فن فیکشن فن فیکشن عروس خون آشام | غزاله. ش كاربر انجمن نگاه دانلود

كدام شخصيت را مى پسنديد؟

  • النا

  • ادوارد

  • ريون


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Ghazalhe.Sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/29
ارسالی ها
874
امتیاز واکنش
5,170
امتیاز
591
محل سکونت
زير سايه ى خدا
***
- می‌دونى پدر يه آدم عوضيه!
الكس در حالى كه نگاهش به صفحه تلفن سه اينچى اش بود اين را گفت، چند روز پيش خبر طلاق ريحانا و پدرش را شنيدند؛ پدرشان پس از بازگشتش به سرعت كارهاى طلاقش را انجام داد و سه روز بعد طلاقشان رسمى شد و ديروز با يک دسته گل آمده بود تا دوباره با مادرشان باشد!
الیزا دستش را به كمرش زد و توبيخ گرانه گفت:
- هى آقا پسر درست نيست به پدرت همچين لقبى بدى، هر چند با اين كه اون‌‌ها دوباره با هم باشن موافق نيستم؛ با توجه به گذشته امكان اين كه دوباره شرايط همين بشه زياده، من يكى كه حوصله ى جريانات هشت سال قبل رو ندارم!
سپس روى صندلى آشپزخانه نشست، مادرش كه هيچ وقت خانه نبود كه آشپزى كند يا به لیزا آشپزى ياد بدهد؛ در حالى كه گوشت‌ها را خورد مى‌کرد ياد روزى افتاد كه براى اولين بار چاقو در دست گرفت، آن روز دستش را بريد و چند بخيه خورد و از فرداى آن روز تا يک هفته سمت آشپزخانه نرفت. در حالى كه گوشت‌ها را داخل كيسه زيپ دار مى‌گذاشت، خاطره‌ی اولين بار كه آشپزى كرد را به ياد آورد؛ آن روز با اسرار از خانوم ماريا خواست تا اجازه دهد املت بپزد، چه املتى هم پخته بود مخلوط گوجه و تخم مرغ با پوستشان نمک را به حدى ريخته بود كه شور شده بود!
با ياد آورى آن روز و قيافه‌ى دنيل موقع امتحان دستپختش لبخندى روى لبش آمد، الكس نوچ نوچى كرد و با تاسف گفت:
- انگار خُل شدى خواهر، نكنه به خاطر همون مرده اس!
الیزا بسته ى گوشت را داخل فريز گذاشت و با تعجب گفت:
- مرد؟ كدوم مرد رو مى‌گى؟
الكس همان طور بيخيال گفت:
-نمى‌خواد وانمود كنى نمى‌دونى، مى‌دونى كه برام مهم نيست با كيا رفت و آمد مى‌کنى پس، نمى‌دونستم تو‌ام مثل مامانى خوش اشتها!
الیزا که از حرف‌هاى برادرش سر در نمى‌آورد با گيجى گفت:
-واقعا منظورت رو نفهميدم ولى حق ندارى درباره ى مادرت اين طور حرف بزنى، فهميدى آقا پسر؟
الكس لبش را كج كرد و گفت:
- فكر نمى‌كنى از زمان نصيحت كردنت گذشته خواهر؟ دوست دارى سرت رو مثل كبک تو خاك فرو كنى بكن ولى من مثل تو نيستم، خودت خوب مى‌دونى اون دوتا دوباره مى‌خوان برگردن به نه سال پيش منم مثل تو مخالف اين رابـ ـطه ام ولى چى كار كنم؟ مى‌گی بايد مثل تو وانمود كنم هيچى نيست؟ اون مردک يه بار گند زد به زندگيمون حالا دوباره مى‌خواد همون گند رو بزنه، اين زن هم مثل اون موقع مى‌خواد به روح و روانمون برينه و دنبال خوشگذرونى‌هاى خودش باشه؛ اون وقت اين وسط تكليف الیزابت و الكس چيه، گور باباى اون‌ها کی اون‌ها‌ رو حساب مى‌کنه؟
الیزا دستانش را به هم كوبيد و گفت:
- براوو الكس، مى‌گى من مثل كبک سرم تو خاكه اون وقت تو چى؟ شايد كم باشه؛ اما من دوسال ازت بزرگترم آقا پسر، فكر مى‌كنى فقط تويى كه اينا رو مى دونى؟ نخير، اگه مى بينى من مثل تو هرچى به ذهنم مياد به زبون نميارم دليل بر نفهميدنم نيست؛ بحث بى ادبى باشه من از تو ام مى تونم بدتر باشم ولى مى دونى چيه؟ نمى خوام برادرم بى ادب بار بياد، اين كه نخواستم بى ادب باشى بده؟ باشه از اين به بعد خودتى و خودت آقا پسر، ببينم چه طورى مى خواى خودت رو جمع و جور كنى!
سپس بى توجه به او به اتاقش رفت، روى تخت نشست و به اشكهايش اجازه ى باريدن داد؛ آن كه ميديد برادرش با او بد برخورد كرده است دلش را مى شكست، تنها دلخوشى اش در آن سال ها برادرش بود و حالا او هم دلش را شكسته بود. النا به خودش قول داده بود كه ديگر به خاطر هيچ كس اشك نريزد، نه برادرش و نه ريون!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل پنجم
    چند روزى بود كه النا نسبت به برادرش بى تفاوت بود، مادر و پدرشان تصميم داشتند دوباره رابـ*ــطه يشان را شروع كنند و آن شب هم براى شام بيرون رفته بودند و النا به تنهايى در خانه مشغول انجام تكاليفش بود؛ تكه اى از شيرين بيان را داخل دهانش گذاشت و به حالت دمر روى تختش دراز كشيد، لپ تابش را مقابلش گذاشت و مشغول تايپ كردن متن تحقيقش شد. طبق قرارش با مگنوليا و دنيل تايپ تحقيقشان به عده او بود و كار هاى عملى با آن دو بود، النا عكس هايى را كه دنيل با تلفنش از تشريح قلب گرفته بود را وارد كرد؛ در يكى از عكس ها ادوارد با لـ*ـذت به قلب خونين نگاه مى كرد و چشمانش كمى سرخ بود، با آن كه كنجكاو بود ولى بى تفاوت به آن عكس مشغول تايپ شد. وقتى قسمت تشريح قورباغه را مى نوشت نزديك بود بالا بياورد، با حالت انزجارى عكس ها را وارد كرد؛ فلش را از لپ تاب جدا كرد و چشمانش را ماساژ داد، فلش صورتى رنگ مگنوليا را كه با نگين حرف اول اسمش را روى آن حكاكى كرده بود داخل جيب سويشرت مشكى رنگش گذاشت و به سمت در اتاقش رفت. فلش را به سباستين داد و منتظر شد تا از نوشته ها كپى بگيرد، پس از حساب كردن از مغازه بيرون آمد و به سمت خانه حركت كرد؛ ماشينى توجه اش را جلب كرد يك بنز مشكى رنگ كه قبلا هم ديده بودش، سرى تكان داد و با خودش گفت: «مگه فقط يه بنز مشكى تو شهر هست؟ » اما پلاك ماشين همانى بود كه آن روز در مدرسه ديده بود! شانه اى بالا انداخت و با كليد در را باز كرد، از پله ها بالا رفت چون هيچ گاه از آسانسور يا بالا بر خوشش نمى آمد و پله را به آسانسور سوارى ترجيح مى داد؛ به در تيره رنگ واحدشان كه رسيد دسته كليدش را از جيب لباسش در آورد و در را باز كرد، برعكس هميشه خانه تاريك و ساكت نبود. پدر و مادرش كنار هم روى مبل دو نفره با فاصله ى كمى نشسته بودند و الكس هم بى توجه و طبق عادت هميشگى اش سرش در گوشى اش بود، النا ظاهر خونسردى به خودش گرفت و خواست بى توجه از پله ها بالا برود كه با صداى بم و مردانه پدرش متوقف شد:
    -دخترم!
    پوزخندى روى لبش نشست، خيلى وقت بود كه پدرش اين چنين صدايش نمى كرد؛ بدون آن كه سر برگرداند گفت:
    -لباسم رو عوض كنم ميام!
    سپس از پله ها بالا رفت و خودش را به اتاقش رساند، تحقيقش را روى ميزش انداخت و با خودش گفت: «زودتر از اونى كه فكرش رو مى كردم دست به كار شدن، از انگشتر الماس مامان معلومه خيلى وقته منتظر نموندن! » سويشرتش را درآورد و يكى از تى شرت هاى راحتش را پوشيد و كش موهايش را باز كرد؛ روى مبل كنار الكس نشست و بى مقدمه گفت:
    -مى دونين كه من مخالف رابـ*ـطه اتونم و اينم مى دونم نظر من و ال براتون مهم نيست، من نمى خوام مثل قبل درگير يه كشمكش تكرارى بشم پس من رو قاطى نكنين؛ از حـ*ـلقه ى تو دستت معلومه جدى هستى مامان!
    الكس كه تازه متوجه انگشتر الماس داخل دست مادرش شده بود پوزخندى زد و در ادامه حرف خواهرش گفت:
    -واقعا مامان؟! خوب وقتى تصميمتون رو گرفتين ديگه به ما چى كار دارين؟ يه دفعه اى تو عروسيتون هم رو مى ديديم ديگه، كنجكاوم بدونم براى بار سوم پوشيدن كت شلوار چه حسى داره بابا؟
    كريس سعى در كنترول خودش داشت پس با صدايى كه سعى در آرام بودنش داشت گفت:
    -مى شه گوش كنى پسرم، من و مادرتون تصميم داريم تو خونه ى ويلايى زندگى كنيم و البته شما دوتا هم مى تو...
    النا براى اولين بار حرف پدرش را قطع كرد و دستانش را به هم كوبيد سپس با تمسخر گفت:
    -خونه ى ويلايى، هان بابا؟ مى خواى با هم مثل يه خانواده ى خوشبخت زندگى كنيم، انگار نه انگار كه تا چند وقت پيش تازه عروس حامله ات رو بردى تو اون خونه و دو هفته پيش هم تو همون خونه بچه ات مرد حالا از ما مى خواى تو اون خونه بيام؟ يكم زياده خواهى نيست؟
    هم الكس و هم پدر و مادرش از صراحت كلمات النا متعجب شدند، الناى هميشه مؤدب و آرام اين چنين با گستاخى و بى پروايى حرف مى زد؛ النا خونسرد به چشمان خاكسترى مادرش نگاه كرد و با تمسخر گفت:
    -واقعا كه مامان، نكنه فراموش كردى بابا چه طورى اذيتت كرد فكر كردى مردى كه بار ها بهت خـ*ـيانت كرده بازم اين كار رو نمى كنه؟ برات مهم نيست زندگى خودت رو خراب كنى ولى براى من مهمه كه بازم گند نخوره به زندگيم، پس من ديگه قاطى اين كاراى مسخره نمى شم؛ شماها هر كارى مى خواين بكنين ولى دور من رو خط بكشين!
    سپس بلند شد و بى توجه به بقيه از پله ها بالا رفت، روى تختش به حالت دمر خوابيد و با خودش گفت: «بسمه هر چى به خاطر اونا كشيدم، تا چند ماه ديگه كه هيجده سالم شد از اين خونه مى رم راحت بشم!» بلند شد و سمت ميز تحريرش رفت، از داخل كمد كيف مداركش را برداشت و به دفترچه حسابش نگاه كرد؛ پدرش روز تولدش برايش حسابى باز كرده بود و ماهيانه مبلغى را به آن حساب مى ريخت و حالا مبلغى هنگفت در آن بود با خودش گفت: «وقتى براى دانشگاه برم حتما مى شه با اين پول هم خونه بخرم و هم زندگى كنم! » لبخندى زد و دفترچه و باقى مداركش را داخل كوله اش قرار داد!
    به نظرتون برخورد النا درست بود؟
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    در كلاس مشغول نت بردارى بود كه مگنوليا كنارش نشست و بى مقدمه گفت:
    -گمونم فرانكى بدجور تو كفته، دنى گفت دو روزه اسم تو ورد زبونشه؛ به نظر من كه باهاش يه قرار بزار، تا كى مى خواى به اون خره فكر كنى؟
    النا در حالى كه فرمولى را مى نوشت لبش را كج كرد:
    -جفتشون برن به درك، ديگه حوصله هيچ كدومشون رو ندارم؛ به دنى ام بگو اون دوستش رو دست به سر كنه!
    سپس درحالى كه دفترش را مى بست پوزخندى زد و گفت:
    -راستى خوب شد اين برايان رفت وگرنه مجبور بودم كنار خودم تحملش كنم!
    مگنوليا پشت چشمى نازك كرد و باسرزنش گفت:
    -اون وقت مى گى ريون بره به درك، دختر تو انگارى از پسرا بدت مياد؟
    النا درحالى كه وسايلش را داخل كوله ى چرمش مى گذاشت گفت:
    -نه درواقع از همه به طرز فجيح. بدم مياد البته تو و دنو دوستامين و ال كه برادرمه حسابتون جداست!
    مگنوليا پوزخندى زد و با طعنه گفت:
    -خيلى ممنون كه گفتى واقعا!
    النا بلند شد و كوله اش را يك ورى روى دوشش انداخت، سپس با بى تفاوتى گفت:
    -خواهش مى شه، راستى ماريا هنوز توى گِینس‌ویل هست؟
    مگنوليا با نارضايتى سرى تكان داد و اوهوم زير لبى اى گفت، النا مى دانست كه او به خواهرش علاقه داشت و هميشه به خاطر جدايى اش از او ناراحت بود؛ زير لب خوبه اى گفت و به سمت كمدش رفت تا كتاب هايش را جا به جا كند، در بوفه نشسته بودند كه متوجه الكس شد با تعجب ابرويى بالا انداخت و با خودش گفت: «اين هيچ وقت پاش رو توى ساختمون ما نمى ذاشت حالا چى شده كه اومده؟ » الكس با مگنوليا و دنيل احوال پرسى كرد و سپس رو به النا گفت:
    -وقت دارى يكم حرف بزنيم؟
    النا ليوان كاغذى قهوه اش را روى ميز گذاشت و كنايه آميز گفت:
    -اتفاقا تو اين فكر بودم كه چرا يهو يادت افتاد خواهرى هم دارى كه بر حسب تصادف باهاش تو يه جا درس مى خونى، بابت اين كه ابهامات رو برطرف كردى واقعا ممنون برادر!
    الكس از تغيير رفتار النا متعجب شده بود با دهان نيمه باز به خواهرش نگاه كرد اما النا بى تفاوت كوله اش را روى دوشش انداخت و گفت:
    -مگ تو كلاس مى بينمت، هى ال ببند دهنت رو تا مكس توش نرفته!
    سپس بى توجه به او راهى حياط پشتى شد، روى نيمكت فلزى نشست و الكس هم با فاصله از او نشست؛ الكس به نيم رخ خواهرش نگاه كرد و بى مقدمه گفت:
    -مى دونى آخر هفته مراسم مامان و بابامونه، بابا گفت بعد مراسم با مامان براى ماه عسل مى رن هاوايى و گفت تا برگشتنشون وقت داريم براى رفتن به خونه ويلايى وسايلمون رو جمع كنيم؛ مى گم حالا كه نه تو و نه من علاقه اى به زندگى تو اون خونه نداريم…
    النا حرفش را قطع كرد و با خونسردى گفت:
    -مى خوام براى ادامه تحصيل برم آمريكا، تو ام مياى؟ نمى خواد الان جواب بدى تا آخر هفته روش فكر كن!
    سپس بى توجه به الكس بلند شد و به سمت كلاسش رفت، تمام روز فكرش درگير حرفى كه به برادرش زده بود و شب هم كه به رختخواب مى رفت به اين فكر كرد: «هنوز خودم از رفتن مطمئن نيستم و مى خوام ال هم دنبال خودم راه بندازم! » فرداى آن روز صبح كه به مدرسه میپ رفت با هم آن بنز مشكى رنگ را ديد و زمانى هم كه برمى گشت هنوز آن ماشين سياه رنگ كنار خيابان بود، كلافه به سمت ماشين رفت و تقه اى به شيشه ى دودى رنگ زد و منتظر شد تا شيشه توسط راننده پايين كشيده شود اما در كمال تعجبش ماشين با سرعت از كنارش گذشت طورى كه اگر النا خودش را كنار نكشيده بود زيرش مى كرد؛ كلافه شانه اى بالا انداخت و گفت:
    -مردم خل شدن والا!
    بند كوله اش را روى دوشش تنظيم كرد و راهى كلوپ شد، در شيشه اى را هل داد و وارد فضاى نيمه تاريك شد؛ روى مبل چرم مورد علاقه اش نشسته و مشغول نوشـ*ـيدن ليمونادى بود كه با حس ناآشنايى سر بلند كرد، پسر جوانى حدودا همسن و سال خودش مقابلش ايستاده بود، چهره ى سرد و بى روحى داشت و با چشمان بى روحش مشغول آناليز كردن النا بود. النا نسبت به حضور ناشناسى كه او را نگاه مى كرد حس خوبى نداشت انگار سردى مرد غريبه به مغز استخوانش نفوذ مى كرد، از سرماى ناگهانى بدنش لرزيد؛ سعى كرد بى تفاوت باشد و بى توجه به مرد كمى از ليمونادش را نوشـ*ـيد، مرد با صداى سرد و بى روحى گفت:
    -تو النا ويستون هستى؟
    النا تعجب كرد كه آن ناشناس اسمش را مى داند ولى بى تفاوت گفت:
    -اگه باشم چى مى شه؟
    مرد با خونسردى گفت:
    -به موقعش مى فهمى!
    سپس مقابل چشمان النا غيب شد، النا با تعجب به اطرافش نگاه كرد اما اثرى از آن مرد نديد؛ بى توجه به ملاقات كوتاهش به سمت خانه رفت، كليدش را در قفل چرخاند و بى توجه به تاريكى از پله ها بالا رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    داخل اتاقش نشسته بود و مشغول نوشتن تكاليفش بود كه در اتاقش باز شد و الكس وارد شد، از حركاتش مشخص بود كه در حالت عادى نيست؛ النا قول داده بود كه ديگر در كار هاى برادرش دخالت نكند اما نتوانست! با خشم غريد:
    -نوشـ*ـيدنى خوردى ال؟ كدوم احمقى به توى يه الف بچه…
    الكس دستش را در هوا تكان داد و نوچ نوچى زير لب كرد، با لحن كشدارى گفت:
    -بازم شدى الناى سابق…
    سكسكه اى كرد و ادامه داد:
    -نصيحت… آخه تا كى مى خواى نقش يه بزرگتر رو بازى كنى هان؟
    النا زير بازوى برادرش را گرفت و او را روى تخت نشاند، شانه اش را گرفت و تكان داد؛ چشمان الكس مانند او آبى بود ولى رگه هاى خاكسترى اى هم داشت، موها و لب هايش هم مانند النا بود تنها تفاوتشان فرم بينى و گونه شان بود كه الكس به مادرش و النا به پدربزرگش رفته بود. النا به چشمان سرخ شده ى برادرش نگاه كرد و با جديت گفت:
    -الكس تو چند سالته هان؟ من كه دوسال ازت بزرگ ترم نمى خورم اون وقت تو، ببين ال مى دونم طى اين مدت شرايط سختى رو داشتى ولى...
    الكس دست خواهرش را پس زد و از جا بلند شد و با قدم هاى نامتعادل به سمت راه افتاد؛ النا با كلافگى دنبالش رفت و دستش را گرفت! با لحن عصبى اى گفت:
    -هى الكس خودت رو به نفهمى زدى، اوف اين هنوز مـ*ـسته… هى جناب اول بايد هوشيار بشى!
    سپس دست برادرش را كشيد و به سمت حمام برد، در كشويى اتاقك شيشه اى را كشيد و الكس را زير دوش فرستاد؛ حوله را به دستش داد و توبيخگرانه گفت:
    -لباساى خيست رو دربيار سرما نخورى بعد برو تو اتاق بيام ببينم چه مرگته!
    از حمام بيرون رفت و به آشپزخانه رفت، ليوان محتوى عسل و ليمو را مقابل برادرش گذاشت و سرزنش گرانه گفت:
    -بخور تا شكمت آروم بشه، پسره ى كله زردمبو آخه نمى تونى مجبورى بخورى احمق!
    الكس كمى از مايع ليوان خورد و پوزخند زد:
    -چرا خوردم؟ مامانم ولم كرد بابام تركم كرد، خواهرم تنها خانواده ام هم ولم كرد؛ من احمق من بيشعور اون رو از خودم رنجوندم!
    النا دلش به حال برادرش سوخت و كنارش نشست، دستش را روى دست برادرش گذاشت و گفت:
    -من هيچ وقت ولت نمى كنم، تو الكس كوچولوى منى و منم «لن لن» تو ام؛ مگه مى تونم ولت كنم، آخه مگه من جز تو كى رو دارم ديوونه؟
    ليوان خالى را روى ميز گذاشت و مجدد رو به برادرش گفت:
    -بهتره بخوابى تا حالت جا بياد فردا حرف مى زنيم!
    برادرش را خواباند و به اتاقش رفت، خميازه اى كشيد و پشت ميزش نشست تا تكاليفش را تمام كند؛ لباس خواب ياسى رنگش را پوشيد و به رختخواب رفت. باز هم كابوس هميشگى اش را ديد، او و ريون به همراه پسرشان در جنگلى بودند همان مردان سياه پوشى كه پسرش را كشتند و سعى داشتند او را از ريون جدا كنند اين بار موفق شدند و يكى از آن ها گردن ريون را گاز گرفت؛ چيز جديدى كه به كابوسش اضافه شد، مردى بود كه كلاه سياه شنلش را از سر برداشت سپس با لحن سردى گفت:
    -بايد قبلا به هشدار هام توجه مى كردى، النا!
    سپس با جيغ خودش پريد، هوا گرگ و ميش بود؛ نفس عميقى كشيد و دستى به صورت عرق كرده اش كشيد، قفسه ى سـ*ـينه اش بالا و پايين مى شد و قلبش هنوز ديوانه وار مى تپيد!
    به دستشويى رفت تا آبى به صورتش بزند، خنكى آب كمى آرامش مى كرد البته اگر با ديدن تصوير آن صورت رنگ پريده و بى روح مجدد ترس به سراغش نمى آمد؛ دستش را روى سـ*ـينه اش گذاشت ضربان قلبش به قدرى شديد بود كه مى توانست آن را حس كند، چشمانش را بست و نفس عميقى كشيد!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    سر ميز صبحانه نه الكس حرفى از شب گذشته به ميان آورد و النا كه هنوز در فكر آن صورت استخوانى بود چيزى گفت، فقط وقتى در مدرسه از هم جدا مى شدند النا گونه ى برادرش را كوتاه بوسـ*ـيد و البته كه اين كارش دو علت داشت: «يك، چون اكثريت موقع خداحافظى يك ديگر را مى بوسـ*ـند و دو، دلش مى خواست كه برادرش بداند او تنها نيست! » الكس از كار خواهرش تعجب كرد چرا كه آخرين بارى كه خواهرش او را در مدرسه بوسـ*ـيده بود الكس دوم دبستان بود و زمانى متعجب تر شد كه النا با لبخند گفت:
    -مراقب خودت باش ليتلى!
    النا با لبخند براى او دست تكان داد و به سمت ساختمان خاكى رنگ رفت، با جديت هميشگى اش پشت ميز ايستاده بود و با انزجار به جسم نيمه زنده ى خرگوش نگاه مى كرد؛ حالش داشت بهم مى خورد كه تونى برك يكى از پسر هاى شر كلاس گفت:
    -خانوم دفعه ى بعدى يه خوك رو تشريح كنيم چه طوره؟
    النا از حيوانات بدش مى آمد اما از آزار دادنشان هم بى زار بود، مى دانست پدر تونى يك پرورشگاه خوك دارد و خودش هم قصاب است پس از او بدش مى آمد.
    -نكنه مى خواى داوطلب بشى برك، از الان بگم كه من از تشريح تو اصلا خوشم نمياد؛ با اون گوشتاى اضافه، واقعا حال بهم زنه… اوه، خداى من!
    دخترك مو بورى اين را گفت و كلاسورش را مقابل دهانش گرفت، او لوسى پرونى بود يكى ديگر از همكلاسى هايش دختر رك و بي پروايى بود و النا گاهى اين خصلتش را دوست داشت؛ تونى برك كه از توهين هاى لوسى سرخ شده بود، دهان باز كرد تا جواب دندانشكنى به لوسى بدهد كه با صداى خشن خانوم فاركون دهان نيمه بازش را بست و تنها به چشم غره اى به لوسى اكتفا كرد! زنگ بعدى تاريخ داشتند و النا كه از تاريخ متنفر بود سعى در نرفتن به كلاس به قول مگنوليا: «صحنه تئاتر لكسر جون! » داشت، مگنوليا همان طور كه گازى به اسنك پنيرى اش مى زد گفت:
    -من از تاريخ متنفرم آخه به من چه كه هزاران سال پيش يه عده مهاجر از تنگه دوور به جزاير بريتانيا اومدن يا هشتصد هزار سال پيش با كشف يه خورده ابزار سنگی و ردپا تو هَپیس‌برگ در نورفولک، معلوم شده انسان باستانى تو كشور بوده؛ نه واقعا اينا به چه درد من مى خوره؟
    النا بطرى نوشابه اش را روى ميز گذاشت و با كلافگى گفت:
    -من چه مى دونم اين مزخرفا به چه كارت مياد مگ ولى اين رو خوب مى دونم كه اگه يكم ديگه غرغر كنى اين كتاب رو تا ته فرو مى كنم تو حلقت تا ديگه نتونى يه كلمه هم حرف بزنى!
    مگنوليا متعجب از رفتار النا دهان نيمه بازش را بست و آب دهانش را قورت داد، دنيل اما از رفتار النا عصبانى شد و هشدار گونه گفت:
    -ديگه دارى شورش رو در ميارى النا، گفتم به خاطر ريون عصابت خورده ساكت موندم بعد ماجراى بابا و مامانت و زن بابات بود هيچى نگفتم ولى حق ندارى با مگى اين طورى حرف بزنى!
    النا نفس عميقى كشيد حق با دنيل بود، رفتار هاى اخيرش كمى با رفتار هاى هميشگى اش و شايد خيلى بيشتر از كمى تفاوت داشت؛ النا چشمانش را باز و بسته كرد سپس از جايش بلند شد.
    -حق با توئه دنوش، مى رم يه آبى به دست و صورتم بزنم تو كلاس مى بينمتون!
    در آينه ى مستطيلى به صورتش نگاه كرد و با خودش گفت: «اين تو نيستى النا، تو كسى نبودى كه به اين سادگى ها زمين بخورى؛ تو از بچگى با سختى هاى زيادى دست و پنجه نرم كردى، زمين خوردى و مقاوم شدى پس الان نبايد خودت رو ببازى! »
    نفس عميقى كشيد و چشمانش را بست، تصوير زنى سياه پوش را ديد با چشمان سرخ رنگ و لب هاى كبود؛ تصوير به همان سرعتى كه آمد رفت و تنها صدايى كه در سرش پيچيد قهقه ى ترسناكى بود، چشمانش را باز كرد و مجدد به تصوير خودش در آينه نگاه كرد. كلاس ها كه تمام شد موقع برگشت النا رو به مگنوليا گفت:
    -هى مگ، به خاطر رفتارم معذرت مى خوام فردا مى بينمت!
    سپس راهش را به طرف ساختمان آبى رنگ كج كرد، با الكس هماهنگ كرده بود تا با هم به خانه بروند؛ دست در دست هم از مجتمع خارج شدند، النا در حالى كه با عشق به برادرش نگاه مى كرد گفت:
    -نمى خواى بپرسى چرا؟
    الكس با گيجى به خواهرش نگاه كرد، النا لبخندى زد و با مهربانى گفت:
    -از وقتى به دنيا اومدى دوست داشتم، دروغ نگم اوايل فكر مى كردم تو قراره جاى من رو بگيرى اما از وقتى تو رو تو بغلم گذاشتن حس كردم بزرگ شدم تو دوسالگى مسئوليت پذير شدم؛ هيچ وقت ازت نرنجيدم الكس، ولتم نمى كنم به خاطر تو نه به خاطر خودم كه جز تو كسى رو ندارم...
    قطره اشكى از چشمش چكيد و لبخند زنان گفت:
    -اوف تراژدى شد، بيا امروز رو مثل سابق با هم بگذرونيم، بدون دوستاى تو و كتاباى حوصله سر بر من!
    الكس اما به خاطر رفتار ديشبش فكر مى كرد كه النا خواستار چنين چيزى است، دستش را از دست خواهرش بيرون كشيد و با كلافگى گفت:
    -به خاطر ديشبه؟ اون حرفا رو از سر مسـ*ـتى زدم، خوب خواهر فكر كنم نيازى به…
    النا پوف كلافه اى كشيد و حرف برادرش را قطع كرد سپس با جديت گفت:
    -ال ببين من به خاطر حرف ديشبت بهت ترحم نمى كنم، براى تنبيهت بعدا تصميم مى گيرم كه چرا نوشـ*ـيدنى خوردى؛ حالا مى خوام يه روز رو كنار هم باشيم دوتايى، فقط مى خوام با برادرم خوشبگذرونم!
    سپس مجدد دستش را دور بازوى برادرش حـ*ـلقه كرد، به خانه رفتند و لباس هايشان را عوض كردند؛ النا يك پيراهن ياسى با كت صورتى پوشيد و كفش هاى پاشنه تختش را با كيف طلايى ستش برداشت و بيرون رفت، الكس هم شلوار جين آبى رنگى با تى شرت جذب ياسى رنگى پوشيده بود. ناخواسته لباسشان ست بود و اين لبخندى روى لب النا نشاند! آن روز يكى از زيبا ترين روزهاى النا بود كه وقتى در آينده به آن روز مى انديشيد حسرت مى خورد كه چرا بيشتر با برادرش نمانده بود.
    ******
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    آن روز جمعه، عروسى پدر و مادرشان بود و النا با پوزخند تلخى مى گفت:
    -بايد خوشحال باشم كه تو عروسى مامان و بابام حضور داشته باشم، اين يه افتخاره كه ساقدوش مامانم باشم واقعا!
    همان طور كه دنباله ى حرير لباسش را در دست مى فشرد از پله هاى كليسا بالا مى رفت، در سمت ديگر الكس با نارضايتى پاپيون شيرى رنگش را مى بست و به اين فكر مى كرد كه: «به خاطر خروج از كشور مجبور شدم با بابا معامله كنم وگرنه عمرا راضى به اين كار مى شدم! » شب گذشته با پدرش قرار گذاشته بود كه: «اگر به او و النا ارثشان را بدهد و به آن ها اجازه دهد تا به طور دائم به آمريكا بروند او هم در عروسى شركت مى كند و ساقدوش پدرش مى شود! » حالا هم طبق قرارش در حال آماده شدن بود، النا مقابل در ايستاد و تقه اى به در زد و بى حوصله گفت:
    -مامان زود باش بابا منتظرته!
    برخلاف النا مادرش مضطرب بود و استرس داشت، النا كه رنگ پريده ى مادرش را ديد نتوانست جلوى خودش را بگيرد و پوزخندى زد؛ دسته گل رز سفيدى را مقابلش گرفت و جلو تر از مادرش وارد سالن شد، كنار الكس ايستاد و زير چشمى برادرش را برانداز كرد. الكس كت و شلوار مجلسى سفيدى پوشيده بود و از صورتش نارضايتى هويدا بود! مراسم به سرعت انجام شد و حالا نوبت به يك جشن خودمانى بود البته به ظاهر خودمانى زيرا مادرش و پدرش بيشتر دوستانشان را به علاوه فاميل هايشان دعوت كرده بودند، همه خوشحال بودند جز الكس و النا كه پشت يكى از ميز ها نشسته بودند؛ النا پا روى پا انداخت و گازى به شيرينى اش زد، زمان ازدواج دوم پدرش النا عصبانى بود و حال الكس بود كه با حرص به ساعتش نگاه مى كرد. الكس با كلافگى غر زد:
    -اين عقربه ها چرا حركت نمى كنه؟ خسته شدم از اين وضع!
    النا با خونسردى آب ميوه اش را نوشـ*ـيد و با ملايمت گفت:
    -خوشبگذرون، چون عروسى مامان و باباست كه نبايد ما غمگين باشيم؛ بيخيال اونا خودشون تصميم گرفتن بيا به اين اهميت نديم و خوشبگذرونيم!
    البته او هم خيلى با گفته هايش موافق نبود، موقع بريدن كيك سه طبقه ى عروسى به اجبار ليوان آب آلبالويش را به عنوان سلامتى بالا برد؛ بالاخره شب شد و الكس و النا به همراه مدارك انتقال مدارك به خانه رفتند، النا كفش پاشنه بلندش را در آورد و خميازه اى كشيد:
    -اينم از اين فقط منم و تو ال، مى رم بخوابم فردا بايد برم مدرسه!
    دنباله ى دامنش را بالا گرفت و پله ها را بالا رفت، در اتاقش پس از تعويض لباس و پاك كردن آرايشش در تخت دراز كشيد؛ هر چه سعى كرد خوابش نبرد بلند شد و از كيفش گوشى اش را در آورد، پيامى از شماره ى ناشناسى داشت با مضمون: «بهش اعتماد نكن! » معنى اين عبارت را نمى فهميد پس تايپ كرد: «شما؟ » به احتمال زياد اشتباه شده بود اين تصور النا بود ولى خيلى زود خلاف نظرش همان لحظه گوشى اش لرزيد آن شماره به تلفنش زنگ زده بود، به سرعت تماس را برقرار كرد سپس صداى بم و خشنى آمد كه مى گفت:
    -ازش دور بمون، نبايد بهش اعتماد كنى!
    تا خواست حرفى بزند صداى ممتد بوق آمد با تعجب به گوشى اش نگاه كرد و با خود گفت: «حتما چندتا بچه با خودشون فكر كردن مردم رو براى تفريح سر كار بذارن خيلى جالب مى شه! »گوشى اش را روى عسلى انداخت و مجدد دراز كشيد. چشمانش را باز كرد و به اطرافش نگاه كرد، در همان جنگل بود ولى درختان سر به فلك كشيده و شاخه هاى در هم تنيده ى آن جا را تاريك و تا حدودى ترسناك كرده بود؛ از جايش بلند شد و شروع به دويدن كرد، مسير به نظرش آشنا مى آمد گويى قبلا هم آن را پيموده بود با صداى جيغى به خودش آمد و به سرعت به سمت منبع صدا دويد. شخص سياه پوشى بالاى سر زنى ايستاده بود و قهقه زنان فرياد مى زد:
    -كشتمش، من اون عفريته رو كشتم!
    النا با بهت نزديك شد و بالاى سر زن ايستاد به خاطر نيمه تاريك بودن جنگل نمى توانست چهره ى او را به خوبى ببيند اما مى توانست موهاى بلند و مواج زن را ببيند؛ با صداى ساعت از خواب بيدار شد و باخودش گفت: «چه خواب بى معنى اى ديدم! » بى توجه بلند شد و به سمت دستشويى رفت، آن روز شنبه بود ولى النا به خاطر فارق التحصيلى اش يكى از تحقيق هاى پر حجم پرفسور كوين را پذيرفته بود با آن كه محتاج نمره ى اضافى نبود؛ پس از صبحانه ى مختصرى راهى مدرسه شد، در راه باز هم آن مرد قد بلند را ديد كه در تعقيبش است. در كوچه ى پشتى مدرسه ايستاد تا مرد به او برسد سپس با لحن جدى اى گفت:
    -مى دونم دارى تعقيبم مى كنى اما نمى دونم كى هستى و چى از من مى خواى؟
    سپس برگشت و به چهره رنگ پريده ى مرد نگاه كرد، مرد لبخندى زد كه بيشتر به پوزخند شباهت داشت و سرد گفت:
    -مراقب اطرافت باش النا!
    لحن سرد كلامش باعث لرزيدن النا شد اما قبل از آن كه النا به خود مصلت شود و پاسخ مرد را دهد با جاى خالى اش مواجه شد، شانه اى بالا انداخت و پس از گفتن: «مردك ديوونه! » راهى مدرسه شد!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل ششم
    النا در حال مرتب كردن برگه هاى تحقيق بود و مگنوليا روى ميز نشسته و در حال مطالعه ى يكى از مجله هاى مد محبوبش بود، النا آخرين برگه را روى ساير برگه ها گذاشت و رو به مگنوليا با تشر گفت:
    -ناسلامتى فردا امتحان داريا اونوقت نشستى اينارو مى خونى؟ تو امتحان نمى پرسن فلانى رنگ لاكش چى بود يا لباس اون يكى دكلته بود يا بند دار؟
    مگنوليا با آرامش گفت:
    -غر نزن پوستت خراب مى شه، تو كه مى دونى من بدون خوندم رياضيم خوبه پس نيازى به مطالعه نيست؛ اين كالكشن تابستانه رو ببين، خيلى دلم مى خواد برم پاريس ببينمش!
    النا از بيخيالى مگنوليا گاهى حرصش مى گرفت البته بيشتر حسودى اش مى شد، مگنوليا نسبت به مسائل اطرافش بيش از حد بى تفاوت بود برعكس النا كه نسبت به كوچكترين اتفاقات توجه نشان مى داد؛ النا كلافه پوفى كشيد و با طلق و شيرازه تحقيقش را كاور كرد، كتابش را باز كرد و شروع به خواندن كرد. امتحان را به خوبى پشت سر گذاشت و تحقيقش را تحويل پرفسور كوين داد، وقتى از انبارى مى گذشت پچ پچى را شنيد؛ حس كنجكاوى اش او را به سمت انبارى كشاند، پشت در ايستاد و به حرف ها گوش داد:
    -ببينم تو مطمئنى اونى كه با اد رفته شاهزاده خون بوده!
    -اگه مطمئن نبودم كه نمى گفتم، ببين ال الان همه تو خطرن... اگه ريـ.. شاهزاده با پرنسس رو به رو بشه اون وقت كار همه ما تمومه!
    النا از كلمات: «شاهزاده و پرنسس» احتمال داد دو نفر مشغول تمرين براى جشن پيش رو هستند پس بيخيال به راهش ادامه داد اما ناخودآگاه مكالمه آن دو نفر در انبارى به ذهنش مى آمد: «… شاهزاده خون… پرنسس خون… » پوف كلافه اى كشيد و سرش را به طرفين تكان داد، به كتابخانه رفت تا براى تحقيقش كتب لازم را انتخاب كند؛ نيم ساعت بعد ميان انبوه كتاب هاى قطور نشسته و درحال نت بردارى بود، به ساعت مچى اش نگاه كرد و عينكش را برداشت. چشمانش را ماساژ داد سپس وسايلش را جمع كرد و كتاب ها را به مسئول كه زن جوانى بود تحويل داد، از كتابخانه خارج شد و به سمت كمدش رفت؛ كتاب هايش را داخل كوله ى آبى رنگش گذاشت و به طرف پاركينگ رفت، پس از مبلغ هنگفتى كه به عنوان ارثيه از پدرش گرفته بود با برادرش يك آستون مارتین ونکویش مشكى رنگ خريده بودند كه البته تا زمان رسيدن برادرش به سن قانونى رانندگى به عهده ى النا بود! پس از جاى دادن كيفش در صندلى عقب سوار شد و راه افتاد، مقابل ساختمان ايستاد تا از فروشگاه مقدارى تنقلات و چند بسته ناگت بخرد چرا كه آن شب مگنوليا خودش را به خانه ى آن ها دعوت كرده بود و دنيل هم كه my friend مگنوليا بود همراهش مى آمد؛ خريد هايش را حساب كرد سپس با دو كيسه بزرگ از فروشگاه خارج شد، به خانه رفت و خريد هايش را روى اپن گذاشت و براى تعويض لباسش به اتاق رفت! مشغول خلال كردن سيب زمينى ها بود كه الكس به همراه چند نفر از دوستانش وارد شدند، النا ابرويى بالا انداخت و به دختركى كه در بينشان بود نگاه كرد؛ دخترك مو بورى بود با پوست سفيد، چشمانش مثل النا آبى بود و بينى كوچكى داشت. النا به بارنى و لوك نگاه كرد و سرى تكان داد، مجدد به الكس نگاه كرد:
    -خوش اومدين بچه ها، بيا اينجا ال كارت دارم!
    لوك كه از دبستان با الكس دوست بود و النا را هم مى شناخت با خنده گفت:
    -برو ببين مامانت چى كارت داره!
    سپس خودش به حرفش خنديد، النا بى توجه به او روبه برادرش گفت:
    -نگفتى مهمون داريم الكس مارتين!
    الكس مى دانست زمانى كه النا او را «الكس مارتين» خطاب مى كند يعنى: «بعدا حسابت رو مى رسم! » سپس رو به النا گفت:
    -بيخيال خواهر لونا غريبه نيست!
    النا به دخترك نگاهى كرد، لونا خواهر لوك بود كه دوسال از الكس كوچكتر بود؛ النا نفسش را بيرون فرستاد و گفت:
    -پس سه تا بشقاب ديگه مى ذارم سر ميز!
    لوك طبق عادتش روى كاناپه نشست و با لودگى گفت:
    -آخ كه خونه ى مجردى چه حالى مى ده!
    سپس پايش را روى پايش انداخت و ادامه داد:
    -مگه نگفتى ما مهمونيم پس ازمون پذيرايى كن!
    بارنى دوست ديگر الكس كه موهايش سرخ وچشماى سبز روشنى داشت كتش را در آورد و لگدى به پاى لوك زد و روى كاناپه نشست، لونا تابى به گردنش داد و با ناز گفت:
    -خيلى بى نزاكتى لوكاس!
    النا به آشپزخانه برگشت و در ليوان هاى پايه بلند شربت ريخت، سپس از داخل سبد چند سيب زمينى ديگر برداشت؛ مگنوليا و دنيل كه آمدند ميز را چيد و نشست، پس از دسر النا و الكس اعلام كردند كه براى ادامه تحصيل به فلوريدا مى روند!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    النا بسته ى چيپسى را سمت مگنوليا پرت كرد و گفت:
    -هى مگ قرار نيست كه براى هميشه از هم دور باشيم، هرچند من ديگه قصد برگشتن ندارم ولى تو كه مى تونى بياى جز من خواهرتم اونجاست مى تونى به بهونه اون بياى فلوريدا!
    مگنوليا بسته را باز كرد و يك برگه چيپس را داخل دهانش گذاشت و با جديت گفت:
    -كى گفت من دلم واسه توى گند دماغ تنگ مى شه؟ من دلم براى اون جزوه هات تنگ مى شه، آخه جز تو كسى نيست خرش كنم جزوه هاش رو بگيرم!
    لوكاس بلند زير خنده زد و با خنده گفت:
    -موافقم منم دلم براى غذاهات تنگ مى شه النا، اين لونا كه آشپزى بلد نيست!
    سپس خودش به حرفش خنديد، لونا پشت چشمى براى برادرش نازك كرد و الكس كه به لونا خيره بود با چشم غره ى النا از او روى گرداند؛ لونا و لوك و بارنى و دنيل رفتند، مگنوليا هم كه پدر و مادرش براى سفرى به كانادا رفته بودند خودش را شب دعوت كرده بود. النا در حال گذاشتن ظرف ها داخل ماشين خطاب به الکس گفت:
    -بين تو و لونا چيزى هست؟ وقتى بهم نگاه مى كردين ديدمتون..
    الكس حرف خواهرش را قطع كرد و خودش را به ندانستن زد:
    -منظورت چيه خواهر؟ تو كه…
    النا آخرين ظرف را در ماشين گذاشت سپس در چشمان شفاف برادرش خيره شد و توبيخ گرانه گفت:
    -دقيقا آقا پسر، شايد خيلى با تجربه نباشم ولى به قدرى مى دونم كه وقتى از يكى خوشت بياد مدام بهش خيره مى شى؛ ديدم كه لونا هم نسبت بهت بى مـ*ـيل نيست ولى اين كه بخواى با خواهر دوستت باشى يكم… فقط مراقب باش آسيب نبينى، حالا اگه نمى خواى صبح خواب بمونى برو بخواب!
    الكس لبخندى زد و پس از بوسـ*ـيدن خواهرش به طبقه ی بالا رفت، النا پس از شستن دست هايش به اتاقش رفت؛ مگنوليا روى تختش دراز كشيده بود و مجله ى مدش را در دست داشت، النا از كمدش يك دست لباس خواب سبز رنگ برداشت و سمت مگنوليا پرت كرد. خميازه اى كشيد و در حالى كه لباسش را عوض مى كرد گفت:
    -مى خواى بخوابى تو اتاق من يا اتاق مهمون؟
    چند روز پيش اتاق مادرش را به اتاق مهمان تبديل كرده بود، پس از برداشتن كتاب زبانش به اتاق مهمان رفت؛ دروغ مى گفت اگر دلش براى مادرش تنگ نشده بود با آن كه رابـ*ـطه عميقى بينشان نبود اما مادرش بود، مقابل برادرش نشان نمى داد ولى او هم مانند هر دخترى نيازمند محبت مادرش بود. حس مى كرد هنوز اتاق بوى مادرش را مى دهد پس با لـ*ـذت هوا را به ريه هايش فرستاد!
    ****
    همراه مگنوليا از اين خيابان به آن خيابان و از آن مغازه به اين مغازه مى رفت، دنيل كه پا درد گرفته بود همان اوايل از همراهيشان انصراف داد و حالا النا در حال غر زدن بود!
    -هى مگى باور كن اين دويستمين مغازه اس، ببين تو حتى گونى هم بپوشى بهت مياد لازم نيست براى خريدن يه لباس انقدر حساسيت نشون بدى!
    مگنوليا با ترش رويى سرى تكان داد و با جديت گفت:
    -تو هيچى از مد سرت نمى شه، ببينم تو مطمئنى دخترى النا؟
    النا كه كلافه شده بود با لحنى عصبى گفت:
    -مى خواى نشونت بدم؟ ببين مگى دوست عزيزم براى يه لباس پنج ساعته داريم مى چرخيم، نگاه كن حتى دنوش هم از خستگى اون گوشه افتاده!
    با دستش به سمتى اشاره كرد كه دنيل روى نيمكتى نشسته و چشمانش را بسته بود، مگنوليا پس از بيست دور دور زدن در پاساژ يك لباس دكلته ى بنفش رنگ انتخاب كرد و به رفتن رضايت داد؛ خريد ها را داخل صندوق گذاشتند و براى صرف شام به يكى از رستوران هاى زنجيره اى رفتند، براى شام پيتزا سفارش دادند و پس از غذا مگنوليا و دنيل را رساند. در راه بازگشت بود كه مجدد همان مرد را ديد و ايستاد، از ماشين پياده شد و به داخل كوچه رفت؛ رو به روى مرد ايستاده بود و به چشمان سبز بى روح رو به رويش نگاه كرد، از چشمانش هيچ چيزى را نمى فهميد و متقابل مرد نمى توانست با نگاه كردن به درياى چشمان النا ذهنش را بخواند! مرد پوزخندى زد و سرد گفت:
    -خوبه چفت شدگى* رو ياد گرفتى!
    النا با گيجى فكر كرد: «چفت شدگى؟ اين ديگه چه كوفتيه؟ آهان يه بار كه بين بچه ها بحث فيلم هرى پاتر بود اين رو شنيدم ولى..»
    مرد صدا دار خنديد و با همان لحن سردش گفت:
    -درسته ولى اين حقيقت داره!
    النا پوزخندى زد و با تمسخر گفت:
    -شوخى جالبيه ولى بايد بدونى من مثل بچه هاى هم سنم خيال باف نيستم!
    اين را گفت و از كوچه خارج شد، به سمت ماشينش رفت كه مرد مقابلش ظاهر شد و با لحن خونسردى گفت:
    -ببين النا بهتره مراقب اطرافت باشى!
    سپس به سرعت غيب شد، النا با گيجى سوار ماشينش شد و به خانه رفت!
    *چفت شدگى يا بستن ذهن(Clamping) عملى كه مانع از خواندن ذهن توسط شخص ديگرى يا كنترول فرد مى شود.
    ****
    النا بليز سفيدى را با كت و دامن قرمز رنگش پوشيده بود، براى مراسم آرايش مليحى هم كرده بود شنل آبى رنگ و كلاهش را هم پوشيده بود؛ روى صندلى اش كنار مگنوليا نشسته و مشغول مرور متن سخنرانى اش بود، برخلاف او مگنوليا و دنيل راحت روى صندلى هايشان لم داده بودند. مگنوليا يك پيراهن كوتاه صورتى پوشيده بود و دنيل هم پيراهن سفيدى را همراه شلوار پارچه اى مشكى به تن داشت و كروات صورتى اى را زده بود، با آمدن آقاى جونز همهمه به وجود آمده فروكش كرد و آقاى فليپ مراسم را آغاز كرد؛ براى سخنرانى اول از ارنى توماس و سايمون نايت دعوت كردند و سپس نوبت به النا رسيد، النا بلند شد و آب دهانش را قورت داد با قدم هاى محكمى به سمت استيج رفت. به جمعيت مقابلش كه حدود صد نفر بودند نگاه كرد، مادر و پدرش آمده بودند و گويى مادرش به يك مجلس رقـ*ـص دعوت شده بود لباس پوشيده بود؛ دلش مى خواست ريون هم آن جا بود تا باهم فارق التحصيليشان را جشن مى گرفتند، پس از آن كه ديپلم هايشان، عكس دسته جمعى گرفتند و سپس همه كلاه هايشان را از سر برداشته و هم زمان به هوا انداختند.
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    از پشت پنجره به او نگاه مى كرد نمى توانست وارد ذهنش شود و اين موضوع كمى آزارش مى داد، حسى كه او را به آن جا كشانده بود وادارش مى كرد نزديك تر برود اما مانعى سر راهش بود؛ آن كه مجبور بود از دور ببيندش برايش سخت بود و فقط به اين اميد تحمل مى كرد كه: «با از بين بردن اون زن و سگاى كثيفش، اين قايم موشك بازى ام تموم مى شه! » با روشن شدن چراغ اتاق پشت درخت پنهان شد، دخترك ﺩل تنگ او شده بود اين را مى توانست حس كند با وسوسه ى رفتنش مقابله كرد؛ كلاه شنلش را سرش كرد و از آن جا دور شد.
    ****
    النا مشغول جمع كردن وسايلش بود هرچند كه جز كتاب ها و چند دفتر و جزوه چيز ديگرى در كمدش نداشت، ياد داشت هاى دست نويسش را جمع كرد و همه را در سطل زرد رنگ كه مختص كاغذ هاى بازيافتى بود انداخت؛ در كمد چوبى اش را بست و قفل كرد، جعبه را برداشت و به طرف ماشينش رفت. همان طور كه از در اصلى ساختمان مى گذشت تونى برك را ديد كه به سمتش مى آمد، تونى برخلاف هميشه آرام بود و اين براى النا جاى تعجب داشت كه تونى برك يا به قول مگنوليا: «خروس جنگى » آرام و سر به زير است؛ اول فكر كرد كه او هم با اتمام مدرسه دست از رفتار هاى بچه گانه اش برداشته است اما اين تصورش غلط بود، تونى مقابلش ايستاد و لبش را با زبان تر كرد:
    -بايد يكم حرف بزنيم!
    النا كه هم خنده اش گرفته بود و هم از لحن امرانه خوشش نمى آمد، خنثى به او كه چند سانتى از او بلندتر بود نگاه كرد؛ اگر اخلاق تونى كمى بهتر بود شايد مى توانست با او دوست باشد ولى جداى اخلاق گندش تونى هيچ جذابيتى براى النا نداشت، چه از لحاظ درسى و چه غير درسى! النا همان طور خنثى گفت:
    -مى بينى كه كار دارم!
    جعبه را نشان داد و سپس به راهش ادامه داد، تونى با يك حركت جعبه را از دست النا قاپيد و زير بـ*ـغلش زد؛ النا خواست جوابش را بدهد ولى بيخيال شد، تونى هم كه سكوت النا را ديد با لبخند كنار او مشغول قدم زدن شد. النا كه از اين همراهى ناخواسته راضى نبود پوف كلافه اى كشيد و به ديروز فكر كرد، روزى كه از دانشگاه فلوريدا پيام آمد كه در رشته ى دارو سازى قبول شده است؛ زير چشمى نگاهى به تونى انداخت با آن كه از نظر قدرت بدنى او ورزيده بود اما درسش تا آن جا كه النا مى دانست افتضاح بود، تونى به لطف پول هاى مادرش توانسته بود دبيرستان را تمام كند و النا از او خوشش نمى آمد. به ماشين كه رسيدند النا جعبه را گرفت و از تونى تشكر كرد خواست سوار ماشين شود كه صداى بم تونى آمد:
    -النا…اممم نظرت درباره ى من چيه؟
    النا مى خواست بگويد: «تو يه گنده بك كودنی ! » اما جلوى خودش را گرفت و با گيجى پرسيد:
    -از چه لحاظ؟
    تونى كمى من من كرد و در آخر خودش را به النا رساند و با خشونت او را در آغـ*ـوش كشيد، النا لحظه اى شكه شد و سپس با تقلا سعى كرد خودش را از ميان بازوان قدرت مند تونى آزاد كند!
    -النا من دوست دارم، از اون روز كه زير درخت خواب بودى عاشقت شدم ولى اون كـ*ـثافت مخت رو زد…
    النا بى توجه به حرف هاى تونى تقلا مى كرد كه تونى خودش او را رها كرد، لحظه اى به چشمان آبى اش نگاه كرد و تا خواست او را ببوسـ*ـد النا واكنش نشان داد و گفت:
    -حد خودت رو بدون برك، تو فقط براى من يه همكلاسى سابق بودى يعنى حتى يه دوست ساده ام نبودى!
    سپس سوار ماشينش شد و رفت، مقابل آن كلوپ هميشگى ايستاد مى خواست براى بار آخر تا شب در كلوپ بماند و خوش بگذراند!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل هفتم
    همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. پذیرشش در دانشگاه، خرید خانه‌ی جدید و انتقال و فروش برخی لوازم؛ حالا هم در اتاق نیمه خالی اش نشسته بود و مشغول جمع آوری آخرین بخش وسایلش بود، پس از بستن چمدان روی صندلی چوبی نشسته بود و داشت به خاطراتش در آن خانه فکر می‌کرد! روی تختش دراز کشید؛ اما خوابش نمی برد، استرس قبل از سفر داشت یا به خاطر دور شدنش از خانواده اش بود را نمی‌دانست ولی هرچه که بود مانع از خوابیدنش می‌شد. حسی به او می گفت که:《قرار نیست اتفاقات خوبی بیوفتد!》آن قدر در جایش جا به جا شد که نفهمید چه زمان صبح شده است!
    در کافی شاپ نشسته بودند و الیزا که نمی‌توانست طی سفر چیزی بخورد، مشغول نوشیدن قهوه اش بود که مگنولیا از پشت سرش ظاهر شد و پخی گفت؛ النا که قهوه در گلویش پریده بود به سرفه افتاد، اشک در چشمش حـ*ـلقه زده بود تک سرفه ای کرد و با صدای خش داری گفت:
    -دختره ی دیوونه، اعلام حضورت همیشه خرکیه!
    مگنولیا پر صدا خندید و روی یکی از صندلی های چوبی نشست، به گارسون سفارش آب میوه و کیک شکلاتی داد؛ وقتی خوردنشان تمام شد بخش غم انگیز خداحافظی رسید، مگنولیا آشکارا اشک می ریخت و النا بغض کرده بود اما سعی می کرد عادی برخورد کند. با صدای دورگه ای گفت:
    -انگار می رم سفر آخرت، دختره دیوونه هر وقت بخوای می تونی بیای پیشم دیگه؛ بیا اینجا ببینم!
    سپس خواهرانه او را در آغـ*ـوش گرفت، بغض شدیدی گلویش را گرفته بود اما به خودش قول داده بود نگذارد کسی اشکش را ببیند؛ کمی بعد برای عبور از ایست بازرسی درست زمانی که از دستگاه رد می شد لحظه ای سرش گیج رفت و مقابل چشمانش سیاه شد، صدایی در سرش اکو شد:《به این سفر نرو!》در کسری از ثانیه پلک هایش را باز کرد گویی اتفاقی نیوفتاده بود، پس از کنترول بلیط هایشان سواد هواپیما شدند؛ در هواپیما نشسته بودند اما النا حال خوشی نداشت، حس خوبی نسبت به رفتن نداشت. چشمانش را بست تا کمی استراحت کند ، باز هم در همان جنگل بود و داشت از دست کسی فرار می کرد. گوشه ی لباسش به شاخه ای گیر کرد و ایستاد، دست سیاهی گردنش را گرفت و فشار داد؛ شخص ناشناس به او نزدیک شد و با صدای خش داری گفت:
    -بیا...بیا دختر انسان!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا