هوا را با ولـع بلعید و با نفس نفس چشمانش را باز کرد، درحالی که هنوز نفس نفس میزد در تخت نشست و عرق پیشانی اش را گرفت؛ کابوس این بارش مانند قبل نبود واقعیتر از بیداری بود، حس میکرد هرچه دیده است به زودی برایش اتفاق خواهد افتاد!
الیزا ترسیده از جایش بلند شد میخواست به حمام برود؛ اما از ترسش حتی نمیتوانست حمام برود، تامسون را لعنت میکرد چرا که او را باعث وبانی ترسش میدانست؛ با ترس حوله اش را برداشت و به سرویس اتاق رفت، تمام مدت که زیر دوش بود،حس میکرد که کسی او را زیر نظر دارد؛ با حرص شیر آب را بست و با عصبانیت گفت:
- تو حموم حداقل دست از سرم بردار، فکر کنم میتونی به حریم خصوصی احترام بگذاری!
با خشونت حوله را پوشید و از حمام خارج شد، آستین بلند سفید رنگش را پوشید و روی تختش نشست؛ فکر نمیکرد آن پسرک چشم سبزی که روزی او را دوست داشت یک هیولا باشد، یادش آمد روزی که در آن بن بست به او ابراز علاقه کرده بود گفت:《متاسفم که عاشقت شدم!》آن شب معنای این حرف را نفهمید؛ اما امروز که میدانست او واقعا کیست معنای حرفش را می فهمید، الیزا نمیخواست بپذیرد که هنوز هم عاشق ریون است، او به خودش قول داده بود که ریون را فراموش کند؛ اما یک سال پیش که او را دیده بود متوجه شد که نمیتواند او را فراموش کند. با کلافگی نشست و موهای بلند قهوه ای رنگش را پشت گوشش فرستاد، با درماندگی روی قلبش کوبید و نالید:
- همه اش تقصیر توی لعنتیه، اگه تو برای اون نمیلرزیدی الان تو این وضعیت نبودم...
- نه الیزا همه اش تقصیر بیارادگی من بود، متاسفم لیزای من!
الیزا بلند شد و به پشت سرش نگاه کرد شخص سیاه پوشی کنار پنجره ایستاده بود و به او نگاه میکرد در چشمان سبز رنگش برق پشیمانی نمایان بود، قلب الیزا با شدت به دیواره ی سـ*ـینه اش می کوبید به طوری که صدای کوبشش را میشنید؛ مقابلش ایستاد و به چشمانش نگاه کرد. دل تنگش شده بود؟ اگر نشده بود پس چرا دل تنگی در چشمان دریایی اش موج می زد؟ صدای قهقههی مردانهای بلند شد:
- قلب انسانها، هیچ وقت نفهميدم چرا این آدمها به جای گوش دادن به مغزشون پیرو قلبشون هستن؛ الیزابت تو باید بتونی به عقلت تکیه کنی نه قلبت دختر، ضعف انسان قلب بیارزششه و تو باید این قلب بیارزشت رو فراموش کنی!
الیزا با تعجب به آن چشمان سبز که دیگر حسی در آن نبود نگاه کرد، با نگاه کردن به آن چشمها تمام بدنش یخ زد و با گنگی به صاحب سنگدل آن دو گوی سبز رنگ نگاه کرد؛ او ریون نبود، کسی را که میدید او نبود!
چشمانش را باز کرد و با اتاق تاریک روبهرو شد، روی تخت نشست و چشمانش را مالید آن که تامسون بتواند حتی در رویا هایش هم دخالت کند را نمیتوانست تحمل كند؛ بلند شد و در حالی که دنبال کلید برق میگشت گفت:
- من شاید یه غذا برای تو بشم ولی توام حق نداری تا روزی که نخواستم صاحب روحم بشی خونخوار عوضی!
برق اتاق را روشن کرد و با تامسون خونسرد که روی مبل تک نفرهی آبی کمرنگ روبهرو شد، تامسون پا روی پا انداخته بود و با خونسردی داشت به او نگاه می کرد؛ الیزا با دیدن او عصبی شد و غرید:
- گفتم یک هفته دست از سرم بردار، فقط یک هفته؛ اما تو حتی یک ساعت هم راحتم نذاشتی از اون شب لعـنتی تا الان یا خودت یا اون زنیکه ول کنم نبودین حتی تو خواب هم راحتم نذاشتين... بسه بسه دیگه حتی نذاشتین راحت از زندگیم دست بکشم؛ مخوای تمومش کنی بکن، من دیگه خسته شدم بس کن!
کم کم اشکش روانه شد و دو زانو روی زمین افتاد، الیزا همچنان اشک میریخت و تامسون بیتفاوت به او نگاه میکرد؛ تامسون بالای سرش ایستاد و با خونسردی گفت:
- بس کن دختر، تا وقتی که این قدر ضعیف باشی نمیتونی عروس من باشی!
الیزا سر بلند کرد و با صدای لرزانی گفت:
- من نمیخوام عروس تو باشم، من دلم نمىخواد با يه هيولا نسبتى داشته باشم!
به دیوار پشت سرش تکیه داد و پاهایش را در شکمش جمع کرد، تامسون نوچ نوچی کرد و از اتاق بیرون رفت!
الیزا ترسیده از جایش بلند شد میخواست به حمام برود؛ اما از ترسش حتی نمیتوانست حمام برود، تامسون را لعنت میکرد چرا که او را باعث وبانی ترسش میدانست؛ با ترس حوله اش را برداشت و به سرویس اتاق رفت، تمام مدت که زیر دوش بود،حس میکرد که کسی او را زیر نظر دارد؛ با حرص شیر آب را بست و با عصبانیت گفت:
- تو حموم حداقل دست از سرم بردار، فکر کنم میتونی به حریم خصوصی احترام بگذاری!
با خشونت حوله را پوشید و از حمام خارج شد، آستین بلند سفید رنگش را پوشید و روی تختش نشست؛ فکر نمیکرد آن پسرک چشم سبزی که روزی او را دوست داشت یک هیولا باشد، یادش آمد روزی که در آن بن بست به او ابراز علاقه کرده بود گفت:《متاسفم که عاشقت شدم!》آن شب معنای این حرف را نفهمید؛ اما امروز که میدانست او واقعا کیست معنای حرفش را می فهمید، الیزا نمیخواست بپذیرد که هنوز هم عاشق ریون است، او به خودش قول داده بود که ریون را فراموش کند؛ اما یک سال پیش که او را دیده بود متوجه شد که نمیتواند او را فراموش کند. با کلافگی نشست و موهای بلند قهوه ای رنگش را پشت گوشش فرستاد، با درماندگی روی قلبش کوبید و نالید:
- همه اش تقصیر توی لعنتیه، اگه تو برای اون نمیلرزیدی الان تو این وضعیت نبودم...
- نه الیزا همه اش تقصیر بیارادگی من بود، متاسفم لیزای من!
الیزا بلند شد و به پشت سرش نگاه کرد شخص سیاه پوشی کنار پنجره ایستاده بود و به او نگاه میکرد در چشمان سبز رنگش برق پشیمانی نمایان بود، قلب الیزا با شدت به دیواره ی سـ*ـینه اش می کوبید به طوری که صدای کوبشش را میشنید؛ مقابلش ایستاد و به چشمانش نگاه کرد. دل تنگش شده بود؟ اگر نشده بود پس چرا دل تنگی در چشمان دریایی اش موج می زد؟ صدای قهقههی مردانهای بلند شد:
- قلب انسانها، هیچ وقت نفهميدم چرا این آدمها به جای گوش دادن به مغزشون پیرو قلبشون هستن؛ الیزابت تو باید بتونی به عقلت تکیه کنی نه قلبت دختر، ضعف انسان قلب بیارزششه و تو باید این قلب بیارزشت رو فراموش کنی!
الیزا با تعجب به آن چشمان سبز که دیگر حسی در آن نبود نگاه کرد، با نگاه کردن به آن چشمها تمام بدنش یخ زد و با گنگی به صاحب سنگدل آن دو گوی سبز رنگ نگاه کرد؛ او ریون نبود، کسی را که میدید او نبود!
چشمانش را باز کرد و با اتاق تاریک روبهرو شد، روی تخت نشست و چشمانش را مالید آن که تامسون بتواند حتی در رویا هایش هم دخالت کند را نمیتوانست تحمل كند؛ بلند شد و در حالی که دنبال کلید برق میگشت گفت:
- من شاید یه غذا برای تو بشم ولی توام حق نداری تا روزی که نخواستم صاحب روحم بشی خونخوار عوضی!
برق اتاق را روشن کرد و با تامسون خونسرد که روی مبل تک نفرهی آبی کمرنگ روبهرو شد، تامسون پا روی پا انداخته بود و با خونسردی داشت به او نگاه می کرد؛ الیزا با دیدن او عصبی شد و غرید:
- گفتم یک هفته دست از سرم بردار، فقط یک هفته؛ اما تو حتی یک ساعت هم راحتم نذاشتی از اون شب لعـنتی تا الان یا خودت یا اون زنیکه ول کنم نبودین حتی تو خواب هم راحتم نذاشتين... بسه بسه دیگه حتی نذاشتین راحت از زندگیم دست بکشم؛ مخوای تمومش کنی بکن، من دیگه خسته شدم بس کن!
کم کم اشکش روانه شد و دو زانو روی زمین افتاد، الیزا همچنان اشک میریخت و تامسون بیتفاوت به او نگاه میکرد؛ تامسون بالای سرش ایستاد و با خونسردی گفت:
- بس کن دختر، تا وقتی که این قدر ضعیف باشی نمیتونی عروس من باشی!
الیزا سر بلند کرد و با صدای لرزانی گفت:
- من نمیخوام عروس تو باشم، من دلم نمىخواد با يه هيولا نسبتى داشته باشم!
به دیوار پشت سرش تکیه داد و پاهایش را در شکمش جمع کرد، تامسون نوچ نوچی کرد و از اتاق بیرون رفت!
آخرین ویرایش: