کامل شده داستان کوتاه پایان‌نامه مقدونی| zeynab227 کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
سر چرخاندم. پلک‌هایش باز بود. در چشم‌هایش تیز شدم و گفتم:
- بابام سر لجبازی، حق کودکی و نوجوونیو که تو حجره‌ش جون کندم نداد. اون‌جا بود که فهمیدم نباید جیره‌‌بگیرش باشم. زدم تو کار پیک و پستچی و کارگر رستوران شدم، ولی همیشه یه ندایی حرفای بابام رو تو سرم داد می‌زد که تو نمی‌تونی. اعتماد به نفسم صفر بود. من قربانی دیدگاه عهد قجری نزدیک‌ترین فرد زندگیم بودم. برخلاف داداشم، حجره گردوندن تو خون من نبود. مهارتی هم نداشتم. مطمئن بودم یه روز تو همون حجره و چشم بازاری‌ها، من و بابام یقه همو می‌چسبیم. خواستم احترام حفظ کنم و نون حجره ابحرها آجر نشه.
- لابد از اون بچه خرخونایی که تو اخبار نشون می‌دن.
خنده نیش‌داری کردم.
- سه سال طول کشید. دو سال اول، رتبه‌م با همراه اول بابام رُند بود.
- چرا از لونه‌تون در نرفتی؟
- به‌خاطر مامانم.
هوا سرتاسر تاریک شده و تک چراغ پشت سرمان، سایه‌مان را بر زمین تشکیل داده بود. کمر راست کرد، رو به من چرخید، یک دستش را بالای نیمکت گذاشت و خطابم گفت:
- وقتی دیدمت که تو دنیای دیگه سیر می‌کردی، شستم خبردار شد چته. راهی که توش دست و پا زدی، من بدتر از اون پُشتک زدم. حالیم نبود چقدر بچگی رو خلق‌و‌خوی جوونی کارسازه. واس همین آدم حسابت کردم.
لبم را به لبخند جان‌داری باز کردم. درخشش چشمان بلوطی‌ این مرد ژولیده را دوست داشتم، بیشتر از ظاهر اتو کشیده پدرم!
- منم جذب مرامتون شدم.
مشت آرامی بر بازویم کوبید.
- منم جذب مخ تعطیلت شدم.
یک لنگه ابرویم پرید.
- خورشید از روز خسته شد، ولی شما از ضایع کردنم خسته نشدی!
- خالی ببندم کنار میای؟ بچه‌های با جنم دوره زمونه مخشون تعطیله که نمی‌شه رفت تو سایتشون.
زبان به کام گرفتم تا زبان بجنباند. پنجه‌هایش را محکم بر شانه راستم نگه داشت و فشار خفیفی داد.
- پاستوریزه جون! یه چی بهت می‌گم، اینم دیکته کن کنار درس و مشقت! واس کسی زندگی نکن! خاطرجمعی راهت کج و کوله نیست، تخته گاز برو! گول ساز مخالف بقیه رو نخور و‌ به هوای قِر دو ثانیه‌ش برنگرد که حرکت موزونش واس آتیش زیر پای طرفه. می‌دونی راز خوشبختی من چیه؟! هر نسناسی هرچی گفت غلام حلقه به گوش شدم! باورم شد نحسم، بدشانسم. این همه سال تقلید کردم و روزگارم شد این! قاتل، بد قدم، بی‌سواد، بد دهن، اجاق‌کور، ترشیده! بابات جفتشو پیدا کرد. داداشت حجره رو، رو یه انگشتش می‌چرخونه. تو هم جفتتو پیدا کن، تو خوشبختی منو تقلید نکن!
دستم را روی دستش نهادم و به مهربانی لب زدم:
- ایول‌الله!
دستش را پس زد و تشر زد:
- زکی! یاسین تو گوش خر نخوندما!
صاعقه مهیبی میان ابرها درنوردید و باران، سیل‌آسا شد. از جا برخاست و دست به کوله شد.
- پاشو! ننه‌ت چشم به راهه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    برخاستم و گذری به پیرامونم کردم. مگس هم پر نمی‌زد، اما...دلم نمی‌خواست بازگردم. هم‌نشینی با اسکندر، بدترین روزم را به بهترین تبدیل کرده بود. سرش را با کلاه بافت مشکی‌ رنگی که از جیب جلویی کوله‌اش خارج کرده بود‌ پوشاند و گفت:
    - خوش گذشت. عزت زیاد!
    انتظار نداشتم وداعش مانند حضورش غریبانه باشد. گمان می‌کردم او هم همین را بخواهد. گامی از من دور شد که مانع شدم.
    - صبر کنید تا یه جایی همراهیتون کنم.
    به پاشنه چرخید، اما در لحظه آخر هم نگاهش را به نگاه ملتمسانه‌ام بند نکرد.
    - راهمون سواست. تا موش آب کشیده نشدی و برق مجسمه‌ت نکرده، جلد لونه‌تون شو!
    گام‌های بلند و استوارش را بر زمین خیس جا گذاشت و بی‌آنکه مجالی به مخالفتم دهد، سایه‌اش را برداشت و رفت. حتی ندیدم کدام سو رفت تا شماره‌اش را بگیرم. من مانده بودم با دنیایی از ابهام و سؤال‌هایی که بی پاسخ در حافظه‌ام میخ خورد.
    آب از موهایم سرازیر می‌شد. کلاه بارانی‌ام را روی سر نهادم و به امداد کوله مظلومم رفتم. کنار کوله‌،‌ یک بسته پفک و کیف پول مشکی رنگ متوسطی نظرم را جلب کرد. با تعجب کیف را برداشتم. فضای پارک برای لحظه‌ای روشن شد و ریزش باران شدت گرفت. چنگ به کوله زدم و خود را به لوازم بازی بچه‌ها رساندم و زیر سرسره ایستادم. من مانده بودم با دست‌هایی که در یکی از آن پفک و در دیگری کیف پول بود. تنها یادگاری‌های مردی که نام و نشانش را گفت، اما نام و نشانم را نپرسید. اسکندر اسدالله محبوب‌ترین دوست من شده بود.
    ***
    هر وقت آن شب بارانی در پندارم شکل می‌گیرد، اشتیاقم به دیدن دوباره مرد اسکندر نام افزون می‌شود، مانند مجنون که برای لیلی‌اش بی‌قراری می‌کند! قدم‌های آهسته‌ام را بلند طی کردم. آن شب بارانی تا صبح پلک نبستم و افکارم حول حرف‌های مرد چرخیده بود. در جمع سه ساعت پلک‌هایم گرم شد، اما ظهرش با انرژی وصف‌ناپذیری از خواب بیدار شدم. احساس سبکی می‌کردم. در جواب ظهرت به‌خیر مادرم گونه‌اش را بوسیدم و در جواب ظهرت سیاه پدرم لبخند زدم. صبحانه مفصلی خوردم و ذهن انباشته از ایده‌‌ را با الهام از داستان زندگی اسکندر و برداشتی که پیش از آمدن او از کودکان داشتم، به تحریر درآوردم. این یعنی مصداقی از شخصیت درمانی که ریشه‌اش برمی‌گشت به سنجش رفتار نسل‌ها و یافتن بیماری و درمان آن... .
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    روز قبل از دفاعیه کادو به دست حجره رفتم و پدرم را غافلگیر کردم. خشکش زده بود. از او بابت زحمتی که برایم کشید و پیش‌تر از هم‌سن و سالانم با عرصه کار و اجتماع آشنایم کرد، قدردانی کردم و از او خواستم روز دفاعیه همراهم باشد.‌ این تنها خواسته من از پدرم بعد از ده سال بود. بماند که باز نیشم زد با این تفاوت که من دیگر محمد ابحری سابق نبودم که زهر نیش پدرم را به کامم بریزم.
    اکنون پس از یک ماه با دست پر آمدم تا دست رفاقتم را به سوی مرد دراز کنم. تصمیم دارم کنارش پاره‌وقت کاسبی کنم. مشتری زیادی برای کیف پول‌هایش پیدا کردم، با وجودی که حدس می‌زنم زبان مار‌گونه‌اش بگوید:
    «- این کارو ننه‌ خانم شله‌پز هم بلده پاستوریزه جون! کار شاخی نیست که!»
    خندیدم. صدای جیغ دخترها و قهقهه پسرها، مانند آن روز در فضای باز پیچید و روحم را زنده کرد. چشم گرداندم و عجولانه به سمت نیمکت رفتم. دو زن روی آن نشسته و با هم گپ می‌زدند. اخمی کردم و زیر نگاه خیره زن‌ها، از نیمکت فاصله کمی گرفتم. اشکال از من است که نگفتم نیمکت صاحب دارد تا اینک زبانم کوتاه نشود! دقایقی را سر کردم به امید آنکه گذر مرد به فلکه بخورد، از جانبی نگاه مشکوک خانم‌ها عاصی‌ام کرد. عجب گیری کردم! به بر و روی تمیز و لباس مارکم می‌خورد دزد باشم؟!
    به ناچار از فلکه بیرون زدم. یکی یکی چهار راه مرتبط به دو فلکه را در پی ‌اش گشتم، اما او را نیافتم. مگر نگفته بود که کاسبی‌اش این‌جاست؟ کنار درختی ایستادم تا نظمی به ذهنم بدهم. به ناگاه فکر بکری به مخیله‌ام رسید. از پارک خارج شدم. حتماً چنگیز دونون از احوالش خبر دارد.
    به پیاده‌روی حاشیه پارک رسیدم، مغازه در تیر رأسم قرار گرفت، اما ‌پاهایم از حرکت ایستاد. مقابل مغازه‌ غلغله‌‌ای است آن سرش ناپیدا! صف فلافل است؟! از بالای جدول پریدم. روی آسفالت قدم‌رو رفتم و خودم را به مردمی که تجمع کرده‌اند، رساندم. ازدیاد جمعیت مانع پیشروی‌ام شد. چراغ گردان ماشین پلیسی که در جمع محاصره شد، دلم را لرزاند. چه اتفافی رخ داده؟ خود را به جوان ایستاده در پیاده‌رو رساندم و پرسیدم:
    - خبر داری چی شده جناب؟
    سرش را از صفحه گوشی دستش بلند کرد.
    - همه فهمیدن. چطور نفهمیدی داداش؟
    - مال این‌ورا نیستم.
    - پس چنگیز فرنگیر رو‌ نمی‌شناسی.
    بزاقم را قورت دادم. دلم گواه بدی داد و به سختی حفظ ظاهر کردم.
    - یه‌بار ازش ساندویچ گرفتم. نکنه بهداشت گیر داده؟
    جوان مو بور تک خندی زد.
    - منم دو نون ناجنسشو خوردم. جریان اینه که پشت مغازه‌ش شیره‌کش خونه‌ست.
    - چی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    بی‌توجه به بهتم سرگرم همراهش شد.
    - طرف قاچاقچی زیر زمینیه. شنیدم تو همین مغازه دو متریش کلی جنس جابه‌جا کرده.
    جا خوردم. روزی که رفته بودم اتفاق مشکوکی رخ نداد. چطور توانست کارش را چراغ خاموش انجام دهد؟ قطعاً به تنهایی از عهده‌اش برنیامده. سؤال ذهنم را به زبان آوردم که ریش‌خندی زد.
    - طرف بالا دست گنده داشته داداش. اسدالله تریاکیو می‌شناسی؟
    پلک‌هایم از توان افتاد، اما هضم حرفش سبب شد چشم‌هایم از حدقه بیرون بزند. انگار که جن دیدم. چه گفت؟ نه! محال است. قیافه آویزانم را که دید، خودش به حرف آمد، اما نگاه نادمم دو دستی پایش را چسبید و التماس کرد لال شود!
    - همه اسکندر اسدالله تریاکیو می‌شناسن. خیلی هفت‌خطه. شنیدم آدماش تا حالا چند کیلو مواد تو زندان فرستادن و پلیس هم نفهمیده. می‌گن رأس نوچه‌هاش جوونای تحصیل‌کرده بیکار و فراریه. چنگیز فرنگیز هم یکیش بوده. موندم چطور کسی بو نبرد!
    صدای تپش قلبم را دیگر نشنیدم. دهانم خشک و نگاهم مات جوان شد. جوان دیگری که مکالمه‌مان را شنید، پیش آمد و مداخله کرد و من از برق سه‌فازی که به تنم وصل شد، نای جنبش ندارم.
    - اونی که لو داده گفته موادو تو کیف پول جاساز کرده بودن. به عقل جن هم نمی‌رسه.
    - چطوری جوونا خامش شدن؟
    - شنیدم با یه مشت شِرووِر، جوونا رو می‌کشونه سمت خودش. حتماً شگردش جواب داده.
    همهمه‌ها اوج گرفت و مردم گوشی به دست به مغازه هجوم بردند. نمی‌خواهم بپذیرم مردی که دوستم خواندم، با نیت شوم در خلوتم جا باز کرد. اصوات ناهمگون نیرویی به بدنم داد و به پشت سرم برگشتم. نبض پلکم عذاب‌آور است. نمی‌خواهم بپذیرم مردی که منبع انگیزه من است، سخنانش شِرووِر باشد! مأمورها چنگیز را دستبند شده سوار ماشین کردند. خدایا! نمی‌خواهم بپذیرم مردی که شریف خواندمش جلوی چشمانم کیف پول بفروشد. سرم دارد منفجر می‌شود. ماشین میان جماعت خبرنگار گیر کرد و قلبم در گلو اسیر شد. نمی‌خواهم بپذیرم مردی که برایش مشتری پیدا کردم و برای فروش بیشتر کیف پول‌های لعنتی‌اش برنامه ریختم، قاچاقچی باشد. مردی که به من پند ‌می‌داد، چگونه خود از آن مبرا بود؟ نکند خواب‌نما شده‌ام؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    «- پاستوریزه جون! یه چی بهت می‌گم، اینم دیکته کن کنار درس و مشقت. واس کسی زندگی نکن! خاطرجمعی راهت کج و کوله نیست، تخته گاز برو! گول ساز مخالف بقیه رو نخور و‌ به هوای قِر دو ثانیه‌ش برنگرد که حرکت موزونش واس آتیش زیر پای طرفه. می‌دونی راز خوشبختی من چیه؟! هر نسناسی هرچی گفت، غلام حلقه به گوش شدم! باورم شد نحسم، بدشانسم. این همه سال تقلید کردم و روزگارم شد این! قاتل، بد قدم، بی‌سواد، بد دهن، اجاق‌کور، ترشیده! بابات جفتشو پیدا کرد. داداشت حجره رو، رو یه انگشتش می‌چرخونه. تو هم جفتتو پیدا کن! تو خوشبختی منو تقلید نکن!»
    من هم بی‌آنکه مغز باهوشم تردید کند، شدم همان گوسفندی که برای دیکته کردن سرتا پای اسکندر، کله‌پاچه‌ام را گرو گذاشتم. چقدر گوسفندم من که کیف پول حمل کردم و به چنگیز فروختم. یک آن رنگ از رخم پرید. من هم کیف پول دارم! قلبم لغزید در جایش و رگ‌های متصل به آن باد کرد. آب دهانم را قورت دادم. دافعه مهیبی پاهایم را به عقب راند. دوان دوان تا سر خیابان رفتم و برای ماشین‌ها دست بلند کردم. با اولین ماشین شخصی دربست گرفتم و تا حجره خداتومن به راننده کلاهبردار پول دادم.
    سریع پا به بازارچه گذاشتم و خودم را تقریباً داخل مغازه پدرم پرت کردم. برادرم پشت میز نشسته و با چشم‌های بسته و هندزفری گوشش، مداحی عزایم را گوش می‌داد! اگر گندش دربیاید من کیف پول به چنگیز خرچنگ فلان فلان شده دادم که خاک بر سر می‌شوم! لعنت به پایان‌نامه‌ای که منِ طالب علم را طالب تریاک کرد! من به حقانیت حرف‌های اسکندر ایمان پیدا کرده بودم. خدایا!
    یادم است پدر، کادویم را داخل کشوی میزش گذاشت. خدا خدا می‌کنم استفاده نکرده باشد. بعید نیست خوش برخوردی اخیرم را به مصرف تریاک و خماری‌اش نسبت دهد! به خدا قسم ککش هم نمی‌گزد و صدایم می‌کند محمد تریاکی! افتان و خیزان پا به اتاقک پدرم گذاشتم و کشو را طوری با قدرت کشیدم که از جایش کنده شد! با دیدن کیف پول مانند زندانی از قفس آزاد شده‌ نفسم را از دهانم فرستادم و کیف را قاپیدم. حین زیر و رو کردن آن، یک بند به چنگیز و پایان‌نامه‌ام ناسزا گفتم. چیزی به چشمم نخورد. نکند پدر آن را برداشته باشد؟
    نالان روی صندلی افتادم. کارم تمام است! قبر خودم را کندم. پایان‌نامه‌ام در دست چاپ رفت و من به جای شادی، شب هفت و چهلمم را تصور کردم! به فرض اثبات کنم تریاک مال من نیست، اگر پلیس به نام شریک جرم و ساغی سراغم بیاید چه؟ خیلی‌ها مرا با اسکندر شریف دیدند! به جای آیه یأس خواندن، دوباره کیف را سروته کردم که کاغذ کوچکی از جیب پشتی کیف روی میز افتاد. کیف را انداختم، تای کاغذ را باز کردم و واژه به واژه متن را از چشم گذراندم.
    «- چِشَم بهت بود. خیلی امتحانت کردم، ولی مال این حرفا نبودی. من با جوون خونواده‌دار حلال‌خور کاری ندارم. بابت دو نونی که مهمونم کردی و معرفتت ایول‌الله. به نفعته پا تو اون پارک نذاری. اگه هم خریت کردی و اومدی، دنبالم نگرد و اسممو از کسی نپرس پاستوریزه جون؛ چون دیگه سایه اسکندر اسدالله تریاکی رو نمی‌بینی. افتاد؟»
    پلک‌های لرزانم را بستم. صدایش در حافظه‌ طولانی مدتم ماندگار شده.
    «- خالی ببندم کنار میای؟ بچه‌های با جنم دوره زمونه مخشون تعطیله که نمی‌شه رفت تو سایتشون.»
    «پایان»
    جمعه ۹۹/۸/۹
    ۱۸:۴۶
     
    آخرین ویرایش:

    *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    با تشکر از نویسنده عزیز
    رمان جهت دانلود در سایت قرار داده شد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا