فن فیکشن فن فیکشن عروس خون آشام | غزاله. ش كاربر انجمن نگاه دانلود

كدام شخصيت را مى پسنديد؟

  • النا

  • ادوارد

  • ريون


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Ghazalhe.Sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/29
ارسالی ها
874
امتیاز واکنش
5,170
امتیاز
591
محل سکونت
زير سايه ى خدا
هوا را با ولـع بلعید و با نفس نفس چشمانش را باز کرد، درحالی که هنوز نفس نفس می‌‌‌زد در تخت نشست و عرق پیشانی اش را گرفت؛ کابوس این بارش مانند قبل نبود واقعی‌تر از بیداری بود، حس می‌کرد هرچه دیده است به زودی برایش اتفاق خواهد افتاد!
الیزا ترسیده از جایش بلند شد می‌خواست به حمام برود؛ اما از ترسش حتی نمی‌توانست حمام برود، تامسون را لعنت می‌کرد چرا که او را باعث وبانی ترسش می‌دانست؛ با ترس حوله اش را برداشت و به سرویس اتاق رفت، تمام مدت که زیر دوش بود،حس می‌کرد که کسی او را زیر نظر دارد؛ با حرص شیر آب را بست و با عصبانیت گفت:
- تو حموم حداقل دست از سرم بردار، فکر کنم می‌تونی به حریم خصوصی احترام بگذاری!
با خشونت حوله را پوشید و از حمام خارج شد، آستین بلند سفید رنگش را پوشید و روی تختش نشست؛ فکر نمی‌کرد آن پسرک چشم سبزی که روزی او را دوست داشت یک هیولا باشد، یادش آمد روزی که در آن بن بست به او ابراز علاقه کرده بود گفت:《متاسفم که عاشقت شدم!》آن شب معنای این حرف را نفهمید؛ اما امروز که می‌دانست او واقعا کیست معنای حرفش را می فهمید، الیزا نمی‌خواست بپذیرد که هنوز هم عاشق ریون است، او به خودش قول داده بود که ریون را فراموش کند؛ اما یک سال پیش که او را دیده بود متوجه شد که نمی‌تواند او را فراموش کند. با کلافگی نشست و موهای بلند قهوه ای رنگش را پشت گوشش فرستاد، با درماندگی روی قلبش کوبید و نالید:
- همه اش تقصیر توی لعنتیه، اگه تو برای اون نمی‌لرزیدی الان تو این وضعیت نبودم...
- نه الیزا همه اش تقصیر بی‌ارادگی من بود، متاسفم لیزای من!
الیزا بلند شد و به پشت سرش نگاه کرد شخص سیاه پوشی کنار پنجره ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد در چشمان سبز رنگش برق پشیمانی نمایان بود، قلب الیزا با شدت به دیواره ی سـ*ـینه اش می کوبید به طوری که صدای کوبشش را می‌شنید؛ مقابلش ایستاد و به چشمانش نگاه کرد. دل تنگش شده بود؟ اگر نشده بود پس چرا دل تنگی در چشمان دریایی اش موج می زد؟ صدای قهقهه‌ی مردانه‌ای بلند شد:
- قلب انسان‌ها، هیچ وقت نفهميدم چرا این آدم‌ها به جای گوش دادن به مغزشون پی‌رو قلبشون هستن؛ الیزابت تو باید بتونی به عقلت تکیه کنی نه قلبت دختر، ضعف انسان قلب بی‌ارزششه و تو باید این قلب بی‌ارزشت رو فراموش کنی!
الیزا با تعجب به آن چشمان سبز که دیگر حسی در آن نبود نگاه کرد، با نگاه کردن به آن چشم‌ها تمام بدنش یخ زد و با گنگی به صاحب سنگ‌دل آن دو گوی سبز رنگ نگاه کرد؛ او ریون نبود، کسی را که می‌دید او نبود!
چشمانش را باز کرد و با اتاق تاریک روبه‌رو شد، روی تخت نشست و چشمانش را مالید آن که تامسون بتواند حتی در رویا هایش هم دخالت کند را نمی‌توانست تحمل كند؛ بلند شد و در حالی که دنبال کلید برق می‌گشت گفت:
- من شاید یه غذا برای تو بشم ولی تو‌ام حق نداری تا روزی که نخواستم صاحب روحم بشی خون‌خوار عوضی!
برق اتاق را روشن کرد و با تامسون خونسرد که روی مبل تک نفره‌ی آبی کمرنگ روبه‌رو شد، تامسون پا روی پا انداخته بود و با خونسردی داشت به او نگاه می کرد؛ الیزا با دیدن او عصبی شد و غرید:
- گفتم یک هفته دست از سرم بردار، فقط یک هفته؛ اما تو حتی یک ساعت هم راحتم نذاشتی از اون شب لعـنتی تا الان یا خودت یا اون زنیکه ول کنم نبودین حتی تو خواب هم راحتم نذاشتين... بسه بسه دیگه حتی نذاشتین راحت از زندگیم دست بکشم؛ م‌خوای تمومش کنی بکن، من دیگه خسته شدم بس کن!
کم کم اشکش روانه شد و دو زانو روی زمین افتاد، الیزا همچنان اشک می‌ریخت و تامسون بی‌تفاوت به او نگاه می‌کرد؛ تامسون بالای سرش ایستاد و با خونسردی گفت:
- بس کن دختر، تا وقتی که این قدر ضعیف باشی نمی‌تونی عروس من باشی!
الیزا سر بلند کرد و با صدای لرزانی گفت:
- من نمی‌خوام عروس تو باشم، من دلم نمى‌خواد با يه هيولا نسبتى داشته باشم!
به دیوار پشت سرش تکیه داد و پاهایش را در شکمش جمع کرد، تامسون نوچ نوچی کرد و از اتاق بیرون رفت!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    با ناباوری به صحنهی مقابلش نگاه می‌کرد، تمام دیوار ها خونی بود و جسد زن و مرد روی تخت بود؛ رو تختی سفید رنگ قرمز شده بود، الیزا به پدر و مادش که کنار هم دراز کشیده و چشمانشان باز بود نگاه کرد. ناباور مادرش را صدا زد؛ اما پاسخی نشنید، پدرش را صدا زد؛ اما باز هم چیزی نشنید. باورش برایش سخت بود که دیگر پدر و مادرش در این دنیا نبودند، به صورتشان که کبود و سرد شده بود نگاه کرد. بغض بدی گلویش را گرفته بود، دست لرزانش را بلند کرده و به چشمان آبی مادرش کشید سپس چشمان خاکستری رنگ پدرش را بست، بغضش سر باز زد اشک شد و روی گونه هایش ریخت؛ صدای سرد و بی‌رحم در گوشش طنین انداخت:
    - احساسات نقطه ضعف انسان‌هاست، تا وابستگی داشته باشی ضعیفی!
    شدت اشک‌هایش بیشتر شد، ملافه ی سفید رنگ را رویشان کشید و با جدیت از اتاق خارج شد؛ 《وابستگی》او به برادرش وابسته بود پس تامسون می‌خواست الکس را بکشد، با تمام توانش به سمت آپارتمان برادرش دوید و بین راه چند بار هم پایش پیچ خورد و نزدیک بود به زمین بیوفتد. پله‌ها را تا طبقه‌ی ششم یکی دو تا بالا رفت و مقابل در چوبی واحد ایستاد، نفس نفس می‌زد و عرقش در آمده بود؛ کلیدش را در قفل چراند و به سرعت داخل شد، پذیرایی نامرتب بود و این کمی نگرانش می‌کرد چون خودش دیشب تمام خانه را مرتب کرده بود و چند نوع غذا هم برای الکس درست کرده بود. از کنار کاناپه گذشت به اتاق برادرش رفت تخت مشکی رنگش نامرتب بود و تمام لباس‌هایش روی تخت پخش شده بود، در سرویس باز بود و صدای شرشر آب می‌آمد؛ با دهان باز به صحنه‌ی مقابلش نگاه می‌کرد، ‌بی‌اراده اشک‌هایش سرازیر شد و مبهوت به بدن غرق در خون برادرش نگاه کرد. الکس در وان نیمه پر دراز کشیده بود در حالی که چشمانش رو به سقف سفید بود، الیزا خشکش زده بود و باورش نمی‌شد برادرش مرده باشد؛ اما الکس مرده بود و الیزا خودش را مقصر مرگ برادرش می‌دانست؛ میان گریه مانند دیوانه‌ها خندید می‌خواست خودش را قربانی کند تا برادرش آسیبی نبیند؛ اما حالا به خاطر او خانواده اش مرده بودند، حالا که کسی نمانده بود تا از او محافظت کند دیگر نیازی نبود بیش از این در آن جا بماند!
    بلند شد و شیر آب را بست، می‌دانست تامسون به زودی سراغش می‌آمد پس به آشپزخانه رفت تا برای خودش قهوه درست کند، در حالی که قهوه اش را می‌نوشـید حضور تامسون را حس کرد پوزخندی زد و با لحن سردی گفت:
    - می‌خواستی با کشتن خانواده ام چی رو ثابت کنی؟ هر چی بود موفق شدی، متاسفانه برات یه لیوان خون ندارم قهوه می‌خوری؟
    صدای قهقهه‌ی بلند تامسون آمد:
    - خیلی زود با مرگ خانواده ات کنار اومدى، حاﻻ كه دیگه نقطه ضعفی نداری پس آماده‌ای تا وارد دنیای من بشی!
    الیزا با خونسردی لیوانش را روی میز شیشه‌ای گذاشت و سرد گفت:
    - اول خانواده ام رو خاک می‌کنم بعدش هر جهنمی خواستی باهات میام!
    تامسون لبخندی زد و گفت:
    - شما انسان‌ها، بسیار خوب ترتیبش رو می‌دم؛ تو ام خودت رو آماده‌ی زندگی جدیدت کن الیزابت عزیز!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    مقابل مقبره‌ی سنگی ایستاده بود و به گذشته فکر می‌کرد، به خانواده اش حسادت می‌کرد چرا که آن‌ها در آرامش بودند؛ اما او مجبور بود به زندگی اش ادامه دهد هرچند که نمی‌دانست اسیر یک خون‌آشام بودن زندگی كردن است يا نه؟! مقابل سنگ کوچکی که نشانه‌ی مزار برادرش بود زانو زد و با صدای لرزانی گفت:
    - من رو ببخش ال، فکر می‌کردم می‌تونم مراقبت باشم ولی نتونستم...نتونستم مراقبت باشم من رو ببخش داداشم...
    سپس رو به دو سنگ بزرگ‌تری که نشانه‌ی مزار پدر و مادرش بود کرد و با صدای دورگه‌ای گفت:
    - مامان بابا متاسفم، متاسفم که مسبب همه این هام ولی انتقام خون ریخته شده شماها رو می گیرم بعد میام پیشتون...خیلی زود میام، برام دعا کنید بتونم این کار رو بکنم!
    قطره اشکی از چشمش چکید با خشونت اشکش را پاک کرد و در حالی که بلند می‌شد گفت:
    - باید بتونم!
    سپس به سمت تامسون رفت و با لحن سردی گفت:
    - حالا می‌تونی به جهنم جدیدم ببریم!
    تامسون با خونسردی به او نگاه می‌کرد، الیزا سر تا پا مشکی پوشیده بود و صورتش سفیدتر از همیشه بود؛ تامسون پوزخندی زد و دست لاغر الیزا را گرفت و با همان نحوه‌ای که به آن تپه آمده بودند به سمت به قول الیزا:《جهنم جدیدش》راه افتاد . مقابل کلبه‌ای چوبی ایستادند و تامسون با خونسردی گفت:
    - بهخونه خوش اومدی عروس عزیزم!
    الیزا بی‌توجه وارد کلبه شد و روی کاناپه‌ی قرمز رنگ نشست، بی‌تفاوت چشمانش را بست و در همان حال به خواب رفت باز هم در همان جنگل بود؛ اما این بار تنها نبود تامسون هم همراهش بود؛ الیزا با تعجب به او نگاه کرد؛ اما تامسون بی‌توجه به او به سمت تاریک‌ترین نقطه جنگل رفت، به دنبالش رفت و پشت درختی با فاصله‌ی کمی از او پنهان شد. درست نمی‌توانست او را ببیند؛ اما حدس می‌زد که دارد با شخصی صحبت می کند، لب خوانی را بلد بود پس به لب‌ها تامسون خیره شد؛ فقط توانست اسم خودش و کسی به نام رزالین را بفهمد و سپس تاريكى بود!
    در همان اتاق بیدار شد و تامسون که در فاصله‌ای نزدیک به او نشسته بود را دید. ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت:
    - چیه نکنه گشنه ات شده؟
    تامسون با همان حالت بی‌تفاوتش ایستاد و با لحن سردی گفت:
    - چند وقته خواب جنگل تاریک رو می‌بینی؟
    الیزا متعجب با خودش کلمه‌ی:《جنگل تاریک》را تکرار کرد، پس نام آن جنگل شوم کابوس‌هایش این بود؛ الیزا اخمی روی پیشانی اش نشاند و با لحن سردی گفت:
    - چه فرقی داره؟ مگه تو برای خونم این‌جا زندانیم نکردی، پس بیا کارت رو بکن!
    سپس شال دور گردنش را باز کرد؛ اما تامسون با همان خونسردی از او دور شد و روی تک مبل سلطنتی قرمز رنگ کنار شومینه نشست، با جدیت به شعله‌ی آتش داخل شومینه نگاه کرد و با لحن سردی گفت:
    - تو به عنوان یه مغذی این‌جا نیومدی، گفتی زندانی‌ای این طور نیست می‌تونی توی این خونه راحت باشی، می‌توی تا یه مایلی اطرافت بری ولی بیشتر از اون نه؛ دو تا از بهترین خون‌خوارای دورگه بیست و چهار ساعته مراقبتن خودم هم چند وقت یک بار بهت سر می‌زنم، حواست باشه نمی‌تونی با مردن خودت رو خلاص کنی!
    ایزا پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
    - خیال ندارم فرار کنم، اگه زندانی نیستم پس چند تا کتاب و یه سری وسایل آزمایشگاهی برام بیار!

    تامسون بلند شد و بی‌تفاوت از در بیرون رفت، الیزا نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و چکمه هایش را درآورد و مجدد روی کاناپه دراز کشید!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل دهم
    دو روز از حضورش در کلبه می‌گذشت و تامسون طبق قولش برای الیزا کتاب شیمی و تجهیزات آزمایشگاهی را آورده بود، الیزا سعی می کرد به آینده‌ی نا معلومش فکر نکند و تمام تمرکزش را روی آزمایشاتش بگذارد؛ در اتاقی که آزمایشگاهش کرده بود مشغول آزمایشی بود که در با صدای بلندی باز شد و برگ یکی از همان خون‌آشام ها وارد اتاق شد و بی‌حرف بازویش را گرفت و او را کشان‌کشان از پله‌ها پایین برد و روی فرش کوچک پهن شده‌ی کف چوبی کلبه انداخت، درد بدی در کتف و شانه اش احساس می‌کرد؛ اما ظاهر خونسردش دردش را نشان نمی‌داد سر بلند کرد و با خشم به برگ نگاه کرد. صدای به قول او:《نحس 》تامسون بلند شد:
    - اوه برد، این حجم از خشم در برخورد با یه بانوی محترم درست نیست؛ الیزابت عزیز امیدوارم طی که گذشت بهت خوش گذشته باشه!
    الیزا با بی‌تفاوتی از روی زمین بلند شد و با لحن سردی گفت:
    - بهتر نیست درباره‌ی دلیل اومدنت بگی یا واضح‌تر درباره خواسته ات حرف بزنی؟ راستی اون کتاب کهنه، تو واقعا همچین قصدی داری؟
    تامسون پا روی پا انداخت و به برگ اشاره کرد تا بیرون برود سپس الیزا را دعوت به نشستن کرد، الیزا با خونسردی روی مبل تک نفره‌ی سرخ رنگ نشست و بی‌تفاوت به چشمان سبز تیره‌ی تامسون نگاه کرد؛ تامسون پوزخندی زد و به شانه‌ی برهنه‌ی الیزا نگاه کرد، او هر چقدر هم که نسبت و به الیزا بی‌توجه باشد باز هم یک خو‌ن‌آشام بود و نمی‌توانست بی‌تفاوت باشد. الیزا هم این را می‌دانست که به عمد سرش را بالاتر برد و لبخند کجی زد، تامسون مانند ببری آماده حمله به سمتش رفت و دندان‌های نیشش را در کتفش فرو کرد؛ کم کم چشمان الیزا سیاهی رفت که تامسون از او جدا شد، با خونسردی گفت:
    -‌ دخترک احمق، فکر کردی تبدیل شدن به این آسونی‌هاست یا من انقدر احمقم که با تبدیل کردن تو برای خودم دردسر بسازم؟
    الیزا با وجود درد شانه اش و ضعف شدیدش پوزخندی زد و گفت:
    - نیستی؟ شاید من به قدرتمندی تو نباشم؛ اما در عوض چیزی دام که تو از داشتنش عاجزی!
    سپس مجدد پوزخند زد و چشمانش را بست، تامسون عصبی به او نگاه کرد و دستانش را مشت کرد؛ با عصبانیت برگ را صدا کرد تا الیزا را به اتاقش ببرد و خودش هم پس از خوردن معجون تیره رنگی به شکل خفاش در آمد و از پنجره‌ی دایره‌ای شکل بیرون رفت!
    باز هم در همان جنگل بود و پشت تنه‌ی چوبی درختی ایستاده بود تامسون را دید که با یک شخص سیاه پوشی حرف می زد، از حرکت لب‌هایش توانست بفهمد درباره‌ی زنی به نام رزالین صحبت می‌کند ولی نتوانست بفهمد دقیقا چه می‌گوید؛ شخص سیاه پوش دستش را در هوا تکان داد و تامسون چیزی را زیر لب زمزمه کرد، الیزا فقط توانست نام خودش را بفهمد و سپس با شنیدن صدای جیغی اطرافش سیاه شد!
    با سوزشی در ناحیه دستش بیدار شد و چشمانش را باز کرد، آنیا یکی از دو نگهبانش در حال تمیز کردن زخمش بود؛ آنیا نسبت به برگ مهربان تر بود البته از آن نظر که در چشمانش خشم و نفرت نبود، الیزا با لحن سردی گفت:
    - تامسون کجاست؟ باید ببینمش!
    می‌خواست بپرسد که رزالین کیست و ارتباطش با او چیست؟ پس از پانسمان زخمش روی تخت نشست و آنیا پس از دادن جام طلایی رنگی به او از اتاق خارج شد، به مایع بد بو و تیره رنگ داخل جام نگاه کرد؛ یک نفس آن مایع را سر کشید، در آن مدت هر گاه از هوش می‌رفت پس از به هوش آمدنش آن معجون تهوع آور را بخوردش می دادند!
    در اتاق با صدای بلندی باز شد و قامت بلند تامسون نمایان شد، تامسون با خونسردی رو به روی الیزا نشست و با جدیت گفت:
    - چی شده؟
    الیزا با بی‌تفاوتی گفت:
    - رزالین کیه؟
    به وضوح توانست بهت را در چشمان تامسون ببیند، لحظه ای بهت زده به الیزا و سپس با خشم گفت:
    - درباره‌ی اون چی می دونی؟
    الیزا پوزخندی زد و با سردی گفت:
    - خوبه دارم از تو می پرسم، نمی‌خوای نگو ولی منم درباره‌ی جنگل تاریک چیزی بهت نمی گم!
    می‌دانست كه تامسون قدرت ذهن خوانى دارد بنابراین ذهنش را بسته بود، تامسون عصبی شده بود این را می‌توانست از چشمانش كه سرخ شده و دندان‌های نیشش بيرون زده اش بفهمد؛ الیزا با بى‌تفاوتى گفت:
    - سعی کن یکم خونسرد باشی، یادته اين حرف خودته؛ حالا بهتره جواب سوالم رو بدی، فکر دور زدن من به سرت نزنه!
    تامسون با خونسردی دستان سفید و رنگ پریده اش را در هم قلاب کرد و گفت:
    - رزالین یکی از خون‌آشا‌م‌های قدرتمند قرن پيش بود، یه خون‌آشام خالص؛ اما بعد از جنگ با خواهرش ناپدید شد؛ حالا نوبت توئه، چی دیدی؟
    الیزا با خونسردی گفت:
    - خوب رزالین الان کجاست؟
    تامسون با جدیت گفت:
    - قصد داری از من حرف بکشی؟
    الیزا‌ با بی‌تفاوتی گفت:
    - نمی‌خوای می‌تونی نگی پس نمی‌تونی بیشتر بدونی!
    سپس دوباره روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بست، تامسون عصبی بالای سرش رفت و گردنش را گرفت؛ الیزا پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
    - چی شده، زود از کوره در می‌ری قبلا خونسردتر بودی!
    تامسون او را رها كرد و با شدت روى تخت كوباندش سپس غرید:
    - داری عصببم می‌کنی، انگار خیلی مایلی خشم یه خون‌آشام رو ببینی دختر؟!

    سپس با خونسردی از او دور شد، الیزا درد ناگهانی و شدیدی در ناحیه فقسه‌ی سـ*ـینه اش احساس کرد، تامسون برگشت و با خونسردی به او که چهره اش از درد جمع شده بود نگاه کرد!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    پس از رفتن تامسون الیزا توسط برگ در یک اتاقک تاریک زندان مانند حبس شد و تنها برای رفتن به دستشویی بیرون می‌رفت، تامسون چند روزی بود نیامده بود و طی آن چند روز کابوس‌های الیزا هم بیشتر شده بود؛ با نفرت به مایع درون جام نگاه می‌کرد، معجونی از خون و چند گیاه دارویی که حتی پس از آزمایشات متعدد نتوانسته بود اطﻻعات دقيقى از آن به دست نياورده بود. جام خالى شده را به كنارى پرت کرد و پاهایش را در شکمش جمع کرد و سرش را روی پایش گذاشت، تصویر زنی با موهای قرمز و چشمان سبز رنگ مدام جلوی چشمش می آمد؛ زن مغروری که لباس سلطنتی قرمز رنگی به تن داشت و نیم تاج نقره‌ای رنگی روی موهای نیم جمعش گذاشته بود، روی شنل مخمل سرخ رنگش حرف R طلایی رنگی حک شده بود و الیزا حدس می‌زد او همان رزالین باشد. تا خواست با او حرف بزند در آهنی اتاقک با صدای بدی باز شد و هیبت سیاه پوشی ظاهر شد، برگ با همان جدیت همیشگی اش گفت:
    - بلند شو جناب تامسون دستور دادن خدمتشون بری!
    سپس بی‌توجه بازوی الیزا را گرفت و کشان‌کشان بیرون برد، از مقابل جنگل که رد می‌شدند النا صحنه هایی را دید و سپس با صدای جیغ بلندی از هوش رفت؛ باز هم همان زن قرمز پوش را دید که با غرور سر تا پای النا را نگاه کرد و سپس با خونسردی گفت:
    -پس تو عروس خون آشام پیشگویی ها هستی!
    النا قبلا هم این را شنیده بود《عروس خون آشام》به چشمان سبز روشن رزالین نگاه کرد و تا خواست حرفی بزند او پیش دستی کرد و گفت:
    -به تامسون اعتماد کن!
    سپس ناپديد شد و النا بی اراده دنبالش رفت، با حجوم اکسیژن به ریه هایش هین بلندی کشید و به اطرافش نگاه کرد؛ به حالت نشسته در آمد و برخلاف هر بار که با انزجار از معجون داخل جام می خورد این بار با ولـ*ـع از آن مایع نوشـ*ـید و با پشت دست دهانش را پاک کرد، رو به تامسون که با جدیت روی تک مبل سلطنتی قرمز رنگ نشسته بود کرد و با لحن سردی گفت:
    -پیشگویی خونین چیه؟
    تامسون که تا آن لحظه با خونسردی به آتش داخل شومینه نگاه می کرد با شنیدن این حرف چشمانش برق زد و به النا نگاه کرد، النا با لحن سردی گفت:
    -نه نمی خواد بگی دفعه قبل که ازت سوالی پرسیدم جوابم رو خوب گرفتم دیگه تمايلى ندارم با اون خون خوار عوضی باشم...
    سپس با خودش گفت: 《چه طوری ازم مى خواد به یه هیولا اعتماد کنم؟》تامسون با جدیت پرسید:
    -کی این خواسته رو داره؟
    النا با بی تفاوتی گفت:
    -همونی که ازم خواسته، اگه رفتار درستی با من نداشته باشی نمی تونی به راحتی از من حرف بکشی راستی...بیخیال مهم نیست!
    سپس بلند شد و به سمت در چوبی رفت، به آسمان پر ستاره نگاه كرد دلش برای خانه و خانواده اش تنگ شده بود؛ قطره اشکی از چشمش چکید و همزمان آسمان هم همراهش بازريد؛ النا بی توجه به موقعیتش زیر باران رفت و دستانش را باز کرد، بوی خاک را با ولـ*ـع بلعید و لبخند تلخی زد. چهره ی برادرش را دید که به او نگاه می کند، چشمان آبی-خاکستری برادرش با غم به او نگاه می کرد؛ بازویش با خشونت کشیده شد و صدای خشن برگ در گوشش پیچید:
    -کی بهت اجازه داد بیرون بری؟
    النا دستش را که اسیر دست قدرتمند برگ بود را تکان داد و در همان حال با نفرت گفت:
    -ولم کن هیولای چندش آور!

    برگ با خشونت دندان هایش را در گردنش فرو کرد و خونش را مکید، با رضایت از او جدا شد و النای بی حال را کشان کشان به داخل برد!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    با درد چشمانش را باز کرد و ناسزایی حواله ی برگ کرد، در خوابش باز هم رزالین را دید که از او می خواست تا به تامسون اعتماد کند اما قلب النا به او می گفت:《تامسون فرد قابل اعتمادی نیست》النا تا به آن روز به صدای قلبش گوش داده بود اما این اواخر از آن که به ندای قلبش گوش داده بود پشیمان شده بود، با درد نالید:
    -برام آب بیار!
    سپس مجدد از هوش رفت، مقداری از آن مایع نوشـ*ـید و جام را به دست آنیا داد؛ احساس خستگی می کرد و بی اراده کف اتاقک دراز کشید و چشمانش را بست، تامسون بالای سرش ایستاد و با لحن مرموزی گفت:
    -داره اثر می کنه، خوبه!
    سپس پوزخندی زد و بیرون رفت. النا با جیغ های پی در پیش می خواست تا در را باز کنند، روی زمین سیمانی نشست و سر دردناکش را بین دستانش گرفت؛ احساس می كرد با چکش سنگی به سرش می كوبند یا در سرش بمب منفجر شده است، انگار که کسی دستش را دور گردنش حـ*ـلقه کرده بود و می خواست خفه اش کند. از درد به خودش می پیچید و جیغ می کشید، قفسه ی سیـ*ـنه اش بالا و پایین می رفت و ناخن هایش را روی زمین سیمانی می کشید؛ بی حال سرش را به دیوار تکیه داد و پاهایش را در شکمش جمع کرد، دستانش می سوخت و انگشتانش خونی بود. در باز شد و آنیا درحالی که جعبه ای در دستش بود روی زمین نشست، پس از پانسمان هر ده انگشت دستش به کمک آنیا لباسش را عوض کرد؛ روی صندلی چوبی مقابل تامسون نشسته بود و داشت به تابلوی زنی که شبیه به رزالین بود نگاه می کرد، جز موهای مشکی اش بقیه اجزای چهره اش مانند او بود . تامسون پوزخندی زد و گفت:
    -رازمینا، خواهر دوقلوی رزالین، ملکه ی سرزمین خونین...
    النا حرف تامسون را قطع کرد و با غرور گفت:
    -!Soror mea est regnum, non fatuus (سلطنت از آن من است نه خواهر احمقم!)
    تامسون با تعجب گفت:
    -پرنسس رزالین؟
    النا مانند مسخ شده ها قهقه زد و سرش را تکان داد، تامسون ایستاد و تعظیمی کرد؛ النا با غرور دستش را در هوا تکان داد و سرد گفت:
    -زمانش رسیده است، دختر انسان باید تبدیل شود!
    النا پس از گفتن این حرف از هوش رفت، وقتی به هوش آمد در تخت سلطنتی ای خوابیده بود و تامسون هم بالای سرش بود به محض باز کردن چشمانش تامسون با لحن مؤدبانه ای گفت:
    -بیدار شدید بانو رزالین؟
    النا با تعجب به او نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    -رزالین...
    سپس با جدیت ادامه داد:
    -من رزالين نيستم ولى اگه بخوای می تونی...وای سرم!
    صدای سوتی در سرش پیچید و دستش را روی سرش گذاشت، تامسون جام محتوی خون را مقابلش گرفت و گفت:
    -سر درد زمان تغییر داری، باید خون اصیل رو بخوری!
    النا با اخم دستش را پس زد و نالید:
    -به جای خون برام یه مسکن بیار!
    تامسون زیر لب گفت:
    -دخترک نادون!
    سپس روی تخت نشست و مایع قرمز تیره را به او خوراند، النا صورتش را با انزجار جمع کرد اما با نوشـ*ـیدن خون کمی بهتر شد؛ تامسون پس از خواباندن النا به سمت در رفت و رو به برگ و آنیا با لحن سرد و جدی ای گفت:
    -اون دیگه یه دختر معمولی نیست، حواستون به رفتارتون باشه مخصوصا تو برگ سعی کن به اون احترام بذاری!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل یازدهم
    النا در حالی که یکی از لباس های بلند مخمل قرمز رنگی را می پوشید خودش را در آینه نگاه کرد با توجه به اینکه او اکنون نیمه انسان بود و می توانست برخی از ویژگی های یک خون آشام را داشته باشد اما تمایلی نداشت از مزیت هایش بهره مند شود، تنها بخشی را که پذیرفته بود خون خوردن بود البته بیشتر مجبور بود که با آن کنار بیاید و تامسون این کار را برایش می کرد؛ روی تک مبل قرمز رنگ نشست و به چند روز پیش فکر کرد:《پس از به هوش آمدنش آنیا را دید که بالای سرش ایستاده بود و سینی طلایی رنگی به دست داشت، آنیا پس از نشستنش سینی محتوی چند جام شیشه ای را مقابلش گذاشت و به جامی که محتوی آن معجون قرمز روشنی بود اشاره کرد:
    -معجون آرام بخش، وقتی احساس سردرد و سرگیجه داشتین ازش می خورین...
    سپس به جام دیگری که محتوی سرخابی رنگی داشت اشاره کرد:
    -معجون تقویتی، هر شب قبل از خواب باید چند قطره از اون رو داخل جام خون بریزید و بخورید و آخرین جام...
    النا به سومین جام و محتوی قرمز تیره اش نگاه کرد و آنیا ادامه داد:
    -خون اصیل، جناب تامسون شخصا براتون آماده کردن؛ هر زمان که احساس ضعف کردین میل کنید، بانو رزالین؟!
    قسمت آخر حرفش را با شک گفت که النا با تعجب به او نگاه کرد و پرسید:
    -چرا؟ چرا رفتارتون یهو تغییر کرد؟
    آنیا با خونسردی گفت:
    -النا، بهتره چیزهایی که بهت گفتم رو فراموش نکنی و حموم رو برات آماده می کنم!
    سپس سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت، النا از روی تخت سلطنتی ای که با پرده های حریر قرمز رنگی تزیین شده بود پایین آمد و به اطرافش نگاه کرد، یک کمد بزرگ طلایی رنگ که رویش آینه ی قدی نصب شده بود و یک میز تحریر چوبی کنار اتاق با یک مبل تک نفره ی قرمز رنگ بود؛ در آینه به خودش نگاه کرد لباسش خاکی و کثیف شده بود و صورتش هم کثیف و خونی شده بود، موهایش بهم چسبیده و گره گره بود.حق با آنیا بود به یک دوش آب گرم نیاز داشت!
    داخل وان چوبی نشست و به کمک آنیا موهایش را شست، لیف کرم رنگ را برداشت و روی آن کمی صابون مایع ریخت؛ لباس سلطنتی قرمز رنگی را پوشید و روی صندلی سلطنتی طلایی رنگی نشست، رو به برگ کرد و با لحن سردی گفت:
    -هی تو بیا جلوتر!
    برگ دستانش را مشت کرده بود و دندان های نیشش بیرون زده بود، النا با تمسخر گفت:
    -نکنه دلت می خواد بمیری؟
    سپس با جدیت ادامه داد:
    -پس بهتره اون دندونات رو جمع کنی و به حرفم گوش کنی!
    برگ خرامان خرامان نزدیک شد و سرش را بالا آورد، چشمان قهوه ای اش رگه هایی از قرمزی داشت و النا ناگهانی توانست ذهنش را بخواند؛ پوزخندی زد و گفت:
    -خوب منم دلم نمی خواد ریخت تو رو ببینم ولی مجبورم، حالا بگو درباره ی رازمینا چی می دونی؟
    برگ با خشم به او نگاه کرد و با نفرت گفت:
    -ملکه ی سرزمین خونین...
    النا با بی حوصلگی گفت:
    -می دونم اون ملکه ی سرزمین خونین و خواهر دوقلوی رزالین هست، یه چیز جدید بگو!
    آنیا جلو آمد و با جدیت گفت:
    -ما چیزی نمی دونیم، از جناب تامسون بپرس!
    النا با عصبانیت بلند شد و با لحن جدی ای گفت:
    -اگه به من درس جواب ندین با خشم رزالین رو به رو می شین، مطمئنم این رو نمی خواین!
    برگ و آنیا با شنیدن نام《رزالین》ترسیده به یک دیگر نگاه کردند، النا بلوف زده بود که خشم رزالین را نشانشان می دهد درواقع او نمی دانست قدرت واقعی او چقدر است اما همان که می توانست آن دو خون آشام را مطیع خود کند برایش کفایت می کرد؛ النا پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
    -بسیار خب، مى شنوم دوباره بگو!
    برگ که حدود چهل سالی از آنیا بزرگتر بود با لحن مؤدبانه ای گفت:
    -بانو رزالین و رازمینا هر دو اصیل های قدرتمندی بودند، برای تصاحب سرزمین خونین با هم جنگیدن و درنهايت پرنسس رزالین ناپدید شد و پرنسس رازمینا به سرزمین خونین حکمرانی کرد؛ بیشتر از این چیزی درباره ملکه رازمینا نمی دونم چون وقتی تازه به تخت نشسته بود تمام دورگه ها رو از سرزمین بیرون کرد و ورود هر دورگه یا انسانی رو به سرزمین قدغن کرد!
    آنیا با تردید اضافه کرد:
    -شنیدم یکی از نوادگان ملکه رازمینا به خاطر یه انسان از سرزمین بیرون انداخته شده...
    النا زیر لب زمزمه کرد:
    -ریون..
    سپس با جدیت ادامه داد:
    -درباره ی پیشگویی خونین چی می دونین؟
    آنیا و برگ با تعجب به النا نگاه کردند، النا بی حوصله دستش را در هوا تکان داد و با لحن سردی گفت:
    -نمی دونین درسته؟ حتما بین شما ها یه سری خون آشام هستن که بدونن از اونا بپرسین!
    آنیا با تردید پرسید:
    -چرا از جناب تامسون نمی پرسی؟
    النا پوزخندی زد و با جدیت گفت:
    -به تو مربوط نیست!
    چه می گفت؟ که قبلا هم از تامسون پرسیده بود؟ النا به تامسون اعتماد نداشت و حسش هم می گفت نباید به او اعتماد کند، باز هم همان صدای سوت در سرش پیچید و دستش را روی سرش گذاشت؛ قبل از آن که از هوش برود گفت:
    -تامسون رو خبر کن!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    با درد چشمانش را باز کرد و ناسزایی زیر لب حواله ی تامسون کرد، روی تخت نشست و به تامسون که با بیخیالی روی مبل سلطنتی نشسته بود نگاه کرد؛ النا با لحن بی تفاوتی گفت:
    -حالا می دونم قصدت چیه تامسون ولی تو تنهایی از پس این کار برنمیای بنابراین تنها راحت برای تصاحب سرزمین خونین، من و پسرت ریون هستیم؛ درسته؟
    تامسون بلند شد و با فاصله از النا روی تخت نشست، تامسون با خونسردی به چشمان آبی النا نگاه کرد و جدی گفت:
    -درسته، از لحن صحبت مشخصه که از گفتن اینا قصدی داری، خوب...
    النا پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
    -تو یه خون خوار کم عقلی، واقعا کم عقلی!
    تامسون کم کم رنگ چشمانش به سرخی می گرایید و دندان های نیشش رشد می کرد اما النا همچنان با خونسردی به او که درحال تبدیل شدن بود نگاه می کرد، النا با خونسردی پوزخندی زد و گفت:
    -می گم کم عقلی عصبی نشو، فراموش کردی من قدرت های رزالین رو دارم؟ خودت من رو تبديل به یه نیمه هیولا کردی فراموش نکن، آه...کجا بودیم درسته، جزییات اون پیشگویی رو برام بگو!
    تامسون با خونسردی گفت:
    -پیشگویی خونین، به نظر رزالین بهتر از من می تونه برات بگه!
    سپس به النا نزدیک تر شد و مستقیم به چشمان آبی النا نگاه کرد، النا کم کم وارد خلسه ای شد و...》
    با صدای در از فکر بیرون آمد و با لحن سردی گفت:
    -چیه آنیا؟
    به طور غیر ارادی می توانست از بوی خون هر کس او را بشناسد، آنیا در را باز کرد و به سرعت بسته ای را داخل هل داد؛ النا كنف دور بسته را باز کرد و پس از برداشتن کاغذ کاهی دانه دانه کتاب ها را برسی کرد، نا خودآگاه سرعت مطالعه اش بالا رفته بود به طوری که با یک نگاه می توانست مطالب را خوانده و در ذهنش ثبت کند. کتاب آخر را هم روی سایرین چید، به لطف یکی از ویژگی های رزالین به بیش از ده زبان مختلف تسلط کامل داشت و این ویژگی به او در خواندن برخی از کتب کهن کمک می کرد؛ با عصبانیت کتابی را که در دستش بود روی زمین پرت کرد و گفت:
    -لعنتی توی هیچ کدوم از اینا راه رهایی رو ننوشته، کاش می شد این تبدیل لعـ*ـنتی رو معکوس کرد!
    دستی در موهای پرپشت قهوه ای رنگش برد و آن ها را به هم ریخت، درحالی که لبش را می جوید تصاویر گنگی از پیش چشمش گذشت؛ دخترى مو مشكى با لباس سلطنتی قرمز رنگی در اتاق مجللى ايستاده بود، النا سرش را بلند كرد و با زن مو قرمزى رو به رو شد. چشمان سبز مغرورش به النا نگاه می کرد، النا زیر لب زمزمه کرد:
    -رزالین...
    رزالين پوزخندی زد و گفت:
    -عروس خون آشام، خیلی کودن به نظر میای النا حتی با در اختیار داشتن قدرت های من!
    النا که حس می کرد توهین بدی به او شده است ناخودآگاه دستانش را بالا برد و از کف دستش گلوله ی آتش بیرون زد، رزالین با پوزخند گفت:
    -عصبی شدی النا، این پیشرفت خوبیه!
    با صدای در رزالین ناپدید شده و آتش درون دستش هم خاموش شد، با تعجب به دستانش نگاه کرد سپس به تامسون که بی اجازه وارد اتاق شده بود و روی تخت نشسته بود نگاه کرد،؛ تامسون پوزخندی زد و به کتاب های پخش شده نگاه کرد سپس با خونسردی گفت:
    -هنوز دنبال راهی برای متوقف کردن تبدیل هستی؟
    النا با لحن سردی گفت:
    -چه فرقی می کنه؟ تو فکر نمی کنی با تبدیل کردن من به یه هیولا برای خودت دردسر درست می کنی؟ می دونی که من از تو متنفرم و قسم خوردم انتقامم رو ازت بگیرم، با این حال بازم می خوای یه هیولا بشم؟
    تامسون با صدای بلند خندید سپس با جدیت گفت:
    -وقتی تبدیل بشی احساساتت می میره پس دلیلی وجود نداره نگران باشم!
    النا پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
    -تو یه خون خوار اصیل هستی و چیزی از انسان ها نمی دونی، این طبیعیه؛ خوب منم از خون آشام ها چیز زیادی نمی دونم ولی مطمئنم اگه من به یه هیولا تبدیل بشم بازم از تو متنفر می مونم و اون وقت تو باید نگران جونت بشی، حالا از اینا گذشته... باید برم به عمارت سلطنتی، همون عمارت خون آشام های اصیل، ترتیبش رو بده!
    تامسون با جدیت گفت:
    -امکان نداره، اون جا در اختیار ملکه رازمیناست؛ اگه بری زنده خارج نمی شی، تو یه انسانی و حتی یه دورگه هم نیستی پس این فکر رو از سرت بیرون کن!
    النا با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت:
    -این خواسته ی من نیست كه بيخیال بشم، در هر صورت منم علاقه ای به بودن توی یه جمع خون خوار رو ندارم!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فردای آن روز النا پنهانی به عمارت برایان رفت، در اتاق کارلوس مشغول خواندن کتاب های کتابخانه ی او بود که کارلوس وارد شد؛ النا سر بلند کرد و به او که ظاهرا هم سن خودش بود نگاه کرد، چشمان آبی خونسردش و موهای جوگندمی تیره اش شباهتش را به ادوارد بیشتر می کرد! النا کتاب را بست و با خونسردی گفت:
    -کارلوس برایان، شنیدم با این که نوه ات یه دمپایره و تازه تبدیل شده ها رو توی عمارتت نگه می داری طرفدار رازمینا هستی، درسته؟
    کارلوس لبخندی زد و با جدیت گفت:
    -و تو ام دختر انسان و عروس آینده تامسون استعفان هستی، درسته؟
    النا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
    -هنوز عقلم رو از دست ندادم عروس تامسون بشم ولی آره هنوز یه دختر معمولی ام، قرارم نیست جز شما ها بشم ولی شدم...
    کارلوس در ذهنش گفت:《عروس خون آشام... پیشگویی》النا لبخند کجی زد و ادامه داد:
    -درباره اش شنیدی پس، خوب حالا بگو چقدرش رو می دونی؟
    کارلوس با تعجب به النای خونسرد نگاه کرد، النا پوزخندی زد و گفت:
    -گفت تو یکی از پیرترینایی پس اگه تو ام نمی دونی... هی پیر مرد ناراحتی نداره که درسته جاودانه ای اما این سن هزار ساله ات رو تغییر نمی ده!
    این را گفت و به چهره ى کارلوس که هم چشمانش و هم صورت سرخ شده بود نگاه کرد، بلند خندید و گفت:
    -هی جناب برایان به قول تامسون خونسرد باش عزیزم بعدا بهش نیاز داری، می خوام همه ی کتبی که اینجاست رو برام بیاری و هر کسی که مثل خودت سن بالاست رو بیاری اینجا درضمن جز تو کسی نمی دونه من اینجام پس یادت نره جز تو کسی ام نباید بدونه فهمیدی؟
    تامسون قبلا درباره ی هویت النا برای کارلوس توضیح داده بود و کالوس به خیال آن که پس از به تخت نشستن تامسون او را رئيس شوراى خون آشام كند، به اجبار با النا خوب برخورد می کرد؛ کارلوس که از اتاق بیرون رفت النا عبور سایه ای را از پشت پنجره دید، با جدیت به مرد قد کوتا و کچل مقابلش نگاه کرد و با لحن سردی گفت:
    -یه جاسوس خون آشام، به نظر خودت باید باهات چی کار کنم؟
    صدای سرد رزالین در سرش پیچید:《سزای خائن مرگه! 》النا با بی تفاوتی به چشمان قرمز مرد نگاه کرد و با لحن سردی گفت:
    -خوب چون تو خونه ی کارلوسی اون باید تصمیم بگیره اما فکر کنم برای شماها یه خطای کوچیک مساوی با مرگه، خوب مرگ شماها هم با آتیشه وای یکم زیادی خشنه نه؟ کارلوس زود بیا اینجا مشکل داریم...
    سپس روی مبل چرم قهوه ای رنگ نشست و کتابی را که مشغول خواندنش بود در دست گرفت، کارلوس رو به مرد کوتاه قد غرید:
    -به چه جرئتى پشت در اتاق من فالگوش وایمیستی؟ حالا باید باهات چی کار کنم...
    النا که ذهن کارلوس را خوانده بود با جدیت گفت:
    -حافظه اش رو پاک کن، لازم نکرده انقدر خشونت به خرج بدی... می دونم ویژگی های خاصت چیه پس این برای خودتم بهتره!
    کارلوس پوزخندی زد و گفت:
    -برای عروس خون بودن زیادی دلرحمی دوشیزه ویستون!
    النا پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
    -نه برای درنده ها، فقط نخوا ستم بى دليل باعث مردن يه خدمتکار بدبخت بشم ولی مایلی من با مردنش هیچ مخالفتی ندارم؛ شنیدم برای کشتن خون آشام ها آتیش لازمه خوب من بهت آتیش لازمه رو می دم!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    سپس بی درنگ دستش را باز کرد و از کف دستش گلوله ای از آتش شعله ور شد کارلوس و مرد هر دو با تعجب به او نگاه کردند، النا با خونسردی پوزخندی زد:
    -چیه انتظار نداشتی؟
    مرد کوتاه قد با صدای بمی گفت:
    -عجوزه ی بد ذات...
    النا پوزخندی زد و رو به کارلوس با خونسردی گفت:
    - اگه هنوز مایل به کشتن هستی... سرش رو بیار!
    کارلوس با بیع رحمی سر مرد را از تنش جدا کرد و داخل شومینه خاموش انداخت، النا هم با خونسردی گلوله را پرتاب کرد سپس روی مبل نشست و به آتش داخل شومینه نگاه کرد؛ رو به کارلوس با لحن سردی گفت:
    -به نظرم بهتره زن جدیدت رو بفرستی بره، تو انتخاب همسر برای خودت زیادی وسواس به خرج نمی دی؛ همسر فعلیت ویکتوریا، اون رو چه قدر می شناسی؟ مثلا می دونستی جاسوسه!
    کارلوس با خشم به او نگاه کرد و خواست به سمتش حمله ور شود ولى النا با خونسردی پوزخندی زد و با جدیت گفت:
    -فکر نکنم بخوای دشمن تامسون بشی درسته؟ پس به جای عصبانیت برو و کاری که ازت خواستم رو انجام بده و راستی نوه ات ادوارد رو هم صدا کن کارش دارم!
    سپس چشمانش را بست و کارلوس هم بیرون رفت، کمی بعد در باز شد و ادوارد داخل آمد؛ با بیخیالی روی صندلی نشست و گفت:
    -بازم مبارزه پدر بزرگ؟
    النا با صدای بلندی خندید و با تمسخر گفت:
    -برای عصبی کردن اون پیر خون آشام راه خنده داری رو انتخاب کردی ادوارد!
    برگشت و به چشمان آبی او نگاه کرد و خونسرد گفت:
    -خوبه که بین یه عالمه خون خوار یه چهره ی آشنا می بینم، ادوارد برایان!
    ادوارد که تعجب کرده بود زیر لب زمزمه کرد:
    -النا ویستون...
    النا پوزخندی زد و با جدیت گفت:
    -نگفته بودی یه دمپایری، تو مدرسه بیشتر روی انسانیت رو نشون می دادی؛ حوصله ی مقدمه چینی ندارم پس رک می گم تو با ریون بودی پس می دونی کجاست درسته؟
    ادوارد به خودش آمد، النا ویستون همکلاسی سابقش در عمارت برایان بود و درباره ی او می دانست؛ النا با بی حوصلگی گفت:
    -فکر می کردم دمپایر باهوشی باشی اما... نه حوصله ی توضیح دادن دارم نه وقتش رو... سعی نکن وارد ذهنم بشی حتی تامسون و كارلوس هم نتونستن...بیخیال مهم تر از این چیزا، من به کمکت احتياج دارم و تو چه بخوای و چه نخوای مجبوری کمکم کنی!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا