بهار تازه از راه رسیده بود، اسلاگ همراه دوستش دیوید تصمیم داشتند به مغازه قصابی بروند که اسلاگ پدرش را که مدت ها پیش مرده بود روی نیمکت کنار پارک با کلاه وعصا می بیند. پدرش به قولش عمل کرده بود و در بهار برگشته بود.
پدر اسلاگ رفتگری لاغر با صورتی چروکیده و کلاهی چرب و چیلی بود که همیشه در حال خواندن سرودهای مذهبی بود. او پیش از مرگ با پیدا شدن لکه ای سیاه بر روی شست پایش ابتدا یک پا و سپس پای دیگرش را از دست می دهد و بر روی صندلی چرخدار می نشیند ولی معتقد بود که در بهشت پاهایش دوباره برمی گردد. اسلاگ که پدر را عاشقانه دوست دارد و شاهد تدریجی شرایط تلخ پدر است، از مرگ پدر متأثر و دچار اندوه می شود. امّا اکنون که او برگشته، هر دو پایش را دارد. او برای اسلاگ و دوستش دیوید از بهشت می گوید و پس از در آغـ*ـوش گرفتن اسلاگ، با خواندن آواز همیشگی می رود. اثر رابـ ـطه ی عاطفی و زیبای پدر و پسر و اعتقاد داشتن به باور دینی زندگی پس از مرگ را بیان می کند.