فن فیکشن فن فیکشن سرنوشت نامعلوم | نفس فروغیان کاربر انجمن نگاه دانلود

خواننده های عزیز، سطح رمان رو از نظر تشبیهات و اتفاقات چگونه ارزیابی می‌کنید؟

  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8

~●Monster●~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/11/09
ارسالی ها
3,467
امتیاز واکنش
25,677
امتیاز
918
محل سکونت
●آرامگاه تاریکی●
" به نام آفریننده آسمان های پاک "

نام فن فیکشن: سرنوشت نامعلوم
نام نویسنده: نفس فروغیان کاربر انجمن نگاه دانلود
نام اثر اصلی: سینمایی "سیندرلا" 2015، ساخته ی شرکت دیزنی
ژانر: تخیلی، عاشقانه، ترسناک، فانتزی، تراژدی
نام ناظر: خانم زهرااسدی
خلاصه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
داستان را حتما همه ی شما در بچگی شنیده اید. یا فیلمش را دیده اید. اما این بار فرق دارد! این دفعه معلوم نیست سیندرلا به عشقش می‌رسد یا نه. این دفعه معلوم نیست خواهر های سیندرلا دست رو دست بگزارند، یا خیر! در این داستان، هیچ چیزی معلوم نیست!

زاویه دید: دانای کل (سوم شخص )
نوع نثر: در توصیفات و توضیحات ادبی و در دیالوگ ها ومونولوگ ها محاوره ای می‌باشد.


سخنی از نویسنده: دوستان این داستان با داستان واقعی خیلی متفاوته. خیلی مبهم. معلوم نیست آخرش خوشه یا غمگین. معلوم نیست کی به کی میرسه. معلوم نیست چه اتفاقاتی می‌خواد بیفته! فقط بهتون میگم اگه میخواین بدونین چه تفاوتی با بقیه داستان ها داره، بخونینش.
*شاید اوایل بگین اینکه هیچ فرقی با داستان واقعی نداره؛ اما نگران نباشین داستان واقعی از پست های جلوتر شروع میشه.

زمان پست گذاری: به جز روزهای تعطیل هر روز یک یا دو و یا سه پست. برخی روزها ممکنه مشکلی داشته باشم نتونم اما بجاش سعی میکنم در روز جمعه پست جبرانیش رو قرار بدم.

لینک تایپک نقد فن فیکشن:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


برای اینکه بدونین چه زمانی پست گذاشتم،
لطفا دکمه ی پیگیری موضوع رو که در بالای پست قرار داره بزنین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    مقدمه:
    او سیندرلاست.
    سیندرلایی که در برابرش ناحقی شده است.
    سیندرلایی که خانواده ای دشمن تر از هر دشمنی دارد.
    او شجاع است.
    او مهربان است.
    و این ویژگی ها، او را نجات می‌دهد.
    از باتلاقی بسیار سرد و وحشتناک!


    پارت اول:

    روزی روزگاری دختری به نام "الا" بود. اما این دختر با بقیه فرق داشت. اون دنیا رو جوری که همیشه بود نمی‌دید. شاید می‌تونست برای اون، یک کمی جادویی باشه. اون برای پدر و مادرش یه پرنسس بود. درسته اون نه قصری داشت و نه تاج و تختی، اما اون پادشاه قلمرو کوچک خودش بود؛ که مرزهای اون، خانه شان و علفزار بود، که در لبه ی جنگل قرار داشت. جایی که خانواده ی اون برای نسل ها زندگی می‌کردند؛ با آقای غاز و همه خانواده حیوانات اونا!

    ***
    الای ده ساله با لباس آبی بلند و موهای طلایی رنگ زیبایش، که طلوع خورشید را به یاد می آورد با سبد پر از غذایش که برای حیوانات زیبای خانه شان آورده بود، سمت غاز هایی که در حال خوردن غذای موش ها بودند رفت و با مهربانی گفت:
    _سلام کوچولو ها. فکر می‌کنین چیکار دارین می‌کنین؟ بذارین اون کوچولو ها هم سهمشون رو بخورن.
    و درحالی که به مادرش که داشت با خنده به اون نگاه می‌کرد نگاه کرد و خطاب به غاز ها گفت:
    _ ما که نمی‌خوایم شما دل درد بگیرین.
    الا همین طور که درحال رفتن به سمت مادرش بود، موش های ناز و کوچولویش را که در باغ توی گل ها بازی می‌کرد دید و گفت:
    _ اوه گاس گاس! تویه موش خونگی هستی نه یه موش باغی.
    و بعد رو به موش سفید دیگر کرد و گفت:
    _ مگه نه ژاکلین؟
    بعد خطاب به گاس گاس گفت:
    _و تو نباید غذای آقای غاز رو بخوری.
    و موش ها رو توی دستش گرفت و صورتش را سمت مادرش کرد و ادامه داد:
    _ درسته مادر؟
    مادرش با لبخند گفت:
    _تو هنوز باور داری که موش ها حرف هاتو می‌فهمن؟
    _مگه اینطور نیست، مادر؟
    مادر الا با لبخند و چهره ای مهربان گفت:
    _اوه، بله. من باور دارم که حیوانات به حرف ما گوش میدن و با ما صحبت می‌کنن؛ اگه فقط ما گوش شنوا شو داشته باشیم. اینطوریه که یاد می‌گیریم چجوری مراقبشون باشیم.
    الا سریع و با کنجکاوی گفت:
    _اونوقت کی مراقب ما باشه؟
    _معلومه، پری مادر خونده.
    الا با همون چهره ی کنجکاو گفت:
    _و تو به همشون باور داری؟
    مادر الا با مهربانی، گفت:
    _من به تک تکشون باور دارم.
    و بعد الا با جدیت گفت:
    _پس منم به تک تکشون باور دارم.
    و مادر الا با مهربانی خندید.

    ***
    پدر الا یک تاجر بود که به کشورهای خارجی می‌رفت و به عنوان ادای احترام برای الا، از هر جایی هدیه ای میاورد.
    پدر الا در حالی که سوار کالسکه بود نزدیک خانه شان شد و بلند گفت:
    _الا. دخترای من کجان؟ دخترای خوشگلم کجان؟
    و بعد بلند تر داد زد:
    _عزیزای من کجان؟
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت دوم:

    الا وقتی پدرش مسافرت بود، خیلی دلش برایش تنگ می‌شد. اما اون می‌دونست که اون همیشه برمیگرده.
    الا درحالی که به سمت پدرش می‌دوید، بلند گفت:
    _پدر به خونه خوش اومدی.
    و بعد در آغـ*ـوش پدرش گم شد. پدر الا با مهربانی گفت:
    _حالت چطوره؟ چقدر بزرگ شدی! مگه نه؟
    و در حالی که الای خندان را پایین می‌گذاشت، جعبه ای که یکی از کارکنان خانه آورده بود را گرفت. آن مرد در حالی که از دویدن نفس نفس می‌زد، گفت:
    _بفرمائید آقا.
    و پدر الا سریع جعبه را پشت سرش قایم کرد.
    الا با کنجکاوی گفت:
    _اون دیگه چی بود؟
    پدر الا جعبه رو از پشتش بیرون آورد و در حالی بهش نگاه می‌کرد گفت:
    _اوه، اینو میگی؟ من اونو وقتی روی یه درخت آویزون بود پیداش کردم.
    و بعد جلوی الا زانو زد و درحالی که جعبه را به الا می‌داد گفت:
    _فکر کنم یه چیز اسرار آمیز داخلش باشه.
    الا جعبه را از دست پدرش گرفت و کم کم جعبه را باز کرد. وقتی جعبه باز شد، ناگهان پروانه ی زیبای بنفش رنگ کاغذی از آن بیرون آمد.
    الا با برقی در چشمانش گفت:
    _خیلی خوشگله!
    پدر الا در حالی که به پروانه ی کاغذی نگاه می‌کرد، با لبخندی بر لب گفت:
    _به فرانسوی بهش میگن "پاپیون".
    الا هم به تقلید از پدرش با لبخند گفت:
    _پاپیون.
    پدر الا با خوشحالی گفت:
    _آفرین!
    و بعد به فرانسوی به الا گفت:
    _خانم زیبا میشه با من برقصین؟
    الا به تقلید از پدرش به فرانسوی و با لبخند گفت:
    _البته.
    الا بلند شد و روی پاهای پدرش ایستاد. پدر الا گفت:
    _آخ آخ.
    و بعد با خنده در حالی که الا را به این طرف و آن طرف می‌برد، گفت:
    _کی روی پاهای من وایساده؟!
    و بعد الا به همراه مادرش که تازه آمده بود، خندیدند. پدر الا درحالی که بهش نگاه می‌کرد، با لبخندی گفت:
    _بریم؟
    و بعد همراه الا شروع به رقـ*ـص کردند. الا با خوشحالی رو به مادرش گفت:
    _مامان ببین دارم می‌رقصم!
    و بعد با خوشحالی بلند گفت:
    _یوهو!
    پدر الا دستش را گرفت و الا را دور خودش چرخاند و دستش را ول کرد. پدر الا به سمت همسرش یعنی مادر الا رفت و الا به سمت مردی که پشت پدرش قرار داشت رفت و درحالی که پروانه ی کاغذی را در آسمان می‌چرخاند گفت:
    _پاپیون کوچولو.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت سوم:

    [HIDE-THANKS]
    همه چیز همان طور بود که باید می‌بود. اونا خودشون هم می‌دونستند که شادترین خانواده ای هستن که اینقدر همدیگرو دوست دارن.
    مادر الا، درحالی که به الایی که می‌خواست بخوابه نگاه می‌کرد، آوازی را برایش خواند:
    _وقتی من شاه بشم
    توهم باید ملکه باشی
    استوقدوس سبزه
    استوقدوس آبیه
    تو باید عاشقم باشی
    و الا مادرش رو همراهی کرد و گفت:
    _چون منم عاشقتم...
    و بعد مادر و پدر الا از اتاقش بیرون رفتند و الا خوابید.
    غم و اندوه می‌تونه به هر قلمرویی راه پیدا کنه؛ حتی اگه اونجا سرزمین شادی باشه!
    وقتی مادر و پدر الا به بیرون از اتاق رفتند، ناگهان مادر الا حالش بد شد و روی زمین افتاد.
    و همینطور غم به خونه ی الا هم اومد.

    ***
    الا بیرون اتاق مادرش منتظر بود. پدر الا و دکتر از اتاق بیرون و آمدند. دکتر با ناراحتی به پدر الا گفت:
    _من خیلی متاسفم.
    پدر الا با ناراحتی گفت:
    _خیلی ممنون دکتر.
    _باید براتون خیلی سخت باشه.
    و ناگهان چشم پدر الا، دکتر و خدمه هایی که اونجا بودند به الا افتاد. پدر الا با مهربانی سمتش رفت و به الا گفت:
    _با من بیا. الا...
    الا و پدرش به اتاق رفتند و الا مادرش را روی تختش دید. مادر الا با مهربانی و چشمانی که هر لحظه ممکن بود ببارند، گفت:
    _الا، دختر عزیزم. میخوام یه رازی رو بهت بگم. یه راز عالی که توی تمام سراشیبی های زندگی به دردت می‌خوره.
    الا با ناراحتی به مادرش نگاه کرد و مادر الا ادامه داد:
    _باید همیشه اینو به خاطر داشته باشی. شجاع و مهربان باش!
    مادر الا به چهره ی بارونی الا نگاه کرد و گفت:
    _تو توی انگشت کوچیکت مهربونی ای داری که بیشتر مردم توی کل بدنشون هم ندارن و این یه قدرته، بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی؛ و جادو.
    الا آروم گفت:
    _جادو؟
    مادر الا با لبخند و مهربانی گفت:
    _درسته!
    و بعد بعد به الا نگاه کرد و با چشمانی نم دار، گفت:
    _عزیزم، شجاع و مهربان باش. بهم قول میدی؟
    الا با ناراحتی گفت:
    _قول میدم.
    پدر الا با چشمان اشکیش تمام مدت نظاره گر این حرف ها بود.
    مادر الا با مهربانی گفت:
    _خوبه. خوبه و اینکه...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت چهارم:

    [HIDE-THANKS]
    بعد به پدر الا نگاه کرد. انگار می‌خواست برای چیزی اجازه بگیرد و بعد به الا نگاه کرد و گفت:
    _من خیلی زود باید برم، عشق من.
    و بعد با چشمانی اشکی و صدایی بغض دار گفت:
    _خواهش می‌کنم منو ببخش.
    الا با گریه گفت:
    _معلومه که می‌بخشمت.
    و بعد الا در آغـ*ـوش مادرش گم شد و پدر الا هم با آنها همراه شد؛ و الا در تمام مدت که در آغـ*ـوش مادرش قرار داشت، با گریه می‌گفت "دوست دارم".

    ***
    الا و پدرش با لباس هایی به رنگ غم از خاکسپاری برگشتند.الا همچنان از مرگ مادرش غمگین بود و تنها دلیلی که کمی او را شاد می نمود، بودن پدرش در کنارش بود.
    زمان می‌گذره و درد و غم به خاطره تبدیل میشه.

    ***
    قلب الا، همان طور باقی موند.چون همیشه قولی که به مادرش داده بود رو به خاطر داشت. "شجاع و مهربان باش". اما با این حال پدرش خیلی تغییر کرد. اون امیدوار بود که روزهای بهتری هم تو راهه.
    الای بیست ساله، با لباسی به رنگ آبی دریا و موهای طلایی رنگی که از بچگی تا حال به همراهش بودند و از مادرش به ارث بـرده بود و چشمان زیبای آبی رنگش که در آن آسمان روز دیده میشد و پوست سفید زیبایش، روی مبل روبه روی پدرش نشسته بود و در حال خواندن کتابی برای خود و پدرش بود:
    _و از اون به بعد "خونه" و همسرم و من با خوشنودی آواز می‌خوندیم و اگر فرد دیگه ای بگه که "بخت و اقبالی شادتر از من داره" میدونم که اینطور نیست.
    الا کتاب را بست و روبه پدرش گفت:
    _به این ترتیب، داستان امروزه آقای "پیپس" هم به پایان میرسه.
    و بعد در حالی که می‌نشست، خطاب به پدرش گفت:
    _من عاشق پایان خوشم. شما چی؟
    _من هم کاملا دوست دارم.
    الا با لبخند گفت:
    _بایدم اینطور باشه.
    پدر الا با چهره ای متفکر گفت:
    _الا. من به این نتیجه رسیدم که... شاید الان وقتشه که... تا یه فصل جدیدی از زندگیمو شروع کنم.
    الا جدی گفت:
    _البته پدر.
    _یادته که چند وقت پیش، من توی یکی از سفرهام با آقای فرانسیس آشنا شدم؟
    _بله. رئیس انجمن مرسر؛ درسته؟
    _بله. اون مرد بیچاره فوت کرده و افسوس! همسر بیوه اون یه زن محترم، خودش رو تنها حس می‌کنه. هر چند هنوز هم جوانه.
    الا با مهربانی به پدرش که موهای مشکی و چشمان سیاهی داشت گفت:
    _شما نگرانید که به من این قضیه رو بگید؟ اما نباید نگران باشین. اگه شما رو به سمت خوشحالی هدایت می‌کنه...
    پدر الا با خوشحالی وسط حرف الا پرید و گفت:
    _بله. خوشحالی!
    و بعد آرام تر ادامه داد:
    _فکر میکنی من اجازه دارم، که آخرین شانسم رو امتحان کنم؟ هر چند فکر کنم همه چیز خوب پیش بره. مگه نه؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت پنجم:

    [HIDE-THANKS]
    الا با مهربانی و لبخندی بر لب گفت:
    _البته پدر.
    و بعد در آغـ*ـوش پدرش رفت.
    پدر الا همانطور که الا را در بغلش گرفته بود، گفت:
    _اون فقط نامادریت میشه و دوتا خواهر دوست داشتنی خواهی داشت، که از تنهایی درت میارن.

    ***
    روزی که مادر جدید و خواهران الا می آمدند، فرا رسید. الا در حالی به سمت در سالن می‌رفت، جمله ای را با خودش تکرار می‌کرد:
    _شجاع و مهربان باش.
    الا دوید و بازوی پدرش را گرفت. هر دو منتظر آمدن کالسکه بودند، که در حال دور زدن بود. هنگامی که کالسکه ایستاد، پدر الا به سمتش رفت و بلند گفت:
    _خوش اومدین خانوما. خوش اومدین.
    خواهر ناتنی های سیندرلا در حالی که پیاده می‌شدند غر میزدند و می‌گفتند:
    _اون مثل دسته جارو لاغره!
    _و اون موهای شپشو شو نگاه کن!
    پدر الا دست خواهران الا را گرفت تا پیاده شوند. اولین خواهر، که موهای به رنگ قهوی ای و لباس بلند زردی بر تن داشت، هنگام پیاده شدنش گفت:
    _شما خیلی خوبید.
    پدر الا با لبخند گفت:
    _خوش اومدین.
    خواهر ناتنی الا گفت:
    _از دیدنتون خیلی خوشحالم.
    خواهر ناتنی دیگه که چهره ای مانند خواهر دیگرش داشت و لباسی به رنگ صورتی بر تن کرده بود، در حال پیاده شدن الا را دید؛ اما دست پدر الا که برای کمکش بالا آمده بود را ندید؛ و سریع به سمت الا رفت و گفت:
    _تو موهای خیلی زیبایی داری.
    الا با مهربانی گفت:
    _ممنون.
    و خواهر ناتنی دیگرش در حالی که روبه روی الا ایستاده بود، گفت:
    _باید بهشون برسی و مدلشون بدی.
    الا لبخند گفت:
    _اوه. حق باشماست.
    و با لحنی متفاوت از قبل ادامه داد:
    _میخواین خونه رو نشونتون بدم؟
    یکی از خواهر های الا به خواهر دیگرش گفت:
    _اون چی گفت؟
    و خواهرش با تحقیر جواب داد:
    _اون گفت که می‌خواد این خونه رعیتی رو بهمون نشون بده. فک کنم که به داشتن این خونه افتخار می‌کنه.
    _توی خونه حیوون هم نگه می‌دارن؟
    مادر الا در حالی که با غرور از کالسکه پیاده می‌شد، به سمت خانه رفت و گفت:
    _چقدر زیبا و جذاب. چقدر دلربا!
    و گربه اش را دنبال خودش کشاند و گفت:
    _لوسیفر. دنبالم بیا.
    نامادری اون، یه زن با احساسات تند و تیز و دمدمی مزاج بود؛ و اون همینطور غم و اندوه رو به خوبی می‌شناخت. اما اون این ویژگی هاش رو به خوبی مخفی می‌کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت ششم:

    [HIDE-THANKS]
    پدر الا با خوشحالی دست های الا را گرفت و الا برای اطمینان سرش را بالا و پایین کرد.
    نامادری الا که در اتاق اصلی بود، سرش را به سمت پدر الا کرد و گفت:
    _نگفته بودی دخترت اینقدر خوشگله!
    نامادری لباس مشکی بلندی پوشیده بود که دنباله هایش بر روی زمین بود؛ او دارای موهایی خرمایی و چشمانی به رنگ موهایش بود.
    پدر الا با لبخند گفت:
    _اون درست شبیه...
    و بعد ادامه نداد؛ اما نامادری به جایش ادامه داد و گفت:
    _مادرشه؟
    و بعد با اطمینان گفت:
    _همینطوره.
    صدای دختر های نامادری به گوش می‌رسید که داشتند باز هم غرغر می‌کردند:
    _منظور مامان چی بود؟ کجای اینجا زیبا و دلرباست؟
    _دروغ می‌گفت. فقط می‌خواست رفتار مناسب رو از خودش نشون بده.
    _خفه شو!
    نامادری و پدر الا به همراه دخترهای نامادری که تازه رسیده بودند، به سمت اتاق دیگری رفتند.
    یکی از خواهر ها پرسید:
    _شما چند وقته که اینجا زندگی میکنین؟
    پدر الا پاسخ داد:
    _بیش از 200 سال.
    یکی دیگر از خواهرها گفت:
    _و اون وقت فکر نکردین که باید دکوراسیونش رو عوض کنین؟
    نامادری به سمت دخترش برگشت و گفت:
    _آناستازیا، ساکت! اینطوری فکر میکنن داری جدی میگی.

    ***
    نامادری الا، که زنی جسور بود، شروع کرد به برگردوندن زندگی و خنده به خونه.
    در خانه ی الا مهمانی ای به پا بود. الا از آن اتاق پر از مهمان گذشت و به راهروی اصلی رسید. در آنجا دوستان کوچولویش را دید؛ "موش ها". الا به سمتشان رفت و گفت:
    _ببین اینجا کیا برای خودشون جشن گرفتن!
    رفت و روبه رویشان نشست و گفت:
    _ژاکلین، تلدی، ماتیلدا و گاس گاس شکمو.
    و خندید. الا لوسیفر، گربه ی نامادری اش را دید که به موش ها نگاه می‌کرد. الا لوسیفر را بغـ*ـل کرد و گفت:
    _چیه؟ بله لوسیفر به چی داری فکر میکنی؟ ژاکلین مهمون منه و تو اجازه نداری که مهمون منو بخوری.
    و بعد الا لوسیفر را روی زمین گذاشت و گفت:
    _حالا برو. اینقدر غذای گربه داری که خوشحالت کنه.
    و بعد روبه ژاکلین و ماتیلدا گفت:
    _ما خانوما باید حواسمون به هم باشه.
    و یه چشمک برای اونها زد و رفت. الا به اتاق پدرش رسید. در را باز کرد و به پدرش که سرش توی کلی برگه بود نگاه کرد و گفت:
    _داری مهمونی رو از دست میدی.
    پدر الا بهش نگه کرد و گفت:
    _اوه. فکر کنم مثل همون مهمونی های قبلیه.
    بعد با لحنی متفاوت از قبل ادامه داد:
    _و من دارم با اولین قطار میرم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت هفتم:

    [HIDE-THANKS]
    الا با ناراحتی گفت:
    _نه، اما شما... شما به سختی از سفر قبلیتون برگشتین. مجبورین که برین؟
    پدر الا با مهربانی گفت:
    _فقط چند ماهه عزیزم.
    و بعد متفکر گفت:
    _دوست داری از خارج کشور چی برات بیارم؟ منظورم اینه که خواهرات، یعنی همون خواهر های ناتنی تو، حتما می‌خوان که براشون چتر آفتابی و تور بیارم.
    و بعد با لبخند و مهربانی رو به الا گفت:
    _تو چی میخوای برات بیارم؟
    الا با لبخند گفت:
    _برام اولین شاخه درختی که شونه هات رو توی سفر لمس کرد بیار.
    _چه درخواست عجیب و نادری.
    الا خندید و گفت:
    _خب، باید اون رو توی راه همراهت داشته باشی و وقتی بهش نگاه می‌کنی به من فکر کنی، و وقتی که اونو برام میاری، یعنی توهم باهاش میای.
    و الا با بغض ادامه داد:
    _و این چیزیه که من واقعا میخوام؛ که شما زود برگردید.
    پدر الا از روی صندلیش بلند شد و الایی که در حال گریه کردن بود را در آغوشش گرفت؛ و بعد با اطمینان گفت:
    _زود برمیگردم.
    نامادری همان موقع در حال آمدن به سمت اتاق بود و وقتی به اتاق رسید با غم به آن دو نگاه کرد.
    پدر الا، به الا گفت:
    _الا، وقتی که من نیستم، ازت می‌خوام که با نامادری و ناخواهری هات خوب باشی. حتی ممکنه اونا گاهی اوقات بخوان امتحانت کنن؛ ولی تو باید سرسخت باشی.
    الا در حالی دست پدرش در دستش بود گفت:
    _قول میدم.
    پدر الا دستش را بر روی سر الا کشید و گفت:
    _ممنون. من همیشه با تو هستم؛ چون بخشی از وجودتم الا! اینو به یاد داشته باش، و همینطور مادرت! اون همیشه اینجاست. اما تو اونو نمی‌بینی. اون توی قلب این خونه است و برای همینه که ما باید این خونه رو گرامی بداریم. همیشه برای اون.
    الا با ناراحتی گفت:
    _دلم براش تنگ شده. شما چی؟
    پدر الا غمگین گفت:
    _خیلی زیاد!
    و بعد هر دو در آغـ*ـوش هم فرو رفتند. و نامادری که تا آن زمان نظاره گر این اتفاق بود، اشک در چشم هایش حلقه زد.

    ***
    روزی که پدر الا سفرش را شروع کرد فرا رسید. پدر الا سوار بر کالسکه در حال بیرون رفتن از حیاط خانه بود؛ که الا دوید و دست پدرش را در حال رفتن گرفت. آناستازیا که در ابتدای خانه ایستاده بود داد زد:
    _تور من فراموشت نشه.
    و خواهرش هم به تقلید از آناستازیا داد زد:
    _و چتر آفتابی من.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت هشتم:

    [HIDE-THANKS]

    پدر الا از خانه بیرون رفت و الا دست پدرش را ول کرد. پدر الا به طرف الا برگشت و گفت:
    _بدرود الا.
    الا در حالی که برای پدرش دست تکان می‌داد گفت:
    _دوست دارم.
    پدر الا از همان جا داد زد:
    _منم دوست دارم.
    و الا با غم به رفتن پدرش نگاه کرد.
    الا به سمت خانه رفت. در حال رفتن به سمت اتاقش بود که نامادری اش گفت:
    _الا، عزیزم.
    الای غمگین با این حرف، برگشت به سمت نامادری اش. نامادری به کنارش اشاره کرد. الا در کنار نامادری اش نشست. نامادری با ناراحتی ای ساختگی گفت:
    _دیگه حالا بغض نکن.
    و الا را در آغـ*ـوش گرفت. الا با بغض گفت:
    _چشم نامادری.
    و بعد در حالی که از او جدا می‌شد لبخند زد. نامادری اش به او گفت:
    _اوه، مجبور نیستی منو اونطوری صدا کنی.
    و بعد با دستمالش چند قطره از اشک های الا را پاک کرد و ادامه داد:
    _بگی "خانم" بهتره.
    صدای دعوای خواهر های ناتنی الا می‌آمد که می‌گفتند:
    _اون اتاق ماله منه و همه لباس های تو نیست!
    _خب پس خودت رو کوچولو تر کن!
    و در حالی که دعوا می‌کردند از روبه روی نامادری و الا گذشتند. نامادری خطاب به الا گفت:
    _آناستازیا و درزیلا همیشه باهم توی یک اتاق می مونند.
    و بعد با لبخند ادامه داد:
    _چه دختران بامحبت و خون گرمی هستند.
    هنوز صدای دعوای آناستازیا و درزیلا می‌آمد، که می‌گفتند:
    _یا... یا اینکه بهتره اصلا غیب بشی!
    درزیلا با عصبانیت، درحالی که لباس را از دست آناستازیا می‌کشید گفت:
    _تو اینو میخوای؛ مگه نه؟
    و آناستازیا با حرص و عصبانیت ادامه داد:
    _بعضی وقت ها دلم می‌خواد اون چشماتو از حدقه در بیارم!
    نامادری در حالی که به اون دوتا نگاه می‌کرد، گفت:
    _فکر کنم دارن دنبال یه جای خواب برای خودشون میگردن.
    الا هم در حالی که به آن دو نگاه میکرد گفت:
    _خب اتاق من بزرگ ترین اتاق هست که نزدیک اتاق شما و پدرمه.
    و بعد با لبخند رو به نامادری گفت:
    _شاید دوست داشته باشن اونجا برن.
    نامادری با لبخند گفت:
    _چه ایده ی خوبی! توچه دختر خوبی هستی!
    و الا با لبخند گفت:
    _منم توی اتاق...
    و نامادری در حرفش پرید و گفت:
    _زیر شیروونی.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا