در اتاق جدیدش روی تخت خواب تک نفره ی سفید رنگ نشست، خسته بود و دلش یک دوش آب گرم و کمی استراحت می خواست اما باید قبل از استراحت می بایست وسایلش را جا به جا کند؛ بلند شد و لباس هایش را داخل کمد چوبی سفید رنگ چید، حوله ی لیمویی رنگش را برداشت و به حمام رفت.پس از کمی استراحت به سالن رفت، ویلای دو طبقه یشان مبله بود و هر چند که چیدمان آن مطابق سلیقه ی النا نبود اما همین که ویلا در منطقه مناسبی بود برایش کفایت می کرد؛ همان طور که از پله ها پایین می آمد به کاناپه ی چرم نگاه کرد، هیچگاه کاناپه ی چرم را دوست نداشت آن هم زمانی که رنگش مشکی براق باشد. سرش را تکان داد تا خاطره ی را که داشت پیش چشمش شکل می گرفت فراموش کند، سمت جعبه های آبی رنگ رفت و یکی از آن ها را باز کرد؛ جعبه ها را یکی یکی باز کرد و وسایل را چید، قاب عکس را بالای شومینه نصب کرد و روی مبل راحتی نشست. به عکس خودش نگاه کرد، عکسی که روز فارق التحصیلش گرفته بود؛ عکس کناری اش عکسی از او و برادرش در سفر به روستایی بود ، عکس بعدی تصویر خودش و خانواده اش بود. قاب عکس فلزی را در دست گرفت و به آن نگاه کرد، پدرش با همان قیافه ی جدی همیشگی اش به دوربین نگاه می کرد و مادرش هم مثل همیشه لبخند مصنوعی به لب داشت؛ یادش است که روز فارق التحصیلی اش آن را برای بستن دهان مردم گرفته بودند، اصولا برایشان حرف کسی مهم نبود اما برای حفظ ظاهر لازم بود. پوزخندی زد:
-با اینکه همیشه کاراتون نمایشی بوده اما... دلم برای همون تظاهرا تنگ شده!
صدایی از درونش گفت:《واقعا دلت تنگ شده؟》قطره اشکی را که جاری شده بود با دست پاک کرد، از روی راحتی زرشکی رنگ بلند شد و به آشپزخانه رفت؛ ژامبون را تکه تکه کرده و داخل ماهی تابه ریخت، دو تخم مرغ را هم به آن اضافه کرد و روی صندلی نشست. مقابل دانشگاه ایستاد و پس از پارک کردن ماشینش پیاده شد، کوله اش را روی دوشش تنظیم کرد و وارد محوطه ی دانشگاه شد؛ تقه ای به در چوبی رنگ زد و پس از بفرمایید آقای مدیر وارد شد، اتاق مستطیلی شکلی که میز و صندلی اداری تیره رنگی داشت با چند کمد شیشه ای پر از تقدیر نامه و جام. النا به مرد مسنی که کت و شلوار سرمه ای رنگ به تن داشت نگاه کرد.
-سلام آفای ریچموند، من النا ویستون هستم!
آقای ریچموند نگاهی به النا انداحت، النا تیپ اسپرتی پوشیده بود و با موهای بازش خیلی شبیه جوانی مادرش شده بود؛ آقای ریچموند با دیدن النا به یاد گذشته افتاد سپس سری تکان داد و با نفرت گفت:
-بله، پدرت رو خوب می شناسم کریس ویستون!
النا لبخند مصنوعی زد، از آن که به عنوان دختر دکتر ویستون معرفى شود خوشش نمى آمد؛ آقای ریچموند به صندلیی مقابلش اشاره کرد و با جدیت گفت:
-برای کارهای دانشگاهت اومدی؟
النا همان طور كه روى صندلی مى نشست گفت:
-بله!
*****
-با اینکه همیشه کاراتون نمایشی بوده اما... دلم برای همون تظاهرا تنگ شده!
صدایی از درونش گفت:《واقعا دلت تنگ شده؟》قطره اشکی را که جاری شده بود با دست پاک کرد، از روی راحتی زرشکی رنگ بلند شد و به آشپزخانه رفت؛ ژامبون را تکه تکه کرده و داخل ماهی تابه ریخت، دو تخم مرغ را هم به آن اضافه کرد و روی صندلی نشست. مقابل دانشگاه ایستاد و پس از پارک کردن ماشینش پیاده شد، کوله اش را روی دوشش تنظیم کرد و وارد محوطه ی دانشگاه شد؛ تقه ای به در چوبی رنگ زد و پس از بفرمایید آقای مدیر وارد شد، اتاق مستطیلی شکلی که میز و صندلی اداری تیره رنگی داشت با چند کمد شیشه ای پر از تقدیر نامه و جام. النا به مرد مسنی که کت و شلوار سرمه ای رنگ به تن داشت نگاه کرد.
-سلام آفای ریچموند، من النا ویستون هستم!
آقای ریچموند نگاهی به النا انداحت، النا تیپ اسپرتی پوشیده بود و با موهای بازش خیلی شبیه جوانی مادرش شده بود؛ آقای ریچموند با دیدن النا به یاد گذشته افتاد سپس سری تکان داد و با نفرت گفت:
-بله، پدرت رو خوب می شناسم کریس ویستون!
النا لبخند مصنوعی زد، از آن که به عنوان دختر دکتر ویستون معرفى شود خوشش نمى آمد؛ آقای ریچموند به صندلیی مقابلش اشاره کرد و با جدیت گفت:
-برای کارهای دانشگاهت اومدی؟
النا همان طور كه روى صندلی مى نشست گفت:
-بله!
*****
آخرین ویرایش: