^moon shadow^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/10
ارسالی ها
4,336
امتیاز واکنش
62,335
امتیاز
1,091
محل سکونت
تبــــ♡ـــریز
I begin tucking him into bed and he tells me, “Daddy check for monsters under my bed.” I look underneath for his amusement and see him, another him, under the bed, staring back at me quivering and whispering, “Daddy there’s somebody on my bed.”

بچم رو بغـ*ـل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: “بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه” منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: “بابایی یکی رو تخت منه”…
 
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    The last man on earth is sitting alone in his room and all of a sudden a Knock on the door.

    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند…
     

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    THE HORSE RIDING

    Jimmy was a very fat boy. He always used to be sad because of his obesity. So, he decided to consult a doctor. He said to the doctor, “How can I reduce my weight? Everybody teases me at the school.”
    The doctor advised him to exercise daily. After few days, he again went to the doctor and complained that despite of exercising, he couldn’t reduce his weight rather, putting on weight.
    The doctor asked him what exercise he was doing. Jimmy replied, “I go for horse riding everyday. The result is that I gained weight while the horse lostweight.”
    The doctor laughed and showed him how to exercise.



    داستان کوتاه خنده دار اسب سواری

    پسری بود به اسم جیمی که چاق بود. او همیشه به خاطر اینکه چاق بود، ناراحت بود و برای همین تصمیم گرفت که پیش دکتر برود.
    جیمی به دکتر گفت :
    من چه طوری می توانم لاغر شوم؟ همه بچه ها در مدرسه من را به خاطر چاقی مسخره می کنند.
    دکتر به جیمی سفارش کرد که هر روز ورزش کند.
    بعد از چند روز جیمی دوباره پیش دکتر رفت و گفت با اینکه هر روز ورزش می کنم ولی نه تنها لاغر نشدم ، بلکه چاق تر هم شدم!
    دکتر سوال کرد:
    چه جور ورزشی می کنی؟
    جیمی جواب داد:
    من هر روز اسب سواری می کنم، ولی من چاق تر شدم و اسبم لاغرتر شده!
    دکتر خندید و به جیمی یاد داد چه طوری ورزش کند
     

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    Elevator

    An Amish boy and his father were in a mall. They were amazed by almost everything they saw, but especially by two shiny, silver walls that could move apart and then slide back together again.
    The boy asked, “What is this, Father?” The father (never having seen an elevator) responded, “Son, I have never seen anything like this in my life, I don’t know what it is.”
    While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room.
    The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially.
    They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order.
    Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out.
    The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, “Go get your mother.


    آسانسور

    پسر وپدر شهر ندیده ای داخل یك فروشگاهی شدند تقریبا همه چیز باعث شگفتی آنها می شد مخصوصا دو تا دیوار براق و نقره ای كه می تونست از هم باز بشه و دوباره بسته بشه. پسر می پرسه این چیه؟ پدر كه هرگزچنین چیزی (آسانسور) را ندیده بود جواب داد: پسر من هرگز چنین چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه.
    در حالی كه داشتند با شگفتی تماشا می كردن خانم چاق و زشتی به طرف در متحرك حركت كرد و كلیدی را زد در باز شد زنه رفت بین دیوارها تویه اتاقه كوچیك در بسته شد.
    و پسر وپدر دیدند كه شماره های كوچكی بالای لامپ هابه ترتیب روشن میشن آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسید بعد شماره ها بالعكس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر 24 ساله خوشگل بور از اون اومد بیرون.
    پدر در حالیكه چشاشو از دختربرنمی داشت آهسته به پسرش گفت: برو مادرت را بیار
     

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    There was once a grumpy tree. It was the biggest tree in the forest, and it didn’t need its shadow for anything. However, the tree would never share its shadow with any of the animals, and wouldn’t let them come anywhere near.
    One year, the autumn and winter were terrible, and the tree, without its leaves, was going to die of cold. A little girl, who went to live with her grandma that winter, found the tree shivering, so she went to get a great big scarf to warm the tree up. The Spirit of the Forest appeared and told the little girl why that tree was so solitary, and why no one would help him. Even so, the girl decided to put the scarf on the tree.
    The next springtime, the tree had learned from the girl’s generosity, and when she sat next to the trunk the tree bent down to shade her from the sun. The Spirit of the Forest saw this and went to tell all the animals. He told them that from then on they would be able to shade themselves well, because the tree had learned that having kind and generous beings around makes the world a much better place to live in
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    روزی روزگاری درخت بدخلقی وجود داشت. او، بزرگ‌ترین درخت جنگل بود. و سایه‌اش را برای هیچ‌چیزی نیاز نداشت. اما این درخت هیچ‌وقت سایه‌اش را با حیوانات دیگر تقسیم نمی‌کرد. و اجازه نمی‌داد که آن‌ها حتی نزدیکش بشوند.
    یک سال، پاییز و زمستان بسیار وحشتناک بود. و درخت، بدون برگ‌هایش داشت از سرما می‌مرد. یک دختر کوچک که آن زمستان رفته بود که با مادربزرگش زندگی کند، آن درخت را در حال لرزیدن یافت. برای همین رفت که یک شال به دست بیاورد که درخت را گرم کند. روح جنگل پدیدار شد و به آن دختر گفت که چرا آن درخت آن‌قدر تنها بود؛ و چرا هیچ‌کسی کمکش نمی‌کرد. بااین‌حال، دختر تصمیم گرفت که شال را روی درخت بیندازد.
    فصل بهار بعدی، درخت از سخاوت دختر یاد گرفت. و وقتی‌که او کنار تنه‌ی درخت نشست، درخت خم شد و روی دختر سایه انداخت. روح جنگل این موضوع را دید و رفت که به بقیه‌ی حیوانات بگوید. او به آن‌ها گفت که از این به بعد می‌توانند از سایه‌ی درخت استفاده کنند. زیرا درخت یاد گرفته بود که داشتن موجوداتی سخاوتمند و مهربان دوروبر خود دنیا را جای بهتری برای زندگی می‌کند.
     

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    One of Harry’s feet was bigger than the other. “I can never find boots and shoes for my feet.” he said to his friend Dick.
    “Why don’t you go to a shoemaker? ” , Dick said ” A good one can make you the right shoes. “
    “I’ve never been to a shoemaker,”Harry said “Aren’t they very expensive?”
    “No,” Dick said, “some of them aren’t. There’s a good one in our village, and he’s quite cheap.Here’s his address.”
    He wrote something on a piece of paper and gave it to Harry.
    Harry went to the shoemaker in Dick’s village a few days later, and the shoemaker made him some shoes.
    Harry went to the shop again a week later and looked at the shoes. Then he said to the shoemaker angrily,
    “You’re a silly man! I said, “Make one shoe bigger than the other, but you’ve made one smaller than the other.”



    یکی از پاهای هری از آن یکی بزرگتر بود.
    او به یکی از دوستانش به نام دیک گفت : من اصلا نمی توانم کفش یا پوتینی اندازه پایم پیدا کنم.
    دیک گفت : چرا پیش یک کفش‌ دوز نمی‌روی؟ یک کفش دوز خوب کفشی اندازه پاهایت می دوزد.
    هری گفت : من تا به حال به کفش دوز مراجعه نکرده‌ام. خیلی گران نمی گیرد؟
    دیک گفت : نه. بعضی از آنها گران نمی گیرند. یک کفش دوز خوب و نسبتا ارزان در روستای ما هست. این هم آدرس اوست.
    دیک یک چیزهایی روی کاغذ نوشت و به هری داد.
    چند روز بعد هری به کفش دوزی روستای دیک رفت و کفشی برای او دوخت.
    هفته بعد هری دوباره به مغازه رفت و به کفشهایش نگاه کرد.
    بعد با عصبانیت به کفش دوز گفت :تو احمقی! من گفتم : کفشی بدوز که یک لنگه‌اش بزرگتر از دیگری باشد اما تو یکی را کوچکتر از دیگری دوختی.
     

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    It was a dark autumn night. The old banker was pacing from corner to corner of his study, recalling to his mind the party he gave in the autumn fifteen years before. There were many clever people at the party and much interesting conversation. They talked among other things of capital punishment. The guests, among them not a few scholars and journalists, for the most part disapproved of capital punishment. They found it obsolete as a means of punishment, unfitted to a Christian State and immoral. Some of them thought that capital punishment should be replaced universally by life-imprisonment.
    “I don’t agree with you,” said the host. “I myself have experienced neither capital punishment nor life-imprisonment, but if one may judge _a priori_, then in my opinion capital punishment is more moral and more humane than imprisonment. Execution kills instantly, life-imprisonment kills by degrees. Who is the more humane executioner, one who kills you in a few seconds or one who draws the life out of you incessantly, for years?”
    “They’re both equally immoral,” remarked one of the guests, “because their purpose is the same, to take away life. The State is not God. It has no right to take away that which it cannot give back, if it should so desire.”
    Among the company was a lawyer, a young man of about twenty-five. On being asked his opinion, he said:
    “Capital punishment and life-imprisonment are equally immoral; but if I were offered the choice between them, I would certainly choose the second. It’s better to live somehow than not to live at all.”
    There ensued a lively discussion. The banker who was then younger and more nervous suddenly lost his temper, banged his fist on the table, and turning to the young lawyer, cried out:
    “It’s a lie. I bet you two millions you wouldn’t stick in a cell even for five years.”
    “If you mean it seriously,” replied the lawyer, “then I bet I’ll stay not five but fifteen.”
    “Fifteen! Done!” cried the banker. “Gentlemen, I stake two millions.”
    “Agreed. You stake two millions, I my freedom,” said the lawyer.
    So this wild, ridiculous bet came to pass. The banker, who at that time had too many millions to count, spoiled and capricious, was beside himself with rapture. During supper he said to the lawyer jokingly:
    “Come to your senses, young roan, before it’s too late. Two millions are nothing to me, but you stand to lose three or four of the best years of your life. I say three or four, because you’ll never stick it out any longer. Don’t forget either, you unhappy man, that voluntary is much heavier than enforced imprisonment. The idea that you have the right to free yourself at any moment will poison the whole of your life in the cell. I pity you.”
    And now the banker, pacing from corner to corner, recalled all this and asked himself:
    “Why did I make this bet? What’s the good? The lawyer loses fifteen years of his life and I throw away two millions. Will it convince people that capital punishment is worse or better than imprisonment for life? No, no! all stuff and rubbish. On my part, it was the caprice of a well-fed man; on the lawyer’s pure greed of
    53.gif
    d.”
    He recollected further what happened after the evening party. It was decided that the lawyer must undergo his imprisonment under the strictest observation, in a garden wing of the banker’s house. It was agreed that during the period he would be deprived of the right to cross the threshold, to see living people, to hear human voices, and to receive letters and newspapers. He was permitted to have a musical instrument, to read books, to write letters, to drink wine and smoke tobacco. By the agreement he could communicate, but only in silence, with the outside world through a little window specially constructed for this purpose. Everything necessary, books, music, wine, he could receive in any quantity by sending a note through the window. The agreement provided for all the minutest details, which made the confinement strictly solitary, and it obliged the lawyer to remain exactly fifteen years from twelve o’clock of November 14th, 1870, to twelve o’clock of November 14th, 1885. The least attempt on his part to violate the conditions, to escape if only for two minutes before the time freed the banker from the obligation to pay him the two millions.
    During the first year of imprisonment, the lawyer, as far as it was possible to judge from his short notes, suffered terribly from loneliness and boredom. From his wing day and night came the sound of the piano. He rejected wine and tobacco. “Wine,” he wrote, “excites desires, and desires are the chief foes of a prisoner; besides, nothing is more boring than to drink good wine alone,” and tobacco spoils the air in his room. During the first year the lawyer was sent books of a light character; novels with a complicated love interest, stories of crime and fantasy, comedies, and so on.
    In the second year the piano was heard no longer and the lawyer asked only for classics. In the fifth year, music was heard again, and the prisoner asked for wine. Those who watched him said that during the whole of that year he was only eating, drinking, and lying on his bed. He yawned often and talked angrily to himself. Books he did not read. Sometimes at nights he would sit down to write. He would write for a long time and tear it all up in the morning. More than once he was heard to weep.
    In the second half of the sixth year, the prisoner began zealously to study languages, philosophy, and history. He fell on these subjects so hungrily that the banker hardly had time to get books enough for him. In the space of four years about six hundred volumes were bought at his request. It was while that passion lasted that the banker received the following letter from the prisoner: “My dear gaoler, I am writing these lines in six languages. Show them to experts. Let them read them. If they do not find one single mistake, I beg you to give orders to have a gun fired off in the garden. By the noise I shall know that my efforts have not been in vain. The geniuses of all ages and countries speak in different languages; but in them all burns the same flame. Oh, if you knew my heavenly happiness now that I can understand them!” The prisoner’s desire was fulfilled. Two shots were fired in the garden by the banker’s order.
    Later on, after the tenth year, the lawyer sat immovable before his table and read only the New Testament. The banker found it strange that a man who in four years had mastered six hundred erudite volumes, should have spent nearly a year in reading one book, easy to understand and by no means thick. The New Testament was then replaced by the history of religions and theology.
    During the last two years of his confinement the prisoner read an extraordinary amount, quite haphazard. Now he would apply himself to the natural sciences, then he would read Byron or Shakespeare. Notes used to come from him in which he asked to be sent at the same time a book on chemistry, a text-book of medicine, a novel, and some treatise on philosophy or theology. He read as though he were swimming in the sea among broken pieces of wreckage, and in his desire to save his life was eagerly grasping one piece after another.
    The banker recalled all this, and thought:
    “To-morrow at twelve o’clock he receives his freedom. Under the agreement, I shall have to pay him two millions. If I pay, it’s all over with me. I am ruined for ever …”
    Fifteen years before he had too many millions to count, but now he was afraid to ask himself which he had more of, money or debts. Gambling on the Stock-Exchange, risky speculation, and the recklessness of which he could not rid himself even in old age, had gradually brought his business to decay; and the fearless, self-confident, proud man of business had become an ordinary banker, trembling at every rise and fall in the market.
    “That cursed bet,” murmured the old man clutching his head in despair… “Why didn’t the man die? He’s only forty years old. He will take away my last farthing, marry, enjoy life, gamble on the Exchange, and I will look on like an envious beggar and hear the same words from him every day: ‘I’m obliged to you for the happiness of my life. Let me help you.’ No, it’s too much! The only escape from bankruptcy and disgrace—is that the man should die.”
    The clock had just struck three. The banker was listening. In the house every one was asleep, and one could hear only the frozen trees whining outside the windows. Trying to make no sound, he took out of his safe the key of the door which had not been opened for fifteen years, put on his overcoat, and went out of the house. The garden was dark and cold. It was raining. A damp, penetrating wind howled in the garden and gave the trees no rest. Though he strained his eyes, the banker could see neither the ground, nor the white statues, nor the garden wing, nor the trees. Approaching the garden wing, he called the watchman twice. There was no answer. Evidently the watchman had taken shelter from the bad weather and was now asleep somewhere in the kitchen or the greenhouse.
    “If I have the courage to fulfil my intention,” thought the old man, “the suspicion will fall on the watchman first of all.”
    In the darkness he groped for the steps and the door and entered the hall of the garden-wing, then poked his way into a narrow passage and struck a match. Not a soul was there. Some one’s bed, with no bedclothes on it, stood there, and an iron stove loomed dark in the corner. The seals on the door that led into the prisoner’s room were unbroken.
    When the match went out, the old man, trembling from agitation, peeped into the little window.
    In the prisoner’s room a candle was burning dimly. The prisoner himself sat by the table. Only his back, the hair on his head and his hands were visible. Open books were strewn about on the table, the two chairs, and on the carpet near the table.
    Five minutes passed and the prisoner never once stirred. Fifteen years’ confinement had taught him to sit motionless. The banker tapped on the window with his finger, but the prisoner made no movement in reply. Then the banker cautiously tore the seals from the door and put the key into the lock. The rusty lock gave a hoarse groan and the door creaked. The banker expected instantly to hear a cry of surprise and the sound of steps. Three minutes passed and it was as quiet inside as it had been before. He made up his mind to enter.
    Before the table sat a man, unlike an ordinary human being. It was a skeleton, with tight-drawn skin, with long curly hair like a woman’s, and a shaggy beard. The colour of his face was yellow, of an earthy shade; the cheeks were sunken, the back long and narrow, and the hand upon which he leaned his hairy head was so lean and skinny that it was painful to look upon. His hair was already silvering with grey, and no one who glanced at the senile emaciation of the face would have believed that he was only forty years old. On the table, before his bended head, lay a sheet of paper on which something was written in a tiny hand.
    “Poor devil,” thought the banker, “he’s asleep and probably seeing millions in his dreams. I have only to take and throw this half-dead thing on the bed, smother him a moment with the pillow, and the most careful examination will find no trace of unnatural death. But, first, let us read what he has written here.”
    The banker took the sheet from the table and read:
    “To-morrow at twelve o’clock midnight, I shall obtain my freedom and the right to mix with people. But before I leave this room and see the sun I think it necessary to say a few words to you. On my own clear conscience and before God who sees me I declare to you that I despise freedom, life, health, and all that your books call the blessings of the world.
    “For fifteen years I have diligently studied earthly life. True, I saw neither the earth nor the people, but in your books I drank fragrant wine, sang songs, hunted deer and wild boar in the forests, loved women… And beautiful women, like clouds ethereal, created by the magic of your poets’ genius, visited me by night and whispered to me wonderful tales, which made my head drunken. In your books I climbed the summits of Elbruz and Mont Blanc and saw from there how the sun rose in the morning, and in the evening suffused the sky, the ocean and lie mountain ridges with a purple
    53.gif
    d. I saw from there how above me lightnings glimmered cleaving the clouds; I saw green forests, fields, rivers, lakes, cities; I heard syrens singing, and the playing of the pipes of Pan; I touched the wings of beautiful devils who came flying to me to speak of God… In your books I cast myself into bottomless abysses, worked miracles, burned cities to the ground, preached new religions, conquered whole countries…
    “Your books gave me wisdom. All that unwearying human thought created in the centuries is compressed to a little lump in my skull. I know that I am cleverer than you all.
    “And I despise your books, despise all worldly blessings and wisdom. Everything is void, frail, visionary and delusive as a mirage. Though you be proud and wise and beautiful, yet will death wipe you from the face of the earth like the mice underground; and your posterity, your history, and the immortality of your men of genius will be as frozen slag, burnt down together with the terrestrial globe.
    “You are mad, and gone the wrong way. You take falsehood for truth and ugliness for beauty. You would marvel if suddenly apple and orange trees should bear frogs and lizards instead of fruit, and if roses should begin to breathe the odour of a sweating horse. So do I marvel at you, who have bartered heaven for earth. I do not want to understand you.
    “That I may show you in deed my contempt for that by which you live, I waive the two millions of which I once dreamed as of paradise, and which I now despise. That I may deprive myself of my right to them, I shall come out from here five minutes before the stipulated term, and thus shall violate the agreement.”
    When he had read, the banker put the sheet on the table, kissed the head of the strange man, and began to weep. He went out of the wing. Never at any other time, not even after his terrible losses on the Exchange, had he felt such contempt for himself as now. Coming home, he lay down on his bed, but agitation and tears kept him a long time from sleeping…
    The next morning the poor watchman came running to him and told him that they had seen the man who lived in the wing climb through the window into the garden. He had gone to the gate and disappeared. The banker instantly went with his servants to the wing and established the escape of his prisoner. To avoid unnecessary rumours he took the paper with the renunciation from the table and, on his return, locked it in his safe



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    شبِ پاییزی تاریکی بود. بانکدار پیر در اتاق مطالعه اش بالا و پایین می رفت و پانزده سال پیش را به یاد می آورد که شبی پاییزی در خانه اش میهمانی داده بود. افراد متفکر زیادی حضور داشتند، و بحث های جالبی هم پیش کشیده شد. لا به لای همه ی این حرف ها، در باره ی مجازات اعدام هم صحبت کرده بودند. اکثر میهمانان، که در میان شان روزنامه نگاران و روشنفکران بسیاری دیده می شد، مخالف مجازات اعدام بودند. این شکل از مجازات را دیگر منسوخ شده، غیراخلاقی، واجرای آن را از یک دولت مسیحی بعید می دانستند. به عقیده ی برخی از آنها، مجازات اعدام باید در همه جا جایش را به حبس ابد می داد.
    سرانجام، میزبان هم به حرف آمد و گفت: «من با نظر شما مخالفم. تا به حال نه مجازات مرگ را تجربه کرده ام و نه حبس ابد را؛ ولی اگر بخواهیم قیاس بگیریم، مجازات اعدام اخلاقی تر و انسانی تر از حبس ابد است. اعدام آدم را یک دفعه می کشد، ولی حبس ابد کم کم جان آدم را می گیرد. کدام جلاد رفتارش انسانی تر است؟ کسی که آدم را در عرض چند دقیقه می کشد یا کسی که چندین سال طول می کشد تا ذره ذره جان آدم را از تن اش جدا کند؟»
    یکی از میهمانان گفت: «هر دوتایشان به یک اندازه غیراخلاقی اند برای این که هدف هر دوتایشان یکی و آن هم گرفتن جان آدم است. دولت که خدا نیست. حق ندارد چیزی را از انسان بگیرد که اگر خواست بعداً پس بدهد نتواند.»
    در میان میهمانان وکیل جوانی بود که دور وبر بیست و پنج سال سن داشت. وقتی نظرش را خواستند گفت: «حکم اعدام و حبس ابد به یک اندازه غیراخلاقی اند، ولی اگر من برای خودم بخواهم از این دو یکی را انتخاب کنم، حتماً مورد دوم را انتخاب می کنم. هرچه باشد زندگی کردن به هر حالتی بهتر از زنده نبودن است.»
    بحث داغی درگرفت. بانکدار که آن روزها جوان تر و جوشی تر بود، ناگهان کفری شد و با مشت محکم کوبید روی میز، و سر وکیل جوان داد کشید و گفت: «راست نمی گویید! حاضرم دو میلیون با شما شرط ببندم که طاقت پنج سال ماندن در زندان انفرادی را ندارید.»
    وکیل جوان گفت: «اگر حرف تان جدی باشد، شرط تان را می پذیرم ولی نه برای پنج سال، بلکه برای پانزده سال!»
    بانکدار فریاد زد: «پانزده سال!؟ قبوله! آقایان، من دو میلیون سر این شرط بندی می گذارم.»
    مرد جوان گفت: «قبول! شما دو میلیون سر این شرط بندی می گذارید و من هم آزادی ام را!»
    بعد، این شرط بی معنی و نشانه ی توحش بین این دو بسته شد! بانکدار که با میلیون ها پول بی حساب اش ولنگار و بی خیال طی می کرد از این شرط بندی راضی بود و سر میز شام وکیل جوان را دست می انداخت و می گفت: «تا وقت داری خوب فکرت را بکن ای جوان! برای من دومیلیون مبلغ ناچیزی است، ولی شما سه یا چهار سال از بهترین سالهای عمرتان را هدر می دهید. می گویم سه یا چهار سال برای این که بیش تر از این ها دوام نمی آورید. ای بیچاره! این را هم فراموش نکن که حبس داوطلبانه تحملش خیلی سخت تر از حبس اجباری است. فکر این که آدم هر وقت دلش بخواهد می تواند آزاد باشد، تمام وجودت را در زندان مسموم می کند. دلم برایت می سوزد.»
    و حالا بانکدار مدام عقب و جلو می رفت و همه ی این اتفاقات را از نظر می گذراند و از خودش می پرسید: «با این شرط بندی چه چیز را می شد ثابت کرد؟ خوب شد که یک انسان پانزده سال از زندگی اش را تلف کرد و من هم دومیلیون پولم را دور ریختم؟ یعنی با این کارها می توان ثابت کرد که مجازات اعدام بهتر از حبس ابد است؟ نه، نه. همه این کارها بی معنی و پوچ بود و فقط توانست در وجود من هوسبازی های یک آدم خوشگذران را آشکار کند، و در او، طمع ورزی ساده ی یک آدم پول دوست را…»
    بعد، ادامه ی ماجرای آن شب یادش آمد. قرار شد که آن مرد جوان تمام سال های حبس اش را تحت شدیدترین مراقبت ها در یکی از ساختمان های درون باغ بانکدار بگذراند. قرار شد که پانزده سال آزاد نباشد حتی از آستانه ی در آن ساختمان قدمی بیرون بگذارد. نه باید آدمها را می دید و نه باید صدایشان را می شنید. نامه یا روزنامه ای هم حق نداشت دریافت کند. اجازه داشت ساز بنوازد و کتاب بخواند. می توانست نامه بنویسد، نوشید*نی بنوشد و سیگار بکشد. طبق قراداد تنها راه ارتباطش با دنیای بیرون پنجره ی کوچکی بود که برای این کار ساخته می شد. هر چه دلش می خواست می توانست داشته باشد- کتاب، آثار موسیقی و نوشید*نی و مانند این ها- به هر اندازه که دلش می خواست، فقط کافی بود که سفارش هایش را بنویسد، ولی همه اش را تنها باید از آن پنجره ی کوچک دریافت می کرد. در قرارداد تمام ظرائف و جزئیات را در نظر گرفته بودند تا در دوران حبس اش شدیداً در انزوا باشد. مرد جوان مکلف شده بود که دقیقاً پانزده سال تمام در آن ساختمان بماند- شروعش از ساعت دوازده روز چهاردهم نوامبر 1870 بود و پایانش در ساعت دوازده روز چهاردهم نوامبر سال 1885. کوچک ترین حرکتی از جانب او برای شکستن شروط قرارداد، حتی دو دقیقه پیش از موعد معین، بانکدار را از لزوم پرداخت آن دومیلیون معاف می کرد.
    در اولین سال حبس اش، تا جایی که از یادداشت های مختصرش می شد فهمید شدیداً از تنهایی و افسردگی رنج می برد. روز و شب مدام از اتاقش صدای پیانو می آمد. از مصرف نوشید*نی و سیگار خودداری می کرد. نوشته بود که نوشید*نی هـ*ـوس هایی را در آدم تحـریـ*ک می کند و این هـ*ـوس ها بدترین دشمنان یک زندانی اند؛ تازه، هیچ چیز ملالت بارتر از این نیست که آدم نوشید*نی ناب بنوشد و هم نشینی نداشته باشد. می دانست که سیگار هوای اتاقش را آلوده می کند. سال اول، کتابهایی را سفارش می داد که اساساً موضوعات ملایمی داشتند، رمانهایی با ماجراهای عاشقانه ی پیچیده، داستانهای عاطفی و خیالی، و چیزهایی از این قبیل.
    در سال دوم، صدای پیانو از آن ساختمان درنمی آمد، و زندانی فقط می خواست برایش آثاری از موسیقی کلاسیک بیاورند. سال پنجم بود که دوباره صدای پیانو از اتاق زندانی بلند شد و نوشید*نی هم سفارش داد. همه ی کسانی که او را از آن پنجره ی کوچک تماشا می کردند گفتند که درآن سال کار او فقط بخور و بخواب شده بود؛ مدام خمیازه می کشید و با عصبانیت با خودش حرف می زد. کتاب نمی خواند. گاهی شب ها می نشست و چیزی می نوشت؛ چندین ساعت وقت می گذاشت و می نوشت و بعد صبح که می شد همه ی آنها را پاره می کرد. گاهی صدای گریه اش هم به گوش می رسید.
    از نیمه ی دوم سال ششم بود که با حرص و میـ*ـل شروع کرد به مطالعه ی زبانهای گوناگون و فلسفه و تاریخ. خودش را غرق در مطالعاتش کرده بود- آن قدر زیاد که بانکدار هم سرش به اندازه ی کافی برای تهیه ی کتابهایی که سفارش می داد شلوغ شده بود. ظرف چهار سال چیزی حدود ششصد جلد کتاب مورد درخواست او را تهیه کرده بود. در همین دوره بود که بانکدار نامه ای به شرح ذیل را از زندانی دریافت کرد:
    «زندانبان عزیز، این خطوط را به شش زبان برای شما می نویسم. آنها را به افرادی که این زبانها را بلدند نشان بدهید. بگذارید آنها را بخوانند. اگر حتی یک ایراد هم در آنها پیدا نکردند از شما می خواهم که تیری در باغ شلیک کنید. این شلیک به من ثابت می کند که زحماتم هدر نرفته است. نابغه های هر عصر و هر عرصه ای به زبانهای گوناگونی سخن می گویند، ولی در همه ی آنها شعله واحدی فروزان است. آه! نمی دانید که چه شادی ماوراء زمینی یی را در روحم از این که می توانم اینها را بفهمم احساس می کنم!» خواسته ی زندانی برآورده شد. بعد بانکدار دستور داد دو تیردر باغ شلیک کردند.
    از سال دهم به بعد، زندانی بی حرکت پشت میزش می نشست و چیزی جز انجیل نمی خواند. برای بانکدار عجیب بود که می دید مردی که در عرض چهار سال روی ششصد جلد کتاب علمی مسلط شده بود، یک سال تمام وقتش را صرف کتابی بکند که درکش آسان است. پس از انجیل نوبت به کتب الهیات و تاریخ ادیان رسید.
    در آخرین دو سال باقی مانده از حبس اش، مجموعه ی عظیمی از کتابهایی را خواند که کاملاً جورواجور بودند. گاهی سرش با علوم طبیعی گرم بود، بعد آثار لُردبایرون و شکسپیر را سفارش داد. از یادداشت هایش پیداست که کتابهایی در زمینه ی شیمی، آموزش پزشکی، رمان، رساله هایی در باب فلسفه و الهیات نیز همزمان با هم جزو خواسته هایش بود. در مطالعاتش مانند مردی به نظر می رسید که لابه لای ویرانی ها ی کشتی درهم شکسته اش دارد شنا می کند و هرلحظه سعی می کند با چسبیدن حریصانه به تخته پاره ای و بعد به تخته پاره ای دیگر زندگی اش را نجات بدهد.
    II
    بانکدار پیر همه ی این ها را به خاطر می آورد و با خودش فکر می کرد:
    «فردا ساعت دوازده، او دوباره آزادی اش را به دست می آورد. طبق توافق، باید دومیلیون به او بدهم. اگر این کار را بکنم، دیگر کارم تمام است- زندگی ام تباه می شود.»
    پانزده سال پیش، میلیونری بود که پولهایش حساب و کتاب نداشت، حالا می ترسید از خودش بپرسد که طلب هایش بیش تر است یا بدهی هایش. قمار نافرجام در بورس معامله ی سهام، خرید و فروش بی حساب، و تند مزاجی اش که در آینده هم نمی توانست از شرش خلاص شود، کم کم به این بدبیاری ها کشیده شده بود، و آن میلیونر مغرور و نترس و با اعتماد به نفس را به بانکدار متوسطی تبدیل کرده بود که با هر افت و خیزی در سرمایه گذاریهایش لرزه بر اندامش می افتاد. در حالی که از یأس سرش را بین دستهایش گرفته بود غرغر می کرد و می گفت: «لعنت به این شرط بندی! چرا این مرد نمی میرد؟ فقط چهل سالش است. حتی یک پول سیاه هم برایم باقی نمی گذارد. ازدواج می کند و از زندگی اش لذّت می برد، وارد بورس بازی می شود، در حالی که من باید با حسادت مانند یک گدا همیشه چشمم به دست او باشد، و مدام این جمله را از او بشنوم که به من می گوید: «من خوشبختی زندگی ام را مدیون شما هستم، بگذارید به شما کمک کنم!» نه، این دیگر خجالت آور است! تنها راه رهایی ام از این ورشکستگی و بی آبرویی مرگ این مرد است.»
    زنگ ساعت سه ی نیمه شب نواخته شد؛ بانکدار گوشهایش را تیز کرد، همه ی اهالی خانه خواب بودند و صدایی جز صدای لرزش درختان در سرما شنیده نمی شد. در حالی که سعی می کرد بی سرو صدا کار کند، کلید در ساختمانی را که پانزده سال بسته مانده بود از گاوصندوق نسوزش درآورد و در جیب کت اش گذاشت و بیرون رفت.
    هوای باغ سرد و تاریک بود. باران می بارید. بادِ تند آمیخته با نم باران در باغ می پیچید و زوزه می کشید و درختان را به جنب و جوش درمی آورد. بانکدار هر چه به چشمهایش فشار آورد، زمین و مجسمه های سفید و آن ساختمان و درختان، هیچکدام را نمی توانست ببیند. در حالی که به سمتی می رفت که آن ساختمان قرار داشت، دو بار نگهبان را صدا کرد. جوابی نیامد. معلوم بود که نگهبان از سردی هوا به جایی پناه بـرده و حالا در آشپزخانه یا گلخانه خوابش بـرده است.
    پیرمرد فکر می کرد: «اگر دل و جرئت اش را داشته باشم که قصدم را عملی کنم، اوّل از همه به نگهبان مظنون می شوند.»
    در تاریکی حس اش را دنبال می کرد تا پله ها و در آن ساختمان را پیدا کند، سرانجام پایش به درگاه آن ساختمان رسید. بعد، کورمال کورمال از راهرو کوچکی رد شد وکبریتی روشن کرد. هیچ کسی آنجا نبود. تخت خوابی بدون لوازم خواب آنجا بود، و در گوشه ی اتاق یک بخاری سیاه چدنی قرار داشت. مُهر و موم دری که پشت آن اتاق های محل زندگی زندانی بود هنوز دست نخورده مانده بود.
    وقتی که کبریت خاموش شد، پیرمرد که حالا از هیجان بدنش می لرزید، از آن پنجره ی کوچک به درون ساختمان زُل زد. شمعی با نوری بی جان در اتاق زندانی می سوخت. پشت میز نشسته بود. چیزی جز پشت اش و موی سرش و دستهایش دیده نمی شد. کتابهای باز، روی میز، روی دو صندلی راحتی اش و روی فرش، نزدیک میزش ولو شده بود.
    پنج دقیقه گذشت، ولی زندانی حتی یک بار هم جنب نخورد. پانزده سال حبس به او یاد داده بود چه طور بی حرکت بنشیند. بانکدار با انگشت چند ضربه ای به پنجره زد، ولی زندانی هیچ حرکتی که نشانه ی واکنشی باشد از خودش نشان نداد. بعد بانکدار با احتیاط مُهر و موم در را باز کرد و کلید را در قفل چرخاند. صدای گوش خراشی از قفل زنگ زده درآمد و در با صدای غژغژ، کمی باز شد. بانکدار انتظار داشت که فوری صدای پا و فریاد بهت انگیزی را بشنود، ولی سه دقیقه گذشت و اتاق مثل قبل سوت و کور بود. عزمش را جزم کرده بود که وارد شود.
    پشت میز، مردی که با آدمهای عادّی فرق داشت بی حرکت نشسته بود. اسکلتی بود که روی استخوان هایش پوستی را تنگ کشیده باشند، چین و شکن موهایش مثل زنها بود و ریش درهم و برهمی داشت. صورتش زرد بود و به رنگ خاکی می زد. گونه هایش تو رفته بود و پشت اش باریک و بلند بود، و دستش که حالا سرش را روی آن نگه داشته بود آن قدر لاغر و نازک بود که از نگاه به آن آدم ترس اش می گرفت. تارهایی از موی نقره ای لابه لای موهایش دیده می شد. اگر کسی به صورت آب رفته و سالخورده اش نگاه می کرد باورش نمی شد که او فقط چهل سالش باشد. در خواب بود. … سرش خم شده بود و جلوش روی میز یک ورق کاغذ بود که چیزی با خط خوش رویش نوشته شده بود.
    بانکدار فکر کرد: «موجود بیچاره! در خواب است و به احتمال زیاد دارد خواب آن دو میلیون پول را می بیند. و من کافی است که این آدم نیمه جان را بردارم و روی تخت اش بیندازم و با کمی فشار بالش خفه اش کنم؛ بعد حتی باهوش ترین متخصص ها هم کوچک ترین مدرکی برای اثبات این که خشونت عامل مرگ بوده نخواهد یافت. امّا اوّل باید ببینم که اینجا چه نوشته است…»
    بانکدار آن برگه را از روی میزبرداشت و این را خواند:
    «فردا سر ساعت دوازده ظهر آزادی ام را و نیز حق ام را برای بودن در کنار آدمهای دیگر پس می گیرم، ولی پیش از ترک این اتاق و دیدن آفتاب، لازم است چند کلمه ای با شما حرف بزنم. با وجدانی آگاه به شما می گویم، همان گونه که در پیشگاه خدا که ناظرم است می گویم، که من از آزادی و زندگی و سلامتی بیزارم، همچنین از همه ی آن چه که شما در کتابهایتان اسم شان را خوبی های این دنیا گذاشته اید.
    «پانزده سال با اشتیاق تمام به مطالعه ی زندگی این دنیا پرداختم. درست است که در این مدّت نه دنیا را دیده ام و نه آدمها را، امّا از کتاب هایتان نوشید*نی های خوشگوار نوشیده ام، ترانه ها خوانده ام، در جنگل ها به شکار گوزن و گراز رفته ام، و به زنها عشق ورزیده ام…. زن های زیبایی که همچون ابرها اثیری بودند و با جادوی قلم شعرا و نوابغ تان بوجود آمده بودند، شب ها به دیدارم می آمدند و در گوش هایم قصه هایی را می گفتند که باعث می شد هوش از سرم بپرد. با کتابهای شما من از قلّه ی دماوند در ایران و قله ی بلان در فرانسه بالا رفتم و از آن بلندی ها طلوع خورشید را تماشا می کردم، و می دیدم که چگونه خورشید در غروب، آسمان و اقیانوس ها و قله ی کوهها را در شفق سرخ و طلایی اش غرق می کند. در آنجا برق سریع صاعقه را که ابرهای بالای سرم را می شکافت می دیدم. در جنگل ها ی سبز، دشت ها، رودها، دریاچه ها و شهرها سیر می کردم. ترانه ی زنهای افسونگر و نواهای نی چوپانها را می شنیدم. به بالهای شیاطین خوبرویی می چسبیدم که به زمین می آمدند تا با من از خدا حرف بزنند…. در کتابهای شما من خودم را به گودال های بی انتهایی می انداختم، معجزه می کردم، آدم می کشتم، شهرها را به آتش می کشیدم، واعظ مذاهب نو بودم، قلمرو تمام شاهان را فتح می کردم….
    «کتابهای شما به من دانایی دادند. تمام آنچه را که فکر بی آرام و قرار انسان در طی چندین قرن آفریده بود در حوزه ی کوچکی در مغز من جمع شده است. می دانم که از همه ی شماها دانا ترم.
    «ولی از کتابهای شما متنفرم. از دانایی و از مائده های زمینی بیزارم. همه ی اینها مانند سرابی، بی ارزش، گذرا، خیالی و فریبنده اند. آدم می تواند مغرور، دانا و خوب باشد، ولی مرگ چنان از صفحه ی روزگار پاکش می کند انگار که آدم چیزی بیش تر از موشی که زیر زمین نقبی کنده است نیست، و همه ی خوشبختی اش، تاریخ اش وابتکارات فناناپذیرش یا با این کره ی خاکی می سوزد و یا با آن منجمد می شود.
    «شما عقل تان را از دست داده اید و راه خطا را برگزیده اید. باطل را به جای حقیقت گرفته اید، و زشتی را به جای زیبایی. اگر روزی ببینید که بنا بر برخی اتفاقات نادر، ناگهان قورباغه و مارمولک روی درختان سیب و پرتقال به جای میوه بروید و از گل های سرخ به جای بوی خوش، بوی عرق اسبها بلند شود شگفت زده می شوید، من هم وقتی که می بینم از آسمان دست کشیده اید و به زمین چسبیده اید تعجب می کنم. چیزی از کارهایتان سردر نمی آورم و نمی خواهم سردربیاورم.
    «برای این که در عمل به شما ثابت کنم چه قدر همه ی آنچه که برایش زندگی می کنید برایم منفور است، از دو میلیونی که روزی در رؤیاهایم مثل بهشت بود و حالا از آن بیزارم دست می کشم. برای این که هیچ حقی نسبت به آن پول نداشته باشم، پنج ساعت زودتر از زمان تعیین شده از اینجا می روم، و قرارداد را زیرپا می گذارم….»
    وقتی که بانکدار به اینجا رسید آن کاغذ را روی میز گذاشت و سر آن مرد بی نظیر را بوسید، و در حالی که اشک می ریخت از آن ساختمان بیرون آمد. هرگز و در هیچ زمانی، حتی آن زمانی که در معامله ی سهام ضرر سنگینی را متحمل شده بود تا این حد احساس حقارت نکرده بود. به خانه اش که رسید روی تخت دراز کشید، ولی اشک ها و احساساتش نگذاشت تا چند ساعت خواب به چشمهایش بیاید.
    صبح که شد نگهبان بینوا با رنگ و روی پریده سراسیمه پیش بانکدار رفت و گفت که دیده است مردی که ساکن آن ساختمان بود از پنجره ی باغ پایین آمد و به سمت در رفت و ناپدید شد. بانکدار فوری با خدمتکارهایش به آن ساختمان رفت و مطمئن شد که زندانی اش گریخته است. برای این که بعداً برایش حرف درنیاورند، آن نوشته ای را که در آن زندانی از دریافت آن دومیلیون صرف نظر کرده بود برداشت و بعد، در بازگشت به خانه آن را در گاوصندوق نسوزش گذاشت.
     

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    A long, long time ago, thousands of children in the world didn’t know how to tell whether they were treating others well or badly. They could hit their brothers and sisters, thinking they were doing good. They could be filled with regret at having helped their mother or having tidied their bedroom. The whole day through, the fairies had to explain to the kids whether they had been good or bad. It was a tremendously boring and tiring job.
    One of the fairies was called Sparkles, and she was great fun. She thought it would be better to teach the children a few things, and so she invented a talking pillow for her favorite girl, Alicia.
    When Alicia went to bed, the pillow would ask her:
    “Tell me, my girl, what did you do today?”
    Whenever Alicia told her that she had done bad things, the pillow would make annoying noises through the night, and contort itself into all kinds of uncomfortable lumps and bumps. Of course, Alicia could hardly get any sleep.
    But when Alicia talked of good things she had done, the pillow would purr like a pussycat, would wish Alicia a good night, and would play sweet soft music the whole night through. Before long, the girl had learnt how to behave so that her pillow would play lovely music every night.
    Sparkles the fairy then decided to use the pillow on another little girl who was giving her a lot of trouble. At first, Alicia was afraid that she might forget how to be good, but she remembered the words she had heard every night, and she would say to herself:
    “Let’s see then, Alicia. What did you do today?”
    Alicia was pleased to find that she herself now knew whether she had behaved well or not. And when she had been good, she slept wonderfully. Just like when the talking pillow had been there, she found it hard to sleep whenever she had done something bad. And she could only feel peace if she promised to make right, the next day, whatever harm she had done.


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    در زمان‌های خیلی خیلی دور، هزاران بچه در سراسر جهان نمی‌دانستند که چطور بفهمند که آیا با دیگران درست رفتار می‌کردند یا خیر. آن‌ها می‌توانستند برادران و خواهران خود را کتک بزنند درحالی‌که فکر کنند که رفتار خوبی داشته‌اند. یا می‌توانستند پر از پشیمانی بشوند که چرا به مادرشان کمک کرده‌اند یا اتاق‌خوابشان را مرتب کرده‌اند. در تمام طول روز، پری‌ها بایستی به بچه‌ها توضیح می‌دادند که آیا رفتارشان درست بوده یا خیر. این کار فوق‌العاده کسل‌کننده و خسته‌کننده بود.
    یکی از پری‌ها اسمش اسپارکلز بود، که خیلی باصفا بود. او با خودش فکر کرد که شاید بهتر باشد که به بچه‌ها چیزهایی یاد بدهد. بنابراین یک بالشت سخنگو برای دختر محبوبش، آلیسا، اختراع کرد.
    وقتی آلیسا به رختخواب می‌رفت، آن بالشت از او می‌پرسید:
    -“دخترم، به من بگو که امروز چه‌کار کردی؟”
    هر وقت آلیسا به بالشت می‌گفت که کارهای بدی انجام داده، آن بالشت صداهای اذیت کننده‌ای در طول شب از خود درمیاورد؛ و خودش را تبدیل به یک بالشت سفت‌ وسخت و بدترکیب می‌کرد. به خاطر همین آلیسا اصلاً نمی‌توانست خوب بخوابد.
    اما هنگامی‌که آلیسا از کارهای خوبی که انجام داده بود صحبت می‌کرد، آن بالشت بسیار گرم‌ و نرم می‌شد، آرزو می‌کرد که آلیسا خواب خیلی خوبی داشته باشد، و در طول شب یک موسیقی دل‌نشین برای آلیسا پخش می‌کرد.
    زیاد طول نکشید که دختر قصه‌ی ما یاد گرفت که چه طور رفتار کند که هر شب بالشتش یک موسیقی دوست‌داشتنی برایش پخش کند.
    پس‌ازاین، پری قصه‌ی ما اسپارکلز، تصمیم گرفت که این بالشت را روی یکی دیگر از دخترها که خیلی برایش مشکل‌ساز بود امتحان کند. آلیسا اول نگران این بود که نکند یادش برود که چگونه می‌تواند خوب باشد یا بد. اما کلماتی که هر شب می‌شنید یادش افتاد. و هر شب به خودش می‌گفت:
    -“بذار ببینم آلیسا. امروز چه‌کارهایی انجام دادی؟”
    آلیسا، وقتی فهمید که خودش الآن می‌داند که آیا رفتارش خوب بوده یا بد، خیلی خوشحال شد. و وقتی خوب بود، خیلی فوق‌العاده می‌خوابید. اما همانند وقتی‌که بالشت سخنگو پیشش بود، اصلاً نمی‌توانست خوب بخوابد وقتی متوجه می‌شد که کارهای بدی انجام داده است. و تنها وقتی به آرامش می‌رسید که به خودش قول دهد که روز بعد همه‌چیز را درست کند. هر کار اشتباهی که انجام داده بود.
     

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    Unsung Heroes
    In 1986, three men volunteered to die in order to save hundreds of thousands of people, but most of us have never heard of these unsung heroes.
    When a nuclear power plant in Chernobyl, Ukraine began releasing deadly radioactive material, workers didn’t know what to do. No one could figure out how to stop the disaster without killing themselves in the process. To make matters worse, the plant was in danger of exploding at any moment.
    The only way to prevent the explosion was to enter the toxic radioactive water and release a valve. Robots were unable tofunction in the radioactive water, so it would have to be done by a human.
    Three courageous men, knowing full well that this was a death mission, volunteered. Alexi Ananenko, Valeri Bezpoalov and Boris Baronov put on a brave face and their scuba gear. They then dove into thecontaminated water and succeeded in releasing the valve. A nuclear meltdown was avoided and hundreds of thousands of people’s lives were saved in exchange for three lost.
    Just a few days later, all three men died a difficult death from radiation poisoning. They were buried in lead coffins, which were soldered shut to prevent their bodies from leaking radiation into the soil. They became known as the “Chernobyl Suicide Squad.”
    Even scientists are baffled by rare cases of people who ignore their survival instinct. Humans are hard-wired to survive, but heroes ignore the biological voice inside that yells “protect your own life!”
    While we sometimes hear stories of parents who sacrifice themselves for the life of a child, this too could be seen as the humaninstinct to survive. Our children are part of us and through them our genes survive. In the case of Chernobyl, many people might have packed their family up in a car and sped away from the danger as fast as they could.
    What makes people like Ananenko, Bezpoalov and Baronov different?
    Andrew Carnegie spent his life studying heroes. Since 1904, his Hero Fund has recognized more than 80,000 people for acts of pure selfless heroism.
    One interesting thing that Carnegie found was that heroes usually don’t see their actions as “heroic” at all.
    “I’ll bet you won’t find a single example of a person who says, ‘Yes, I’m a hero,'” says Professor Earl Babbie.
    Instead, heroes usually believe they did what anyone else would have done, risked their own life for the life of someone else


    قهرمانان گمنام

    در سال ۱۹۸۶، سه مرد داوطب شدند که بمیرند، تا جان صدها هزار نفر را نجات بدهند؛ اما اکثر ما، هیچ‌گاه اسمی از این قهرمانان گمنام نشنیده‌ایم.
    وقتی‌که نیروگاهی هسته‌ای در چرنوبیل اوکراین، شروع به رها کردن مواد رادیواکتیو کشنده کرد، کارگران نمی‌دانستند که چه‌کار کنند. هیچ‌کسی نمی‌توانست تصور کند که چگونه این فاجعه را متوقف کند، بدون اینکه خودش را در این فرایند به کشتن دهد. بدتر از آن این بود که نیروگاه در معرض خطر منفجرشدن در هرلحظه‌ای بود.
    تنها راه جلوگیری از انفجار این بود که وارد آب رادیواکتیو سمی شد و شیر آب را باز کرد. ربات‌ها قادر نبودند که در محیط رادیواکتیو عمل کنند، برای همین، این کار بایستی توسط آدم‌ها انجام می‌شد.
    ۳ مرد شجاع، که به‌خوبی می‌دانستند که این، یک مأموریت مرگبار است، داوطلب این کار شدند. الکسی آناننکو، والری بزپالوف، و بوریس بارونوف، چهره‌ی شجاع و مصممی به خود گرفتند و لباس‌های غواصی‌شان را پوشیدند. سپس در آب آلوده به مواد رادیواکتیو شنا کردند و موفق شدند که شیر را باز کنند. با این کار، از بحرانی هسته‌ای جلوگیری شد و جان صدها هزار نفر در ازای از دست رفتن جان سه نفر، نجات داده شد.
    تنها چند روز بعد، هر سه نفر به مرگ بسیار دشواری به خاطر مسمومیت رادیواکتیو، جان خود را از دست دادند. آن‌ها در تابوت‌های سربی به خاک سپرده شدند تا از اینکه بدنشان تشعشعات رادیواکتیو به خاک نشت بدهد، جلوگیری به عمل آید. آن‌ها زان پس به‌عنوان “جوخه‌ی خودکشی چرنوبیل” شناخته می‌شدند.
    حتی دانشمندان نیز به خاطر موارد نادر از افرادی که غـ*ـریـ*ــزه‌ی بقای خود را نادیده می‌گیرند، گیج و سردرگم شده‌اند. غـ*ـریـ*ــزه‌ی انسان‌ها برای زنده ماندن طراحی شده است، اما قهرمان‌ها، صدای بیولوژیکی درون بدن خود، که می‌گوید:”جان خودت را حفظ کن”، را نادیده می‌گیرند.
    باوجوداینکه ما بعضی وقت‌ها داستان پدران و مادرانی را می‌شنویم که خود را برای محافظت از فرزندان خود، قربانی می‌کنند، این موضوع به نحوی می‌تواند به‌عنوان غـ*ـریـ*ــزه‌ی انسان‌ها برای زنده ماندن دیده شود. بچه‌های ما قسمتی از ما هستند و از طریق آن‌ها است که ژن‌های ما زنده می‌ماند. اما در قضیه‌ی چرنوبیل، خیلی از افراد می‌توانستند خانواده‌ی خود را جمع کنند و به‌سرعت هرچه‌تمام‌تر خود را از خطر دور کنند.
    چه چیزی، افرادی مثل آناننکو، بزپالوف و بارونوف را از دیگران متمایز می‌کند؟
    فردی به اسم آندرو کارنیگ، تمامی زندگی خود را به مطالعه‌ی قهرمانان صرف کرد. از سال ۱۹۰۴، صندوق قهرمانان وی، بیش از ۸۰ هزار نفر را به خاطر اعمال دلاورانه‌ی توأم با ازخودگذشتگی، شناسایی کرده است.
    مطلب جالبی که کارنیگ متوجه شد این بود که قهرمان‌ها معمولاً هیچ‌گاه رفتار خود را قهرمانانه نمی‌بینند.
    پروفسور ارل بابی می‌گوید که : من شرط می‌بندم که حتی یک قهرمان واقعی را هم پیدا نمی‌کنید که بگوید “بله من قهرمانم”.
    به‌جای این، قهرمان‌ها معتقدند که کاری انجام داده‌اند که هرکس دیگری هم بود، آن کار را انجام می‌داد. یعنی زندگی خود را به خاطر دیگران به خطر می‌انداختند.
     

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    The alchemist picked up a book that someone in the caravan had brought. Leafing through the pages, he found a story about Narcissus


    The alchemist knew the legend of Narcissus, a youth who knelt daily beside a lake to contemplate his own beauty. He was so fascinated by himself that, one morning, he fell into the lake and drowned. At the spot where he fell, a flower was born, which was called the narcissus.
    But this was not how the author of the book ended the story.
    He said that when Narcissus died, the goddesses of the forest appeared and found the lake, which had been fresh water, transformed into a lake of salty tears.
    ‘Why do you weep?’ the goddesses asked.
    ‘I weep for Narcissus,” the lake replied.
    ‘Ah, it is no surprise that you weep for Narcissus,’ they said, ‘for though we always pursued him in the forest, you alone could contemplate his beauty close at hand.’
    ‘But… was Narcissus beautiful?’ the lake asked.
    ‘Who better than you to know that?’ the goddesses asked in wonder. ‘After all, it was by your banks that he knelt each day to contemplate himself!’
    The lake was silent for some time. Finally, it said:
    ‘I weep for Narcissus, but I never noticed that Narcissus was beautiful. I weep because, each time he knelt beside my banks, I could see, in the depths of his eyes, my own beauty reflected.’
    What a lovely story,’ the alchemist thought”

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافران کاروان آورده بود به دست گرفت،جلد نداشت، اما توانست نام نویسنده اش را پیدا کند : اسکاروایلد . هم چنان که کتاب را ورق میزد ، به داستانی درباره نرگس برخورد .
    کیمیاگر افسانه نرگس را میدانست، جوان زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند . چنان شیفته خود میشد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد در جایی که به آب افتاده بود ، گلی روئید که نرگس نامیدندش اما اسکار وایلد داستان را چنین به پایان نمی برد
    می گفت وقتی نرگس مرد ، اوریادها – الهه های جنگل – به کنار دریاچه آمدند،
    که از یک دریاچه آب شیرین ، به کوزه ای سرشار از اشکهای شور استحاله یافته بود .
    اوریادها پرسیدند : چرا میگریی ؟
    دریاچه گفت : برای نرگس می گریم
    اوریادها گفتند : آه شگفت آور نیست که برای نرگس می گریی .. . ؟!
    ادامه دادند : هرچه بود ، با آنکه همه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم ، تنها
    تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی
    دریاچه پرسید : مگر نرگس زیبا بود؟
    اوریادها ، شگفت زده پاسخ دادند : کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند ؟
    هر چه بود ، هر روز در کنار تو می نشست
    دریاچه لخـ*ـتی ساکت ماند سرانجام گفت :
    – من برای نرگس می گریم ، اما هرگز زیبایی او را درنیافته بودم .
    برای نرگس می گریم ، چون هربار از فراز کناره ام
    به رویم خم می شد ، می توانستم در اعماق دیدگانش ، بازتاب زیبایی خودم را ببینم.
     
    بالا