فن فیکشن فن فیکشن تایتانیک | ℳ£ℓɨssムکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت رمان چطوره؟آیا ارزش ادامه دادن داره؟

  • نه ادامه نده!

  • خوبه ادامه بده!


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

ℳ£ℓɨssム

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/09
ارسالی ها
159
امتیاز واکنش
5,021
امتیاز
558
naqk_vef2_rr.jpg

نام فن فیکشن:
تایتانیک
نام نویسنده:
ℳ£ℓɨssムکاربرانجمن نگاه دانلود
برگرفته از فیلم سینمایی تایتانیک
ژانر:

طنز،عاشقانه
نام تایید کننده:
h.esmaeili
خلاصه:
داستان با محوریت دختری تشکیل شده که در جستجوی مادرش هست و در این راستا درگیر سفری میشه که بازگشتی نداره اما این همه ماجرا نیست!دختر قصه ی ما طعم عشقی رو چشید که...
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ℳ£ℓɨssム

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    159
    امتیاز واکنش
    5,021
    امتیاز
    558
    آنگاه افسار سرنوشتت از دستت در رفت و به سوی اعماق دریا غرق شدی...تو رفتی...تو!دختر جان قصه ام!آه که پایان زندگی بلخره میرسد و چه زود رسید پایان تلخ زندگی کوتاهو پر از دردت!آنگاه که برای زندگی ات دست و پا میزدی...چه بی رحم بود!آنگاه که با درد به گلویت چنگ میزدی تا ذره ای هوا ببلعی...چه بی رحم بود!...
    چه بی رحم بود
    سرنوشت که تو را اینگونه به چنگال مرگ سپرد...دختر جان قصه ام غصه نخور !درست میشود....درست میشود....(هر پایانی صرفا خوش نیست)

    سلام!ملیسا هستم!این رمان ترکیبی از تخیل و واقعیت هست!این سبک رمان الان تحت کم لطفی قرار گرفته شده!پس عاجزانه نیازمند حمیاتتونیم!

    قبل از همه چیز بسیار بسیار از مدیر تالار
    h.esmaeili
    تشکر میکنم که تو این مدت منو تحمل کردنو خیلی به من برای نوشتن این رمان کمک کردن!

    و بعد هم از انجمن نگاه دانلود نهایت تشکرو برای گذاشتن همچین امکاناتی در اختیار ما!و...همین!مرسی!


    دختری پرواز کرد!

    با خیال خوشبختی...

    دختری که محکوم شد

    به سر انجام بی رحمی!

    منم آن دختر!

    منم آن قربانی!

    منم آن مقتول که قاتل اش سرنوشت بود!
     
    آخرین ویرایش:

    ℳ£ℓɨssム

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    159
    امتیاز واکنش
    5,021
    امتیاز
    558
    در حالی که کلاهمو گرفته بودم از میون سیل جمعیتی که برای خانواده و دوستاشون دست تکون میدادن رد شدم تا به کشتی برسم کشتی رویاها...تایتانیک!بزرگترین کشتی ای که تو عمرم دیدم خواستم برم از پله ها بالا که صدایی منو به خودش آورد.
    صدا-خاله بی اودافظی کوجا میخوای بلی؟
    سرمو به طرف صدا برگردوندم و لبخند دندون نمایی زدم.
    -لیدا!
    و راه رفته ارو برگشتم برای اینکه هم قدشم باهاش نشستم.
    -سلام!
    لیدا غمگین نگام کرد
    لیدا-نلو خاله!
    لبخند زدم به لیدا کوچولو تنها دوستم تو این شهر .دستای توپولشو گرفتم.
    -زود برمیگردم پیشت لیدا کوچولوی من!میخوام برم آمریکا ببینم مادرم اونجاس یا نه....
    لیدا حرفمو قطع کرد.
    لیدا-منم مویام!
    خندیدم
    -زود میام خانومی تو بمون
    و انگشتمو به بینیش زدم
    -خب،لیدا خانوم زرنگ راستشو بگو چجوری از دست خانوم اورسولا فرار کردی؟
    لبخند دندون نمایی زد که یه دندون افتادش پیدا شد.
    -دندونتو موش خورده؟
    دستشو رو دهنش گذاشت و خندید.
    بغلش کردم‌!
    -خب دیگه خانومی زودتر تا کسی نفهمیده برو یتیم خونه تا منم نیستم خانوم اورسولا رو ناراحت نکن اون یجورایی جانشینمه!
    لب و لوچه اشو آویزون کرد.
    لیدا -منم میام
    -نه دیگه نشد زود میام قول!
    و انگشت کوچیکمو بالا آوردمو بهش قول انگشتی دادم .
    -بای بای!
    و گونشو بوسیدمو سوار کشتی شدمو از اون بالا براش دست تکون دادم تا به خودم اوندم دیدم لیدا نیست با چشم دنبالش گشتم ...کجا رفت این دختر شیطون ؟کم کم کشتی از خشکی فاصله گرفت و شروع اولین سفرشو رقم زد وقتی از پیدا کردنش نا امید شدم شونه هامو بالا انداختم!
    -حتما رفته دیگه...
    و به سمت سالن اشراف زادگان کشتی رفتم تا یه سر و گوشی آب بدم .صدای ویالون اروم تو فضا پیچید چشمامو بستم چه زیبا و آرامبخش...لبخندی زدم و ذهنم تا کجاها که نرفت!صدایی رشته افکارمو پاره کرد
    اسمیت-ملیسای عزیزم اومدی؟
    با لبخند به مردی که با لبخند بهم نگاه میکرد خیره شدم و لبخند زدم!
    -سلام!عمو جون خودم!
    دستامو گرفت .
    اسمیت-خسته شدی حتما تا حالا...آخه با درشکه نمیشه از یتیمخونه تا اینجا اومد امروز خیابونا خیلی شلوغه..
    لبخند زدم-خیلی!
    بعد از کمی حرف زدن با عمو کلید اتاقو ازش گرفتم.
    اون عموم نبود اما...از وقتی پدرم اونطوری شد و من مجبور به کار کردن تو سن کمی شدم باهام بود.صبح یه روز سرد زمستونی بود و من که گلای پژمرده ای تو دستای یخ کردم بود
    -خواهش میکنم از من یه گل بخرین!
    مرد مهربونی طرفم اومد.
    مرد-سلام!خانوم کوچولو!
    -سلام!شما گل نمیخواین؟
    مرد نگاهی به گلای توی دستم انداخت.
    اسمیت-ولی اینا که خشک شدن.
    غمگین به گلا خیره شدم
    -بابام کتکم میزنه اگه نفروشمشون عمو!کمکم کن!
    مرد اخماش تو هم رفت و با لبخندی ساختگی شکلاتی بهم داد از ذوق بالا پایین پریدم مردم با چرب زبانی راضیم کرد باهاش برم بعد من شدم عین دخترش. ۶سالم بود که شانس بهم رو کرد و پیشش رفتم، درس خوندم و بزرگ شدم تا حالا که یه پرستار کودک تو یتیم خونه شدم و مستقل شدم.
    وارد بخش درجه۱شدم دختران با لباسای فاخر نگاهی با تحقیر به سرو پام مینداختن.
    کوچکترین توجهی بهشون نکردم و در اتاق شماره۱رو باز کردم شکی بهم وارد شد...سوتی کشیدم!
    -عالی!رویایی ترین چیزی که تو عمرم دیدم!
    و درو بستم یه تخت دو نفره سفید وسطش بود فضای اتاق خاکستری بود اما نکته جالب و رویایی و خارق العاده اش این بود که بالای سرش یه سقف شیشه ای بود!آخ جــــــــون!دست زدم و وسایلمو با لگد زیر تخت جا زدم و از اتاق بیرون اومدمو قفلش کردم .
    و گشتی تو سالن زدم و بی تفاوت از زیر نگاه های مسخره ادمای اونجا رد شدم صدای قار و قور شکمم نزاشت ادامه بدم.
    یه لوستر خیلی بزرگ اون وسط بود گروه نوازندگی هم یه گوشه دنج نشسته بودنو با لـ*ـذت ساز میزدن!دخترای جوونی که اون وسط میرقصیدن و زوج هایی که عاشقانه دست همو گرفته بودن همه و همه فقد شادی رو بهم تزریق میکرد.
    به یه جای کاملا خلوت رسیدم یه پرده بود و که بهش توجهی نکردم یهو سکندری خوردم و خودمو به پرده نگه داشتم که کنار رفت و یه راهرو توش نمایان شد وقتی کاملا تعادلمو حفظ کردم راهرو توجهمو جلب کرد .فکر میکردم کمدی چیزیه!وارد راهرو شدم تاریک بود اما فانوسای سلطنتی راهو روشن میکردن در آخر به بنبست خوردم چشمم به یه در افتاد بیخیالش شدم یه حسی بهم میگفت نرو تو باز میوفتی تو دردسرا! اما از زور فوضولی نتونستم تحمل کنم بالاخره درو باز کردم در منتهی میشد به یه راه پله از پله ها بالا رفتم و رسیدم به یه سالن دیگه که خالی بود با دوتا اتاق کنار هم رو یه اتاق که چسبونده بودن انبار کشتی اما اون یکی بیشتر توجهمو جلب کرده بود تازه زوار اون یکی در رفته بود ولی این یکی هم تمیز بود هم خوشگل و شیک.درو باز کردم.
    فکم افتاد پایین بس که اونجا قشنگ و شیک بود!دور تا دورش مجسمه بود و رو دیوارا نقاشی های دخترای اشراف زاده.تقریبا اسم همه ارو بلد بودم.اخه کتاب زیاد میخوندم.
    طبق عادت معمول سوتی کشیدم و وارد شدم یه چرخی زدم و سرمو بالا بردم و لوستر کریستالی رو دیدم وای که چقد قشنگ بود!
    صدای قدم شنیدم هول کردم و دویدم سمت در اما تا درو باز کردم محکم خوردم به یه کوه فکر کنم محکم چشمامو از درد بستم و تلو تلو خوردم و محکم افتادم رو دستم که مچ دستم صدای تقی داد!
    -آخ...
    از درد تو چشمام پر از اشک شد .
    سرمو بلند کردمو یه پسر شیک و خوشتیپ با موعای قهوه ای و لبای خوش فرم و عینک در حالی که اخماش تو هم بود تو قاب در دیدم.
    آخه دختره ی خنگ اینجا یه در ورودی بیشتر نداره صدای پاها مال اینه که داشت میومد تو اتاقش اونوقت تو ام یه راس پریدی تو دهن شیر!
    صدای پسره افکارمو بهم ریخت
    پسر-شما؟
    کصافت!صداتم عین خودت قشنگه!خدایا مارو نمیبینی؟
    پسر-ببخشید؟
    -ها؟
    پسر-خوشم نمیاد،یه چیزو دوبار تکرار کنم.عرض کردم شما؟
    -م...من....
    بلند شدم و وایسادم .
    -ب...ببخشید...الان رفع زحمت میکنم...
    خواستم برم که پسر گفت
    پسر-هه!تو خیلی دیوونه ای دختر!
    و زنگ کنار درو به صدا در آورد و دوتا مامور اومدن بالا
    یکیشون گفت
    مامور-چیزی شده قربان
    پسر-بله این خانوم به اتاق من اومده بودن مشکوکه...
    نگاه ترسونم بینشون به تلاتم در میومد .
    مامور-بله قربان.
    و از پشت بازوهامو گرفت.
    -م..من کاری نکردم...ولم کنین!
    پسر پوزخندی زد و روشو ازم برگردوند
    مامور-حرکت کن!
    دست بندو به دستم بستن و صورتم از درد مچاله شد حتی اون آهنم رو مچ دستم سنگینی میکرد.خاک تو سرت ملی!نیومده خودتو انداختی تو دردسر!
    با پاهام سعی میکردم مانع بردنم بشم .
    -ولم کنین!من کاری نکردم!خواهش میکنم!
    تقریبا جیغ میزدم از یه ور درد مچ دستم طاقتمو بریده بود.
    داشتیم به یه در سفید نزدیک میشدیم که عمو جلومون ظاهر شد نفسی از سر راحتی کشیدم.
    اسمیت-کجا میبرینش؟
    یکی از اون دوتا مردا که به نظر جوون تر میومد پاشو رو زمین کوبید و احترام نظامی گذاشت.
    مرد-این دختر به صورت مشکوکی تو اتاق جناب لیبر فرزند دوشیزه مارگارت لیبر بوده.
    عمو با تعجب خیره شد بهم...وا چیه؟من از کجا میدونستم؟واه!عمو دست یکیشونو گرفت و یه گوشه برد و یه چیزی بهش داد مرد به سمت من و یه دونه سربازی که مونده بود اومد و سرشو بالا پایین کرد و سرباز بازومو رها کرد و دستبند رو از دستم باز کرد مچم خیلی درد میکرد!
    سربازا در رو وا کردن و وارد یه فضای سفید با یه میز و دستبند و یه ستون شدن .
    در بسته شد عمو با نگرانی سمتم اومد .
    اسمیت-خوبی؟
    سرمو بالا پایین کردم و به مچ دستم که قرمز شده بود نگاه کردم به زودی کبود میشد!
    اسمیت اون یکی دستمو گرفت و دنبال خودش تقریبا کشید.
    اسمیت-اخه دختر دیوونه اونجا رفته بودی چی کار؟
    ‌-دوشیزه مارگارت لیبر....دوشیزه مارگارت لیبر ...اسمش آشناس!
    عمو هم بدون مکث پاسخ داد.
    اسمیت-اون یه زن پولداره اروپایی هست که حتی دستگیره های در خونشم از طلاس!
    منو میگی آه!فک کف زمین!قد غار هاریسون باز!چشمامم اندازه توپ تنیس شده بود!مگه میشه؟بانو مارگارت اینجا؟تو این کشتی؟سرمو چند بار به چپ و راست تکون دادم صدای قدم های من و عمو تو عصر قشنگ دریایی با صدای امواج دریا ترکیب میشد.
    -جالبه!
    اسمیت-چی؟
    -چی؟چی؟
    عمو پوفی کشید.
    اسمیت-چی جالبه؟
    -آها...خب،این یه کشتیه موج دریا بهش میخوره ولی کوچکترین تکونی رو حس نمیکنم!خیلی جالبه!
    عمو لبخندی زد.
    اسمیت-بله...
    و به گوشه ای از کشتی رفت و کف دستشو به بدنه فولادی کشتی کوبید.
    اسمیت-این کشتی استحکام بالایی داره...برای همین بهش میگن غرق نشدنی!
    من که با فاصله ۱۰‌ قدم از عمو ایستاده بودم ابروهام تو هم رفت.
    -چه نظریه غلطی!
    عمو با تعجب نگاهم کرد چشمامو تو حدقه چرخوندم.
    -نکنه انتظار دارین منم این خرافاتو باور کنم؟
    عمو خواست چیزی بگه که صدای مردی اونو متوجه خودش کرد.
    نگهبان:کاپیتان!
    سر جفتمون چرخید طرف صدا به پسر جوونی که موهای قهوه ایش از زیر کلاهش رو پیشونیش ریخته بودن و لباسای نظامیش انقد گشاد بود که نزدیک بود از خنده منفجر بشم!بزور خودمو نگه داشتم نخندم!
    آخه بدبخت نمیتونستی یه یونیفرم جمع و جور تر تنت بکنی؟ پسر به عمو رسید کاغذی تو دستش بود تازه متوجه دستش شدم که شلوارشو نگه داشته بود تا نیفته موندن جایز نبود واگرنه انقد میخندیدم که پسره خودشو پرت کنه تو آب سریع رومو برگردوندم موهای بلند و قهوه ای ای که باز شده بودن از پشتم جمع کردم و ریختم جلو شونه ام و با قدمای نسبتا سریع از اونجا دور شدم وقتی فهمیدم که صدامو نمیشنون پوقی زدم زیر خنده و تصویر پسر با کلاه نظامی کج رو سرش و لباسای گل و گشاد و کفشای چپش با چشمای خوابالودش و دکمه هایی که اشتباهی بسته شده بودن جلو چشمام اومد خندم شدت گرفت از بس خندیده بودم خم شدم و دستم رو شکمم رفت و یاد اون کلاه چپکی گذاشته رو سرشــــ... دستمو رو سرم گذاشتم و تازه فهمیدم یه چیزی نیست با صدای نسبتا بلندی گفتم.
    -کلاهــــــــــــــــــــــــــم!
    چشمامو روهم فشردم تا یادم بیاد کجا گمش کردم.با یاد آوری خاطره مبهمی پلکام پریدن...
    -اتاق....او....اون پسره!...وقتی باهاش برخورد کردم و به عقب پرت شدم از سرم افتاد و موهای جمع شده زیرش ریختن بیرون!
    محکم زدم تو سرم!
    -حالا چیکار کنم؟
    با ناراحتی رو زمین نشستمو زانوهامو بغـ*ـل کردم و چونمو گزاشتم روشون یه لباس آبی تیره با با دامن بلند و دکمه های سیاه و یقه توری مشکی پوشیده بودم خیلی ساده بود ...تیپای ساده دوس داشتم کلی۶دست لباس داشتم دوتا مجلسی بقیه همه راحتی!چیه؟ها؟اره دوس دارم راحتی بپوشم همه جا دوس دارم!نمیدونم چرا دخهرا تو خیابون برای دو تا دونه توت فرنگی هم برن که بماند میوه فروشی روبرو خونشه موهاشو شونه میزنه بهترین لباس که پس فردا عر عر میره ازین سر خونه تو این سر خونه که لباسم کهنس!با اینش کار ندارم تو چه مرگته؟نه تو چه مرگته؟تو خونه ام اخه مجلسی مادر و پدر تو چه گناهی کردن که اینهمه باید پول بدن؟الهی بمیری بیام بشینم سر قبرت چه چه آواز بخونم!نه تو یه چیزیت میشه...آها دستگیرم شد ترشیدی آره؟خب بایدم اینطوری شه؟مردی که بیاد تورو بگیره یه شرط داره فقد براش!مغز خراب میخواهد و بس! والا زورو رم جلو تو بندازیم اسبشو صدا میزنه میگه بیا بریم فکر کنم شهردار یه نقشه حرفه ای کشیده من از پسش برنمیام عقب نشینی!عقب نشینی!حالا ول کن اینارو ملی کلاهو بچسب یکی نیس به من بگه توکه لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟
    پایان.
     
    آخرین ویرایش:

    ℳ£ℓɨssム

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    159
    امتیاز واکنش
    5,021
    امتیاز
    558
    دیگه تقریبا آسمون قرمز شده بود.
    سرمو بالا آوردم.
    -خدایا...اون تتها چیزی بود که از مادرم داشتم...چرا؟حالا چطوری مادرمو پیدا کنم؟ چطوری؟
    اخری رو تقریبا بلند گفتم و همراهش اشکم رو گونه هام جاری شد.
    *********************************************
    مایکل:
    دختره ی دیوونه اومده تو اتاق من اونوقت عذر میخواد! میگه ببخشید الان رفع زحمت میکنم!هه! گستاخ!عصبی دستی لای موهای پرپشتم کشیدم...نمیدونم....ولی...احساس گـ ـناه میکنم...کت خوشدوختمو در آوردمو جلوی آینه قدی کرواتمو باز کردم که چیزی توجهمو جلب کرد...کمی اینور تر رفتم تا ببینمش...یه....یه....یه کلاه؟
    سمتش رفتم...کلاه زنونه بود!برش داشتم یه کلاه ابریشمی مشکی الحق بسیار زیبا بود سه پر سیاه با مروارید ها و توری کوچیک و سیاه رنگ و یه گل زیبا با دقت سمت چپ کلاه کار شده بود جوری که تور رو چشم چپ میوفتاد.یاد دخترو تیپ سادش افتادم.این کلاه...مال اون دخترس؟عجیبه!اون لباسا و این کلاه جور در نمیاد!
    کلاهو رو میز گردی که کنار اتاقم بود انداختم و لباسامو با یه لباس راحتی در عرض ده دقیقه عوض کردم دوست نداشتم خدمتکاری لباسامو عوض کنه احساس این چلاغای سر خیابون بهم دست میداد.اونوقت مادرم حتی مسواکشم خدمتکاراش میزدن.حیف مادری واگرنه...این بود دیگه من و مادرم خیلی با هم فرق داشتیم...بچه که بودم یه پرستار داشتم کودکی تلخی داشتم کلی اسباب بازی داشتم اما پرستارم از ترس اینکه خراب بشن حتی اجازه دست زدن به اونارم به من نمیداد.
    خودمو رو تخت انداختم تا چشامو میبستم یک جفت چشم های تیله ای ترسیده آبی جلو چشمام میومد.
    متوجه شدم خوابم نمیبره...بی اختیار دستم سمت کلاه رفت و برش داشتم...تا فهمیدم چیکار کردم کلاهو روی زمین پرت کردم.
    -خدایا..من چم شده؟
    نوشته زیر کلاه توجهمو جلب کرد...
    برش داشتم و دقیق نگاهش کردم...(در نیمه شب...در طلاگینه ظهر...فکر من جز تو به جایی پر نمی کشد.برای دخترم ملیسا از طرف مگی هاتسون.مادرت)
    لبخند کمرنگی زدم...حتما این باید خیلی براش مهم باشه...
    -مگی هاتسون...نکنه اون دختره یه اشراف زادس؟ملیسا...ملیسا...به معنی صورتی با هاله ای از ماه...چه اسم زیبایی!
    یه سیلی به خودم زدم!
    -چه مرگت شده مایکل!به خودت بیا!تو از هر چی دختره متنفری!فهمیدی!
    چند بار پلک زدم و کلاهو دوباره رو میز انداختم اما یر خورد و افتاد.یجورایی ته دلم خالی شد...با اینحال شونه هامو بالا انداختم...
    -کی اهمیت میده؟
    دوباره رو تخت خوابیدم که در کثری ثانیه در اتاق تق تق صدا کرد و مادرم اومد تو...من نگفتم بفرمایید که!عه!رو تخت نشستم...
    -بله مادر جان؟
    مارگارت-وای پسر عزیزم!
    و با کفشای پاشنه بلندش سمتم اومد و کفشاش مثل همیشه اون صدای رو مخو در آورد!
    مارگارت-خوبه که نخوابیدی امشب یه مهمونی بود منم تازه فهمیدم!زود آماده شو!
    و پیشونیمو بوسید.
    -چه مهمونی ای؟
    بی تفاوت به من درو بست و رفت...همین بود دیگه من هیچوقت نظرم مهم نبود!مامانم فقد برای پز دادن جلوی دوستاش منو با خودش آورد!هه!از تخت پایین اومدم و یه کت شلوار شیک پوشیدم ، موهامو شونه کردم، عطر خوشبو ای زدم و اتاقمو ترک کردم...ولی....فکری به سرم زد و مسیرمو از سالن غذا خوری درجه(۱)به سالن غذا خور درجه(۳) تغیر دادم!...

    پایان.
     
    آخرین ویرایش:

    ℳ£ℓɨssム

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    159
    امتیاز واکنش
    5,021
    امتیاز
    558
    ملیسا:
    پکر و غمگین تو اتاقم رفتم عمو تو قسمت نگهبانا میخوابید پس این اتاق شخصی خودم بود...
    دوتا فانوس بالای تختو روشن کردم و رو تخت نشستم و آهی از ته دل کشیدم.
    با خودم تکرار کردم(در نیمه شب...در طلاگینه ظهر...فکرم بجز تو به جایی پر نمی کشد!)
    آه بعدی اونقدر سرد بود که همراهش اشکمم چکید...زندگی تلخم همش اومد جلو چشمام!رفتن مادرم الکلی شدن پدرم...کار کردنم...الانم که....
    یهو در اتاق باز شد و عمو داخل شد.هیچ وقت نزاشتم اینارو بفهمه ...
    -ع...عمو!الان اینجا چیکار میکنین؟
    عمو خندید.
    اسمیت-خبرای خوب دخترم!رفع اتهام شدی!
    لبخندی زدم هر چند تلخ...
    -خیلی...خوبه!
    عمو مشکوک نگاهم کرد.
    اسمیت-کی دل فرشته کوچولوی منو شکسته؟
    -هیچکس!
    اسمیت-نمیگی نه؟
    -نه...
    عمو تو فکر رفت یهو جستی زد و کف دستاشو بهم کوبید!
    اسمیت-فهمیدم!
    و با یه نگاه عمیقی به من نگاه کرد که منو میگی محو شدم تو تخت!
    اسمیت-چطوره امشب بیای به مهمونی اشراف زاده ها؟
    پوفی کشیدم.حالا فکر کردم چی شده!
    -عمو تو که میدونی من از این مهمونیا بدم میاد!
    اسمیت-اما و اگه نداریم!زود باش!
    -اما...
    صدای کوبیده شدن در حرفمو نصفه گذاشت دندونامو محکم رو هم فشار میدادم و به زمین و آسمون نفرین میدادم!
    لباس مجلسی مشکی مخملیمو پوشیدم لباس تا بالای سینم بود جوری که شونه هام لـ ـختـ بود یه دست کش مشکی که مال همین لباس بود و تا همون قسمتی که لباس بود دستامو میپوشوند.لبه هر دو شونم یه خط حریر کاری شده بود.خلاصه خیلی ناناس بود فقد اون کلاه قشنگمو کم داشت...بخاطر پوست سفیدم لباس سیاه خیلی بهم میومد!
    موهای قهوه ای فرفریمو باز کردم و ریختم رو شونه هام تو آینه یکم چپ و راست شدم و لبخندی از سر رضایت زدم.
    و از اتاق خارج شدم و قفلش کردم.حالا که فکر میکنم میفهمم عمو راست میگه واقعا این مهمونی برام خوبه!
    از پله ها بالا رفتم سقف بالای پله ها عین اتاقم شیشه ای بود!به سالن نگاه کردم پر از آدمای جور واجور!با ورودم یهو همه نگاها سمتم برگشت یکم معذب شدم...
    یهو عمو اومد کنارم و بلند گفت.
    اسمیت-ایشون دخترمه ملیسا جان!
    و دستشو انداخت پشت کمرمو به جلو هلم داد.اروم به همه سلامی کلی دادم و یه گوشه رو یه صندلی نشستم که مبادا یه کاری کنم که ضایع بشم...دستی به موهام کشیدم...بوی سیگار میومد...إی دلم کشید!وای چند وقته سیگار نکشیدم!
    "جـــمـــــع کــــــن خــــــودتــــــــــــو!"
    به!وجدان جان پارسال دوست امسال سرخ پوست!
    "ملیـــــــ ــــــــســـــ ـــــــا"
    جون!جیگرتو بزارم لای نون خام خام بخورمش!
    بیخیال خود در گیری بیهوده شدم.
    دختری سمتم اومد.یه دختر با موهای قهوه ای روشن و لبای قلوه ای ناناز!چشمای آبی و دماغ خوشتراش و ...زیباست..... آخ جون!
    دستشو سمتم دراز کرد.
    دختر-سلام من کتی دانسون هستم!خوشبختم!
    دستشو گرم فشردم.
    -سلام منم ملی ام!
    دختر یجوری نگاهم کرد...خاک تو سرم گاف پروندم!
    بلند شدم و دستپاچه به من من افتادم.
    -خ...خیلی....خیلی ببخشید...ی...ینی م....من ....ملیسا هاتسون....ه....هستم!
    یهو کتی زد زیر خنده از بس خودشو نگه داشته بود بلند نخنده شده بود عینهو لبو!نچایی یه وقت!
    دست به کم نگاهش کردم.کتی ام خودشو جمع و جور کرد.
    کتی-خیلی باحالی!
    یه بیشگون از بازوم گرفت که آخم در اومد.
    -آخ حالا چون من باحالم که نباید نفلم کنی!وحشی!
    کتی دوباره خندید!
    منم لبخندی زدم.آخ جون دوست پیدا کردم!فقد باید خدا خدا کنم که سالم به مقصد برسم!یه لیوان حاوی مشـ ـروب رو از روی میز برداشتم نرسیده به لبم یهو یه پسره دستشو جلوم دراز کرد.خیلی شبیه کتی بود موهای قهوه ای روشن چشمای سبز یه دماغ خوش تراش!و لبای....نه لبای گوشتیش زیادم دیدنی نبود!وا!چیه؟یه نگاهی به اطراف کردم پسرا دستشونو دراز میکردنو....اوپســــــی!دست دخترا رو میبوسیدن!
    منم بی میل دستمو تو دستش گذاشتم.بـ ــوسه ای به دستم زد...ایــــــــــ ـــــش!چه رسم مسخـــــــ ــــــــره ای!
    کنارم وایساد و بازوشو نشون داد.
    پسر-من کنرات دانسون هستم برادر کتی،افتخار میدین؟
    رومو بی میل ازش برگردوندم و بهش محل ندادم.
    -هر کی که هستی شرمنده!میخوام با کتی برم!
    و دست کتی رو گرفتم و ولش کردم به حال خودش!یهو کنرات صداش در اومد شیطنتی عجیب تو صداش بود!
    کنرات-من هــ ـو*س شیر برنج کردم!
    ینی کارد میزدی خونم در نمیومد!حالا چون من پوستم زیاد از حد سفیده که نباید روت بشه با من اینطوری حرف بزنی!رومو برگردوندم و چند قدم بهش نزدیک شدم تا جایی که نگاهم تو نگاه شیطونش قفل شد ولبخندی شیطنت آمیز زدم و یهو.....
     
    آخرین ویرایش:

    ℳ£ℓɨssム

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    159
    امتیاز واکنش
    5,021
    امتیاز
    558
    تو یه حرکت سریع لیوان حاوی مشـ ـروب قرمز رنگ رو روی لباس شیکش خالی کردم!
    کنرات چند قدم عقب رفت و بیچاره عین چی رفت تو شک!لیوانو روی میزی نزدیک به اونجا گذاشتم و دستمو رو شکمم گذاشتمو شروع کردم به خندیدن!
    کمی بعد صدای خنده کتی هم با صدای خنده هام مخلوط شد!
    کنرات از عصبانیت سرخ شده بود!
    اوه اوه الانه نفلم کنه!
    کنرات-میکشمت!
    و چند قدم جلو اومد!
    دستمو در حالی که میخندیدم جلو آوردم از بس خندیده بودم سک سکه گرفته بودم!
    -ببین دا....داداش کتی!.....تو...تو....یه چ.....چیزی ...گ....گفتی....م...منم تلافی.....کردم.....حالا دیگه....بی ....بی حساب شدیم!
    نگاهم از کنرات رو بقیه آدما سر خورد.اخمای همه تو هم بود....هینی کشیدم!یادم نبود اینجا مهمونی اشرافیه!
    یهو مچ دستم توسط کنرات گرفته شد!
    عصبی شدم و برای در آوردن مچم از تو دستش تقلا کردم که خدارو شکر کتی به دادم رسید!
    کتی-داداش ولش کن!
    دستش یکم از دور مچم شل تر شد!فرصت خوبیه!
    کنرات-ولی اون ...اون دختر گستاخ دیدی کهــــ....
    یهو مچمو از تو دستش در آوردم و د برو که رفتیم!
    با سرعت باور نکردنی ای شروع کردم به دویدن کنرات و کتی هم پشتم کتی سعی میکرد نگهش داره!چه غلطی کردم!یهو یه پیشخدمت در حالی که یه میز چرخدار دستش بود جلوی ورودی پله ها وایساد و و با دیدن من در اون حالت با ترس از میز چرخدارش فاصله گرفت میز کل فضای ورودو گرفته بود جوری که اگه نمیبردیش کنار نمیتونستی داخل یا خارج شی!و این.....عالیه!
    به پشت سرم نگاه کردم کنرات همچنان پشت سرم بود اما کتی ایستاده بود و دستاش رو زانوهاش بود و نفس نفس میزد .
    سریع ذهنمو برنامه ریزی کردم!
    و سرعتمو کمتر کردم اما نه زیاد!
    خیل خب!1....2....3!
    دستمو رو فضای خالی روی میز کوچیک که پر از لیوانای نقره بود گذاشتمو یه جوری تو هوا چرخی زدم!و رفتم اون طرف میز!و از پله ها پایین رفتم و در حالی که نفس نفس میزدم به کنرات که مات و مبهوت این صحنه بود نگاه کردم با نیشی که تا بناگوش باز بود براش ابرو هامو بالا دادم!که یعنی:چطور مطوری؟
    اوه اوه کتی از اون بد تر!چشای جفتشون شده بود قد توپ تنیس!
    خندیدم و دستمو تو هوا براشون تکون دادمو از آخرین پله پریدم و رفتم به سمت پله ها و به پایین ترین قسمت کشتی رفتم خلوت بود!
    نفس عمیقی کشیدم!و روی نرده های جلویی ایستادم !
    -یوهـــــــــــ ـــــــو!احساس میکنم تازه دارم زندگی میکنم!این معرکه اس!
    نسیم موها و صورتمو نوازش میکرد!چشمام رو باز کردم و اروم جوری که خودمم نمیشنیدم گفتم...
    -مادر عزیزم...به هر قیمتی که شده!هر جوری که شده!پیدات میکنم!
    از روی نرده ها پایین اومدم و مشغول قدم زدن و ....راستشو میگم....مشغول فوضولی کردن تو اطراف شدم!
    که صدای ساز شادی یه جوری انرژی بهم تزریق کرد!
    بی اختیار جذبش شدم و دنبال منبع گشتم تو سالن غذا خوری مهمانان درجه (۳) صدای ویالون شاد و طبل و پاهایی که رو زمین کوبیده میشدن!بی اختیار در رو باز کردم و وارد شدم!
    پایان.
     
    آخرین ویرایش:

    ℳ£ℓɨssム

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    159
    امتیاز واکنش
    5,021
    امتیاز
    558
    جو شادی که با خوشحالی پای کوبی میکردن!
    قوطی های مشروبو تکون میدن و یه مرتبه باز میکردن و روی هم میریختن!هیچ چیز نبود جز :شادی!عشق!هیجان!
    رفتم کاملا داخل.
    همه نگاها سمتم جذب شد!ایندفه سوتی نمیدم!به طرف پسر بچه ای که اون کنار بود رفتم و دستمو به طرفش دراز کردم...سالن تو سکوت فرو رفت!
    -سلام مرد جوان!اسمت چیه؟
    پسر لبخند زد!
    پسر-اسمم جکه!
    -خب جک....افتخار میدی؟
    جک-البته!
    و دستمو گرفت و منم یه دور چرخوندمش!
    و به طرف گروه موسیقی که دو مرد و یک زن بودند بر گشتم!
    -اوه!لطفا ادامه بدین.
    خودمم از این لهنم خندم گرفت!
    زن ویالون زدن رو شروع کرد!
    زن-حالا!یک دو سه!
    و ساز شروع شد و زوجا شروع به رقصیدن کردن منم تند تند با جک میرقصیدم!
    چند تا هو هو ی خوشگلم کشیدم!
    که یهو یه چیزی باعث شد تو شک برم!
    ایـ...این پسره!همون که تو اون اتاق زیبا دیدمش !
    اونم متوجه من شد و چشاش شد چهار تا!نه عینک داره پس چهار تا که بود شد شیش تا!
    انگشت اشارمو طرفش گرفتم اونم همینطور!
    یه صدا با لکنت گفتیم...
    (ت....تو!)
    به طرفش رفتم خشم تو چشای جفتمون شعله میکشید!الهی ریز ریز شی مچ دستم شیکست پسره حیف نون!
    یه صدا گفتیم
    (تو اینجا چه غلطی میکنی؟)
    مایکل-من زودتر پرسیدم!زود جواب بده!
    -البته جواب میدم اگه تو اول جواب بدی!
    مایکل-ولی من زود تر پرسیدم!
    -چه فرقی میکنه؟من زودتر جواب میخوام!
    عصبی بودم اونم وعضش بهتر از من نبود!
    مایکل-تو الان باید تو زندون کشتی باشی!
    شونه هامو بی تفاوت بالا انداختم که عصبی ترش کرد.
    -حالا که نیستم!
    صدایی باعث شد سرامونو طرفش بچرخونیم!
    یه دختر بسیار زیبا با موهای زرد و فر فری و چشمای آبی و لب هایی زیبا و قرمز رنگ!
    دختر موهاشو پشت گوشاش انداخت و به ما دوتا نگاه کرد لباس زیبایی پوشیده بود وای!چقد اشراف زاده های اینجا قانون شکنن صبر کنین اگه لو تون ندادم!با یه لبخند که ازش شیطنت می بارید رو به پسر برگشتم.
    -فکر نکنیم بانو مارگارت از اینکه تو اینجا بودی خبردار بشه زیاد خوشش بیاد!
    پسر با تعجب بهم نگاه کرد!
    مایکل-ت...تو...این کا...کارو ...نم..ـیکنی!
    -گفتنش برات آسونه ... صورتمو به صورتش نزدیک کردم
    -ولی...من....این کارو.....میکنم!
    تعجب توی چشماش جاشو به خشم داد که خداییش خیلی ترسیدم!
    باز هم صدای اون دختره!
    دختر-تو حق نداری عشق منو لو بدی!
    و بازوی پسره ارو گرفت!پسره با انزجار دستشو از تو حصار دستای دختره بیرون کشید!
    مایکل-گفتم که من،عشقه،تو،نیستم!
    اوپس!
    پایان.
     
    آخرین ویرایش:

    ℳ£ℓɨssム

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    159
    امتیاز واکنش
    5,021
    امتیاز
    558
    اسمیت-برای بزرگ کردنش خیلی زحمت کشیدم !
    نگاهش میان سه مرد روبرویش به تلاتم در آمد.
    سَم مرد کچلی که هیکل بزرگش ترس را در دل مهمان میکرد عکسی را طرف نوچه هایش گرفت.
    سَم-بگردین دنبال این دختر!
    سه مرد قوی هیکل چشمی گفتند و از اتاق خارج شدند.
    اسمیت-خیلی می ارزه!
    کنرات هنوز در فکر عکسی بود که از دختر دیده بود.
    کنرات-قیافش آشناست...دیدمش!
    اسمیت-آره...
    خاکستر سیگارش را در جا سیگاری روی میز گردی که دورتادورش نشسته بودند تکاند.
    اسمیت-شاید تو مهمونی دیدیش!
    فِرانک-اگه طبق عکسی که دادی زیبا باشه...
    گیلاس سرخ را در دهانش انداخت و جوید و قورت داد.
    فِرانک-خریدارم!
    در زده شد و صندلی خالی کنار میز پر شد.
    اسمیت-خب آقای لیبر به معامله خوش اومدی!
    قیافه سرد و جدی مایکل چیزی بود که برای هیچکدام تعجب آور نبود!
    مایکل-بگین ببینم!امروز میخواین چه کثیف کاری ای کنین؟
    صدای قهقهه سَم به هوا رفت.
    اسمیت-یه دختر!
    مایکل-سیاه پوسته؟
    اسمیت-نه!اشتباه گفتی!،یه سفید پوسته!
    مایکل بهت زده شد مگر میشد؟یک سفید پوست را به بردگی بفروشند؟
    مایکل-اِ...اِمکان نداره!
    اسمیت نیشخندی زد!
    اسمیت-حالا میبینی که داره!
    در زده شد و مردی داخل شد.
    مرد-آوردیمش قربان!
    سَم-بسیار خب!
    مرد کنار رفت و دو مرد در حالی که دختر بی نوا را میان دستان بی رحمشان زندانی کرده بودند داخل شدند.دختر بیچاره تقلا میکرد ، چشمان رنگ آسمان اش با پارچه ی سفیدی بسته شده بود.
    جیغ خفیف دختر اتاقک را فرا گرفت!
    دختر-ولم کنین!شما کی هستین؟
    طناب خشن دور بدن نحیف دختر پیچیده بود و عجیب نا هماهنگی ترکیب نشدنی را ساخته بود...
    سَم-خفه اش کنین!
    دست یکی از مرد ها موهای قهوه ای دختر را گرفت و کشید.
    مرد-ببُر صداتو!
    دختر ساکت شد و مرد نیشخند زد،انگار از این کار لـ*ـذت میبرد!
    فرانک-واو پسر!از چیزی که تو عکس دادی خیلی زیباتره!
    بلند شد و پشت دستش را روی گونه ی نحیف دختر کشید!
    مایکل عصبی بود!او این دختر را میشناخت!خیلی هم میشناخت!ته دلش هم احساسی گنگ که خودش هم نمی دانست چیست نسبت به او داشت.
    کنرات-چشماشو باز کنین!
    چشمان دختر باز شد و پرده را از همه ی این مجهولات برداشت.
    کنرات-عه!این دختره!
    فِرانک با لبخند حتی میل پس کشیدن دستش را هم نداشت که دختر با تخسی سرش را پس کشید.خواست چیزی بگوید که فردی آشنا شاید داننده تمام سوأل ها اما برای دخترک تنها یک چیز بود،ناجی!
    ملیسا-عمو!
    اسمیت لبخندی شیطانی زد.
    اسمیت-شروع میکنیم!
    سَم-پنجاه هزار دلار
    کنرات رو جاش جابه جا شد.
    کنرات-۶۰
    فرانک-۷۰
    مایکل دلش نمی خواست زندگی دختر جوانی که با بهت به آنها نگاه میکرد خراب شود!
    سَم-۷۵
    کنرات-۸۵
    فرانک-۹۳
    مایکل با صدای نسبتا بلندی گفت.
    -من۱۱۰!
    همه بهت زده به او نگاه کردند جز یک نفر...
    کسی که از کودکی از دیدن مایکل بیزار بود!
    فرانک!
    اسمیت-۱۱۰یک!
    همه سکوت کرده بودند و ملیسای تنها که ترسیده و متعجب نگاه دریایی اش را به چرخش میان چهار مرد که مشغول بودند در میاورد.
    اسمیت-۱۱۰دو!
    ملیسا-عمو؟ای...اینجا چه خبره؟
    اسمیت-خفه شو!
    دخترک جا خورد!از قهرمان زندگیش!از کسی که الان او را مثل کالایی میفروخت!
    اسمیت-فروخته شد به مایکل!
     
    آخرین ویرایش:

    ℳ£ℓɨssム

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    159
    امتیاز واکنش
    5,021
    امتیاز
    558
    ملیسا:
    پسره دستشو با انزجار از دست دختره بیرون کشید!
    پسر-گفتم که من عشق تو نیستم!
    اوپس!
    یهو یه مرد اومد و گفت...
    مرد-قربان!شما اینجایین؟
    پسر دستشو زد به پیشونیش!آخ آخ لو رفتی؟
    مرد خندید.
    مرد-به کسی نمیگم!فقد کاپیتان کشتی جلسه گرفتن!
    پسر-خیل خب!بریم!
    دختر-اوهوم!
    پسر-تو نه!نانسی خانوم!من میرم!
    و از دختر با لب و لوچه آویزون رد شد وقتی رفت،آروم رو مبلی اون طرفا نشستم که متوجه نگاه دختر نه بهتره بگم نانسی همون، نگاه دزد گیری نانسی شدم!
    منو میگی رسما فرو رفتم تو مبل!اصن محو شدم!
    میگم محو شدم ینی محو شدما!
    یهو دستی زیر بغـ*ـل منو گرفت لامصب عین چی بلندم کرد!
    نگاهم کشیده شد طرف مرد هیکلی لی که بی رحمانه بازومو تو دستای درشتش میفشرد.
    مرد-با من بیا!
    تازه فهمیدم تو چه موقعیتی هستم سعی کردم که بازومو آزاد کنم اما خب...نشد!
    -ولم کن!
    لحن لجبازم عصبیش کرد.بازومو کشید نانسی عین چی خشک شده بود سر جاش!
    مرد منو دنبال خودش میکشید منم با تمام قدرت سعی میکردم مانع شم!چه کنیم دیگه؟من برای اون سوسکم به حساب نمی اومدم!کم کم ترس افتاد به جونم!چه خبره؟
    جیغ کشیدم!
    -یا ولم کن یا بگو کدوم گوری داری میبریم؟
    مرد ایستاد ناگهان فشار بدی به دستم آورد و برگشت چشاش عین چی سرخ شده بود!
    مرد-خفه!دختره ی احمق!
    خدایی تنم به رعشه افتاده بود!اما ،کم نیاوردم!
    -کجا میبریم؟تو کی هستی؟کی فرستادتت؟ها؟
    ناگهان پارچه ای جلوی چشمامو گرفت و تا اومدم برش دارم طناب ضبری روی دستام پیچید!از ترس به خودم میلرزیدم و به لکنت افتاده بودم!
    -ش...شما ها...ک...کی هسـ...
    سردی جرمی روی کمرم هشدار مصلح بودنشونو تو دلم روشن کرد!
    صدای کلفتی دقیقا کنار لاله گوشم پیچید!
    مرد-صدات درومد خلاصت میکنم!
    -امـ...
    جرم یا بهتره بگم تفنگشو به کمرم فشرد.
    مرد-هیس!نفهمیدی چی گفتم؟
    نفس نفس نفس میزدم فشاری از پشت بهم وارد شد و بازوهام گرفته شد.اینا کی دو تا شدن؟
    آب دهنمو با ترس قورت دادم!دوست داشتم از عمیق دل داد بزنم کمک!کمک!
    خدایا!میترسم!یا مسیح!تورو به روح پاک مادرت مریم کمکم کن!
    تو تنها کسی هستی که صدامو میشنوی وقتی هیچ تحرکی در لب هام نیست!کمک!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا