نقد و بررسی فیلم خارجی نقد فیلم Lion - شیر

  • شروع کننده موضوع Behtina
  • بازدیدها 304
  • پاسخ ها 1
  • تاریخ شروع

Behtina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/08
ارسالی ها
22,523
امتیاز واکنش
65,135
امتیاز
1,290
«شیر» (Lion) که به داستان آشنای کودکی گم‌‌شده در تلاش برای پیدا کردن مادر و خانه‌اش در بزرگسالی می‌پردازد، از آن فیلم‌هایی است که آکادمی اسکار عاشقشان است. شاید به خاطر اینکه عموم مردم هم عاشق چنین داستان‌های ناراحت‌کننده و اشک‌آوری از سال‌های دوری و فراق و لحظه‌ی لـ*ـذت‌بخشِ در آغـ*ـوش هم رفتن دو جداافتاده بعد از جستجوها و ناامیدی‌های بی‌پایان هستند. اصلا قصد تیکه انداختن به کسانی که عاشق چنین فیلم‌هایی هستند را ندارم. چون خودم هم یکی از کسانی هستم که هنگام دیدن چنین فیلم‌هایی کنترلم را از دست می‌دهم. اگر فیلمی بتواند داستان انسانی درگیرکننده‌ای روایت کند، چرا نباید دوستش داشته باشیم. همه‌ی فیلم‌هایی که در زیرسبک «کودکان گم‌شده در تلاش برای یافتن خانواده‌شان» قرار می‌گیرند فقط با هدف روایت داستان‌های سرهم‌بندی‌شده‌ی ملودراماتیکی ساخته نمی‌شوند. در بین آنها فیلم‌هایی که مثا‌ل‌های خوبی از این زیرژانر هستند هم یافت می‌شوند. دقیقا به خاطر همین است «شیر» در دسته فیلم‌های خوب این زیرسبک قرار می‌گیرد و شاید یکی از به‌یادماندنی‌ترین فیلم‌هایی که امسال دیده‌ام نباشد، اما مطمئنا یکی از بهترین درام‌های سال است که کسی نباید از دستش بدهد.

949e413d-dd28-41c1-817d-72856cc4f0de.jpg
مهم‌ترین خصوصیت «شیر» این است که اصلا فیلم زندگینامه‌ای عجیب و غریب و غیرمنتظره‌ای نیست و از ساختار داستانگویی نامرسومی استفاده نمی‌کند. چند وقت پیش در بررسی «لبه‌ی تیغ» گفتم که بعضی‌وقت‌ها چقدر فرمت زندگینامه‌ای فیلم توی ذوق می‌زند و چقدر رعایت یک به یک و بی‌خلاقیت کلیشه‌های درام‌های جنگی به ضرر فیلم تمام شده بود و جلوی شکوفایی تمام پتانسیل‌هایش را گرفته بود. در مقابل به «سالی» اشاره کردم که چگونه با تمرکز روی روانشناسی شخصیت اصلی‌اش و روایت یک داستان منسجم و مهجور در اوج سادگی چقدر تاثیرگذار شده بود. خب، «شیر» در این زمینه در کنار «سالی» قرار می‌گیرد. مثل فیلم کلینت ایستوود خبری از روش‌های انقلابی و تازه‌ برای روایت نیست. بنابراین این سوال پیش می‌آید که چنین فیلم مرسومی که به چنین داستان مرسوم‌تری می‌پردازد چگونه موفق شده جلوی خودش را از افتادن در چاله‌های ناشی از کلیشه‌گرایی بگیرد و نامزد بهترین فیلم اسکار ۲۰۱۷ شود؟ گرت دیویس در اولین تجربه‌ی کارگردانی‌اش فیلم استانداردی ساخته است که به روش کاملا درستی داستان تکراری‌اش را برای تماشاگر مهم می‌کند و دوباره به روش درستی همه‌جور احساسی از تماشاگر می‌گیرد؛ از دلسوزی، خوشحالی و ناراحتی گرفته تا عصبانیت، وحشت، اضطراب و سردرگمی. رسیدن به چنین طیف وسیعی از احساسات مختلف در چنین فیلمی که ایده‌ی اصلی داستانی‌اش را بارها و بارها شنیده‌ایم کاری است که از کمتر کسی بر می‌آید.
«شیر» به دو قسمت بزرگ تقسیم شده است. در قسمت اول که اتفاقا بیشتر از حد انتظاراتم ادامه پیدا کرد و یک‌جورهایی قسمتِ بسیار بهتری در مقایسه با قسمت دوم محسوب می‌شود، ما با پسربچه‌ی ۵ ساله‌ای به اسم سارو (سانی پاوار) آشنا می‌شویم که به همراه مادر، خواهر تازه به دنیا آمده‌اش و برادر بزرگترش گودو در روستای دورافتاده، کوچک و فقیری در هند زندگی می‌کنند. سارو و گودو یک شب برای پیدا کردن کار از خانه دور می‌شوند. گودو برادرش را برای مدتی در ایستگاه قطار تنها می‌گذارد، سارو در قطاری که در ایستگاه متوقف است خوابش می‌برد و وقتی بیدار می‌شود، خورشید بالا آمده است و خود را در قطار هوهوکشانی پیدا می‌کند که هزاران کیلومتر از محل زندگی‌شان دور شده است. قطار برای چند روزی از حرکت نمی‌ایستد و به دور و دورترشدن ادامه می‌دهد. بالاخره وقتی سارو موفق به پیاده شدن از قطار می‌شود، خود را در منطقه‌ی بیگانه‌ای پیدا می‌کند نه زبان ساکنانش را می‌فهمد و نه در شلوغی ایستگاه قطار و شهر کسی به او اهمیت می‌دهد. تنها خطری که سارو را تهدید می‌کند اما سرگردانی در خیابان و تنهایی و گرسنگی نیست، بلکه خیلی زود معلوم می‌شود شهر پر از شکارچیان کودکی است که به روش‌های مختلفی می‌خواهند از بچه‌های بی‌پناه و بی‌محافظ سوءاستفاده کنند.
مهم‌ترین خصوصیت «شیر» این است که اصلا فیلم زندگینامه‌ای عجیب و غریب و غیرمنتظره‌ای نیست و از ساختار داستانگویی نامرسومی استفاده نمی‌کند
وقتی بالاخره پای سارو به یتیم‌خانه باز می‌شود، او هیچ اطلاعات یا وسیله‌ای برای پیدا کردن محل زندگی‌اش ندارد که به پلیس یا مددکاران اجتماعی بدهد. در نتیجه توسط زن و شوهری استرالیایی (دیوید ونهام و نیکول کیدمن) به فرزندی قبول می‌شود. قسمت دوم فیلم به بیش از ۲۰ سال بعد فلش‌فوروارد می‌زند. جایی که حالا نقش سارو را دو پاتال بازی می‌کند؛ مرد جوانی که مشغول تحصیل در یک دانشگاه خوب و لـ*ـذت بردن از زندگی‌‌ راحتش است که ناگهان طوری مورد حمله‌ی خاطرات دوران کودکی و عذاب وجدان قرار می‌گیرد که کامپیوترش را روشن می‌کند، سرویس گوگل ارث را باز می‌کند و شروع به جستجو در نقشه برای یافتن محل زندگی‌اش می‌کند. از آنجایی که خاطرات سارو از کودکی تا بزرگسالی به‌هم‌ریخته شده و تغییر کرده و از آنجایی که شعاع جستجو هم خیلی خیلی وسیع است، او کار سختی پیش‌رو دارد و این موضوع خیلی روی زندگی شخصی‌اش تاثیر منفی می‌گذارد.
در قسمت اول با مشکلات خطرناک و تنهایی شدیدی روبه‌رو می‌شویم که ساروی کوچک با آنها دست و پنجه نرم می‌کند. این خطرات از گرسنگی و کارتن‌خوابی شروع می‌شوند و تا احتمال آدم‌ربایی و افتادن در دام قاچاقچیان اعضای بدن و اتفاقات وحشتناک‌تر دیگر ادامه پیدا می‌کنند. تصمیم خوبی که گرت دیویس گرفته این است که هیچ‌‌وقت برای نشان دادن عمق خطراتی که این پسربچه را تهدید می‌کنند به‌طور افراطی روی آنها تمرکز می‌کند. بلکه فقط به‌طور نامحسوسی به چیزهایی که در سایه‌ها منتظر به چنگ آوردن سارو و بچه‌های هم‌سن و سالش هستند اشاره می‌شود. کارگردان با تماشاگرانش هم مثل پسربچه‌ای که درست از دنیای اطرافش و نقشه‌ای که بزرگ‌ترها برایش می‌کشند آگاه نیستند رفتار می‌کند. این طوری ما بهتر وحشت سارو از دنیای ناشناخته‌ی پیرامونش را لمس می‌کنیم. به عبارت دیگر عنصر خطر در «شیر» همچون صدای نفس دشمنی است که می‌توانیم آن بشنویم، اما نمی‌توانیم منبعش را پیدا کنیم. این‌طوری خیلی بهتر می‌توانیم با پسربچه‌ی ناتوان و بی‌دفاعی که به راحتی می‌تواند قربانی شکارچیانی که اطرافش را پر کرده‌اند شود همذات‌پنداری کنیم.

eb754831-ee8f-469f-9069-425f2c82d18c.jpg

در قسمت دوم که به بزرگسالی سارو می‌پردازد اما او با درگیری دیگری دست‌و‌پنجه نرم می‌کند. جای خطرات فیزیکی در کودکی با خشم و عذاب وجدان تغییر کرده است؛ احساساتی که باعث شده‌اند سارو زندگی نرمالی نداشته باشد، درس و دانشگاه و کار را رها کند و تمام فکر و ذکرش را فقط به پیدا کردن خانواده‌اش اختصاص بدهد. کابوس‌ها و تصوراتی که ساروی بزرگ از مادر و برادرش بعد از گم‌شدنش در ذهنش می‌بیند، خبر از اولین ایستگاه جنون می‌دهند. همیشه این خطر وجود دارد که سارو در جستجوی خانه‌ی اصلی‌اش زندگی‌اش را نابود کند. نیمه‌ی اول فیلم تقریبا یک سفر ساکت و بی‌دیالوگ است و دیویس در انداختن تمام بار فیلم بر دوش بازیگر هفت-هشت ساله‌ی سارو ریسک بزرگی کرده است که خوشبختانه به خاطر بازی خارق‌العاده‌ی سانی پاوار جواب داده است. پاوار برخلاف سن و سال کم و بی‌تجربگی‌اش خیلی خوب بازی با بدنش را بلد است. از اثبات زور و بازویش با بلند کردن اجسام سنگین به برادرش گرفته تا در آوردن ادای سوپ خوردن مردی از پشت شیشه‌ی رستوران. خلاصه ممکن نیست بازی واقع‌گرایانه و جسورانه‌ی او را ببینید و یاد بازیگر خردسال نقش هاش‌پاپی در فیلم «جانوران حیات وحش جنوبی» نیافتید.
فیلم که تمام شد به این فکر می‌کردم که چرا چنین درام ساده‌ای این‌قدر زیبا و خیره‌کننده است
در اولین برخورد با «شیر» امکان ندارد به یاد «میلیونر زاغه‌نشین» (Slumdog Millionaire) نیافتید. بالاخره علاوه‌بر دو پاتال در نقش اصلی، داستان دنبال‌کننده‌ی پسر کوچک و گم‌شده‌ای در خیابان‌های هند است. اما گرت دیویس به سرعت ثابت می‌کند که این فیلم منحصربه‌فرد خودش است و کاری می‌کند تا در همان چند دقیقه‌ی اول این شباهت و مقایسه‌ها را فراموش کنیم. چون برخلاف کارگردانی پرتحرک و رنگارنگ دنی بویل، گرت دیویس فیلمش را تا حد ممکن به‌طرز واقع‌گرایانه‌ای به تصویر کشیده، از استعاره‌پردازی‌های افراطی دوری کرده و فقط سعی می‌کند تا ما را به بهترین شکل ممکن در فضای ذهنی کاراکترهایش قرار بدهد. چه وقتی که دوربین از فاصله‌ی بسیار بسیار دوری چراغ‌های روشن واگن‌های قطاری در شب را نشان می‌دهد که در افق مثل ماری عظیم‌جثه حرکت می‌کند و این‌طوری کاری می‌کند تا عمق تنهایی طاقت‌فرسای ساروی کوچک را درک کنیم و چه وقتی که با به تصویر کشیدن ساروی کوچک در میان پروانه‌ها در آغاز فیلم یا ساروی بزرگ در حالی که هرجا می‌رود تصویر مادر و برادرش را می‌بیند، حالتی خاطره‌انگیز و رویاگونه به فیلم می‌بخشد.
5686a103-6ead-4b0b-8054-9393a492d28c.jpg

فیلم که تمام شد به این فکر می‌کردم که چرا چنین درام ساده‌ای این‌قدر زیبا و خیره‌کننده است و ناگهان در جستجوهایم متوجه شدم گرت دیویس کسی است که چهار اپیزود از سریال «بر فراز دریاچه» (Top of the Lake) را کارگردانی کرده است. درست مثل این سریال کاراگاهی که تمرکز زیادی بر روی نماهای لانگ‌شات از مناظر طبیعی استرالیا داشت، گرت دیویس هیچ‌وقت نمی‌گذارد فیلمش از لحاظ تنوع تصویری خسته‌کننده و به ضبط چهره‌ی بازیگرانش خلاصه شود. دیویس با تصمیم بسیار درستی تقریبا ۹۵ درصد فیلم را یا در غروب یا زمان طلوع خورشید گرفته است. حال‌و‌هوای گرگ و میش و خاکستری طلوع و غروب خورشید کاری کرده تا فیلم همواره احساس مالیخولیایی درون کاراکترهایش را انتقال بدهد. سارو از یک طرف از داشتن مادر و پدر ناتنی‌اش ممنون و خوشحال است و از طرف دیگر نگران پیدا کردن یا نکردن مادر واقعی‌اش. چنین دوگانگی‌ای درباره‌ی بقیه‌ی کاراکترها هم صدق می‌کند. پس تصمیم کارگردان در فیلمبرداری اکثر صحنه‌های فیلم در زمانی که به غم‌انگیزترین و زیباترین لحظات روز مشهور هستند در راستای ماهیت فیلم قرار می‌گیرد و به این نکته اشاره می‌کند که شاید «شیر» به خاطر ایده‌ی داستانی‌ تکراری‌اش، سرانجام خوشِ اجتناب‌ناپذیری داشته باشد، اما بدون اتفاقات آزاردهنده و ناراحت‌کننده هم نیست.
فیلم با اینکه وقتی به ماجرای اصلی یعنی تلاش سارو برای پیدا کردن روستایشان از طریق گوگل ارث می‌رسد، کمی از شتاب اولیه‌اش را از دست می‌دهد، اما دیویس با مونتاژهایی که بین خاطرات سارو در به یاد آوردن جاده‌های خاکی و دیوارهای سیمانی و تپه‌های سرخ روستایشان و تصاویر هوایی گوگل ارث کات می‌زنند، سعی می‌کند ریتم پرانرژی فیلمش را حفظ کند و از این طریق رابـ ـطه‌ی جالب و جهان‌شمولی بین خاطرات و جغرافیا ترسیم می‌کند. در این لحظات امکان ندارد یاد زمان‌هایی نیافتید که وقتی بعد از سال‌ها به محله یا شهر زندگی قبلی‌تان برمی‌گردید و با دیدن کوچک‌ترین چیزها یک دنیا خاطره که تاکنون به نظر مُرده بودند برایتان زنده می‌شوند. همان‌طور که گفتم المان غافلگیرکننده‌ای در روایت آشنای «شیر» یافت نخواهد شد. ناسلامتی اگر سارو خانواده‌اش را پیدا نمی‌کرد، داستانش هم این‌قدر مشهور نمی‌شد که کتابش نوشته و فیلمش ساخته شود. بزرگ‌ترین دستاورد گرت دیویس اما این است که تا حد ممکن به‌طور آشکاری فرمول فیلم‌های زندگینامه‌ای این‌شکلی را رعایت نمی‌کند. پس شاید فیلم از مسیر آشنایی پیروی کند، اما آشنابودن به این معنی نیست که نمی‌توان از فیلم لـ*ـذت برد. در نتیجه وقتی به پایان‌بندی قابل‌پیش‌بینی فیلم می‌رسیم، قلبم به تند تند زدن افتاده بود و می‌شد نگرانی خردکننده‌ای را که سارو را بر اثر لمس کردن دیوارهایی که بیست سال قبل در میان آنها دویده بود در برگرفته است احساس کرد. «شیر» یکی دیگر از فیلم‌های امسال است که نشان می‌دهد درام‌هایی که براساس داستان‌های واقعی ساخته می‌شوند، اگر با کمی خلاقیت و مهارت روایت شوند، هنوز قدرت لازم برای تحت تاثیر قرار دادن تماشاگرانشان را دارند.
[BCOLOR=rgb(238, 45, 88)]
منبع
[/BCOLOR] زومجی
 
  • پیشنهادات
  • Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    Lion-660x330.jpg
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]بعد از پایان لبریز از احساس فیلم که طعم تلخ و شیرین را همزمان به ما می چشاند، جمله‌ای پیش از تیتراژ نمایش داده می‌شود: « سالانه ۸۰۰۰۰ کودک در هند گم می‌شوند » Lion داستان یکی از این بچه‌هاست اما نه فقط داستان یک کودک گمشده و سرنوشت آن. کودکانی در این فیلم به تصویر کشیده شده‌اند که داستان نگفته‌ آن‌ها به اندازه‌ی ماجرای اصلی فیلم تامل برانگیز است. کودکانی که در فیلم حضور داشتند و آن‌هایی که نبودند ولی در هر کجای جهان چنین تجربیاتی را از سر گذرانیده‌اند. بچه‌هایی که شاید خیلی از آن‌ها آنقدر شانس نداشته باشند تا بتوانند داستان خود را بنویسند و ما سرگذشت آنها را در قالب فیلم‌ها یا کتاب‌ها ببینیم. بچه‌هایی که نه فقط از بابت سهل انگاری خانواده، بلکه بیشتر از بابت سهل‌انگاری مردمی که آنها را نمی‌بینند و یا صاحب منصبانی که خیلی برایشان کاری نمی‌کنند، ممکن است سرنوشتی نامعلوم پیدا کنند. کودکانی که اگر هم گم نشوند، یک چیز همیشه گمشده آنهاست و آن چشیدن طعم واقعی دوران کودکی‌ست. این فیلم از معصومیت دوران کودکی می‌گوید و پاکی آن، از عشق افسانه‌ای مادر به فرزند می‌گوید و عشق برادر به برادر. از انسانیت می‌گوید و فقر انسانیت، و در کنار تعریف داستان این سال‌ها و مایل‌ها دوری از موطن، حرف‌هایی می‌زند که به اندازه‌ی ماجرای گمشدن یک بچه اثرگذار است و تأمل‌برانگیز. بچه‌ای که از یک ماجرای ادیسه‌وار پر از خطر عبور می کند و سال‌ها بعد در پی یافتن عزیزانی‌ست که گم کرده و یا بهتر است بگویم در عین داشتن آرامش ظاهری در پی یافتن آرامشی باطنی است که گم کرده. این فیلم داستان “سارو” ست.[/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    Lion_2016_1-300x125.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]فیلم با شات‌های گوگل ارث‌واری آغاز می‌شود که علاوه بر ارتباط معنوی با اواسط فیلم و ماجرای تلاش سارو برای پیدا کردن محل زندگی خود، نشان‌دهنده این است که این داستان فقط یکی از داستان‌هایی است که هزاران مورد شبیه آن ممکن است در هر کجای جهان به وقوع پیوسته باشد. پس از این تصاویر ابتدایی ما وارد زندگی سارو در دوران کودکی می‌شویم. از طرفی رابـ ـطه‌ی جذاب و دوست‌داشتنی از دو برادر (سارو و گودو) را می‌بینیم و از طرفی زندگی محقر آن‌ها را. از طرفی رفتار معصومانه و بازی‌های کودکانه سارو را می‌بینیم و در سوی مقابل پاهای برهنه و جبر فقر را. اوج این تقابل طعم تلخ و شیرین را می توان در سکانس شیر خوردن سارو در کنار خانواده‌اش دید. وقتی مادر سه پیاله‌ شیر را بین فرزندان تقسیم می‌کند، سارو پس از خوردن مقداری از آن، پیاله را به مادر تعارف می‌کند، اما مادر با لبخند از نوشیدن امتناع می‌کند؛‌ اینجاست که می‌توان در دل، از فقر خانواده غمگین بود، اما در مقابل، جریان عشق و زندگی را در چهره‌ی آنها دید و لبخند زد. گرت دیویس بعنوان کارگردان نه تنها در ابتدای فیلم، بلکه در تمام طول آن این تقابل شادی و غم، یا بهتر است بگویم همراهی و همبستگی شادی و غم در کنار یکدیگر را به تصویر کشیده است.
    از سوی دیگر، سارو در دوران کودکی همانی است که باید باشد. یک کودک معصوم که شیله پیله‌ای در نگاهش نیست و جهان را همان‌گونه که هست می‌بیند؛ از نگاه کودکی که یکی از آرزوهایش خوردن یکی از شیرینی‌های بازار است. بدون شک انتخاب درست سانی پاوار (Sunny Pawar) برای این نقش تاثیر خود را گذاشته. سانی بازی نمی‌کند، بلکه ادای تمام دیالوگ‌ها و حرکاتش ناشی از همان کودکی و ذات معصومانه‌ای است که دارد و برای همین است که تمام نگاه‌ها، حرف‌ها و رفتارش بی غل‌و‌غش و دل‌نشین از آب در‌آمده است. اوج این ذات معصومانه و تضاد آن با جهان خارج از روستا را می‌توان در لحظات پس از گم ‌شدن سارو دید. تمام اتفاقات بعد از گم شدن سارو تا پذیرفته شدن او توسط زوج استرالیایی، مرا یاد برخی از فیلم‌های مستند راز بقا انداخت! تعجب کردید؟! منظورم آن فیلم‌های مستندی است که یک بچه لاک‌پشت دریایی را در کنار ساحل و در اولین دقایق زندگی‌اش نشان می دهد. آن بچه لاک‌پشت تازه چشم باز کرده و از روی قریضه به سمت آب حرکت (فرار) می‌ کند، در حالی که از بیشتر خطرات اطرافش بی‌اطلاع است؛ مرغان دریایی، سوسمارها، مارها و … منتظر اویند و حتی وقتی به آب برسد، کوسه‌ها از راه می‌رسند. تابحال چشم ها و نگاه آن بچه لاک‌پشت‌ها را دیده‌اید. همان بی‌اطلاعی از دنیای وحشی بیرون و آن سادگی و معصومانگی در نگاه‌ آنها هم وجود دارد. سارو پس از گم‌شدن درست مثل آن بچه‌ لاک‌پشت است در میان کلی خطرات، ولی تاسف‌‌‌بار‌تر این است که شاید بچه لاک‌پشت کمکی نداشته باشد اما اطراف سارو پر است از مردمی که می‌توانند و یا شاید بتوانند به داد او برسند ولی کسی به او توجهی ندارد، کسی او را نمی‌بیند و انگار بود و نبود او اصلا برای هیچ‌کس مهم نیست. نمی‌دانم، شاید این طوری هم نباشد و به تصویر کشیدن بخشی جامعه‌ی هند به این صورت، زیادی اغراق داشته باشد ولی وقتی به اطراف خود نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که خیلی هم دور از واقعیت نیست. دیدن و اهمیت قائل شدن برای غریبه‌ای که از کنار ما می‌گذرد از آن گوهرهای کمیابی است که دیگر کم کم تبدیل به افسانه می‌شود. می‌دانید، بعضی وقت‌ها ممکن است برخی کارها خیلی کم اهمیت و معمولی تلقی شوند؛ مثل راه دادن به یک آمبولانس یا ماشین آتش‌نشانی یا کمکی کوچک به یک بی بضاعت و یا شنیدن صدای بچه ای که مادر خود را صدا می زند، ولی در عین حال انجام دادن یا ندادن همین کارهای به ظاهر کوچک می‌تواند در زندگی فردی یا خانواده‌ای تاثیر عمیقی بگذارد و حتی مسیر زندگی آنها را عوض کند. البته در فیلم افرادی هم یافت می‌شوند که یاری رسان این کودک باشند ولی آنها در مقابل سیل این بی‌توجهی انگشت‌شمارند. آن لحظه پیاده شدن از قطار و قدم زدن یک کوچولوی بهت زده در میان بزرگسالانی که یک بار هم به زیر پاهایشان نگاه نمی‌کنند را بیاد بیاورید. سارو برای دیده شدن متوصل به ستونی می‌شود که از آن بالا رود و گودو و مادرش را صدا بزند. کنایه‌ی معنی دار فیلم به این بی توجهی‌ها آن سکانس مترو است؛ آنجا که تنها یک کودک و آن هم با یک نگاه حال سارو را می فهمد و تنها چیزی را که دارد با او تقسیم می کند؛ یک کارتن برای خوابیدن. اینجاست که فیلم بدون دیالوگ تمام احساس را با تصویر منتقل می کند.
    در تمام لحظات بعد از گم شدن سارو، دُز تلخی بسیار بیشتر می‌شود تا آنجا که دیدن بیشتر سکانس‌های آن بخش فیلم برایم تاسف‌بار و غم‌انگیز بود. سارو انگار در دنیای پر از زامبی ول شده بود، با این تفاوت که زامبی‌هایش گاز نمی‌گیرند ولی کاری هم به کارت ندارند، فقط نباید از آنها کمک بخواهی! او گاهی شنل قرمزی‌وار باید از دست گرگ‌ها فرار کند، با این تفاوت که خانه‌ی مادربرزگی را بلد نیست و گاهی هانسل و گرتل‌وار باید از چنگال جادوگری فرار کند که می خواهد او را یک لقمه‌ی چپ کند. گرت دیویس در بیشتر این دقایق تصاویری غم‌انگیز و در عین حال تامل‌برانگیز را پدید آورده است، لحظاتی که گاهی طعم شربت استامینوفن هم در مقابلش کم می آورد. حتی پس از اینکه سارو به طریقی به پرورشگاهی دولتی وارد می‌شود باز هم چیزی تغییر نمی کند و حتی بدتر هم می‌شود. بیرون از اینجا بچه‌ها حداقل می توانستند از دست خطر فرار کنند ولی اینجا باید منتظر سرنوشت بمانند، سرنوشتی که معلوم نیست لبخندش در انتظار آنها باشد یا … . البته پرورشگاه که چه عرض کنم. آن ورود به پرورشگاه مرا یاد سکانس های ورود زندانیان به یک زندان مخوف در بسیاری از فیلم‌ها انداخت؛ رئیس زندان که آن بالا ایستاده و به زندانیان جدید زل زده و زندان‌بانانی که هر کدام یک چوب کلفت در دست دارند. آن پلانی که سارو بهمراه دوست خود در حیاط پرورشگاه نشسته و دوربین نمایی از بالا و از پشت میله های سیمی می‌گیرد، اوج هنرنمایی فیلم برای نشان دادن فضای زندان مانند پرورشگاه و کبوتر‌های در قفس آن است.
    تلخی و سیاهی در این لحظات فیلم به چنان حدی می‌رسد که اثرش تا پایان فیلم هم باقی می‌ماند. وقتی که سارو به قیم‌های جدیدش معرفی می‌شود و همراه آنها به خانه جدیدش می‌رود، ما هم مثل او انگار نفسی از آرامش موقتی می‌کشیم ولی مثل او هیچ وقت نمی توانیم آن اتفاقات را فراموش کنیم.
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    Lion_2016_-2-300x125.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]کم دیالوگ بودن و انتقال تمام احساسات با استفاده از تصویر یکی از خصوصیات این اثر بخصوص در یک سوم ابتدایی آن است. از طرفی لوک دیویس بعنوان نویسنده فیلم، بجز یکی دو مورد از فلش‌بک برای تعریف داستان بهره نبرده و تمام ماجرا را به صورت خطی و پشت سر هم روایت می‌کند. اواسط داستان، دروان آرامش نسبی سارو در خانواده ی جدیدش است. دورانی که به ظاهر خوش و خرم به نظر می‌رسد اما در باطن سارو همواره در فکر خانه و موطن قدیمی‌اش است و این پریشانی و تشویش روحی را به صورت محسوس و نامحسوس با خود دارد. تمامی سکانس‌های میانی فیلم به روابط سارو و زندگی جدیدش، تاثیرات آن دوران مشقت‌بار و تلاش برای یافتن خانواده‌اش می‌گذرد. با اینکه فیلم در ترسیم این دقایق تا حدی موفق عمل می‌کند اما با این‌حال این بخش فیلم نسبت به اوایل و اواخر فیلم در جایگاه پایین‌تری قرار می‌گیرد، از طرفی ریتم اثر در این دقایق کمی از نفس می‌افتد یا بهتر است بگویم من تماشاچی دوست دارم سریع‌تر اتفاقات و زمینه‌چینی‌های بعضا خوب فیلم پشت سر هم روایت شوند و سرانجام ماجرا را بفهمم و از سوی دیگر این بخش فیلم جزئیات و اجزای اضافی را در خود می‌بیند که لزومی در وجودشان غیر از وفادار بودن به کتاب مورد اقتباس، حس نمی‌شود. یکی از این جزئیات اضافی، معشـ*ـوقه‌ی سارو یعنی لوسی (رونی مارا) است که در واقع برای نشان دادن بعد دیگری از شخصیت سارو و تعدیل آن پریشانی روحی وارد داستان می‌شود. حالا از واقعی بودن این شخصیت و اینکه باید در داستان می‌بوده بگذریم،‌ اما لوسی نه پرداخت درستی دارد و نه تاثیر لازم را در فیلم می‌گذارد و برای همین براحتی می توان او را فراموش کرد. اصلا در این ماجرای گم‌شدن و دنبال خانواده گشتن، خود او هم گم است و یکی باید او را برای من تماشاچی کشف کند که چیست و کیست و به چه درد می‌خورد. درست مثل شخصیت پدر، که از او هم فقط تیپی (با ارفاق) نمایش داده می‌شود که گاهی دیالوگ می گوید و لبخند می زند، همین. تنها افرادی که در کنار سارو اواسط فیلم را روی فرم نگه می‌دارند بدون شک مانتوش (برادر ناتنی سارو) و مادرش (نیکول کیدمن) هستند. مانتوش نمادی ازبزرگسالی بچه‌ای است که دچار فروپاش روحی و روانی شده. بچگی ریشه و سازنده شخصیت هر فرد در جوانی و بزرگسالی‌ست و کودک هر ریختی را بگیرد به سادگی در سنین بالا قابل تغییر نیست. مانتوش نماینده‌ی یکی از همان کودکانی‌ است که ما در دقایق ابتدایی فیلم و در منجلاب آسیب‌های اجتماعی می‌بینیم. منجلابی که روح یک کودک معصوم را لگدمال و برای همیشه خود را به قسمتی از قلب و ذهن او سنجاق می‌کند و سال‌ها بعد حتی با وجود تغییر محیط زندگی، آثار آن روزها در رفتارش دیده می‌شود.
    از طرفی یکی از تاثیر‌گذارترین اجراهای فیلم توسط نیکول کیدمن رقم می‌خورد. از همان اولین حضور می‌توان نگاه گرم و محبت‌‌آمیز را در وجود او حس کرد و در عین حال با فهمیدن بخشی از گذشته‌اش توسط تماشچی تاثیر آن نگاه و درد و همدردی کنار آن نیز بیشتر می‌شود. ستایش عشق مادر به فرزند در فیلم موج می‌زند و نیکول کیدمن در ایجاد چنین حسی نقش بسزایی دارد. یکی از لحظات تاثیرگذار این نگاه و عشق مادرانه در سکانس غذا خوردن در رستوران است. مادر و پدر بهمراه سارو در رستوران مشغول غذا خوردن هستند و مانتوش نیامده. گارسون می‌خواهد بشقاب مانتوش را بردارد که با درخواست مادر برای ماندن بشقاب بر روی میز مواجه می‌شود مانتوش نخواهد آمد ولی مادر تا آخرین لحظه‌ی حضور در رستوران بشقاب را نگه می‌دارد. فقط یک مادر است که همیشه در فکر فرزند خود است و همیشه منتظر او می‌ماند، حتی اگر این فراغ سال‌ها طول بکشد. این سکانس یکی از استعاراتی است که لوک دیویس بعنوان نویسنده در به تصویر کشیدن این نگاه در قصه‌ی اقتباسی خود آورده است.
    اما بدون شک گل سرسبد هنرنمایی‌های فیلم، نقش‌آفرینی دیو پتل با آن گریم با یال و کوپال و شیر مانندش است. پتل که دیگر در چهره‌اش خبر زیادی از آن بازیگر خام و کم سن و سال «میلیونر زاغه نشین» دیده نمی‌شود حالا پخته‌تر از همیشه، آن کشمکش درونی و تقلا برای یافتن موطن گم‌کرده‌اش را به زیبایی به تصویر می‌کشد. البته با اینکه فیلم در نشان دادن احساسات او کمی به مرز زیاده‌روی نزدیک می‌شود؛ مثل تمام لحظاتی که او چپ و راست گودو و مادرش را مابین رویا و واقعیت می‌بیند، اما با اینحال پتل با آن روحیات شرقی، جریانی تاثیرگذار از عواطف را در کالبد کرکترش می‌کند، تا آنجا که در لحظات پایانی ما هم مانند او قلبمان تند تند می‌زند و با راحتی می‌توانیم احساسات او را لمس کنیم.
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    Lion_2016_3-300x125.jpg
    [/BCOLOR]​
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]گرت دیویس در اولین فیلم بلند سینمایی خود به کمک نوشته‌ لوک دیویس که بر گرفته از داستانی واقعی و بر گرفته از کتاب A Long Way Home، فیلمی پر از احساس را خلق کرده است. از عشق مادرانه می‌گوید و معصومیت کودکانه، از جبر زمانه می‌گوید و دنیای کمی دیوانه (یا شاید خیلی)، دنیای و مردمانی که گاه جز خود نمی‌بینند. نمی‌خواهم قضاوت یک‌جانبه کنم، اما اگر در فیلم هم اغراق شده باشد یک چیز واقعیت است و آن کمیاب شدن همدلی و همدردی در این روزگار است. البته همانطور که در فیلم هم می‌بینیم، وجود دارند افرادی که هنوز شعله‌های انسانیت را با تمام توان در میان جوامع روشن نگه می‌دارند و آن را گسترش می‌دهند.
    Lion داستان ادیسه‌وار کودکی است برای یاد‌آوری چیزهایی که گاهی فراموش‌مان می‌شود، تلخ است اما در میان تلخی حس شیرینی دارد، درد را در کنار زندگی معنا می‌کند و در ستایش عشق و معصومیت پاک است. شاید این حرفم کمی خنده‌دار باشد ولی امیدوارم روزی تماشای آنچه در یک سوم ابتدایی فیلم دیدیم به جای ژانر درام در زیرمجموعه ژانر تخیلی قرار گیرد!
    [/BCOLOR]​
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    280
    پاسخ ها
    6
    بازدیدها
    186
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    176
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    172
    پاسخ ها
    8
    بازدیدها
    361
    پاسخ ها
    6
    بازدیدها
    582
    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    314
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    357
    پاسخ ها
    12
    بازدیدها
    269
    پاسخ ها
    8
    بازدیدها
    362
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    211
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    178
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    606
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    316
    پاسخ ها
    21
    بازدیدها
    409
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    158
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    144
    پاسخ ها
    9
    بازدیدها
    163
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    132
    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    653
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    346
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    167
    پاسخ ها
    6
    بازدیدها
    126
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    124
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    103
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    124
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    159
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    115
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    124
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    155
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    137
    بالا