فن فیکشن فن فیکشن تکرار بی نهایت | نگار 1373 کاربر انجمن نگاه دانلود

نگار 1373

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/09
ارسالی ها
365
امتیاز واکنش
15,770
امتیاز
641
سن
29
محل سکونت
همدان
الیزابت به طور ناگهانی معترض شد:
-من که مسئول بخش بررسی اخبار و چاپ نیستم! من معاون رئیس کل این دم و دستگاهم، و انقدر کارای مختلف سرم ریخته که از این ماجرا اصلا با خبر نشده بودم!
حالا که بوکر می دید تیرش به سنگ خورده، با کلافگی کلاهش را از سرش برداشت و مشغول کلنجار رفتن با نوار دور آن شد. الیزابت هم در آن فرصت دوباره به چیزی که دیده بود نگاه کرد و تیتر صفحه ی اول را خواند:
"گم شدن مرموز فرزندان رئیس جمهور، چه کسی مسئول است؟"
و در پایین تیتر هم همان عکسی که بوکر نشانش داده بود چاپ شده بود. الیزابت نمی توانست باور کند که آن دو کودک، فرزندان رئیس جمهور بوده باشند و یک زن برای پیدا کردنشان، آن هم بعد از هفت روز به بوکر که یک کارآگاه خصوصی بود سر بزند. هم چنان به عکس نگاه می کرد که پرسید:
-اون زن که می گفتی، دوباره برنگشت دفترت؟
بوکر با ناراحتی سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و به کفش های گرد و خاک گرفته اش خیره شد. الیزابت با دیدن ناامیدی و غمی که در چهره ی دوستش وجود داشت، از جایش برخواست و گفت:
-صبر کن تا الان از رئیسم ماجرا رو واست می پرسم.
بوکر قبل از آن که الیزابت به طرف تنها اتاق موجود، که در گوشه ی سالن قرار گرفته و در چوبی زیبایش بسته شده بود، برود، دستش را گرفت و پرسید:
-بپرس از کجا می شه این شخص که این خبر رو منتشر کرده پیدا کنم؟ من در به در دنبال اون زن می گردم، باید پیداش کنم لیز!
الیزابت فکری کرد و گفت:
-اگه خود اون زن به کارکنای این جا خبر رو داده باشه، راحت می شه ردش رو زد. ولی من احتمال می دم که این خبر کار اون زن نیست، چون اگه می خواسته کسی بفهمه، می رفته سراغ پلیس، نه یه کارآگاه خصوصی.
بوکر با حرف او موافق بود. هیچ وقت یک شخصیت سیـاس*ـی آن هم با این رتبه و مقام به او مراجعه نکرده بود. در واقع کاراگاه های حاذق تری در نیویورک وجود داشتند که افتخار یافتن فرزندان رئیس جمهور، نصیب آن ها بشود. شاید بوکر مشتریان خاص خودش را داشت، ولی باز هم این مورد، یک مورد کاملا استثنایی و مهم به شمار می آمد.
صدای پاشنه های کفش الیزابت در گوشش طنین انداز شد که به سمت دفتر رییسش رفت و بعد از ورودش و غیب شدنش پشت آن درها، صدای خفه تر و دورتری به خود گرفتند. بوکر نفس عمیقی کشید و سرش را آنقدر عقب برد تا به دیوار مرمرین پشت سرش تکیه بدهد. دلش می خواست هر چه زودتر این ماجرا را حل و فصل، و با خیالی آسوده، به پرونده های دیگر مشتریانش رسیدگی کند.
بازگشت الیزابت از آن دفتر به طول انجامید و بوکر را کمی امیدوار کرد. شاید این وقفه نشان می داد که رییس الیزابت می تواند سرنخ هایی از آن زن مرموز برایش پیدا کند. زن عجیبی که به طرز جالبی به نظر بوکر آشنا می آمد، حتی با آن که صورتش را ندیده بود. داشت در خیالاتش به آن زن فکر می کرد که با صدای الیزابت به خودش آمد.
-آقای دویت؟
آن قدر در افکارش غرق شده که متوجه بازگشت الیزابت نشده بود. بوکر سرش را بالا گرفت و به نحوی با نگرانی به الیزابت چشم دوخت. از حالات چهره اش فهمید که اخبار خوبی نخواهد شنید و با این فکر، چشمانش را بست. حالا فقط صدایش را می شنید که داشت می گفت:
-خبر گم شدن رو اون زن منتشر نکرده. این به دستور مستقیم رئیس جمهور بوده، نه اون زن.
وقتی پلک هایش بالا پریدند که الیزابت داشت با کلافگی دستش را روی دهانش می فشرد و به نقطه ی نامعلومی چشم دوخته بود. بوکر با خستگی زیادی لب زد:
-حالا چی؟
الیزابت چند لحظه را به همان شکل گذراند و بالاخره راضی شد دستش را از روی صورتش بردارد و بگوید:
-تو کاراگاهی، نه من. تو باید بگی حالا باید چی کار کرد.
و با چند گام کوتاه، به طرف میزش بازگشت. بوکر دستانش را به زانوانش گرفت و آهسته از جایش برخواست، کلاهش را بر سرش گذاشت و گفت:
-مرحله ی اول مشخص شد، اول از همه باید بفهمم اون زن مادر بچه هاست یا نه. اگه مادرشون باشه، به هر نحوی که شده خودم رو وارد کاخ سفید می کنم تا از نزدیک باهاش ملاقات داشته باشم!
الیزابت قبل از آن که پشت میزش بنشیند، لبخند جذابی زد و دستش را با ژست خاصی بالا گرفت:
-صبر کنید آقای دویت، ورود شما به داخل کاخ سفید با من!
***
 
  • پیشنهادات
  • نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    [HIDE-THANKS]
    (فصل دوم: نقاب شکسته)

    کلافه شده بود، خودنویسش را بین انگشتانش می چرخاند و با ریتمی عصبی، تکانش می داد. چشمانش فقط دهانی را می دید که بی وقفه تکان می خورد و حرف می زد و حرف می زد. غبغب گوشتی صاحب دهان، برایش تداعی گر کیسه ی منقار پلیکان بود و داشت با خودش فکر می کرد که اگر درون آن غبغب را پر از غذا کنند، چیزی معلوم خواهد شد یا مانند کیسه ی پلیکان، هیچ چیزی دیده نمی شد؟
    در همین افکار بود و هم چنان به دهان جنبده ی آقای کالوین خیره نگاه می کرد که باز شدن در دفتر، باعث شد که رشته ی افکار جیمز از هم پاره شود و از آن حال و هوا رهایی یابد. آقای کالوین هم به طرف عقب نگاه کرد تا شخص وارد شده به دفتر را ببیند و هر دو بوکر را دیدند که با اخم غلیظی، در حالی که کتش را روی شانه اش انداخته بود و روزنامه ای را در مشتش می فشرد، جلو می آمد. کتش را روی چوب لباسی دفترش انداخت و در حال مرتب کردن گره ی کراوات طوسی اش گفت:
    -سلام آقای کالوین، بابت نبودنم از شما عذر می خوام.
    و سری هم برای جیمز تکان داد. جیمز دلش می خواست فریاد بکشد که چرا او را با این پیرمرد وراج در دفتر زندانی کرده و خودش هم مشخص نیست کجا بوده. ولی حق اعتراض نداشت و فقط با لب هایی به هم فشرده، از پشت میز رئیسش برخواست تا بوکر روی صندلی اش بنشیند. جیمز هم روی گوشه ای از میز نشست و با دفترچه ی کوچکش مشغول شد. آقای کالوین که بیماری تنفسی داشت و موقع حرف زدن، کمی هن هن می کرد، به بوکر گفت:
    -اوه، اصلا مشکلی نیست پسرم! فقط داشتم با معاونت درباره ی اون قدیما که تو ارتش خدمت می کردم حرف می زدم. خب، از اموالم خبری به دست نیاوردی؟
    بوکر اخموتر از قبل شد و در حالی که روزنامه اش را (که حالا کمترین شباهت را به یک روزنامه داشت) روی میز می گذاشت، گفت:
    -متاسفانه باید بگم خیر. چند تا پرونده مشابه پرونده ی شما در حال بررسی دارم که همه شون همین قدر عجیبه. من و معاونم جیمز در حال تلاشیم تا سریع تر به نتیجه برسیم.
    ابروهای کم پشت آقای کالوین با حالت ناراحتی قوس پیدا کردند و چهره ی غمگینی به او بخشیدند. با دستمال سفید رنگی که در دست چپش داشت، عرق نشسته بر روی پیشانی کوتاه و چروکیده اش را پاک کرد و گفت:
    -من می تونستم به جای خودم، یکی از پسرام یا یکی از کارمندام رو برای پیگیری این اتفاق بفرستم جناب کاراگاه، ولی می بینی انقدر برام اهمیت داره که حالا خودم این جام!
    بوکر به قدر کافی از آن همه ماجرا گیج، خسته و کلافه شده بود و بحث کردن با مرد محترمی مثل آقای کالوین، خارج از طاقتش به نظر می رسید. نفس عمیقی کشید تا کمی آرامش بگیرد و با لحنی که سعی می کرد کاملا معمولی به نظر برسد، جواب داد:
    -من کاملا حق رو به شما می دم آقای کالوین. بله، اشیای به سرقت رفته ی شما اون قدر با ارزشه که اگه من حتی سال های سال هم بدون وقفه کار کنم، باز هم نمی تونم یک صدم از اموال شما رو به دست بیارم. در نتیجه من از شما یه خواهش دارم، اونم اینه که فقط به من یه مقدار فرصت بدید. من این پرونده ها رو به ثمر می رسونم و مطمئن باشید که تا آخرین قطعه از اموالتون رو پس خواهید گرفت.
    آخرین جمله را که گفت، نفسش را پر سر و صدا رها کرد. مطمئن بود که حرف هایش در کالوین اثر کرده، ولی دیدن چشمان خون گرفته و پوست کبود شده ی آقای کالوین، نشان از این داشت که حرف هایش را به کلی نشنیده گرفته. دهان آقای کالوین باز شد و حرف هایش به حالت شومی از دهانش خارج شدند و به شکل طعنه آمیزی، مثل سیلی محکمی به صورت بوکر برخورد کردند.
    -متاسفانه من فرصت این رو ندارم که دست رو دست بذارم تا یه سارق کاربلد، تموم عتیقه های گرون بهام رو ناپدید کنه. پس قراردادی که با تو بسته بودم رو فسخ می کنم و دنبال یه کاراگاه بهتر می رم.
    و قبل از این که فرصتی برای اعتراض کردن باقی بگذارد، با کمک عصای چوبین و گرانبهایش، از مقابل بوکر و معاونش بلند شد و در حالی که زیر لب، با خشم پنهانی عبارت "روز خوش" را زمزمه می کرد، آهسته از دفترش خارج شد و در را به طرز نسبتا محکمی پشت سرش بست. شیشه ی در با صدای بلندی لرزید و جیمز تنها توانست زمزمه کند:
    -بالاخره یه روز، یکی از مشتریا شیشه ی این در مفلوک رو می شکنه...
    بوکر که کاسه ی صبرش لبریز شده بود و دیگر نمی توانست همان طور خونسرد بماند، چهره ی بی تفاوتش یکپارچه خشم شد و با یک نعره، مشتش را به میز کوبید که باعث شد جیمز با ترس از جایش بپرد. جیمز در حالی که سرش را به سمت او چرخانده بود و اخمش را به رخ می کشید، اعتراض کرد:
    -تو هم بزن میزت رو خورد کن! کلا همه علاقه ی عجیبی به تخریب اموال این دفتر دارن!
    بوکر انگار که حرف های معاونش را نشنیده باشد، هنوز به در خیره مانده بود و داشت می گفت:
    -حتی اگه پروندش رو هم به یه نفر دیگه بده، من نمی تونم این ماجرا رو رها کنم. اینا چهار تا اتفاق عادی نیستن که بشه راحت از کنارشون گذشت، مطمئنم داره یه اتفاقاتی می افته.
    چشم از در دفترش گرفت و به معاونش داد. با دست جسد باقی مانده ی روزنامه را بالا گرفت و گفت:
    -اون دو تا بچه که گم شدن، بچه های رئیس جمهورن.
    چشمان جیمز به سرعت گرد شدند و نتوانست فریاد نکشد:
    -واقعا؟!
    جوابی به او داده نشد. بوکر سرش را به طرفین تکان داد و به صندلی اش تکیه زد. جیمز روزنامه را از دست بوکر قاپید و مشغول مطالعه ی صفحه ی اولش شد. حین مطالعه اش، بوکر به حرف آمد:
    -من پیش الیزابت رفتم، اونم از رئیسش درباره ی کسی که این مطلب رو چاپ کرده پرسید. ولی مشخص شد که این ماجرا، کار اون زن مرموز نبوده.
    جیمز روزنامه را از مقابل صورتش پایین آورد و با چشمانش که حالا گردتر به نظر می رسیدند، به او نگاه کرد. چند ثانیه به همان شکل ماند و بالاخره توانست حرف بزند:
    -باورم نمی شه! یعنی اون زن، همسر رئیس جمهوره؟! ماموریت به این مهمی رو به ما سپردن؟
    پوزخندی که روی لبان بوکر نشست، به جیمز نشان داد که زیادی خوش خیال است. دستانش را روی میز گذاشت و با حوصله شروع کرد به توضیح دادن:
    -ببین، این ماجرا مشکوکه. این که می بینی خبر داخل روزنامه نوشته شده، کار خود رئیس جمهوره. ما هنوز نمی دونیم که این زن، دقیقا کی می تونه باشه. زن رئیس جمهور؟ یا اصلا یه شخص کاملا غریبه؟ من باید یه راه پیدا کنم که وارد کاخ سفید بشم، و لیز به من گفت که آشنایی داره که می تونه من رو وارد اون جا کنه.
    جیمز چهره ی متفکری به خودش گرفت و چیزی نگفت. بوکر دستش را بالا گرفت و بشکنی زد تا او را به خودش بیاورد و با تاکید گفت:
    -احساس می کنم یه خطر بزرگ در پیشه پس زمان برای ما، طلاست. ما نباید فرصت رو از دست بدیم جیمز. تو تنها برو به جواهر فروشیا و گالری های طلا فروشی سر بزن، شاید یه اثر از جواهرات خانم جفرسون به دست بیاد. منم با الیزابت پیگیر ماجرای اون دو تا بچه می شم.
    -تو مطمئنی که الیزابت همراهیت می کنه؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    بعد از گفتن این حرف توسط جیمز، یک تای ابرویش بالا پرید. بوکر سکوت کرد و چند ثانیه به میز دفترش خیره شد. میزی که خیلی قدیمی به شمار می رفت و به پوسیدن افتاده بود، مثل دیگر وسایل دفترش. بوکر به خاطر قرض های زیاد و بدهکاری های فراوانش، عملا نمی توانست هیچ کدام از وسایل دفترش را نو کند و به همین خاطر، ناچار بود که چندین پرونده را به صورت هم زمان قبول کند تا شاید سریع تر از دست قرض هایش رهایی یابد. دست از نگاه کردن به میزش کشید و چشمانش را بست:
    -بهم گفت که کمکم می کنه. در واقع تنها کسی که می تونه کمکم کنه، فقط اونه.
    جیمز منظور بوکر را می فهمید. ماجرای نجات دادن الیزابت را در گذشته ها، از زبان رییسش شنیده بود و می دانست که الیزابت قدرت ها و توانایی های عجیبی دارد، ولی تا به حال حرکت خارق العاده ای از او ندیده بود. انگشت کوچک دست راست الیزابت، به اندازه ی یک بند از انگشتان دیگرش کوتاه تر بود و همیشه آن را با انگشت دانه ای می پوشاند. جیمز از توضیحات بوکر دریافته بود که همه چیز به آن بند انگشت بر می گردد، ولی نمی دانست او چگونه می تواند به بوکر کمک کند. تنها برای تایید حرف او، سرش را تکان داد.
    ***
    هوا تاریک شده بود و بوکر قدم زنان به سمت خانه اش که آپارتمانی کوچک در خیابان چهل و هفتم در بروکلین بود باز می گشت. در دست چپش، بطری ای سرخ رنگ و با دست مخالفش، سیگارش را نگه می داشت. پکی به سیگارش زد و نگاهی به خیابان انداخت که به طرز مشکوکی، مثل خیابان های دیگر در آن شب، خلوت تر از همیشه بود.
    با ضربه ی یک انگشتش، خاکستر سر سیگارش را تکاند و بطری را محکم تر در دستش گرفت. به نظر می رسید که امشب، یک شب معمولی نیست و قبل از خروجش از دفتر، یک ویگور آتشین (ویگور Devil's Kiss: ویگوری در بازی که به شخص مصرف کننده اش، توانایی تولید آتش و پرتاب گلوله های آتشین می بخشید) هم با خودش آورده بود.
    فعلا به آن نیازی نداشت تا وقتی که اتفاقی رخ می داد، ولی بوکر همیشه آدم محتاطی بود. سیگارش را نصفه در چاله ای از آب انداخت و دودی که بعد از خاموش شدنش برخواست را ندید. بطری ویگورش را بالا گرفت و کمی نگاهش کرد، بدنه ی شیشه ای تراش خورده اش را با درب بطری عجیبش که شیطان مونثی را در حال بـ..وسـ..ـه زدن به آتش نشان می داد، از نظر گذراند. دوباره سرش را بالا گرفت و به مسیر خانه اش که دیگر تا مقصدش راهی باقی نمانده بود، ادامه داد.
    صدای قدم هایش، تنها صدای موجود در خیابان بود و این مسئله نگرانش می کرد. نکند در شهر اتفاقی افتاده بود و از آن خبر نداشت؟ سرش را به طرفین چرخاند و قبل از آن که بفهمد چه شده، صدای مهیبی به گوشش رسید و ناچار شد که متوقف شود. صدا، شبیه صدای انفجار چیزی در نزدیکی اش بود، ولی نه شعله ای دید و نه شخصی که دچار حادثه شده باشد. تصمیم گرفت تا ویگوری که برای اطمینان با خودش آورده بود را مصرف کند و لحظه ای که می خواست در بطری را به سرعت باز کند، اتفاق عجیبی رخ داد.
    بطری به شکلی عجیب و ناگهانی در دستانش ناپدید شد! بوکر آنقدر حیرت زده شده بود که نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با عصبانیت غرید:
    -پس کجا غیبش زد!
    صدای خنده ای مرموزانه را شنید و با عجله سرش را بالا گرفت، ولی هیچ کسی در آن اطراف ندید. دستش را داخل کتش فرو برد و سلاح کمری اش را از داخل غلافش که به کمرش بسته شده بود، بیرون کشید و مسلحش کرد.
    قلبش دور گرفته بود و با شدت زیادی در سـ*ـینه اش می تپید. اسلحه اش را در مشتش فشرد و داد زد:
    -کی اون جاست؟! بهت اخطار می دم که خودت رو نشون بدی، من می تونم بازداشتت کنم!
    آن شخص ناشناس دوباره خندید و صدای مردانه ای از ناکجاآباد جوابش را داد:
    -هی بوکر، چطور ممکنه من رو نشناسی؟ تو نمی دونی من کی ام؟
    بوکر صاحب آن صدا را به خاطر نمی آورد، هر چند که برایش بسیار آشنا به نظر می رسید.در حالی که به آرامی قدم برمی داشت و هر حرکتی را زیر نظر داشت، اسلحه اش را بالا گرفت و گفت:
    -اگه تو من رو می شناسی، پس می دونی که با یه فرد مسلح طرفی.
    -بله، کاملا می شناسمت! بهتر از هر شخص دیگه ای، چون خاطرات تو، خاطرات منه؛ ولی خاطرات من، خاطرات تو نیست.
    بوکر وحشت زده در جایش خشکش زد. عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود و زیر لب زمزمه کرد:
    -این غیر ممکنه! اون...
    باقی حرفش را همان شخص ادامه داد:
    -درسته بوکر، من زاکاری هیل کامستاک (Zachary Hale Comstock) هستم، پیامبر کلمبیا... پادشاه کلمبیا! پادشاه شهری که آرزوی هر آدمی بود و تو، توئه احمق نابودش کردی!
    بوکر حالا به دیواری که پشت سرش قرار داشت تکیه زده بود. پاهایش توانایی تحمل وزنش را از دست دادند و بی اختیار روی زمین نشست. سرش را بالا گرفت و با تعجب پرسید:
    -ولی تو چطور هنوز زنده ای؟ باید مرده باشی! من خودم باعث مرگت شدم و...
    کامستاک حرفش را قطع کرد و غرید:
    -و همین طور باعث مرگ خودت شدی. فکر کردی من رو کشتی؟ احمق! چطور ممکنه تو در دنیای موازی دیگه ای زنده مونده باشی و من نباشم؟
    بوکر دیگر نمی دانست که باید چه کار کند. حالا می فهمید که این خلوتی عجیب در شهر، بی دلیل نیست و همه اش زیر سر آن کامستاک ناقلاست. به اسلحه اش نگاهی انداخت و پیش خود گفت که این اسلحه برایش کاری نخواهد کرد. کامستاکی که حتی با خودکشی بوکر هم نمرده بود، پس با سلاح های دیگر هم نمی مرد.
    صدای کامستاک دوباره در خیابان خلوت پژواکی ترسناک پیدا کرد و به بوکر گفت:
    -حالا فهمیدی که با اون کار، من رو قوی تر کردی؟ تو با دختر سرکش و بی فکرم، دستگاه عظیم و قدرتمند من رو ویران کردید، سایفون (Siphon) عزیزم رو! ولی تاوان خواهی داد بوکر. دنیام رو ویران کردی، حالا منتظر ویران شدن دنیای خودت باش!
     
    آخرین ویرایش:

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    [HIDE-THANKS]
    صدای خنده ها شدت گرفت و بوکر احساس کرد در اطرافش اتفاقاتی در حال رخ دادن است. حالا دیگر ویگوری هم نداشت و جز اسلحه اش، چیزی همراهش نبود. کنارش دودهای سفید و سیاهی از زمین برمی خواستند و در هم می پیچیدند و اشکال وهم انگیزی را ترسیم می کردند. دیگر توقف کردنش جایز نبود، برای همین تصمیم گرفت که حرکتی انجام بدهد. از جایش برخواست و به سمت خانه اش شروع کرد به دویدن.
    صدای خنده ها در حال عجیب تر شدن بود و محیط خیابان تاریک تر می شد. بوکر حتی نمی دانست که قرار است چه ببیند و باید هر چه سریع تر خودش را به محلی می رساند که امن باشد. صدای خنده به پایان رسید و به جایش، صدای نعره ی ترسناکی همه جا را لرزاند. بوکر آن صدای شوم و نحس را به خوبی در اعماق ذهنش شناخت، و شک نداشت که قرار است با یک هَندی من (Handy Man: نام یک موجود نیمه ربات-نیمه انسان که در بازی حضور داشت) بی نهایت خشمگین مواجه شود.
    همان طور که می دوید و سعی می کرد تعادلش را حفظ کند، سرش را به عقب چرخاند و از روی شانه به داخل مه سیاه و سفید نگاهی انداخت. دیدن هیکل بسیار عظیم و دست های آهنین بلندش که درون مه به سختی قابل دیدن بود و همچنین قلب تپنده ای که درون محفظه ی مخصوصش می تپید و می درخشید، به حدس صحیحش احسنت گفتند. بوکر فهمید که به زودی کارش تمام است و اگر دیر بجنبد، با مشت بسیار قدرتمند آن ربات انسان نما، به زودی جمجمه ی لهیده و از بین رفته ای روی گردنش خواهد داشت.
    حتی یک نفر هم در خیابان وجود نداشت تا به کمکش بشتابد؛ چه یک انسان، چه ماشینی در حال حرکت. شک نداشت این باید کار کامستاک باشد و با خودش دعا می کرد که ای کاش معجزه ای شود و رهایی یابد. هندی من عصبانی داشت با گام های بلندی دنبال بوکر می دوید و با آن که هیکل بسیار بزرگی داشت و اندام آهنینش باید او را در حرکت کردن کند می کرد، ولی انگار که قوانین فیزیک بر روی او هیچ تاثیری نداشتند.
    فاصله اش داشت با بوکر کمتر و کمتر می شد و بوکر، می دانست که دیگر امیدی به نجاتش نیست. سریع چرخید و از روی ناامیدی، تیری به طرف سر دشمنش شلیک کرد. تیر به یکی از چشم های هندی من اصابت کرد و صدای فریادش را به آسمان فرستاد.
    همین فرصت باعث شد تا حواسش پرت شود و بوکر راهش را به سمت کوچه ی باریکی که در نزدیکی اش وجود داشت کج کرد. کوچه خیلی تاریک بود، ولی نه آن قدر که چیزی قابل تشخیص نباشد. در کنار سطل زباله ای در انتهای کوچه پناه گرفت و با تمام وجودش شروع کرد به نفس نفس زدن. با دست خالی، تنها راه نجاتش این بود که هندی من ردش را گم کند، ولی نمی دانست باید چه می کرد. هم چنان که داشت نفس تازه می کرد، سرش را چرخاند و در کنار سطل آشغال بزرگ کنارش، چیزی دید که آن را دقیقا یک معجزه واقعی به شمار آورد.
    یک بطری بنفش رنگ ویگور رعد (ویگور Shock Jockey: ویگوری که در بازی به شخص مصرف کننده اش، توانایی تولید الکتریسیته و برق می بخشید) در همان گوشه افتاده بود و امکان داشت در درونش مقداری از محلول نمکی اش باقی مانده باشد. بدون معطلی کتش را از تن بیرون آورد و کناری انداخت؛ ویگور آن را از روی زمین قاپید و در بطری را که یک فرد در حال سواری گرفتن از یک صاعقه نشان می داد را برداشت. کمی بطری را تکان داد، و متوجه شد هنوز مقداری از محلولش باقی مانده. محتویاتش را سر کشید و دهانش از طعم شور آن آکنده شد. ویگورها مزه ی نوشابه می دادند، اما شور بودند، نه شیرین. بوکر محلول را تا قطره ی آخرش نوشید و چند ثانیه بعد، در دستانش حس عجیبی احساس کرد. دستانش به سرعت داغ می شدند و به خوبی می توانست سرخ شدن و درخشیدن پوست دستانش را ببیند.
    ویگور در بدنش فعال شده و حالا کف دستانش چیزهایی شبیه کریستال به رنگ بنفش رشد کرده بود که از آن ها جرقه های الکتریسیته پدید می آمد. دستانش را مشت کرد و با خشم از جایش بلند شد، با گام های بلندی به سر کوچه برگشت و دشمنش را دید که با دستان بزرگ مشت شده و آهنینش به دنبال او می گردد، عصبانی تر از قبل.
    دست راستش را بالا آورد و به سمت هندی من گرفت. قبل از آن که او از چیزی خبردار شده باشد و بتواند هیکل بزرگش را بچرخاند تا پشت سرش را ببیند، بوکر انگشتان دستش را مثل چنگال عقاب خمیده کرد. کریستال بزرگی در بین انگشتانش شروع کرد به شکل گرفتن و جرقه های برق با صدای خشک و هشدار دهنده ای گوشش را پر می کردند.
    احساس می کرد تمام قدرت و زورش، در دستش متمرکز شده. نعره ای زد و انگار که کریستال را با کف دستش هل می داد، انگشتانش را با حرکت سریعی باز کرد و قبل از آن که دشمنش عکس العملی از خودش نشان بدهد، کریستال را به سمت محفظه ی شیشه ای قلبش پرتاب کرد. کریستال مخلوط شده از سنگ و برق، روی حفره ی محافظت شده ی قلب تپنده ی هندی من منفجر شد و صدای ناله اش از درد، در گوش بوکر پیچید.
    بوکر بی رحمانه با دستش به طرف او جرقه پرتاب، و هر از گاهی برای تاثیر بیشتر صاعقه های کوچکی هم چاشنی کارش می کرد. بعد از چند ضربه، هندی من به خاطر جریان قوی الکتریسیته و شکستن محفظه ی نگهدارنده ی قلبش، از کار افتاد و در حالی که به خاطر شوک الکتریکی به شدت می لرزید، بی جان و آهسته با هیکل عظیمش روی زمین سقوط کرد. آسفالت از شدت برخورد بدن آهنینش ترک برداشت و زمین زیر پای بوکر به لرزه درآمد.
    خاصیت ویگور هم تمام شده بود و دست بوکر، شروع به سرد شدن کرد و پوستش به حالت عادی برگشت. بوکر با اخم به لاشه ی بی حرکت هندی من نگاه می کرد که حالا با از کار افتادنش، دود و مه اطرافش در حال از بین رفتن بود. به داخل کوچه برگشت تا کتش را که خاکی شده بود، از روی زمین بردارد و این بار را بدون توقف تا خانه اش، یک نفس دوید.

    [/HIDE-THANKS]
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    تا به آپارتمان مورد نظرش برسد، در مسیر هزاران بار به عقب برگشت تا مطمئن بشود چیزی دنبالش نمی کند. اتفاق دیگری نیفتاد ولی بوکر به قدر کافی از همان هم عبرت گرفته بود که قرار نیست همه چیز به خوبی حل شود. وقتی که به مقصد رسید، در آپارتمان را با دست های لرزان باز کرد و پا به داخل راهرو گذاشت. راهروی آن جا پوشیده شده از کاغذ دیواری قهوه ای رنگ و قدیمی بود که در لحظه ی اول، حس خوبی به بیننده منتقل نمی کرد، ولی بوکر هم توانایی اجاره کردن خانه ای بهتر را نداشت. راهروی نمور و تاریک آن جا را تا طبقه ی سوم به سرعت طی کرد و با یک کلید دیگر، وارد واحد کوچکش شد.
    وقتی در خانه را پشت سرش بست، بالاخره نفسی از راحتی کشید. کلید برق قدیمی کنار در ورودی را لمس کرد و محیط خانه با لامپ کم نوری روشن شد. خانه ی کوچکش، فارغ از هرگونه تجملات و تزئینات اضافه به نظر می رسید و محدود شده بود به یک پذیرایی و یک آشپزخانه با سرویس بهداشتی. آن خانه حتی اتاق خواب هم نداشت و تخت خواب بوکر در گوشه ای از پذیرایی کوچک خانه جای گرفته بود. کاغذ دیواری گلدار سفیدش که به مرور زمان از رنگ سفید به رنگ زرد تغییر رنگ داده بود، در بعضی نقاط به دلیل نشت لوله ها، متورم و پوسیده شده و نیاز به تعویض داشت؛ اما بوکر استطاعت مالی کافی برای تعویض محل اقامتش به یک جای بهتر و یا تعمیر همان آن را هم نداشت.
    آهی کشید و کلاهش را روی میزش که گوشه ی آشپزخانه بود انداخت. با قدم هایی خسته و آرام، به طرف تخت خوابش رفت تا روی آن بنشیند و با تلفن به شخصی که می خواست زنگ بزند. تلفن سیاهش روی میز پایه کوتاهی، در کنار تخت قرار داشت و تخت خواب زوار در رفته ی قدیمی اش، آماده ی پذیرایی از تن خسته و کم جانش.
    کتش را کناری انداخت و خودش را از شر کمربند و غلاف اسلحه اش خلاص کرد. گوشی تلفنش را برداشت و با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
    -اپراتور...
    و به اپراتور مشخصات کسی که می خواست تماس با او برقرار شود را داد. اپراتور از او خواست که منتظر شود و بعد از یک دقیقه، صدای زنی در آن سوی خط با تردید گفت:
    -الو؟
    بوکر روی تختش دراز کشید و گوشی را هم چنان در دست داشت. با همان لحن خودمانی که فقط آن را برای او به کار می برد، صدایش زد:
    -لیز، منم بوکر.
    -اوه بوکر، تویی؟ اپراتور بهم نگفت کی پشت خطه. اتفاقی افتاده که با من تماس گرفتی؟
    بوکر لبش را جوید و افکار درون ذهنش را سبک و سنگین کرد. باید این خبر را به الیزابت می گفت، ولی از طرفی هم گفتنش باعث می شد او ناراحت شود. آیا به ناراحتی دختری که دوستش داشت می ارزید؟ بله، ناچار بود که بگوید. در حالی که چشمانش را به سقف تیره ی خانه اش دوخته بود، آب دهانش را فرو برد و با صدای پایینی گفت:
    -خب... الیزابت یه اتفاق بد افتاده. آمادگی شنیدنش رو داری؟
    پشت خط وقفه ای به وجود آمد و بالاخره الیزابت درخواست کرد:
    -بهم بگو.
    بوکر با کلافگی جواب داد:
    -زندس؛ کامستاک هنوز زندس! اون با یه هندی من بهم حمله کرد و من به سختی تونستم شکستش بدم و به خونه برسم! آخرین نسل هندی من ها با سقوط کلمبیا از بین رفتن، پس این ثابت می کنه که...
    صدای بند آمدن نفس الیزابت را به خوبی شنید و شنید که داشت با خودش زمزمه می کرد:
    -پدرم برگشته!
    الیزابت در این دنیا، دختر زاکاری کامستاک به شمار می آمد. در واقع قبل از ماجرای نجاتش، بوکر نمی دانست که دارد دختر خودش را نجات می دهد، یعنی الیزابت را. بعد از آن همه ماجرا فهمید که دشمنش، خودش است و کامستاک، بوکر دیگری در دنیای موازی دیگری بود که می خواست دنیا را به سلطه ی خودش در بیاورد.
    بوکر سال های پیش به دستور دو دانشمند که به نظر می آمد دوقلو باشند و خودشان را با نام لوتس به او معرفی کردند، گفتند که در ازای نجات دادن دختری در شهر معلق کلمبیا، قرض های او را پرداخت خواهند کرد. بوکر به خاطر قم*ار زیاد، بدهکار شده بود و به خاطر اعتیاد به الـ*کـل، مدام در بیچارگی و بدبختی بیشتر غرق می شد. اعتیادش به خاطر فروختن دختر نوزادش، آنا، به مردی ناشناس بود که در دقایق آخر پشیمان شده و می خواست آنا را از آن مرد پس بگیرد. ولی آن مرد با کمک دریچه ی عجیبی که روی دیوار باز شده بود، ناپدید شد و او دیگر دخترش را هیچ وقت ملاقات نکرد.
    آن مرد، کسی نبود جز کامستاک. کامستاک کسی بود که به کمک آن دو دانشمند، دستگاهی به نام سایفون ساخته بود و با آن به هر جا که می خواست سفر می کرد؛ به گذشته، یا آینده. پس برای همین ادعای پیامبری می کرد و می گفت که قدرت پیشگویی دارد.
    آنا در دستان کامستاک، تبدیل شد به دختری دیگر، به نام الیزابت که در ساختمانی زندانی شده بود. بوکر در واقع وظیفه داشت که دختر خودش را نجات بدهد و آن دو دانشمند به خاطر عذاب وجدانی که بابت کارشان داشتند، این درخواست را از او کردند. در صورتی که الیزابت از آن جا نجات نمی یافت، تبدیل به جانشین کامستاک می شد و زمین را به خواسته ی پدرش به آتش می کشید و از بین می برد.
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    [HIDE-THANKS]
    بوکر برای نجاتش پا به کلمبیا گذاشت، تکه ای از خاک آمریکا که با کمک آزمایشات و تلاش های رزالیند لوتس، به صورت معلق درآمده و در آسمان، زیر سلطه ی کامستاک، به کشوری مستقل تبدیل شده بود. بعد از ماجراهای طولانی و رفتن الیزابت به همراه بوکر، آن ها فهمیدند که باید کامستاک را شکست بدهند، ولی کامستاک قابل کشتن نبود و در دنیاهای موازی دیگر هم حضور داشت.
    بعد از نابود کردن سایفون، بوکر گفت که در زمان خاصی بعد از یک جنگ، تصمیم گرفته که توبه کند یا نه. اگر توبه می کرد، تبدیل به کامستاک و اگر توبه نمی کرد، تبدیل به بوکر می شد. همان دو راهی بود که باعث به وجود آمدن کامستاک شده و بوکر به الیزابت دستور داد که او را بکشد.
    الیزابت با کمک نیرویی که داشت، بوکر را به زمان گذشته برگرداند و او را در همان صحنه قرار داد تا او گفت که توبه نخواهد کرد و به دست الیزابت در زیر آب خفه شد.
    الیزابت، بوکر، کامستاک و هر آن چه که به آن ها ربط داشت نابود شدند و فقط بوکر و دختر کوچکش آنا باقی ماندند که در دنیای موازی دیگری حضور داشتند.
    مسئله این جا بود که سایفون به خاطر نابود شدنش، نسخه ی دیگری از بوکر و الیزابت را، در دنیایی دیگر زنده نگه داشته و در صورتی که آنا پیدا نمی شد، الیزابت دختر بوکر به شمار می آمد. بوکر این اطلاعات را سال ها پیش به کمک آن دو دانشمند عجیب به خاطر آورد و با سفری کوتاه به گذشته، از همه چیز با خبر شد و دیگر هیچ وقت آن ها را در دنیای خودش ندید؛ البته الیزابت به این چیزها نیازی نداشت چون می توانست به تنهایی در زمان سفر کند. البته بوکر بعضی مواقع چیزهایی را به خاطر نمی آورد و بارها به خاطر این مسئله خون دماغ شد. (در بازی وقتی شخص به خاطراتی برخورد می کرد که در دنیای موازی دیگری برایش اتفاق افتاده بود، دچار خون دماغ می شد؛ در واقع مغز شخص تلاش داشت خاطراتی را به خاطر بیاورد که وجود نداشتند.)
    جدای همه ی این ها، بوکر دیوانه وار الیزابت را دوست داشت، او را همچون بتی بی مثل و مانند می پرستید و به خاطر گفته ی لوتس ها، از این هراس داشت که آنا پیدا نشود و الیزابت، در واقع باز هم همان دختر خودش باشد.
    هر دوی آن ها انگار که خاطرات یادشان آمده باشد، پشت خط سکوت کرده بودند و هیچ کدام چیزی نمی گفت. بوکر احساس کرد بینی اش سنگین شده و وقتی بالای لبش را لمس کرد، متوجه شد که انگشتانش خونی شده. باز هم آن ماجرای لعنتی و خون دماغ عجیبش سراغش آمده بود، که همه اش را تقصیر کامستاک می دانست.
    بوکر قصد داشت با دستمال پارچه ای اش که با عجله از جیب شلوارش بیرون کشیده بود، خون بینی اش را بند بیاورد که الیزابت سکوت را شکست:
    -من الان میام پیشت.
    بوکر کاملا ناگهانی داد زد:
    -حرفشم نزن! اگه بیای بیرون و با کامستاک رو به رو بشی، می خوای چی کار کنی؟!
    صدای الیزابت بی تفاوت بود:
    -من بچه نیستم که بخواد من رو از کسی بدزده و مجبورم کنه به انجام کاری که دوست ندارم! پس نمی تونه من رو به زور جانشین خودش کنه. بوکر، نیازی نیست که نگران من باشی!
    از بینی بوکر، بی وقفه خون می رفت و هر چه سعی می کرد که جلویش را بگیرد، نمی شد. هم سرگیجه داشت و هم از دست لجاجت عجیب الیزابت، عصبانی شده بود. با صدای تو دماغی مسخره، ولی آکنده از خشمی به او جواب داد:
    -الیزابت، من نگرانتم دختره ی کله شق! کامستاک برگشته، این یعنی این که انقدر قوی هست که بعد از اون ماجرا تونسته تو یه دنیای دیگه زنده باشه!
    الیزابت انگار که حرف های او را نشنیده باشد، چیزی پرسید که بوکر را حیرت زده کرد.
    -بوکر، تو من رو دوست داری؟
    او که انتظار شنیدن این سوال نداشت، با لحن سوالی ای گفت:
    -من تو رو دوست دارم؟!
    -اوهوم، داری یا نه؟
    -الیزابت، تو شبیه بی بی پاسوری.
    صدای الیزابت خندان شد:
    -چرا؟
    -چون هر چقدر ورقت رو می چرخونم تا بفهممت، فقط با یه تصویر نصفه و گنگ رو به رو می شم که باز ازش چیزی نمی فهمم!
    و لبخند زد. الیزابت سوال عجیبش را تکرار نکرد و تنها زمزمه کنان گفت:
    -میام پیشت.
    و تماس قطع شد. بوکر گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و دستمالش را از مقابل بینی اش که خونریزی اش بند آمده بود، برداشت. نفس عمیقی کشید و رو به فضای خالی مقابلش گفت:
    -من دوستت دارم؟ خب این سوال سختیه؛ سختی سوال اینه که باید بگم آره، ولی چون تو نباید بدونی باید بگم نه! واسه همینه نمی دونم دوستت دارم یا نه؟
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    الیزابت رو به روی بوکر، روی صندلی نشسته بود و با وسواس زیادی نگاهش می کرد. بوکر که به اجبار الیزابت روی تختش دراز کشیده بود، اعتراض کرد:
    -گفتم من سالمم! اون ربات لعنتی نتونست آسیبی بهم برسونه. چرا این طوری نگاهم می کنی؟
    عنبیه های آبی رنگ چشمان الیزابت انگار در کاسه ای از خون قرار داشت. معلوم بود به خاطر خستگی کارش به این شکل درآمده، ولی به روی خودش نمی آورد. باز صورتش را با نگاه چک کرد و گفت:
    -گفتی کامستاک بهت گفت که می خواد دنیات رو ویران کنه؟
    بوکر جای جواب دادن، تنها به غرشی از گوشه ی دهانش اکتفا کرد. الیزابت با پوزخندی بر روی لبش گفت:
    -آقای دویت، شاید این بار رو به قول خودت سالم مونده باشی، ولی دفعه ی بعدی کامستاک بهت آسون نمی گیره.
    بوکر با حرص داد زد:
    -اون لعنتی هیچ کاری نمی تونه انجام بده و من این بار برای همیشه نابودش می کنم! حتی اگه نیاز باشه بازم خودم رو بکشم!
    الیزابت از جایش برخواست و با یک حرکت خودش را به بوکر رساند که باز هم عصبی شده بود و چشمانش را به خاطر سردردش به هم می فشرد. کنارش روی تخت نشست و گفت:
    -بوکر، با خودکشی تو هیچی حل نمی شه. به این فکر کن که خودت رو بکشی و کامستاک هم چنان زنده باشه. اون وقت چی؟ اون وقت تو از بین رفتی و من دیگه ندارمت!
    نگاه سخت بوکر که به طرف تنها پنجره ی پذیرایی اش دوخته شده بود، نرم شد و کم کم حالت غمگینی به خودش گرفت. الیزابت دست بوکر را نوازش، و چهره ی خشن او را تماشا کرد. می دانست که بوکر پشت آن چهره ی همیشه اخم آلود و بی احساسش، قلبی از طلا دارد و تمام تلاشش را می کند تا کسی آسیب نبیند. الیزابت هم دوستش داشت، ولی او هم می ترسید که بوکر پدرش باشد، نه کامستاک؛ و چیزی در این باره به او نگفته بود.
    وقتی دید او سکوتش را نمی شکند، خم شد تا از داخل پارچ کنار تخت او، یک لیوان آب بریزد و گلوی خشکش را تر کند. الیزابت هم از این که می دید قرار است دوباره با کامستاک رو به رو شوند و در این دوئل نابرابر بجنگند، احساس خوبی نداشت.
    در دنیای دیگری، انگشت کوچک الیزابت به هنگام کودکی اش و فرار کامستاک برای انتقال دختر بوکر به دنیای خودش، بین یک پنجره ی زمانی (Tear: در بازی نوعی دروازه به شمار می رفت که از آن برای رفتن به دنیای موازی دیگر یا زمان قدیم یا جدید استفاده می شد و تنها الیزابت و دستگاه سایفون توانایی ایجاد کردن آن را داشتند) جا مانده بود. شاید به خاطر آن اتفاق بود که الیزابت در این دنیا قابلیت این را داشت که خودش به تنهایی و بدون کمک هیچ کس، پنجره های زمانی باز کند، آن هم به هر نقطه و هر زمانی که می خواست. این تنها سلاحی بود که او و بوکر در مقابل کامستاک داشتند و الیزابت در این لحظه نمی دانست که نیروی خاصش برای او چه کاری می تواند انجام بدهد.
    نگاهی به دست راستش انداخت و با انگشت دانه ای که همیشه روی انگشت کوچکش قرار می داد، بازی کرد. بوکر که داشت زیر چشمی نگاهش می کرد به حرف آمد:
    -به نظر تو باید چی کار کرد؟ اصلا نکنه گم شدن اون بچه ها به کامستاک ارتباطی داشته باشه؟
    الیزابت مثل برق گرفته ها سر جایش صاف نشست و با وحشت به بوکر خیره شد. بوکر که از دیدن عکس العمل او جا خورده بود گفت:
    -اتفاقی افتاد؟
    الیزابت بی مقدمه به گوشه ای زل زد و مثل دیوانه ها شروع کرد با خودش حرف زدن:
    -نکنه اون اتفاق واقعی باشه! وای خدای من...
    بوکر که حوصله اش سر رفته بود، سر جایش نشست و دست الیزابت را گرفت:
    -زده به سرت؟ منظورت از این حرکتا چیه!
    الیزابت با صدایی که می لرزید جواب داد:
    -اون زن... شاید از طرف کامستاک اجیر شده باشه!
    بوکر با شنیدن این حرف، چنان زیر خنده زد که انگار بامزه ترین جوک سال را برایش تعریف کرده باشند. از شدت قهقهه هایش، تختش می لرزید و الیزابت که اصلا از حرکت بوکر خوشش نیامده بود، اخم کرد و مشت آرامی به پهلوی او زد تا توجهش را به خودش جلب کند.
    -من اصلا حرف خنده داری نزدم آقای دویت!
    اما بوکر هم چنان داشت می خندید و به زحمت از بین خنده هایش می گفت:
    -اوه لعنتی، دختر تو باید یه کاراگاه می شدی! ها ها هاه...
    و سعی کرد تا ادامه ی خنده هایش را بگیرد و اشک های بعد از خندیدنش را با دو انگشت اشاره و شستش پاک کرد. الیزابت با سرعتی باورنکردنی به طرفش چرخید و دستش را از مچ گرفت و از مقابل صورتش کنار زد. بوکر هنوز مثل یک فرد م*ست شده با یک لبخند کج و ماوج نگاهش می کرد و پرسید:
    -چرا انقدر عصبانی ای؟
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    [HIDE-THANKS]
    چشم غره ی الیزابت به بوکر، باعث شد که حساب کار دستش بیاید.
    -بوکر، ما اصلا فرصت کافی نداریم! چرا حرفم رو به شوخی می گیری؟ اگه این زن از طرف پدرم باشه، باید سریع تر از قبل گیرش بندازی! اون حتما اطلاعات مهمی با خودش داره و این که داره دنبال اون دو تا بچه می گرده، یه مسئله ی عجیب و مهمه! یه احساس لعنتی مسخره بهم می گـه که اون دو تا بچه نمی تونن بچه های معمولی ای باشن...
    بعد از گفتن این حرف ها، نفس عمیقی کشید و به گوشه ای از خانه خیره ماند. بوکر هم چند ثانیه ای بی حرکت ماند، بعد بدون حرف از روی تخت پایین آمد تا به طرف آشپزخانه ی کوچک خانه اش برود و حین رفتنش به آن جا، با اعصاب نابود شده، گره ی سفت کراواتش را شل کرد. به آن جا که رسید، در کابینت ها را باز کرد تا دنبال چیزی بگردد و شنید که الیزابت پرسید:
    -حالا می خوای با این قضیه چی کار کنی؟
    بوکر با اخم ظرف نگهدارنده ی قهوه را پیدا کرد و در حالی که قصد برداشتنش را داشت، از همان جا جوابش را داد که صدایش کمی خفه به نظر می رسید:
    -نمی دونم.
    صدای قدم های الیزابت را شنید که داشت نزدیکش می آمد، و بی توجه به او قوطی را برداشت و به طرف قهوه جوش قدیمی اش رفت. الیزابت از پشت به کانتر آشپزخانه تکیه زد و به حرکات بوکر چشم دوخت. خودش هم به خاطر روز کاری اش احساس خوشایندی نداشت، ولی کاملا مشخص بود که بوکر یک روز را، هزاران بار بدتر از شرایط الیزابت را به خودش دیده. حرکاتش کند بود و هر چیزی که را که برمی داشت، با عصبانیت روی سطحی که می خواست قرار بدهد، می کوبید. ترجیح داد که ساکت بماند تا بوکر خودش به حرف بیاید، چون اخلاق تند بوکر را به خوبی می شناخت. می دانست در سرش چیزهایی می گذرد، ولی تا خودش نخواهد چیزی نمی گوید. از طرفی به خاطر تلاشش برای ترک کردن و کنار گذاشتن الـ*کـل، اعصابش بیشتر از قبل حساس شده بود. وقتی بوکر قهوه جوش را روشن کرد، به طرف الیزابت چرخید و حین کنار گذاشتن قوطی قهوه، رو به او گفت:
    -می دونی... از این ماجراها متنفرم. یکی از مشتریام به خاطر این که هنوز کاری از دستم برنیومده، کنار کشید. روی پولی که قرار بود بابت پرونده اش بگیرم، حساب کرده بودم و حالا که قرارداد رو بهم زده، باید قیدش رو بزنم. هر چند که ناچارم برای پیش بردن کار خودم، اون پرونده رو خودم برای خودم حل کنم.
    و پوزخندی روی لبانش نقش بست. الیزابت دست به سـ*ـینه چشمانش را خمـار کرد و جواب داد:
    -تقصیر خودته. بیشتر از حد و اندازه ای که در توانت باشه، پرونده قبول کردی جناب بوکر دویت.
    بوکر بی مقدمه راه افتاد و به طرف الیزابت رفت. الیزابت پیش خودش تصور می کرد که قرار است با خشم خیلی زیاد بوکر مواجه شود، برای همین تلاش کرد با عجله حرفش را تصحیح کند و دست هایش را تکان داد:
    -البته درک می کنم وضعیتت رو!
    ولی با چیزی کاملا متفاوت رو به رو شد. بوکر قبل از این که الیزابت بتواند ذهنش را بخواند، آغوشش را باز کرد و او را در آغـ*ـوش کشید. الیزابت متعجب شده بود و نمی دانست باید چه کار کند؛ و بوکر کنار گوشش با صدای بمی زمزمه کرد:
    -تنهام نذار.
    نفس کشیدن برای الیزابت سخت شده بود. نه به خاطر این که بوکر او را بیش از اندازه محکم گرفته باشد، بلکه به هیچ وجه انتظار این حرکت را نداشت. بوکر سرش را از پهلو به سر الیزابت تکیه داد و مثل درمانده ای که به تنها دارایی باقی مانده اش چنگ بزند، بدن ظریف او را به خودش فشرد. الیزابت دیگر نتوانست چیزی نگوید و به حرف آمد:
    -بوکر تو حالت خوبه؟ (تک خنده ای زد و با لحن گیج شده ای ادامه داد) چرا باید تنهات بذارم که این رو ازم می خوای؟
    چند ثانیه گذشت که بوکر سرش را عقب برد و در چشمان الیزابت خیره شد. چشمان الیزابت، دریای عمیقی بود که بوکر حاضر بود بارها و بارها در آن غرق شود، بدون آن که کسی به نجاتش برود. به زحمت خودش را قانع به کافی بودن تماشا کرد و با صدای خش داری به او گفت:
    -هر اتفاقی که افتاد از پیشم نرو. من کسی رو ندارم، جز تو.
    الیزابت از این حرف متاثر شد و او هم بی اختیار دستانش را به دور بوکر حلقه کرد. چون خودش هم تنها بود، چون دیگر کسی در این دنیا برای او باقی نمانده بود جز بوکر دویت، کسی که حتی در بدترین شرایط هم با شجاعت تمام از الیزابت مراقبت کرده بود.
    بوکر به سمت او خم شد، با سرعتی که به نظر الیزابت خیلی کند و آهسته آمد. بدنش مثل مسخ شده ها وجود الیزابت را طلب می کرد و حرکاتش داشت از کنترلش خارج می شد. قصد داشت چشمانش را ببندد، فاصله ی صورتش را با صورت محبوبش به کمترین حد ممکن برساند و فکری که داشت دیوانه اش می کرد را عملی کند، ولی در ثانیه های آخر انگار چیزی او را از این مـسـ*ـتی بدون ش.ر.ا.ب بیرون کشید.
    الیزابت سرش را با شرم پایین انداخته بود و بوکر در نیمه های راه مانده، نفس نفس می زد و هرم گرمای نفسش را روی صورت الیزابت می پاشید. لب های الیزابت از هم باز شدند و صدایش به سختی به گوش رسید که داشت می گفت:
    -دخترت...

    [/HIDE-THANKS]
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    دستان بوکر شل شدند و حصار محکمی که به دور الیزابت ساخته بودند را به سرعت باز کردند. با دستپاچگی قدمی به عقب برداشت و با شرمندگی زمزمه کرد:
    -من واقعا متاسفم لیز! من... من اصلا حواسم نبود...
    الیزابت با لبخند تلخی جواب داد:
    -با این که کامستاک پست ترین آدم دنیاست، ولی چقدر دلم می خواد پدرم اون باشه.
    و بدون گفتن حرف دیگری از آشپزخانه بیرون رفت. بوکر می دانست که الیزابت این حرف را از روی طعنه نزده، چون اگر کامستاک پدر الیزابت می بود، بوکر می توانست این توهم مسخره را که شاید الیزابت همان آنای گمشده ی خودش باشد را کنار بگذارد. با پیدا شدن آنا، بوکر می توانست به عشقش برسد و الیزابت را در قلمرو خودش ملکه کند، ولی حتی مشخص نبود که این اتفاق خواهد افتاد یا نه. آنا فرزندش بود یا الیزابت، همان آنا در سنین بزرگسالی؟ از سرنوشتش شکایت داشت و به زمان لعنت می فرستاد که بدون خواست خودش، درگیر چنین معادله ی احمقانه و مجهولی در لا به لای لایه های زمان و دنیاهای موازی شده.
    به خاطر مشکلاتی که ناخواسته در دنیاهای موازی به سرش آمده بود، تصویر زیادی از همسر مرحومش به خاطر نمی آورد. فقط خاطره ی محوی از صورتش به یاد داشت که اگر سعی می کرد تا بیشتر از آن را به خاطر بیاورد، در آن تلاش بیهوده فقط خون دماغ شدن نصیبش می شد. حتی یادش نمی آمد که او را دوست داشت؟ یا با هم اختلاف داشتند؟
    از طرفی بوکر حدودا چهل سال سن داشت و الیزابت سی و چند ساله بود. از نظر عقلی نمی توانست دخترش به شمار بیاید، ولی بازی های زمان آنقدر ترسناک و عجیب بودند که بوکر نمی توانست این ریسک را قبول کند. او حتی خاطرات عادی زمان کودکی اش را هم به یاد نمی آورد.
    سرش را بالا گرفت و به هال کوچک مقابلش نگاه کرد. الیزابت پشت به او از پنجره ای که آن جا قرار داشت، در حال تماشا کردن هوای تاریک و مرموز آن شب بود. بوکر سعی کرد حواسش را پرت کند و بحث دیگری را پیش کشید:
    -فردا نمی رم دفترم، به جیمز نگفتم ولی اگه ببینه نرفتم، خودش اوضاع رو جمع و جور می کنه. من خودم باید اون زن رو گیر بیارم. ولی یه احساسی به من می گـه که جوابمون تو کاخ سفید هم نیست.
    الیزابت بدون حرکت کردن پاسخ داد:
    -اون زن شاید همسر رییس جمهور باشه.
    بوکر با تمسخر پرسید:
    -اگه همسر اون بود، چه دلیلی داشت که با اون همه مخفی کاری و احتیاط بیاد دفتر من؟ الیزابت، تو می تونی کمکم کنی!
    الیزابت تنها به تکان دادن سرش کفایت کرد که با این کار باعث شد طره های موی مرتب شده اش تکان بخورند. بوکر که معنی حرکتش را منفی برداشت کرده بود، صدایش را بالا برد و غر زد:
    -تو می تونی پنجره ی زمانی باز کنی! من رو به روزی برگردون که اون زن داخل دفترم بود، می خوام صورتش رو ببینم.
    جواب کوتاه الیزابت، بوکر را دچار شک و تردید کرد:
    -مطمئنی؟
    -آ... خب، نمی دونم. آره.
    با این حال، باز هم به حرفی که زده بود تردید داشت. چرا الیزابت چنین سوالی را از او می پرسید؟ صبر کرد تا نتیجه را ببیند و الیزابت با چند قدم، به او نزدیک تر شد و دستانش را بالا گرفت؛ به هم نزدیکشان کرد و انگار که بخواهد در دو لنگه ای را از وسط باز کند، شروع کرد به زور زدن. بوکر پنجره باز کردن الیزابت را دیده بود، ولی با این حال همیشه از این حرکت عجیب کمی واهمه داشت. برای همین در این حین، کمی عقب رفت و با چشمانش دید که پنجره ی دایره شکلی در حال تشکیل شدن است. از همان جا هم می توانست داخل پنجره را ببیند که دفترش در سوی دیگرش قرار داشت.
    اولش فکر می کرد که الیزابت به همان روز برگشته، ولی متوجه شد که در واقع او از همان جا به طور مستقیم به دفترش در زمان حال پنجره باز کرده. الیزابت که کارش تمام شده بود، دست هایش را پایین آورد و رو به بوکر گفت:
    -باید بری تو، چون فقط از داخل دفترته که می تونم به زمان عقب برت گردونم.
    بدون چون و چرا از حرفش اطاعت کرد و پا به داخل پنجره ی زمانی گذاشت. هنگام رد شدن از آن، می توانست جریان عجیبی را در اطرافش حس کند؛ مثل جریان برقی که پوستش را قلقلک بدهد، اما خطرناک نباشد.
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    یکی هم نیست به من بگه وقتی کسی نمی خونه، چرا برمیداری یکی در میون پستا رو مخفی میکنی؟ فکر کنم داره یه چیزیم می شه.
    loosingitsm.gif
    weirdsmiley1.gif

    [HIDE-THANKS]
    آن طرف به داخل دفترش که رسید، صدای برخورد چیزی به سطح زمین باعث شد تا گوش تیز کند. دستش را بی اختیار به سمت غلاف اسلحه اش برد، ولی همان لحظه به یادش آمد که موقع رسیدن به خانه، خودش آن را کنار گذاشته بود. کم نیاورد و با صدای خشنی تهدید کرد:
    -هی تو، هر کی هستی خودت رو تسلیم کن!
    صدای تک سرفه ای آشنا را شنید و کسی که داشت می گفت:
    -خدای من، دویت! به من بگو این دیگه چه طرز برگشتن به دفتره؟!
    سایه ی محوی را پشت میز کارش تشخیص داد که از جایش برخواست و جیمز را دید که غرغر کنان از آن سمت به طرفش آمد و سر راهش، کلید لامپ را زد و همه جا روشن شد. الیزابت هم که این سمت رسیده بود، با دست هایش پنجره را مجبور به بستن کرد و جواب داد:
    -معذرت می خوام آقای مک میلارد، ولی اینم یه جورشه...
    بوکر با کلافگی بین حرف آن دو پرید و معترض شد:
    -یه لحظه صبر کنید ببینم! هی جیمز، می شه بدونم که تو دقیقا چه غلط کوفتی ای داخل دفتر می کردی؟
    جیمز که مانده بود بخندد یا عصبانی بماند، در جواب فحاشی بوکر نیشخندی زد و گفت:
    -خوابم بـرده بود، از خستگی! می دونی که خستگی چیه جناب کاراگاه سختگیر؟
    بوکر در جوابش، کلمه ی نامفهومی زیر لب گفت که به "بازم بهونه" شباهت داشت. بعد هم کل کل کردن با معاونش را برای وقتی دیگر گذاشت و به الیزابت گفت:
    -کارت رو شروع کن، اشکال نداره جیمز هم باشه.
    جیمز چشمانش را ریز کرد و اول به بوکر، و بعد به الیزابت خیره شد و با لحن شکاکی پرسید:
    -باز چی به سرتون زده؟ نکنه قراره یکی رو این جا ظاهر کنید و پنهونی بکشید؟
    این بار صدای شلیک خنده ی بوکر بود که به گوش شنید:
    -نه احمق جون، قراره بفهمیم اون زن چه شکلیه. آماده ای؟
    چهره ی در هم رفته ی جیمز از هم شکفت و با سرحالی کاملا صاف ایستاد:
    -اوه پسر، معلومه که آماده ام! پس چرا معطلید؟
    این بین، الیزابت با چهره ی خونسرد و بی تفاوتش به بحث و شوخی های بین دو کاراگاه نگاه می کرد و دخالتی نداشت. بحث که تمام شد، بوکر دستی به شانه ی او زد و گفت:
    -عذر می خوام، دیگه واقعا می تونی شروع کنی.
    اما الیزابت کار را شروع نکرد و در عوض با جدیت پرسید:
    -حاضرید عواقبش رو قبول کنید؟ ممکنه ناخواسته تو روند زمان دست ببرید و مشکل درست شه. با این اتفاق مشکلی ندارید؟
    جیمز و بوکر نگاه کوتاهی به هم انداختند. آخر سر بوکر گفت:
    -ناچاریم لیز، با این مسئله مشکلی ندارم.
    در این هنگام، جیمز به طور ناگهانی تصمیمش عوض شد و اعتراض کرد:
    -من پشیمون شدم! از کجا معلوم بیام و اون زن بهم حمله نکنه؟
    -بس کن معاون ترسوی من، مگه اون زن هیولاس که به تو حمله کنه؟
    الیزابت با خشم صدایش را بالاتر از صدای آن ها بر و با لحنی که به داد زدن شباهت داشت توضیح داد:
    -شما فقط قراره چیزی که در گذشته اتفاق افتاده رو با کمک من داخل یه دنیای دیگه ببینید! نه کسی می تونه شما رو ببینه و نه می تونه به شما صدمه ای وارد کنه! فهمیدید آقای مک میلارد؟ فقط اون جا دست به چیزی نزنید!
    ولی با همه ی این ها، مشخص بود که جیمز تصمیمش را گرفته و دیگر نمی خواهد وارد صحنه ی آن روز بشود. الیزابت با حرص، تنها کارش را دوباره تکرار کرد و با باز کردن پنجره ای، نمای دیگری از دفتر را به نمایش گذاشت. بوکر با تردید، ولی شجاعانه وارد پنجره ی زمانی شد و در سمت دیگرش از نظر ناپدید گردید. پنجره از حالت دایره تغییر یافت؛ به صورت خطی لرزان، نورانی و معلق درآمد و شروع کرد به درخشیدن. جیمز با دیدن آن صحنه، سوت کوتاهی از سر شگفتی زد و پرسید:
    -الان رییس اون طرفه؟ سالمه؟
    مشخص بود که الیزابت قصد صحبت کردن ندارد، چون فقط سرش را به علامت مثبت تکان داد. جیمز مثل بچه ی کنجکاوی، جلوتر رفت و اطراف پنجره ی نیمه بسته، مشغول چرخیدن شد. با دقت آن خط درخشان را که در زمین و آسمان معلق مانده بود، بررسی کرد و با انگشت، ضربه ای به آن زد. الیزابت با نگرانی فریاد زد:
    -لمسش نکن! ممکنه ببنده و برای آقای دویت مشکلی به وجود بیاد!
    فریادش باعث شد که جیمز با احتیاط عقب بکشد و لب هایش را ورچیند. با لبخند شرمگینی زمزمه کرد:
    -عذر می خوام، ولی انقدر نسبت به همه چی کنجکاو بودم... خب البته مقصر هم نیستم، کارم این طوریه...
    و با صدای زمزمه مانند، کلمات نامفهومی گفت و دستانش را در جیب هایش فرو برد و ساکت، گوشه ای ایستاد و منتظر ماند. الیزابت توجهی به جیمز و کارهایش نداشت، چون تمام حواسش به پنجره ی زمانی و بوکر بود و از این می ترسید که مبادا بوکر در آن جا کاری انجام بدهد که روی زمان تاثیر خطرناکی داشته باشد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا