزاد خودش رو ببینه، زمان و مکان و همه چیز به هم می ریزه و یه هرج و مرج خیلی بزرگ به وجود میاد. من باید از این اتفاق با خبر بشم.
    بوکر بدون گفتن کلمه ای از جایش برخاست و به طرف مکانی که الیزابت نشسته بود رفت. بی توجه به گفتگوی جیمز با اپراتور، مقابل الیزابت که گوشه ای از میز را اشغال کرده و روی آن نشسته بود، ایستاد. دستانش را دو طرف او روی میز قرار داد و با حالتی خمیده به سمتش، به چشمان زیبای مقابلش دقیق شد. به یاد می آورد که همان چشم ها را در آن پنجره ی زمانی که توسط الیزابت باز شده بود را دیده. همان چشم ها، همان نگاه مخمور و همان حالات صورت. انگار خود الیزابت را با نام سوزان در آن پنجره ی زمانی دیده بود. شک نداشت که آن زن، شخصی بود با خصوصیات ظاهری کاملا مشابه با او.
    الیزابت حرف نمی زد. کتابش را هم بسته و در آغـ*ـوش گرفته بود و هر چند متحیر به نظر می رسید، اما به رفتار عجیب و ناگهانی بوکر واکنشی نشان نمی داد. جیمز داشت گوشی تلفن را بعد از تماس ناموفقش در جایگاهش قرار می داد که حواسش متوجه حرکات بوکر و الیزابت شد. احساس کرد از دیدن آن صحنه، استخوان های آرواره اش مثل آدامسی کش آمد و فکش روی میز افتاد.
    دیدن رییسش که به سمت الیزابت خم شده بود و الیزابتی که از دیدن جذبه ی بوکر، زبانش بند آمده بود، برایش حالتی را تداعی می کرد که آن را فقط یک چیز می خواند؛"عشق". از آن زاویه، کراوات معلق مانده ی بوکر را درون مشت الیزابت می دید و صورت بوکر را، دقیقا مقابل صورت الیزابت و آماده ی شکار کردن. دستپاچه شده بود و احساس می کرد باید به یک گوشه فرار کند؛ شاید چون با خودش فکر می کرد که بوکر، فولادی ترین اراده ی دنیا را داشت و حالا می دید که آن قدر ها هم درست فکر نمی کرده.
    هم چنان که جیمز در افکارش کشمکشی جدی برای رفتن فوری از دفتر را داشت، بوکر سرش را از مقابل صورت الیزابت عقب کشید و با جدیت، انگار که می خواسته چیزی را ثابت کند، تایید کرد:
    -اون زن دقیقا شبیه به توئه. انگار تو بودی، در لباس اون زن، در نقش اون. هنوز نمی تونم باور کنم که چنین چیزی رو دیدم.
    جیمز که حالا می فهمید اشتباه می کرده و تصویر مقابل چشمانش، فقط یک تصور اشتباه بوده، نفس راحتی کشید و دور از چشم بوکر، صلیبی روی سـ*ـینه ترسیم کرد. الیزابت هم که انگار به خودش آمده بود، پاسخ داد:
    -برای همینه که می خوام بفهمم اون بدل از کجا سردرآورده و سراغ ما اومده. حضورش تو این دفتر، بی دلیل نیست.
    جیمز ناگهان به یاد مقاله ای که مدت ها پیش در یک روزنامه دیده بود افتاد و گفت:
    -نکنه اون زن، یه نسخه ی شبیه سازی شده از خانم کامستاک باشه؟ یه جا خوندم که یه آزمایشاتی انجام شده و دانشمندا فهمیدن که امکان تولید یه شخص از روی یه شخص واقعی وجود داره. دقیقا با همون شکل و با همون خصوصیات.
    هر چند که اطلاعات جیمز ناقص به نظر می رسید، اما بوکر این احتمال را رد و حدس خودش را توجیح کرد:
    -نه، کامستاک نهایتا می تونه با علم فیزیک سر و کار داشته باشه، نه علم زیست شناسی. اگه حدسم درست باشه، پای دوقلوهای لوتس وسطه.
    الیزابت سریع حرفش را قطع کرد و در حالی که داشت از روی میز پایین می پرید گفت:
    -دوقلوها آدمای خوبی ان، نمی شه بهشون تهمت زد آقای دویت.
    بوکر به او چشم غره رفت و دست به سـ*ـینه سرش را به علامت منفی تکان داد:
    -نه! اونا قبلا هم برای ما دردسر تراشیدن و ممکنه بازم به هر دلیلی بخوان برای ما دردسر درست کنن. علم لازم برای این کار رو هم دارن و مخصوصا اون زن دیوونه، رزالیند لوتس واقعا فیزیکدان قابلیه.
    چهره ی ناراضی الیزابت، نشان می داد که قانع نشده. بعد از مرتب کردن پیراهن گلدار آبی اش، با ژست خاصی دست به سـ*ـینه ایستاد و به گوشه ای نگاه کرد و گفت:
    -نمی دونم. فقط می دونم احتمال دیدن یه همزاد از یه دنیای موازی، خیلی کمه.
    با گفتن این حرف و اعلام مخالفت با نظر بوکر، او صورتش را مقابل الیزابت برد و در حالی که دستش را به سـ*ـینه اش می زد تا به خودش اشاره کند پرسید:
    -پس چطور کامستاک تونست من رو ببینه، در حالی که اون بدلی از من بوده؟ ما هم دیگه رو دیدیم، بدون این که مشکل عجیب و غریبی به دنبال داشته باشه.
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    [HIDE-THANKS]
    وقتی داشتند با هم جر و بحث می کردند، جیمز فقط به تماشا کردن آن ها بسنده کرده بود. از طرفی حرف های بوکر را قبول داشت و از طرف دیگر، حرف های الیزابت را. ولی جرات نمی کرد که چیزی بگوید، چون اخلاق مافوقش را خوب می شناخت و بهتر بود که این مواقع از او دوری کند. اخلاقیات بوکر به طرز خاصی، غیر قابل پیش بینی بود.
    در همان لحظه ها بود که ناگهان الیزابت با قدم های محکمی به طرف کیف دستی اش که روی قفسه ها گذاشته بود رفت تا آن ها را بردارد. اما به آن جا که رسید دست نگه داشت؛ به طرف آن ها برگشت و گفت:
    -باید برم چون خیلی کار دارم، از دیدنتون خوشحال شدم آقایان!
    دوباره سرش را چرخاند، ولی هنوز دستش به کیفش نرسیده بود که ناگهان اتفاقی به سرعت رخ داد و کیف به طرف بالا پرتاب شد و روی هوا معلق ماند. قبل از این که متوجه شود که چه شده، صدای برخورد محکم بطری ای به میز به گوشش رسید و بعد صدای خشمگین بوکر را:
    -تو به من قول داده بودی لیز! قول دادی که به من کمک می کنی!
    الیزابت بدون نگاه کردن، فهمید که آن کار، در اثر مصرف ویگور اسب جهنده (ویگور Bucking Bronco: ویگوری در بازی که به بازیکن قدرت از بین بردن جاذبه و معلق کردن اجسام یا دشمنان را می بخشید) ای بود که روی میز کار بوکر قرار داشت. بوکر دستش را پایین آورد و کیف به دستور بوکر، دوباره روی قفسه ها جا گرفت. قبل از این که کسی چیزی بگوید، تلفن با صدای خیلی گوش خراشی مشغول زنگ خوردن شد، که جیمز از فرصت استفاده کرد و با خوشحالی روی آن شیرجه زد. گوشی را برداشت و گفت:
    -دفتر کاراگاه خصوصی، بوکر دویت!
    صدای لرزان پیرزنی در آن سوی خط، پرده ی گوش جیمز را لرزاند:
    -آقای مک میلارد، شمایید؟ من پاملا جفرسون هستم، خبر مهمی برای جناب کاراگاه دارم!
    حواس بوکر به چهره ی جیمز بود که با تغیر میمیک صورت او به حالتی متعجب، با چند گام خودش را به جیمز رساند و گوشش را به پشت گوشی تلفن چسباند. جیمز با لحن مودبی گفت:
    -بله بانو جفرسون، خبرتون رو بگید تا با آقای دویت در میون بذارم.
    -یه تیکه از جواهرات من پیدا شده!
    همین یک جمله کافی بود تا بوکر بی معطلی گوشی را از دست معاونش بقاپد و خودش جواب بدهد:
    -دویت هستم، خانم. گفتید یه تیکه از جواهراتتون رو پیدا کردید؟ لطفا کامل توضیح بدید!
    پشت خط مکثی به وجود آمد و بعد، پیرزن شروع به تعریف چیزهایی کرد که جیمز و الیزابت تنها با دیدن چهره ی جدی و اخموی بوکر، می فهمیدند که اتفاق خوبی رخ نداده. یک دقیقه بعد از تکان نخوردن و حرف نزدن بوکر، بالاخره پلک هایش را با خشم روی هم گذاشت و با دو انگشت اشاره و شستش، مابین ابروان هشتی اش را فشرد. الیزابت که اتفاقات چند لحظه ی پیش را از خاطر سپرده بود، رو به جیمز کرد و پرسید:
    -چیزی شده؟
    جیمز تنها به علامت ندانستن، شانه هایش را بالا انداخت و روی صندلی اش نشست. بوکر هم همان لحظه تشکر کرد و گوشی را دوباره روی جایگاهش گذاشت. جیمز به سرعت گفت:
    -داشت چی تعریف می کرد که این جوری به هم ریختی؟
    قبل از این که بوکر زبان به گفتن چیزی باز کند، تنها با حرکات بلاتکلیفانه ای، دستانش را روی صورتش گذاشت و صاف ایستاد، مثل مجسمه ای ایستاده در یک میدان. طاقت الیزابت تمام شد و با حرکت ملایمی به بازوی بوکر دست زد و گفت:
    -اگه قتلی اتفاق افتاده یا بازم چیزی گم شده، به من بگو. شاید کمکی از دستم بر بیاد.
    دست های بوکر انگار که سنگینی کرده باشند، از روی صورتش افتادند و کنار بدنش آرام گرفتند. انگار که بی قرار شده باشد، باز هم دست هایش را تکان داد و به کمرش گرفت، بعد صورتش را به طرف پایین گرفت و با خستگی زمزمه کرد:
    -بیچاره شدیم. انگار طلاها از یه کشور دیگه تو یه قاره ی دیگه سر درآوردن.
    جیمز که از جزئیات پرونده ی خانم جفرسون با خبر بود، حیرت زده شد و به سرعت اعلام کرد:
    -هنوز دو هفته هم نشده که اون حجم از طلا و جواهرات به سرقت رفته، چطوری طلاها رو تو یه کشور دیگه پیدا کردن؟! اصلا کدوم کشور؟ کدوم قاره؟
    بوکر به الیزابت اشاره کرد که بنشیند و از دفتر بیرون نرود، بعد به معاونش پاسخ داد:
    -طبق چیزی که خانم جفرسون برای من تعریف کرد، این شده که یه تیکه از جواهراتش رو یکی از نوه هاش، تو ویترین یه گالری معروف جواهر، تو لندن دیده. شک ندارن که همون جواهره؛ یه الماس چندین قیراطی کمیاب و قدیمی.
    از شنیدن جواب بوکر، جیمز لب گزید و سکوت کرد، چون اگر می خواستند برای پیگیری این ماجرا تا لندن بروند، به مشکل برمی خوردند. اوضاع مالی کارشان خراب بود و با آن همه قرض و بدهی، رفتن به یک قاره و کشوری دیگر، دیوانگی محض به شمار می آمد. الیزابت که چهره ی غم زده ی آن دو را دید، پرسید:
    -خب چرا یه سفر به اون جا نمی رید؟ شاید بقیه ی اموال به سرقت رفته هم همون حوالی باشه!

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا