خانم محمودی: ترس همیشه هم بد نیست باعث میشه آدم احتیاط کنه، خوب بگو ببینم بازم گریه کردی؟
بهار: مگه گریه بده؟
خانم محمودی: نه.
بهار: پس چرا مامان همیشه همین سوال رو ازم میپرسه؟
خانوم محمودی: خوب همه مامانا بچه هاشون رو دوست دارن به خاطر همین دوست ندارند که اونا ناراحت باشند، مخصوصا اگه یه غریبه اونا رو ناراحت کنه.
بهار: ولی من از اونا ناراحت نبودم دوست داشتم یه دوست خوب پیدا کنم که نشد اولین بارم هم نیست که این اتفاق برام می افته هنرستان و دانشگاه هم همینطور بود هر کی مشکل من رو میفهمید ازم دور میشد، وقتی قرار شد با پسر مهین خانم صحبت کنم مامان گفته بود که اول بزارم اون صحبت کنه اون حرف های قشنگی زد همش یادم نیست اما احساسی که پیدا میکردم هنوزم حسش میکنم منظورم رو میفهمی؟
خانم محمودی: آره عزیزم، چون خودمم تجربه کردم. خوب؟
بهار: خوب از اینکه من نمی تونم همچین حسی رو برای یه نفر دیگه به وجود بیارم ناراحتم میکنه.
خانم محمودی: میدونی اسم این حس چیه؟
بهار: نه؟
بهار: مگه گریه بده؟
خانم محمودی: نه.
بهار: پس چرا مامان همیشه همین سوال رو ازم میپرسه؟
خانوم محمودی: خوب همه مامانا بچه هاشون رو دوست دارن به خاطر همین دوست ندارند که اونا ناراحت باشند، مخصوصا اگه یه غریبه اونا رو ناراحت کنه.
بهار: ولی من از اونا ناراحت نبودم دوست داشتم یه دوست خوب پیدا کنم که نشد اولین بارم هم نیست که این اتفاق برام می افته هنرستان و دانشگاه هم همینطور بود هر کی مشکل من رو میفهمید ازم دور میشد، وقتی قرار شد با پسر مهین خانم صحبت کنم مامان گفته بود که اول بزارم اون صحبت کنه اون حرف های قشنگی زد همش یادم نیست اما احساسی که پیدا میکردم هنوزم حسش میکنم منظورم رو میفهمی؟
خانم محمودی: آره عزیزم، چون خودمم تجربه کردم. خوب؟
بهار: خوب از اینکه من نمی تونم همچین حسی رو برای یه نفر دیگه به وجود بیارم ناراحتم میکنه.
خانم محمودی: میدونی اسم این حس چیه؟
بهار: نه؟