النا روی تخت دراز کشیده بود، با آن که کاترین مرگ حقش بود اما او که خدا نبود بخواهد تصمیم بگیرد، این دومین باری بود که النا دست به جنایت زده بود و با آن که هر دو نفرشان درنده بودند اما قتل، قتل بود دیگر؛ نبود؟ النا دستانش را بالا آورد فکر می کرد دستانش به خون آلوده شده است و دیگر هیچ گاه پاک نخواهد شد، اشک در چشمانش حـ*ـلقه زد و زیر لب تکرار کرد:
-من آدم کشتم، من یه قاتلم!
اشک می ریخت و مدام این را تکرار می کرد، چند دقیقه را همین طوری بود که با صدای عصبی رزالین اشک هایش را پاک کرد:
-بس کن دختره ی احساساتی، لـ*ـذتی که در کشتن است رو با عذاب وجدان مزخرفت به من زهر نکن!
النا با صدای دورگه ای گفت:
-خفه شو هیولای نفرت انگيز، برای تویی که قلبی نداری کشتن آسونه اما من مثل تو بی رحم نیستم و هیچ وقت هم نمی شم!
در باز شد و آنیا هراسان وارد شد و با عجله گفت:
-اون فهمیده...ملکه رازمینا فهمیده تو کاترین رو کشتی و الان هم اینجایی!
النا پوزخندی زد و به سردی گفت:
-می بینی به خاطر دیوونه بازیات من رو تو چه دردسری انداختی رزالین؟
سپس در ذهنش ادامه داد:
-هنوز نه قدرت مقابله با خواهرت رو دارم و نه سپاهی برای جنگ، نمی تونی یکم اون جنون لعـ*ـنتیت رو کنترول کنی؟
رزالین با خونسردی گفت:
-ارتش کاترین برای مقابله با خواهرم و سپاهش کافیه، حداقل یکم زمان داری تا فرار کنی؟
النا با نفرت گفت:
-فرار کنم؟ یعنی تو انقدر ترسویی که فرار رو بپذیری؟
ررالین پوزخندی زد و گفت:
-پس بمون و مبارزه کن ولی بعد برای عذاب وجدانت من رو مقصر ندون!
النا با نفرت گفت:
-برو به درک، رزالین!
سوزشی را در کف دستش احساس کرد با یک نفس عمیق به خودش مسلط شد و رو به آنیا گفت:
-فرمانده ی ارتش و وزیر جنگ کاترین رو خبر کن!
سپس بلند شد و به سمت در رفت، در سالن جلسات کاترین روی تخت سلطنتی نشسه بود و رو به رویش چند کارگروس ایستاده بودند و هر کدام نظراتی ارائه می دادند؛ النا دستش را بالا برد و بی حوصله گفت:
-اینکه نظراتتون چیه و چه طور می خواین عمل کنین برام مهم نیست، فقط یه طوری باشه که تلفات دو طرف کم باشه چون برخلاف رزالین و رازمینا من علاقه ای به حمام خون ندارم؛ باید با کمترین تلفات این درگیری دو تا خواهر تموم بشه، در حال حاضر خونی نبابد ربخته بشه تا بین رزالین و رازمینا مشکلات حل بشه.
سپس از جایش بلند شد و بی توجه به افراد حاضر از سالن بیرون رفت، آنیا که از تنها ماندن میان کارگروس ها می ترسید بیرون رفت و دنبال النا دوید؛ النا اخمی روی پیشانی نشاند و یا جدیت گفت:
-نمی تونم حتى چند دقیقه تنها باشم؟ یا تو یا رزالین، انقدر براتون سخته راحتم بذارین؟
آنیا دهانش را باز کرد تا حرفی بزند که النا گفت:
-بهت گفتم ازشون نترس پس به جای فرار کردن بهتره عادت کنی، اگه بفهمن ازشون می ترسی زودتر می کشنت!
-من آدم کشتم، من یه قاتلم!
اشک می ریخت و مدام این را تکرار می کرد، چند دقیقه را همین طوری بود که با صدای عصبی رزالین اشک هایش را پاک کرد:
-بس کن دختره ی احساساتی، لـ*ـذتی که در کشتن است رو با عذاب وجدان مزخرفت به من زهر نکن!
النا با صدای دورگه ای گفت:
-خفه شو هیولای نفرت انگيز، برای تویی که قلبی نداری کشتن آسونه اما من مثل تو بی رحم نیستم و هیچ وقت هم نمی شم!
در باز شد و آنیا هراسان وارد شد و با عجله گفت:
-اون فهمیده...ملکه رازمینا فهمیده تو کاترین رو کشتی و الان هم اینجایی!
النا پوزخندی زد و به سردی گفت:
-می بینی به خاطر دیوونه بازیات من رو تو چه دردسری انداختی رزالین؟
سپس در ذهنش ادامه داد:
-هنوز نه قدرت مقابله با خواهرت رو دارم و نه سپاهی برای جنگ، نمی تونی یکم اون جنون لعـ*ـنتیت رو کنترول کنی؟
رزالین با خونسردی گفت:
-ارتش کاترین برای مقابله با خواهرم و سپاهش کافیه، حداقل یکم زمان داری تا فرار کنی؟
النا با نفرت گفت:
-فرار کنم؟ یعنی تو انقدر ترسویی که فرار رو بپذیری؟
ررالین پوزخندی زد و گفت:
-پس بمون و مبارزه کن ولی بعد برای عذاب وجدانت من رو مقصر ندون!
النا با نفرت گفت:
-برو به درک، رزالین!
سوزشی را در کف دستش احساس کرد با یک نفس عمیق به خودش مسلط شد و رو به آنیا گفت:
-فرمانده ی ارتش و وزیر جنگ کاترین رو خبر کن!
سپس بلند شد و به سمت در رفت، در سالن جلسات کاترین روی تخت سلطنتی نشسه بود و رو به رویش چند کارگروس ایستاده بودند و هر کدام نظراتی ارائه می دادند؛ النا دستش را بالا برد و بی حوصله گفت:
-اینکه نظراتتون چیه و چه طور می خواین عمل کنین برام مهم نیست، فقط یه طوری باشه که تلفات دو طرف کم باشه چون برخلاف رزالین و رازمینا من علاقه ای به حمام خون ندارم؛ باید با کمترین تلفات این درگیری دو تا خواهر تموم بشه، در حال حاضر خونی نبابد ربخته بشه تا بین رزالین و رازمینا مشکلات حل بشه.
سپس از جایش بلند شد و بی توجه به افراد حاضر از سالن بیرون رفت، آنیا که از تنها ماندن میان کارگروس ها می ترسید بیرون رفت و دنبال النا دوید؛ النا اخمی روی پیشانی نشاند و یا جدیت گفت:
-نمی تونم حتى چند دقیقه تنها باشم؟ یا تو یا رزالین، انقدر براتون سخته راحتم بذارین؟
آنیا دهانش را باز کرد تا حرفی بزند که النا گفت:
-بهت گفتم ازشون نترس پس به جای فرار کردن بهتره عادت کنی، اگه بفهمن ازشون می ترسی زودتر می کشنت!