فن فیکشن فن فیکشن عروس خون آشام | غزاله. ش كاربر انجمن نگاه دانلود

كدام شخصيت را مى پسنديد؟

  • النا

  • ادوارد

  • ريون


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Ghazalhe.Sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/29
ارسالی ها
874
امتیاز واکنش
5,170
امتیاز
591
محل سکونت
زير سايه ى خدا
در اتاق جدیدش روی تخت خواب تک نفره ی سفید رنگ نشست، خسته بود و دلش یک دوش آب گرم و کمی استراحت می خواست اما باید قبل از استراحت می بایست وسایلش را جا به جا کند؛ بلند شد و لباس هایش را داخل کمد چوبی سفید رنگ چید، حوله ی لیمویی رنگش را برداشت و به حمام رفت.پس از کمی استراحت به سالن رفت، ویلای دو طبقه یشان مبله بود و هر چند که چیدمان آن مطابق سلیقه ی النا نبود اما همین که ویلا در منطقه مناسبی بود برایش کفایت می کرد؛ همان طور که از پله ها پایین می آمد به کاناپه ی چرم نگاه کرد، هیچگاه کاناپه ی چرم را دوست نداشت آن هم زمانی که رنگش مشکی براق باشد. سرش را تکان داد تا خاطره ی را که داشت پیش چشمش شکل می گرفت فراموش کند، سمت جعبه های آبی رنگ رفت و یکی از آن ها را باز کرد؛ جعبه ها را یکی یکی باز کرد و وسایل را چید، قاب عکس را بالای شومینه نصب کرد و روی مبل راحتی نشست. به عکس خودش نگاه کرد، عکسی که روز فارق التحصیلش گرفته بود؛ عکس کناری اش عکسی از او و برادرش در سفر به روستایی بود ، عکس بعدی تصویر خودش و خانواده اش بود. قاب عکس فلزی را در دست گرفت و به آن نگاه کرد، پدرش با همان قیافه ی جدی همیشگی اش به دوربین نگاه می کرد و مادرش هم مثل همیشه لبخند مصنوعی به لب داشت؛ یادش است که روز فارق التحصیلی اش آن را برای بستن دهان مردم گرفته بودند، اصولا برایشان حرف کسی مهم نبود اما برای حفظ ظاهر لازم بود. پوزخندی زد:
-با اینکه همیشه کاراتون نمایشی بوده اما... دلم برای همون تظاهرا تنگ شده!
صدایی از درونش گفت:《واقعا دلت تنگ شده؟》قطره اشکی را که جاری شده بود با دست پاک کرد، از روی راحتی زرشکی رنگ بلند شد و به آشپزخانه رفت؛ ژامبون را تکه تکه کرده و داخل ماهی تابه ریخت، دو تخم مرغ را هم به آن اضافه کرد و روی صندلی نشست. مقابل دانشگاه ایستاد و پس از پارک کردن ماشینش پیاده شد، کوله اش را روی دوشش تنظیم کرد و وارد محوطه ی دانشگاه شد؛ تقه ای به در چوبی رنگ زد و پس از بفرمایید آقای مدیر وارد شد، اتاق مستطیلی شکلی که میز و صندلی اداری تیره رنگی داشت با چند کمد شیشه ای پر از تقدیر نامه و جام. النا به مرد مسنی که کت و شلوار سرمه ای رنگ به تن داشت نگاه کرد.
-سلام آفای ریچموند، من النا ویستون هستم!
آقای ریچموند نگاهی به النا انداحت، النا تیپ اسپرتی پوشیده بود و با موهای بازش خیلی شبیه جوانی مادرش شده بود؛ آقای ریچموند با دیدن النا به یاد گذشته افتاد سپس سری تکان داد و با نفرت گفت:
-بله، پدرت رو خوب می شناسم کریس ویستون!
النا لبخند مصنوعی زد، از آن که به عنوان دختر دکتر ویستون معرفى شود خوشش نمى آمد؛ آقای ریچموند به صندلیی مقابلش اشاره کرد و با جدیت گفت:
-برای کارهای دانشگاهت اومدی؟
النا همان طور كه روى صندلی مى نشست گفت:
-بله!
*****
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    یک هفته از نقل مکانشان گذشته بود، الکس خیلی راحت خودش را با شرایط وقف داده بود؛ کابوس های النا بیشتر شده بود و حتی گاهی در روز هم کابوس می دید، مدام تصویر یک زن را می دید که تمام لباس هایش سیاه است حتی مو ها و چشمانش اما نمی دانست او کیست و چرا وقتی به او نگاه می کند ناگهان با جیغ بلندی از خواب می پرد! آن شب به اصرار ماریا برای شام به یکی از رستوران های شهر رفته بودند، ماریا همانند خواهرش بود و همین او را برای النا عزیز می کرد؛ برخلاف شباهت اخلاقی ماریا در ظاهر هیچ شباهتی با مگنولیا نداشت، موهایش کوتاه و مشکی بود و چشمانش ریز و خاکستری تیره بود. النا کوله اش را برداشت و از اتاقش بیرون رفت، الکس از اتاق رو به رویی درحالی که برای لونا پیام می فرستاد بیرون آمد و در همان حال خطاب به النا گفت:
    -شب دیر میای؟
    النا که نمی خواست حتی برای یک لحظه تنها در خانه بماند با بى حوصلگی گفت:
    -نمی دونم بهت پیام می دم!
    از پله ها پایین رفت و پس از برداشتن سویچش سوار ماشین شد، مقابل یک کافه نگه داشت و پس از پارک ماشین کوله به دست وارد کافه شد؛ روی صندلی مبلی نشست و پس از سفارش یک نوشـ*ـیدنی سرش را با کتابش گرم كرد، احساس كرد كسى او را زير نظر دارد ولی وقتی سرش را بلند کرد کسی را ندید. در گوشه ای نشسته و مشغول خواندن بود که احساس کرد کسی بالای سرش است اما باز هم کسی را ندید، به ساعت مچی اش نگاه کرد سپس کتاب را بست و به داخل کوله اش برگرداند؛ سوار ماشین شد و خواست استارت بزند که با احساس سرگیجه دستش را به سرش گرفت، جلوی دیدش تار شد و از هوش رفت! همان زن سیاه پوش را دید که مقابل مردی ایستاده است با این تفاوت که موهای تیره و بلندش به سرخی گراییده و صورت سفیدش قرمز شده بود، زن با عصبانیت دستش را روی شانه ی مرد فشرد و با لـ*ـذت به مردی که جان می داد نگاه کرد؛ موهایش شروع به تغییر رنگ کرد و مجدد مشکی شد، نگاه تحقیر آمیزی به مرد که روی زمین افتاده بود و از گودی چشمانش خون جاری بود انداخت. النا با صدای تلفنش سرش را با گنگی تکان داد و دستی به صورتش کشید، به گوشی در دستش خیره شد و صدای ناآشنا در گوشش اکو شد:
    -تا دیر نشده به خونه ات برگرد!
    کلافه دستی به صورتش کشید و پس از کشیدن نفس عمیقی راهی محل قرارش با ماریا شد، ماشین را در پارکینگ پارک کرد و پس از برداشتن کوله اش راهی رستوران شد؛ از جمع های شلوغ خیلی خوشش نمی آمد اما بهتر از تنها ماندن بود، با آن که در گذشته از تنهایی لـ*ـذت می برد اما این اواخر به کلی تغییر کرده بود. خطاب به متیو دوست ماریا گفت:
    -چرا ولی چون می خوام رانندگی کنم نمی خورم!
    سالی، یکی دیگر از دوستان ماریا نگاهی به النا انداخت و پشت چشمی نازک کرد؛ النا از وقتی او را دید از او خوشش نیامد، به نظر او سالی شباهت بی انداره ای به تونی برک داشت. هر دوی آن ها قد بلند بودند و هر دو خودشان را بهتر از سایرین می دانستند، هر چند ظاهر تونی بهتر از سالی بود؛ تونی چهارشانه و هیکلی بود اما سالی لاغر و استخوانی بود، تونی به مراتب بهتر از سالی بود اما در کنار هم زوج خوبی می شدند! کمی از آبمیوه اش نوشـ*ـید و به حرف های مکس گوش سپرد، داخل دستشویی باز هم آن چهره ی بی روح و رنگ پریده را دید؛ سر برگرداند و به کاشی های صورتى كمرنگ نگاه کرد، داخل ماشین نشسته بود و نفس های پی در پی می کشید. سرش را به طرفین تکان داد و به خودش تشر زد:
    -به خاطر این که این چند وقته فشار زیادی روم بوده خیالاتی شدم، این کابوسا و اون تصاویر همه اش به خاطر فشارای روحیه!
    سپس استارت زد و سمت خانه راند.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و وارد کلاس شد؛ اتاق مستطیلی شکلی با چند ردیف میز و صندلی تک نفره ی چوبی، یک صفحه ی شیشه ای بزرگ و یک میز و صندلی آهنی هم بود.روی یکی از صندلی های ردیف جلو نشست و منتظر آمدن استادش شد، از استاد فزیکش خوشش نمی آمد چرا که هرگاه به او نگاه می کرد حس بدی پیدا مى كرد؛ با آمدن آقاى تيلور به اجبار سرش را باﻻ آورد و به مرد كه تمام قد مشكى پوشیده بود نگاه کرد، یک ثانیه محو چشمان تیره ی آقای تیلور شد احساس کرد تمام اعضای بدنش در حال سوختن است.تلاش کرد چشم از او بردارد اما نتوانست، با حس سرمای ناگهانی به خودش لرزید؛ آقای تیلور پوزخندی زد و ارتـ*ـباط چشمیشان را قطع کرد، النا نفس عمیقی کشید و دستش را روی قفسه ی سـ*ـینه اش گذاشت! پس از کلاس نه چندان جذابش به بوفه رفت و یک بطری آب انبه خرید، حس می کرد انرژی اش تمام شده و فشارش افتاده است؛ بطری خالی را روی میز پلاستیکی گذاشت و پیام هایش را چک کرد، هفته ی گذشته به ماریا قول داده بود تا او را در خرید همراهی کند به ساعت مچی اش نگاه کرد و پس از برداشتن کیفش به پارکینگ دانشگاه رفت. مقابل خانه ایستاد و پس از برداشتن کیسه های خریدش به داخل رفت، عرق پیشانی اش را با پشت دست پاک کرد سپس دستش را زیر آب شست؛ می خواست برای شام ماهی کبابی بپزد هرچند خودش ماهی دوست نداشت اما الکس برخلاف او عاشق غذا های دریایی بود، سبزیجات مورد نظرش را در آورد و خورد کرد سپس ماهی ها را داخل سس خواباند تا مزه دار شود. روی صندلی فلزی نشسته بود و منتظر کبابی شدن ماهی ها بود، پس از تزیین کیک پارچ محتوی لیموناد را هم داخل یخچال گذاشت؛ برای برادرش نوشت:《شام تو فره و لیموناد و کیک هم تو یخچال، یادت نره بعد از خوردن، ظرفا رو بذاری تو ظرفشویی! 》پس از آن به اتاقش رفت و خودش را روی تختش انداخت، با یادآوری تحقیقش آهی کشید و بلند شد؛ همان طور که تحقیق زیستش را می نوشت به کارن ناسزا می گفت، هم گروهی اش در کمال وقاحت نوشتن گزارش ها و تحقیقات را به او سپرده بود.
    -خدا لعنتت کنه پسره ی خودخواه، یه روز حالت رو اساسی می گیرم؛ فکر کرده چون دو تا دختر افتادن دنبالش برت پیته والا، اگه به خاطر نمره پایانی نبود عمرا برات می نوشتم!
    با خستگی آخرین سطر را نوشت و با خمیازه از پشت میز بلند شد، پس از تعویض لباسش به تختش پناه برد؛ با خونسردی به پسر مو مشکی مقابلش که با عصبانیت به او نگاه می کرد نگاه کرد و با لحنی که حرص دربیار بود گفت:
    -چیه لوییس؟ توقع که نداشتی برات کاری کنم؛ درسته؟ آخه پسر مغرور دانشگاه کجا و کمک گرفتن از یه دختر معمولی کجا؟
    در حالی که از حرص دادن کارن غرق در لـ*ـذت شده بود، پوزخندی زد و ادامه داد:
    -امیدوارم درست رو گرفته باشی!
    وقتی از کنارش می گذشت ناسزایی را که کارن زیر لب گفت شنید ولی بی تفاوت از کنارش رد شد، از نظرش مردود شدن او برای تلافی کافی بود، آدم کینه ای نبود اما باید حد آن پسرک را به او می شناساند؛ از کلاس خارج شد و به سمت آزمایشگاه رفت، رپوش سفید رنگش را پوشید و پشت میکروسکوپ ایستاد. یک هفته ای بود که به لطف پرفسور مکویین اجازه ی استفاده از وسایل تخصصی آزمایشگاه را گرفته بود، مشاهداتش را در دفترش یادداشت کرد و پس از برداشتن لوله ی محتوای مایع سبز رنگ با خوشحالی به دفتر استادش رفت؛ روی صندلی نشسته بود و پاهایش را تکان می داد، استرس داشت که آیا می تواند جز گروه تحقیقات باشد یا خیر؟ انتظارش با تک سرفه ی پرفسور به پایان رسید، پرفسور مکووین عینکش را در آورد و با جدیت گفت:
    -باهوشی خانوم ویستون ولی برای حضور در این پروژه هم جوونی و هم بی تجربه..
    النا میخواست جوابش را بدهد که خود پرفسور گفت:
    -اما می تونی برای کسب تجربه تو آزمایشگاه مرکزی کارآموزی کنی!
    النا لبخندی زد که چال گونه اش را به نمایش می گذاشت، پرفسور مکویین ابروان پرپشتش را در هم کشید و با جدیت گفت:
    -برای کارآموزی لازمه سال بالایی باشی، چون به یادگیری علاقه داری می تونم جزوه ها و کتب لازمه رو در اختیارت بذارم؛ اگه بتونی تا پایان سال نمره قبولی از دانشکده بگیری می تونی توی دوره ی کارآموزی شرکت کنی، اگه اون طور که الکساندر مى گفت باشی آینده ات روشنه!
    النا با خوشحالی گفت:
    -مطمئن باشید نااميدتون نمى كنم پرفسور!
    ******
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    مگنولیا با خوشحالی گفت:
    -وایی، دیدی بیخودی نمی گفتم؛ من می دونستم، بالاخره دانشمند می شی دیدی؟
    النا درحالی که لبخند به لب داشت، شانه ای بالا انداخت و گفت:
    -فعلا که چیزی معلوم نیست هنوز منتظر نتایج امتحان ورودی ام!
    دنیل که پشت سرش ایستاده بود حرکت زشتی را نشان داد، مگنولیا خندید اما النا با اخم به او چشم غره رفت و سرزنش گونه گفت:
    -خجالت بکش دنوش، مثلا تا چند وقت دیگه پدر می شی جلوی بچه ات رعایت کن!
    مگنولیا با لبخند دستی به شکمش کشید و با بغض گفت:
    -وای لنا باورت می شه؟ من که هنوز باورم نمی شه!
    النا روزی را به یادآورد که دوستش خبر بارداری اش را به او داد، آن روز خیلی برای دوستش خوشحال شده بود؛ در حالی که سعی می کرد احساساتش را بروز ندهد گفت:
    -تا چند ماه دیگه که شکمت بالا اومد متوجه مى شى، حاﻻ برو استراحت كن اشعه ى زياد براى بچه خوب نیست!
    مگنولیا درحالی که دستش را در هوا تکان می داد گفت:
    -لنا چهار چشمی بی احساس خودمی، برو تو اون کتابات غرق شو ولی برای عروسیم باید بیای ها!
    النا سری تکان داد و گفت:
    -اوکی، هی دنوش مراقب این خل باش!
    تماس را قطع کرد و مشغول خواندن ادامه ی مقاله اش شد، استرس فردا را داشت با آن که مطمئن بود در آزمون قبول می شود اما باز هم نگران بود؛ تقه ای به در اتاقش خورد و الکس با ظاهری آشفته داخل شد، النا با تعجب به برادرش که لباسش نامرتب بود نگاه کرد. تی شرت سبز رنگش پاره و شلوار جین مشکی اش خاکی شده بود، موهای قهوه ای اش نامرتب و گوشه ی لبش هم زخم شده بود؛ النا با آن که نگران برادرش بود اما با خونسردی پرسید:
    -چه بلایی سر خودت اوردی؟
    الکس روی تخت نشست و دستی داخل موهای پریشانش کشید:
    -با یه بی شعور دعوام شده!
    النا که کمی خیالش راحت شده بود از جا بلند شد و همان طور که سمت سرویس اتاقش می رفت سرزنش گرانه گفت:
    -پس تو با یه بی شعور چه فرقی داری؟
    جعبه ی کمک های اولیه را برداشت و به اتاق بازگشت، همان طور که پنبه ی آغشته به مایع ضد عفونی را به لبش نزدیک می کرد هشدار گونه گفت:
    -یکم می سوزه!
    پنبه را روی لب های قلوه ای برادرش کشید و به صورت برادرش نگاه کرد پیشانی اش هم خراشیده شده بود، درحالی که چسب زخم را روی پیشانی اش می زد گفت:
    -نمی دونم سر چی دعوا کردی ولی باید بیشتر مراقب خودت باشی پسر، ببین من قصد نصیحت کردنت رو ندارم ولی بهتر تا جایی که می تونی از دعوای فیزیکی بپرهیزی به جای مشتات از زبونت استفاده کن؛ هرچند آمریکایی ها خیلی بی ادبن!
    الکس به خواهرش نگاه کرد و گفت:
    -از نصیحتت ممنون خواهر، راستی من می خوام برگردم لندن!
    النا از حرف برادرش جا خورد و حتی کمی عصبی هم شد، هرچند انتظارش را داشت اما نه به این زودی؛ آب دهانش را قورت داد و درحالی که بلند می شد گفت:
    -بهتره بری یه دوش بگیری فردا بیشتر حرف می زنیم!
    قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید با آن که می دانست الکس هم روزی به دنبال زندگی خودش می رود اما جدایی از برادرش نسبت به جدایی از پدر و مادرش به مراتب سخت تر بود، پس از گذاشتن جعبه ی کمک های اولیه داخل گنجه به اتاق برگشت و روی تختش نشست؛ می خواست زمانی که برای عروسی مگنولیا به لندن باز می گشتند با سهم ارثیه ی برادرش خانه ای یک خوابه نزدیک به خانه ی پدر و مادرش بخرد تا در صورت لزوم آن ها مراقب برادرش باشند، هرچند بعید می دانست آن ها مراقب برادرش باشد. شاید هم او بیش از حد وابسته ى برادرش بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل هشتم
    یک هفته از کارآموزی اش در آزمایشگاه مرکزی می گذشت و قرار بود هفته ی آینده برای عروسی مگنولیا بروند و او از الان برای جدایی از برادرش ناراحت بود، رپوش سفید رنگش را پوشید و کلاسور به دست راهی اتاق شد؛ اتاق مستطیلی شکلی که دیوار هایش تا نیمه با موزاییک های سفید رنگ پوشیده شده بود و شباهت زیادی به آشپزخانه های رستوران داشت، دفترش را روی یکی از میز ها گذاشت و پس از زدن عینک ایمنی اش به چشمش، مشغول انجام آزمایش شد. مشاهداتش را یادداشت کرد و پس از برسی موارد لازمه کلاسور به دست پشت میز نشست و مشغول نوشتن گزارشش شد با صدای خانوم فاکس سر بلند کرد، خانوم فاکس زن میان سالی بود که موهایش را بلوند مایل به قرمز کرده بود و همیشه یک عینک کائوچویی سرمه ای رنگ به چشم داشت که اکثر اوقات یک شومیز یقه دار و دامن اداری تیره رنگ با کفش پاشنه پهن سه سانتی می پوشید!
    -برو به سردخونه و طبق اون لیست مواد لازمه رو بیار!
    از خانوم فاکس با آن آرایشش اصلا خوشش نمی آمد اما چون او یکی از متخصصین بود مجبور به رعایت ادب می شد و هرچند همیشه سعی می کرد مؤدب باشد، سری تکان داد و سعی کرد با لحن درستی صحبت کند!
    -چشم خانوم فاکس، بعد از تموم کردن اینا می میارمشون!
    سپس مشغول نوشتن ادامه گزارشش شد، لیست به دست وارد سردخانه شد از یخچال نمونه ها را در آورد و روی میز گذاشت ابتدا نمونه ی خون ها را داخل جعبه گذاشت و سپس بسته ی ژله ای مانند سبز رنگ را کنار لوله ها گذاشت در جعبه را بست و پس از قفل کردن در از سردخانه خارج شد؛ با صدای داد خانوم فاکس سرش را بلند کرد و به او که با عصبانیت لوله ای را در دست داشت بالا گرفت.
    -ای دختره ی خیره سر، وقتی یه بچه دبستانی وارد کار می کنن نتیجه این می شه؛ دیدین که حرف من درست از آب در اومد، این دختر بچه رو چه به کار های آزمایشگاهی...
    النا بلند شد تا ببیند دلیل این داد و قال های خانوم فاکس چیست؟ با دیدن لوله ی سبز رنگ با دست به پیشانی اش زد، فراموش کرده بود نباید لوله های مواد مایع را کنار لوله ی خون بگذارد؛ با شرمندگی گفت:
    -متاسفم من یادم نبود که نباید...
    ناگهان یاد نوشته ای دست نویس افتاد و با صدای بلندی گفت:
    -همینه... ببخشید می شه از نمونه یکم بردارم؟
    سپس بدون معطلى به سمت خانوم فاكس كه هنوز لوله به دست ايستاده بود رفت و لوله را قاپید، مانند گنجی با ارزش لوله را در دست گرفت و به سمت دستگاه سانتریفیوژ رفت؛ مایع قرمز رنگ را از پلاسما ی شیری رنگ جدا کرد و با قطره چکان مقداری را داخل لوله ای ریخت، لوله را تکان داد و به سمت چراغ رفت. با وسواس مقداری از مایع صورتی رنگ را زیر میکروسکوپ گذاشت و با دقت به آن نگاه کرد، سلول های ویروسی به سرعت در حال کم شدن بود؛ با لبخند به استادش نگاه کرد و گفت:
    -سلولای ویروسی داره نابود می شه، حق با شماست من خیلی خنگم؛ باید زود تر می فهمیدم که...
    پرفسور مورفی با جدیت به سمتش آمد و او را کنار زد، به نوشته های النا نگاه کرد و با اخم زیر لب گفت:
    -کوین!
    سپس رو به خانوم فاکس گفت:
    -به جای سرزنش این دختر باید تحسینش کنی مارگارت، کارت عالی بود خانوم ویستون ولی این معادلاتی که نوشتی کار خودته؟
    النا لبخند زد و سرى تكان داد:
    -نه قربان، اینا رو از استادم یاد کرفتتم؛ فکر کنم که پرفسور کوین... ایشون این روش رو برای یه سری آزمایشات دیگه انجام می داد، یه روز که داشت یه آزمایش انجام می داد از این روش استفاده کرد و من فکر کردم ممکنه جواب بده!
    نگفت که او هم این کار را انجام داده است، نمی خواست تلاش های او به نام خودش و در جاى ديگری به ثبت برسد؛ او که دزد نبود، بود؟ نباید نتیجه ی تلاش های استادش را صاحب می شد! تصمیم گرفت در اولین فرصت با پرفسور صحبت کرده و ماجرا را برای او بازگو کند، در اتاق مشغول مرتب کردن اطلاعات ثبت شده بود که یک ایمیل ناشناس دریافت کرد؛ با تعجب به فایل ویدیویی نگاه کرد باورش برایش سخت بود و نمی توانست چیزی را که دیده بود باور کند، با صدای زنگ تلفنش از جا پرید و به اسکرین گوشی اش نگاه کرد.

    *******
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    در محوطه ی بی درختی روی زمین خاکی نشسته بود، لباس هایش تماما سیاه بود و پوستش سفید و رنگ پریده بود، شک نداشت که از سرما مرده است؛ مرد شنل پوشی بالای سرش قرار گرفت و با صدای بمش گفت:
    -وقتشه خودت رو آماده کنی النا چون به زودی خواهی مرد!
    -هی النا بلند شو رسیدیم!
    با خواب آلودگی سرش را از روی شانه ی برادرش بلند کرد و چشمانش را ماساژ داد ، خمیازه ای کشید و پس از برداشتن کوله اش راهی خروجی شد؛ از تاکسی پیاده شد و رو به روی در شیشه ای رنگ ایستاد، قرار بود روز قبل از عروسی به لندن بازگردد اما به خاطر کار هایش نتوانست خودش را برساند پس از کلی غر زدن مگنولیا توانست برای صبح خودش را برساند. به سمت صندلی ای که مگنولیا رویش نشسته بود رفت و کنارش نشست:
    -امروز چه حسی داری وقتی که به زودی به عنوان خانوم پندلتون از کلیسا خارج می شی؟
    مگنولیا رویش را برگرداند با آن که از حضور دوستش بی نهایت خوشحال بود اما از النا دلخور بود، مگنولیا با قهر گفت:
    -می خواطستی امروزم نیای هان؟
    النا متوجه دلخوری او شد ولی برای عوض کردن بحث گفت:
    -بیچاده دنوش باید تا شش ماه توی بدعنق رو تحمل کنه، بهش پیشنهاد می کنم تا پای بند نشده دوتا پا داره دوتای دیگه قرض کنه در بره!
    مگنولیا با حرص گفت:
    -می زنم له و لورده ات می کنما بی شعور!
    النا دست هایش را به نشانه ی تسلیم شدن بالا برد و گفت:
    -اوکی بابا، خشونت برای بچه خوب نیست!
    پس از آرایش ملیحی عکس های مختلفی همراه با ماریا و خواهر دنیل دایانا و مادر هایشان جسی و کلارا، به مگنولیا کمک کرد تا لباس سفید گیپورش را بپوشد و خودش هم به عنوان ساقدوش لباس حریر شیری رنگی را به تن کرد؛ عکس های مختلفی را مقابل کلیسا گرفتند و در آخر با کمک مگنولیا را به اتاق انتظار بردند، استرس بدی تمام وجودش را فرا گرفته بود و مدام می گقت:《یعنی واقعیه؟ تا چند ساعت دیگه من متاهل می شم؟ وای لنا می ترسم! 》و النا هم با خونسردی او را به آرامش دعوت می کرد اما خودش هم مضطرب بود، به این فکر می کرد که او هم روزی عروس می شود و در محراب کلیسا با ریون احد و پیمان می بندد؛ پایین لباسش را مرتب کرد و دست گل به دست جلو تر از مگنولیا که دست در دست پدرش بود وارد کلیسا شد، کنار پسر عموی دنیل ایستاد و به عنوان شاهد کنارشان بود. با صدای کشیش که می گفت:《حالا من این زن و مرد را به عنوان زن و شوهر اعلام می کنم، می تونی عروس رو ببـ*ـوسی!》دنیل بوسـ*ـه ای به پیشانی مگنولیا زد و حاضرین با شادی دست زدند، النا به دوستش که خوشحال بود و با تمام وجودش می خندید نگاه کرد؛ برای مگنولیا خوشحال بود و این خوشبختی را لایق دوستش می دانست، شب بود و برای جشن بعد از کلیسا به یکی از هتل های معروف شهر رفتند. چون نیمه شب پرواز داشت زود تر به اتاقش بازگشت تا وسایلش را جمع کند، در اتاق را بست و کفش های پاشه بلندش را در آورد، هیچ گاه میانه ی خوبی با کفش های پاشنه بلند نداشت!
    -خیلی خوشکل شدی النا، رنگ سفید خیلی بهت میاد؛ می تونستی عروس خوشکلی برای پسرم باشی حیف که تو یه انسان بی ارزشی!
    النا سر بلند کرد و با مرد جوانی مواجه شد، شباهت زیادی به ریون داشت اما او نبود؛ النا مبهوت نگاهش کرد که مرد لبخند جذابی زد و با صدای بمش گفت:
    -می بخشی که بی اجازه وارد اتاقت شدم اما اصولا انقدر بی ادب نیستم که بی اجازه وارد اتاق یه دختر جوان بشم ولی من و تو که غریبه نیستیم درسته؟
    النا با تعجب نگاهش کرد و سپس با عصبانیت گفت:
    -بهتره زودتر از اتاق من بیرون بری، کم کم داری عصببم می کنی!
    مرد مجدد لبخندی زد و با خونسردی گفت:
    -اوه النای عزیز، فکر نمی کنی یکم زود عصبی می شی؟
    لبخندی زد و ادامه داد:
    -فکر می کنم پسرم درباره ی من باهات حرف نزده، من پدر ریون تامسون هستم؛ شنیدم امروز عروسی دوست عزیزت مگنولیا بوده، دختر زیبایی بود اما اشتباه بزرگی کرد که با یه مغذی*ازدواج کرد البته تاوان اشتباهش رو داد و اما تو، تو هم باید تاوان کارات رو بدی عزیزم. به زودی دوباره باهم گپ می زنیم عروس عزیزم!
    سپس بی حرفی غیب شد النا هنچنان با تعجب ایستاده بود و به حرف های تامسون فکر می کرد، او گفت:《عروسش... پسرم ریون... ازدواج با يك مغذى...》اتاق دور سرش چرتخید و روی زمین افتاد قبل از آن که از هوش برود جمله ای در سرش تکرار شد《... باید تاوان بدی!》با احساس سرما به هوش آمد و به الکس که مضطرب بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد، الکس با دیدن چشمان باز خواهرش لبخندی زد:
    -عزیز دلم بالاخره بیدار شدی؟
    النا با تعجب به او نگاه کرد و با یادآوری دیدارش با تامسون ترسیده پرسید:
    -مگی.. مگنولیا حالش خوبه؟
    قیافه ی الکس طوری در هم رفت که النا متوجه شد که برادرش خبر خوشی ندارد، احساس کرد قلبش فشرده شده است و ناخواسته اشکش سرازیر شد!
    *مغذی: کسی که خون آشام ها از او تغذیه می کنند!
    ********
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    دو روز از آن صبح شوم گذشت و آن روز مگنولیا از بیمارستان مرخص می شد، فردای روز عروسی درست چند ساعت پس از دیدار تامسون و النا هواپیمای مگنولیا سقوط می کند و جز مگنولیا و دو نفر دیگر همه ی مسافرین مرده بودند، مگنولیا به طرز معجزه آسایی نجات پیدا کرد اما فرزندش را از دست داده بود؛ النا به خاطر آن که کنار دوستش بماند دو هفته از دانشگاه و آزمایشگاه مرخصی گرفته بود، ویلچر را آورد و مگنولیا را رویش نشاند. دوست بدشانسش درست چند ساعت بعد از عروسی اش هم زمان هم شوهرش و هم فرزند متولد نشده اش را از دست داده بود، ماریا می گفت:《باید برای تغییر روحیه ببریمش فلوریدا، ، من خواهرم رو می شناسم مگی خیلی به دنیل وابسته بود، احتمال افسوردگیش بالاست باید از لندن دورش کنیم!》اما مگنولیا به سرعت مخالفت کرد و گفت که می خواهد به خانه ی خودش برود، همان خانه ای که برای خودش و دنیل آماده کرده بود و النا به شرط آن که او هم کنارش باشد قبول کرد که با مسئوليت خودش مگنولیا را مرخص کند! قرار بود به محض مرخص شدن او را پیش دنیل ببرد، در قبرستان پشت کلیسا بودند و مگنولیا بی صدا اشک می ریخت؛ النا پس از گذاشتن دست گل رز سیاه رنگی او را با همسرش تنها گذاشت، روی نیمکت چوبی نشسته بود و به این فکر می کرد که تامسون یک هیولا است. با صدای بم او سرش را برگرداند:
    -خوب نیست به پدر شوهر آینده ات هیولا بگی دختر جان!
    النا به او که یک بارونی تیرهی بلند به تن داشت نگاه کرد و با خشم غرید:
    -کار تو بود؟ توی لعـ*ـنتی این کار رو کردی؟ تو..
    با دست به مگنولیا که روی ویلچر نشسته بود اشاره کرد و ادامه داد:
    -اون زن بیچاره رو تو به اون روز انداختی؟ تو باعث مرگ دنیل و بچه اش شدی، جواب بده؟
    تامسون با لبخند سری تکان داد و با خونسردی گفت:
    -بهش هشدار داده بودم کارش اشتباهه، خودش به حرفم گوش نداد اگه خودش و خانواده اش رو به ما تقدیم می کرد الان هم خودش و بچه اش زنده بودن و هم اون دختر زیبا تو اوج جوونی بیوه نمی شد؛ الان هم نوبته توئه دختر عزیزم مایلی به ما ملحق بشی؟
    النا پوزخند عصبی ای زد و با جدیت گفت:
    -تو یه هیولای جانی هستی و من با یه قاتل كارى ندارم!
    تامسون لبخندی زد و گفت:
    -اوه الناى عزيز، بهت گفتم که این طرز حرف زدن با بزرگ ترت درست نيست عزيزم!
    النا به سرتا پای او نگاه کرد به او می خورد حد اکثر دو یا سه سال از او بزرگتر باشد با کلافگی گفت:
    -من رو مسخره کردی؟ بگو ببینم تو با مرگ اونا ارتباطی داشتی یا نه که اگه داشته باشی مطمئن باش با ازراعیلت حرف می زنی!
    النا با خشم به تامسون که با بیخیالی به او نگاه می کرد چشم غره رفت، چشمان سبز تامسون به سرخی گراییده و خیره به چشمان آبی النا نگاه کرد؛ النا با دیدن لحظات قبل از سقوط هواپیما بهت زده شد و با گنگی سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
    -این امکان نداره، یعنی تو... تو یه... یا عیسی مسیح (ع) !
    تامسون با خونسردی گفت:
    -درسته عزیزم، هم من و هم پسر عزیزم حتی اون پسرک ادوارد، جالب تر این که دنیل عزیز هم باخبر بود و بهای سنگینی بابت دونستنش پرداخت و حالا نوبت توئه عروس عزیزم؛ حالا که تو ام از راز کوچیکمون باخبری بگو ببینم ترجیح می دی کنار دوست عزیزت بمونی یا بمیری؟ هان عروس خوشکلم؟
    النا تا به آن روز چیز های اینچنینی را باور نداشت البته هنوز هم باور نداشت و حتی با دیدن آن هم باورش نمی شد، با سوءظن به تامسون که بی حالت به او زل زده بود نگاه کرد؛ تامسون با بی حوصلگی گفت:
    -هنوز باور نکردی؟ برای من جای تعجب داره که چه طور اون پسر به خاطر تو حاضر به انجام این کار شده!
    سپس با خشونت به النا نزدیک شد و دندان های نیشش را در رگش فرو برد، النا با سوزشی که در گردنش ایجاد شد از درد چشمانش را بست؛ چشمانش را باز کرد هنوز در همان قبرستان بود و مگنولیا هم کنار قبر دنیل نشسته بود، از جایش بلند شد و همراه مگنولیا به سمت آپارتمان آن ها رفت. مگنولیا را روی تخت خواباند و خودش هم به آشپرخانه ی اپن خانه ی دو خوابه رفت، می خواست برای مگنولیا سوپ بپزد اما به خوبی می دانست که مگنولیا از سوپ متنفر است پس تصمیم گرفت مواد را میکس کرده و به صورت پوره به او بخوراند؛ برای آماده کردن سوپ پس از ریختن مقداری از حبوبات و عصاره ی سبزیجات و آب مرغ قابلمه را روی اجاق گذاشت، مواد را داخل غذاساز ریخت و پس از له کردن مواد مایه خمیری شکل را به پوره ی گوجه فرنگی اضافه کرد. روی صندلی فلزی نشسته بود و با خودش می گفت:《پدر ریون واقعا یه هیولاست، یعنی خود ریون هم... وای خدایا یعنی من عاشق یه خون خوار شده بودم؟》به گردنش دست کشید و جای زخمش را لمس کرد، باورش نمی شد روزی به چیز هایی که اعتقاد داشت چرند است مواجه شود ؛ با یادآوری آن که حالا او هم مجبور است بین مردن و زجر کشیدن یکی را انتخاب کند آهی کشید، او تازه بیست سالش شده بود مردن برایش زود بود، نبود؟ اما اگر با تامسون می رفت مجبور به ترک خانواده اش می شد، نمی خواست مثل مگنولیا خانواده اش را قربانی شوند اما پس خودش چه؟ آهی کشید و بلند شد تا سوپش را هم بزند!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    پس از خواباندن مگنولیا به پذیرایی رفت با دیدن عکس‌های دونفره‌ی دنیل و مگنولیا بغض کرد با آن‌که با دنیل خیلی صمیمی نبود ؛ اما دلش گرفته بود شاید هم از او عصبی بود؛ یعنی مگنولیا این را می‌دانست؟ امکان داشت نزدیک شدن دنیل به آن‌ها به خاطر مکیدن خونشان باشد؟ به عکس سه نفره‌یشان نگاه کرد، او و دنیل و مگنولیا؛ دنیل یک مغذی بود، هرچند نمی‌دانست که مغذى بودن دقیقا به چه معناست اما... واقعا تمام ابراز علاقه‌های ریون به او بازی بود؟ نه تامسون گفت ریون واقعا عاشقش است، امکان داشت تامسون دروغ گفته باشد؟ امكان داشت تمام اين‌ها يک کابوس بوده باشد؛ اما زخم گردنش چه آن هم جز خیالاتش بود؟
    دستی به گردنش کشید با آن‌که روی زخمش را با کرم پودر پوشانده بود ولی می‌وانست برامدگی رویش را حس کند، یعنی تمام اتفاقات واقعی بود پس... اگر این طور بود خانواده اش، یعنی آن ها هم در خطر بودند؟
    الیزا عصبی و گیج بود او که توانسته بود معادله‌های سخت شیمی را حل کند حالا حتی نمی‌بتوانست به سوالات ذهنش پاسخ دهد، از روی مبل بلند شد و مشغول قدم زدن در نشیمن کوچک خانه شد؛ نتوانست جوابی پیدا کند که هیچ بلکه به سوالاتش هم اضافه شد، تازه داشت معنای حرف ریون را می‌فهمید《..مجبورم ازت فاصله بگیررم... این به خاطر خودته.... من دوست دارم اما نمی تونم باهات باشم...》حالا داشت دلیل رفتارهای ریون را می‌فهمید، دلیل دوری‌های ریون و غیبت‌های مدرسه اش را؛ به سمت کوله اش رفت و از تبلتش درباره‌ی خون‌آشام‌ها اطلاعاتی را استخراج کرد، پس از خواندن مقالاتی درباره‌ی خون‌آشام‌فها یک کلمه در ذهنش نقش بست《از خون تغذیه می کنند!》خون! یعنی او فقط برای ریون یک منبع تغذیه بود؟ دنیل مغذی بود، يعنى او هم ک منبع بود؟
    - خون‌آشام‌ها، یعنی من الان...
    -باید بین مغذی بودن و مردن یکی رو انتخاب کنی یا این‌که یکی از ما بشی!
    الیزا با ترس به تاریک‌ترین نقطه‌ی اتاق نگاه کرد، چهره‌ی رنگ پریده ی تامسون را دید. تامسون رو کرد به الیزا و با جدیت گفت:
    - خوشحال می‌شم زودتر از تصمیمت با خبر بشم!
    الیزا لبش را با زبان تر کرد او مطمئن بود كه هنوز براى مردن خيلى جوان است و اگر بخواهد یک مغذى باشد درد تاقت فرسايی را باید تحمل کند تامسون گفت:《اگر بخواهد می‌تواند یکی از آن‌ها باشد!》اگر قبول می‌کرد یک خون‌آشام شود چه؟ مجدد صدای تامسون بلند شد:
    - در اون صورت باید بری به جنگل خونین! وقتی تبدیل بشی دیگه نمی‌تونی بین انسان‌ها زندگی کنی و من فکر نمی‌کنم که بتونی دور از خانواده ات بمونی، برادرت الکس خیلی بهش وابسته‌ای درسته؛ اما نمی‌خوای که برادرت آسیبی بیینه مگه نه؟
    الیزا با خشم به سمتش حجوم برد و غرید:
    - من رو با برادرم تهدید نکن مردک، باشه من هر کاری بگی می‌کنم فقط به برادرم کاری نداشته باش؛ از خانواده و دوستم فاصله بگیر و منم هر چی بخوای بهت می‌دم!
    تامسون با خونسردی گفت:
    -بسیار خوب، من اونقدر که فکر می کنی ظالم نیستم دخترم؛ گفتم که تو عروس عزیز منی و من هم قصد ندارم تو رو برنجونم، یک هفته فرصت داری با خانواده و دوستات خداحافظی کنی!
    سپس دستان سرد و رنگ پریده اش را روی دست النا گذاشت و او را از خودش جدا کرد، النا که با برخورد دست سرد تامسون با پوستش عبور جریان برق را حس کرده بود و می لرزید مبهوت ایستاده بود؛ به جای خالی او نگاه کرد و روی زمین پارکت شده آوار شد، فکرش را نمی کرد روزی این ها را تجربه کند. نمی دانست که این تازه اول ماجرایش است!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل نهم
    افسرده شده بود یا از زندگی سیر شده بود را نمی‌دانست. دو روز از فرصت هفت روزه‌ای که تامسون به او داده بود می‌گذشت و الیزا روزها کنار مگنولیا بود و شب‌ها در اتاق بچه گریه می‌کرد و تا صبح بیدار بود؛ آدم قوی‌ای نبود ولی تظاهر به قوی بودن می‌کرد، از چهار سالگی اش این طوری شده بود، تا امروز به خاطر برادرش زندگی کرده بود و حالا هم برای آرامش او داشت زندگی خودش را تباه می‌کرد!
    آهی کشید و به تخت کودک سفید رنگ نگاه کرد، روزی را به یادآورد که برادرش تازه به دنیا آمده بود؛ آن روز فکر می‌کرد که با آمدن یک بچه دیگر پدر و مادرش به او توجه نمی‌کنند هرچند که آن زمان هم کم آن‌ها را می‌دید؛ اما حداقل شب‌ها را یکی در میان پدر و مادرش کنارش بودند. همان هم برایش غنیمت بود، اوایل از او بدش می‌آمد؛ اما کم کم به او علاقمند شد. روزها را با او بازی می‌کرد و شب‌ها کنارش می‌خوابید، روز اول مدرسه اش با او به مدرسه رفت و اولین باری که برادرش در مدرسه دعوا کرد او کنارش بود حتی اولین باری که عاشق هم شد لیزا کنارش بود؛ حالا هم که می‌خواست به خاطر برادرش مرگ را انتخاب کند، اشکی که از چشمش چکید را پاک کرد و به عکس دو نفره اش با برادرش نگاه کرد. با بغض گفت:
    - به خاطر تو حاضرم هر کاری بکنم!
    عشق یک خواهر به برادرش همین بود نه؟ اشکش را پاک کرد و با خودش گفت:《باید این پنج روز آخر رو کنار خانواده ام باشم، نباید بذارم بعدا حسرت امروز رو بخورم!》از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت، به سالن رفت تا شاید بتواند مگنولیا را از اتاق بیرون ببرد!
    - هی مگ بلند شو، باور کن دونش هم از این قیافه‌ی پژمرده خوشش نمیاد؛ حداقل به خاطر اون بلند شو، نمی‌گم که پاشی برقصی بابا فقط بلند شو!
    به اجبار توانست کمی او را سر حال کند، ابتدا او را به حمام فرستاد سپس موهایش را شانه کرد و بافت؛ با آن‌که آرایش کردن بلد نبود ولی تلاشش را کرد که کمی صورت مگنولیا را از بی‌روحی در آورد، او را به کتابخانه برد و روی تک مبل کرم رنگ نشاند. آلبوم عکس‌های دبیرستانشان را بیرون آورد و کنار مگنولیا نشست سپس گفت:
    - ببین این رو یادته؟ کریس دماغو اونم سوفیای فیلی، اه اه اینم تونی برک دیوونه اس؛ بهت گفته بودم روز بعد جشن چی کار کرد؟ پسره‌ی بی‌شعور اومده می‌گـه عاشقتم بعد خواسته به زور من رو ببوسه احمق، نبودی ببینی که وقتی بین پاش کوبیدم چه قیافه‌ای شد..
    با دیدن عکس ریون مکث کرد، نمی‌دانست حال باید از او متنفر باشد یا خیر؟ هنوز هم با دیدن چشمان سبز رنگش قلبش تند تند می‌تپید؛ اما اگر با او آشنا نمی‌شد مجبور نبود تا چند روز دیگر همراه آن تامسون برود، کمی روی صفحه‌ی او ماند؛ ریون در صفحه اش برای مگنولیا هم از علاقه اش به الیزا نوشته بود، الیزا با خشم ورق زد و عکس دنیل را آورد دنیل پس از ابراز علاقه به مگنولیا درباره‌ی مغذی بودنش نوشته بود!
    لیزا کتاب را بست و گفت:
    - هی مگی می‌خوام بهت یه چیزی بگم، من رو نگاه کن باید یه موضوع مهم رو بهت بگم؛ تو تا حالا بابای ریون رو دیدی؟ می‌دونم الان وقت مناسبی نیست ولی، ببین مگ دو روز پیش تو قبرستون دیدمش و اون گفت:《مرگ دنیل بی‌دلیل نبوده، مقصر مرگش خودش بوده!》...
    مگنولیا با چشمانی که اشک درشان حلقه زده بود گفت:
    - منظورت چیه؟ یعنی...
    الیزا بین حرفش پرید و گفت:
    -‌ گوش کن ببین چی می‌گم من قراره یه مدت پیش بابای ریون بمونم، می‌خوام برم تحقیق کنم ببینم می‌تونم بفهمم چی به چیه فقط به کسی چیزی نگو تا به موقعش حلش کنم!
    سپس در دلش گفت:《هم انتقام دوستم و هم انتقام اشکای تو رو از اون خون‌خوارهای عوضی می‌گیرم!》سپس دست مگنولیا را در دست گرفت و گفت:
    - اما ازت یه خواهش دارم، تا من برگردم لطفا افسرده نباش؛ اوکی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    در حیاط ویلای پدر و مادرش نشسته بود، پدرش که مانند همیشه سر کار بود و مادرش پشت لپ تابش نشسته بود؛ الیزا با دقت جز به جز چهره ی مادرش را نگاه می کرد، چشمان کشیده اش با بینی قلمی اش-لب‌های قلوه‌ای اش با گونه‌های برجسته اش-ابروهای تتو شده و موهای بلند مواجش!
    مادرش را دوست داشت؛ اما هیچ‌گاه به او نگفت که دوستش دارد، نمی‌خواست حالا هم بگوید اما.. ناخواسته از جایش بلند شد و پیش مادرش رفت؛ پشت سرش ایستاد و از پشت او را در آغـ*ـوش گرفت، سرش را روی شانه ی برهنه‌ی او گذاشت و گفت:
    - دلم برای اون روزایی که بغلم می‌کردی و موهام رو شونه می‌کردی تنگ شده، مامان!
    مادرش که از ابراز احساسات ناگهانی او تعجب کرده بود، پرسید:
    - الیزا تو حالت خوبه؟
    الیزا لبخند تلخی زد:
    - خوبم، فقط امروز دلم خواست یه دختر کوچولوی لوس بشم!
    مادرش با تردید گفت:
    - مطمئنی حالت خوبه دیگه؟
    الیزا اشکی را که می‌خواست راه خودش را از چشمش پیدا کند پاک کرد و لبخند تلخی زد، مادرش چه می‌دانست این آخرین دیدارش با دخترکش است وگرنه انقدر بی‌تفاوت نبود؛ الیزا از مادرش جدا شد و خنثی گفت:
    - بیخیال مامان، فکر کنم بعد از اتفاقات اخیر یکم بهم ریختم؛ بهتره برم تو تا راحت به کارت برسی!
    مجدد لبخند تلخی زد و به اتاقی که در آن دوروز مال او بود رفت، اتاق مهمان بود که تم آبی رنگی داشت برایش خنده دار بود که در خانه‌ی پدری اش یک مهمان بود؛ روی تخت دونفره نشست و به دیدار امروزش با تامسون فکر می‌کرد، از او متنفر بود مخصوصا زمانی که لیزا را《عروس عزیزم》خطاب می‌کرد دلش می‌خواست او را خفه کند؛ اما نمی‌توانست و همین موضوع عصبی اش می‌کرد، دو روز مانده بود به موعد هفت روزه‌ای که تامسون به او داده بود؛ الیزاا خودش را روی تخت به پشت انداخت و زیر لب گفت:
    - لعنت به روزی که تو مدرسه دیدمت ریون، اگه تو وارد زندگیم نمی‌شدی... شاید الان من تو این شرایط نبودم...شاید عشق رو هم تجربه نمی‌کردم، به قول مگی:《عشق بهترین احساسه دنیاست!》شاید حق با اون باشه ولی واقعا برای من بهترین بود؟
    به پهلو چرخید و با دیدن آن چشمان سبز اخمی کرد و زمزمه کرد:
    - باز چی ازم می‌خوای؟
    تامسون با جدیت و خونسردی گفت:
    - اوه عزیزم، رفتارت با من اصلا مؤدبانه نيست؛ یادت نرفته که من هر زمان كه بخوام مى‌تونم برادرت رو...
    الیزا با پرخاش از جایش بلند شد و با صدای بلند گفت:
    - بسه... بسه، انقدر من رو با برادرم تهدید نکن؛ خسته ام کردی لعنتی، از بازی با من خوشت مياد؟
    تامسون با همان ظاهر خونسردش لبش را کج کرد:
    - اوه الیزابت عزیز، خونسرد باش با داد زدن کاری از پیش نمی‌بری فقط خودت رو خسته می‌کنی؛ یکم خونسرد باش چون در آینده بهش نیاز داری!
    سپس در آنی غیب شد، الیزا که همچنان عصبی بود نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و غرید:
    - لع
    نت به تو!
    در محوط بی‌درختی از جنگل نشسته بود، بوی خون به مشامش می‌رسید و کمی بعد شخص شنل پوش قد بلندی را دید که بخش‌هایی از لباسش خیس بود، ترسیده پاهایش را در شکمش جمع کرد و با صدای لرزانی گفت:
    - تو کی هستی؟
    شخص شنل پوش قدمی به سمتش برداشت و دست استخوانی و رنگ پریده اش را که رگ‌های آبی و بنفشش بیرون زده بود به سمتش دراز کرد، با آن صدایش که خشن و کمی ترسناک هم بود گفت:
    - زمان آن رسیده است که به سرورت خدمت کنی!
    سپس بازوی او را گرفت و با خشونت او را بلند کرد، همراه شخص ناشناس وارد محوطه‌ی تاریکی شد که سرد و ترسناک بود به طوری که نفسش از سرما بند آمد!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا