سر چرخاندم. پلکهایش باز بود. در چشمهایش تیز شدم و گفتم:
- بابام سر لجبازی، حق کودکی و نوجوونیو که تو حجرهش جون کندم نداد. اونجا بود که فهمیدم نباید جیرهبگیرش باشم. زدم تو کار پیک و پستچی و کارگر رستوران شدم، ولی همیشه یه ندایی حرفای بابام رو تو سرم داد میزد که تو نمیتونی. اعتماد به نفسم صفر بود. من قربانی دیدگاه عهد قجری نزدیکترین فرد زندگیم بودم. برخلاف داداشم، حجره گردوندن تو خون من نبود. مهارتی هم نداشتم. مطمئن بودم یه روز تو همون حجره و چشم بازاریها، من و بابام یقه همو میچسبیم. خواستم احترام حفظ کنم و نون حجره ابحرها آجر نشه.
- لابد از اون بچه خرخونایی که تو اخبار نشون میدن.
خنده نیشداری کردم.
- سه سال طول کشید. دو سال اول، رتبهم با همراه اول بابام رُند بود.
- چرا از لونهتون در نرفتی؟
- بهخاطر مامانم.
هوا سرتاسر تاریک شده و تک چراغ پشت سرمان، سایهمان را بر زمین تشکیل داده بود. کمر راست کرد، رو به من چرخید، یک دستش را بالای نیمکت گذاشت و خطابم گفت:
- وقتی دیدمت که تو دنیای دیگه سیر میکردی، شستم خبردار شد چته. راهی که توش دست و پا زدی، من بدتر از اون پُشتک زدم. حالیم نبود چقدر بچگی رو خلقوخوی جوونی کارسازه. واس همین آدم حسابت کردم.
لبم را به لبخند جانداری باز کردم. درخشش چشمان بلوطی این مرد ژولیده را دوست داشتم، بیشتر از ظاهر اتو کشیده پدرم!
- منم جذب مرامتون شدم.
مشت آرامی بر بازویم کوبید.
- منم جذب مخ تعطیلت شدم.
یک لنگه ابرویم پرید.
- خورشید از روز خسته شد، ولی شما از ضایع کردنم خسته نشدی!
- خالی ببندم کنار میای؟ بچههای با جنم دوره زمونه مخشون تعطیله که نمیشه رفت تو سایتشون.
زبان به کام گرفتم تا زبان بجنباند. پنجههایش را محکم بر شانه راستم نگه داشت و فشار خفیفی داد.
- پاستوریزه جون! یه چی بهت میگم، اینم دیکته کن کنار درس و مشقت! واس کسی زندگی نکن! خاطرجمعی راهت کج و کوله نیست، تخته گاز برو! گول ساز مخالف بقیه رو نخور و به هوای قِر دو ثانیهش برنگرد که حرکت موزونش واس آتیش زیر پای طرفه. میدونی راز خوشبختی من چیه؟! هر نسناسی هرچی گفت غلام حلقه به گوش شدم! باورم شد نحسم، بدشانسم. این همه سال تقلید کردم و روزگارم شد این! قاتل، بد قدم، بیسواد، بد دهن، اجاقکور، ترشیده! بابات جفتشو پیدا کرد. داداشت حجره رو، رو یه انگشتش میچرخونه. تو هم جفتتو پیدا کن، تو خوشبختی منو تقلید نکن!
دستم را روی دستش نهادم و به مهربانی لب زدم:
- ایولالله!
دستش را پس زد و تشر زد:
- زکی! یاسین تو گوش خر نخوندما!
صاعقه مهیبی میان ابرها درنوردید و باران، سیلآسا شد. از جا برخاست و دست به کوله شد.
- پاشو! ننهت چشم به راهه.
- بابام سر لجبازی، حق کودکی و نوجوونیو که تو حجرهش جون کندم نداد. اونجا بود که فهمیدم نباید جیرهبگیرش باشم. زدم تو کار پیک و پستچی و کارگر رستوران شدم، ولی همیشه یه ندایی حرفای بابام رو تو سرم داد میزد که تو نمیتونی. اعتماد به نفسم صفر بود. من قربانی دیدگاه عهد قجری نزدیکترین فرد زندگیم بودم. برخلاف داداشم، حجره گردوندن تو خون من نبود. مهارتی هم نداشتم. مطمئن بودم یه روز تو همون حجره و چشم بازاریها، من و بابام یقه همو میچسبیم. خواستم احترام حفظ کنم و نون حجره ابحرها آجر نشه.
- لابد از اون بچه خرخونایی که تو اخبار نشون میدن.
خنده نیشداری کردم.
- سه سال طول کشید. دو سال اول، رتبهم با همراه اول بابام رُند بود.
- چرا از لونهتون در نرفتی؟
- بهخاطر مامانم.
هوا سرتاسر تاریک شده و تک چراغ پشت سرمان، سایهمان را بر زمین تشکیل داده بود. کمر راست کرد، رو به من چرخید، یک دستش را بالای نیمکت گذاشت و خطابم گفت:
- وقتی دیدمت که تو دنیای دیگه سیر میکردی، شستم خبردار شد چته. راهی که توش دست و پا زدی، من بدتر از اون پُشتک زدم. حالیم نبود چقدر بچگی رو خلقوخوی جوونی کارسازه. واس همین آدم حسابت کردم.
لبم را به لبخند جانداری باز کردم. درخشش چشمان بلوطی این مرد ژولیده را دوست داشتم، بیشتر از ظاهر اتو کشیده پدرم!
- منم جذب مرامتون شدم.
مشت آرامی بر بازویم کوبید.
- منم جذب مخ تعطیلت شدم.
یک لنگه ابرویم پرید.
- خورشید از روز خسته شد، ولی شما از ضایع کردنم خسته نشدی!
- خالی ببندم کنار میای؟ بچههای با جنم دوره زمونه مخشون تعطیله که نمیشه رفت تو سایتشون.
زبان به کام گرفتم تا زبان بجنباند. پنجههایش را محکم بر شانه راستم نگه داشت و فشار خفیفی داد.
- پاستوریزه جون! یه چی بهت میگم، اینم دیکته کن کنار درس و مشقت! واس کسی زندگی نکن! خاطرجمعی راهت کج و کوله نیست، تخته گاز برو! گول ساز مخالف بقیه رو نخور و به هوای قِر دو ثانیهش برنگرد که حرکت موزونش واس آتیش زیر پای طرفه. میدونی راز خوشبختی من چیه؟! هر نسناسی هرچی گفت غلام حلقه به گوش شدم! باورم شد نحسم، بدشانسم. این همه سال تقلید کردم و روزگارم شد این! قاتل، بد قدم، بیسواد، بد دهن، اجاقکور، ترشیده! بابات جفتشو پیدا کرد. داداشت حجره رو، رو یه انگشتش میچرخونه. تو هم جفتتو پیدا کن، تو خوشبختی منو تقلید نکن!
دستم را روی دستش نهادم و به مهربانی لب زدم:
- ایولالله!
دستش را پس زد و تشر زد:
- زکی! یاسین تو گوش خر نخوندما!
صاعقه مهیبی میان ابرها درنوردید و باران، سیلآسا شد. از جا برخاست و دست به کوله شد.
- پاشو! ننهت چشم به راهه.
آخرین ویرایش: