فن فیکشن فن فیکشن عروس خون آشام | غزاله. ش كاربر انجمن نگاه دانلود

كدام شخصيت را مى پسنديد؟

  • النا

  • ادوارد

  • ريون


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Ghazalhe.Sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/29
ارسالی ها
874
امتیاز واکنش
5,170
امتیاز
591
محل سکونت
زير سايه ى خدا
النا در حالی که خاک شنلش را می تکاند گفت:
-از ماهی ها متنفرم، واقعا حال بهم زنن چه گوشت خوار چه گیاه خوار!
سپس سوار اکنوس فرونس شد و گفت:
-برو به کوهستان تاریک!
اکنوس فرونس شیهه کشید و راه افتاد، مقابل راه خاکی ایستادند و النا با نفرت به کوه ها نگاه می کرد؛ رنگ کوه ها قرمز تیره بود و در قله هر رشته کوه یک جمجمه ی بزرگ سیاه رنگ قرار داشت، النا مقابل مرز حفاظتی ایستاد و زیر لب به زبانی زمزمه کرد:
Ba mhaith liomsa, Rosaline, an Bhanríon dleathach i dTír na Fola, !cuairt a thabhairt ar Rí na Sliabh (من رزالین، ملکه ی برحق سرزمین خونین خواستار دیدار پادشاه کوهستان هستم!)
کمی بعد مرز حفاظتی باز شد و جوان نیمه برهـ*ـنه ای مقابل النا ایستاد، چشمان سبز تیره ای داشت و موهایش قهوه ای بود روی صورتش هم زخم بزرگی داشت؛ النا با غرور در چشمان جوان خیره شد و پوزخندی زد سپس با جدیت گفت:
-فقط یه عضو از خاندان سلطنتی می تونه مقابل یه عضو دیگه از همون خانواده مقاومت کنه، درسته شاهزاده نیگروم لومپوس(گرگ سیاه) شاید دلت بخواد به عمه ات خوش آمد بگی نیگروم!
مردمک چشمان شاهزاده نیگروم لومپوس تغییر شکل داد، الا مجدد پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
-عصبی نشو، راستش رو بخواهی من هم مثل تو از عمه ات خیلی خوشم نمیاد، می تونیم داخل بیایم؟
شاهزاده با جدیت سری تکان داد و النا رو به اکنوس فرونس گفت:
-بریم برایان، نیازی نیست بترسی کسی بهت صدمه ای نمی زنه!
سپس دستی به یال ابریشمی اکنوس فرونس کشید و هم قدم با نیگروم لومپوس راه کوهستان را در پیش گرفت، آن سمت مرز چادر های کوچک و بزرگ از چرم مشکی رنگ برپا شده بودند مقابل یکی از بزرگترین چادر ها ایستادند؛ النا به مرد مسن نگاه کرد که موهایش مخلوطی از رنگ نقره ای و قهوه ای بود و چشمانش هم مانند النا آبی تیره بود، زن کناری اش موهای نقره ای بلندی داشت و روی سرش هم یک هدبند چرمی بود. النا لبخندی زد و گفت:
-جالبه که برادر یه خون آشام گرگینه باشه و جالب تر اینکه از خواهرش متنفر باشه، برام عجیبه که خودم رو خواهر تو بدونم از اون گذشته من خودم برادر دارم ولی اگه به اسم کوچک صدات کنم مشکلی نیست هرچی باشه تو برادر کوچک تر رزالینی درسته؟
مرد به تختش تکیه زد و خرخری کرد با صدای خشنی گفت:
-ما و آن زن نسبتی نداریم دختر انسان، برای چه آمده ای؟
النا ابرویی بالا انداخت و از غیب برای خودش صندلی ای ظاهر کرد، روی صندلی نشست و با خونسردی گفت:
-خیلی صریح پرسیدی و راستش این اخلاقمون مشابهه منم از مقدمه چینی خوشم نمیاد، من دنبال یه کومدراس سانگویسم(خون خوار) می گردم یه نوبلیسیموس(اصیل زاده) می شناسیش ریون استفان یا همون شاهزاده ی خون!
کویس یا همان آلفای کوهستان اهومی کرد و گفت:
-دنبال آن نوبلیسیموس می گردی؟ او هم خون توست و تو حتی به او هم رحم نمی کنی؟
النا پوزخندی زد و گفت:
-راستش قبل از این ماجرا فقط دوستم بود ولی الان راستش نمی دونم چه حسی بهش دارم اما مطمئنم که قصد بازی دادنش رو ندارم، یه چیزی رو فراموش نکن درسته من بخشی از قدرت ها و خاطرات رزالیین رو دارم و اون گاهی با اجازه من وارد ذهنن من می شه ولی من اون نیستم پس لطفا دیگه من رو با اون خواهرت مقایسه نکن کویس!
سپس نگاهش را به نیگروم انداخت که کنار پدرش ایستاده بود و با جدیت به النا نگاه می کرد، جفت آلفا که کنار همسرش نشسته بود و با نفرت به النا نگاه می کرد؛ النا در چشمان نافذ کلور یا همان گرگ ماده نگاه کرد و در عمق دریای سیاه او صحنه ای از درگیری یک گرگ سفید و یک گرگ سیاه رنگ را دید، با خونسردی گفت:
-بر عکس خون آشام های بی احسای گرگینه ها موجودات احساساتی و خون گرمی هستن، راستش کنجکاوم بدونم زندگی گرگینه ها چه طوریه اما از اونجایی که می دونم روابط گرگینه ها و خون آشام ها افتضاحه بیخیال می شم هرچند من یه انسانم و هیچ وقت یه خون خوار نمی شم...
ورودی چادر باز شد و مردی وارد شد که فقط یک شلوارک چرم مشکی رنگ پوشیدوه بود، مرد خم شد و گفت:
-سرورم چند نفر يک اکنوس فرونس را دوره کرده و خواستار مرگش هستند!
النا بلند شد و با جدیت گفت:
-کسی حق نداره به اون نزدیک بشه وگرنه نمی تونم سلامتیش رو تضمین کنم!
نیگروم با جدیت گفت:
-من رسیدگی خواهم کرد!
سپس از کنار پدرش گذشت و به سمت ورودی رفت، النا هم دنبالش رفت و مقابل مردان گرگی ای که برایان را دوره کرده بودند ایستاد؛ گرگ ها زوزه می کشیدند و برایان ترسیده ميانشان ایستاده بود، النا عصبانی شد با پرخاش از بین گرگ ها گذشت و کنار برایان ایستاد. دستش را روی یال قهوه ای رنگ او گذاشت و زمزمه کرد:
-من پیشتم برایان از هیچی نترس!
سپس چشمانش را بست و باز کرد، موها و چشمانش به سرخی گرایید و با لحن عصبی ای رو به گرگ های آماده به حمله گفت:
-بهتره بدون دعوا صحبت کنیم، خودتون بهتر می دونین قدرت یه خون آشام سلطنتی چندین برابر یه خون آشام معمولیه ولی من اصلا تمایل ندارم اون رو اثبات كنم پس لطفا به حالت انسانیتون برگردین!
بیگروم با خونسردی گفت:
-حق با ملکه است بهتر است به حالت اولیه بازگردید، همچنین شما بانو!
النا با کشیدن یک نفس عمیق چشمان بسته اش را باز کرد و سپس وردی را خواند تا برایان نیز به شکل یک انسان در آید، برایان جوانی هم سن ودسال خودش بود موها و چشمانش قهوه ای و پوستش هم گندوم گون بود؛ گرگ ها یک به یک تبدیل به انسان شدند و النا تعجب کرد چرا که همکلاسی ساب را هم بین آن ها دید، النا با جدیت گفت:
-من اجازه نمی دم یه انسان بی گـ ـناه بشه شام چند تا گرگنما پس بهتره این موضوع بدون درگیری اینجا تموم بشه نیگروم!
که از خطاب شدنش بدون لقب خشنود نبود چینی به بینی انداخت و با لحن خشکی گفت:
-درست است بانو اما من هم نمی توانم مانع مردمم شوم آن هم زمانی که یک انسان با پای خودش وارد حریم ما می شود!
النا پوزخندی زد و حرف او را تصحیح کرد:
-ریاضیت ضعیفه نیگروم؟ اینجا دو تا انسان هست نه یکی و درسته تو نمی تونی مانع افرادت بشی اما... فکر نکنم افرادت بخوان خودشون رو به کشتن بدن، درست می گم؟
 
  • پیشنهادات
  • Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    شاهزاده با بی تفاوتی گفت:
    -حق با شماست بانو!
    پس از پراکنده شدن جمعیت النا رو به برایان گفت:
    -پسر خوشتیپی هستی ولی بهتر بود برای گردش با دوستات به جای جنگل تاریک یه جای دیگه رو انتخاب می کردی مثل پارک ملی، این جادو طلسمت رو نمی شکنه ولی بهت کمک می کنه چند ساعت از روز رو روی دو پا راه بری!
    دستش را روی شانه ی برایان گذاشت و فشرد، برایان عبور جریان برق را در شانه اش حس کرد و چهره اش جمع شد؛ النا روی صندلی اش نشست و به برایان که گوشه ای از چادر چمباتمه زده بود نگاه کرد، بیچاره از ترس گرگ های درنده به اسطبل نرفته بود حتی می ترسید تنها بیرون برود و کمی علف بخورد. النا با احساس حضور کسی پشت ورودی چادرش گفت:
    -می تونی بیای تو کارن!
    کارن کمی تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد و با خونسردی وارد چادر شد، النا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
    -فکر نمی کردم اینجا ببینمت، يكم عجيبه كه پسر محبوب دانشکده رو بین یه گله گرگ ببینی مطمئنا برای عاشقای سـ*ـینه چاکت ناراحت کننده اس؛ مگه نه؟
    کارن با بی تفاوتی گفت:
    -اما کسی ناراحت نمی شه از اینکه تو رو دوباره مرده ببینه، می خوام باهات حرف بزنم!
    می دانست که تامسون به دروغ شایعه خودکشی اش را پخش کرده است پس بیخیال به رو به رویش نگاه کرد، ذهن کارن را خواند و پوزخندی زد:
    - واقعا که احمقی فکر کردی من جذب تو می شم؟ راستش رو بخوای اول که یه پسر معمولی بودی یکم ازت خوشم میومد ولی الان که یه گرگی رو نمی دونم، بیخیال بابا آخه یه گرگ چه جذابیتی می تونه واسه ی یه خون آشام داشته باشه؟
    کارن لبخندی زد كه سى و دو دندانش را به نمایش می گذاشت و با خونسردی گفت:
    -ولی تو هنوز یه انسانی، النا تو کمک نیاز داری و...
    النا حرفش را قطع کرد و با تمسخر گفت:
    -به یه قهرمانی مثل تو نیاز دارم درسته؟ فکر نمی کنم، شاید تو دختر ضعیفی رو دیده باشی اما من اون دختر ضعیف نیستم!
    کارن مغرونانه النا را برانداز کرد و سپس با پوزخند گفت:
    -که این طور، شنیده بودم یه انسان وارث خون سلطنت�� شده ولی نمی دونستم یه دختر احمق به این منصب رسیده؛ با وجود تو کار خون آشام ها تمومه دوشیزه ویستون!
    سپس بلند شد و از چادر بیرون رفت. النا با بى تفاوتى گفت:
    -تو یه احمقی که فکر می کنی می تونی از من برای رسیدن به پادشاهی گرگ ها استفاده کنی!
    فردای آن روز النا همراه با بریان که از ترسش پشت سر او قایم شده بود به چادر کویس رفت، چادری که با وجود افراد داخلش خیلی ساده بود؛ یک نقشه که روی پوست کشیده شده بود روی میز چوبی طویل پهن شده بود و صندلی های چوبی ای که دور میز با فاصله از هم قرار داشتند، تخت خوابی گوشه ی چادر قرار داشت و یک گلیم از پوست هم کف آن جا پهن بود و النا از بوی تند آن تشخیص داد که پوست یک گرگ است. النا با خونسردی روی یکی از صندلی ها نشست و برایان با فاصله نزدیکی از او کنارش ایستاده بود، کویس دستش را بلند کرد و با خشم گفت:
    -تو حق تهدید کردن افراد مرا نداری دخنر انسان!
    النا بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و بی روح گفت:
    -اگه منظورت اون گرگ ابله کارنه که حقش بود و اگه منظورت حرفای دیروزم بود که باید بگم تا وقتی بهم کاری نداشته باشن منم کاری به کارشون ندارم، همون طور که می گن:《نباید وقتت رو بیهوده تلف کنی》بهتره بریم سر مطلبی که براش اومده بودم؛ از شاهزاده ی خون خبری داری؟
    *****
    در چادرش نشسته بود و چشمانش را بسته بود، غرق در خاطرات گذشته ی رزالین بود که ناگهانی گرمای بیش از حدی را حس کرد و تا چشم باز کرد با شعله های سرخ رنگی مواجه شد؛ زیر لبی لـ*ـعنتی ای گفت و سپس رو به برایان که ترسیده بود و روی دو پای عقبی اش ایستاده بود گفت:
    -نترس فقط یه آتیش کوچیکه!
    سپس با دستش به خاموش کردن آتش پرداخت با خاموش شدن آتش النا زیر لبی ناسزای گفت و پارچه ی نیمه سوخته را کنار زد، به گرگنما هایی که دور چادرش حلقه زده بودند بی تفاوت نگاه کرد و با لحن سردی گفت:
    -چیزی شده؟
    کارن از میان جمعیت به سمت النا آمده و طلب کارانه گفت:
    -تو بگو چی شده که اینجا رو با شومینه خونت اشتباه گرفتی؟!
    النا بی تفاوت به سوال کارن با خونسردی گفت:
    -بهتره تا صبح نشده برین بخوابین چون یه گرگ برخلاف یه خون آشام نیاز به خواب داره و اینکه تو اجازه نداری من رو بازخواست کنی بچه گربه ی چاق!
    تابی به گردنش داد و به داخل چادر نیمه سوخته اش رفت، رو به برایان گفت:
    -امشب مجبوری کنار گرگ ها باشی ولی نترس هیچ کس نمی تونه بهت صدمه بزنه!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    زیر آسمان روی چمن های نم دار دراز کشیده بود و به ستاره ها نگاه می کرد، یک روز از مادربزرگش شنیده بود:《وقتی کسی می میره تبدیل می شه به یه ستاره و تو هر وقت دلتنگش بشی می تونی به آسمون نگاه کنی و ببینیش!》یعنی الان می توانست با دیدن ستاره ها، آن اشیای کوچک درخشان، خانواده اش را ببیند؟ پوزخندی زد و با خودش گفت:《چه مسخره اما برای بچه ها راه خوبیه ولی من دیگه بچه نیستم که با این چرت و پرتا بشه سرم رو شیره مالید!》با صدای نیگروم به خودش آمد:
    -بانو حالتان خوب است؟
    النا از گوشه ی چشم به نیگروم نگاه کرد، همان شلوارک چرم پایش بود و چشمان در تاریکی برق می زد؛ نیگروم با فاصله از النا نشست و گفت:
    -چند روز دیگر ماه کامل می شود و ماندن شما و آن اکنوس فرونس در اینجا امن نیست...
    النا بازدمش را پر صدا بیرون فرستاد و بی تفاوت گفت:
    -می دونم ممکنه تبدیل به گرگ بشم و تو می دونی خواسته پدرت چیه، کویس جاه طلبه مثل خواهراش اونا هم به خاطر قدرت دست به هر کاری می زنن؛ می دونستی گذشته پدرت با رزالین و دلیل نفرت پدرت از اون چیه؟ منم تازه چند ساعت پیش فهمیدم، انگار تو گذشته برای اینکه وارث سلطنت خون اصیلی داشته باشه هر کس مجبور بوده با همخون خودش رابـ*ـطه داشته باشه و تا زمان رزالین و پدرت این طوری بوده ولی وقتی پدرت تبدیل به یه گرگ می شه توسط مادرش از دنیای خونین طرد می شه؛ ماجرای گرگ شدن پدرت رو مادرت بهتر می تونه توضیح بده...بگذریم، قرار بوده رزالین یا رازمینا یکیشون با پدرت باشه اما بعد از گرگ شدن پدرت همه چی تغییر کرد. قصه ی اختلافات دو خواهر رو شنیدی که یا پدرت برات تعریف کرده؟
    النا به پهلو چرخید. حالا می توانست بهتر نیگروم را ببینید، عضلات بدنش ورزیده بود و پوستش زیر نور ماه می درخشید؛ النا لبخندی زد و با ملایمت گفت:
    -برخلاف اسمت سفیدی!
    نیگروم با تعجب به النا نگاه کرد که النا تک سرفه ای کرد و با لحن سردی گفت:
    -منظورم لقبت و معنی اسمته، گرگ سیاه، از موضوع اصلی دور شدیم؛ احتمالا می دونی خواسته ی پدرت از من چیه، درسته؟
    نیگروم سری تکان داد و با جدیت گفت:
    -لیکن شما مخالف هستید و البته که من نیز مخالف هستم!
    النا پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
    -معلومه چون اگه مخالف نبودی نمیومدی، نیگروم عزیز برات یه نصیحت دارم:《هیچ وقت فکر نکن چون تو یه گرگی حتما باید از یه انسان هم قوی تر باشی مگه اینکه فراموش کرده باشی که همون انسان ضعیف می تونه حیوانات درنده رو بکشه،!》شاید جثه ی تو از من بزرگتر باشه اما مغزمون برابره و قدرت های رزالین هم از من و تو بیشتره گاهی حتی منم جلوش کم میارم...
    النا خمیازه ای کشید و با لحن خواب آلودی گفت:
    -خون آشام ها به خواب نیاز ندارن ولی من که یه خون خوار نیستم، از هم صحبتی باهات لـ*ـ ذت بردم شب بخیر!
    پشتش را به نیگروم کرد و چشمانش را بست اما حواسش به نیگروم بود که زیر چشمی نگاهش می کرد، تماسی با ادوارد گرفت و از او خواست تا هرچه زودتر خودش را دهکده ای که ریون در آن اسیر بود برساند و او را نجات دهد!
    ********
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    النا با بیخیالی مقابل کویس ایستاده بود برخلاف ظاهر خونسرد او آلفای مسن نفسش را با عصبانیت بیرون می فرستاد، النا با خونسردی تمام به چشمان آبی مرد گرگی نگاه کرد و بیی تفاوت گفت:
    -یکم آروم باش و به جای چشم غره رفتن به من برو یقه ی افراد خودت رو بگیر که نتونستن مراقب یه خون آشام باشن، تو خودت صلح نامه ی بین گرگینه ها و خون آشام ها رو از بین بردی چون من قصد داشتم بعد از تموم کردن این ماجرا تو رو به جایگاه اصلیت برگردونم ولی الان برای رسیدن به اون باید تلاش کنی؛ کم کم وقته رفتنه الان بهتره من برم که کلی کار دارم برایان بیا بریم!
    سپس دست برایان را گرفت و به عمارت رامونا رفت، در اتاقش را باز کرد و پس از درآوردن شنلش روی مبل نشست و با پوزخند گفت:
    -در حالت عادی باید بگم چه خوب دوباره به خونه برگشتم ولی در واقع هیچ حسی نسبت به اینجا ندارم، اد!
    ادوارد و پشت سرش ریون وارد اتاق شدند و ریون با دیدن النا خواست سمتش برود که النا به سردی گفت:
    -فکرش رو هم نکن اگه بیای نزدیکم زنده موندنت رو تضمین نمی کنم!
    ریون با تعجب به النا نگاه کرد اما نتوانست با نگاه کردن به آبی چشمانش چیزی بفهمد، النا پوزخندی زد و رو به ادوارد گفت:
    -ادوارد برایان رو دست تو می سپرم، به رامونا خبر بده تا بیاد باید کم کم برای مقابله با رازمینا آماده بشم و تو شاهزاده خون همینجا بمون تا من برگردم!
    سپس بی توجه به ریون از اتاق بیرون رفت، در سالن پشت به میز بزرگ چوبی ایستاده بود و به شومینه ی خاموش نگاه می کرد؛ به چشمان سبز رامونا نگاه کرد و با خونسردی گفت:
    -فکر می کنم الان زمان مناسبی برای دیدار مادر و دختر باشه، فکر می کنم رازمینا از دیدن دختر عزیزش خوشحال بشه!
    رامونا پوزخندی زد و با جدیت گفت:
    -تو می خوای من رو به کشتن بدی و فراموش کردی با مرگ من خودت هم می میری؟
    النا پوزخندی زد و برگشت و در چشمان رامونا نگاه کرد، چشمان سرخ النا ترسی به وجود رامونا تزریق کرد؛ النا بی تفاوت گفت:
    -تو هنوز یه احمق کوچولویی پرنسس، می تونی بری و برای سفرت آماده بشی!
    سپس با آرامش از کنار رامونا که به طور ناگهانی بدنش شروع به لرزش کرد گذشت، مقابل در ایستاد چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید؛ بی توجه به ریون روی مبل نشست و با بی تفاوتی گفت:
    -بیا بشین شاهزاده ی خون!
    ریون از طرز حرف زدن النآ به هیچ وج خوشش نمی آمد، ادوارد به او گفته بود که النا دیگر آن دخترک ساده ی دبیرستانی نیست و حالا منظورش را می فهمید؛ النا پوزخندی زد و خونسرد گفت:
    -درسته، حق با ادوارده و من دیگه اون دختر بچه احمق نیستم؛ پدر عزیزت من رو تغییر داد، بهت گفته بودم بابات خیلی آدم مزخرفیه درواقع یه خون آشام مزخرف و خیلی هم احمقه. ناراحت نمی شی که درباره ی پدرت این طوری حرف می زنم؟ کنجکاوی بدونی من چرا اینجام، خوب ماجراش یکم طولانیه ولی خلاصه اش اینکه به زودی دنیای خون آشام ها تغییر می کنه؛ می تونی یه مدت تو اتاق من بمونی و راستی حق بیرون رفتن رو نداری، می تونی از پنجره بیرون رو نگاه کنی ولی بهت پیشنهاد می کنم بازش نکنی چون بیخیال همون بهتره بازش نکنی... نمی تونی وارد ذهن من بشی پس مثل احمق ها بیخودی تلاش نکن!
    سپس بلند شد و در مقابل چشمان متعجب ریون از اتاق بیرون رفت، ریون هنوز متعجب بود و هضم اتفاقات اخیر برایش سخت بود؛ دیدن ادوارد و نجاتش از آن دهکده ی گرگ ها، دیدن النا و رفتار های عجیبش و حالا هم زندانی شدنش در عمارت رامونا. فقط یه چیزی برایش واضح و روشن بود:《آن دختر چشم آبی، النای او نبود!》
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل هفدهم
    چند روزی از زندانی شدن ریون می گذشت روز ها از پشت پنجره ی مشرف به حیاط پشتی به النا نگاه می کرد که با جدیت مشغول مبارزه با ادوارد بود، از نزدیکی بین ادوارد و دختر مورد علاقه اش اصلا خوشش نمی آمد هر چند در این مدت متوجه شده بود که النا با النای همیشگی زمین تا آسمان فرق دارد؛ النا ریون که پشت پنجره ایستاده و تماشایش می کرد را نگاه کرد، طی آن چند روز هروقت برای تمرین با ادوارد بیرون می آمد ریون پشت پنجره بود و با اخم به آن ها نگاه می کرد. النا سرش را خم کرد و با خونسردی گفت:
    -باید از کتابخونه ی بابا بزرگت چند تا کتاب راجع به نفرین ها و طلسم ها برام بیاری..
    صاف ایستاد و ادامه داد:
    -باید طلسم برایان رو بشکنم... نه نمی ذارم همین طوری بره، حافظه اش رو پاک می کنم و بعد ولش می کنم تا بره!
    ادوارد با بی تفاوتی گفت:
    -ریون چی؟ اونم می...
    النا روی چمن ها نشست و گفت:
    -نمی دونم شاید چون نواده ی رازمیناست بکشمش، شاید هم به عنوان پادشاه سرزمین خونین انتخابش کنم... راستش هنوز تصمیم دقیقی نگرفتم ولی یه چیزی رو مطمئنم که با هربار دیدنش یاد اون تامسون عوضـ*ـی میوفتم و آتیش انتقامم شعله ور تر می شه!
    ادوارد که دل خوشی از خاندان سلطنتی نداشت البته همه جز النا، پوزخندی زد و گفت:
    -تو هنوز به شاهزاده خون احساس داری، چه طور می خوای ازش انتقام بگیری؟
    النا پوزخندی زد و با جدیت گفت:
    -بین عشق و نفرت یه خط باریک هست، کسی که یه روز عاشقش بودم الان ازش متنفرم!
    ادوارد سرری تکان داد و گفت:
    -حالا که تو رفتی تو فاز فلسفی بذار منم همراهیت کنم، مطمئنی تو دوراهی عشق و نفرت گیر نکردی؟
    سپس دستش را روی سـ*ـنه ی النا گذاشت و قلبش را که به تندی می تپید لمس کرد، النا عبور جریان خفیفی را از سـ*ـینه اش حس کرد و صورتش از درد جمع شد؛ در حالی که نفس نفس می زد رو به ادوارد گفت:
    -دیگه... بهم... دست نزن!
    سپس با عجله وارد عمارت شد و روی کاناپه ی مخمل تیره رنگ نشست، سرش را به پشتی تکیه داد و چشمانش را بست؛ باز هم صحنه هایی از تبدیل شدنش به یک درنده ی خون خوار را دید و کسی که او را تبدیل می کرد کسی نبود جز ادوارد! ادوارد جام خون را دست النا داد و با سردی گفت:
    -چرا نگفتی همچین صحنه هایی رو می بینی؟
    النا با بی تفاوتی جام را از ادوارد گرفت و کمی از آن مایع تیره رنگ شور مزه را نوشـ*ـید، جام را روی میز چوبی گذاشت و مجدد روی مبل لم داد؛ با لحن بی تفاوتی گگفت:
    -مگه مهمه؟ در هر صورت من قصد ندارم هیچ وقت تبدیل بشم بهت که گفته بودم اگه من یه هیولای کامل بشم فناناپذیر می شم و این یه تاوانی داره، من نمی خوام و نمی تونم... روحم رو قربانی این کار بکنم!
    ادوارد با عصبانیت لیوان نیمه پرش را روی میز کوبید و خون داخل لیوان روی میز چوبی ریخت، چشمانش سرخ شده بود و دندان های نیشش در حال رشد بودند؛ النا با جدیت گفت:
    -بهتره روی خودت کنترول داشته باشی، با هر بار عصبانیت نباید کنترولت رو از دست بدی!
    ادوارد کلافه پوفی کشید و از النا فاصله گرفت و مستاسل گفت:
    -اما من نمی خوام به خاطر من از خودت بگذری، این رو بفهم!
    النا لبخندی زد و با ملایمت گفت:
    -بیخیال ادوارد، تو که مقصر نیستی؛ من خودم نمی تونم با این طور زندگی کردن کنار بیام، اینکه برای زنده موندنم مجبور باشم کسی رو بکشم و از خونش تغذیه کنم راحت نیست...
    سپس با جدیت و صدای بلندی گفت:
    -البته نباید فراموش کرد که دیوار موش داره و موش هم گوش داره...
    بلند شد و در حالی که به سمت شومینه می رفت با صدای بی روحی گفت:
    -تو دنیای خون آشام ها رو نمی دونم ولی تو دنیای من این طوریه، بریم بالا!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    شنل سرخ رنگش را درآورد و روی تخت دراز کشید و بی توجه به ریون چشمانش را بست اما حس می کرد که ریون کنارش نشسته و تماشایش می کند، ریون کنار النا نشست و به صورتش که از قبل هم سفیدتر و رنگ پریده شده بود نگاه می کرد؛ خیلی دلش می خواست لبان باریک اما سرخ النا را ببـ*ـوسـ*ـد و حتی جلو هم رفت اما با حرف النا در یک قدمی اش متوقف شد، النا با لحن سردی گفت:
    -اگه از جونت سیر شدی اینکار رو بکن استعفان!
    ریون با عصبانیت از النا دور شد و با خشم دستی به صورتش کشید، رو به النا که همچنان چشمانش بسته بود غرید:
    -معلوم هست تو چت شده النا؟ این رفتارات به خاطر چیه، اینکه پدرم خانواده ات رو کشته یا اینکه مجبوری بین یه مشت خون خوار عوضـ*ـی زندگی کنی؟
    النا پوزخندی زد و چشمانش را باز کرد، به ریون که چشمانش درحال سرخ شدن بود نگاه کرد و خنثی گفت:
    -خونسرد باش شاهزاده، این رفتار اصلا مناسب عضوی از خاندان سلطنتی نیست گرچه تو سال هاست از خاندانت طرد شدی ولی هنوز عنوان سلطنتی رو داری پس باید رفتارت در شان شاهزاده باشه؛ پرسیدی من چمه، دراصل باید این سوال رو از همون به اصطلاح پدرت بپرسی و راستی من مجبور نیستم بین خون خوار ها زندگی کنم چون خودمم جزوشونم کنارشون زندگی می کنم. مگه دو سال با یکی از خون آشام های سلطنتی رابـ*ـطه نداستم؟!
    ریون که حالا کمی آرام شده بود با خودش گفت:《النا که هنوز تبدیل نشده چه طور یه خون آشامه؟ نکنه...》النا پوزخندی زد و در تایید فکر ریون با بی تفاوتی گفت:
    -درسته، این بخشی از فکر هوشمندانه ی پدرت بود!
    النا《هوشمندانه》را تمسخرآمیز گفت سپس از جایش بلند شد و به سمت کمدش رفت، حوله و یک پیراهن بلند تیره رنگ برداشت و به سمت در رفت؛ قبل از خروجش خطاب به ریون گفت:
    -اگه حوصله ات سر رفت می تونی کتاب بخونی...ام فکر کنم چند تا خوبش رو روی میز گذاشته بودم!
    سپس در را بست و به سمت حمام رفت، داخل وان نشسته بود که ادوارد وارد شد ؛ النا پوف کلافه ای کشید و با کلافگی گفت:
    -اینکه وقتی یه دختر تو حمومه بی هوا بیای تو اصلا کار درستی نیست، اهمیتی هم نداره که تو هیچ حسی نداشته باشی؛ حالا چی کار داشتی که نتونستی پنج دقیقه صبر کنی تا کارم تموم بشه؟
    ادوارد با بی تفاوتی ظاهری گفت:
    -جاسوس کویس رو پیدا کردیم درواقع یکی از تازه تبدیل شده ها پیداش کرده، بوی گرگ حس کرده و گیرش انداخته...
    النا بی توجه از وان بیرون آمد و حوله ای دورش پیچید و گفت:
    -گفتی تازه تبدیل شده؟ یادم نمیاد گفته باشم کسی رو تبدیل کنین...
    النا با جدیت در چشمان ادوارد نگاه کرد و گفت:
    -چرا این کار رو کردی؟
    ادوارد درحالی که صورتش از درد جمع شده بود گفت:
    -الـ...النا بس کن!
    النا چشمانش را بست و با صدای بلندی گفت:
    -برو بیرون!
    پس از پوشیدن لباسش به سالن رفت و با عصبانیت گفت:
    -کویس به چه جرئتی به قلمرو من تـ*ـجاوز می کنه؟ شما ها چه طور این اجازه رو بهش دادین؟ حالا اون سگ کثیف کجاست؟
    دو مرد یک نفر را کشان کشان آوردند و روی سرامیک سرد و سیاه مقابل النا انداختند، النا به صورت خونی مرد نگا کرد و پوزخند زنان گفت:
    -تو احمق تر از یه احمقی لوییس، این رو می دونستی و باز هم به این جا اومدی؟
    مرد با تمسخر گفت:
    -چون می دونستم دلتنگم می شی اومدم!
    النا مجدد پوزخندی زد و با جدیت گفت:
    -لودگی رو کنار بذار، می دونی تو یه احمقی که با خون آشام های من در افتادی فکر کنم توی قبیله ی شما خون و خونریزی ممنوع باشه ولی توی قلمرو من این طور نیست؛ چه طوره نحوه پذیرایی من رو بچشی؟
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    سپس مستقیم در چشمان سیاه کارن نگاه کرد و کارن از درد به خودش پیچید، النا با بیخیالی به کارن نگاه کرد که از درد مانند مار به خودش می پیچید؛ النا خبیثانه خندید و با جدیت گفت:
    -اینه خوش آمد گویی من به کسی که بدون دعوت به عمارت من بیاد!
    سپس با دستش اشاره كرد تا کارن را بلند کنند و با خونسردی گفت:
    -بهتره فعلا توی زیر زمین نگهش دارین!
    بلند شد و بی تفاوت به بقیه به اتاقش رفت. چشمانش را باز کرد سرش درد می کرد این بار در خانه اش بود خانواده اش هم بودند اما بی توجه به او مشغول صحبت بودند، با خوشجحالی به سمت برادرش رفت و تا خواست او را در آغـ*ـوش بگیرد محو شد به اطرافش نگاه کرد اما نه پدرش بود و نه مادرش؛ صدای دوستش مگنولیا را شنید که از طبقه بالا می آمد پس به سرعت به اتاقش رفت اما به جای مگنولیا، جسم آویزان شده ی مادر و پدرش، برادرش و مگنولیا را دید. جیغی کشید و این بار در عمارتی بود که نمی دانست کجاست اما بی شباهت به عمارت آرای نبود، به اطرافش نگاه کرد و باز هم چندین جسد آویزان را دید با تعجب به جسد های خونی نگاه می کرد؛ با صدای قهقهه ی شیطانی زنی سرش را برگردانند و با دیدن چهره ی سرد و رنگ پریده خودش رو به رو شد، در چشمان مشکی رنگ بی روح خودش نگاه کرد و ناگهان صحنه ای دا دید که با جیغ بیدار شد. به سختی در جایش نشست که سرش تیر کشید و مجدد به عقب پرت شد، با درد فجیحی به سختی بلند شد و کمی از خون داخل بطری کریستالی را نوشـ*ـید؛ حالش که کمی جا آمد روی مبل نشست و با ورود ناگهانی ادوارد سرش را بالا آورد و با حال نزاری گفت:
    -بهترم ادوارد، انگار دارم توهم های رامونا رو می بینم!
    ادوارد نزدیک النا رفت و دستش را روی شانه ی او گذاشت، النا بالا رفتن ضربان قلبش را و ادوارد گرمای زیادی را که از برخورد پوستش با پوست النا به وجود آمده بود حس کرد؛ ادوارد با ملایمت گفت:
    -می دونم سخته ولی سعی کن زیاد بهش فکر نکنی، اون عذاب کشیدن تو رو می خواد بهش این اجازه رو نده!
    سپس شانه ای النا را فشرد و النا که م��������تظر تلنگری برای ترکیدن بغضش بود بی صدا شروع به گریه کرد، ادوارد او را در آغـ*ـوش گرفت و موهایش را نـ*ـوازش کرد؛ ضربان قلبش را که بالا رفته بود حس می کرد ولی دلیل این حالش را نمی دانست، النا از او جدا شد و اشک هایش را پاک کرد سپس با جدیت گفت:
    -به خاطر رفتار بچگانه ام متاسفم برای یه لحظه یادم رفت تو چه موقعیتی ام، حق با توئه نباید بذارم کسی از عذاب دادنم لـ*ـذت ببره!
    از جایش بلند شد و همان طور که به سمت در می رفت با جدیت گفت:
    -می رم با کارن حرف بزنم الان اصلا حوصله یه جنگ با یه گله گرگ رو ندارم!
    ادوارد کنارش ایستاد و با خونسردی گفت:
    -می خوای آزادش کنی؟
    النا شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
    -نمی دونم ولی آزادی داریم تا آزادی...
    از پله های سنگی پایین آمد و با خونسردی گفت:
    -اگه بفرستمش بره کوهستان مطمئنا کویس می کشتش نفرستمش هم بهونه ای دست کویس می دم بهمون حمله کنه، به نظر باید بفرستمش پیش خواهر عزیزم!
    سپس خندید و به طرف زیرزمین که در حیاط پشتی بود رفت، مقابل در آهنی ای که کارن پشتش به زنجیر کشیده شده بود ایستاد و اشاره کرد تا در را باز کنند؛ بالای سر کارن که زنجیر به پاهایش بسته بودند ایستاد و با بی تفاوتی گفت:
    -بلند شو باید حرف بزنیم!
    کارن چشمانش را باز کرد و با نفرت به النا نگاه کرد، النا پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
    -برات تصمیم گرفتم نمی خوی بدونی قراره باهات چی کار کنم؟
    کارن همان طور که با نفرت به النا نگاه می کرد غرید:
    -زودتر تمومش کن!
    النا خندید و تمسخر آمیز گفت:
    -فکر می کنی قراره بمیری؟ بذار خیالت رو راحت کنم قرار نیست بمیری ولی شاید برای یه گرگ اسیر شدن توی قلعه خون بدتر از مرگ باشه!
    کارن خرخری کرد، داشت به گرگ تبدیل می شد و این درحالی که به زنجیر بود مساوی با قطع شدن دست و پایش بود؛ النا پوزخندی زد و بی رحمانه گفت:
    -اگه دست و پات برات مهم نیست تبدیل شو ولی اگه نمی خوای از خونریزی بمیری خودت رو کنترول کن!
    کارن که داشت به گرگ تبدیل می شد به اجبار به حالت انسانی بازگشت، النا پوزخندی زد و از در بیرون رفت!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    با برخورد نور به صورت چشمانش را باز کرد و ادوارد را که نگران بالای سرش ایستاده بود دید، مجدد چشمانش را بست و با یادآوری چیز هایی که دیده بود بدنش شروع به لرزیدن کرد؛ ادوارد که هم نگران النا بود و هم نمی توانست بفهمد دلیل این حال النا چیست از اتاق بیرون آمد ناخواسته به اتاقی رفت که ریون در آن بود و در را باز کرد، ریون با خونسردی روی مبل لم داده و پاهایش را هم روی عسلی گذاشته بود. با حس حضور ادوارد خونسرد گفت:
    -چی باعث شده انقدر آشفته بشی؟
    ادوارد که نمی دانست چرا به آن اتاق آمده است لحظه ای مردد به اطرافش نگاه کرد، با دیدن کوله ی آبی رنگ النا بی توجه به ریون سمت کوله که کنار تخت افتاده بود رفت و آن را برداشت؛ محتوای کوله را روی تخت خالی کرد و با دیدن بطری شیشه ای با خوشحالی آن را برداشت و بی توجه به ریون از اتاق بیرون رفت، در چوب پنبه ای را باز کرد و آن را نزدیک النا برد. النا با ولـ*ـع مایع لجن مانند را خورد و کم کم آرام شد، چشم ها و موهایش که به طرز ناگهانی ای سرخ شده بودند به حالت اولیه برگشت پس از خوردن مایع سبز رنگ که از نظر ادوارد 《بسیار چندش آور》بود النا از هوش رفت، ادوارد او را روی تخت خواباند سپس بلند شد و به اطراف نگاه کرد؛ کاغذ دیواری های اتاق کنده شده بودند و تابلو ی روی دیوار هم پاره شده بود حرف R روی دیوار گچی حک شده بود، در اتاق کناری ریون روی تخت نشسته بود و به قاب عکس النا و برادرش الکس که در روز فارق التحصيلی اش گرفته بود نگاه می کرد، به یاد آن شبی افتاد که النا در جشن فارق التحصیلی اش در آن پیراهن کوتاه قرمز رنگ چه زیبا شده بود و با آن که از دور می دیدش نمی توانست در جشن همراهی اش کند. دفترچه ی صورتی رنگی نظرش را جلب کرد، روی جلد سخت و صورتی رنگ دست کشید و آن را باز کرد؛ در صفحه اول عکسی از کودکی النا بود و زیرش هم با دستخط ریزی مشخصاتش را نوشته بود، ریون با دیدن عکس لبخندی زد ودستی روی آن کشید با آن که خیلی دوست داشت به جای عکس خود النا را نـ*ـوازش کند اما النا به او اجازه نمی داد حتی کنارش بشیند. آهی کشید و صفحه را ورق زد!
    باز هم در همان سالن نیمه تاریک بود و بوی خون به مشامش می رسید، زنی که در واقع خودش بود را دید که داشت بی رحمانه چند نفر را شکنجه می کرد؛ صدای قهقهه های شیطانی و جیغ های بلندی به گوش می رسید سپس صدای سرد و بی روح خودش را شنید که به زبان لاتین می گفت:
    -تنها کسی که فرمانروایی می کنه منم!
    النا چشمانش را باز کرد، ادوارد که روی مبل درحال چرت زدن بود ترس النا را حس کرد و ازجا بلند شد؛ النا عرق پیشانی اش را گرفت اما همچنان نفس نفس می زد و قلبش تند می تپید، ادوارد دستش را روی قفسه ی سـ*ـینه النا گذاشت می توانست ترس را در بند بند وجودش حس کند. النا دستش را دور مچ ادوارد حـ*ـلقه کرد و سری تکان داد:
    -این کار رو نکن وگرنه تو ام درگیر می شی!
    دست ادوارد را کنار زد و از جایش بلند شد، در حالی که به اتاقش می رفت گفت:
    -بهتره یه مدت کنار هم نباشیم دلم نمی خواد بهت صدمه بزنم!
    وارد اتاقش شد و با دیدن ریون که روی تخت نشسته بود و درحال خواندن کتابی بود نگاه کرد، ریون که غرق در خواندن خاطرات النا بود متوجه حضورش نشد؛ النا با آتش دفتر را سوزاند سپس با جدیت گفت:
    -الان احساس تاسف می کنی شاهزاده؟ نیازی نیست متاسف باشی، تاسف الان تو نمی تونه افراد توی اون عکس رو زنده کنه؛ می تونه؟
    سپس سمت وسایل پخش شده اش روی تخت حمله ور شد و با یک حرکت تمام وسایل روی تخت را جمع کرد، قاب عکس را در دست گرفت و روی آن نـ*ـوازش گونه دست کشید؛ بغض شدی گلویش را می فشرد نفس عمیقی کشید و با صدای دورگه ای گفت:
    -تو نمی تونی گذشته رو تغییر بدی اما می تونی از اتقاقات بد آینده جلوگیری کنی!
    ریون تمرکز کرد تا وارد ذهن النا شود ولی نتوانست پس اخمی روی پیشانی نشاند و با جدیت گفت:
    -چی تو سرت می گذره!
    النا برگشت و سرد در چشمان جنگلی ریون نگاه کرد، با لحن بی تفاوتی گفت:
    -وقتش که رسید می فهمی باید چی کار کنی!
    کوله اش را روی دوش انداخت و بدون نگاه دیگری از اتاق بيرون رفت!
    *****
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    النا با عصبانیت روی میز کوبید و با جدیت گفت:
    -منظورت چیه؟ می خوای بگی کویس و رازمینا با هم...
    چنگی در موهایش که به سرخی می گرایید کشید و ادامه داد:
    -پس الان باید علاوه بر یه عده خون خوار احمق باید یه گله گربه ی وحشی رو هم نابود کنم؟
    ریون بی تفاوت گفت:
    -اونا گرگینه های جهش یافته ان، کویس من رو...
    النا دستش را در هوا تکان داد و با بی حوصلگی گفت:
    -انگار مجبورم از قدرت های ممنوعه* استفاده کنم، تو باید خیلی خوب اونا رو بشناسی شاهزاده ی خون؟!
    ادوارد پرسشگر به النا نگاه کرد و النا در ذهنش گفت《یه سری از قدرت های مرگ بار نمونه کوچیکش نگاه مرگ توئه!》ریون با جدیت سری تکان داد:
    -جز تو رازمینا و کویس هم اون قدرت ها رو دارن پس باید مراقب باشیم!
    النا خندید و گفت:
    -معلومه خانواده ات درباره ی سلسله مراتب سلطنتی چیزی بهت نگفتن، رازمینا و رزالین دو قلو ان ولی کویس فرزند سوم ملکه بوده و طبق قوانین قدرت های برتر رو نداشته با این که خالص بوده ولی خون آشام خالص نبوده؛ اصلا می دونی چرا کویس از رزالین متنفره یا از خودت پرسیدی علت نفرت گرگینه ها و خون آشام ها چیه؟
    ریون بی تفاوت سری تکان داد:
    -طبق گفته ها《دلیل اصلی نفرت خون آشام ها از گرگینه ها اینکه سال ها قبل یه ماده گرگ اصیل دلباخته یه خالص خون آشام می شه و اون رو تبدیل به گرگینه می کنه بعد از اون ماجرا نفرت عمیقی بین خون آشام ها و گرگینه ها به وجود میاد!》می خوای بگی اون خون آشام آلفای گرگ ها کویس بوده؟
    النا سری تکان داد:
    -درسته ولی اون خالص هنوز یه خون آشام کامل نبوده خوب می دونی رزالین کجای این ماجراست؟
    ادوارد بی حوصله گفت:
    -می خوای به جای پرسش و پاسخ راهی برای مشکلمون پیدا کنیم یا نه؟
    النا بی تفاوت گفت:
    -به قول یه خون آشام《بهتره خونسرد باشی چون در آینده خونسردی لازمت می شه》داشتم درباره ربـ*ـط رزالین به این داستان می گفتم، خوب طبق قانون وارث سلطنتی بچه ی اول قدرت های برتر رو داره ولی چون رازمینا و رزالین دوقلو بودن نصف قدرت ها ماله هر کدومشون بوده؛ به نظرت کدوم قدرت شیطانی به رزالین رسیده؟ بلعیدن روح! خوب رزالین با استفاده از این قدرتش بیشتر قدرت های شیطانی رو جذب کرد و از همه حتی مادرش قوی تر شد، برای حفظ اصالت باید با کویس ازوواج می کرد ولی این کار رو نکرد و کویس رو از سرزمین خونبن بیرون کرد علت نفرت کویس همینه؛ حالا می رسیم به راه حل، یادته گفتم فقط یه خالص می تونه یه خالص رو شکست بده؟ راه حل همینه ولی باید قبل از تبدبل نهایی من این کار انجام بشه وگرنه... تو پیشگویی خونین تولد هیولای شکست ناپذیر گفته بود و نابودی جهان، اون هیولا منم البته اگه تبدیل بشم..
    ******
    *قدرت های ممنوعه(Interdictum Virtute) مجموعه قدرت های مرگباری که باعث مرگ خون آشام ها می شود، این قدرت ها را فقط اعضای سلطنتی خالص دارند که البته اصیل زاده های سلطنتی هم بخشی از این قدرت ها را دارند!
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    ادوارد با کلافگی چنگی در موهایش کشید و رو به النا با جدیت گفت:
    -قبلا هم بهت گفتم تو نباید این کار رو بکنی حتما راه دیگه ای هم وجود داره، یادته قبلا گفتی دیدی که من تو رو تبدیل می کنم؟ خوب بیا انجامش بدیم اونوقت لازم نیست تو ام...
    النا بلند شد و با ملابمت گفت:
    -چی داری می گی؟ فکر کن کسی که تا چند ماه قبل حتی یه مورچه نکشته یه قاتل بی رحم بشه چه حسیه یا یه آدم برای ادامه زندگیش مجبور باشه خون هم نوع هاش رو بخوره چه حالی داره؟ من بهت می گم، خیلی سخته... وقتی بهش فکر می کنم که چه هیولایی شدم قلبم به درد میاد؛ از اولش قصد من گرفتن انتقامم از تامسون بوده ولی الان... الان تا تبدیل شدن به یه هیولا صد برابر بدتر از تامسون چند قدم فاصله دارم، ازت چند تا خواسته دارم یکیش اینکه اگه زنده نموندم... اگه قبل از کشتن تامسون مردم به جای من کار اون رو تموم کن و یکی اینکه بعد مرگم من رو کنار خانواده ام دفن کن سومی هم ریون... اگه خواست برای نجات من از زهرش استفاده کنه جلوش رو بگیر، بهم قول می دی؟
    سپس به ادوارد نزدیک شد و دستش را روی شانه اش گذاشت، ادوارد عبور جریان برق را در ناحیه ی شانه اش و النا هم بالا رفتن ضربان قلبش را حس کرد؛ در چشمان آبی یک دیگر غرق شده بودند که النا تک سرفه ای کرد و با جدیت گفت:
    -بهم قول می دی ادوارد؟
    ادوارد از النا فاصله گرفت و سری تکان داد:
    -اگه این یه دستوره قبول می کنم!
    النا پوف کلافه ای کشید و با لحن ناراحتی گفت:
    - اگه تبدیل بشم دیگه خودم نیستم تو می تونی فبول کنی؟ این خودخواهی محضه، من نمی تونم بذارم که...
    حرف النا با بـ*ـوسه ی ادوارد قطع شد، با فاصله گرفتن از یک دیگر النا رویش را برگرداند و دستش را روی سـ*ـینه اش گذاشت؛ نفس عمیقی کشید و گفت:
    -این درست نیست ادوارد، لطفا برو بیرون!
    ادوارد که هنوز از کارش در شک بود با این حرف به خودش آمد و قدمی به جلو برداشت خواست شانه النا را بگیرد ولی النا سریع تر واکنش نشان داد و دست ادوارد را گرفت، النا با لحن بی رحمی گفت:
    -تو نبايد این کار رو می کردی، تو پات رو از حدت فرا تر گذاشتی!
    با بی رحمی در چشمان ادوارد نگاه کرد،ادوارد در حالی که صورتش از درد جمع شده بود گفت:
    -الـ...النا بس کن!
    اما النا چشمانش سرخ شده بود و بی توجه به اوارد با خشم غرید:
    -تنها کسی که حق تصمیم گیری داره منم و تنها کسی که حق حکمرانی داره هم فقط منم بهتره این رو تو گوشت فرو کنی دورگه ی پست فطرت!
    ادوارد همچنان که درد می کشید با تمام توانش دستش را بلند کرد و خواست سیلی ای به النا بزند که النا زودتر واکنش نشان داد و دستش را محکم دور گردن ادوارد حـ*ـلقه کرد، در حالی که در یک قدمی اش بود با حرص غرید:
    -به چه جرئتى خودت رو هم شان یه ملکه می دونی؟ تو فقط یه دورگه ی کثیفی!
    ادوارد به سختی چشمانش را بست سپس دستش را به سـ*ـینه ی النا کوبید و او را از خود دور کرد.
    *******
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا