فن فیکشن فن فیکشن عروس خون آشام | غزاله. ش كاربر انجمن نگاه دانلود

كدام شخصيت را مى پسنديد؟

  • النا

  • ادوارد

  • ريون


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Ghazalhe.Sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/29
ارسالی ها
874
امتیاز واکنش
5,170
امتیاز
591
محل سکونت
زير سايه ى خدا
شب النا سر میز شام ادوارد که رفتارش عجیب شده بود را دید، از صبح متوجه کم محلی ها و طعنه هایش شده بود ولی نمی دانست دلیل این رفتارش چیست؟ کارد و چنگالش را داخل بشقاب رها کرد و خطاب به ادوارد گفت:
-بیا تو اتاقم کارت دارم ادوارد!
سپس از جایش بلند شد و بی توجه به حاضرین به سمت پله ها رفت، طبقه ی دوم عمارت تاریک تر بود و حس منفی ای را به النا منتقل می کرد؛ النا روی مبل مشکی رنگ نشست و با جدیت گفت:
-این رفتارای مزخرف چه معنایی داره ادوارد؟
ادوارد با خونسردی در چشمان آبی تیره ی النا نگاه کرد و سرد گفت:
-دارم طوری رفتار می کنم که به ملکه برنخوره، مگه شما این طور نخواستین؟
النا با عصبانیت نفسش را بیرون فرستاد با جدیت گفت:
-برو بابا، ملکه کجا بود؟...
صحنه هایی از درگیری دو نفر در جایی مثل نزدیکی های یک دریاچه را بیاد آورد و صدای زنانه ای که می گفت:《تنها کسی که حق حکمرانی داره فقط منم ... به چه جرئتى خودت رو هم شان یه ملکه می دونی؟... دورگه ی کثیف!》دستش را به سرش گرفت و زیر لب گفت:
-نگو گـه من...
سپس چشمانش را بست و با تاسف گفت:
-متاسفم ادوارد، اون حرفا...
سرش را بالا آورد و ادوارد اشک را که در چشمان دریایی اش حـ*ـلقه زده بود دید، صدای کوبش فلبش را شنید که به شدت در سـ*ـینه اش می کوبید؛ النا دستی به چشمانش کشید و با جدیت گفت:
-رزالین داره سریع تر از چیزی که فکرش رو می کردم عمل می کنه و این اصلا خوب نیست، باید زودتر رازمینا رو نابود کنم و تا تبدیل نشدم بمیرم وگرنه نمی دونم چه کارای دیگه ای ازم ممکنه بربیاد!
 
  • پیشنهادات
  • Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل هجدهم
    در اتاق مشغول بستن بند کفش هایش بود، امروز روز سرنوشت سازی برایش بود، روزی که هم انتقام خانواده اش را و هم اشک های دوست عزیزش را از تامسون می گرفت؛ ایستاد و در آینه به خودش نگاه کرد اما تصویرش در آینه همان دختر در خواب هایش بود که با غرور به او نگاه می کرد، متعجب به تصویر خودش که شبیه همیشه نبود نگاه کرد. با صدای ادوارد لحظه ای از آینه چشم گرفت و خطاب به او گفت:
    -الان میام!
    مجدد در آینه به خودش نگاه کرد و این بار خودش را دید، موهایش قهوه ای و چشمانش آبی بود؛ نفس عمیقی کشید و شنلش را مرتب کرد، ادوارد رو به النا گفت:
    -هنوزم روی حرفت پا فشاری می کنی؟
    النا می دانست منظور ادوارد چیست، در این دو روز ادوارد سعی در منصرف کردن النا داشت و هر بار هم یک جواب می گرفت؛ النا با صدای رسایی گفت:
    -آره، من باید این کار رو بکنم!
    ریون از اتاق مقابل خارج شد، شنل سرخش با رنگ چشمانش و رنگ طلایی موهایش با نقوش روی سر آستین هایش هم خوانی داشتند، ریون پیش آمد و با جدیت گفت:
    -فکر کنم الان وقتش رسیده بدونم قراره چی کار کنم؟
    النا با خونسردی گفت:
    -قبلا بهت گفتم وقتی زمانش رسید بهت می گم باید چی کار کنی، ادوارد بهتره حرفام رو فراموش نکنی مخصوصا قولی که بهم دادی؛ بریم تا با سرنوشتمون رو به رو بشیم!
    *****
    در حاشیه ی جنگل سرزمین خونین ایستاده بودند و النا با جدیت و خونسردی به ارتشش که حدود سی نفر بودند نگاه می کرد، لبش را تر کرد و گفت:
    -امروز روزیه که برای همه سرنوشت سازه، امروز من به سلطنت هزار ساله ی ناجوانمردانه رازمینا پایان می دم ازتون می خوام زنده بمونین ریون تو و چند نفر همینجا بمونین و من و چند نفر به قلعه می ریم!
    ریون خواست اعتراض کند که النا چشمانش را بست و هاله ی سفید رنگی را از خودش ساطع کرد، النا رو به ریون گفت:
    -باید باهات صحبت کنم!
    از جنگل فاصله گرفت و روی تخته چوبی نشست و ریون با فاصله ی کمی کنارش نشست، النا بدون نگاه کردن به چشمان ریون و با لحن سردی گفت:
    -تو هنوز نسبت به من احساس داری؟
    ریون به نیم رخ النا نگاه کرد، هنوز هم عاشق دختر کناری اش بود؟ در این مدت شک داشت آن دخترک پاک و معصومی که می شناخت همان النایی باشد که اکنون در کنارش نشسته بود؛ مانند النا بدون نگاه کردن به او سرد گفت:
    -نمی دونم، اون دختری که من می شناختم شبیه تو نیست!
    النا تلخندی زد و گفت:
    -خوبه، پس وقتی بمیرم نیاز نیست نگران باشم که بیای و نجاتم بدی!
    ریون از صراحت النا جا خورد، النا بی تفاوت گفت:
    -حالا زمانش رسیده که بدونی... وقتی من بمیرم تو باید از اینجا بری برو به کوهستان شمالی، باید زنده بمونی و نذاری کس دیگه مثل من و دنیل بشه؛ باید پادشاه بشی و این کار رو بکنی از ادوارد کمک بگیر، متوجه شدی؟
    ریون اخمی روی پیشانی نشاند و با غرور گفت:
    -من به کمک یه دمپایر احتیاجی ندارم خودم مـ...
    النا حرف ریون را قطع کرد و سرد گفت:
    -مغرور نباش، هیچ وقت از ادوارد کمک بگیر تا بتونی پادشاهی خودت رو داشته باشی و یه چیز دیگه... در آینده تو صاحب فرزند دختری می شی، با اون خوب رفتار کن چون اگه اون ازت متنفر بشه...
    النا چشمانش را بست و ادامه داد:
    -فقط بدون که نباید مغرور و خود خواه باشی، بهتره کم کم من برم!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    مقابل در پشتی قلعه ایستاده بودند و ادوارد برای بار آخر النا را از تصمیمش منصرف کند، النا هم برای هزارمین بار جوابش را داد و گفت:
    -اوف خسته ام کردی ادوارد می دونم نگرانی ولی این نگرانی داره کم کم کلافه ام می کنه!
    چشمانش را بست تا تغییر کند، دستش را بالا برد و چیزی را زیر لب زمزمه کرد؛ پایش که با زمین سنگی بخورد کرد حجم زیادی از سرما به سمتش حجوم آورد و تا مغز استخوانش نفوذ کرد البته این سرما برای خون آشام ها عادی بود ولی برای النا که هنوز هم یک انسان بود عادی نبود، النا لحظه ای توقف كرد و سپس با دستش گلوله ی کوچکی از آتش روشن کرد. تالار سنگی تاریک و سرد بود و انرژی منفی ای را به النا منتقل می کرد، النا از کنار مجسمه ای گذشت با صدای جیغی که در سرش پیچید متوجه شد مجسمه در اصل جسم یک انسان است که روحش در کالبد سنگی اش مبحوس شده است؛ النا با ترش رویی از کنار مجسمه ی انسانی گذشت از تالار سنگی بیرون رفت، می دانست تالار بعدی همان تالار خون خواری است که خانواده سلطنتی در آن غذا می خورند! تالار با تابلو هایی ازز اعضای خانواده ی سلطنتی تزیین شده بود، مجسمه ی بزرگی از پریزاد خون هم کناری بود که النا با دیدن آن خشکش زد؛ با تعجب به مجسمه زنی که شبیه خودش بود نگاه کرد، ادوارد هم با دیدن مجسمه لحظه ای ایستاد با شنیدن صدای خنده ی زنانه ای سرش را بلند کرد، رازمینا با لباس تنگ و چسبان قرمزی که اندام ظریف دخترانه اش را نشان می داد لبخند زنان از پله های مرمری پایین می آمد. مجدد لبخند دندان نمایی زد و گفت:
    -به خانه خوش آمدی خواهر عزیزم!
    النا چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید سپس با نفرت گفت:
    -مجود نفرت انگیز من خواهر تو نیستم!
    رازمینا مجدد لبخندی زد و دستی به مجسمه کشید، النا در کمال تعجب توانست سنگینی دستی را روی سرش احساس کند؛ رازمینا پوزخندی زد و مرموز گفت:
    -دنیای ارواح همیشه برای من جالب بوده است، برای تو جالب نیست النا؟
    النا لحظه ای مکث کرد و وقتی یادش آمد که رازمینا و رزالین هردوی قدرت کنترول ارواح را دارند ولی قدرت رازمینا بیشتر است با نفرت گفت:
    -خون خوار لـ*ـعنتی تو از اول هم می دونستی درسته؟
    رازمینا بی تفاوت گفت:
    -آری، می دانستم لاکن تفاوتی ندارد تو خواهی مرد!
    این بار نوبت النا بود که بخندد، النا قهقه زنان گفت:
    -یه چیزی رو می دونی؟ قصد من از اول هم مردن بود ولی من تنها نمی م رم با تو می میرم، یکم پیش از دنیای ارواح گفتی آره برای منم جالبه راستی می دونستی روح دو قلوها یکیه؟
    چشمان شفاف قرمزش برق زد، برق شرورانه ای که رازمینا را به یاد آخرین لحظه خواهرش انداخت؛ النا سری تکان داد و لبش را کج کرد می دانست رزالین روحش را از جسمش خارج کرده است، رازمینا برای اولین بار از النا ترسبد اما مغرور تر از آن بود که ترسش را بروز دهد. النا با نگاه کردن به چشمان سبز رازمینا این را فهمید و با پوزخند گفت:
    -هیچ وقت از آدمای مغرور و ترسو خوشم نمیومد البته تو آدم نیستی ولی هم مغروری هم ترسویی آخه از خواهر خودت باید بترسی؟ تو جهنم کلی فرصت داری که از خواهرت بترسی!
    رازمینا پوزخندی زد:
    -من قرار نیست بمیرم که بخواهم بترسم لاکن روح تو تا ابد سرکردان خواهد ماند... در برزخ مردگان خواهی ماند!
    سپس شرور خندید و به شکل هاله ای سیاه به سمت النا رفت، النا جیغی کشید و سپس به هوا رفت؛ با روی زمین افتادن النا ادوارد که طبق گفته های النا باید او را به اتاق سلطنتی بـرده و تا بیدار نشده بودمی سوزاندش،د النا را بلند کرد و از پله های سنگی بالا رفت. صورت النا لحظه به لحظه رو به تیرگی می رفت؛ جسم النا را روی تخت سلطنتی گذاشت، خم شد و بوسـ*ـه ای روی پیشانی النا زد. زمزمه کنان گفت:
    -خداحافظ عشق من!
    قطره اشکی از چشمش چکید و روی صورت النا افتاد، از اتاق بیرون رفت و طبق گفته النا آنجا را آتش زد!
    *****
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    ریون با بی قراری در حال قدم زدن بود از رفتن النا حس خوبی نداشت، در آخرین دیدارشان النا از ریون درباره علاقه اش به خودش پرسیده بود با آن که نمی دانست هنوز النا را دوست دارد یا خیر اما الان خیلی خوب می دانست بدون النا نمی توانست زندگی کند؛ به سمت قلعه راه افتاد و از پنجره داخل رفت، بوی دود که به مشامش رسید با عجله به سمت منشا بو رفت. در اتاق بسته بود ولی می توانست بدن نیمه سوخته ی النا را ببیند، تا خواست داخل برود صدای النا در سرش اکو شد:《ازت می خوام هر اتفاقی هم افتاد پات رو تو قلعه نذاری... وقتی بمیرم نیاز نیست نگران باشم که بیای و نجاتم بدی!》پایش سست شد و سرش سنگین، در سرش صدای جیغ می شنید اما نمی توانست قدمی بردارد؛ دود همه جا را گرفته بود ولی ریون نمی توانست تکان بخورد کم کم بدنش بی حس شد و پشت به در روی زمین به حالت نشسته افتاد، قبل از آن که از هوش برود صدای قهقه ی زنی را شنید و سپس از هوش رفت!
    چشمانش را باز کرد در اتاقی مشابه با اتاق خودش در عمارتشان بود، احساس سبکی می کرد با صدای النا رویش را برگرداند و به النا که با فاصله از او روی تخت نشسته بود نگاه کرد؛ النا با دلخوری از ریون پرسید:
    -چرا این کار رو کردی؟ چرا به حرفم گوش ندادی ریون؟
    ریون با تعجب بلند شد خواست به النا نزدیک شود که دیواری نامرعی مانعش شد، النا با صدایی که انگار از فاصله ی دوری به گوش می رسید گفت:
    -باید زودتر از اینجا بری قبل از این که اون بیدار بشه برو ریون...
    با صدای هین بلندی به هوش آمد، تک سرفه ای کرد و به سختی بلند شد؛ دستش را به دیوار گرفت و به سختی از راهرو خارج شد، روی چمن افتاد و چشمانش خودکار بسته شد. ادوارد با دیدن جسم نیمه جان ریون بالای سرش رفت، ناسزایی گفت و ریون را روی پشتش انداخت؛ کنار دریاچه ریون را زیر درختی گذاشت و خودش به سمت آب رفت، النا به او گفته بود نگذارد ریون از زهرش برای او استفاده کند اما با آن که ریون این کار را نکرده بود حس خوبی نداشت، روی زمین نشست و چشمانش را بست. ریون که به تازگی به هوش آمده بود از جایش بلند شد، ادوارد با عصبانیت رو به ریون که با بی خیالی نشسته بود گفت:
    -تو یه احمق خودخواهی، اول که دختره بیچاره رو عاشق خودت کردی و زندگیش رو نابود کردی الانم که به خاطر خودخواهی تو حتی نمی تونه راحت بخوابه؛ مگه به توی احمق نگفت نباید به قلعه بیای واسه چی رفتی، فقط برو دعا کن روحتون ترکیب نشده باشه که اونوقت...
    ریون با بیخیالی گفت:
    -داری کم کم حوصله ام رو سر می بری، النا گفت به کمکت نیاز دارم ولی تو فقط داری اعصابم رو خورد می کنی بهتره دهنت رو ببندی و یه گوشه بشینی!
    ادوارد که هنوز عصبی بود با بیرون فرستادن نفسش خودش را آرام کرد و با فاصله دوری از ریون کنار دریاچه نشست، به انعکاس چهره اش در آب نسبتا شفاف نگاه کرد و با خودش گفت:《متاسفم النا نتونستم به قولی که بهت دادم عمل کنم، من رو ببخش...》سر بلند کرد و ادامه داد:《... ولی مطمئن باش انتقامت رو از اون مرتیـ*ـکه پست(تامسون) می گیرم!》سپس بلند شد و سمت ریون که به تنه ی درختی لم داده بود رفت، ریون درحالی كه چشمانش بسته بود با لحن سردی گفت:
    -باز چی می خوای؟
    با آن که نمی توانست ذهن ادوارد را بخواند اما هنوز هم قوی تر از او بود، ادوارد با بی تفاوتی گفت:
    -مجبور نیستم به تو جواب پس بدم با این حال شاید دلت بخواد بدونی، النا قبل از مرگش ازم خواست اگه خودش نتونست من کار پدر عزیز تو رو تموم کنم!
    ریون پوزخندی زد و تمسخرآمیز گفت:
    -یه دمپایر می خواد یه اصیل زاده رو بکشه؟ باید خیلی شجاعت داشته باشی ولی می دونی که تنهایی از پسش بر نمیای...
    چشمانش را باز کرد و با جدیت گفت:
    -کمکت می کنم ولی فقط به خاطر النا!
    ادوارد با پوزخند دستی بهم زد و با خونسردی گفت:
    -باید ملاقات جالبی بشه!و به تنهایی هیچ شانسی برای زنده موندن نداری...
    چشمانش را باز کرد و در حالی که بلند می شد با جدیت گفت:
    -کمکت می کنم ولی فقط به خاطر النا!
    ادوارد پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
    -باید ملاقات جالبی بشه!
    *******
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    ریون با بی تفاوتی به عمارت مقابلش نگاه می کرد، هیچ حسی نسبت به جایی که در آن بزرگ شده بود نداشت؛ نقطه مقابلش ادوارد بود که نسبت به آنجا نفرت عمیقی داشت، اولین بار که پا به عمارت گذاشت را به یاد داشت، تنها یارده سالش بود که به خاطر گاز گرفتن برادر هفت ساله اش متهم شد و تامسون بود که به عنوان مجازات او را از جامعه طرد کرد. ریون با خونسردی قدم برداشت و داخل حیاط شد پشت سرش ادوارد با قیافه بی روحی رآه افتاد، عمارت تاریک و آرام بود و حتی اثری از کریستی و کلویی که از خدمه مخصوص بودند هم نبود؛ ریون چشمانش را بست ولی با توانایی دید در شبش نتوانست ردی از پدرش یا موجود زنده دیگری بیابد، ادوارد با تمسخر گفت:
    -فکر نمی کردم تامسون استفان انقدر ترسو باشه، پدرت یه ترسوی بزرگه... یه ترسو که رفته و بین انسان ها قایم شده؛ یادمه قبلا انسان ها و دورگه ها رو بی ارزش می دونست و حالا بین همون انسان های بی ارزش پنهان شده واقعا که احمقه!
    ریون با آن که نسبت به پدرش حسی نداشت اما نمی توانست بنشیند تا ادوارد هرچه می خواست راجع به او و خانواده اش بگوید، با جدیت گفت:
    -از کجا معلوم که اینجا نباشه و بین انسان ها باشه؟
    ادوارد با بی تفاوتی گفت:
    -وقتی نتونستی با قدرت دید در شبت پیداش کنی یعنی اینجا نیست، اگه ردش رو دنبال کنی متوجه می شی که با ماشین به مرکز لندن رفته!
    ریون نفسش را با عصبانیت بیرون فرستاد و با جدیت گفت:
    -پس من دنبالش می رم و تو هم...
    ادوارد با بی توجهی به ریون گفت:
    -برمی گردم به خونه، مطمئنا کارلوس از دیدنم خوشحال می شه!
    سپس به سرعت از آنجا رفت. به جای عمارت به ایستگاه قطار کینگز کراس در منطقه کمدن رفت چون وقتی تامسون را دید در ایستگاه بود، به سمت باجه ی بلیط فروشی رفت و یک بلیط برای قطار بین شهری پیتربورو گرفت؛ در سالن انتطار روی صندلی آهنی قرمز رنگ نشسته بود که صحنه هایی از پیش چشمش گذشت:《زنی شبیه به النا را دید که خبیثانه به او نگاه می کرد، چشمان زن برق شیطانی ای زد و سپس سیاهی...》ادوارد متعجب به اطرافش نگاه کرد، از روی صندلی بلند شد و به صفحه شیشه ای که زمان حرکت قطار ها را نشان می داد نگاه کرد؛ ساعت حرکت قطاری که به سمت پیتربورو حرکت می کرد یک و نیم بعد از ظهر بود، نیم ساعت تا زمان حرکتش وقت داشت مجدد روی صندلی نشست و با خودش گفت:《مسخره اس وقتی که خودم می تونم برم از قطار استفاده کنم، تامسون این رو می دونه که دنبالشم همین طور می دونه که اگه با قطار سفر کنه زمان زیادی تلف می شه با این حال از قطار استفاده می کنه ولی آخه چرا؟》صدای ریون او را از فکر بیرون آورد، ریون با جدیت گفت:
    -چون ردیابیش سخت تر می شه وقتی بین کلی انسان باشه بوی خون انسان ما رو گیج می کنه و چی برای پنهان شدن از این بهتر... راستی نمی دونستم خونه ی جدیدت تو ایستگآه راه آهنه!
    قسمت آخر حرفش هم تمسخر گونه و هم طلب کارانه بود، ادوارد با بی تفاوتی گفت:
    -انتظار نداشته باش بیخیال پدرت بشم!
    ریون پا روی پا انداخت و با خونسردی گفت:
    -برام مهم نيست تو چه توقعی داری، وقتی گفتم باید یه کاری بشه حتما می شه!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    ادوارد بی توجه به ریون چشمانش را بست و پا روی پا انداخت، تمرکز کرده بود که صدای آشنایی در سرش پیچید:《با من بیا اد... وقتش رسیده به خونه برگردی...》صحنه هایی را دید که تا آن روز ندیده بود، نوزادی که در آغـ*ـوش زن جوانی بود و زن بچه به بغـ*ـل درحال فرار کردن از دست چند سیاه پوش بود؛ ادوارد کلافه از جایش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت، به صورت رنگ پریده اش در آینه نگاه کرد نمی دانست مفهوم چیست و چرا باید آن را ببیند. به ساعت مکعبی شکل نگاه کرد زمانش رسیده بود تا برای سوار شدن به سکوی هفت برود، پس از نشان دادن بلیطش به مامور سوار قطار شد آخرین بار که مثل یک آدم عادی از قطار استفاده کرده بود را به یاد نداشت؛ ریون با خونسردی روی صندلی مقابل اش نشست و با لحن آرام اما سردی گفت:
    - انگار حرفم رو یادت رفته؟ بهت گفتم تو به تنهایی نمی تونی یه اصیل زاده رو بکشی!
    ادوارد دستانش را روی سـ*ـینه اش قلاب کرد و با جدیت گفت:
    -افراد خانواده سلطنتی از بقیه قدرتمند ترن فکر کنم النا این رو بهت گفته و... این یادت نره اونی که به کمک نیاز داره تویی نه من!
    ریون پوزخندی زد و گفت:
    -اونوقت چه طور یه دورگه عضو خاندان سلطنتیه؟
    ادوارد ابرویی بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:
    -به زودی خودت متوجه می شی و اگه نشدی خودم بهت می گم!
    سپس با خونسردی چشمانش را بست و به پشتی صندلی نکیه داد، ریون مدام این جمله را در سرش تکرار می کرد:《 یادت نره اونی که به کمک نیاز داره تویی نه من!》دردی که در فکش پیچید باعث شد که متوجه موقعیتش بشود پس با کشیدن نفس عمیقی خودش را آرام کرد، ادوارد به طور ناگهانی چشمانش را باز کرد و از جا بلند شد؛ ریون با خونسردی به ادوارد که رنگ چشمانش دوباره آبی شده بود نگاه کرد، رنگ آبی چشمان ادوارد او را به یاد النا می انداخت. ریون لیوان یک بار مصرف را مقابلش گرفت و با جدیت گفت:
    -تو یه احمقی برایان، این کارت من رو یاد بچه های هفت_هشت ساله می ندازه؛ بگیر این رو بخور تا دوباره دردسر درست نکردی!
    ادوارد دست ریون را پس زد و با لحن سردی گفت:
    -اگه دنبال دردسر واقعی می گردی باید زودتر اون پدرت رو پیدا کنی!
    دستی به پالتویش کشید و چشمانش را بست، با عبور قطاری چشمانش را باز کرد و با نفرت آشکاری لب زد:
    -لعنتی، ما رو بازی داده؛ پدرت رو تحسین می کنم اون باهوشه خوب می دونه چه طوری تو رو بازی بده ولی فقط تو رو نه من رو!
    سپس در قطار را باز کرد و از قطار درحال حرکت پیاده شد ریون هم پشت سرش پیاده شد، هر دو به سرعت از مرز ادینبرو گذشتند و در ساحل دریای نروژ متوقف شدند، ادوارد با بی مـ*ـیلی گفت:
    -با کاری که النا باهاشون کرده مطمئنا از ما خوششون نمیاد ولی شک ندارم پدرت پیشنهاد خوبی بهشون داده که حاظر شدن بپذیرنش!
    به دنبال حرفش به سمت آب رفت، آب که تا سـ*ـینه اش رسید نفس عمیقی کشید و تا بخش زیرین دریا شنا کرد؛ مقابل دروازه ی سنگی استاده بودند و ادوارد که نفرت آشکار را در چشمان نگهبانان می دید حال خوشی نداشت البته به آن ها حق می داد، النا خانه و خانواده هایشان را نابود کرده بود پس کاملا حق داشتند از خون آشام های اصیل متنفر باشند. با این حال با بی تفاوتی و خونسرد به ماهی نگهبان که با خشم نیزه ی سه شاخی را می فشرد و دندان های تیزش را به نمایش گذاشته بود نگاه می کرد، ریون با خونسردی مشغول زمزمه ی آهنگی زیر لب بود؛ در که باز شد ادوارد و ریون با چهره ای سرد و جدی وارد قلعه آبتیموس ها شدند، داخل قلعه برخلاف بیرون اکسیژن داشت البته ادوارد و ریون به کمک توانایی خاصشان در آب هم می توانستند نفس بکشند! در سالنی ایستاده و منتظر ورود پادشاه و ملکه ی جدید آبتیموس بودند، در باز شد و ماهی کوچک سفید رنگی داخل شد پشت سرش یک ماهی بزرگ زرد رنگ و کنارش یک ماهی چاق شیری رنگ وارد شدند. ماهی زرد و شیری رنگ روی صندلی هایشان نشستند و ادوارد و ریون هم که به احترام از جا بلند شده بودند هم نشستند! ماهی زرد رنگ با صدای خشنش گفت:
    -شاهزاده ی خون، چه دلیلی برای آمدنت داری؟
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    ریون لبش را با زبان تر کرد و با جدیت گفت:
    -می دانم روابـ*ـط ما و شما شکراب است و من شخصا از پیشامد های ناگوار اخیر شرمسار هستم، به عنوان تنها بازمانده ی خانواده ام...
    ماهی شیری رنگ پوزخندی زد که تمام بدن گوشتالویش تکان خورد، ریون که از قطع شدن حرفش عصبی شده بود برای لحظه ای النا را بابت قتل عام جمعی از آبتیموس ها تحسین کرد؛ ادوارد ابرویی بالا انداخت و از ریون خواست تا ساکت بماند، پا روی پا انداخت و در چشمان زرد رنگ ماهی نگاه کرد وبا جدیت شروع به صحبت(به زبان باستانی) کرد:
    -ما دنبال یک فراری هستیم و ردش را دنبال کرده، به قلمرو هفت دریا رسیده ایم حال می خواهیم آن خـ*ـائن را تحويل دهيد!
    ریون کمی تعجب كرد انتظار نداشت که یک دورگه بر زبان های باستانیی تسلط کامل داشته باشد در حالی که حتی او هم جز چند جمله ی ساده چیزی از آن نمی دانست، ماهی شیری رنگ لبخندی زد و گفت:
    -پیداست تو وز اشرافیانی، نام تو چیست؟
    اوارد با بی مـ*ـیلی گفت:
    -بیستمین نواده استیون برانسون، ادوارد برایان آلبرت برانسون!
    ماهی سفید هین بلندی کشید و ماهی زرد هم از جایش باخشونت بلند شد، ماهی چاق با آرامش از جایش بلند شد و همان طور که پیش ماهی کوچک می رفت گفت:
    -پس حقیقت داشت پریزاد خون تو هستی!
    ادوارد خنثی و ریون با تعجب به ماهی شیری نگاه کردند، ماهی زرد رنگ فریاد زد:
    -از اینجا برو، ای موجود پلید!
    ادوارد با خونسردی در چشمان زرد رنگ ماهی نگاه کرد و جدی گفت:
    -من پریزاد خون نیستم ولی اگر خواسته ام برآورده نشود...می توانم بدتر از آن باشم!
    ماهی زرد رنگ دستش را در هوا تکان داد و کمی بعد چند ماهی درحالی که مرد ریز نقشی را کشان کشان می آوردند داخل شدند، مرد را مقابل ماهی بزرگ روی زمین سنگی انداختند و کناری ایستادند، مرد لاغر اندام با حس بوی خون سرش را بالا آورد و بو کشید؛ ریون از دیدن پدرش در آن حال دلش برای او سوخت مردی که اکنون مقابلش بود زمین تا آسمان با آن تامسون مغرور و متکبر تفاوت داشت به یاد حرف النا افتاد:《فراموش نکن که غرور زیادی باعث نابودی خیلی ها شده... 》و پیر مرد مقابلش نمونه ای از همان《خیلی ها》بود، تامسون نفس نفس زنان گفت:
    -ریون پسرم... بالاخره اومدی؟... دیر کردی بچه... اون داره قوی می شه... شکست ناپذیر و تو رو نابود می کنه!
    تامسون سرفه ای خونی کرد سپس بدنش شروع به لرزیدن کرد با متوقف شدن لرزش بدنش، پوستش به طرز عجیبی شفاف شد و رگ هایش بیرون زد؛ ریون با تعجب به پدرش نگاه می کرد که با صدای سرد و بی تفاوت ادوارد سرش را بالا آورد:
    -اون مرده باید زودتر جسدش رو بسوزونین و ما هم باید زودتر از اینجا بریم!
    ریون بی توجه به ادوارد روی زمین نشست و به جسد پدرش خیره شد، صدایی در سرش اکو شد:《زمان آن رسیده است که به اربـاب بپیوندی!》سپس یاد آخرین حرف پدرش افتاد:《اون داره قوی می شه... شکست ناپذیر و تو رو نابود می کنه!》از جا بلند شد و با لخن خنثیی گفت:
    -حق با اونه، داره قوی می شه ولی هنوز خیلی دیر نشده!
    سپس همراه با ادوارد به سرعت از قصر بیرون رفت پس از بیرون آمدن از آب رو به ادوارد با لحن سردی گفت:
    -النا گفت برای برپایی حکومتم باید همراه تو به کوهستان شمالی برم!
    ادوارد سری تکان داد و متفکر گفت:
    -پس بالاخره این تصمیم رو گرفتی دختر باهوشی هستی!
    ریون با جدیت به رو به رو خیره بود اما زیر چشمی ادواردی را زیر نظر داشت که زیر لبی چیز هایی درباره ی النا و کوهستان می گفت!
    ******
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    دمای هوا منفی چهل درجه بود برای هر انسانی تحمل این دما غیر ممکن بود اما آن دو مرد که انسان نبودند، یکی از دو مرد یقه پالتویش را صاف کرد و با پوزخند گفت:
    -انتظار وضعیت بهتری رو داشتم!
    مرد دیگر با بی تفاوتی قدمی برداشت، صدای قرچ قرچ راه رفتنشان روی برف ها تنها صدایی بود که شنیده می شد؛ ادوارد بی تفاوت روی تکه یخی نشست و به ریون که با چهره سرد و بی روحی به نقطه ای زل زده بود، صدای پدرش در سرش اکو شد:《اون داره قوی می شه... شکست ناپذیر و تو رو نابود می کنه!》منظور از 《اون》چه بود؟ حس خوبی نداشت و ادوارد به راحتی این را از چهره ی به ظاهر سرد او می خواند، ادواد با بی تفاوتی گفت:
    -باید یه ارتش جمع کنی تا دیر نشده من می تونم یه بیست_سی نفری از دورگه ها رو برات جمع کنم، با این که از جامعه خون آشام ها طرد شدی ولی ممکنه هنوز طرفدار هایی هم داشته باشی؛ این طور نیست شاهزاده ی خون؟!
    ریون بی تفاوت گفت:
    -الان مهمتر از ارتش جمع کردن زنده موندنه...
    ادوارد حرف ریون را قطع کرد و خونسرد گفت:
    -خوب فکر کنم بشه از خون حیوانات استفاده کرد ولی اگه نشد ار سرداب رزالین استفاده می کنیم!
    ریون بی تفاوت گفت:
    -پس تا من یه جای موندن درست می کنم تو به شکار برو!
    سپس با سرعت ناپدید شد. داخل کوه توانست غار نسبتا بزرگی پیدا کند فقط باید داخلش را برسی می کرد، غار تاریک و نمور بود و چند خفاش هم داشت؛ صدای قرچ قرچی را شنید و به زیر پایش نگاه کرد، برای هر کسی دیدن جمجمه ی انسان ترسناک و دلهره آور بود ولی نه برای ریون با عبور سایه ای از پشت سرش متوجه شد که تنها نیست. چشمانش را بست و منتظر شد، شخصی از پشت سر به او نزدیک شد پورخندی و با خونسردی گفت:
    -می بخشی بی اجازه اومدم...
    در یک حرکت برگشت و رو به فرد رو به رویش ادامه داد:
    -هرچند خیلی هم مهم نیست اینجا خیلی بزرگه و فکر کنم من و تو بتونیم با هم کنار بیایم؛ این طور نیست آنابل؟
    آنابل نا دست سفید و سردش را به دور گردن ریون حـ*ـلقه کرد و فشرد، ریون ابتدا متعجب شد سپس با قدرت دستس را روی دست سفید و ظریف گذاشت با شل شدن دست آنابل ریون با تمام قدرت او را به عقب هل داد و آنابل که نتوانست خودش را کنترول کند با سدت به دیواره ی سنگی غار برخورد کرد؛ صدای خنده مردانه ای و پشت سرش صدای بی روح زنانه ای بلند شد:
    -لازم بود انقدر خشونت به خرج بدی؟
    ریون خاک روی پالتوی مشکی اش را تکاند و با خونسردی گفت:
    -پس لازمه تو رفتارتون تجدید نظر کنید!
    صدای پر نفرت آنابل بلند شد:
    -یادم نبود باید از تو بپرسم استفان!
    مجدد صدای خنده ی مردی آمد که کنار گوش ریون گفت:
    -از طرف آنا ازت معذرت می خوام پسر!
    ریون نفسش را بیرون فرستاد و با جدیت گفت:
    -کارلاین هنوز با شماست؟
    صدای بشاشی آمد:
    -کسی من رو صدا زذ؟
    ریون حضور شخصی را کنارش حس کرد، پوزخندی زد و با خونسردی گعت:
    -پس هنوز جر بی خانمان هایی کارل...
    کارلاین خنده بلندی کرد و با لحن شادی گفت:
    -برعکس تو شاهزاده ی خون... راستی از خونه چه خبر هنوز الی کوچولو بزرگ نشده؟
    ریون پوزخندی زد و بی تفاوت گفت:
    -یادت رفته من به اونا کاری ندارم؟
    آنابل پوزخندی زد و تمسخر آمیز گفت:
    -چرا نمی گی طردم کردن!
    صدای زنانه ای توبیخ گر نام آنابل را صدا زد و آنابل با بیرون فرستادن بازدم پر صدایش پاسخش را داد، ریون پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
    -برای یه کاری بهت نیاز دارم کارلاین!
    کارلاین جدی شد و با لحن سردی گفت:
    -از طرز حرف زدنت معلومه سخت، گیری که تا اینجا اومدی!
    ریون سرش را تکان داد و بی حوصله گفت:
    -پاسانگیروس، می تونم بیشتر توضیح بدم؛ نظرت چیه؟
    کارلاین نفسش را پ��صدا بیرون فرستاد و متفکر گفت:
    -فسم خورده بودم دیگه به خانواده کاری نداشته باشم ولی... فکر کنم توی این مورد اشکالی نداشته باشه قسمم رو بشکنم!
    صدای معترض آنابل بلند شد:
    -دیوونه شدی یا یادت رفته اونا باهات چی کار کردن؟
    صدای سرد زنانه بلند شد:
    -این به تو هیچ ربطی نداره آنا!
    آنابل با عصبانیت زیر لبی خواهرش را صدا زد، کارلاین با لحن خونسردی گفت:
    -من هیچی رو فراموش نکردم آنا ولی این موضوع شوخی بردار نیست با این وجود ��ما مجبور به کاری نیستین!
    لحظه ای سکوت برقرار شد سپس با صدایی که از ورودی غار می آمد توجه ها به بیرون جلب شد، صدای سرد ادوارد بلند شد:
    -باید حدس می زدم، این کار رو نکن آنابل!
    آنابل همان طور که دندان های نیشش را نشان داد با نفرت گفت:
    -کروچیس، از اینجا برو!
    صدای جدی و سرد کارلاین آمد:
    -آنابل، درست نیست از الفاظ بی ادبانه استفاده کنی...
    سپس با لحن آرامی خطاب به ادوارد گفت:
    -خوش اومدی ادوارد، من شخصا از دیدن یه برانسون خوشحال می شم!
    ادوارد پوزخندی زد و خونسرد گفت:
    -البته ظاهرا، خوب فکر کنم ریون دلیل اومدنموون رو گفته؟!
    کارلاین متفکر گفت:
    پاسانگیروس؟! شما دو نفر مطمئنين؟
    ادوارد با بی خیالی گفت:
    -دنبال جزئيات نباش فقط بدون پیشگویی محقق شده و اگه همه متحد نشیم اتفاقات خوبی در انتظارمون نیست!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    با سلام دوستان عزیز این جلد اینجا به پایان رسید؛ مطمئنا رمان کمبود هایی داره،از دوستانی که همراهیم کردن ممنونم و امیدوارم در جلد دوم هم همراهیتون رو داشته باشم!
    با تشکر!
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    خسته نباشی غزاله جان
    cowboysmile.gif :aiwan_light_hi: :aiwan_light_girl_pinkglassesf: :aiwan_light_girl_pinkglassesf::aiwan_lighfffgt_blum:
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا