رمان سفر بخیر اسکای | صالحه فروزش نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

Celestina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/04/14
ارسالی ها
17
امتیاز واکنش
22
امتیاز
31
محل سکونت
م.کنار تپه سرخ
لبخند فراخی بر لب آورد و گفت:
- خوبه، پس با این حساب من دیگه می‌رم.
دستم را مقداری بالا بردم و گفتم:
- موفق باشی!
سپس قبل از این که سوار ماشین شود، گلاب را به همراه آب در کاسه ریختم و قرآن کوچک جیبی‌ام را به سمتش گرفتم.
تا آخرین حدممکن روی پنجه پاهایم ایستادم و دستم را بالا آوردم، اما بازهم نمی‌توانستم قرآن را بالای سرش بگیرم.

- دستم نمی‌رسه. خودت زحمت بکش یکم خم شو.
خندید و بـ..وسـ..ـه‌‌ای بر جلد قرآن زد و از زیرش رد شد.
روی صندلی‌های عقب ماشین نشست.
- یادت نره چی بهت گفتم.
لبخندی مصنوعی زدم و جواب دادم:

- خیالت راحت یادم نمی‌ره.
سپس با آن که اصلا دلم نمی‌خواست، آهسته افزودم:
- خداحافظ!
پلک‌هایش را روی یکدیگر فشرد و با مهربانی گفت:
- خداحافظ ترنج! مواظب خودت باش.
آهی کشیدم و از ماشین فاصله گرفتم. ادوین فرمان حرکت را صادر کرد و چرخ‌های تاکسی چرخیدند.
کاسه در دستانم می‌لرزید و در دریای کوچک درونش، طوفان به پا می‌شد.
وقتی فاصله‌مان به حد مناسبی رسید، آب را نثار سنگ‌ریزه‌های کف خیابان کردم و زمزمه کنان گفتم:
- سفر بخیر ادوین! خداحافظ برای همیشه.
قطره اشکی آهسته بر روی گونه‌ام سر خورد و با چشمانی تار، تا هنگامی که تاکسی از جلوی دیدگانم محو گشت، رفتن یکی دیگر از عزیزانم را به نظاره نشستم.
هوا ناجوانمردانه سرد و زمستان به اعماق قلبم رخنه کرده بود.
دقایقی چند در وسط آن خیابان ایستادم و سعی کردم خاطرات خانه‌ پشت سرم و صاحبش را برای همیشه از ذهنم پاک کنم.
و این تنها کاری بود که از دستم بر می‌آمد.
***
سه روز از رفتن ادوین می‌گذشت و اوضاع روحی‌ام چندان بد نبود، اگرچه اشتهای سابقم را نداشتم و گاهی در خودم فرو می‌رفتم، اما سعی می‌کردم زیاد غمگین نباشم یا حداقل غصه‌ام را بروز ندهم.
مشغول کارکردن با سیستم بودم که موبایلم زنگ خورد.
نگاهی به صفحه‌‌اش انداختم و با اسم نسرین مواجه شدم.
از آنجایی که انصاری در اتاق نبود، فورا جواب دادم:
- به به چه عجب خانم خانم‌ها یادی از ما کردی؟!
با صدایی که کم و بیش می‌لرزید گفت:
- ترنج!
اخمی کردم و با نگرانی مقداری در جایم نیم‌خیز شدم.
- چی‌شده نسرین؟ چرا صدات می‌لرزه؟
لحظه‌ای سکوت کرد و سپس به آهستگی پاسخ داد:
- ببین من یکم حالم خوب نبود خب؟ امروز آزمایش دادم. فهمیدم...
با خوشحالی پرسیدم:
- بارداری؟
معترضانه گفت:
- اه... گندت بزنن! می‌ذاشتی خودم این خبر خوب رو بهت بدم. چرا انقدر کم‌شعوری آخه؟
ذوق زده گفتم:
- وای نسرین باورم نمی‌شه! خیلی برات خوشحالم!
خودم را روی صندلی رها کردم و گفتم:
- برای سومین بار دارم خاله می‌شم. نمی‌دونی چه حس خفنیه. وای از الان تا وقتی که به دنیا بیاد براش ذوق دارم.
در همین لحظه در دفتر چهارطاق باز شد و آقای انصاری وارد.
فورا در جایم صاف نشستم و با تک سرفه‌ای خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
- بله بله.

- وا چی‌شد یک دفعه؟
- بله... چشم من بعدا حتما باهاتون تماس می‌گیرم خانم محسنی!

- اوه‌ اوه! لابد انصاری اومده تو. نه؟
با خنده گفتم:
- بله کاملا درست می‌فرمایید. خودم به شخصه باهاتون در اسرع وقت تماس می‌گیرم.
خندید و گفت:
- باشه دیوونه. برو به کارت برس فعلا.

- سلام برسونید خدانگهدار!
به تماس خاتمه دادم و زیر نگاه‌های کنجکاو انصاری کارم را از سر گرفتم.
- خانم مهندس بودن؟
بدون این که چشم از مانیتور بگیرم گفتم:
- بله یک کار شخصی داشتن.
- آها. که اینطور.
بله کاملا همینطور. تا تو باشی و دیگر فضولی نکنی.
پس از اتمام کارم یک راست به سمت خانه‌ام رفتم و برای شام در تنهایی یک نیمروی ساده خوردم.
در تمام مدت غذا خوردنم به این می‌اندیشیدم که دنیای ما به راستی جای عجیبی است.
گاهی به حدی غمگینی که می‌خواهی خودت را از شدت غصه هلاک کنی و دقیقه‌ای بعد، تنها با یک خبر چند کلمه‌ای آنقدر خوشحال می‌شوی که در پوست خودت نمی‌گنجی.
آن شب را به هم‌صحبتی با نسرین گذراندم و پشت خط به قدری از مسائل مختلف حرف زدیم که گمان می‌کنم شرکت مخابرات را به آتش کشیدیم.
چند صباحی به روال همیشه سپری شد تا این که یک روز تصمیم عجیبی گرفتم.
مانتوی مشکی رنگم که حاشیه‌های نقره‌ای داشت را به همراه شلوار همرنگش به تن کردم و پالتوی آبی تیره نسباتا بلندم را رویش پوشیدم.
شال زخیم نقره‌ای رنگم نیز پوششم را تکمیل نمود.
کیفم را برداشتم و به راه افتادم.
این بار ماشینم را بر نداشتم و می‌خواستم با اتوبوس بروم.
خودم‌هم نمی‌دانستم چرا به یک باره چنین تصمیمی گرفتم و سر شبی خودم را آواره کوچه و خیابان‌ها کردم؟ اما یک چیزی در اعماق وجودم به غلیان درآمده بود و مرا به سمت محل مورد نظرم می‌کشاند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Celestina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/04/14
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    22
    امتیاز
    31
    محل سکونت
    م.کنار تپه سرخ
    در تمام طول راه، به مردم و شهر سرد می‌نگریستم. به فست‌فودی‌های باز و بوتیک‌های بسته...
    در آخرین ایستگاه پیاده شدم.
    بعد از گذشت چهارسال آن محله هیچ تغییری نکرده بود.
    دسته کیفم را فشردم و آن را روی آرنج دست راستم انداختم و به طرف کوچه متروک قدم برداشتم.
    آسمان ابری و گرفته بود و انگار قصد باریدن داشت.
    نفس‌هایم سنگین بودند و به زور از ریه‌هایم بیرون می‌رفتند.
    آهسته از شیب سر پایینی، سرازیر شدم.
    قدم‌‌هایم شمرده و محکم بودند.
    تیرچراغ برق ابتدای کوچه تنها چیزی بود که بعد از سپری شدن آن سال‌ها تغییر کرده و پرنورتر شده بود.
    نفس عمیقی کشیدم و به سطل زباله‌ای که برای اولین بار اسکای را تکیه‌زده بر آن دیدم خیره شدم.
    پاهایم از رفتن ایستادند و چند لحظه‌ای درنگ کردم.
    نمی‌دانم دلیل حسی که تا چند لحظه پیش داشتم چه بود؟ اما هنگامی که به آن نقطه رسیدم از بین رفت.
    شانه‌ای بالا انداختم و زمزمه کردم:
    - هوم. انگار کم‌کم دارم خل می‌شم. اشکالی نداره. حالا که تا اینجا اومدم بذار یک سری به خونه سابقم بزنم.
    سپس نگاهم را به روبه‌رو دادم و تا آمدم قدم بردارم، کیفم توسط کسی از پشت کشیده شد و صدایی مافوق تصورم در گوشم نشست:
    - هی تو! هیچ می‌دونی چقدر دلتنگت بودم؟
    قسم می‌خورم قلبم برای حتی شده یک ثانیه، وظیفه‌اش را از یاد برد.
    نفس‌هایم دوتا یکی در می‌آمدند و نوک بینی‌ام تیر می‌کشید.
    با بهت و به سختی، به سمت راست چرخیدم و به دیوار آجری روبه‌رویم خیره شدم.
    نمی‌توانستم به پشت سرم نگاه کنم. یعنی دلش را نداشتم.
    چشمانم را بستم تا به خودم مسلط شوم.
    او نیز کیفم را رها کرد.
    آهسته چشمانم را گشودم و به عقب برگشتم.
    با دیدنش نفس در سـ*ـینه‌ام حبس شد.
    چند قدمی با من فاصله داشت و دستش را در جیب پالتوی بلند کرم رنگش فرو کرده بود و با همان لبخند منحصربه‌فردش مرا می‌نگریست.
    از شدت شوک به نفس_نفس افتاده بودم و حال عجیبی داشتم. حسی که تا به آن لحظه هرگز تجربه‌اش نکرده بودم.
    قفسه سـ*ـینه‌ام از شدت نفس‌هایم بالا و پایین می‌شد و اشک در چشمانم حلقه زد.
    کیفم از دستم افتاد و خودم مانند یک مجسمه خشکم زد.
    لب‌هایم به قصد گفتن نامش باز و بسته می‌شدند، اما زبانم قادر به چرخیدن نبود.
    سرش را کج کرد و لبخندی از روی غم و خوشحالی زد.
    چند قدمی جلو آمد و روبه‌رویم ایستاد.
    در آن تاریکی نسبی که برای من از روز روشن‌تر بود، به چهره‌ام خیره شد و قبل از این که بفهمم چه اتفاقی افتاده است، مرا در آغوشش جای داد.
    حصار بازوهایش برق هزار ولت شدند برای تن خشک شده‌ام و ابر چشمانم را به باریدن وا داشتند.
    گونه‌ام بر روی شانه‌اش قرار گرفته بود و من با تمام توانم گریه می‌کردم و به معنای واقعی کلمه ضجه می‌زدم. انگار می‌خواستم تمام دلتنگی‌هایم را با قطرات زلال چشمانم بیرون بریزم.
    خدایا این پاداش بود یا عذاب؟ حلال بود یا حرام؟ معصیت بود یا ثواب؟ نمی‌دانم... فقط می‌دانم بالاخره آمد.
    همانطور که گفته بود. همانطور که قول داده بود.
    در میان هق_هق‌هایم گفتم:
    - بالاخره اومدی! بالاخره به قولت وفا کردی!
    مرا از آغوشش بیرون کشید و با شرمندگی چند قدمی عقب رفت.
    دست از گریه کردن کشیدم و به چهره‌اش خیره شدم.
    موهایش را بالا زده بود و همان اسکای چهارسال پیش بود، بدون کوچک‌ترین تغییری در ظاهرش.
    با انگشت شستش گونه‌هایش را پاک کرد، سرش را بالا گرفت و در حالی که نفسش را بیرون می‌فرستاد گفت:
    - می‌دونم خیلی طولش دادم، ولی بالاخره شد. بالاخره شد و من الان اینجام. درست مثل خواب و رویاست، اما واقعیته. واقعیتی که هر شب رویاش رو می‌دیدم.
    سپس لبخند زد و پرسید:
    - توی این مدت اوضاعت خوب بوده؟
    سرم را به نشانه منفی به دو طرف تکان دادم که رنگش پرید و من با بغضی که در صدایم جا خوش کرده بود گفتم:
    - تمام مدت دلتنگ بودم. همه شب‌ها و روزها رو. دلخوش بودم به امیدی که ته ‌قلبم مونده بود و می‌گفت برمی‌گردی، ولی به حرف عقلم گوش می‌دادم که می‌گفت بازگشتی در کار نیست... توی ویدیو گفتی منتظرت بمونم و من توی این مدت منتظرترین بی‌انتظار دنیا شدم.
    سپس دست چپم را به منظور مهار کردن هق_هق‌هایم بر روی دهانم فشار دادم و سرم را خم کردم.
    با غصه گفت:
    - من رو ببخش که باعث شدم انقدر عذاب بکشی! ببخش برای تک_تک ثانیه‌هایی که به انتظارم بودی و نبودی! اما الان... الان اومدم که بمونم. همونطور که قول دادم دیگه فرقی بینمون نیست. نه توی عقاید، نه توی محل زندگی، نه توی هویت. فقط یک چیزی رو بهم بگو.
    لحظه‌ای درنگ کرد و سپس با صدایی تحلیل رفته پرسید:
    - این اسکای رو می‌پذیری؟
    دستی به صورتم کشیدم و سرم را بالا گرفتم.
    در چهره منتظرش دقیق شدم و مانند خودش گفتم:
    - قبل از این که جواب بدم فقط یک چیزی رو بهم بگو. هنوزهم همون اسکای کوپری هستی که می‌شناختم؟
    با وجود استرسش لبخند دندان‌نمایی زد و خیره به چشمانم جواب داد:
    - هنوزهم همون اسکایم، فقط یکم پخته‌تر. تو چطور؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - منم همون ترنجم، البته یکم پخته‌تر.
    منتظر جفت ابروهایش را بالا فرستاد و پرسید:
    - بنابراین نتیجه؟
    نگاهم را از او گرفتم و به سطل زباله دادم.
    کمی این پا و آن پا کردم و شمرده_شمرده گفتم:
    - آم... فکر می‌کنم باید خودت رو برای ساختن یک زندگی شاد برای جفتمون آماده کنی.
    سپس با لبخند نگاهم را به او واگذار کردم.
     

    Celestina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/04/14
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    22
    امتیاز
    31
    محل سکونت
    م.کنار تپه سرخ
    چند لحظه‌ در بهت فرو رفت و بی‌هیچ واکنشی فقط نگاهم می‌کرد.
    چند باری پلک زد و سپس ناباورانه گفت:
    - من... الان درست شنیدم؟ این یعنی... یعنی...
    پلک‌هایم را به نشانه تایید روی یکدیگر فشردم و او خندید.
    صورتش را میان دستانش گرفته بود و از ته‌دلش قهقه می‌زد.
    از خنده‌اش، خنده‌ام گرفت و با هر خدایا شکری که بر زبان می‌راند، خدا را شکر می‌کردم.
    برای این که جو را از آن حالت دربیاورم پرسیدم:
    - چطور شد که برگشتی؟
    خنده‌اش را خورد و جدی جواب داد:
    - خب... وقتی از اینجا رفتم، خیلی ناراحت و داغون بودم. مدام به این فکر می‌کردم که چه بلایی سرت اومده و... درست از یک هفته بعد، عین دیوونه‌ها توی اداره‌های مختلف پرسه می‌زدم تا راهی برای برگشت به زمین پیدا کنم، اما اوضاع خیلی بدتر از چیزی بود که فکر می‌کردم. وقتی می‌دیدم هیچ راهی برای رسیدن بهت ندارم، عصبی‌تر می‌شدم و فکرت که شب و روز توی سرم بود بیشتر آزارم می‌داد. خصوصا تصویر زمانی که تشنج کردی همه‌ش جلوی چشم‌هام رژه می‌رفت. هنوزهم وقتی یادم میاد حالم بد می‌شه. فکرش رو بکن! من در چنین شرایط وحشتناکی دختر مورد علاقه‌ام رو ترک کردم.
    با شنیدن لفظ (دختر مورد علاقه‌ام) ناخودآگاه سرم را پایین انداختم و او ادامه داد:
    - هر موقع‌هم از ادوین سراغت رو می‌گرفتم، می‌گفت خیلی وقته ندیدتت، ولی دورادور ازت خبر داره و می‌دونه حالت خوبه. این خوب بودن تو تنها دلیلی بود که بهم امید می‌داد و باعث می‌شد بیشترین حد تلاشم رو به کار ببرم.
    اخمی از روی تفکر بر پیشانی‌ام نشاندم و پرسیدم:
    - تو کی حالم رو پرسیدی؟
    شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    - تقریبا تا همین یک ماه پیش، آخر هر هفته این کار رو انجام می‌دادم.
    دست به سـ*ـینه ایستا‌دم و نفسم را پوف مانند بیرون فرستادم.
    گیج گفتم:
    - ولی من هر روز ادوین رو می‌دیدم، پس چرا هیچ‌وقت چیزی در این باره بهم نگفت؟
    اسکای متعجب پرسید:
    - واقعا؟
    سپس دستش را زیر چانه‌اش زد و متفکرانه گفت:
    - این کارش چه دلیلی می‌تونه داشته باشه؟
    خودبه‌خود فکری که به ذهنم خطور کرد را بر زبان آوردم:
    - شاید نتونسته باور کنه که یک روز بر می‌گردی و برای همین چیزی بهم نگفته تا بی‌خودی امیدوار نشم.
    دست‌هایش را در جیب پالتویش فرو برد و گفت:
    - حتما همینطوره.
    سپس به بازگو کردن داستانش پرداخت:
    - خلاصه تصمیم گرفتم آخرین تیرم رو بندازم و شانسم رو امتحان کنم. از همین جهت به جلسات متعدد رفتم و هر آدم کله‌گنده‌ای که می‌دیدم رو پای صحبت‌هام می‌شوندم و ازشون می‌خواستم به فعالیت رابط‌ها توی زمین خاتمه بدن. از حقوق زمینی‌ها گفتم و این که کارمون یک جور دزدی اطلاعاته و هرچقدرهم که آزارمون به کسی نرسه این کارمون تخلفه و از این حرف‌ها. تا این که دولت مرکزی تصمیم گرفت به فعالیت رابط‌ها پایان بده و همه رو برگردونه. این شد که منم یک درخواست برای تیم رسیدگی به روابط بین سیاره‌ای دادم و ازشون خواستم من رو با خودشون به زمین بیارن.
    نفسی تازه کرد و افزود:
    - خلاصه بعد از هزارتا نامه بازی و اینطرف و اونطرف رفتن، تونستم مجوز زندگی تو زمین رو دریافت کنم. به علاوه مدارک شناسایی، مقداری پاداش بابت تمام خوش‌خدمتی‌ها و از همه مهم‌تر تسهیلات ویژه برای ازدواج و حساب بانکی. تازه من تنها انسان اهل ال‌ام هستم که توی زمین زندگی می‌کنه.
    خندیدم و گفتم:
    - دیوونه! تو واقعا برای برگشتن این همه ماجرا داشتی؟ حالا دیواری کوتاه‌تر از دیوار رابط‌ها پیدا نکردی؟ می‌دونی به خاطر رفتن ادوین چقدر غصه خوردم؟
    پشت گردنش را خاراند و یک تای ابرویش را با مظلومیت بالا فرستاد و گفت:
    - خب راستش رو بخوای این تنها ایده‌ای بود که واقعا جواب می‌داد. در غیر این صورت هیچ‌جوره نمی‌تونستم یک فضاپیما رو، روی زمین فرود بیارم، چه برسه به بقیه کارها. نگران ادوین‌هم نباش. اونجا یک نفر خیلی وقته که منتظرشه.
    گل از گلم شکفت و با ذوق‌زدگی پرسیدم:
    - جدی می‌گی؟
    سرش را تکان داد و گفت:
    - اوهوم حالا بعادا برات تعریف می‌کنم. می‌گم... بهتر نیست بریم یک جایی بقیه حرف‌هامون رو بزنیم؟ اینجا زیادی سرده. نوک بینیت قرمز شده.
    دستی به بینی‌ام کشیدم و گفتم:
    - راست می‌گی ها! اصلا حواسم نبود که توی این سرما وایسادیم.
    لبخندی زد و من کیفم را برداشتم و گفتم:
    - بریم.
    سرش را به نشانه تایید مقداری خم کرد و شانه‌به‌‌شانه یکدیگر به راه افتادیم.
    - راستی وقتی اومدی ادوین رو ندیدی؟ اون بهت نگفت که من دیگه اینجا زندگی نمی‌کنم؟
    در حالی که به روبه‌رویش نگاه می‌کرد پاسخ داد:
    -چرا اتفاقا دیدمش. حتی این‌هم گفت که دیگه توی این محله نیستی، ولی هرچی ازش خواهش کردم آدرست رو بهم نداد. گفت توی این مدت خیلی آزارت دادم و دلش نمی‌خواد دوباره بهت آسیب بزنم، اما یک حرف خیلی قشنگی بهم زد و اون این بود: اگه توی سرنوشتت اسم ترنج نوشته شده باشه، بدون آدرس‌هم می‌تونی پیداش کنی. وقتی امشب دیدمت، به عمق اون حرفش پی بردم. می‌دونی؟ تازه فهمیدم خدا چقدر بزرگه! به راحتی مهر یک دختر زمینی رو به دلم انداخت و راهم رو برای رسیدن بهش هموار کرد.
    لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم. حق با او بود، همه چیز را خدا برایمان رقم زد. شاید اگر من خودم را مجبور به آمدن نمی‌کردم، هرگز اسکای را نمی‌دیدم.
    - این مدت هتل مونده بودی؟
    نگاهی روانه‌ام ساخت و گفت:
    - آره.
    با کنجکاوی پرسیدم:
    - اسمت توی شناسنامه زمینیت چیه؟
    .از فراز شانه‌اش به چهره‌ام خیره شد و جواب داد:
    - اردلان نوری.
    چانه‌ام را به نشانه پسندیدن جمع کردم و گفتم:
    - واو آقای اردلان نوری!
    همراه با حرکت سرش گفت:
    - خوشت اومد؟ ولی انتخاب خودنم نبود.
    متفکرانه در جواب درآمدم که:
    - آره قشنگه.
    چشمانش را درشت کرد و گفت:
    - یعنی از اسم واقعیم بهتره؟
    خندیدم و گفتم:
    - اوه بی‌خیال!
    سپس نگاهم را به روبه‌رو دادم. او نیز خندید و هر دو در سکوت به راهمان ادامه دادیم.
    به بلوار رسیدیم و به گل‌های بنفشه‌ای که با وجود آن سرمای طاقت فرسا بازهم به خودنمایی مشغول بودند، خیره شدم و گفتم:
    - هنوز اون گلی که بهم دادی رو دارم.
    لبخند فراخی زد و ابروهایش را بالا فرستاد.
    - واقعا؟
    - اوهوم. بعدا نشونت می‌دم. خیلی حرف‌ها دارم که بهت بزنم. می‌ترسم وقت برای همه‌شون نباشه.
    سرش را کج کرد و با مهربانی گفت:
    - مگه مهم‌تر از گوش دادن به تو کار دیگه‌ای‌هم دارم؟ با این وجود بازهم به نظرت وقت کم میاری؟
    با لبخند دندان‌نمایی سرم را به نشانه منفی تکان دادم.
    در همین حین یک تکه ابریشمی روی نوک بینی‌ام افتاد و دیگری بر گونه‌ام نشست.
    نگاهم را به بالا دادم و دستم را به سمت آسمان بلند کردم و با شوق گفتم:
    - داره برف میاد!
    نگاهم را به اسکای دادم که غرق آسمان شده بود و بارش دانه‌های برف را تماشا می‌کرد.
    - این یک نشونه‌س.
    چینی به بینی‌ام دادم و پرسیدم:
    - چی؟
    نگاهش را به چهره‌ام داد و چیزی در آن نگاه بود که توانایی کیلومترها دور کردن قلبم از جایگاهش را داشت.
    چیزی که اکثر مردم او را با نام عشق می‌شناختند و من با نام اسکای.
    لبخند منحصربه‌فردش را به لب‌هایش هدیه کرد و گفت:
    - این یک نشونه‌س برای من و تو. متوجه‌ای؟ فقط برای ما. به نظرم این یک نشونه خیره و بهمون نوید یک زندگی آروم و بی‌دغدغه رو می‌ده که...
    با تمام وجودم جمله‌اش را تکمیل گردم:
    - که هیچ چیز نمی‌تونه باعث خراب شدن خوشبختی‌مون بشه.
    سرش را تکان داد و گفت:
    - درسته، چون این عشق، هدیه خدا به ماست.
    - و تا ابد توی دلمون می‌مونه.
    لبخند زدم و لبخند زد.
    مقداری به طرفم خم شد و آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:
    - می‌خوام تمام بارش‌های برف عمرم رو فقط با تو ببینم.
    نگاهم را به چشمانش دوختم و از اعماق قلبی که صدای تپیدنش در مغزم اکو می‌شد، لبخند زدم.
    تا لحظاتی طولانی چشمانمان به جز یکدیگر جای دیگری را نمی‌دیدند.
    هم‌مسیر سفر زندگانی‌ام، روبه‌رویم ایستاده بود و من می‌توانستم تا ابد در همان حال بمانم و به او لبخند بزنم.
    با وجود او، نه تنها آن زمستان، بلکه زمستان‌های بسیارِ بعدش نیز دیگر برایم سرمایی نداشتند. دیگر سرما به عمق جانم نفوذ نمی‌کرد و قلب و تنم را آزار نمی‌داد.
    و خدایی که بزرگی‌اش بی‌حد و اندازه بود و دو انسان از دو سیاره متفاوت را به یکدیگر پیوند داد و در آن شب و روزها و شب‌های پس از آن، شاهد علاقه میان ما بود.
    پایان

    با سپاس از خداوند تبارک و تعالی
    ۱۴۰۱/۲/۱۳ ساعت 00:53
    صالحه فروزش نیا
     
    آخرین ویرایش:
    بالا