با سردرد روی مبل نشست با آن که چند ساعتی از آن اتفاق می گذشت ولی هنوز هم در بهت بود، باورش برای النا سخت بود او مرتکب به جنایت شده بود؛ سر دردناکش را در دست گرفت و چشمانش را بست، در تاریکی ذهنش صدای قهقهه ی بلند زنانه ای آمد، رزالین با لـ*ـذت مشغول خندیدن بود و النا را عصبی می کرد. النا پرخاش گونه گفت:
-ساکت شو... ساکت شو...
النا موهایش را می کشید تا سردردش آرام شود و رزالین با لبخند می گفت:《عالیه النا تو تونستی! 》النا با عجز روی زمین نشست و نالید:
-تو رو خدا ولم کن، دست از سرم بردار!
رزالین هنچنان می خندید و می گفت:《تو تونستی، تو اون رو کشتی!》النا همچنان فریاد می زد و از رزالین می خواست تا ساکت شود، در آخر هم از هوش رفت؛ باز هم در جنگل تاریک بود و این بار دو زن جوان مقابل هم ایستاده بودند، النا آن دو را می شناخت یکی خودش بود با یک لباس قرمز رنگ و مقابلش زنی بود که شباهت زیادی به رازمینا و تامسون داشت. همه چیز تیره شد و این بار خودش را در اتاق بزرگی دید که شباهت زیادی به اتاقش در کلبه داشت ولی مجلل تر بود، در طلایی رنگ باز شد و شخص قد بلندی وارد شد؛ شخص با صدای دورگه ای گفت:
-سرورم درنهایت سلطنت به صاحبش بازگشت، بانوی من روز های خوشی در راه است!
النا با دردی که در سرش پیچید بیدار شد و چشمانش را باز کرد، اولین صحنه ای که دید چهره ی نگران تامسون بود؛ برای النا جای تعجب داشت كه تامسون تا این حد نگران او باشد، رو به تامسون با خونسردی گفت:
-بهت نمیاد انقدر نگران من باشی!
چشمان تامسون به آنی تیره شد و با جدیت گفت:
-تو باید مراقب خودت باشی هیچ می دونی اگه می مردی...
النا پوزخندی زد و با بی تفاوتی گفت:
-آره می دونم، اون وقت نقشه های جنابعالی نقشه براب می شدن... می دونی که اصلا برام مهم نیست!
به حالت نشسته در آمد و کمی از خون داخل تنگ شیشه ای نوشـ*ـید، چشمانش را بست هنوز به مزه ی خون عادت نکرده بود؛ تامسون با فاصله کمی از او روی تخت نشست و با خونسردی گفت:
-کارلوس گفت که تو از جادوی آتش استفاده کردی، به جز اون چه قدرت های دیگه ای داری؟
النا با یادآوری آن اتفاق ناگهانی از جا پرید طوری که حتی تامسون هم لحظه ای ترسید، هضم آن كه امروز يك نفر را کشته بود هنوز هم برایش سخت بود؛ با نفرت گفت:
-از تو و این قدرت ها متنفرم برو بیرون...
تامسون از حرکت ناگهانی النا لحظه ای متعجب شد سپس با خونسردی گفت:
-انسان ضعیف، تو هنوز عذاب وجدان داری؛ هنوز احساسات داری برگ... آنیا... بیاین اینجا!
برگ و آنیا هر دو وارد اتاق شدند و به تامسون تعظیم کردند، النا زود تر از تامسون با خونسردی گفت:
-قبل از تو بگم که می خوام یکی از دوستام کنارم باشه، منظورم مگنولیا نیست ادوارد برایان، درسته با هم صمیمی نیستیم ولی رفتارش بهتر از برگ هست؛ بهش گفتم بیاد...آهان اومد باید از مرز حفاظتی رد بشه، برگ برو بیارش... من یه درنده نیستم ولی از یه درنده بدترم عصبانیم نکنین!
تامسون با نفرت به برگ اشاره کرد تا برود سپس خطاب به آنیا گفت:
-برو یکم از معجون تقویتی برای النا بیار!
آنیا که رفت رو به النا با جدیت گفت:
-النا بهتره دیگه من رو تهدید نکنی...
النا روی مبل نشست و با خونسردی گفت:
-بهت گفتم که بهتره زودتر تمومش کنی وگرنه برات دردسر میشه، حالا تو مجبوری از من اطاعت کنی تامسون دیگه بهم دستور نده و زودتر برو و خون لازمه رو بده
سپس با یک حرکت در چوبی را باز کرد و با جدیت گفت:
-بیا تو ادوارد!
ادوارد مقابل النا ایستاده بود و با خونسردی او را نگاه می کرد، النا لباس بلند و قرمزی پوشیده بود و روی سرش نیم تاج سلطنتی ای بود؛ ادوارد با تعجب به حرف R طلایی رنگ بالای تاج النا نگاه کرد و النا با خونسردی گفت:
-تعجب کردی؟ پس بذار بیشتر متعجبت کنم!
چشمانش را بست و وارد ذهن ادوارد شد و با صدای اکو داری گفت:
-مغز شلوغی داری ادوارد بهتره از طبقه بندی ذهن استفاده کنی!
سپس چشمانش را باز کرد و با پوزخند گفت:
-تا حالا کسی نتونسته بود به چشمات نگاه کنه نه؟
سپس بلند شد با فاصله ی کمی از او ایستاد و مستقیم به چشمان آبی رنگ ادوارد که رو به سرخی می رفت نگاه کرد و با خونسردی ادامه داد:
-ولی خوب من می تونم تازه از چشمام خون هم نمياد... آنیا لطف کن بزارش رو میز و بعد برو و به سرت نزنه فالگوش وایستی عزیزم چون فکر کنم به گوشات نیاز داری!
سپس با خونسردی از ادوارد مبهوت جدا شد و روی مبل سلطنتی اش نشست، کمی از محتوی تیره رنگ نوشید و ادامه داد:
-فکر نکنم درباره ی پیشگویی خونین چیزی شنیده باشی درسته؟ بشین تا برات توضیح بدم!
ادوارد روی صندلی نشست و با خونسردی به النایی که حالا می دانست زمین تا آسمان با آن دخترساده ی دبیرستانی تفاوت داشت نگاه کرد، النا پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
-طبق یه پیشگویی قدیمی وقتی یه 《خون آشام اصیل با یک انسان در هم آمیـ*ـزند تمامی دنیای خونین کون فیکون می شود...》حالا یه خون خوار اصیل عاشق یه انسان شده، تامسون می خواد من عروسش بشم برای همین ریون رو فرستاد تا بتونه به من برسه و با یه سری حیله من رو تبدیل به یه نیمه هیولا كرده، حالا من باید ریون رو زود تر از تامسون پیدا کنم و جلوی تامسون رو بگیرم،!
ادوارد با خونسردی گفت:
-خوب این بین به من چی می رسه؟
-ساکت شو... ساکت شو...
النا موهایش را می کشید تا سردردش آرام شود و رزالین با لبخند می گفت:《عالیه النا تو تونستی! 》النا با عجز روی زمین نشست و نالید:
-تو رو خدا ولم کن، دست از سرم بردار!
رزالین هنچنان می خندید و می گفت:《تو تونستی، تو اون رو کشتی!》النا همچنان فریاد می زد و از رزالین می خواست تا ساکت شود، در آخر هم از هوش رفت؛ باز هم در جنگل تاریک بود و این بار دو زن جوان مقابل هم ایستاده بودند، النا آن دو را می شناخت یکی خودش بود با یک لباس قرمز رنگ و مقابلش زنی بود که شباهت زیادی به رازمینا و تامسون داشت. همه چیز تیره شد و این بار خودش را در اتاق بزرگی دید که شباهت زیادی به اتاقش در کلبه داشت ولی مجلل تر بود، در طلایی رنگ باز شد و شخص قد بلندی وارد شد؛ شخص با صدای دورگه ای گفت:
-سرورم درنهایت سلطنت به صاحبش بازگشت، بانوی من روز های خوشی در راه است!
النا با دردی که در سرش پیچید بیدار شد و چشمانش را باز کرد، اولین صحنه ای که دید چهره ی نگران تامسون بود؛ برای النا جای تعجب داشت كه تامسون تا این حد نگران او باشد، رو به تامسون با خونسردی گفت:
-بهت نمیاد انقدر نگران من باشی!
چشمان تامسون به آنی تیره شد و با جدیت گفت:
-تو باید مراقب خودت باشی هیچ می دونی اگه می مردی...
النا پوزخندی زد و با بی تفاوتی گفت:
-آره می دونم، اون وقت نقشه های جنابعالی نقشه براب می شدن... می دونی که اصلا برام مهم نیست!
به حالت نشسته در آمد و کمی از خون داخل تنگ شیشه ای نوشـ*ـید، چشمانش را بست هنوز به مزه ی خون عادت نکرده بود؛ تامسون با فاصله کمی از او روی تخت نشست و با خونسردی گفت:
-کارلوس گفت که تو از جادوی آتش استفاده کردی، به جز اون چه قدرت های دیگه ای داری؟
النا با یادآوری آن اتفاق ناگهانی از جا پرید طوری که حتی تامسون هم لحظه ای ترسید، هضم آن كه امروز يك نفر را کشته بود هنوز هم برایش سخت بود؛ با نفرت گفت:
-از تو و این قدرت ها متنفرم برو بیرون...
تامسون از حرکت ناگهانی النا لحظه ای متعجب شد سپس با خونسردی گفت:
-انسان ضعیف، تو هنوز عذاب وجدان داری؛ هنوز احساسات داری برگ... آنیا... بیاین اینجا!
برگ و آنیا هر دو وارد اتاق شدند و به تامسون تعظیم کردند، النا زود تر از تامسون با خونسردی گفت:
-قبل از تو بگم که می خوام یکی از دوستام کنارم باشه، منظورم مگنولیا نیست ادوارد برایان، درسته با هم صمیمی نیستیم ولی رفتارش بهتر از برگ هست؛ بهش گفتم بیاد...آهان اومد باید از مرز حفاظتی رد بشه، برگ برو بیارش... من یه درنده نیستم ولی از یه درنده بدترم عصبانیم نکنین!
تامسون با نفرت به برگ اشاره کرد تا برود سپس خطاب به آنیا گفت:
-برو یکم از معجون تقویتی برای النا بیار!
آنیا که رفت رو به النا با جدیت گفت:
-النا بهتره دیگه من رو تهدید نکنی...
النا روی مبل نشست و با خونسردی گفت:
-بهت گفتم که بهتره زودتر تمومش کنی وگرنه برات دردسر میشه، حالا تو مجبوری از من اطاعت کنی تامسون دیگه بهم دستور نده و زودتر برو و خون لازمه رو بده
سپس با یک حرکت در چوبی را باز کرد و با جدیت گفت:
-بیا تو ادوارد!
ادوارد مقابل النا ایستاده بود و با خونسردی او را نگاه می کرد، النا لباس بلند و قرمزی پوشیده بود و روی سرش نیم تاج سلطنتی ای بود؛ ادوارد با تعجب به حرف R طلایی رنگ بالای تاج النا نگاه کرد و النا با خونسردی گفت:
-تعجب کردی؟ پس بذار بیشتر متعجبت کنم!
چشمانش را بست و وارد ذهن ادوارد شد و با صدای اکو داری گفت:
-مغز شلوغی داری ادوارد بهتره از طبقه بندی ذهن استفاده کنی!
سپس چشمانش را باز کرد و با پوزخند گفت:
-تا حالا کسی نتونسته بود به چشمات نگاه کنه نه؟
سپس بلند شد با فاصله ی کمی از او ایستاد و مستقیم به چشمان آبی رنگ ادوارد که رو به سرخی می رفت نگاه کرد و با خونسردی ادامه داد:
-ولی خوب من می تونم تازه از چشمام خون هم نمياد... آنیا لطف کن بزارش رو میز و بعد برو و به سرت نزنه فالگوش وایستی عزیزم چون فکر کنم به گوشات نیاز داری!
سپس با خونسردی از ادوارد مبهوت جدا شد و روی مبل سلطنتی اش نشست، کمی از محتوی تیره رنگ نوشید و ادامه داد:
-فکر نکنم درباره ی پیشگویی خونین چیزی شنیده باشی درسته؟ بشین تا برات توضیح بدم!
ادوارد روی صندلی نشست و با خونسردی به النایی که حالا می دانست زمین تا آسمان با آن دخترساده ی دبیرستانی تفاوت داشت نگاه کرد، النا پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
-طبق یه پیشگویی قدیمی وقتی یه 《خون آشام اصیل با یک انسان در هم آمیـ*ـزند تمامی دنیای خونین کون فیکون می شود...》حالا یه خون خوار اصیل عاشق یه انسان شده، تامسون می خواد من عروسش بشم برای همین ریون رو فرستاد تا بتونه به من برسه و با یه سری حیله من رو تبدیل به یه نیمه هیولا كرده، حالا من باید ریون رو زود تر از تامسون پیدا کنم و جلوی تامسون رو بگیرم،!
ادوارد با خونسردی گفت:
-خوب این بین به من چی می رسه؟