لبخند فراخی بر لب آورد و گفت:
- خوبه، پس با این حساب من دیگه میرم.
دستم را مقداری بالا بردم و گفتم:
- موفق باشی!
سپس قبل از این که سوار ماشین شود، گلاب را به همراه آب در کاسه ریختم و قرآن کوچک جیبیام را به سمتش گرفتم.
تا آخرین حدممکن روی پنجه پاهایم ایستادم و دستم را بالا آوردم، اما بازهم نمیتوانستم قرآن را بالای سرش بگیرم.
- دستم نمیرسه. خودت زحمت بکش یکم خم شو.
خندید و بـ..وسـ..ـهای بر جلد قرآن زد و از زیرش رد شد.
روی صندلیهای عقب ماشین نشست.
- یادت نره چی بهت گفتم.
لبخندی مصنوعی زدم و جواب دادم:
- خیالت راحت یادم نمیره.
سپس با آن که اصلا دلم نمیخواست، آهسته افزودم:
- خداحافظ!
پلکهایش را روی یکدیگر فشرد و با مهربانی گفت:
- خداحافظ ترنج! مواظب خودت باش.
آهی کشیدم و از ماشین فاصله گرفتم. ادوین فرمان حرکت را صادر کرد و چرخهای تاکسی چرخیدند.
کاسه در دستانم میلرزید و در دریای کوچک درونش، طوفان به پا میشد.
وقتی فاصلهمان به حد مناسبی رسید، آب را نثار سنگریزههای کف خیابان کردم و زمزمه کنان گفتم:
- سفر بخیر ادوین! خداحافظ برای همیشه.
قطره اشکی آهسته بر روی گونهام سر خورد و با چشمانی تار، تا هنگامی که تاکسی از جلوی دیدگانم محو گشت، رفتن یکی دیگر از عزیزانم را به نظاره نشستم.
هوا ناجوانمردانه سرد و زمستان به اعماق قلبم رخنه کرده بود.
دقایقی چند در وسط آن خیابان ایستادم و سعی کردم خاطرات خانه پشت سرم و صاحبش را برای همیشه از ذهنم پاک کنم.
و این تنها کاری بود که از دستم بر میآمد.
***
سه روز از رفتن ادوین میگذشت و اوضاع روحیام چندان بد نبود، اگرچه اشتهای سابقم را نداشتم و گاهی در خودم فرو میرفتم، اما سعی میکردم زیاد غمگین نباشم یا حداقل غصهام را بروز ندهم.
مشغول کارکردن با سیستم بودم که موبایلم زنگ خورد.
نگاهی به صفحهاش انداختم و با اسم نسرین مواجه شدم.
از آنجایی که انصاری در اتاق نبود، فورا جواب دادم:
- به به چه عجب خانم خانمها یادی از ما کردی؟!
با صدایی که کم و بیش میلرزید گفت:
- ترنج!
اخمی کردم و با نگرانی مقداری در جایم نیمخیز شدم.
- چیشده نسرین؟ چرا صدات میلرزه؟
لحظهای سکوت کرد و سپس به آهستگی پاسخ داد:
- ببین من یکم حالم خوب نبود خب؟ امروز آزمایش دادم. فهمیدم...
با خوشحالی پرسیدم:
- بارداری؟
معترضانه گفت:
- اه... گندت بزنن! میذاشتی خودم این خبر خوب رو بهت بدم. چرا انقدر کمشعوری آخه؟
ذوق زده گفتم:
- وای نسرین باورم نمیشه! خیلی برات خوشحالم!
خودم را روی صندلی رها کردم و گفتم:
- برای سومین بار دارم خاله میشم. نمیدونی چه حس خفنیه. وای از الان تا وقتی که به دنیا بیاد براش ذوق دارم.
در همین لحظه در دفتر چهارطاق باز شد و آقای انصاری وارد.
فورا در جایم صاف نشستم و با تک سرفهای خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
- بله بله.
- وا چیشد یک دفعه؟
- بله... چشم من بعدا حتما باهاتون تماس میگیرم خانم محسنی!
- اوه اوه! لابد انصاری اومده تو. نه؟
با خنده گفتم:
- بله کاملا درست میفرمایید. خودم به شخصه باهاتون در اسرع وقت تماس میگیرم.
خندید و گفت:
- باشه دیوونه. برو به کارت برس فعلا.
- سلام برسونید خدانگهدار!
به تماس خاتمه دادم و زیر نگاههای کنجکاو انصاری کارم را از سر گرفتم.
- خانم مهندس بودن؟
بدون این که چشم از مانیتور بگیرم گفتم:
- بله یک کار شخصی داشتن.
- آها. که اینطور.
بله کاملا همینطور. تا تو باشی و دیگر فضولی نکنی.
پس از اتمام کارم یک راست به سمت خانهام رفتم و برای شام در تنهایی یک نیمروی ساده خوردم.
در تمام مدت غذا خوردنم به این میاندیشیدم که دنیای ما به راستی جای عجیبی است.
گاهی به حدی غمگینی که میخواهی خودت را از شدت غصه هلاک کنی و دقیقهای بعد، تنها با یک خبر چند کلمهای آنقدر خوشحال میشوی که در پوست خودت نمیگنجی.
آن شب را به همصحبتی با نسرین گذراندم و پشت خط به قدری از مسائل مختلف حرف زدیم که گمان میکنم شرکت مخابرات را به آتش کشیدیم.
چند صباحی به روال همیشه سپری شد تا این که یک روز تصمیم عجیبی گرفتم.
مانتوی مشکی رنگم که حاشیههای نقرهای داشت را به همراه شلوار همرنگش به تن کردم و پالتوی آبی تیره نسباتا بلندم را رویش پوشیدم.
شال زخیم نقرهای رنگم نیز پوششم را تکمیل نمود.
کیفم را برداشتم و به راه افتادم.
این بار ماشینم را بر نداشتم و میخواستم با اتوبوس بروم.
خودمهم نمیدانستم چرا به یک باره چنین تصمیمی گرفتم و سر شبی خودم را آواره کوچه و خیابانها کردم؟ اما یک چیزی در اعماق وجودم به غلیان درآمده بود و مرا به سمت محل مورد نظرم میکشاند.
- خوبه، پس با این حساب من دیگه میرم.
دستم را مقداری بالا بردم و گفتم:
- موفق باشی!
سپس قبل از این که سوار ماشین شود، گلاب را به همراه آب در کاسه ریختم و قرآن کوچک جیبیام را به سمتش گرفتم.
تا آخرین حدممکن روی پنجه پاهایم ایستادم و دستم را بالا آوردم، اما بازهم نمیتوانستم قرآن را بالای سرش بگیرم.
- دستم نمیرسه. خودت زحمت بکش یکم خم شو.
خندید و بـ..وسـ..ـهای بر جلد قرآن زد و از زیرش رد شد.
روی صندلیهای عقب ماشین نشست.
- یادت نره چی بهت گفتم.
لبخندی مصنوعی زدم و جواب دادم:
- خیالت راحت یادم نمیره.
سپس با آن که اصلا دلم نمیخواست، آهسته افزودم:
- خداحافظ!
پلکهایش را روی یکدیگر فشرد و با مهربانی گفت:
- خداحافظ ترنج! مواظب خودت باش.
آهی کشیدم و از ماشین فاصله گرفتم. ادوین فرمان حرکت را صادر کرد و چرخهای تاکسی چرخیدند.
کاسه در دستانم میلرزید و در دریای کوچک درونش، طوفان به پا میشد.
وقتی فاصلهمان به حد مناسبی رسید، آب را نثار سنگریزههای کف خیابان کردم و زمزمه کنان گفتم:
- سفر بخیر ادوین! خداحافظ برای همیشه.
قطره اشکی آهسته بر روی گونهام سر خورد و با چشمانی تار، تا هنگامی که تاکسی از جلوی دیدگانم محو گشت، رفتن یکی دیگر از عزیزانم را به نظاره نشستم.
هوا ناجوانمردانه سرد و زمستان به اعماق قلبم رخنه کرده بود.
دقایقی چند در وسط آن خیابان ایستادم و سعی کردم خاطرات خانه پشت سرم و صاحبش را برای همیشه از ذهنم پاک کنم.
و این تنها کاری بود که از دستم بر میآمد.
***
سه روز از رفتن ادوین میگذشت و اوضاع روحیام چندان بد نبود، اگرچه اشتهای سابقم را نداشتم و گاهی در خودم فرو میرفتم، اما سعی میکردم زیاد غمگین نباشم یا حداقل غصهام را بروز ندهم.
مشغول کارکردن با سیستم بودم که موبایلم زنگ خورد.
نگاهی به صفحهاش انداختم و با اسم نسرین مواجه شدم.
از آنجایی که انصاری در اتاق نبود، فورا جواب دادم:
- به به چه عجب خانم خانمها یادی از ما کردی؟!
با صدایی که کم و بیش میلرزید گفت:
- ترنج!
اخمی کردم و با نگرانی مقداری در جایم نیمخیز شدم.
- چیشده نسرین؟ چرا صدات میلرزه؟
لحظهای سکوت کرد و سپس به آهستگی پاسخ داد:
- ببین من یکم حالم خوب نبود خب؟ امروز آزمایش دادم. فهمیدم...
با خوشحالی پرسیدم:
- بارداری؟
معترضانه گفت:
- اه... گندت بزنن! میذاشتی خودم این خبر خوب رو بهت بدم. چرا انقدر کمشعوری آخه؟
ذوق زده گفتم:
- وای نسرین باورم نمیشه! خیلی برات خوشحالم!
خودم را روی صندلی رها کردم و گفتم:
- برای سومین بار دارم خاله میشم. نمیدونی چه حس خفنیه. وای از الان تا وقتی که به دنیا بیاد براش ذوق دارم.
در همین لحظه در دفتر چهارطاق باز شد و آقای انصاری وارد.
فورا در جایم صاف نشستم و با تک سرفهای خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
- بله بله.
- وا چیشد یک دفعه؟
- بله... چشم من بعدا حتما باهاتون تماس میگیرم خانم محسنی!
- اوه اوه! لابد انصاری اومده تو. نه؟
با خنده گفتم:
- بله کاملا درست میفرمایید. خودم به شخصه باهاتون در اسرع وقت تماس میگیرم.
خندید و گفت:
- باشه دیوونه. برو به کارت برس فعلا.
- سلام برسونید خدانگهدار!
به تماس خاتمه دادم و زیر نگاههای کنجکاو انصاری کارم را از سر گرفتم.
- خانم مهندس بودن؟
بدون این که چشم از مانیتور بگیرم گفتم:
- بله یک کار شخصی داشتن.
- آها. که اینطور.
بله کاملا همینطور. تا تو باشی و دیگر فضولی نکنی.
پس از اتمام کارم یک راست به سمت خانهام رفتم و برای شام در تنهایی یک نیمروی ساده خوردم.
در تمام مدت غذا خوردنم به این میاندیشیدم که دنیای ما به راستی جای عجیبی است.
گاهی به حدی غمگینی که میخواهی خودت را از شدت غصه هلاک کنی و دقیقهای بعد، تنها با یک خبر چند کلمهای آنقدر خوشحال میشوی که در پوست خودت نمیگنجی.
آن شب را به همصحبتی با نسرین گذراندم و پشت خط به قدری از مسائل مختلف حرف زدیم که گمان میکنم شرکت مخابرات را به آتش کشیدیم.
چند صباحی به روال همیشه سپری شد تا این که یک روز تصمیم عجیبی گرفتم.
مانتوی مشکی رنگم که حاشیههای نقرهای داشت را به همراه شلوار همرنگش به تن کردم و پالتوی آبی تیره نسباتا بلندم را رویش پوشیدم.
شال زخیم نقرهای رنگم نیز پوششم را تکمیل نمود.
کیفم را برداشتم و به راه افتادم.
این بار ماشینم را بر نداشتم و میخواستم با اتوبوس بروم.
خودمهم نمیدانستم چرا به یک باره چنین تصمیمی گرفتم و سر شبی خودم را آواره کوچه و خیابانها کردم؟ اما یک چیزی در اعماق وجودم به غلیان درآمده بود و مرا به سمت محل مورد نظرم میکشاند.
آخرین ویرایش: