فن فیکشن فن فیکشن عروس خون آشام | غزاله. ش كاربر انجمن نگاه دانلود

كدام شخصيت را مى پسنديد؟

  • النا

  • ادوارد

  • ريون


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Ghazalhe.Sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/29
ارسالی ها
874
امتیاز واکنش
5,170
امتیاز
591
محل سکونت
زير سايه ى خدا
النا روی تخت دراز کشیده بود، با آن که کاترین مرگ حقش بود اما او که خدا نبود بخواهد تصمیم بگیرد، این دومین باری بود که النا دست به جنایت زده بود و با آن که هر دو نفرشان درنده بودند اما قتل، قتل بود دیگر؛ نبود؟ النا دستانش را بالا آورد فکر می کرد دستانش به خون آلوده شده است و دیگر هیچ گاه پاک نخواهد شد، اشک در چشمانش حـ*ـلقه زد و زیر لب تکرار کرد:
-من آدم کشتم، من یه قاتلم!
اشک می ریخت و مدام این را تکرار می کرد، چند دقیقه را همین طوری بود که با صدای عصبی رزالین اشک هایش را پاک کرد:
-بس کن دختره ی احساساتی، لـ*ـذتی که در کشتن است رو با عذاب وجدان مزخرفت به من زهر نکن!
النا با صدای دورگه ای گفت:
-خفه شو هیولای نفرت انگيز، برای تویی که قلبی نداری کشتن آسونه اما من مثل تو بی رحم نیستم و هیچ وقت هم نمی شم!
در باز شد و آنیا هراسان وارد شد و با عجله گفت:
-اون فهمیده...ملکه رازمینا فهمیده تو کاترین رو کشتی و الان هم اینجایی!
النا پوزخندی زد و به سردی گفت:
-می بینی به خاطر دیوونه بازیات من رو تو چه دردسری انداختی رزالین؟
سپس در ذهنش ادامه داد:
-هنوز نه قدرت مقابله با خواهرت رو دارم و نه سپاهی برای جنگ، نمی تونی یکم اون جنون لعـ*ـنتیت رو کنترول کنی؟
رزالین با خونسردی گفت:
-ارتش کاترین برای مقابله با خواهرم و سپاهش کافیه، حداقل یکم زمان داری تا فرار کنی؟
النا با نفرت گفت:
-فرار کنم؟ یعنی تو انقدر ترسویی که فرار رو بپذیری؟
ررالین پوزخندی زد و گفت:
-پس بمون و مبارزه کن ولی بعد برای عذاب وجدانت من رو مقصر ندون!
النا با نفرت گفت:
-برو به درک، رزالین!
سوزشی را در کف دستش احساس کرد با یک نفس عمیق به خودش مسلط شد و رو به آنیا گفت:
-فرمانده ی ارتش و وزیر جنگ کاترین رو خبر کن!
سپس بلند شد و به سمت در رفت، در سالن جلسات کاترین روی تخت سلطنتی نشسه بود و رو به رویش چند کارگروس ایستاده بودند و هر کدام نظراتی ارائه می دادند؛ النا دستش را بالا برد و بی حوصله گفت:
-اینکه نظراتتون چیه و چه طور می خواین عمل کنین برام مهم نیست، فقط یه طوری باشه که تلفات دو طرف کم باشه چون برخلاف رزالین و رازمینا من علاقه ای به حمام خون ندارم؛ باید با کمترین تلفات این درگیری دو تا خواهر تموم بشه، در حال حاضر خونی نبابد ربخته بشه تا بین رزالین و رازمینا مشکلات حل بشه.
سپس از جایش بلند شد و بی توجه به افراد حاضر از سالن بیرون رفت، آنیا که از تنها ماندن میان کارگروس ها می ترسید بیرون رفت و دنبال النا دوید؛ النا اخمی روی پیشانی نشاند و یا جدیت گفت:
-نمی تونم حتى چند دقیقه تنها باشم؟ یا تو یا رزالین، انقدر براتون سخته راحتم بذارین؟
آنیا دهانش را باز کرد تا حرفی بزند که النا گفت:
-بهت گفتم ازشون نترس پس به جای فرار کردن بهتره عادت کنی، اگه بفهمن ازشون می ترسی زودتر می کشنت!
 
  • پیشنهادات
  • Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    النا لباس چسبان قرمز رنگی پوشیده بود و نیم تاج ظریفی را هم روی موهای مواج قهوه ای رنگش گذاشته بود، با صدای قیژقیژ چکمه های چرم قرمز رنگش که در سالن مرمری طنین آنداخته بود روی تخت نشست و گفت:
    -امروز اگه جنگی هم در کار باشه اون جنگ من و رازمیناست، در واقع جنگ بین دو خواهره ولی اگه لازم شد به سربازاتون بگید به کسی آسیب جدی ای وارد نکنن؛ کارگروس ها و پیگاروس ها حق ندارن کل خون اصیل زاده ها و یا قلبشون رو بخورن، تارگروس ها هم اجازه خون خوردن کامل ندارن. فلیروس* ها و آبتیموس ها* اجازه تکه کردن یه خون خوار رو ندارن ولی اگه بخوان اجازه دارن یکم از گوشت بدن دشمنشون رو بخورن، بازم تاکید می کنم اگه لازم به نبرد بود باید حمله کنید؛ حالا بربن و سربازاتون رو آماده کنید!
    سپس خودش بلند شد و همراه آنیا به اتاق بازگشت، آنیا را روی صندلی اش نشاند و بطری خالی ای را مقابلش گرفت، با تحکم گفت:
    -تا جایی که بی هوش نمی شی از خونت توی این بطری بریز، جنگ پیش رو برام سخته و چون هنوز تبدیل نشدم بدنم ضعیف تر از یه خون آشامه سعی کن علاوه بر این یکی چند تا دیگه ام پر کنی!
    در حالی که بلند می شد ادامه داد:
    -بعد از رفتن من کسی جز خودم نمی تونه تو اتاق بیاد پس نگران نباش!
    النا سوار یکی از تارگروس های قوی ای که متعلق به کاترین بود شد و در ذهنش خطاب به رزالین گفت:
    -اینکه بعد از دو قرن خواهرت رو دوباره می ببنی باید هیجان زده باشی؟
    رزالین پوزخندی زد و تمسخر آمیز گفت:
    -نه به اندازه ای که تو می ترسی دختر کوچولو!
    النا با لحن سردی گفت:
    -خفه شو و فقط بیا و با خواهرت بجنگ!
    رزالین قهقه ای شیطانی زد، بیست مرد جوان همراه با یک زن مو مشکی پیش آمدند و النا خطاب به تارگروس سیاه رنگ گفت:
    -برو نزدیک تر!
    النا مقابل رازمینا ایستاد و به او نگاه کرد، او حتی از تصویر نقاشی شده اش هم زیباتر بود؛ النا همچنان داشت او را نگاه می کرد که رازمینا با صدای دخترانه ای گفت:
    -پس تو شدی رزی من؟
    النا به خودش آمد و در ذهنش گفت:《برای اولین بار و آخرین بار بهت اجازه می دم روی من تسلط کامل داشته باشی، رزالین!》رزالین(النا) پوزخندی زد و با لحن سردی گفت:
    -دروغ نمی گویم خواهر کوچک، از دیدنت به هیچ عنوان خوشنود نشده ام؛ مانند گذشته ترسو هستی، از سربازان ماهر ترین ها را همراهت آورده ای!
    رازمینا لبخند دلنشینی زد و با ملایت گفت:
    -آه خواهر جان، دويست سال گذشته است لاکن این خوی وحشی گری ات را از یاد نبرده ای؟
    رزالین از پشت تارگروس سیاه رنگ پایین آمد و با تکبر گفت:
    -گفته بوديم كه روزى باز خواهيم گشت و آن روز برای تو آخرین روزت است لاکن امروز آن روز نیست، پس برو و تا آن روز صبر کن!
    *فلیروس، جانوری درنده است که علاقه ی خاصی به تکه تکه کردن طعمه اش دارد، غذایش اغلب گوشت تازه هر نوع از جانداران است.
    *آبتیموس، جانداری دو زیست است که بای شکار در آب است و برای استراحت و
    جفت گیری به مرداب های سیاه می آید، مانند فلروس ها علاقه به تکه تکه کردن دارد و غذایش خون اصیل هاست!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    النا به اطرافش نگاه کرد، حـ*ـلقه ای از آتش دورش را فرا گرفته بود؛ چشمانش را بست و با حالت دستوری گفت:
    -خاموش شو!
    در آنی آتش خاموش شد و النا توانست رازمینا را که پوزخند به لب داشت ببیند، ناگهانی صحنه ی دردآور مرگ پدر و مادرش را دیدید جیغ های مادرش و فریاد های پدرش را می شنید؛ رنگ موها و چشمانش به سرخی گرایید و رازمینا پوزخند صدا داری زد، النا با خشم غرید:
    -بس کن خون خوار لعنتی!
    سپس از کف دستش جرقه ی شمشیر مانندی را خارج کرد و قلب رازمینا را نشانه گرفت، جرقه در چند قدمی او متوقف شد و این بار رازمینا بود که با همان جرقه ی شمشیر مانند النا را نشانه گرفت؛ سرمای جرقه به چند میلی متری اش رسید ولی ناگهانی پودر شده روی زمین ریخت، النا و رازمینا هر دو متعجب بودند ولی رزالین قهقه زنان گفت:
    -فکر کردین کشتن رزالین به این آسونیاست!
    سپس النا را وادار کرد تا یکی از قدرت هایش که النا از آن متنفر بود را استفاده کند《بلعیدن روح!》النا چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، ناگهان انرژی زیادی را در تک تک سلول هایش حس کرد بدن تک تک اعضای حاضره کم کم رو به نامریی شدن رفت که النا به خودش آمد و مجدد چشمانش را بست و بازدمش را بیرون فرستاد؛ با خروج ذرات سفید رنگ درخشانی از دهانش افراد نامریی کم کم مریی شدند اما رازمینا هنوز روی زمین افتاده بود و به سختی نفس می کشید، النا بالای سر او رفت و گفت:
    -باید به حرف خواهرت گوش می دادی، قبلا دختر حرف گوش کنی بودی اما الان که روی تخت سلطنت نشستی خیلی عوض شدی؛ حالا خوب گوش کن، من دلم نمی خواد تو رو بکشم ولی خواهرت با من هم عقیده نیست ولی موافقه که الان زمان مرگ تو نیست پس برو و منتظر باش!
    سپس به سمت سپاه چند نفره اش رفت و با غرور گفت:
    -باید نسل خاندان رازمینا تمام شود، سربازان شجاعم زمانش فرا رسیده است؛ پیگاروس کارگروس ها، مناطق شمالی و جنوبی با شما و فلیروس ها آبتیموس ها، مناطق غرب و شرق با شماست. بروید ای سربازان شجاع من!
    احساس ضعف می کرد اما باید تا رسیدن به اتاق سر پا می ماند، به اتاق که رسید بی حال روی تخت افتاد و از هوش رفت؛ در اتاق مشغول استراحت بود که در با صدای بلندی باز شد و آنیا با صورت و لباس خونی وارد شد، النا به سرعت سرش را بلند کرد و با چهره ی رنگ پریده ی آنیا مضطرب گفت:
    -نگو که اونا قلبت....
    آنیا با صدای ضعیفی گفت:
    -اونا بهت خـ*ـیانت کردند... الانم دارن میان باید زودتر از اینجا بری!
    النا مخالفت کرد و با جدیت گفت:
    -نه، نمی ذارم یکی دیگه به خاطر من بمیره...
    آنیا در حالی که روی زمین می افتاد با آخرین توانش نالید:
    -برو!
    النا با آن که دلش راضی نبود ولی کوله اش را برداشت و با گفتن یک متاسفم زیر لبی غیب شد!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل چهاردهم
    در سالن عمارتی تاریک ایستاده بود به اطرافش نگاه کرد همان جایی که در خواب دیده بود، به اطرافش نگاه کرد سرمای سالن تا مغز استخوانش می رسید پوزخندی زد و گفت:
    -به خونه خوش اومدی رزالین!
    بی تفاوت از پله های مرمری عمارت بالا رفت و به اتاقی در طبقه ی دوم رفت و بی توجه به لایه قطور گرد و غبار روی تخت دراز کشید، با خوابیدنش خاک بلند شد و النا به سرفه افتاد زیر لب ناسزایی گفت و بلند شد؛ وقتی کمی از گرد و خاک اتاق را گرفت روی تخت دراز کشید و خوابش برد!
    ****
    تامسون که از حرف های رازمینا عصبی شده بود به سرعت به جنگل تاریک رفت، از دست النا عصبانی بود و می خواست به محض دیدنش تا آخرین قطره ی خونش را بمکد؛ خودش را به شکل یک پیگاروس در آورد و به سمت قلعه تاریک پرواز کرد، در قلعه شورش شده بود و خون سبز رنگ سالن را گرفته بود. وارد راهرویی شد و با استشمام بوی خون دنبال جایی گشت که منشا بو بود، در اتاق نیمه تاریک با استخوان هایی رو به رو شد؛ وقتی که مطمئن شد که استخوان ها مطعلق به النا نیست با بی تفاوتی از آن جا رفت، باید النا را قبل از آخرین مرحله ی تبدیل شدنش پیدا کند!
    ******
    النا پس از کمی استراحت بطری خون را برداشت و یک نفس سر کشید، در ذهنش ادوارد را صدا زد و ادوارد هم با تشر جوابش را داد:
    -اشتباه بزرگی کردی النا!
    النا با خونسردی شنل خاکی اش را در آورد و گفت:
    -این که رازمینا رو زنده گذاشتم یا وارثای احتمالیش رو کشتم؟
    ادوارد با جدیت گفت:
    -تو الان کجایی؟
    النا با لحن سردی گفت:
    آشـ*ـغال دونی رزالین، منظورم همون عمارت مخفیش؛ بگذریم وقتش رسیده که ارتشم رو جمع کنم، می تونی بیای حاشیه جنگل خونین؟
    پس از برداشتن کوله اش مجدد شنلش را پوشید و بیرون رفت، از بیرون عمارت قدیمی بود و محوطه ی بیرونی چندان تعریفی نداشت؛ النا پوزخندی زد و روی پله های سنگی نشست، ذهنش به گذشته های دور رفت.
    دو کودکی که درحال بازی بودند یکی لباس پرنسسی سرخ آتشین به تن داشت و دیگری از همان نوع لباس ولی کمرنگ تر به تن داشت، یکی از آن دو یک عروسک پارچه ای در دست داشت و دیگری درحال دید زدن راکونی بود که پشت درخت ایستاده بود؛ با صدای جیغ بلند یکی از دختر ها چند نفر به آن محوطه آمدند و با تعجب به دختر ها نگاه کردند، یکی از آن ها با صورت گریان ایستاده بود و دیگری با صورت و لباس خونی ایستاده بود!
    النا با صدای ادوارد به خودش آمد و از جا بلند شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    النا با دیدن ادوارد خوشحال شد هیچ گاه فکر نمی کرد که روزی ار دیدن یک خون خوار خوشحال شود، مقابل ادوارد ایستاد و با خونسردی گفت:
    -بیا باید زودتر از اینجا بریم!
    سپس دست ادوارد را گرفت، ادوارد که از تماس دستشان احساس گرمای شدیدی می کرد دستش را تکان داد و النا با نگرانی پرسید:
    -حالت خوبه؟ فراموش کردم دست کش بپوشم، متاسفم!
    ادوارد لبش را کج کرد و بی تفاوت گفت:
    -من خوبم بریم!
    النا چشمانش را بست و سالن عمارت را تصور کرد، در سالن نیمه تاریک ایستاده بودند و النا با تمسخر گفت:
    -به عمارت بانو رزالین خوش اومدی!
    سپس با دستش گوله ای از آتش ساخت و ادامه داد:
    -شمع یا چراغ نداره یا اگه هست ندیدم وسایلش هم که اکثرا خراب و پوسیده است، گمونم باید کلی بهش رسیدگی بشه تا یه جا رو برای موندن درست کنم!
    با دست دیگرش مشعلی ظاهر کرد و آتش را به آن اضافه کرد سپس مشعل را به دست ادوارد داد، به کمک نیروی جادویی اش آن جا را باز سازی کرد و روی کاناپه ی قرمر رنگ نشست؛ حالا که سالن روشن شده بود می توانست خوب اطرافش را ببینند، فرش کهنه ای کف سالن پهن شده بود و میز چوبی ای گوشه ای از سالن قرار داشت، موزاییک ها هم حالا تمیز شده بودند و برق می زدند. النا ادوارد را دعوت به نشستن کرد و با جدیت گفت:
    فعلا اینجا برای موندن موقتی کافیه، بهتره زودتر برای تشکیل ارتش اقدام کنیم؛ خوب تونستی ردی از دورگه ها پیدا کنی؟
    ادوارد ابرویی بالا انداخت و با لحن سردی گفت:
    -فعلا جز من و دو نفر دیگه نتونستم کسی رو پیدا کنم، انگار کس زیادی توی بریتانیا و آمریکا نیست!
    النا سری تکان داد و خطاب به رزالین گفت:
    -تو کسی رو از دمپایر ها می شناسی؟
    صدای سرد رزالین بلند شد که با جدیت می گفت:
    -اون دورگه های کثیف، نه خوشبختانه هیچ دورگه ای در زمان من نبود!
    النا نفس عمیقی کشید و با خونسردی گفت:
    -با این حال باید بگردیم من نمی تونم به تنهایی هم با ارتش رازمینا بجنگم هم با خودش، امروز شانس اوردم که با بیست نفر اومده بود!
    ادوارد با بی تفاوتی به گفت:
    -در اصل بیشتر از صد تا خون آشام تو دنیا نیست، البته از نوع اصیش!
    النا پوزخندی زد و گفت:
    -تا حالا با یه اصیل قدرتمند جنگیدی؟ ریون از نوادگان رده پانزدهم خاندان سلطنتی هست، درسته لقب شاهزاده ی خون رو داره ولی خیلی قدرتمند نیست؛ یه اصیل قدرتمند جز ویژگی های هم نوعش از قدرت های جادویی کم تری برخورداره، آخرین اعضای خالص فقط چند نفر مونده بودن که دو نفرشون رزالین و رازمینا بودن. با گذشت زمان نسل ها کم قدرت شدن تا الان که خون آشام های معمولی به وجود اومدن، با این که از تاریخ متنفرم ولی تموم سعیم رو کردم تا تاریخچه ی خون خوار ها رو تو چند جمله بگم؛ تو رو نمی دونم ولی من بعد استفاه از سه پنجم انرژیم الان واقعا به استرحت نیاز دارم!
    سپس خمیازه ای کشید و به خواب رفت، در همان جنگل بود و دست در دست ادوارد می دوید؛ پس از یک تعقیب و گریز طولانی ای روی زمین نشست، خسته شده بود و نفس نفس می زد. ادوارد با عصبانیت گفت:
    -این لعنتیا معلوم نیست از کجا ما رو پیدا کردن؟
    هنوز آرام نشده بود، دستش را روی سرش گذاشت و با بی حالی گفت:
    -احتمالا از روی خون آنیا..
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    از خواب بیدار شد و خودکار از جا بلند شد و به یکی از اتاق های طبقه ی بالا رفت، مقابل در تیره رنگی ایستاد و در را باز کرد؛ در اتاق نیمه تاریکی ایستاده بود، با برخورد شی ای به پایش ناگهان انگار به بدنش برق وصل کرده باشند لرزید و روی زمین افتاد. صدای ناآشنایی در سرش اکو شد:
    -زمانی که فرزندی از نسل انسان و خون آشام متولد شود، دنیا سراسر خون می شود آن زمان است که...
    صدا ناگهان قطع شدو النا با بهت به چیز هایی که شنیده بود اندیشید، با صدای ادوارد که او را صدا می زد به خودش آمده و از اتاق خارج شد؛ با خونسردی روی تخت نشست و بی تفاوت گفت:
    -قبلا بهت گفته بودم پیشگویی خونین کامل نیست؟ توی یکی از اتاقا پیداش کردم...
    به گوی شیشه ای روی میز اشاره کرد و ادامه داد:
    -البته اینم کامل نیست! حالا هرچی چون جنگل اینجا زیر سلطه ی رازمیناست گمونم فعلا بهتره برای شکار بیرون نری، فکر کنم تو سرداب اینجا چند تا شیشه شـ*ـراب خون باشه... فکر کنم برای جفتمون کفایت کنه!
    از جایش بلند شد و به آشپزخانه ی قدیمی و پر از گرد و خاک رفت، راهروی باریکی را طی کرد و در آخر به در چوبی و قدیمی ای رسید؛ لگدی به در زد و پس از روشن کردن فضای اطرافش از پله ها پایین رفت، مقابل قفسه هایی که پر از بطری های قدیمی خاک گرفته ایستاد، روی هر ردیف پلاکارد کوچکی بود و روی هر کدام نوع خون و در صد به کار رفته را نوشته بود. النا سوتی زد و بلند گفت:
    -بابا کی می ره این همه راه رو، معلوم از قبل ترتیب همه چی رو دادی؛ فقط باید دید اینا بعد یه قرن سالمن یا فاسد شدن!
    -نگران نباش، سالمه سالمن النا!
    النا که این صدا برایش آشنا بود برگشت و با شبحی رو به رو شد سپس با تعجب گفت:
    -رزالین؟
    شبح رزالین لبخنندی زد و گفت:
    -پس بالاخره زمانش فرار رسید، درست است؟
    النا همچنان به شبح رزالین نگاه می کرد و به نظرش در چهره ی او هیچ اثری از غرور و تکبر نبود، سرش را به طرفین تکان داد فکر می کرد توهم زده است یا این هم سرگرمی جدید رزالین است چرا که رزالین قبلا هم از بازی دادن ذهن النا برای خودش سرگرمی ساخته بود؛ النا پوزخندی زد و با جدیت گفت:
    -دیگه گولت رو نمی خورم رزالین!
    سپس برگشت و چند بطری برداشت و از پله ها بالا رفت، یکی از جام ها را به دست ادوارد داد و دیگری را خودش برداشت؛ روی کاناپه ی قدیمی نشست و با بیخیالی گفت:
    -جای تعجب نداره که رزالین فکر اینجاش رو کرده باشه، می دونی آخه یکی از قدرتای جادوییش پیشگویی بوده؛ به سلامتی آینده ی نامعلوممون!
    سپس جامش را بالا برد و یک نفس سر کشید، احساس گرمای شدیدی از جایش بلند شد و کت چرمش را در آورد؛ احساس خوابالودگی می کرد و در حالی که چشمانش را می بست رو به ادوارد گفت:
    -نگران من نباش حالم خوبه!
    سپس از هوش رفت و ادوارد ناخودآگاه ترسید، طی یک واکنش ناگهانی از جا بلند شد و به سمتش رفت؛ همین که دستش به پوست النا خورد سوزش خفیفی را در نوک انگشتانش احساس کرد و سپس او هم کنار النا افتاد و از هوش رفت!
    النا با تعجب به ادوارد نگاه کرد و زیر لب گفت:
    -این ممکن نیست...
    ادوارد به النا نگاه کرد و با جدیت گفت:
    -چی شده که مدام سر تکون می دی و می گی 《ممکن نیست!》کم کم داری کلافه ام می کنی!
    النا بی توجه به حرف ادوارد مجدد سرش را تکان داد و گفت:
    -این ممکن نیست... ممکن نیست ولی چه طوری آخه...
    ادوارد کنترولش را از دست داد و با عصبانیت به سمت النا رفت، بازوی او را گرفت و غرید:
    -بهت گفتم چی شده؟
    فاصله ی بینشان از همیشه کم تر بود و النا برای اولین بار از این نزدیکی با ادوارد خجالت می کشید، ادوارد به چشمان النا که سرخ شده بود نگاه کرد و با خشم گفت:
    -واقعا می خوای بدونی؟ باشه بهت می گم..
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    النا پس از گفتن چیز هایی که در خواب دیده بود روی صندلی سلطنتی اتاق نشست و به پرتره ی رزالین که درون قابی طلایی روی دیوار نصب شده بود نگاه می کرد، نمی خواست رزالین شود، درست بود که رزالین ظاهری زیبا و فریبنده داشت ولی باطنش هم مانند ظاهرش بود؟ النا از روی صندلی بلند شد و رو به تابلوی نقاشی شده گفت:
    -من هیچ وقت مثل تو نمی شم!
    سپس از اتاق بیرون رفت و به اتاق کناری اش رفت، رو به ادوارد با جدیت گفت:
    -من یه تصمیمی گرفتم و الان لازمه که تو ام بدونی، این پیوند خونی یا هر کوفت دیگه ای که هست برام مهم نیست؛ من دلم نمی خواد برای زنده موندن خودم یکی دیگه رو قربانی کنم، از اول هم تصمیم داشتم وقتی انتقامم رو از تامسون گرفتم برم. حالا فقط به خاطر این اینجام که نذارم تامسون یه النا یا مگنولیای دیگه خلق کنه، چون نمی خوام کسی بیهوده بمیره بعد از اون برام مهم نیست چی به سر ومپایر ها و دمپایر ها میاد!
    ادوارد که برای یک لحظه محو النا شده بود به خودش آمد و با بی تفاوتی گفت:
    -اینکه بخوای از تامسون انتقام بگیری طبیعیه چون جز تو خیلی های دیگه از اون متنفرن حتی خود منم دل خوشی از اون ندارم، پیشگویی خونین من خودم هم بهش اهمیت نمی دم فقط...
    سپس با تعجب گفت:
    -گفتی پیوند خونی؟
    النا سری تکان داد و بی روح گفت:
    -آره، می دونی که چیه؟ ولی نگران نباش برای رهایی ازش یه راه وجود داره!
    ادوارد زیر لب زمزمه کرد:
    -مرگ...
    سپس با جدیت گفت:
    -تو این کار رو نمی کنی!
    النا بی تفاوت گفت:
    -برای کاری از تو اجازه نمی گیرم، اگه الانم بهت گفتم فقط به خاطر این که نصف ماجرا خودتی! بیخیال، یه مشکل کوچیک نمی تونه جلوی راهمون رو بگیرنه؟ فردا بریم دنبال اون دو تا خون آشام!
    فردای آن روز النا و ادوارد عمارت را به مقصد وینچستر ترک کردند، النا به کلیسایی که روز های یکشنبه اش را در آن می گذراند نگاه کرد و با یادآوری خاطراتش قطره اشی از چشمش چکید؛ همراه با ادوارد کوچه ها را طی می کرد و به دنبال مغازه ی عتیقه فروشی بانی پی گردد، النا دست ادوارد را گرفت و با لحن جدی ای گفت:
    -امکان اینکه با دو تا حرف باور کنه کمه پس بهتره ببینه!
    سپس چشمانش را بست و خاطرات لازم را به ذهن ادوارد منتقل کرد، هر دو پا به مغاره ی پر از وسایل قدیمی گذاشتند و النا به محض ورودش بوی خون و بوی نم و کهنگی وسایل را حس کرد، به اطرافش را نگاه می کرد که یکی از تابلوهای قدیمی توجهش را جلب کرد. زن و مرد داخل تصویر برایش اشنا بودند، به چشمان سبز آبی زن نگاه کرد صحنه ای مقابل چشمش شکل گرفت!
    دختری با لباس اشرافی تیره رنگ درحالی که دسته گلی را در در دست داشت مقابل مقبره ای ایستاده بود، زن کناری اش که لباس بلند تمام مشکی را به تن داشت؛ دختر در حالی که خم می شد تا دسته گل را روی زمین بگذارد با بغض گفت:
    -آخه چرا لالا؟ چرا من؟
    با حس حضور شخص ناشناسی سر چرخاند و به دختری که تقریبا هم سنش بود نگاه کرد، موهای بلند بلوندی داشت و چشمانش همرنگ چشم های زن بود؛ النا او را شناخت و با تعجب لب زد:
    -آنابل...
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    دختر با نفرت گفت:
    -پس اونی که دنبال من بود تو بودی؟ من خیلی وقته از دنیای مزخرفتون رفتم، از اینجا برین بیرون دست از سرم بردارین!
    النا لبخندی زد و با مهربانی گفت:
    -تو دختر آنابلی؟ تعجبی نداره من رو نشناسی!
    دختر ابرویی بالا انداخت و ادوارد با تعجب به النا نگاه کرد، النا با خونسردی گفت:
    -لالا می شناختم ولی حیف که دیگه نیست البته اگه بود هم با این شکل من رو نمی شناخت اما فکر کنم اسمم رو شنیدی، من رزالین هستم!
    دختر با شنیدن این نام عصبی شد و چشمانش به رنگ قرمز در آمد، النا با جدیت گفت:
    -نمی خوای که جلوی آدم ها تبدیل بشی؟ ادوارد مغازه رو تعطیل کن!
    با تاریک تر شدن فضا النا دستکشش را درآورد و گلوله ی آتشی را ایجاد کرد، سپس تک خنده ای کرد و با مهربانی گفت:
    -آنا هم هیچ وقت از دنیامون خوشش نمیود برعکس من، اون روز رو کاملا به یاد دارم تو هنوز چهارساله بودی؛ البته تو خاطراتت تا شش سالگی پاک شده، فقط آنا رو می شناسی نه من رو و نه خواهرات رو حتی تامی هیچ کدوممون رو نمی شناسی!
    النا به تابلوی نقاشی نگاه کرد و ادامه داد:
    -درسته خواهرات... تازه اون مزاری که سال ها فکر می کردی مال پدر و مادرته در واقع خالیه، الیزا عزیزم تو هفصد سال رو با یه دروغ زندگی کردی؛ نباید از دست خانواده ات عصبانی بشی پدر و مادرت برای حفاظت از تو رهات کردن، می دونم برات قابل باور نیست آره منم جات بودم باور نمی کردم هر چند من هنوز بیست و یک سالمه! بگذریم... تو یه دمپایری پس قدرت ذهن خونیت خوبه، ادوارد نشونش بده بعد سوالی داشتی بپرس!
    ادوارد مقابل الیزا ایستاد و الیزا با شک چشمانش را بست، با تعجب به النا نگاه کرد و گفت:
    -پس تو... تو ام یه دودگه ای؟
    النا بی تفاوت گفت:
    -یه جورایی، هم انسانم هم خالصم یه نیمه هیولام سوال بعدی؟
    الیزا لبش را با زبان تر کرد و پرسید:
    -درباره مادرم بهم بگو!
    النا لبخندی زد و با مهربانی گفت:
    -راستش بخشی از خاطراتت رو بهت می دم ولی اینجا نمی تونم، واقعیتش نمی دونستم اونی که دنبالش بودم تویی وگرنه با تجهیزات میومدم؛ فعلا این رو بدون که هم از نظر ظاهری و هم از نظر رفتاری شبیه مادرتی...
    سپس حس درد را به او القا کرد، الیزا به سرعت واکنش نشان داد و النا بلند خندید:
    -هوشت هم مثل مادرته!
    سپس درحالی که دوباره کلاه بافتنی اش را سرش می کرد گفت:
    -خوشحال می شم همراهیت رو داشته باشم، بهت قول می دم در دیدار بعدیمون خاطراتت رو بهت برگردونم؛ بریم ادوارد!
    همراه هم درحالی که از مقابل کلیسا می گذشتند النا ایستاد و با غم به ساختمان کلیسا نگاه کرد، ادوارد که غم چشمان النا را دید لحظه ای درنگ کرد و سپس با جدیت گفت:
    -اگه انقدر دوست داری برو!
    النا آهی کشید و با ناراحتی عمیقی گفت:
    -یعنی می تونم برم؟! فکر نکنم جای پاکی و مقدسی مثل کلیسا بتونه یه هیولایی مثل من رو بپذیره...بیخیال بهتره زود تر بریم عمارت، باید یکم استراحت کنیم!
    سپس لبخند تلخی زد و از پیچ خیابان گذشت، ادوارد لحظه ای به حرف النا فکر کرد:《فکر نکنم جای پاکی و مقدسی مثل کلیسا بتونه یه هیولایی مثل من رو بپذیره!》سپس او هم به دنبالش رفت!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    در عمارت روی مبل قرمز تیره رنگ نشسته بودند النا پس از نوشـ*ـیدن مقداری از خون احساس خوابالودگی می کرد، در باز شد و ادوارد درحالی که پریشان حال بود وارد اتاق شد؛ النا جامش را روی میز گذاشت و ادوارد مضطرب گفت:
    -الیزا... توسط افراد رازمینا کشته شده!
    النا از جا بلند شد و با خشم غرید:
    -چی گفتی؟ ای خون خوار لعـ*ـنتی، باید همون موقع که می تونستم می کشتمت ولی وجدان لعـ*ـنتیم نذاشت؛ رزالین بهت گفتم اون روز کامل در اختیارتم، چرا اون روز خواهرت رو نکشتی؟ کشتنش برات سخت بود، حداقل زندانیش می کردی؟
    صدای سرد رزالین در سرش پیچید:
    -زیرا زمانش نرسیده بود، باید تا اون روز صبر کنی!
    النا عصبی فریاد زد:
    -یعنی چی؟ من تا الان به خاطر تو من دو نفر رو کشتم دو نفر به خاطر من مردن، می فهمی لعـ*ـنتی؟ چهار نفر می فهمی؟ نه نمی فهمی چرا؟ چون تو وجدان نداری، تو فقط آدما رو به چشم غذا می بینی؛ براتون مهم نیست اون آدم احساس داره... یه زندگی داره... برای خودش یه رویایی داره...یه خانواده داره، برای شما ها آدما فقط غذان. تو، تامسون، خواهرت و همه شماها فقط به فکر کشتن و خون ریختنین... قدرت و مقام، ای لعـ*ـنت به این قدرت مزخرفتون! زندگی من به خاطر شما بی وجودا بهم ریخته، برادرم مرد..مامانم و بابام مردن...روحمم مرد، دیگه از جونم چی می خواین؟ این جسم رو می خواین؟ بهتون بدم دست از سرم بر می دارین؟
    دهانش خشک شده بود اما چشمانش تازه شروع به باریدن کرده بود و گویی اصلا قصد توقف نداشت، ادوارد که همچنان خونسرد به النا نگاه می کرد در ظاهر بی تفاوت بود اما از درون منقلب شده بود گویی تا به آن روز از زاویه ی دید النا نگاه نکرده بود؛ رزالین اما خوشحال بود زیرا از نظر او این آخرین بخش از احساسات انسانی النا را کشته است اما این آغاز ماجرا بود، آغاز دوره ی جدیدی برای النا بود!
    *******
    در وان چوبی نشسته بود و به حرف های ادوارد فکر می کرد:《می دونستی خود واقعیت خیلی دیوونه اس؟ مخصوصا حرفایی که گفتی، اگه تو حال خودت بودی مطمئن باش نشونت می دادم یه خون آشام چه قدر بی رحمه!》مشتش را در آب کوبید و با حرص گفت:
    -حالا نشونت می دم کی می تونه بی رحم باشه، اگه تو یه خون آشامی منم یه هیولام... یه نیمه هیولا درسته تا الان دلرحم بودم ولی دیگه دلرحم نیستم؛ تو می خوای بی رحم بودنت رو به رخ من بکشی؟ باشه، منم بهت بی رحم بودن خودم رو نشون می دم!
    لیف را با قدرت روی پوستش کشید و پس از آب کشی بدنش بلند شد، حوله ی قرمز رنگ را دورش پیچید و از اتاق بیرون رفت؛ پس از پوشیدن یکی از لباس های بلند قرمز رنگ به خودش در آینه ی قدی اتاق به خودش نگاه کرد و بلند گفت:
    -درسته تو رزالین نیستی و هیچ وقت مثل اون نمی شی اما تو قدرتمند تر از اون و خواهرش می شی؛ تو یه چیزی داری که اونا ندارن، تو یه قلب داری که با وجود همه بدی ها اطرافت باید پاک بمونه!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    با قدم های محکمی از پله های مرمری پایین رفت و روی تک مبل زرشکی رنگ اتاق نشیمن نشست، باید هرچه زودتر ارتشی می ساخت و یک بار برای همیشه رازمینا را نابود می کرد؛ بی تفاوت به ادواد گفت:
    -گفتی می خوای بیرحم بودن یه خون آشام رو نشونم بدی؟ قبوله، تو بی رحم بودنت رو نشون بده و منم نشونت می دم یه هیولا چه قدرتی داره!
    ادوارد پوزخندی زد و النا بی روح گفت:
    -من تونستم رازمینا رو با همین وضعیتم از پا دربیارم پس به خودت غره نشو!
    سپس پا روی پا انداخت و به شعله ی آتش نگاه کرد، شعله ی آتش زبانه می کشید و النا را به خاطرات دوری برد؛ دختری با لباس بلند قرمز و موهای طلایی رنگی در جنگل ایستاده بود، با حرکت چیزی بین درختان برگشت و با سوءظن به فضای سبز تیره رنگ اطرافش نگاه گرد. با صدای سرد ادوارد به حال بازگشت، به او نگاه کرد و با خونسردی گفت:
    -باید اون یکی خون آشام حرف بزنم ولی نمی خوام دوباره ماجرای الیزا تکرارد بشه، اونا می تونن رد خون من رو به راحتی بزنن ولی چون تو جز خودشونی یکم براشون سخته پس خودت باید راضیشون کنی؛ من از ذهنت مراقب هستم!
    ادوارد به سرعت از عمارت خارج شد و به سمت فلوریدا رفت، النا متعجب بود و با خودش گفت:《بهش گفتم بره دنبال خون آشامه، این اومده دانشگاه...》ادوارد وارد ساختمان دانشگاه شد و دنبال شخص مورد نظرش گشت، مقابل در اتاقی ایستاد و تقه ای به در زد؛ النا متعجب به مرد مو مشکی نگاه کرد، ادوارد روی صندلی نشسته و بی مقدمه گفت:
    -حاضری طرف ما باشی، لیان؟
    مرد که همان استاد فیزیک سابقش بود با لحن بی تفاوتی گفت:
    -باید با آیان حرف برنم!
    ادوارد سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت، النا در شوک بود با خودش گفت:《پس تیلور یه دورگه اس...چون خون آشام بود اون طوری بهم نگاه می کرد، ازش خوشم نمیومد حق داشتم...》وقتی ادوارد از دانشگاه خارج شد النا در ذهنش گفت:《قبل از اومدنت برو به کتابخانه مرکزی و چند تا کتاب علمی برام بیار!》سپس چشمانش را بست.
    باز هم آن دختر مو طلایی را دید که مقابل مردی ایستاده بود و چشمان سبز مرد با دلتنگی سرتا پای دختر را برانداز می کرد؛ مرد را خوب می شناخت اما دختر را نه، دختر با لحن سردی گفت:
    -پس تو پدر من هستی کسی که سال ها من رو ترد کرده بود؟
    پدرش؟ ریون یک دختر داشت؟ او قبلا ازدواج کرده بود؟ النا با عصبانیت چشمانش را باز کرد و غرید:
    -دختر؟ پس ریون قبلا ازدواج کرده بود، خوب حق داشته ازدواج کرده باشه و بچه دار بشه؛ به من چه اصلا، الان بايد روی هدفم تمرکز کنم!
    صدای در حاکی از آمدن ادوارد بود، النا از روی مبل بلند شد و با لحن سردی گفت:
    -باید بریم رومانی، باید زودتر ارتش رامونا رو جمع کنیم!
    ادوارد بی تفاوت روی مبل نشست و خونسرد گفت:
    -می خوای از تازه تبدیل شده ها شروع کنی یا دورگه ها، پیگارووس ها و مانکروس* ها هم هستن؛ زده به سرت؟ اونا غیر قابل کنترولن و تو هنوز یه انسانی اونا به راحتی می کشنت، من و ریون به سختی...
    النا بی توجه حرفش را قطع کرد و گفت:
    -تونستین رامونا رو بکشین و برین، خودم می دونم ولی حتی اونا هم نمی تونن بهم آسیب بزنن، تنها یه خالص می تونه یه خالص رو از بین ببره و من الان یه نیمه خالصم پس جز رازمینا کسی نمی تونه بهم آسیب برنه البته یکی دیگه ام هست ولی نمی خواد نگران اون باشم!
    سپس به چشمان آبی ادوارد مستقیم نگاه کرد و با خودش گفت:《اون یکی تویی و اگه خودت یا کسی بفهمه می تونه برامون دردسر ساز بشه، نمی خوام تو به خاطر من بمیری!》پس از جمع کردن وسایلش که شامل چند بطری از خون آنیا و دو شیشه از شـ*ـراب خون، یک جعبه ی کوچک چوبی و یک شمشیر بود به طبقه ی پایین رفت؛ از عمارت دلگیر به مقصد رمانی راه افتادند!
    *مانکروس، یک نوع میمون وحشی است که جیغ های گوش خراشش موجب مرگ یک خون خوار می شود علاوه بر آن دندان های نیش بلندی دارد که با فرو بردن آن در بدن طعمه یشان زهری ترشح می کند که ابتدا بدن و سپس مغز از کار می افتد؛ زهر یک مانکروس پادزهری ندارد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا