فن فیکشن فن فیکشن سرنوشت نامعلوم | نفس فروغیان کاربر انجمن نگاه دانلود

خواننده های عزیز، سطح رمان رو از نظر تشبیهات و اتفاقات چگونه ارزیابی می‌کنید؟

  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8

~●Monster●~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/11/09
ارسالی ها
3,467
امتیاز واکنش
25,677
امتیاز
918
محل سکونت
●آرامگاه تاریکی●
پارت نهم:

[HIDE-THANKS]
و بعد با لبخند بدجنسی ادامه داد:
_کاملا همینطوره.
و الا با لحنی کاملا متفاوت گفت:
_اتاق زیر شیروونی؟
_بله.
و بعد نامادری با لحنی آرام و دلسوزانه ای ساختگی ادامه داد:
_اوه، فقط به صورت موقت. تا وقتی که دکوراسیون بقیه اتاق ها به پایان برسه. اتاق زیر شیروونی خیلی با روحیه است و اونجا از سروصدا ها و زحمت های ما هم دور میشی.
و بعد درحالی جعبه ای را از روی میز برمیداشت گفت:
_تازه اگه این خرت و پرت ها رو هم با خودت ببری اونجا خیلی دنج تر میشه.
نامادری جعبه را به دست الا داد و گفت:
_حالشو ببر.
و بعد رفت. الا به سمت اتاق زیر شیروونی رفت، که پله های بسیاری داشت. در اتاق را که باز کرد، با اتاق بسیار کثیفی مواجه شد، که پر از گرد و خاک بود. الا وسایلش را روی میز کوچک خرابه ای گذاشت و گفت:
_خب، هیچکس اینجا مزاحم من نمیشه.
الا تخت قدیمی ای را برداشت و در وسط اتاق گذاشت و در حالی که می‌خواست به ته اتاق برود، ناگهان چیزی را دید. آنها دوست های کوچک الا بودند؛ "موش ها". الا با لبخند روبه موشی گفت:
_اوه، گاس گاس سلام.
و گاس گاس در حالی که تکه ی کوچکی از پنیر در دستش بود، به سمتی از اتاق دوید. الا هم به دنبالش رفت و به بقیه ی موش ها رسید. موش ها درحال بالا آمدن از تخت بودند. الا بر روی صندلی ای نشست و گفت:
_ادامه بده گاس گاس، تو میتونی.
و بعد گاس گاس همراه پنیری که به دهان داشت از تخت بالا آمد. الا با لبخند روبه آنها گفت:
_پس شما هم به اینجا پناه آوردین.
و بعد به موش ها نگاه کرد و ادامه داد:
_منم همینطور.
خواهر های ناتنی الا که در اول پله ها بودند، گفتند:
_درسته. کی میخواد کمکم کنه؟
خواهر دیگرش گفت:
_ابله. دیگه نمیدونم چی بگم. خواهر کوچولوی ما داره با کرم های در و دیوار حرف میزنه.
و الا در اتاق زیر شیروونی به همراه دوست هایش بود. الا از روی صندلی بلند شد و گفت:
_چقدر لـ*ـذت بخش.
و بعد در حالی که در اتاق قدم برمیداشت گفت:
_نه گربه ای...
الا دور خودش چرخی زد و در حالی که در اتاقش را می‌بست ادامه داد:
_و نه ناخواهری ها.
آناستازیا که آن پایین نظاره گر این اتفاقات بود، گفت:
_ما یه خواهر دیوونه نداریم.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت دهم:
    [HIDE-THANKS]

    و بعد در حالی که از آنجا خارج می‌شد گفت:
    _منکه دوتا خواهر دیوونه دارم.
    درزیلا که به بالا نگاه می‌کرد گفت:
    _شنیدم چی گفتی.
    آناستازیا به سمت خواهرش رفت، دستش را گرفت و خطاب به الا گفت:
    _داره با کی حرف میزنه؟
    و درزیلا ادامه داد:
    _اون دیوونه است.
    و با یکدیگر از آنجا بیرون رفتند.

    ***
    الای مهربان در حالی که برای انجام کارهای متفرقه در خانه، به حیاط پشتی رفته بود، بیتی را زیر لب زمزمه کرد:
    _بخوان بلبل شیرین.
    یکی از خدمتکار ها تا الا را دید بلند شد و گفت:
    _صبح بخیر خانم الا.
    و الا همانطور که سبدی در دستش بود با مهربانی جواب خدمتکار را داد:
    _صبح بخیر.
    و بعد روبه یکی از گاوهای مزرعه شان کرد و گفت:
    _صبح بخیر تام.
    الا دوید و به سمت لانه ی مرغ هایشان رفت. در را باز کرد و با لبخند روبه آنها گفت:
    _سلام اشکالی نداره اگه...
    و بعد در حالی که تخم مرغی را برمیداشت ادامه داد:
    _چه تخم مرغ دوست داشتنی ای.
    الا تخم مرغ را در دستش گرفت و گفت:
    _خیلی هم خوب.
    و در حالی که در لانه مرغ ها را می‌بست با لبخند گفت:
    _مرسی.
    الا به سمت آشپزخانه دوید و درحالی که جواب یکی از خدمتکار ها را که به او "صبح بخیر" گفته بود را می‌داد، سبد تخم مرغ را روی یک میز گذاشت. یکی دیگر از خدمتکار ها خطاب به الا گفت:
    _ممنون خانم الا.
    و الا درحالی که ظرفی را برمیداشت ادامه داد:
    _خواهش میکنم.
    خدمتکار لحظه ای سرش را به طرف دیواری کرد که چیزی رویش بود و همان غفلت مساوی شد با ناخونک زدن الای خندان به قابلمه ی رو اجاق. الا سریع رویش را برگرداند و در حال رفتن بود که خدمتکار فهمید و با خنده و شیطنت روبه الا گفت:
    _الا...

    ***
    در همین لحظه، در قسمتی دیگر از خانه ی اجدادی الا، نامادری در حال بیدار کردن "آناستازیا" و "درزیلا" بود.
    _بیدارشین دخترا.
    و نامادری با عصبانیت و داد ادامه داد:
    _وقت ناهاره!
    صبح ها برای ناخواهری های الا یکدل نبود.
    آناستازیا در حالی که خمیازه می‌کشید از روی تختش افتاد؛ که باعث صدای بد و بلندی شد که درزیلا را از خواب بیدار کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت یازدهم:
    [HIDE-THANKS]

    درزیلا درحالی که از ترس آن صدا جیغ می‌کشید بلند شد و نشست روی تخت و این اتفاق همزمان با بلند شدن آناستازیای شلخته همراه شد.
    و اونا فاقد هر گونه هنری بودند. از جمله "هنرهای خانگی" نداشتن؛ مثل تمیز نگه داشتن خونه!

    ***
    همه در سالن اصلی جمع شده بودند. آناستازیای بد صدا در حال خواندن و تمرین کردن پیانو بود و در آن طرف دیگر درزیلا درحالی که روی مبل های راحتی نشسته بود در حال کشیدن چیزی بود و نامادری نیز روبه رویش قرار داشت. در طرف دیگر اتاق، الا درحالی که دستش زیر چانه اش بود روی صندلی های میز غذاخوری که خدمتکاری آن را تمیز می‌کرد نشسته بود.
    در واقع اونا تو هیچ زمینه ای هیچ هنری نداشتند.
    آناستازیا با همان صدای گوش خراشش که ترسناک ترین حیوان جنگل را می ترساند، شروع به خواندن کرد:
    _دوتا عاشق بودن
    با یه های و هویی
    و یه هی نومید
    و با لحنی وحشتناک تر از قبل که می‌توانست اژدهایی را بترساند ادامه داد:
    _که بر فراز دشت ذرت سبز زندگی میکردن
    عاشقان شیرین، عشق بورزید
    و با داد خیلی بلندی ادامه داد:
    _وقت بهاره!
    در این هنگام الا در حالی که بلند شده بود با تعجب به آناستازیا نگاه می‌کرد. و اینبار در همان زمان، در زیر پیانو موش ها بودند که گوش های خودشان را گرفته بودند!
    نامادری ناگهان وسیله ای را از روی میز کنارش زمین انداخت و با پرویی تمام روبه الا گفت:
    _اوه.
    الا به سمت وسیله رفت. ظرف و کلوچه هایی را که روی زمین ریخته بود جمع کرد و برد. و درزیلا که پشت به الا بود او را با تحقیر فراوانی نگاه می‌کرد. ناگهان در آن طرف دیگر اتاق اتفاق دیگه ای در حال رخ دادن بود. لوسیفر، گربه ی بد قیافه ی نامادری چشمش به موش ها افتاد؛ که در حال رفتن به زیر میز کوچکی بودند. ناگهان لوسیفر خرناسه ای کشید و به سمت موش ها حمله ور شد؛ اما آنها سریع به زیر میز رسیدند و گربه ی بدبخت را ناکام گذاشتند و در همین زمان لوسیفر بیچاره سرش با سرعت و محکم به میز برخورد کرد و ناله ای از زور درد کشید.
    در همین هنگام، آناستازیای بد صدا دوباره شروع به خواندن کرد:
    _عاشقان شیرین، عشق بورزید
    وقت بهاره
    و الا در حالی که به آن خانواده ی خنده دار و بی استعداد می‌خندید، از اتاق بیرون رفت. و نامادری با عصبانیتی که به وضوح در صدایش مشخص بود، روبه آناستازیا گفت:
    _خفه بگیر!

    ***

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت دوازدهم:
    [HIDE-THANKS]

    الا با نامه هایی که پدرش از سفر برایش می‌فرستاد خوشحال و راحت بود. هفته ها به ماه ها تبدیل شد؛ اما هر روز خاطرات، خودش را از یه جای دور میاورد.
    الا با صدای خدمتکاری سریع به سمت در خانه دوید:
    _خانم الا، کالسکه پستچی داره میاد.
    هنگامی که الا در را باز کرد، یکی از دوست های پدرش را با وضع بد و ناراحت کننده ای دید:
    _عمو جان؟
    جان کلاهش را از روی سرش برداشت و با غمی فراوان در صدایش گفت:
    _خانم الا. درباره پدرتونه دوشیزه.
    و بعد با ناراحتی بیشتری ادامه داد:
    _اون توی سفرش بیمار شد. اون درگذشت دوشیزه. اون از بین ما رفت. و در آخر، اون همش درباره ی شما حرف میزد دوشیزه و همینطور مادرتون.
    جان در حالی که در صدایش بغضی بزرگ، آشکار بود، شاخه ای را به الا داد و گفت:
    _گفت اینو به شما بدم.
    و آن زمان بود که تمام غم های دنیا بر سر الا آمد. آن زمان بود که انگار تمام خانه های جهان بر سر الا خراب شد. آن زمان بود که دیگر زمان برای الا حرکت نکرد. آن زمان، غمی بزرگ و وصف نشدنی داشت. غمی که به روح و وجود الا نفوذ کرد و در چشم هایش جمع شد. ناگهان در حالی که قطره ی اشکی از گوشه چشم الا به پایین سرازیر می‌شد، آسمان غرش بلندی کرد و باران شروع به باریدن کرد. انگار آسمان هم می‌خواست با الا همدردی کند. انگار آسمان از غم و اندوهی که در قلب الا به وجود آمده بود آگاه بود. انگار آسمان، به جای پدر الا برای خود الا اشک می‌ریخت. الایی که از حال، سرنوشت شوم و بدی دامنش را گرفته بود.
    نامادری که تا آن زمان پشت الا ایستاده بود گفت:
    _بدبخت شدیم. حالا چجوری زندگی کنیم؟
    و بعد به همراه ناخواهری های الا به سمت اتاقش رفت.
    الا با اشک روبه عمو جان گفت:
    _ازتون ممنونم.
    الا نگاهی به شاخه کرد و بعد روبه عموجان ادامه داد:
    _باید خیلی براتون سخت بوده باشه.
    و در را بست و پشت به عمو جانی که با ناراحتی به اون نگاه می‌کرد، رفت. الا همان جا پشت در بسته ی سالن ایستاد. پاهایش دیگر توان نگه داری وزنش را نداشتند. الا همراه اشک هایی که هر کدام غم بزرگی را به دوش می‌کشیدند، به پایین سر خورد و به شاخه ی در دستش نگاه میکرد. شاخه ای که به خانه رسیده بود، اما صاحبش را نرسانده بود.

    ***
    به راستی چطور دیگه می‌شد زندگی کرد؟ وضع اقتصادی اون ها بسیار خراب شده بود و نامادری همه ی خدمتکار ها رو اخراج کرد. نامادری و ناخواهری های الا از اون سوء استفاده کردند. و روز به روز رفتارشان با اون بدتر می‌شد. حتی بدتر از رفتار با یه خدمتکار!
    نامادی روبه روی الا ایستاد و یکی از کفش هایش را روی میز کوچکی گذاشت و کمی لباسش را بالا گرفت تا الا بند آن را ببندد. الا به سمت پایین خم شد و بند های کفش نامادری را بست.

    ***

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    سلام سلامHapydancsmil
    خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ :NewNegah (13):
    خواننده های عزیز پروفایل بنده به روی شما باز است تا نظرات، انتقاد ها و پیشنهاد های شما را بپذیرد:campeon2:
    لطفا یکم انگیزه بدین دیگه:aiwan_light_cray:
    میاین میخونین و میرین:aiwan_light_cray2:
    من منتظر نظرات شما هستم:aiwan_light_clapping:
    مرسی که فن فیکشنم رو میخونین:aiwan_light_blush:


    پارت سیزدهم:
    [HIDE-THANKS]

    و این الا بود که باید همه ی کارهای خونه رو انجام می‌داد.
    الا درحال جمع کردن لباس های خشک شده، که در حیاط پشتی قرار داشت بود، که صدایی زنگ اتاق نامادری آمد. او به سرعت لباس ها را روی میز آشپزخانه گذاشت، تا بعدا آنهارا را تا کند.
    کار کردن الا در خانه بهانه ی خوبی بود که حواسش از غم و اندوهی که دارد، پرت شود. لااقل اینها چیزهایی بود که نامادری می‌گفت.
    الا بعد از گذاشتن لباس های خشک شده سریع به سمت لباس های کثیفی رفت، که آماده ی شستن بودند؛ اما تا الا به آنها برسد صدای زنگ تمام اتاق ها آمد.
    و اون و دوتا دخترهاش خیلی خوشحال تر میشن که برای الا حواس پرتی های خیلی زیادی فراهم کنند!
    الا درحالی که شمع کوچکی در کنار خود داشت، کفش های نامادری و ناخواهری هایش را واکس می‌زد.
    بجاش اونها هم غذاهای زیادی رو که میخوردند، با الا تقسیم میکردن؛ یا بهتره بگم پسماند های روی میز رو برای الا میذاشتن. که اونم هم بیشتر مواقع شام دوستاش می‌شد! و خب دوستان اون هم خیلی کوچولو بودند. مثل "موش ها"! اما اون با دوستانی که داشت با قلب باز رفتار می‌کرد، و همینطور دست باز!
    بعضی وقت ها اتاق زیر شیروونی برای خوابیدن خیلی سرد بود، برای همین اون روبه روی شومینه ی تقریبا خاموش دراز می‌کشید، تا گرم بشه.

    ***
    الا با صدای زنگ هایی که از اتاق ها می آمد از خواب بیدار شد. سریع از جایش بلند شد تا صبحانه را آماده کند، و برای همینه وقت نکرد صورتش را بشوید؛ صورتی که پر از گرد و خاک زغال های شومینه بود!
    الا به سمت اتاقش اصلی دوید و نامادری اش را دید منتظرش بود. نانادری تا او را دید با لحن حق به جانبی گفت:
    _من فکر می‌کردم صبحانه آماده شده!
    الا درحالی که شومینه ی سالن را روشن می‌کرد گفت:
    _آماده است خانوم. من فقط دارم آتیش درست می‌کنم.
    نامادری درحالی که به سمت میز صبحانه، که دخترهایش پشت آن نشسته بودند می‌رفت، گفت:
    _از این به بعد میشه وقتی کارها تموم شد ما رو صدا بزنی؟
    الا که شومینه را روشن کرده بود، پا تند کرد و به سمت میز صبحانه رفت و گفت:
    _هر جور که شما بخواین.
    نامادری که درحال درست کردن جایش بود گفت:
    _الا اینا چیه به صورتت مالیدی؟
    الا با تعجب گفت:
    _چی خانوم؟
    و بعد ظرف های حاوی صبحانه را روی میز گذاشت. درزیلا با تمسخر گفت:
    _اینا خاکستر های شومینه است.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    دوستان داریم به قسمت های هیجانی و متفاوت رمان نزدیک میشیم:NewNegah (8):
    آماده باشین میخوام آخر هفته کلی پست بزارم:aiwan_light_beach:
    مرسی که هستین:aiwan_light_air_kiss:

    پارت چهاردهم:
    [HIDE-THANKS]

    نامادری با لحنی مانند دخترش گفت:
    _برو تمیزش کن.
    درزیلا ادامه داد:
    _حواست باشه خاکسترهاش توی جایی ما نریزه.
    الا سریع با پیشبند روی لباسش صورتش را تمیز کرد؛ و آناستازیا درحالی که به الا نگاه می‌کرد، گفت:
    _من یه اسم جدید براش پیدا کردم. سیندرلا! (یعنی دختر خاکستر )
    درزیلا با همان لحن تمسخرآمیز همیشگیش گفت:
    _نمیتونم نگاه کردن به کثیفیت رو تحمل کنم! اوه الای کثیف.
    و بعد آناستازیا در حالی که انگار بمب اتم را کشف کرده باشد، با خوشحالی و غرور گفت:
    _"سیندرلا". باید به این اسم صدات کنم.
    نامادری برای همراهی دخترانش گفت:
    _اوه دخترا شما چقدر باهوشید!
    و بعد درحالی که انگار چیزی عجیبی دیده است، به غذاهای اضافه ی روی میز اشاره کرد و گفت:
    _این برای کیه؟
    بعد نگاهی از سر تعجب به دخترانش انداخت و ادادمه داد:
    _کسی هست که ما فراموشش کردیم؟
    الا با لبخند گفت:
    _اینجا جای منه.
    _به نظر میاد خیلیه که ازت انتظار بره صبحانه رو آماده کنی، سرو کنی و هنوز بیای پیش ما بشینی!
    بعد با لحن تمسخرآمیزی ادامه داد:
    _به نظرت بهتر نیست وقتی کارها رو تموم کردی غذا بخوری الا؟
    و بعد انگار اشتباه بزرگی کرده باشد گفت:
    _یا باید می‌گفتم، سیندرلا؟ هممممم؟
    الا درحالی که بغض بزرگی در گلویش لانه کرده بود، غذاهایی را جمع کرد و به آشپزخانه برد؛ و از آنجا هم صدای خنده های شیطانی نامادری اش را می‌شنید! الا درحالی که دیگر دستانش توان نگه داشتن سینی ظرف غذایش را نداشت، سینی با صدای گوش خراشی روی زمین افتاد. الا همان طور که گریه می‌کرد نشست تا ظرف های افتاده بر زمین را جمع کند.
    سیندرلا. اسم ها به انسان قدرت میدن؛ مثل طلسم های جادویی. اما ناگهان برای الا اینطور به نظر میومد که نامادری و ناخواهری های اون، درواقع اون رو صرفا به یک موجود خاکستری و یک بـرده تبدیل کردند.
    الا اسب خاکستری اش را برداشت و با تمام سرعت به سمت جنگل رفت. هنگامی که در اواسط جنگل بود ناگهان گوزن بزرگی روبه رویشان پیچید. الا سریع روبه اسبش گفت:
    _وایسا، وایسا، وایسا!
    الا به چشمان گوزن زیبایی که روبه رویش بود نگاه کرد. گوزن که هر لحظه آماده ی حمله بود، ناگاه ایستاد و آرام گشت! الا با شنیدن صدای شیپور شکارچیان سریع روبه گوزن گفت:
    _سریع تر دوست من وگرنه میان شکارت میکنن! برو.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    سلامHanghead
    اومدم با دو پست زیبا برای شما عزیزان:NewNegah (6)::aiffwan_light_blum:
    پارت پانزدهم:
    [HIDE-THANKS]

    و بعد سریع دویدند.
    شاید این خوب بود که نامادری و ناخواهری های الا بیرحم و بدجنس بودن؛ وگرنه اون به سمت جنگل فرار نمیکرد و ممکن بود هیچ وقت پرنس رو نبینه.
    پرنس که به همراه خدمتکارانش به دنبال گوزن بود، ناگهان الا را دید. راهش را به سمت الا عوض کرد و درحالی که به سمتش می‌رفت، داد زد:
    _دوشیزه حالتون خوبه؟ وایسین.
    الا خطاب به پرنس که حال در کنارش بود گفت:
    _من حالم خوبه ممنون.
    پرنس دستش را بر روی اسب خاکستری الا کشید و گفت:
    _وایسا، وایسا، وایسا!
    و پرنس هنگامی که اسب های هردویشان ایستاد گفت:
    _حالتون خوبه؟
    الا با صدایی بلند و نگران گفت:
    _شما نزدیک بود اون رو از ترس بکشین!
    پرنس با تعجب گفت:
    _کی رو؟
    الا با لحن حق به جانبی گفت:
    _گوزن رو! اون با شما چیکار کرده که دارین اینطوری تعقیبش میکنین و شکارش میکنید؟
    پرنس درحالی از لحن و حرف الا خنده اش گرفته بود گفت:
    _باید اعتراف کنم من اصلا تا حالا اون رو ندیده بودم. اون دوست شما بود؟
    الا با لبخند گفت:
    _اون یه آشنایی بود. ما همین الان همدیگه رو ملاقات کردیم. من به چشماش نگاه کردم و اونم به چشمام نگاه کرد؛ و من احساس کردم که اون کارهای مهمی برای انجام دادن داره که باید بره. همین.
    پرنس گفت:
    _اسمتون چیه دوشیزه؟
    _مهم نیست اسم من چیه.
    _شما نباید تو اعماق جنگل تنها باشین.
    الا به پرنس نگاهی انداخت؛ او دارای چشمانی به رنگ آبی دریا و موهایی مشکی و پوستی سفید بود و حال که روبه روی الا بود لباسی به رنگ سبز بر تن داشت.
    الا با لحنی متفاوت از قبل گفت:
    _من تنها نیستم، من با شمام؛ آقای...
    و بعد الا جمله اش را پایان نداده گفت:
    _اسم شما چیه؟
    پرنس با تعجب گفت:
    _تو نمیدونی من کی هستم؟
    و بعد با لحن آرامی ادامه داد:
    _مردم من رو کیت صدا میکنن. راستش پدرم هر وقت حالش خوبه اینطوری صدام میکنه.
    الا با لبخند به جای پادشاه آینده سرزمینش گفت:
    _و... آقای کیت شما کجا زندگی میکنین؟
    _توی قصر. پدرم اونجا شغلش رو بهم آموزش میده!
    _شما یه کارآموزید مگه نه؟
    _یه جورایی.
    _این خیلی خوبه!
    و بعد با لحن کمی شکاکی پرسید:
    _اونا با شما خوب رفتار میکنن؟
    _به احتمال زیاد بیش از اون قدری که سزاوارشم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت شانزدهم:
    [HIDE-THANKS]

    بعد آن پسر درحالی که لبخندی آرام بر لب داشت ادامه داد:
    _و شما چی؟
    الا درحالی که انگار جوابش منفی است سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
    _اونا هر چقدر میتونن با من رفتار میکنن.
    پرنس با ناراحتی گفت:
    _متاسفم.
    الا درحالی که چند قطره اشک در چشمان درخشانش جمع شده بود ادامه داد:
    _تقصیر شما نیست.
    _شرط می‌بندم تقصیر توهم نیست؟
    _زیاد هم بد نیست.
    الا با لبخندی زیبا ادامه داد:
    _آدمایی بدتر از این هم هستند؛ من مطمئنم! ما باید...
    و بعد با وقفه ای در جمله اش گفت:
    _فقط شجاع و مهربان باشیم. مگه نه؟
    _بله.
    پرنس لبخندی زد و حرفش را کامل کرد:
    _حق با شماست. این همون حسیه که باید داشته باشم.
    ناگهان صدای شیپور شکارچیان به گوش رسید و الا با نگرانی گفت:
    _خواهش میکنم نزارید شکارش کنن!
    _این کاریه که همه میکنن؛ شکار می‌کنیم.
    الا با پافشاری و عصبانیت گفت:
    _چون فقط همه این کار رو انجام میدن دلیلی نداره که شما هم باید انجامش بدید!
    _درسته.
    الا با آرامش گفت:
    _پس...
    و بعد با چاشنی خوشحالی ادامه داد:
    _پس ولش میکنین بره؟ مگه نه؟
    _بله.
    الا با لحنی سرشار از قدردانی گفت:
    _خیلی ممنونم آقای کیت.
    ناگهان صدای یکی از نگهبان ها به گوش رسید، که پرنس را مورد خطاب خود قرار داده بود:
    _آه، پس شما اینجایید اعلیحض...
    شاهزاده سریع در حرف نگهبانش پرید و به جای نگهبان ادامه داد:
    _کیت، کیت!
    و بعد بلند و دستپاچه ادامه داد:
    _بله کیت هستم. کیت، کیت. الان میام.
    نگهبان انگار که منظور جمله های پرنس را فهمیده باشد، گفت:
    _خب بهتره که ما دیگه بریم.
    و بعد با لحنی منظوردار ادامه داد:
    _آقای... کیت!
    _گفتم که، الان میام.
    و بعد با اسبش عقب رفتند و کم کم از الا دور شدند. پرنس در میانه های راه ناگاه برگشت به سمت الا و گفت:
    _دوشیزه، امیدوارم که بازم شما رو ببینم.
    الا گفت:
    _من هم همینطور.
    پرنس رفت و الا هم با خوشحالی به خانه برگشت.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    سلام:aiwan_lighft_blum:
    به خاطر نذاشتن پست معذرت میخوام. چون به فیلمش دسترسی نداشتم:aiwan_light_blumf:
    مرسی از همراهیتون:aiwan_light_blumf::aiwan_lggight_blum::aiwan_light_heart:
    پارت هفدهم:
    [HIDE-THANKS]
    ***

    _انگار این اولین باره که یه دختر خوشگل رو ملاقات می‌کنی!
    پرنس کیت به همراه پدرش و پزشک سلطنتی در اتاق پادشاه بودند. پادشاه با آرامش بر روی مبلی نشسته بود و پزشک در حال معاینه کردنش بود. کیت که در تمام مدت درحال رژه رفتن جلوی پدرش بود با هیجان گفت:
    _اون یه دختر خوشگل نبود!
    و بعد انگار اشتباها کرده باشد با لحن آرامی ادامه داد:
    _خب، اون یه دختر خوشگل بود. اما اون خیلی چیزای بهتر دیگه ای هم داشت.
    _چقدر زیاد؟
    پادشاه جمله اش را با لحن متفاوتی از قبل ادامه داد:
    _تو فقط یه بار اونو ملاقات کردی! میتونی بگی که همه چیرو دربارش میدونی؟
    پرنس کیت با لحن شیطنت کاری گفت:
    _شما به من گفته بودین که وقتی مادر رو ملاقات کردین، همون جا همه چیز رو راجع بهش فهمیدین!
    _این فرق می‌کنه. مادرت یه پرنسس بود.
    کیت با جدیت گفت:
    _به هر حال شما عاشقش شدین!
    _من هرگز اون رو ندیدم. چون اون روز ها این چیزا شایسته نبود، و پدر من هم همین چیزایی که دارم بهت میگم رو بهم گفت، و من به حرفش گوش کردم.
    کیت کنار پدرش نشست و گفت:
    _نه گوش نمی کردین!
    _گوش می‌کردم.
    کیت سرش را به طرف پدرش برو و با شیطنت گفت:
    _گوش نمی کردین.
    پدر کیت تسلیم شد و گفت:
    _حق با توئه.
    کیت از سر پیروزی به پدرش لبخند زد و بعد به پزشک که کارش تمام شده بود نگاه کرد و پرسید:
    _خب حالشون چطوره؟
    پزشک با دستپاچگی گفت:
    _سرورم...
    و بعد حرفش را ادامه نداد. پادشاه که انگار منظور پزشک را فهمیده بود گفت:
    _مهم نیست.
    و بعد با لحن غم انگیزی ادامه داد:
    _اگه میخوای خیلی طالش بدی که بهم بگی، خودم میدونم چی میخوای بگی.
    کیت با چشمانی که غم را فریاد می‌زدند و هر کدام کوله باری از غصه را بر دوش داشتند، گفت:
    _پدر...
    پادشاه روبه کیت برگشت و با مهربانی گفت:
    _همه ی ما یه روزی میمیریم پسرم.
    و بعد در حالی که بلند می‌شد با لحنی جدی ادامه داد:
    _بیا. نباید دیر کنیم.
    پادشاه کاملا بلند شد و روبه روی کیت که هنوز نشسته بود ایستاد و گفت:
    _وقت شناسی نشان...
    کیت با پدرش همراه شد و هر دو با لبخند جمله را ادامه دادند:
    _ادب شاهزادگان است.

    ***

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    پارت هجدهم:
    [HIDE-THANKS]

    _شاه و شاهزاده وارد می‌شوند.
    کیت به همراه پدرش از اتاق بیرون و به سالن پا گذاشتند.
    یکی از خدمتکارها که کنار پادشاه ایستاده بود با جدیت گفت:
    _مطمئنم که پدرتون در رابـ ـطه با رفتارتون توی جنگل باهاتون صحبت کرده.
    پرنس کیت با لحن حرص دراری، در حالی که به روبه رو خیره شده بود و راه می‌رفت گفت:
    _اون وقت این به تو ربطی داره دوک گرانقدر؟
    دوک با پرویی تمام گفت:
    _همه چیه شما به من ربط داره سرورم.
    و بعد با کمی عصبانیت ادامه داد:
    _نباید می‌گذاشتید که اون گوزن فرار کنه.
    _چون فقط همه اینکار رو انجام میدن دلیلی نداره که من هم باید انجامش بدم.
    و بعد با لبخندی زیبا ادامه داد:
    _یه همچین چیزی.
    آنها به اتاقی که راهش را در پیش گرفته بودند، رسیدند.
    _آقای فینیس، استاد نقاشی. مشتاقانه منتظرتون بودم. کاری کن مناسب ازدواج باشه، استاد فینیس. ما باید یه عروس مناسب رو جذب کنیم، حتی اگر اون به حرف هایی که من میزنم گوش نده.
    این جملات از دهان پادشاه بیرون آمده بود که خطاب به استاد فینیس گفته میشد.
    _من تمام تلاشم رو میکنم سرورم؛ اما نمیتونم معجزه کنم.
    همه در اتاقی جمع شده بودند، که پر از بوم، قلمو و وسایل نقاشی بود.
    یکی از سربازان وفادار پادشاه، که دوست پرنس کیت هم می‌شد، در حالی که به بوم بزرگ وصل شده به دیوار نگاه می‌کرد گفت:
    _چه بوم پر زرق و برقی استاد فینیس.
    _ممنون.
    و بعد آقای فینیس در حالی که شمشیری را برمیداشت تا به دست کیت بدهد ادامه داد:
    _اگه چیزی در مورد هنر بدونید...
    فینیس شمشیر را به دست پرنس کیت که بر صندلی ای که به عنوان اسب استفاده می‌شد نشسته بود، داد. کیت در حرف آقای فینیس پرید و گفت:
    _پس این نقاشی ها دارن آماده میشن تا به شهر های مختلف برن؟
    فینیس لباس های کیت را درست کرد و از آنجا چند قدم دور شد و کیت در حالی که به روبه رویش نگاه می‌کرد ادامه داد:
    _تا افراد سطح بالا و توانا به اون مجلس رقصی که این قدر بهش اصرار دارین بیان؟
    دوک به جای پادشاه جواب داد:
    _این یه سنت محبوبه.
    و بعد درحالی که به پادشاه چشم دوخته بود گفت:
    _که میتونی به وسیله ی اون یه عروس انتخاب کنی.
    _آه، جالبه. اگه من باید ازدواج کنم چرا با یه دختر روستایی خوب ازدواج نکنم؟
    دوک که درحال راه رفتن بود، با صدای بلندی گفت:
    _اون وقت این دختر خوب روستایی چه مزیت هایی برای ما فراهم می‌کنه؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا