فن فیکشن فن فیکشن عروس خون آشام | غزاله. ش كاربر انجمن نگاه دانلود

كدام شخصيت را مى پسنديد؟

  • النا

  • ادوارد

  • ريون


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Ghazalhe.Sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/29
ارسالی ها
874
امتیاز واکنش
5,170
امتیاز
591
محل سکونت
زير سايه ى خدا
با سردرد روی مبل نشست با آن که چند ساعتی از آن اتفاق می گذشت ولی هنوز هم در بهت بود، باورش برای النا سخت بود او مرتکب به جنایت شده بود؛ سر دردناکش را در دست گرفت و چشمانش را بست، در تاریکی ذهنش صدای قهقهه ی بلند زنانه ای آمد، رزالین با لـ*ـذت مشغول خندیدن بود و النا را عصبی می کرد. النا پرخاش گونه گفت:
-ساکت شو... ساکت شو...
النا موهایش را می کشید تا سردردش آرام شود و رزالین با لبخند می گفت:《عالیه النا تو تونستی! 》النا با عجز روی زمین نشست و نالید:
-تو رو خدا ولم کن، دست از سرم بردار!
رزالین هنچنان می خندید و می گفت:《تو تونستی، تو اون رو کشتی!》النا همچنان فریاد می زد و از رزالین می خواست تا ساکت شود، در آخر هم از هوش رفت؛ باز هم در جنگل تاریک بود و این بار دو زن جوان مقابل هم ایستاده بودند، النا آن دو را می شناخت یکی خودش بود با یک لباس قرمز رنگ و مقابلش زنی بود که شباهت زیادی به رازمینا و تامسون داشت. همه چیز تیره شد و این بار خودش را در اتاق بزرگی دید که شباهت زیادی به اتاقش در کلبه داشت ولی مجلل تر بود، در طلایی رنگ باز شد و شخص قد بلندی وارد شد؛ شخص با صدای دورگه ای گفت:
-سرورم درنهایت سلطنت به صاحبش بازگشت، بانوی من روز های خوشی در راه است!
النا با دردی که در سرش پیچید بیدار شد و چشمانش را باز کرد، اولین صحنه ای که دید چهره ی نگران تامسون بود؛ برای النا جای تعجب داشت كه تامسون تا این حد نگران او باشد، رو به تامسون با خونسردی گفت:
-بهت نمیاد انقدر نگران من باشی!
چشمان تامسون به آنی تیره شد و با جدیت گفت:
-تو باید مراقب خودت باشی هیچ می دونی اگه می مردی...
النا پوزخندی زد و با بی تفاوتی گفت:
-آره می دونم، اون وقت نقشه های جنابعالی نقشه براب می شدن... می دونی که اصلا برام مهم نیست!
به حالت نشسته در آمد و کمی از خون داخل تنگ شیشه ای نوشـ*ـید، چشمانش را بست هنوز به مزه ی خون عادت نکرده بود؛ تامسون با فاصله کمی از او روی تخت نشست و با خونسردی گفت:
-کارلوس گفت که تو از جادوی آتش استفاده کردی، به جز اون چه قدرت های دیگه ای داری؟
النا با یادآوری آن اتفاق ناگهانی از جا پرید طوری که حتی تامسون هم لحظه ای ترسید، هضم آن كه امروز يك نفر را کشته بود هنوز هم برایش سخت بود؛ با نفرت گفت:
-از تو و این قدرت ها متنفرم برو بیرون...
تامسون از حرکت ناگهانی النا لحظه ای متعجب شد سپس با خونسردی گفت:
-انسان ضعیف، تو هنوز عذاب وجدان داری؛ هنوز احساسات داری برگ... آنیا... بیاین اینجا!
برگ و آنیا هر دو وارد اتاق شدند و به تامسون تعظیم کردند، النا زود تر از تامسون با خونسردی گفت:
-قبل از تو بگم که می خوام یکی از دوستام کنارم باشه، منظورم مگنولیا نیست ادوارد برایان، درسته با هم صمیمی نیستیم ولی رفتارش بهتر از برگ هست؛ بهش گفتم بیاد...آهان اومد باید از مرز حفاظتی رد بشه، برگ برو بیارش... من یه درنده نیستم ولی از یه درنده بدترم عصبانیم نکنین!
تامسون با نفرت به برگ اشاره کرد تا برود سپس خطاب به آنیا گفت:
-برو یکم از معجون تقویتی برای النا بیار!
آنیا که رفت رو به النا با جدیت گفت:
-النا بهتره دیگه من رو تهدید نکنی...
النا روی مبل نشست و با خونسردی گفت:
-بهت گفتم که بهتره زودتر تمومش کنی وگرنه برات دردسر میشه، حالا تو مجبوری از من اطاعت کنی تامسون دیگه بهم دستور نده و زودتر برو و خون لازمه رو بده
سپس با یک حرکت در چوبی را باز کرد و با جدیت گفت:
-بیا تو ادوارد!
ادوارد مقابل النا ایستاده بود و با خونسردی او را نگاه می کرد، النا لباس بلند و قرمزی پوشیده بود و روی سرش نیم تاج سلطنتی ای بود؛ ادوارد با تعجب به حرف R طلایی رنگ بالای تاج النا نگاه کرد و النا با خونسردی گفت:
-تعجب کردی؟ پس بذار بیشتر متعجبت کنم!
چشمانش را بست و وارد ذهن ادوارد شد و با صدای اکو داری گفت:
-مغز شلوغی داری ادوارد بهتره از طبقه بندی ذهن استفاده کنی!
سپس چشمانش را باز کرد و با پوزخند گفت:
-تا حالا کسی نتونسته بود به چشمات نگاه کنه نه؟
سپس بلند شد با فاصله ی کمی از او ایستاد و مستقیم به چشمان آبی رنگ ادوارد که رو به سرخی می رفت نگاه کرد و با خونسردی ادامه داد:
-ولی خوب من می تونم تازه از چشمام خون هم نمياد... آنیا لطف کن بزارش رو میز و بعد برو و به سرت نزنه فالگوش وایستی عزیزم چون فکر کنم به گوشات نیاز داری!
سپس با خونسردی از ادوارد مبهوت جدا شد و روی مبل سلطنتی اش نشست، کمی از محتوی تیره رنگ نوشید و ادامه داد:
-فکر نکنم درباره ی پیشگویی خونین چیزی شنیده باشی درسته؟ بشین تا برات توضیح بدم!
ادوارد روی صندلی نشست و با خونسردی به النایی که حالا می دانست زمین تا آسمان با آن دخترساده ی دبیرستانی تفاوت داشت نگاه کرد، النا پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
-طبق یه پیشگویی قدیمی وقتی یه 《خون آشام اصیل با یک انسان در هم آمیـ*ـزند تمامی دنیای خونین کون فیکون می شود...》حالا یه خون خوار اصیل عاشق یه انسان شده، تامسون می خواد من عروسش بشم برای همین ریون رو فرستاد تا بتونه به من برسه و با یه سری حیله من رو تبدیل به یه نیمه هیولا كرده، حالا من باید ریون رو زود تر از تامسون پیدا کنم و جلوی تامسون رو بگیرم،!
ادوارد با خونسردی گفت:
-خوب این بین به من چی می رسه؟
 
  • پیشنهادات
  • Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    النا پوزخندی زد و با جدیت گفت:
    -هنوز بهش فکر نکردم ولی تو مجبوری چون توی دنیای خون آشام یه دورگه جایی نداره تو عمارت برایان برخورد بقیه باهات این رو ثابت کرد، خوب تامسون تو سرش هست که به سلطنت برسه و بعد همه دورگه ها رو بکشه!
    سپس به او نزدیک شد و در چشمانش نگاه کرد، پس از خوراندن معجون تقویتی به او سرش را از روی پاهایش برداشت و روی مبل نشست؛ کمی بعد ادوارد به هوش آمد و با تعجب به او نگاه کرد، النا با خونسردی گفت:
    -با اینکه تو یه خون خواری بازم همه چیز رو برات گفتم فقط امیدوارم تو مثل اون تامسون روانی نباشی
    با آن که همه چیز را به ادوارد گفته بود اما هنوز به او اعتماد کامل نداشت، ادوارد با سینی ای وارد شد و سینی را مقابل النا گذاشت؛ النا به بشقاب طلایی رنگ نگاه کرد، تکه ی صورتی رنگ را که بوی خون می داد و جام محتوى معجون تيره رنگ همیشگی اش، با خونسردی گفت:
    -این گوشت نیم پزه، مگه بهت نگفتم بودم من دیگه نمی تونم غذا بخورم!
    ادوارد با خونسردی گفت:
    -تو هنوزم یه آدمی بدنت با یه لیوان خون طی روز دوام نمیاره، لازمه برای رفتن از اینجا انرژی داشته باشی؛ غذات رو که خوردی لباست رو با یه لباس راحت تر عوض کن و به میدون مبارزه بیا!
    النا با انزجار به تکه گوشت نگاه کرد و سپس برشی از آن را به دهانش برد، برخلاف نظرش خیلی هم خوش مزه بود پس با ولـ*ـع تکه ى دیگری را خورد؛ خوردنش که تمام شد بلند شد و به سمت کمد رفت یکی از لباس ها را که بنظرش مناسب بود را پوشید، یک لباس تا زانوی تنگ و شلوار چسبان سیاهش که از آخرین لباس هایش بود را پوشید و از اتاق بیرون رفت، ادوارد که روی مبل قرمز رنگ نشسته بود با دیدن النا چشمانش برق زد و النا با خونسردی گفت:
    -فکرشم نکن برایان، خوب حالا بگو باید چکار کنیم!
    ادوارد که دیگر خوب می دانست النا آن دختر سابق نیست و وقتی کنار اوست حتی باید مراقب افکارش هم باشد با بیخیالی گفت:
    -قوای بدنی، اول باید روی بدنت کار کنی!
    سپس در ذهنش اتاق مبارزات را تصور کرد، النا لبخندی زد و کنار ادوارد ایستاد سپس گوشه ی لباسش را گرفت و چشمانش را بست؛ در کسری از ثانیه خودشان را در اتاقی مستطیلی ظاهر کرد، رو به ادوارد با خونسردی گفت:
    -اینجا اتاق تمرین رزالین هستش و حالا ماله منه، فکر نکنم تامسون ناراحت بشه که از میدون مبارزه مزخرفش استفاده نکنم البته ناراحت بشه هم برام مهم نیست!
    ادوارد که از نفرت النا نسبت به تامسون با خبر بود پوزخندی زد و با جدیت گفت:
    -حق داری نسبت به اون انقدرنفرت داشته باشی ولی برات مهم نیست که اون از تو قوی تره؟
    النا پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
    -اگه منظورت خون آشام بودن اونه که باید بدونی الان من از اون قوی ترم، شاید هنوزم یه انسان باشم ولی دیگه نیمه هیولا مثل تو ام البته هنوز دندون نیش تغییر پذیر ندارم؛ خوب حالا می خوای مبارزه ی دونفره رو انجام بدیم؟
    ادوارد با خونسردی گفت:
    -تو هنوز اونقدر قوی نیستی که با یه خون آشام بجنگی، اول باید سخت تمرین کنی!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل دوازدهم
    پس از نوشـ*ـیدن مقداری از خون حالش بهتر شده بود و روی تخت دراز کشید، به خاطر غیب و ظاهر شدن انرژی زیادی صرف کرده و بی حال شده بود؛ در اتاق با صدا باز شد و تامسون خشگمین وارد اتاق شد، النا بی حال گفت:
    -الان نه تامسون، الان حالم خوب نیست!
    سپس نفس عمیقی کشیده و به خواب رفت، باز هم در همان جنگل بود اما این بار همراه با شخص شنل پوشی بود؛ از خستگی روی زمین نشست و خطاب به همراهش گفت:
    -من خسته شدم دو روزه نخوابیدم تو می تونی چند روز بی وقفه راه بری ولی من نمی تونم یکم بذار استراحت کنم!
    شخص شنل پوش گفت:
    -بیا رو پشتم من می برمت!
    النا با بی تفاوتی گفت:
    -من مشکلی ندارم ولی یادت رفته یه تماس کوتاه بین ما مساوی با مرگ توئه؟
    مرد مانند او روی زمین نشست و کلاه شنلش را برداشت، نتوانست چهره ی او را ببیند اما احساس می کرد آشناست، چشمانش را باز کرد حالش کمی بهتر شده بود؛ از روی تخت بلند شد و ادوارد را صدا زد، آنيا وارد شد و با خونسردی گفت:
    -جناب تامسون بردنش، احتمالا به خاطر بیرون بردنت مجازات می شه!
    سپس بی توجه از اتاق بیرون رفت، النا با عصبانیت ناسزایی زیر لب گفت و چشمانش را بست سپس در ذهنش تامسون را خواند؛ رو به روی تامسون نشسته بود و با خونسردی به چشمان سبز رنگ او نگاه کرد، پس از خواندن ذهنش با جدیت گفت:
    -همین الان دستور می دی ادوارد آزاد بشه و بیاد اینجا وگرنه خوب می دونی که هنوز خوب روی قدرت عذاب دادن تسلط ندارم و نمی تونم تضمین کنم بلایی سرت نیارم!
    تامسون با خشم غرید:
    -دخترک احمق!
    با ادوارد در میدان تمرین بودند و النا به ادوارد درباره ی قدرت های زمان عصبانیتش هشدار داده بود، زمانی که داشت به او حمله می کرد ناگهانی سر انگشتان دستش گرم شد و باریکه های آتش از دستش خارج شد به قدری سریع بود که نتوانست به ادوارد هشدار دهد؛ با عصبانیت به سمت رفت و با خشم گفت:
    -بهت گفتم عصبیم نکن من هنوز روی این قدرت کنترول کامل ندارم، حالا حالت خوبه؟
    ادوارد نگرانی را در چشمان دریایی النا دید اما با خونسردی گفت:
    -نگران من نباش من حالم خوبه،
    النا بلند شد پوزخندی زد و با جدیت گفت:
    -قبلا به پدر بزرگت گفته بودم از کشتن خوشم نمياد حالا طرفم می خواد آدم باشه یا یه درنده فرقی نداره البته تامسون مثل همیشه استثناست، حالا اگه حالت خوبه بهتره ادامه بدیم!
    کمی دیگر هم مبارزه کردند سپس به کلبه برگشتند، آخر شب بود که النا خواست به خانه اش در فلوریدا برود؛ داخل اتاقش مشغول جمع کردن لوازم مورد نیازش بود، جز لایه ای گرد و غبار همه چیز مثل روز اولش بود! النا چند دست از لباس ها و چند جفت از کفش های اسپرتش را داخل چمدانش گذاشت به علاوه ی چند جلد کتاب وقتی نگاهش به عکس روی پا تختی اش افتاد اشک در چشمانش حـ*ـلقه زد، چند وقتی می شد که به یاد برادرش نیوفتاده بود انگار حق با تامسون بود که:《برای يه خون آشام احساسات معنايى نداره!》و حالا که او یک نیمه خون آشام بود انگار احساساتش مرده بود و در قلبش دفن شده بود! دستی به عکس برادرش کشید و زیر لب گفت:
    -دلم برات تنگ شده ال!
    در چمدان را بست و کوله ی آبی رنگش را برداشت، قاب عکس خانوادگی اش را هم برداشت و همراه ادوارد به کلبه باز گشت؛ تامسون با خونسردی روی مبل نشسته بود و جامی از خون در دست داشت، النا با بیخیالی خطاب به ادوارد گفت:
    -وسایلم رو ببر تو اتاق و منتظرم باش!
    ادوارد با جدیت کوله را روی دوشش انداخت و دسته چمدان را گرفت، النا با خونسردی به چشمان تامسون نگاه کرد و بیخیال گفت:
    -فکر می کردم تو حافظه ی قوی ای داری، قبلا که بهت کفتم قصد فرار ندارم پس نمی خواد نگران باشی رفته بودم چند دست لباس برای خودم بیارم آخه می دونی لباسای تو اون کمد به درد من نمی خوره درواقع برای اینجا مناسب نیست...
    خمیازه ای کشید و گفت:
    -می گن دیدار با زندانی باید کوتاه باشه، پس بای بای!
    سپس بی تفاوت از پله ها بالا رفت، در اتاقش مشغول چیدن لباس هایش داخل کمد بود و در همان حال خطاب به ادوارد گفت:
    -از فردا تمرینات قدرتی رو دو برابر می کنیم چون باید زودتر دنبال ریون بریم احتمالا خوابت نمیاد پس تا ده دقیقه دیگه بیا اتاق کناری!
    شلوارش را با یک استریج سرمه ای رنگ و لباس قرمزش را با تاپ سفید پشت گردنی اش تعویض کرد و پس از برداشتن دفترچه ای به اتاق آزمایشاتش رفت، با کمک ادوارد تجهیزات آزمایشش را جا به جا کرد و روی صندلی نشست؛ ادوارد نگاهش به گردن و شانه ی سفید النا افتاد و ناخواسته دندان های نیشش بیرون زد، النا پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
    -فکرشم نکن، می دونی اگه به بدنم دست بزنی قوای بدنیت کم می شه و از هوش می ری با این حال بازم واکنش نشون می دی؟
    ادوارد عصبی از اتاق بيرون رفت و النا هم بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و مشغول نوشتن به زبان باستانی شد!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    النا ضربه ی ادوارد را دفع کرد و گفت:
    -بعد از اون اتفاق حس نکردی تو بدنت تغییری به وجود اومده؟
    ادوارد که جز ضربان قلبش که گاهی تند می شد تغییر دیگری در بدنش احساس نمی کرد سرد گفت:
    -نه، به جای نگرانی برای من تمرکزت رو روی حرکاتت بذار!
    النا که به او برخورده بود لگدی به او زد و با پوزخند گفت:
    -انگار اونی که تمرکز نداره تویی نه من، بشین و یکم استراحت کن!
    مجدد پوزخندی زد و به تمرین تمرکزش پرداخت، مقداری از معجون آبی رنگی را که به تازگی تامسون برایش آوررده بود می نوشـ*ـید؛ رو به ادوارد کرد و با جدیت گفت:
    -بهتره یه مدت به جای تمرین برای کنترول قدرت های درونیم تلاش کنم!
    سپس از میدان بیرون و به اتاق مخفی رزالین که برای تمرکزش از آن استفاده می کرد رفت، اتافک کوچک سیمانی که بدون پنجره و تاریک بود؛ روی زمین نشست و سعی کرد با قدرت آتش آن جا را کمی روشن کند، چند بار تلاش کرد اما نتوانست به این فکر کرد که آتش درونش زمانی شعله ور می شود که عصبانی باشد. در زندگی اش چه چیز بیشتر عصبی اش می کرد؟ ماندن در آن کلبه یا دیدن تامسون؟ رزالین خون خوار درونش؟ هیچ کدامشان او را آن قدر عصبانی نمی کرد که لازم باشد، کمی بیشتر فکر كرد؛ مرگ خانواده اش توسط تامسون، النا گرمایی در دستش حس کرد و سپس گلوله ای کف دستش ظاهر شد. چند ساعتی را مشغول تمرینش بود سپس پیش ادوارد برگشت و با بی حالی گفت:
    -از كوله ام اون بطرى قرمز رو بده!
    ادوارد بطرى را آورد و از آن مایع تيره رنگ به او خوراند، النا كه نیرویش را به دست آورد از جایش بلند شد و با بی تفاوتی گفت:
    -بهتره برگردیم نصف روز رو اینجا بودیم!
    سپس کوله اش را برداشت و همراه ادوارد به کلبه بازگشت، مقابل تامسون که با خونسردی نشسته بود ایستاد و با جدیت گفت:
    -لازمه هر بار بهت بگم که اون مرز لعنتی رو برداری، خسته شدم هر بار که می خوام برم بیرون باید از قدرتم استفاده کنم!
    تامسون با بی تفاوتی گفت:
    -نرو بیرون تا خسته نشی!
    النا که حوصله ی کل کل با او را نداشت به سردی گفت:
    -برای من مهم نيست به هر حال اونی که مجبوره هر روز مقدار زیادی از خونش رو از دست بده من نیستم!
    در حالی که از پله ها بالا می رفت بی تفاوت گفت:
    -اونی که داره کم کم جونش رو از دست می ده ام من نیستم!
    روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود با حس حضور تامسون پوزخندی زد، در با صدای بدی باز شد و تامسون با عصبانیت گفت:
    -منظورت از ذره ذره مردن چیه؟
    النا لبخندی زد و با خونسردی گفت:
    -فکر می کردم خیلی باهوش تر باشی، فکر کردی قدرت به راحتی به دست میاد؟
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    در اتاق آزمایشاتش مشغول تهیه ی معجونی برای تقویت انرژی اش بود تا درصورت لزوم به جای خون تامسون از آن استفاده کند، بعد از صحبت با او انتظار نیامدن تامسون را داشت درست بود که تامسون مرد قدرت طلب و طماعی بود اما او هم مانند سایرین بیشتر به زندگی اش اهمیت می داد؛ سرش داخل دفترش بود و غرق در فرمول هایش بود که با صدای قدم های ادوارد سرش را بلند کرد، ادوارد در حالی که جعبه ای در دست داشت وارد اتاق شد. جعبه را روی میز چوبی گذاشت و گفت:
    -تامسون این دختره رو برای جاسوسی گذاشته، باید ترتیبش رو بدی!
    النا در حالی که محتوای جعبه را برسی می کرد گفت:
    -هنوز زوده درضمن قبلا هم گفتم که از کشتن خوشم نمیاد!
    ادوارد شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
    -خودت می دونی... راستی تامسون پایین مننظرته!
    النا سر بلند کرد و با پوزخند گفت:
    -انگار جنون قدرت داره!
    روپوش سفیدش را در آورد و از اتاق بیرون رفت، با خونسردی به تامسون نگاه کرد و گفت:
    -یعنی حاضری به خاطر قدرت از جونت بگذری؟
    تامسون با جدیت گفت:
    -برات یه مقدار خون اوردم، یه مدت طولانی پیشت نمیام چون کاترینا بهم شک کرده!
    النا ذهن تامسون را خواند و وقتی فهمید که کاترینا جفت خون خوارش است پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
    -بهت نمیاد زن ذلیل باشی تامسون!
    تامسون بی تفاوت از جایش بلند شد و به سمت در رفت، النا مجدد به اتاق برگشت و پشت میز چوبی اش نشست؛ بشر محتوای مایع لزج سبز رنگ را مقابل صورتنش گرفت و با انزجار گفت:
    -ایش... شبیه لجن مونده اس، واقعا طی این مدت این آشغال رو می خوردم؟
    سپس کمی از خونی را که ادوارد برایش آورده بود داخل بشر ریخت، با مخلوط کردن خون رنگ مایع از سبز کم کم به رنگ قرمز مایل به بنفش در آمد؛ حالا تنها کاری که لازم بود انجام دهد تست کردن معجون بود، چشمانش را بست و پس از کشیدن نفس عمیقی جام را بالا برد. کمی احساس خوابالودگی می کرد اما جز آن حس دیگری نداشت، رو به ادوارد با هیجان گفت:
    -الان دیگه به تامسون نیاز ندارم اما فعلا که از اون می تونم بهره ببم!
    پوزخندی زد و مشغول پاک کردن وسایلش شد، از روزی که ادوارد به آن جا آمده بود تامسون آنیا را برای جاسوسی گذاشته بود؛ پس از مرتب کردن وسایلش برای استراحت به اتاقش رفت، این بار در سالن بزرگ و نیمه تاریکی بود . به دور خودش چرخید و به اطرافش نگاه کرد، سردش بود و لباس مناسبی هم تنش نبود؛ به لباس سفیدش که چند جایش لکه های خون بود نگاه کرد و سپس به دست هایش که خونی بود نمی دانست خون کیست، ترسیده سرش را بالا آورد که قطره و خونی روی پیشانی اش چکید. با صدای جیغ بلند خودش از خواب بیدار شد، نفس نفس زنان روی تخت نشست و دستش را روی قلبش گذاشت، ضربان تند تند می زد به طوری که انگار قلبش در مشتش می زد؛ کمی از معجون تیره رنگ را نوشید سپس از اتاق بيرون رفت، به آنیا که روی راحتی قرمز رنگ چرت می زد نگاه کرد و با خودش گفت:《نمی خوام بلایی سرت بیارم ولی نمی تونم بی تفاوت هم ازت بگذرم!》آهی کشید و از کلبه خارج شد، زیر نور ماه روی زمین خاکی نشسته بود و به آن فکر می کرد که زمانی که ریون را پیدا کند باید چه کار کند؟ ادوارد بالای سرش ایستاده بود و سعی داشت وارد ذهن النا شود، النا با خونسردی گفت:
    -تا وقتی من نخوام نمی تونی وارد ذهنم بشی، پس انرژیت رو بی خود هدر نده...
    نمی دانست چرا ولی دلش می خواست با کسی درد دل کند و چه کسی بهتر از ادوارد که او را می شناخت حداقل کمی او را می شناخت، النا نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و با لحن بی احساسی گفت:
    -تو شیمی استعداد داشتم فکر می کردم یه دانشمند می شم، تازه داشتم رویا بافی می کردم که تامسون وارد زندگیم شد و رسما گند زد به زندگیم؛ می دونی تا چند ماه پیش جادو و این طور چیزا رو باور نداشتم حالا تو جهنمی ام که تهش معلوم نیست، نمی دونم چرا دارم اینا رو به تو می گم اما... بیخیال بهتره من برم بخوابم!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    در اتاقش نشسته بود که ادوارد در حالی که سینی ای در دست داشت داخل شد، النا رو به ادوارد گفت:
    -آنیا که دنبالت نیومد؟
    ادوارد سرش را به طرفین تکان داد و به در تکیه داد، النا با وسواس به محتوی داخل لیوان های شیشه ای نگاه کرد؛ متفکر گفت:
    -اون خونی که می داده بهم مال خودش نبوده اون خون...
    سپس با خشم غرید:
    -ای تامسون پست فطرت، تو واقعا یه هیولایی!
    موهای قهوه ای النا به سرخی گرایید، ادوارد با تعجب به النا نگاه کرد و گفت:
    -موهات...
    النا سوزشی را در پوست سرش احساس کرد و اخمی روی پیشانی نشاند، با صدای دورگه ای گفت:
    -رزالین آروم باش داری دیوونه ام می کنی ولم کن!
    سرمایی را در سرش احساس کرد و رنگ اصلیش در آمد، النا به ادوارد نگاه کرد و حس کرد برای یک لحظه نگرانی را در چشمان آبی اش دیده است؛ النا متفکر گفت:
    -این خون یه انسان و یه خون آشام نیست، ادوارد می شه یکم از خون خودت توی اون بشرسبز رنگ بریزی!
    النا کمی از معجون را خورد و کمی بعد با نفرت گفت:
    -چرا زودتر نفهمیدم، قصد اون روانی همینه...
    سپس با جدیت رو به ادوارد ادامه داد:
    -از اولش هم برنامه اش این بود آخه چه طور نفهمیدم، اون می خواد همه ی دورگه ها و انسان ها رو بکشه؛ فکر کنم نقشه یکم تغییر کنه، قبل از پیدا کردن ریون باید ارتش رامونا رو دوباره جمع کنم!
    ادوارد موشکافانه به النا نگاه کرد و گفت:
    -یعنی تو می خوای... من و ریون سعی کردیم اونا رو نابود کردیم و ریون رامونا رو کشته حالا تو می خوای که من...
    النا حرف ادوارد را قطع کرد و با بی حوصلگی گفت:
    -من فقط به قدرت شکارچی بودنت نیاز دارم همین!
    فردای آن روز النا آنیا را به جنگل برد و تمام ماجرای شب گذشته را برایش بازگو کرد، ظاهرا آنیا از نیمی از ماجرا خبر داشت و آن هم خوراندن معجون با خون خودش و برگ بود اما بقیه را نمی دانست؛ النا با خونسردی گفت:
    -حالا باید تصمیم بگیری به من می پیوندی یا به تامسون خدمت می کنی و در آخر جونت رو هم از دست می دی، فکر فرار هم به سرت نزنه!
    سپس به ادوارد که به تنه ی درخت تکیه داده بود نیم نگاهی کرد، آنیا پوزخندی زد و با جدیت گفت:
    -من رو بکش، می دونم ازت بر نمیاد؛ تو حتی نتونستی همه توانایی هات رو بشناسی، مردن بهتر از کنار تو بودنه!
    النا با خونسردی در چشمان سبز النا نگاه کرد و در ذهنش کلمه ی:《درد!》را تکرار کرد، آنیا به سرعت روی زمین افتاد و فریاد زنان به خودش پیچید؛ النا با خونسردی گفت:
    -به نظرت چه طور بود، هنوزم به نظرت انقدر ضعیفم؟
    آنیا با خشم به او که با خونسردی بالای سرش ایستاده بود نگاه می کرد، ادوارد هم که می دانست النا روی قدرت های درونی اش کار می کند با این وجود لحظه ای متعجب شد؛ النا پوزخندی زد و با جدیت گفت:
    -تازه این کم ترین کاری که می تونم بکنم، حیف که خودت زمان رزالین نبودی شخصا ببینی که چه کارایی ازش برمیومد اما اشکال نداره الان می تونی چندتا از کوچیک ترین توانایی های اون رو ببینی!
    سپس درحالی که به او نزدیک می شد خم شد و هشدارگونه گفت:
    -ادوارد بهتره چشمات رو ببندی!
    پس از نشان دادن برخی از توانایی هایش با لحن سردی گفت:
    -هنوزم می خوای طرف تامسون باشی؟
    آنیا به سردی گفت:
    -معلومه که می خوام!
    النا به او حق می داد که طرف پدرش باشد اما کسی که برای قدرت حاضر بود فرزند خودش را قربانی کند لایق پدر بودن بود؟ ادوارد پوزخندی زد و با لحن سردی گفت:
    -اونی که تو پدر خودت می دونی حتی به بچه های اصیلش رحم نکرد پس به تو که یه دورگه هستی به هیچ وجه رحم نمی کنه حتی...
    النا با خونسردی حرف او را قطع کرد و بی تفاوت گفت:
    -ولش کن، اون خیلی وقته روح و جسمش رو باخته؛ حافظه اش رو پاک کن و بعد ببا تو اتاقم!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    تمرینات برای النا کمی سنگین بود مخصوصا که که ادوارد به عمد او را عصبانی می کرد و النا مجبور بود هر بار با حرص به او یاد آوری کند که:《من هنوز روی قدرت زمان عصبانیت تسلط کامل ندارم، مراقب خودت باش!》النا با عصبانیت گفت:
    -نکنه دلت می خواد بکشمت؟ بهت گفتم من رو به جنون نرسون خودت خواستی!
    سپس با بی رحمی تمام دستش را با فشار روی شانه ی ادوارد گذاشت، کم کم پوست ادوارد چروک می شد و النا احساس گرمای لـ*ـذت بخشی را تجربه می کرد؛ با بهت از ادوارد جدا شد و خطاب به آنیا گفت:
    -آنیا زود یه معجون تقویتی و خون برام بیار!
    کمی از معجون را به ادوارد خوراند و به او که کم کم به حالت عادی باز می گشت نگاه کرد، ادوارد با تعجب به النا نگاه کرد و با بی حالی گفت:
    -تو چه طوری...
    النا با ملایمت گفت:
    -هیچی نگو، فعلا استراحت کن!
    سپس در حالی که سر ادوارد روی پایش بود به دیوار چوبی تکیه داد و چشمانش را بست، وقتی ادوارد به هوش آمد و از روی پای النا بلند شد به خودش اعتراف کرد:《برای اولین بار تو عمرم از یه دختر ترسیدم، واقعا اون ترسناک بود..》النا که بیدار شده بود تکانی خورد و با لحن مغمومی گفت:
    -متاسفم، نمی خواستم این طوری بشه؛ بهت هشدار دادم عصبیم نکن واقعا از خودم بدم میاد به یه هیولا تبدیل شدم، آدم کشتم و حالا داشتم تو رو می کشتم من واقعا چی ام!
    سپس اشک هایش بی اراده فرو ریخت، ادوارد برای اولین بار بود که از گریه کردن یک دختر ناراحت می شد؛ با کمک ادوارد النا به اتاق رفت و روی تخت دراز کشید، النا دست ادوارد را گرفت و گفت:
    -خواسته ی زیادی بود که ازت خواستم کمکم کنی می دونم، پرسیدی چه نفعی برای تو داره...
    دست دیگرش را جلو آورد و ادامه داد:
    -تنها کاری که فعلا ازم برمیاد، تا اثر دارو از بین نرفته بخور!
    ادوارد با تعجب به او نگاه کرد و با جدیت گفت:
    -نه النا، تو الان تو شرایط عادی نیستی باید استراحت کنی!
    از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت، فردای آن روز النا برخوردش با ادوارد مثل گذشته سرد شد؛ النا با جدیت در حال تمرین روی کنترول نيرو هاى درونى اش بود، رو به آنيا با لحن بى تفاوتى گفت:
    -سعی کن با تمام توانت بهم حمله كنى، لازم نکرده مراعات حال من رو بکنی فکر کن داری با دشمنت می جنگی!
    کم کم داشت از عصبانی می شد که فریاد زد:
    -برید هر دوتون!
    ادوارد که می دانست چرا النا فریاد می زند با سرعت آنیای متعجب را کشان کشان به داخل برد، النا با عصبانیت گلوله ای آتشین را به سمت درخت تنومندی در حاشیه ی جنگل پرتاب کرد؛ به شعله های آتش نگاه کرد و صحنه هایی از پیش چشمانش گذشت، در جنگل بود و مقابل همان زن سیاه پوش ایستاده بود که با عصبانیت شعله هایی از دستانش خارج شد و آتش زبانه کشید. تمام اطرافش را آتش شعله ور شده گرفته بود، صدای جیغ گوش خراشی بلند شد و النا که به خودش آمده بود سعی کرد درخت آتش گرفته را خاموش کند؛ همان طور که زیر لب می گفت:《خاموش شو، لطفا خاموش شو!》ناگهان سرمایی را در نوک انگشتانش حس کرد و سپس در کمال تعجبش با درخت سالم رو به رو شد، النا متعجب به مقابلش نگاه می کرد!
    روی مبل نشسته بود با خونسردی به تامسون که نگران در اتاق قدم می زد نگاه می کرد، تامسون با کلافگی گفت:
    -دختره ی احمق این چه کاری بود تو انجام دادی؟ الان رازمینا می دونه تو رزالین هستی...
    النا با خونسردی گفت:
    -من رزالین نیستم فقط برخی از قدرت های اون رو دارم، لازمه بهت یادآوری کنم که من یه خون آشام نیستم حتی یه دورگه هم نیستم پس لازم نیست نگران باشی یه مدت برای اطمینان پنهان می شم جایی که حتی تو هم نمی دونی فقط هر هفته باید بیای به خونه ی من تو فلوریدا و کمی از خونت رو بذاری تو فریزر الان
    هم باید سریع تر از اینجا بریم زود باش!
    سپس همراه با ادووارد به اتاقش رفت، درحالی که یک دست لباسش را داخل کوله ی آبی رنگش می گذاشت گفت:
    -درباره ی جنگل تاریک چی می دونی؟
    ادوارد با تروید گفت:
    -تو سرت نیست که اونجا بری؟
    النا در حالی که لباسش را با یک آستین بلند مشکی عوض می کرد گفت:
    -آخرین بار اون زن رو اونجا دیدم باید اونجا برم و تو طی این مدت دنبال افراد لازم بگرد!
    سپس به ادوارد نزدک شد و گفت:
    -بعد از اون اتفاق، هر وقت بخوای می تونی وارد بخشی از ذهنم بشی اون طوری با هم درر ارتباطیم فعلا باید برم؛ زمانش که برسه پیشت میام!
    کوله اش را برداشت و از اتاق بیرون رفت، رو به تامسون گفت:
    -بعد از رفتن من باید اینجا رو پاک سازی کنی، خودت ذهنت رو پاک کن دخترت فعلا باید با من بیاد...
    تانسون با ناباوری زیر لب گفت:
    -آخه چه طور...
    النا در حالی که بند کتونی هایش را می بست ادامه داد:
    -الان مهم نیست که چه طودی فهمیدم...
    سپس ایستاد و خطاب به آنیا گفت:
    -از پدرت خداحافظی کن و زود بیا باید بریم
    آنیا متعجب به آن دو و سپس به تامسون نگاه کرد، پس از گذشتن از مرز حفاظتی النا رو به آنیا با لحن بی تفاوتی گفت:
    -تو دختر تامسون و یه انسان هستی و تامسون هم تا مدت ها قبولت نداشت و حالا که بهت نیاز داره اوردت پیش خودش اما به خاطر این که تو دخترشی نه بلکه چون برای احیا کردن قدرت ها به خونت نیاز داشت؛ الان هم من به قدرت سرعت تو نیاز دارم پس بهتره خودت کمکم کنی تا این که مجبورم بشم از قدرتت استفاده کنم، به نظرت کدوم بهتره؟
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل سیزدهم
    النا پس از دور شدن کلبه و محوطه ی بی درخت جنگل رو کرد به آنیا و با لحن بی روحی گفت:
    -باید برات سخت بوده باشه که دور از خانواده ات بزرگ بشی، تا حدودی می تونم درکت کنم؛ منم یه خانواده داشتم، با این که پدر و مادر داشتم ولی اولویت اونا اول کارشون و بعد پچه هاشون بود. با این حال هم من و هم برادرم رو دوست داشتن، مثل هر خواهر بزرگتری در قبال برادرم خودم رو مسئول می دونستم؛ تا اینکه یه روز پدرت همه اشون رو کشت، می گفت:《وابستگی نقطه ضعفه، تا وقتی که نقطه ضعفی داشته باشی آسیب پذیری!》یه بار بهم گفت:《خون آشام ها احساس ندارن، انسان های بی ارزشن که قلب دارن!》فکر می کنی کسی که از قلب آدم ها تغذیه می کنه می تونه احساسات داشته باشه؟ بهتره بلند بشی، باید به جنگل تاریک ببریم!
    آنیا با ترش رویی بلند شد و دستش را به سمت النا گرفت، النا برای جلوگیری از هرگونه تماسی با او دست کش های چرمی پوشیده بود؛ آن ها به سرعت از محوطه ی جنگلی بیرون آمدند و النا تازه متوجه شد که تمام مدت در کلبه ای میان جنگل بالای صخره ای مانده بود، به پایین پایش نگاه کرد آب ها با شدت به سنگ ها برمی خورد و خنکی نسیمی که می وزید. النا با لـ*ـذت هوای تازه را به ریه هایش فرستاد، آنیا به این فکر کرد که:《اگه الان از دره پرتش کنم اشکالی داره؟》النا پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
    -نه چون بعدش مجبور می شی بکشیم بالا و فکر کنم کار بیخودی باشه، راستی تو قبلا هم به جنگل تاریک رفتی؟
    آنیا با اخم سرش را تکان داد و با خشم گفت:
    -از اسمش پيداست جای پلیدیه، من با جاهای سیاه کاری ندارم اما مکان حدودیش رو می دونم!
    النا پوزخندی زد و با خودش گفت:《از جاهای سیاه بدش میاد اما طرف پدر پلید و سیاهشه!》با بیخیالی گفت:
    -اگه از نزدیک دیدی تصور کن اگه نه بهتره زودتر از اینجا بریم!
    آنیا دستش را جلو آورد و النا دستش را دور بازوی او حلـ*ـقه کرد، از صخره پریده و به سرعت از کنار دریا رد شدند؛ در حاشیه ی خاکی جنگل ایستاده بودند و النا خوابی را به یادآورد که درباره ی جنگل دیده بود. از کوله اش شنل سرخ رنگی را در آورد و روی شانه انداخت رو به آنیا با جدیت گفت:
    -بهتره کسی نفهمه تو دختر کی هستی وگرنه برات بد می شه، حتی منم نمی تونم نجاتت بدم!
    در حالی که کلاه شنلش را روی سرش می گذاشت ادامه داد:
    -اون شنل رو بپوش دنبالم بیا!
    سپس با قدم های استوار پا به جنگل گذاشت، با هر قدمش خاطره ای در ذهنش شکل می گرفت؛ با خودش گفت:《حق با آنیا بود این جنگل واقعا سیاه و پر از پلیدی بود!》صدای خش خشی آمد و آنیا که ترسیده بود از جا پرید،، النا پوزخندی زد و با صدای بلند و رسایی گفت:
    -هر که هستی بیا بیرون، بیا و به ملکه ی بر حقت احترام بگذار!
    آنیا که تا به آن روز النا را آنقدر جدی ندیده بود پوزخند صدا داری زد و النا در ذهنش خطاب به او گفت:《دهنت رو ببند و اگه جونت برات مهمه دیگه یک کلمه هم حرف نزن!》سپس سرش را بلند کرد و به دو چشم سرخی که به آن ها نگاه می کرد خیره شد، پورخندی زد و با لحن سردی گفت:
    - یک تارگروس*، باید صد سال پیش نسلتان منقرض می شد؛ در عوض پنهان شدن پیش آی و به سرورت ادای احترام کن!
    موجود غرشی کرد که تمامی درختان محوطه به لرزش در آمد، موجود به زبانی حرف زد که آنیا به آن آشنایی نداشت اما النا به واسطه ی قدرتش می توانست بفهمد!
    -کیستی انسان که خود را ملكه ى بر حق مى خوانى؟
    النا با تكبر شنلس را از سرش برداشت، آنيا با تعجب به النا نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    -بانو رزالین...
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    النا موها و چشم هایش رو به سرخی گرایید و پوستش در آن فضای نیمه تاریک مانند الماس می درخشید، تارگروس پیش آمد روی دو پای عقبی اش خم شد و گفت:
    -عفو کنید سرورم!
    النا پوزخندی زد و پر غرور گفت:
    -ما را نزد بانو کاترین ببر!
    النا و آنیا پشت سر تارگروس وارد محوطه ای طاق مانند شدند که انتهایش به یک در چوبی می رسید آنیا در را باز کرد و تونل تاریکی نمایان شد، النا دست کشش را در آورد و با دستش اطرافشان را روشن کرد؛ به دروازه ی فلزی رسیدند و پس از عبور از دروازه وارد محوطه ی مرمری شدند، مقابل در بزرگی از مرمر سیاه رنگی ایستادند و تارگروس با صدای غرش مانندش اجازه ی ورود خواست.
    *تارگروس، یک موجود نفرین شده با بدن گرگ مانند که غذایش مغز انسان هاست و گاهی از خون هم تغذیه می کند!
    مقابل تخت چوبی تیره رنگ ایستاد و به زن در كابوس هايش نگاه كرد همانى كه يك بار ديده بودش، زن با پوزخندی گقت:
    -دختر انسان بالاخره زمان دیدارت رسید!
    النا کلاهش را برداشت و با غرور گفت:
    -کاترین این چه گستاخی ایست که تو داری؟
    زن که همان کاترین بود از تختش پایین آمد و تعظیمی به النا کرد، النا با تکبر شنلش را در آورد و به دست آنیا داد؛ بی تفاوت از کنار کاترین گذشت و روی تختش نشست، النا نگاه تحقیر آمیزی به کارگروس* هایی که سرشان پایین بود انداخت و با غرور گفت:
    -ما برگشته ایم، برگشته ایم تا حکومت بر حقمان را از آن رازمینای پست فطرت پس بگیریم!
    آنیا پوزخندی زد که کاترین با خشم زیر لب گفت:
    -خاموش باش ملعون!
    النا با جدیت رو به آنیا گفت:
    -آنیا آیا تو سخنی داری؟
    سپس در ذهنش خطاب به او گفت:《آخرین باره که بهت هشدار می دم، دفعه ى بعدى در كار نيست!》به وضوح توانست صورت برافروخته ى آنيا را ببیند، همراه با کارگروس مقابل در سیاه رنگی ایستاند و کارگروس سری خم کرد و با صدای جیر جیر مانندش گفت:
    -محل اقامتتان ملکه!
    در را باز کرد و مجدد تعظیم کرد، النا با غرور دستش را بالا برد و وارد اتاق دو در چهار تمام مشکی ای شد؛ اتاق با چند شمع از آن تاریکی در آمده بود، پس از آن که چشمش به تاریکی عادت کرد روی تخت نشست و خطاب به آنیا با لحن سردی گفت:
    -انگار تو سرت مغز نیست؟ شاید فکر کردی می تونی با این دیوونه بازیات من رو عصبی کنی، درباره ی پیگاروس* ها چیزی می دونی؟ اگه نمی خوای خوراک به پیگاروس بشی جلوی خودت رو بگیر، الانم یه مقدار از خونت رو بریز توی ان مایع سبز رنگ!
    سپس با خونسردی بطری کوچک شیشه ای را از جیب کوله اش بیرون آورد و به دست آنیا داد، آنیا با انزجار از جیبش خنجری درآورد و کف دستش را زخمم کرد؛ با ریخته شدن قطرات سرخ رنگ مایع سبز رنگ تغییر رنگ داد و به قرمز تیره رنگ تبدیل شد، النا بی تفاوت بطری را سر کشید و بطری خالی را در کوله اش گذاشت!
    روی تخت دراز کشید و در ذهنش خطاب به ادوارد گفت:《وقت برای حرف زدن داری؟》کمی بعد صدای بم ادوارد در سرش اکو شد:《راحت به جنگل تاریک رسیدی؟》النا فکر کرد، صرف نظر از سردرد وحشتناکش راحت رسیده بودند:《آره الان تو قلعه ی تاریکم، بعد از رفتن من چه اتفاقی افتاد؟ 》چون ادوارد مقابلش نبود نمی توانست ذهنش را بخواند در واقع می توانست اما انرژی زیادی را از دست می داد، مجدد صدای ادوارد بلند شد:《تامسون با قدرت آتش تو کلبه رو سوزوند بعد از من جای تو رو پرسید و وقتی نتونست وارد ذهنم بشه عصبی شد و رفت! 》
    النا با خشم گفت:
    -ای پست فطرت، به چه جرئتى به خودت اجازه می دهى در قدرت ما شريک شوی ای فرومایه!
    با خشم دستش را روی تخت کوبید، صدای ادوارد در سرش پیچید:《النا حالت خوبه؟》
    *کارگروسارگرروس، موجودی با بدن انسان و کمی لاغر تر است که غذایش خون و قلب اصیل زاده ها و دورگه هاست!
    *پیگاروس، یک خفاش پرنده است که دندان های نیش تیزی دارد و علاقه ی خاصی به مکیدن خون دارد و معمولا پس از شکنجه ی طعمه اش خونش را می مکد!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    النا روی تخت کاترین نشسته بود و آنیا هم پشت سرش ایستاده بود، کارگروسی که《تام》نام داشت با لـ*ـذت به قفسه سـ*ـینه آنیا یا به عبارتی به قلبش نگاه می کرد؛ النا پوزخندی زد و با جدبیت گفت:
    -قصدمان از فراخواندن شما مشخص است، باز پس گیری سلطنتمان لاکن هر چقدر هم قدرتمند باشیم به تنهایی از پس رازمینا برنمی آییم، روشن است که هر عملی یک عکس و العملی نیز داراست تا اکنون جنگل تاریک جزی از سرزمین خونین و زیر سلطه ی رازمینا بوده است اما در سلطنت ما چونین نیست...
    النا پس از سخنرانی طولانی اش که بیشتر حرف های رزالین بود تا خودش جام نقره ای رنگش را بالا برد و کمی از خون درونش خورد، رفتار کاترین مشکوک بود و آنیا هم که با حضور کارگروس ها احساس ناامنی می کرد همیشه در کنار النا بود؛ ظاهرا کاترین قوی تر از النا بود چون النا نمی توانست وارد ذهن او شود، طی آن دو روز از تمریناتش عقب افتاده بود و از ادوارد هم خبری نداشت. روی تخت سیاه رنگ نشست و با خودش گفت:《این جنگل تاریک باید جای کسل کننده و مزخرفی باشه، البته اگه همه جاش مثل این قلعه ی دلگیر باشه!》آنیا وارد اتاق شد و پس از تعظیمی کناری ایستاد، نمی دانست کسی که مقابلش است الناست یا بانویش رزالین؟ النا ذهن آنیا را خواند و بی تفاوت گفت:
    -تو از کاگروس ها می ترسی درسته؟ پس بذار یه نصیحتی بهت بکنم، به ترست فکر نکن چون وقتی ترس وارد قلبت بشه یه کارگروس به راحتی می تونه بهت پبروز بشه و اون روز قلب تو مال اونه!
    آنیا ناخواسته سری تکان داد و پرسید:
    -تو ام یه دورگه ای نمی ترسی؟ وقتی حتی یه خون آشام نیستی، بین خون خوار هایی که اطرافتن نمی ترسی؟
    النا در حالی که بطری سبز رنگی را از کوله اش برمی داشت گفت:
    -واقعیتش اگه النای هشت ماه پیش بودم اصلا به اين چیزا باور نداشتم ولی النای فعلی شاید گاهی اوقات بترسه اما رزالین درونم به هیچ وجه نمی ترسه، حالا که جوابت رو گرفتی بهتره کاری رو که به خاطرش همراه منی رو انجام بده!
    آنیا با خونسردی کف دستش را زخم کرد و سپس مقداری از خونش را داخل بطری ریخت، النا از خودش بدش می آمد او مجبور بود برای ادامه ی زندگی از خون کسی تغذیه کند و این به نظرش وحشتناک بود؛ چند بار خواست به این وضعیت پایان دهد اما هر بار چیزی مانعش می شد، النا یک نفس معجون را سر کشید و روی تخت دراز کشید!
    مقابل کاترین ایستاده بود و با چشمان سرخش در چشمان سیاه رنگ کاترین خيره شده بود، وقتى خبر خيانت كاترين را شنيد با خشم نزد او رفت و حال كاترين در سالن ايستاده بود؛ النا پوستش سفید و شفاف شد و موهایش به سرخی گرایید، دست دستکش پوشش را بیرون آورد و با لحن سردی گفت:
    -می دانی که سزای خـ*ـیانت چیست کاترین و این را هم می دانی که روش ما چگونه است...با اینکه رزالین ازم می خواد روحت رو ببلعم ولی من این کار رو نمی کنم مگه اینکه خودت بخوای بمیری، خوب حالا ترجیح می دی رزالین بکشتت یا به من بپیوندی؟
    کاترین با آن چهره ی سردش پوزخندی زد و با نفرت گفت:
    -همکاری با یه انسان فرومایه یا کشته شدن توسط رزالین؟ به نظرم... آخ!
    النا با بی رحمی دستش را باز کرد از کف دستش جرقه ای بیروون زد و به سـ*ـینه ى كاتربن برخورد كرد، آنيا با تعجب به كاترين كه خم شده بود انداخت و النا با بى رحمى گفت:
    -این است سزای خیـ*ـانت به ما!
    سپس قهقه زد و با جدیت گفت:
    -کس دیگری هست که با ما سر ناسازگاری داشته باشد؟
    تمامی کارگروس های حاضر در سالن و دو تارگروس سر خم کردند و آنیا هم مبهوت به النا نگاه کرد، النا مجدد خندید و روی تخت سیاه رنگ نشست؛ النا که تازه به خودش آمده بود با تعجب به کاترین نگاه کرد که روی زمین با چشمانی باز خوابیده بود ، رزالین در سرش با همان چهره ی زیبا و در عین حال هولناکش قهقه می زد و می گفت:《کشتی، تو موفق به کشتن پلیدی شدی!》
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا