الیزابت به طور ناگهانی معترض شد:
-من که مسئول بخش بررسی اخبار و چاپ نیستم! من معاون رئیس کل این دم و دستگاهم، و انقدر کارای مختلف سرم ریخته که از این ماجرا اصلا با خبر نشده بودم!
حالا که بوکر می دید تیرش به سنگ خورده، با کلافگی کلاهش را از سرش برداشت و مشغول کلنجار رفتن با نوار دور آن شد. الیزابت هم در آن فرصت دوباره به چیزی که دیده بود نگاه کرد و تیتر صفحه ی اول را خواند:
"گم شدن مرموز فرزندان رئیس جمهور، چه کسی مسئول است؟"
و در پایین تیتر هم همان عکسی که بوکر نشانش داده بود چاپ شده بود. الیزابت نمی توانست باور کند که آن دو کودک، فرزندان رئیس جمهور بوده باشند و یک زن برای پیدا کردنشان، آن هم بعد از هفت روز به بوکر که یک کارآگاه خصوصی بود سر بزند. هم چنان به عکس نگاه می کرد که پرسید:
-اون زن که می گفتی، دوباره برنگشت دفترت؟
بوکر با ناراحتی سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و به کفش های گرد و خاک گرفته اش خیره شد. الیزابت با دیدن ناامیدی و غمی که در چهره ی دوستش وجود داشت، از جایش برخواست و گفت:
-صبر کن تا الان از رئیسم ماجرا رو واست می پرسم.
بوکر قبل از آن که الیزابت به طرف تنها اتاق موجود، که در گوشه ی سالن قرار گرفته و در چوبی زیبایش بسته شده بود، برود، دستش را گرفت و پرسید:
-بپرس از کجا می شه این شخص که این خبر رو منتشر کرده پیدا کنم؟ من در به در دنبال اون زن می گردم، باید پیداش کنم لیز!
الیزابت فکری کرد و گفت:
-اگه خود اون زن به کارکنای این جا خبر رو داده باشه، راحت می شه ردش رو زد. ولی من احتمال می دم که این خبر کار اون زن نیست، چون اگه می خواسته کسی بفهمه، می رفته سراغ پلیس، نه یه کارآگاه خصوصی.
بوکر با حرف او موافق بود. هیچ وقت یک شخصیت سیـاس*ـی آن هم با این رتبه و مقام به او مراجعه نکرده بود. در واقع کاراگاه های حاذق تری در نیویورک وجود داشتند که افتخار یافتن فرزندان رئیس جمهور، نصیب آن ها بشود. شاید بوکر مشتریان خاص خودش را داشت، ولی باز هم این مورد، یک مورد کاملا استثنایی و مهم به شمار می آمد.
صدای پاشنه های کفش الیزابت در گوشش طنین انداز شد که به سمت دفتر رییسش رفت و بعد از ورودش و غیب شدنش پشت آن درها، صدای خفه تر و دورتری به خود گرفتند. بوکر نفس عمیقی کشید و سرش را آنقدر عقب برد تا به دیوار مرمرین پشت سرش تکیه بدهد. دلش می خواست هر چه زودتر این ماجرا را حل و فصل، و با خیالی آسوده، به پرونده های دیگر مشتریانش رسیدگی کند.
بازگشت الیزابت از آن دفتر به طول انجامید و بوکر را کمی امیدوار کرد. شاید این وقفه نشان می داد که رییس الیزابت می تواند سرنخ هایی از آن زن مرموز برایش پیدا کند. زن عجیبی که به طرز جالبی به نظر بوکر آشنا می آمد، حتی با آن که صورتش را ندیده بود. داشت در خیالاتش به آن زن فکر می کرد که با صدای الیزابت به خودش آمد.
-آقای دویت؟
آن قدر در افکارش غرق شده که متوجه بازگشت الیزابت نشده بود. بوکر سرش را بالا گرفت و به نحوی با نگرانی به الیزابت چشم دوخت. از حالات چهره اش فهمید که اخبار خوبی نخواهد شنید و با این فکر، چشمانش را بست. حالا فقط صدایش را می شنید که داشت می گفت:
-خبر گم شدن رو اون زن منتشر نکرده. این به دستور مستقیم رئیس جمهور بوده، نه اون زن.
وقتی پلک هایش بالا پریدند که الیزابت داشت با کلافگی دستش را روی دهانش می فشرد و به نقطه ی نامعلومی چشم دوخته بود. بوکر با خستگی زیادی لب زد:
-حالا چی؟
الیزابت چند لحظه را به همان شکل گذراند و بالاخره راضی شد دستش را از روی صورتش بردارد و بگوید:
-تو کاراگاهی، نه من. تو باید بگی حالا باید چی کار کرد.
و با چند گام کوتاه، به طرف میزش بازگشت. بوکر دستانش را به زانوانش گرفت و آهسته از جایش برخواست، کلاهش را بر سرش گذاشت و گفت:
-مرحله ی اول مشخص شد، اول از همه باید بفهمم اون زن مادر بچه هاست یا نه. اگه مادرشون باشه، به هر نحوی که شده خودم رو وارد کاخ سفید می کنم تا از نزدیک باهاش ملاقات داشته باشم!
الیزابت قبل از آن که پشت میزش بنشیند، لبخند جذابی زد و دستش را با ژست خاصی بالا گرفت:
-صبر کنید آقای دویت، ورود شما به داخل کاخ سفید با من!
***
-من که مسئول بخش بررسی اخبار و چاپ نیستم! من معاون رئیس کل این دم و دستگاهم، و انقدر کارای مختلف سرم ریخته که از این ماجرا اصلا با خبر نشده بودم!
حالا که بوکر می دید تیرش به سنگ خورده، با کلافگی کلاهش را از سرش برداشت و مشغول کلنجار رفتن با نوار دور آن شد. الیزابت هم در آن فرصت دوباره به چیزی که دیده بود نگاه کرد و تیتر صفحه ی اول را خواند:
"گم شدن مرموز فرزندان رئیس جمهور، چه کسی مسئول است؟"
و در پایین تیتر هم همان عکسی که بوکر نشانش داده بود چاپ شده بود. الیزابت نمی توانست باور کند که آن دو کودک، فرزندان رئیس جمهور بوده باشند و یک زن برای پیدا کردنشان، آن هم بعد از هفت روز به بوکر که یک کارآگاه خصوصی بود سر بزند. هم چنان به عکس نگاه می کرد که پرسید:
-اون زن که می گفتی، دوباره برنگشت دفترت؟
بوکر با ناراحتی سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و به کفش های گرد و خاک گرفته اش خیره شد. الیزابت با دیدن ناامیدی و غمی که در چهره ی دوستش وجود داشت، از جایش برخواست و گفت:
-صبر کن تا الان از رئیسم ماجرا رو واست می پرسم.
بوکر قبل از آن که الیزابت به طرف تنها اتاق موجود، که در گوشه ی سالن قرار گرفته و در چوبی زیبایش بسته شده بود، برود، دستش را گرفت و پرسید:
-بپرس از کجا می شه این شخص که این خبر رو منتشر کرده پیدا کنم؟ من در به در دنبال اون زن می گردم، باید پیداش کنم لیز!
الیزابت فکری کرد و گفت:
-اگه خود اون زن به کارکنای این جا خبر رو داده باشه، راحت می شه ردش رو زد. ولی من احتمال می دم که این خبر کار اون زن نیست، چون اگه می خواسته کسی بفهمه، می رفته سراغ پلیس، نه یه کارآگاه خصوصی.
بوکر با حرف او موافق بود. هیچ وقت یک شخصیت سیـاس*ـی آن هم با این رتبه و مقام به او مراجعه نکرده بود. در واقع کاراگاه های حاذق تری در نیویورک وجود داشتند که افتخار یافتن فرزندان رئیس جمهور، نصیب آن ها بشود. شاید بوکر مشتریان خاص خودش را داشت، ولی باز هم این مورد، یک مورد کاملا استثنایی و مهم به شمار می آمد.
صدای پاشنه های کفش الیزابت در گوشش طنین انداز شد که به سمت دفتر رییسش رفت و بعد از ورودش و غیب شدنش پشت آن درها، صدای خفه تر و دورتری به خود گرفتند. بوکر نفس عمیقی کشید و سرش را آنقدر عقب برد تا به دیوار مرمرین پشت سرش تکیه بدهد. دلش می خواست هر چه زودتر این ماجرا را حل و فصل، و با خیالی آسوده، به پرونده های دیگر مشتریانش رسیدگی کند.
بازگشت الیزابت از آن دفتر به طول انجامید و بوکر را کمی امیدوار کرد. شاید این وقفه نشان می داد که رییس الیزابت می تواند سرنخ هایی از آن زن مرموز برایش پیدا کند. زن عجیبی که به طرز جالبی به نظر بوکر آشنا می آمد، حتی با آن که صورتش را ندیده بود. داشت در خیالاتش به آن زن فکر می کرد که با صدای الیزابت به خودش آمد.
-آقای دویت؟
آن قدر در افکارش غرق شده که متوجه بازگشت الیزابت نشده بود. بوکر سرش را بالا گرفت و به نحوی با نگرانی به الیزابت چشم دوخت. از حالات چهره اش فهمید که اخبار خوبی نخواهد شنید و با این فکر، چشمانش را بست. حالا فقط صدایش را می شنید که داشت می گفت:
-خبر گم شدن رو اون زن منتشر نکرده. این به دستور مستقیم رئیس جمهور بوده، نه اون زن.
وقتی پلک هایش بالا پریدند که الیزابت داشت با کلافگی دستش را روی دهانش می فشرد و به نقطه ی نامعلومی چشم دوخته بود. بوکر با خستگی زیادی لب زد:
-حالا چی؟
الیزابت چند لحظه را به همان شکل گذراند و بالاخره راضی شد دستش را از روی صورتش بردارد و بگوید:
-تو کاراگاهی، نه من. تو باید بگی حالا باید چی کار کرد.
و با چند گام کوتاه، به طرف میزش بازگشت. بوکر دستانش را به زانوانش گرفت و آهسته از جایش برخواست، کلاهش را بر سرش گذاشت و گفت:
-مرحله ی اول مشخص شد، اول از همه باید بفهمم اون زن مادر بچه هاست یا نه. اگه مادرشون باشه، به هر نحوی که شده خودم رو وارد کاخ سفید می کنم تا از نزدیک باهاش ملاقات داشته باشم!
الیزابت قبل از آن که پشت میزش بنشیند، لبخند جذابی زد و دستش را با ژست خاصی بالا گرفت:
-صبر کنید آقای دویت، ورود شما به داخل کاخ سفید با من!
***