***
- میدونى پدر يه آدم عوضيه!
الكس در حالى كه نگاهش به صفحه تلفن سه اينچى اش بود اين را گفت، چند روز پيش خبر طلاق ريحانا و پدرش را شنيدند؛ پدرشان پس از بازگشتش به سرعت كارهاى طلاقش را انجام داد و سه روز بعد طلاقشان رسمى شد و ديروز با يک دسته گل آمده بود تا دوباره با مادرشان باشد!
الیزا دستش را به كمرش زد و توبيخ گرانه گفت:
- هى آقا پسر درست نيست به پدرت همچين لقبى بدى، هر چند با اين كه اونها دوباره با هم باشن موافق نيستم؛ با توجه به گذشته امكان اين كه دوباره شرايط همين بشه زياده، من يكى كه حوصله ى جريانات هشت سال قبل رو ندارم!
سپس روى صندلى آشپزخانه نشست، مادرش كه هيچ وقت خانه نبود كه آشپزى كند يا به لیزا آشپزى ياد بدهد؛ در حالى كه گوشتها را خورد مىکرد ياد روزى افتاد كه براى اولين بار چاقو در دست گرفت، آن روز دستش را بريد و چند بخيه خورد و از فرداى آن روز تا يک هفته سمت آشپزخانه نرفت. در حالى كه گوشتها را داخل كيسه زيپ دار مىگذاشت، خاطرهی اولين بار كه آشپزى كرد را به ياد آورد؛ آن روز با اسرار از خانوم ماريا خواست تا اجازه دهد املت بپزد، چه املتى هم پخته بود مخلوط گوجه و تخم مرغ با پوستشان نمک را به حدى ريخته بود كه شور شده بود!
با ياد آورى آن روز و قيافهى دنيل موقع امتحان دستپختش لبخندى روى لبش آمد، الكس نوچ نوچى كرد و با تاسف گفت:
- انگار خُل شدى خواهر، نكنه به خاطر همون مرده اس!
الیزا بسته ى گوشت را داخل فريز گذاشت و با تعجب گفت:
- مرد؟ كدوم مرد رو مىگى؟
الكس همان طور بيخيال گفت:
-نمىخواد وانمود كنى نمىدونى، مىدونى كه برام مهم نيست با كيا رفت و آمد مىکنى پس، نمىدونستم توام مثل مامانى خوش اشتها!
الیزا که از حرفهاى برادرش سر در نمىآورد با گيجى گفت:
-واقعا منظورت رو نفهميدم ولى حق ندارى درباره ى مادرت اين طور حرف بزنى، فهميدى آقا پسر؟
الكس لبش را كج كرد و گفت:
- فكر نمىكنى از زمان نصيحت كردنت گذشته خواهر؟ دوست دارى سرت رو مثل كبک تو خاك فرو كنى بكن ولى من مثل تو نيستم، خودت خوب مىدونى اون دوتا دوباره مىخوان برگردن به نه سال پيش منم مثل تو مخالف اين رابـ ـطه ام ولى چى كار كنم؟ مىگی بايد مثل تو وانمود كنم هيچى نيست؟ اون مردک يه بار گند زد به زندگيمون حالا دوباره مىخواد همون گند رو بزنه، اين زن هم مثل اون موقع مىخواد به روح و روانمون برينه و دنبال خوشگذرونىهاى خودش باشه؛ اون وقت اين وسط تكليف الیزابت و الكس چيه، گور باباى اونها کی اونها رو حساب مىکنه؟
الیزا دستانش را به هم كوبيد و گفت:
- براوو الكس، مىگى من مثل كبک سرم تو خاكه اون وقت تو چى؟ شايد كم باشه؛ اما من دوسال ازت بزرگترم آقا پسر، فكر مىكنى فقط تويى كه اينا رو مى دونى؟ نخير، اگه مى بينى من مثل تو هرچى به ذهنم مياد به زبون نميارم دليل بر نفهميدنم نيست؛ بحث بى ادبى باشه من از تو ام مى تونم بدتر باشم ولى مى دونى چيه؟ نمى خوام برادرم بى ادب بار بياد، اين كه نخواستم بى ادب باشى بده؟ باشه از اين به بعد خودتى و خودت آقا پسر، ببينم چه طورى مى خواى خودت رو جمع و جور كنى!
سپس بى توجه به او به اتاقش رفت، روى تخت نشست و به اشكهايش اجازه ى باريدن داد؛ آن كه ميديد برادرش با او بد برخورد كرده است دلش را مى شكست، تنها دلخوشى اش در آن سال ها برادرش بود و حالا او هم دلش را شكسته بود. النا به خودش قول داده بود كه ديگر به خاطر هيچ كس اشك نريزد، نه برادرش و نه ريون!
- میدونى پدر يه آدم عوضيه!
الكس در حالى كه نگاهش به صفحه تلفن سه اينچى اش بود اين را گفت، چند روز پيش خبر طلاق ريحانا و پدرش را شنيدند؛ پدرشان پس از بازگشتش به سرعت كارهاى طلاقش را انجام داد و سه روز بعد طلاقشان رسمى شد و ديروز با يک دسته گل آمده بود تا دوباره با مادرشان باشد!
الیزا دستش را به كمرش زد و توبيخ گرانه گفت:
- هى آقا پسر درست نيست به پدرت همچين لقبى بدى، هر چند با اين كه اونها دوباره با هم باشن موافق نيستم؛ با توجه به گذشته امكان اين كه دوباره شرايط همين بشه زياده، من يكى كه حوصله ى جريانات هشت سال قبل رو ندارم!
سپس روى صندلى آشپزخانه نشست، مادرش كه هيچ وقت خانه نبود كه آشپزى كند يا به لیزا آشپزى ياد بدهد؛ در حالى كه گوشتها را خورد مىکرد ياد روزى افتاد كه براى اولين بار چاقو در دست گرفت، آن روز دستش را بريد و چند بخيه خورد و از فرداى آن روز تا يک هفته سمت آشپزخانه نرفت. در حالى كه گوشتها را داخل كيسه زيپ دار مىگذاشت، خاطرهی اولين بار كه آشپزى كرد را به ياد آورد؛ آن روز با اسرار از خانوم ماريا خواست تا اجازه دهد املت بپزد، چه املتى هم پخته بود مخلوط گوجه و تخم مرغ با پوستشان نمک را به حدى ريخته بود كه شور شده بود!
با ياد آورى آن روز و قيافهى دنيل موقع امتحان دستپختش لبخندى روى لبش آمد، الكس نوچ نوچى كرد و با تاسف گفت:
- انگار خُل شدى خواهر، نكنه به خاطر همون مرده اس!
الیزا بسته ى گوشت را داخل فريز گذاشت و با تعجب گفت:
- مرد؟ كدوم مرد رو مىگى؟
الكس همان طور بيخيال گفت:
-نمىخواد وانمود كنى نمىدونى، مىدونى كه برام مهم نيست با كيا رفت و آمد مىکنى پس، نمىدونستم توام مثل مامانى خوش اشتها!
الیزا که از حرفهاى برادرش سر در نمىآورد با گيجى گفت:
-واقعا منظورت رو نفهميدم ولى حق ندارى درباره ى مادرت اين طور حرف بزنى، فهميدى آقا پسر؟
الكس لبش را كج كرد و گفت:
- فكر نمىكنى از زمان نصيحت كردنت گذشته خواهر؟ دوست دارى سرت رو مثل كبک تو خاك فرو كنى بكن ولى من مثل تو نيستم، خودت خوب مىدونى اون دوتا دوباره مىخوان برگردن به نه سال پيش منم مثل تو مخالف اين رابـ ـطه ام ولى چى كار كنم؟ مىگی بايد مثل تو وانمود كنم هيچى نيست؟ اون مردک يه بار گند زد به زندگيمون حالا دوباره مىخواد همون گند رو بزنه، اين زن هم مثل اون موقع مىخواد به روح و روانمون برينه و دنبال خوشگذرونىهاى خودش باشه؛ اون وقت اين وسط تكليف الیزابت و الكس چيه، گور باباى اونها کی اونها رو حساب مىکنه؟
الیزا دستانش را به هم كوبيد و گفت:
- براوو الكس، مىگى من مثل كبک سرم تو خاكه اون وقت تو چى؟ شايد كم باشه؛ اما من دوسال ازت بزرگترم آقا پسر، فكر مىكنى فقط تويى كه اينا رو مى دونى؟ نخير، اگه مى بينى من مثل تو هرچى به ذهنم مياد به زبون نميارم دليل بر نفهميدنم نيست؛ بحث بى ادبى باشه من از تو ام مى تونم بدتر باشم ولى مى دونى چيه؟ نمى خوام برادرم بى ادب بار بياد، اين كه نخواستم بى ادب باشى بده؟ باشه از اين به بعد خودتى و خودت آقا پسر، ببينم چه طورى مى خواى خودت رو جمع و جور كنى!
سپس بى توجه به او به اتاقش رفت، روى تخت نشست و به اشكهايش اجازه ى باريدن داد؛ آن كه ميديد برادرش با او بد برخورد كرده است دلش را مى شكست، تنها دلخوشى اش در آن سال ها برادرش بود و حالا او هم دلش را شكسته بود. النا به خودش قول داده بود كه ديگر به خاطر هيچ كس اشك نريزد، نه برادرش و نه ريون!
آخرین ویرایش: