- عضویت
- 2015/11/08
- ارسالی ها
- 22,523
- امتیاز واکنش
- 65,135
- امتیاز
- 1,290
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
«آدمها میتونن خونشون رو، شهرشون رو، زبانشون رو، my friend شون رو، دینشون رو و حتی خداشون رو عوض کنن ولی نمیتونن احساساتشون رو عوض کنن».
از بعد ساختاری، رویکرد بنیادینی که این فیلم را در پیکرهی کلی – و نه لزوماً در نماها و اجزاء کوچکترش – به شکل غرورآمیزی جلوهگر میکند برقراری ارتباطی همگون و متناسب بین ویژگیهایی ست که ژانرهای موجود در اثر را نمایندگی میکنند. «کامپانلا» فیلمی ساخته است که همانقدر که یک درام عاشقانه است، یک تریلر جنایی رازآلود نیز محسوب میگردد و جالب آنجاست که بر خلاف روال مرسومی که در بسیاری از این گونه فیلمها پیگیری میشود هیچ کدام از این دو وجه - درام عاشقانه و تریلر جنایی رازآلود - طفیلی دیگری نیستند و برای پربار کردن یا پربیننده کردن اثر، به فیلم پیوست نشدهاند بلکه بسیار فراتر از آن؛ یک ارتباط مضمونی بسیار جدی میان این دو بخش برقرار است که در بند بعدی بیشتر در موردش بحث خواهد شد. همینقدر باید دقت کرد که در یک جناح، این فیلم نه محملی برای طرح معماهای گوناگون و پیچیده شده - که در کل فیلم مجموعاً دو معما طرح و حل میگردد - و نه اثری از صحنههای تعقیب و گریز مکرر در فیلم وجود دارد - جز یک مورد در تعقیب و گریز بخش استادیوم - و از جناح دیگر هم شاهد یک درام کنترل شدهی بدون سوز و آه هستیم که در عین حال اثرپذیری خود را نیز حفظ کرده است و هم در عین باورپذیری رابـ ـطهی عاشقانهی بین «اسپوزیتو» و «ایرنه»، مخاطب درگیر یک عشق پرحرارت و پیشرونده بین آن دو نیست. این در حالی ست که «کامپانلا» پیش از این در فیلم «همان عشق، همان باران» و اتفاقاً بین همین دو بازیگر، روایتگر چنین رابـ ـطهای با مختصات مذکور بوده است ولی این بار با درایت تمام از آن رویکرد در این داستان استفاده نکرده است. این ماجرا حداقل دو دلیل متقن دارد اول آن که جایگاه این دو شخصیت به عنوان ضابطین نسبتاً مؤثر دستگاه قضایی که پیشهشان متضاد با احساسات گرم و آتشین و افسارگسیخته است و همچنین نمایههای دیگری که او از این دو شخصیت نشانمان میدهد به طور کامل این خویشتنداری را به «اسپوزیتو» و به خصوص به «ایرنه» دیکته میکند. دلیل دوم که به بحث بالا بیشتر مربوط است آن که؛ او قصد داشته یک داستان بسیار خاص را به شکلی بسیار واقعی روایت کند و با ارائهی تصویری همهجانبه از اتفاقاتی که برای «اسپوزیتو» روی میدهد از درگیر شدن ذهن مخاطبش در هر کدام از این وجوه خودداری کند. مشخص است که فیلمساز از این که مخاطبش متوجه پیوند منطقی بین داستانهایش نشود هراس داشته است.در این فیلم البته نقطهی عطفی وجود دارد و آن همان بخش شکوهمند و به یادماندنی استادیوم فوتبال است که هم از جهت مضمون و هم ساختار از سایر بخشهای فیلم عامدانه فاصله میگیرد. این عمد و قصد فیلمساز این توجه را میطلبد که بدانیم این بخش دقیقاً میان فیلم قرار گرفته و به نوعی محل تغییر جهت داستان است. با تمام مقدمهچینیها و طرح مسألههایی که پیش از این بخش صورت گرفته است، بر خلاف انتظار ، چالشهای جدی بر سر مفاهیمی چون «عدالت» و «عشق» با دستگیری «گومز» تازه پس از آن شب آغاز میشود. و اما بخش پرسشبرانگیزی که در این میان وجود دارد و شاید بزرگترین ایراد اثر هم همین باشد آن است فیلم تحمل باری را که عنوان فیلم برایش در نظر گرفت است ندارد. «چشم»هایی که باید دارای «راز»های نهانی باشند یعنی چشمهای «اسپوزیتو» ، «ایرنه» ، «گومز» (پشت میلهها) و از همه مهمتر «چشمهای مورالس» با آن چهرهپردازی پایینتر از سطح فیلم آن هم در حالی که قرار است نماهای بستهی کلیدی از آن گرفته شود نمیتواند آن مقصود رمزآلود را به نمایش در بیاورد. در این میان «اسپوزیتو» که تنها کسی ست که در زمان حال گریم سنگینی هم ندارد «راز» را در چشمانش تا حدودی منتقل میکند ولی «مورالس» که اتفاقاً راز چشمان او بسیار پراهمیتتر از سایرین است زیر چروکهای غیر طبیعی که در نماهای بسته به خوبی آشکار است غرق شده است. رفع این معضل شاید میتوانست این فیلم را به شاهکاری در نوع خود بدل سازد.بررسیهای گوناگون از زوایای دیگر درمورد این فیلم کاملاً میسر است که البته این نوشته بیش از این مجال پیگیری آن را ندارد.نکتهای در این فیلم وجود دارد که به اعتقاد نگارنده نادیده گرفتنش، به نادیده گرفتن کل فیلم میانجامد. حلقهی نهایی فیلم با آگاهی ما از رویداد عجیب و تکاندهنده میان «مورالس» و «گومز» کامل نمیگردد بلکه این بخشی از پایان است. این واقعه با تمام ظاهر غریب و هولناکی که داشت کلیدواژهی زندگی شخصیت اصلی داستان - «اسپوزیتو» - را از Temo به معنای «ترس» به Te Amo به معنای «دوستت دارم» تغییر میدهد. ترسی که ۳۰ سال پیش از فقدان عدالت ریشه دواند و او را از عشق ناب زندگی خود - که گذشت ۳۰ سال نیز از جلای آن نکاسته است - دور کرد حالا با نمایان شدن بارقههایی از اجرای عدالت - حتی شده به شیوهای بغرنج و خارج از چارچوب اجرایی تعریف شده - از پشت ابر، او را به عشق خود نیز نزدیک میکند. این تناظر که بیتردید به عنوان ملازمهی بین دو مفهوم «عشق» و «عدالت» قابل بیان است رویکردی نوین و ابداعی از سوی فیلم به شمار میرود و این ماهیت زمانی قطعیتر جلوه میکند که در نظر داشته باشیم که همان طور که عدم وجود «عدالت» باعث به تهدید در آمدن عشق میان «اسپوزیتو» و «ایرنه» شد، عشق میان «مورالس» و «لیلیانا» نیز نه با مرگ ناگوار «لیلیانا» بلکه با سردرگمی افسارگسیختهی زندگی، افکار و خاطرات «مورالس» پدیدار شد. سردرگمی ناگواری که ناشی از به دام نیفتادن قاتل «لیلیانا» و پس از آن آزاد شدن او بود. درددلهای تأسفآور او با «اسپوزیتو» در ایستگاه قطار در نیمهی اول فیلم را به یاد بیاورید. او بیش از هر چیز نگران خاطراتی ست که در حال رنگ باختن هستند. این احساس آرامش نسبی نیز که برای «اسپوزیتو» در فصل پایانی غیرقابل درک است از برپاشدن همان عدالت از دست رفته است که گویی عشق به ظاهر از دست رفتهی او را باز پس داده است. و باز هم همین برپاشدن عدالت است که «اسپوزیتو» را برای بالفعل کردن یک عشق ۳۰ ساله به سوی «ایرنه» فرامیخواند.[/BCOLOR]
نقد فیلم راز در چشمانشان The Secret in Their Eyes
[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
از بعد ساختاری، رویکرد بنیادینی که این فیلم را در پیکرهی کلی – و نه لزوماً در نماها و اجزاء کوچکترش – به شکل غرورآمیزی جلوهگر میکند برقراری ارتباطی همگون و متناسب بین ویژگیهایی ست که ژانرهای موجود در اثر را نمایندگی میکنند. «کامپانلا» فیلمی ساخته است که همانقدر که یک درام عاشقانه است، یک تریلر جنایی رازآلود نیز محسوب میگردد و جالب آنجاست که بر خلاف روال مرسومی که در بسیاری از این گونه فیلمها پیگیری میشود هیچ کدام از این دو وجه - درام عاشقانه و تریلر جنایی رازآلود - طفیلی دیگری نیستند و برای پربار کردن یا پربیننده کردن اثر، به فیلم پیوست نشدهاند بلکه بسیار فراتر از آن؛ یک ارتباط مضمونی بسیار جدی میان این دو بخش برقرار است که در بند بعدی بیشتر در موردش بحث خواهد شد. همینقدر باید دقت کرد که در یک جناح، این فیلم نه محملی برای طرح معماهای گوناگون و پیچیده شده - که در کل فیلم مجموعاً دو معما طرح و حل میگردد - و نه اثری از صحنههای تعقیب و گریز مکرر در فیلم وجود دارد - جز یک مورد در تعقیب و گریز بخش استادیوم - و از جناح دیگر هم شاهد یک درام کنترل شدهی بدون سوز و آه هستیم که در عین حال اثرپذیری خود را نیز حفظ کرده است و هم در عین باورپذیری رابـ ـطهی عاشقانهی بین «اسپوزیتو» و «ایرنه»، مخاطب درگیر یک عشق پرحرارت و پیشرونده بین آن دو نیست. این در حالی ست که «کامپانلا» پیش از این در فیلم «همان عشق، همان باران» و اتفاقاً بین همین دو بازیگر، روایتگر چنین رابـ ـطهای با مختصات مذکور بوده است ولی این بار با درایت تمام از آن رویکرد در این داستان استفاده نکرده است. این ماجرا حداقل دو دلیل متقن دارد اول آن که جایگاه این دو شخصیت به عنوان ضابطین نسبتاً مؤثر دستگاه قضایی که پیشهشان متضاد با احساسات گرم و آتشین و افسارگسیخته است و همچنین نمایههای دیگری که او از این دو شخصیت نشانمان میدهد به طور کامل این خویشتنداری را به «اسپوزیتو» و به خصوص به «ایرنه» دیکته میکند. دلیل دوم که به بحث بالا بیشتر مربوط است آن که؛ او قصد داشته یک داستان بسیار خاص را به شکلی بسیار واقعی روایت کند و با ارائهی تصویری همهجانبه از اتفاقاتی که برای «اسپوزیتو» روی میدهد از درگیر شدن ذهن مخاطبش در هر کدام از این وجوه خودداری کند. مشخص است که فیلمساز از این که مخاطبش متوجه پیوند منطقی بین داستانهایش نشود هراس داشته است.در این فیلم البته نقطهی عطفی وجود دارد و آن همان بخش شکوهمند و به یادماندنی استادیوم فوتبال است که هم از جهت مضمون و هم ساختار از سایر بخشهای فیلم عامدانه فاصله میگیرد. این عمد و قصد فیلمساز این توجه را میطلبد که بدانیم این بخش دقیقاً میان فیلم قرار گرفته و به نوعی محل تغییر جهت داستان است. با تمام مقدمهچینیها و طرح مسألههایی که پیش از این بخش صورت گرفته است، بر خلاف انتظار ، چالشهای جدی بر سر مفاهیمی چون «عدالت» و «عشق» با دستگیری «گومز» تازه پس از آن شب آغاز میشود. و اما بخش پرسشبرانگیزی که در این میان وجود دارد و شاید بزرگترین ایراد اثر هم همین باشد آن است فیلم تحمل باری را که عنوان فیلم برایش در نظر گرفت است ندارد. «چشم»هایی که باید دارای «راز»های نهانی باشند یعنی چشمهای «اسپوزیتو» ، «ایرنه» ، «گومز» (پشت میلهها) و از همه مهمتر «چشمهای مورالس» با آن چهرهپردازی پایینتر از سطح فیلم آن هم در حالی که قرار است نماهای بستهی کلیدی از آن گرفته شود نمیتواند آن مقصود رمزآلود را به نمایش در بیاورد. در این میان «اسپوزیتو» که تنها کسی ست که در زمان حال گریم سنگینی هم ندارد «راز» را در چشمانش تا حدودی منتقل میکند ولی «مورالس» که اتفاقاً راز چشمان او بسیار پراهمیتتر از سایرین است زیر چروکهای غیر طبیعی که در نماهای بسته به خوبی آشکار است غرق شده است. رفع این معضل شاید میتوانست این فیلم را به شاهکاری در نوع خود بدل سازد.بررسیهای گوناگون از زوایای دیگر درمورد این فیلم کاملاً میسر است که البته این نوشته بیش از این مجال پیگیری آن را ندارد.نکتهای در این فیلم وجود دارد که به اعتقاد نگارنده نادیده گرفتنش، به نادیده گرفتن کل فیلم میانجامد. حلقهی نهایی فیلم با آگاهی ما از رویداد عجیب و تکاندهنده میان «مورالس» و «گومز» کامل نمیگردد بلکه این بخشی از پایان است. این واقعه با تمام ظاهر غریب و هولناکی که داشت کلیدواژهی زندگی شخصیت اصلی داستان - «اسپوزیتو» - را از Temo به معنای «ترس» به Te Amo به معنای «دوستت دارم» تغییر میدهد. ترسی که ۳۰ سال پیش از فقدان عدالت ریشه دواند و او را از عشق ناب زندگی خود - که گذشت ۳۰ سال نیز از جلای آن نکاسته است - دور کرد حالا با نمایان شدن بارقههایی از اجرای عدالت - حتی شده به شیوهای بغرنج و خارج از چارچوب اجرایی تعریف شده - از پشت ابر، او را به عشق خود نیز نزدیک میکند. این تناظر که بیتردید به عنوان ملازمهی بین دو مفهوم «عشق» و «عدالت» قابل بیان است رویکردی نوین و ابداعی از سوی فیلم به شمار میرود و این ماهیت زمانی قطعیتر جلوه میکند که در نظر داشته باشیم که همان طور که عدم وجود «عدالت» باعث به تهدید در آمدن عشق میان «اسپوزیتو» و «ایرنه» شد، عشق میان «مورالس» و «لیلیانا» نیز نه با مرگ ناگوار «لیلیانا» بلکه با سردرگمی افسارگسیختهی زندگی، افکار و خاطرات «مورالس» پدیدار شد. سردرگمی ناگواری که ناشی از به دام نیفتادن قاتل «لیلیانا» و پس از آن آزاد شدن او بود. درددلهای تأسفآور او با «اسپوزیتو» در ایستگاه قطار در نیمهی اول فیلم را به یاد بیاورید. او بیش از هر چیز نگران خاطراتی ست که در حال رنگ باختن هستند. این احساس آرامش نسبی نیز که برای «اسپوزیتو» در فصل پایانی غیرقابل درک است از برپاشدن همان عدالت از دست رفته است که گویی عشق به ظاهر از دست رفتهی او را باز پس داده است. و باز هم همین برپاشدن عدالت است که «اسپوزیتو» را برای بالفعل کردن یک عشق ۳۰ ساله به سوی «ایرنه» فرامیخواند.