بابا لنگ دراز - جین وبستر
در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد بلکه به نظرم با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن، واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد
من هم سعی می کنم چنین اراده ای را در خود به وجود بیاورم. می خواهم به خودم تلقین کنم که زندگی فقط یک بازی ست و من باید تا آنجا که می توانم ماهرانه و درست آن را بازی کنم. چه در این بازی ببرم و چه ببازم، در هر حال شانه ها را بالا می اندازم و می خندم.
خوشی های بزرگ زیاد مهم نیستند مهم این است که آدم بتواند با چیزهاي کوچک خیلی خوش باشد ...
ژان دوفلورت و دختر چشمه - مارسل پانیول
دلیل اینکه آدمها بهدشواری شاد میشوند
این است که همواره گذشته را بهتر از آنچه بوده،
حال را بدتر از آنچه هست
و آینده را نامشخصتر از آنچه خواهد بود، میبینند ...
کلیدر - محمود دولت آبادی
ما به آدمهایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن.
به آدمهایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه.
به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده بچه هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان.
ما از فرومایگی ها استقبال نباید بکنیم، بلکه میخواهیم اول چنین روحیه های بیماری را در هم بشکنیم.
در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس ... آدمیزاد میتواند اگر بخواهد کوه ها را جا به جا کند ... میتواند آبها را بخشکاند ... میتواند چرخ و فلک را به هم بریزد ...
آدمیزاد حکایتی است.
میتواند همه جور حکایتی باشد: حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت ... و حکایت پهلوانی!
بدن آدمیزاد شکننده است، اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمیرسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد!
با نزدیکشدن خطر، دو ندا با شدّتی یکسان در روح انسان بلند میشود؛ یکی که بسیار معقول است و میگوید که باید میزان خطر را سنجید و آن را شناخت و راه نجات از آن را یافت.
آوای دیگر که از اوّلی نیز معقولتر است میگوید که تفکّر بر خطر بسیار دشوار و روحآزار است و پیشبینیِ همهی عواملِ پدیدآورندهی خطر و نجاتیافتن از سیرِ کلّی رویدادها در حدّ توان بشر نیست، و بهاینسبب بهتر آن است که از کار دشوار بپرهیزیم و بهخطر تا پیش نیامده، نیندیشیم و خود را با جلوههای خوشایند زندگی مشغول داریم.
انسان اگر تنها باشد بیشتر به هشدار نخست گوش میدهد، و بهعکس؛ در جمع از ندای دوّم پیروی میکند.
بیگانه - آلبر کامو
غالباً فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند در تنه درخت خشکی زندگی کنم و در آنجا هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به آسمان بالای سرم نداشته باشم، آنوقت هم کم کم عادت میکردم.
آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان و یا به انتظار ملاقات ابرها، وقت خود را میگذراندم، مثل اینجا در زندان که منتظر دیدن کراوت های عجیب وکیلم هستم
و همانطور که در دنیای آزاد، روز شماری میکردم که شنبه فرا برسد و اندام ماری را در آغـ*ـوش بکشم ... درست که فکر کردم،
من در تنه یک درخت خشک نبودم و بدبختتر از من هم پیدا میشد، وانگهی،
این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالباً تکرار میکرد که "انسان، بالاخره به همه چیز عادت میکند".
هیچگاه نومید مشو.
اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هماکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید.