_ میدونی چرا هیجان رو دوست دارم؟
_ چرا؟
_ به خاطر اینکه تو اوج ترس زندگی رو پیدا میکنی!
_ یعنی چی؟
_ بعضی وقتا تو یه نقطه خاصی درک میکنیم زندگی کردن چیه؛ وقتی ناامیدی و فقط یه کورسوی امید برای امید به زندگی میخوای، وقتی تنگی نفس میگیری و یه دفعه حجم اکسیژن به وجودت سرازیر میشه ! و قتی که میترسی؛ وقتی حس کنی الان میمیری ، زندگی کردن شیرین تر میشه! تو همون دقایق پایانی...
_ آها! حالا حکمتش چیه که بعضی هیجان دوستن و بعضی هیجان گریز؟
_ بعضی ها میخوان زندگی کردن رو تجربه کنن ...و بعضی اصلا نمیخوان از روزمرگی های خودشون بگذرن
_ روز مرگی؟ براشون شیرینه ؟
_ نه که شیرین باشه ،وقتی تو دنیات از یه طعم برای چشیدنت استفاده کنی ،ناخداگاه طعم های دیگه از ذهن میرن و به اون طعم عادت میکنی ؛ هرچند تلخ ! در واقع واهمه داری که بعد از چشیدن طعم های جدید چه حسی پیدا میکنی و همین ترس تو رو ساکن مُردن میکنه و باعث ول نکردن عادت تلخت میشه!
_ به نظرم طعم های جدید حس یه آمیخته ی متضاد رو میدن : ترس زندگی ،امید و ناامیدی ،سیاه و سفید و کلی چیز دیگه!
_ باران! طعم ها رنگ دارن و روح انسان هم رنگ نوازه له همین خاطر تو طعم متضاد رو که به خوردش میدی حالش خوب میشه!
_ اشتباه نکن ،حالش جا میاد !راحیل؟
_ بله؟
_ میدونی؟! ...حس زندگی و زندگی کردن برای همیشه به روش درستش آسون نیست!
_ حق با توئه! بعضی وقتا تو زندگی ،زندگی کردن به اندازه ی باور ناممکن ،ناممکنه!
_ بعضی ها نفس میکشن جهت زنده بودن و بعضی ها زنده میمونن جهت نفس کشیدن ! این فرق بین زندگی کردن و یا زندگی نکردنه!
_ به امید روزی که هممون زندگی کنیم!
_ نه فقط زنده باشیم ،زندگی کنیم!
_ زندگ___________ی
_ زندگ__________ی
- چیزی که باعث ضعف و غش اون بود نه آهنگی بود که پخش میشد، نه حرکات و کارای من نه دیدن همزاد من.
سعید: پس چی بود؟
- فقط و فقط منطقش بود! منطقی که ذره ذره زیر پای من و با حرکات من زیر سوال رفت
- حرفات منطقیه ولی من از منطق متنفرم.
+ چرا؟
- تو منطق، هرچیزی که بوییده بشه، شنیده بشه، حس بشه، دیده بشه وجود داره.
+ خب؟
- تا حالا فکر کردی چرا بیشتر روانشناس ها به خدا اعتقاد ندارن؟
+ خب، خب نه!
- چون اونا منطق زیاد دارن.
+ چه ربطی داره؟
- ربطش اینه که خدا مستقیم نه دیده میشه، نه شنیده میشه، نه حس میشه، نه بوییده میشه.
+ غیر مستقیم که میشه!
- تو منطق غیر مستقیمی وجود نداره، یا مستقیم باید بشه، یا وجود نداره.
- بزرگترین هدفت تو زندگی چیه؟
+ قبلاً اگه اینو ازم می پرسیدن می گفتم مهندس شدن، یه مهندس موفق یا نه اینکه یه خونه داشته باشم و با یه ماشین مدل بالا ولی الآن فرق کرده... الآن بزرگترین هدف برای من خوشحال بودنِ تمام کارای زندگیم تمام تصمیم رو فقط در راستای رسیدن به این هدف تنظیم می کنم. اگه خوشحال نباشم هیچ کدوم از اونا به دردم نمی خوره.. :)
ـ میدونی؟ دوست دارم گاهی بدون خبر بذارم برم یه جای دور!
+ به این زودی جا زدی؟
ـ نه ولی دوست دارم ببینم کی و تا کجا دنبالم میاد!
+ پس فرقی نمی کنه کجا بری!
ـ چرا؟!
+ چون من تا خود جهنم دنبالت میام!
-همیشه وقتی بچه بودم یه سوال بود تو ذهنم. +چه سوالی؟ -اینکه میشه وقتی غمگینی، بخندی؟ +نمی دونم! -ولی من حالا می دونم +خب! میشه؟ -تظاهر نکن... جواب سوالو میشه از لبخندت خوند. و اون باز هم خندید!