النا در حالی که خاک شنلش را می تکاند گفت:
-از ماهی ها متنفرم، واقعا حال بهم زنن چه گوشت خوار چه گیاه خوار!
سپس سوار اکنوس فرونس شد و گفت:
-برو به کوهستان تاریک!
اکنوس فرونس شیهه کشید و راه افتاد، مقابل راه خاکی ایستادند و النا با نفرت به کوه ها نگاه می کرد؛ رنگ کوه ها قرمز تیره بود و در قله هر رشته کوه یک جمجمه ی بزرگ سیاه رنگ قرار داشت، النا مقابل مرز حفاظتی ایستاد و زیر لب به زبانی زمزمه کرد:
Ba mhaith liomsa, Rosaline, an Bhanríon dleathach i dTír na Fola, !cuairt a thabhairt ar Rí na Sliabh (من رزالین، ملکه ی برحق سرزمین خونین خواستار دیدار پادشاه کوهستان هستم!)
کمی بعد مرز حفاظتی باز شد و جوان نیمه برهـ*ـنه ای مقابل النا ایستاد، چشمان سبز تیره ای داشت و موهایش قهوه ای بود روی صورتش هم زخم بزرگی داشت؛ النا با غرور در چشمان جوان خیره شد و پوزخندی زد سپس با جدیت گفت:
-فقط یه عضو از خاندان سلطنتی می تونه مقابل یه عضو دیگه از همون خانواده مقاومت کنه، درسته شاهزاده نیگروم لومپوس(گرگ سیاه) شاید دلت بخواد به عمه ات خوش آمد بگی نیگروم!
مردمک چشمان شاهزاده نیگروم لومپوس تغییر شکل داد، الا مجدد پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
-عصبی نشو، راستش رو بخواهی من هم مثل تو از عمه ات خیلی خوشم نمیاد، می تونیم داخل بیایم؟
شاهزاده با جدیت سری تکان داد و النا رو به اکنوس فرونس گفت:
-بریم برایان، نیازی نیست بترسی کسی بهت صدمه ای نمی زنه!
سپس دستی به یال ابریشمی اکنوس فرونس کشید و هم قدم با نیگروم لومپوس راه کوهستان را در پیش گرفت، آن سمت مرز چادر های کوچک و بزرگ از چرم مشکی رنگ برپا شده بودند مقابل یکی از بزرگترین چادر ها ایستادند؛ النا به مرد مسن نگاه کرد که موهایش مخلوطی از رنگ نقره ای و قهوه ای بود و چشمانش هم مانند النا آبی تیره بود، زن کناری اش موهای نقره ای بلندی داشت و روی سرش هم یک هدبند چرمی بود. النا لبخندی زد و گفت:
-جالبه که برادر یه خون آشام گرگینه باشه و جالب تر اینکه از خواهرش متنفر باشه، برام عجیبه که خودم رو خواهر تو بدونم از اون گذشته من خودم برادر دارم ولی اگه به اسم کوچک صدات کنم مشکلی نیست هرچی باشه تو برادر کوچک تر رزالینی درسته؟
مرد به تختش تکیه زد و خرخری کرد با صدای خشنی گفت:
-ما و آن زن نسبتی نداریم دختر انسان، برای چه آمده ای؟
النا ابرویی بالا انداخت و از غیب برای خودش صندلی ای ظاهر کرد، روی صندلی نشست و با خونسردی گفت:
-خیلی صریح پرسیدی و راستش این اخلاقمون مشابهه منم از مقدمه چینی خوشم نمیاد، من دنبال یه کومدراس سانگویسم(خون خوار) می گردم یه نوبلیسیموس(اصیل زاده) می شناسیش ریون استفان یا همون شاهزاده ی خون!
کویس یا همان آلفای کوهستان اهومی کرد و گفت:
-دنبال آن نوبلیسیموس می گردی؟ او هم خون توست و تو حتی به او هم رحم نمی کنی؟
النا پوزخندی زد و گفت:
-راستش قبل از این ماجرا فقط دوستم بود ولی الان راستش نمی دونم چه حسی بهش دارم اما مطمئنم که قصد بازی دادنش رو ندارم، یه چیزی رو فراموش نکن درسته من بخشی از قدرت ها و خاطرات رزالیین رو دارم و اون گاهی با اجازه من وارد ذهنن من می شه ولی من اون نیستم پس لطفا دیگه من رو با اون خواهرت مقایسه نکن کویس!
سپس نگاهش را به نیگروم انداخت که کنار پدرش ایستاده بود و با جدیت به النا نگاه می کرد، جفت آلفا که کنار همسرش نشسته بود و با نفرت به النا نگاه می کرد؛ النا در چشمان نافذ کلور یا همان گرگ ماده نگاه کرد و در عمق دریای سیاه او صحنه ای از درگیری یک گرگ سفید و یک گرگ سیاه رنگ را دید، با خونسردی گفت:
-بر عکس خون آشام های بی احسای گرگینه ها موجودات احساساتی و خون گرمی هستن، راستش کنجکاوم بدونم زندگی گرگینه ها چه طوریه اما از اونجایی که می دونم روابط گرگینه ها و خون آشام ها افتضاحه بیخیال می شم هرچند من یه انسانم و هیچ وقت یه خون خوار نمی شم...
ورودی چادر باز شد و مردی وارد شد که فقط یک شلوارک چرم مشکی رنگ پوشیدوه بود، مرد خم شد و گفت:
-سرورم چند نفر يک اکنوس فرونس را دوره کرده و خواستار مرگش هستند!
النا بلند شد و با جدیت گفت:
-کسی حق نداره به اون نزدیک بشه وگرنه نمی تونم سلامتیش رو تضمین کنم!
نیگروم با جدیت گفت:
-من رسیدگی خواهم کرد!
سپس از کنار پدرش گذشت و به سمت ورودی رفت، النا هم دنبالش رفت و مقابل مردان گرگی ای که برایان را دوره کرده بودند ایستاد؛ گرگ ها زوزه می کشیدند و برایان ترسیده ميانشان ایستاده بود، النا عصبانی شد با پرخاش از بین گرگ ها گذشت و کنار برایان ایستاد. دستش را روی یال قهوه ای رنگ او گذاشت و زمزمه کرد:
-من پیشتم برایان از هیچی نترس!
سپس چشمانش را بست و باز کرد، موها و چشمانش به سرخی گرایید و با لحن عصبی ای رو به گرگ های آماده به حمله گفت:
-بهتره بدون دعوا صحبت کنیم، خودتون بهتر می دونین قدرت یه خون آشام سلطنتی چندین برابر یه خون آشام معمولیه ولی من اصلا تمایل ندارم اون رو اثبات كنم پس لطفا به حالت انسانیتون برگردین!
بیگروم با خونسردی گفت:
-حق با ملکه است بهتر است به حالت اولیه بازگردید، همچنین شما بانو!
النا با کشیدن یک نفس عمیق چشمان بسته اش را باز کرد و سپس وردی را خواند تا برایان نیز به شکل یک انسان در آید، برایان جوانی هم سن ودسال خودش بود موها و چشمانش قهوه ای و پوستش هم گندوم گون بود؛ گرگ ها یک به یک تبدیل به انسان شدند و النا تعجب کرد چرا که همکلاسی ساب را هم بین آن ها دید، النا با جدیت گفت:
-من اجازه نمی دم یه انسان بی گـ ـناه بشه شام چند تا گرگنما پس بهتره این موضوع بدون درگیری اینجا تموم بشه نیگروم!
که از خطاب شدنش بدون لقب خشنود نبود چینی به بینی انداخت و با لحن خشکی گفت:
-درست است بانو اما من هم نمی توانم مانع مردمم شوم آن هم زمانی که یک انسان با پای خودش وارد حریم ما می شود!
النا پوزخندی زد و حرف او را تصحیح کرد:
-ریاضیت ضعیفه نیگروم؟ اینجا دو تا انسان هست نه یکی و درسته تو نمی تونی مانع افرادت بشی اما... فکر نکنم افرادت بخوان خودشون رو به کشتن بدن، درست می گم؟
-از ماهی ها متنفرم، واقعا حال بهم زنن چه گوشت خوار چه گیاه خوار!
سپس سوار اکنوس فرونس شد و گفت:
-برو به کوهستان تاریک!
اکنوس فرونس شیهه کشید و راه افتاد، مقابل راه خاکی ایستادند و النا با نفرت به کوه ها نگاه می کرد؛ رنگ کوه ها قرمز تیره بود و در قله هر رشته کوه یک جمجمه ی بزرگ سیاه رنگ قرار داشت، النا مقابل مرز حفاظتی ایستاد و زیر لب به زبانی زمزمه کرد:
Ba mhaith liomsa, Rosaline, an Bhanríon dleathach i dTír na Fola, !cuairt a thabhairt ar Rí na Sliabh (من رزالین، ملکه ی برحق سرزمین خونین خواستار دیدار پادشاه کوهستان هستم!)
کمی بعد مرز حفاظتی باز شد و جوان نیمه برهـ*ـنه ای مقابل النا ایستاد، چشمان سبز تیره ای داشت و موهایش قهوه ای بود روی صورتش هم زخم بزرگی داشت؛ النا با غرور در چشمان جوان خیره شد و پوزخندی زد سپس با جدیت گفت:
-فقط یه عضو از خاندان سلطنتی می تونه مقابل یه عضو دیگه از همون خانواده مقاومت کنه، درسته شاهزاده نیگروم لومپوس(گرگ سیاه) شاید دلت بخواد به عمه ات خوش آمد بگی نیگروم!
مردمک چشمان شاهزاده نیگروم لومپوس تغییر شکل داد، الا مجدد پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
-عصبی نشو، راستش رو بخواهی من هم مثل تو از عمه ات خیلی خوشم نمیاد، می تونیم داخل بیایم؟
شاهزاده با جدیت سری تکان داد و النا رو به اکنوس فرونس گفت:
-بریم برایان، نیازی نیست بترسی کسی بهت صدمه ای نمی زنه!
سپس دستی به یال ابریشمی اکنوس فرونس کشید و هم قدم با نیگروم لومپوس راه کوهستان را در پیش گرفت، آن سمت مرز چادر های کوچک و بزرگ از چرم مشکی رنگ برپا شده بودند مقابل یکی از بزرگترین چادر ها ایستادند؛ النا به مرد مسن نگاه کرد که موهایش مخلوطی از رنگ نقره ای و قهوه ای بود و چشمانش هم مانند النا آبی تیره بود، زن کناری اش موهای نقره ای بلندی داشت و روی سرش هم یک هدبند چرمی بود. النا لبخندی زد و گفت:
-جالبه که برادر یه خون آشام گرگینه باشه و جالب تر اینکه از خواهرش متنفر باشه، برام عجیبه که خودم رو خواهر تو بدونم از اون گذشته من خودم برادر دارم ولی اگه به اسم کوچک صدات کنم مشکلی نیست هرچی باشه تو برادر کوچک تر رزالینی درسته؟
مرد به تختش تکیه زد و خرخری کرد با صدای خشنی گفت:
-ما و آن زن نسبتی نداریم دختر انسان، برای چه آمده ای؟
النا ابرویی بالا انداخت و از غیب برای خودش صندلی ای ظاهر کرد، روی صندلی نشست و با خونسردی گفت:
-خیلی صریح پرسیدی و راستش این اخلاقمون مشابهه منم از مقدمه چینی خوشم نمیاد، من دنبال یه کومدراس سانگویسم(خون خوار) می گردم یه نوبلیسیموس(اصیل زاده) می شناسیش ریون استفان یا همون شاهزاده ی خون!
کویس یا همان آلفای کوهستان اهومی کرد و گفت:
-دنبال آن نوبلیسیموس می گردی؟ او هم خون توست و تو حتی به او هم رحم نمی کنی؟
النا پوزخندی زد و گفت:
-راستش قبل از این ماجرا فقط دوستم بود ولی الان راستش نمی دونم چه حسی بهش دارم اما مطمئنم که قصد بازی دادنش رو ندارم، یه چیزی رو فراموش نکن درسته من بخشی از قدرت ها و خاطرات رزالیین رو دارم و اون گاهی با اجازه من وارد ذهنن من می شه ولی من اون نیستم پس لطفا دیگه من رو با اون خواهرت مقایسه نکن کویس!
سپس نگاهش را به نیگروم انداخت که کنار پدرش ایستاده بود و با جدیت به النا نگاه می کرد، جفت آلفا که کنار همسرش نشسته بود و با نفرت به النا نگاه می کرد؛ النا در چشمان نافذ کلور یا همان گرگ ماده نگاه کرد و در عمق دریای سیاه او صحنه ای از درگیری یک گرگ سفید و یک گرگ سیاه رنگ را دید، با خونسردی گفت:
-بر عکس خون آشام های بی احسای گرگینه ها موجودات احساساتی و خون گرمی هستن، راستش کنجکاوم بدونم زندگی گرگینه ها چه طوریه اما از اونجایی که می دونم روابط گرگینه ها و خون آشام ها افتضاحه بیخیال می شم هرچند من یه انسانم و هیچ وقت یه خون خوار نمی شم...
ورودی چادر باز شد و مردی وارد شد که فقط یک شلوارک چرم مشکی رنگ پوشیدوه بود، مرد خم شد و گفت:
-سرورم چند نفر يک اکنوس فرونس را دوره کرده و خواستار مرگش هستند!
النا بلند شد و با جدیت گفت:
-کسی حق نداره به اون نزدیک بشه وگرنه نمی تونم سلامتیش رو تضمین کنم!
نیگروم با جدیت گفت:
-من رسیدگی خواهم کرد!
سپس از کنار پدرش گذشت و به سمت ورودی رفت، النا هم دنبالش رفت و مقابل مردان گرگی ای که برایان را دوره کرده بودند ایستاد؛ گرگ ها زوزه می کشیدند و برایان ترسیده ميانشان ایستاده بود، النا عصبانی شد با پرخاش از بین گرگ ها گذشت و کنار برایان ایستاد. دستش را روی یال قهوه ای رنگ او گذاشت و زمزمه کرد:
-من پیشتم برایان از هیچی نترس!
سپس چشمانش را بست و باز کرد، موها و چشمانش به سرخی گرایید و با لحن عصبی ای رو به گرگ های آماده به حمله گفت:
-بهتره بدون دعوا صحبت کنیم، خودتون بهتر می دونین قدرت یه خون آشام سلطنتی چندین برابر یه خون آشام معمولیه ولی من اصلا تمایل ندارم اون رو اثبات كنم پس لطفا به حالت انسانیتون برگردین!
بیگروم با خونسردی گفت:
-حق با ملکه است بهتر است به حالت اولیه بازگردید، همچنین شما بانو!
النا با کشیدن یک نفس عمیق چشمان بسته اش را باز کرد و سپس وردی را خواند تا برایان نیز به شکل یک انسان در آید، برایان جوانی هم سن ودسال خودش بود موها و چشمانش قهوه ای و پوستش هم گندوم گون بود؛ گرگ ها یک به یک تبدیل به انسان شدند و النا تعجب کرد چرا که همکلاسی ساب را هم بین آن ها دید، النا با جدیت گفت:
-من اجازه نمی دم یه انسان بی گـ ـناه بشه شام چند تا گرگنما پس بهتره این موضوع بدون درگیری اینجا تموم بشه نیگروم!
که از خطاب شدنش بدون لقب خشنود نبود چینی به بینی انداخت و با لحن خشکی گفت:
-درست است بانو اما من هم نمی توانم مانع مردمم شوم آن هم زمانی که یک انسان با پای خودش وارد حریم ما می شود!
النا پوزخندی زد و حرف او را تصحیح کرد:
-ریاضیت ضعیفه نیگروم؟ اینجا دو تا انسان هست نه یکی و درسته تو نمی تونی مانع افرادت بشی اما... فکر نکنم افرادت بخوان خودشون رو به کشتن بدن، درست می گم؟