رمان گلوله ای که در سرم بود مرا کشت | _JANAN _ کاربر انجمن نگاه دانلود

_Janan_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/21
ارسالی ها
360
امتیاز واکنش
6,351
امتیاز
601
محل سکونت
رویابافی های ناتمام :)
《به نام خالق آرامش》

نام رمان: گلوله ای که در سرم بود مرا کشت!
نویسنده: _janan_ کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @میم پناه
ژانر: اجتماعی_ عاشقانه

سطح رمان= نیمه حرفه ای
خلاصه:
ماه‌تابان دختری به ظاهر معمولی است که با دغدغه‌های غیرمعمولی، روزگار می‌گذراند. او تنی زخمی از یادگاران گذشته دارد و درگیر بازکردنِ کلاف سردرگم زندگی‌اش با مردی متفاوت ملاقات می‌کند.
فرهاد و مهناز دو دلداه‌ی جوانی هستند، که آغاز جنگ بر زندگیشان تاثیر می‌گذارد. فرهاد برای گذراندن خدمت سربازی‌اش به جنگ می‌رود. او در جنگ زخم‌هایی جسمی و روحی برمی‌دارد. زخم‌ها با او قد می‌کشند.
زندگی ماه‌تابان و فرهاد بهم گره می‌خورد؛ چرا که گلوله‌های در تنشان نشسته، از یک اسلحه شلیک شده‌است.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


Please, ورود or عضویت to view URLs content!


با تشکر از طراح جلد @F@EZEH

حرف های خودمانی با خوانندگان:
هدف این نوشتار، بیان رنج هاست. رنج هایی که از آغاز تاریخ با دسته‌ای از انسان‌ها بوده. رنج‌هایی که در خیلی از موارد حتی علتش مشخص نیست.
در گذشته‌های دور افرادی که مثل بقیه نبودن یا رفتار نامتعارف داشتن رو، با روش‌های خودشون اصطلاحا درمان می‌کردن. یک نمونه‌ش این بوده که استخوان جمجه رو با سنگ سوراخ می‌کردن یا تلاش می‌کردن که با دعا و اعمال مذهبی، جن یا روح خبیثی که فرد رو تسخیر کرده رو بیرون بکشن! بعدها بیمارستان‌های روانی ساخته شد که دقیقا یک شکنجه‌گاه بود. هنوز هم این افراد در بیمارستان‌‌های اعصاب، تحت شوک الکتریکی قرار می‌گیرن، یا به تخت بسته می‌شن. در باور عموم هرکسی که رفتار نامتعارف داره، "دیوانه" خطاب میشه و خطرناکه!
بیاید این قضاوت‌هارو کنار بزنیم و رنج‌های اون فردی رو ببینیم که وسطِ گودِ این ماجراست. کسی که برای خودش، خطرناک ترینه‌.

زیر پوست این شهر، لابه‌لای جمعیت درهم تنیده‌ی درگیر زندگی، آدم‌هایی نفس می‌کشند، درس می‌خوانند، کار می‌کنند، ازدواج می‌کنند، توالیِ نسل‌ها را تکرار می‌کنند و یک روز آرام می‌گیرند. آدم‌هایی که در عمق نورون‌های عصبی‌شان، متفاوتند. دردهایشان برچسب ندارد. روی زخم‌هایشان را پانسمان نکرده‌اند تا قابل دیده شدن باشند. باید کمی مهربان‌تر بود، کمی نزدیک‌تر رفت و روی زخم‌های روحشان مرهم گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    به‌نام‌خدا

    275074_263419_231444_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    پیوست ها

    • IMG_20200416_192636_445.jpg
      IMG_20200416_192636_445.jpg
      177.6 کیلوبایت · بازدیدها: 1,333
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _Janan_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/21
    ارسالی ها
    360
    امتیاز واکنش
    6,351
    امتیاز
    601
    محل سکونت
    رویابافی های ناتمام :)
    مقدمه:

    در یادِ من صدها نفر زندانی اند.
    زنانی ‌که شیون می کنند،
    مردانی که شکنجه می شوند،
    و بچه‌هایی که تمام بچگی‌هایشان می سوزد.
    در پشت پلک های من،
    یک منِ ترسیده نشسته است.
    تمامِ فریادهای جهان،
    در گوش‌های من اسیر است.
    کمی جلوتر بیا.
    کمی مهربان‌تر نگاه کن!
    صدها گلوله در تنم نشسته است.
    جای گلوله‌ها زخمیست.
    یادت باشد
    وقتی که زخم‌ها از پا دَرَم آوردند،
    برای منتقمانم بگویی:
    گلوله‌ای که در سرم بود، مرا کشت!


    پارت اول
    زمستان ۱۳۹۸


    بر بلندای ارتفاعات اورامانت، در گرگ و میشِ یخ بسته‌ی پر سوز به دشمن شبیخون زده بودند. یک ردیف سیزده نفره از سربازهای دشمن روبه‌رویشان صف کشیده بود. غافل‌گیر شده بودند و خواب زده از سنگرهایشان بیرون آمده بودند. پوتین‌های باز، دکمه‌ها‌ی جابه‌جا و زیرپوش‌های سفید سربازها نشان از آماده نبودنشان بود.
    نیروهای خودی به دستور رستمی، اسلحه‌ها را به سمت ستون از پیش شکست خورده‌ی دشمن نشانه رفته بودند. دست‌های فرهاد یخ بسته بود و سنگینی اسلحه کتفش را خسته کرده بود. دشمن تسلیم شده بود و دقایق به کندی می‌گذشت.
    بعد همه‌چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. چند سرباز دشمن پشت به آن‌ها شروع به دویدن کردند، رستمی دستور آتش داد و گلوله‌ها در هوا به رقـ*ـص درآمدند. رقـ*ـص خون و جنون و مرگ!
    رستمی از وضعیت پیش‌آمده راضی نبود؛ اما چاره‌ای نداشت. در این تیغه‌ی تیز کوهستان، نیروهای خودی را هم به سختی بالا کشیده بود. هنوز تا قله خیلی راه بود و عملیات نباید لو می‌رفت. جایی برای اسیر گرفتن نبود و ناچار بود که دستور شلیک بدهد.
    سیزده سربازِ از پیش شکست خورده، در خون غلتیدند. دست فرهاد روی ماشه خشک شده بود. خونِ گرم و غلیظ و سرخ، برف‌ها را رنگ زده بود. از سرخی‌های زمین هرم گرما بلند می‌شد. مرگ پای کوبان بر سر جنازه‌ها رقـ*ـص شادی سر داده بود و هلهله می‌کرد. فرهاد دل آشوبه داشت و عرق از تیره‌ی پشتش راه گرفته بود.
    از خواب پرید. تمام بدنش خیس از دانه‌های درشت عرق بود. کابوسِ سی ساله‌اش دست از سرش برنمی‌داشت. به ملحفه‌های سفید تخت نگاه کرد. خون گرم و غلیظ و سرخ ملحفه را رنگ زده بود. درست مثل برف‌های اورامانات. خندید. بلند بلند خندید. مرگ او را احاطه کرده بود. از جا برخواست و در تخت شروع به پایکوبی و هلهله کرد. رقـ*ـص خون و جنون و مرگ!


    ***​
    بابا به زودی می‌میرد. در این که بیماری از پا درش آورده هیچ شکی نیست. جان مرا هم ذره ذره می‌گیرد.
    بابا یا بیماری؟ هردو! احمقانه است اگر فکر کنی که این همه فرسودگی فقط یک علت داشته باشد. سرم را به شیشه‌ی بزرگِ ماشین تکیه دادم و صدای موسیقیِ توی گوشم را به انتها رساندم.
    مه غلیظ از بالای تپه‌ها تا کناره‌‌های این جاده‌ی کوهستانی کش آمده بود. مه از درخت‌ها پایین آمده بود. مه از دکل‌های برق پایین خزیده بود. مه جاده را بلعیده بود. ابرها آسمان خدا را رها کرده بودند و تا روی زمین پایین آمده بودند.
    ماشین‌های روبه‌رویی از دلِ مه بیرون می‌آمدند. اسکانیای بزرگ قرمز رنگ، مه را می‌شکافت و پیش می‌رفت. سرم را به شیشه تکیه داده بودم. خیره به مه مانده و با تکان‌های اتوبوس، سرم تق تق به شیشه می‌خورد. کاش سرم کمی آرام می‌گرفت. کاش کمی خوابم می‌برد.
    شهر در برف سنگین زمستانی فرو رفته بود. از اتوبوس پیاده شدم و دست‌هایم را "ها" کردم. به صف مسافران خسته و منتظر برای گرفتن وسایل از قسمت بار، نگاه کردم و کوله‌ام را روی شانه‌ام مرتب کردم. از سه پله‌ی بلند ماشین پایین آمدم و برای اولین تاکسی زرد رنگ ترمینال، دست تکان دادم.
    جلوی خوابگاه پیاده شدم. زنگ زدم و از فیـلتـ*ـرِ دوربین مدار بسته و آیفون تصویری و نگهبانی رد شدم. در قسمت فایل‌های جاکفشی توقف کردم. بی‌حوصله کفش‌های سیاه زمستانی را از پایم بیرون کشیدم.
    لعنت به این کفش‌های بنددار! کاش می‌شد همان جا گوشه‌ای پرتابشان کنم؛ ولی این کار مساوی بودن با گم شدن کفش‌ها در موتور خانه. این جا کفش‌های سرگردان به حبس شدن در موتور خانه محکوم بودند.
    آه کشیدم و به کفش‌ها نگاه کردم. با نگاهم برایشان خط و نشان کشیدم و عاقبت تسلیم شدم. خم شدم و کفش‌ها را برداشتم. در فایل جاکفشیِ مخصوص خودم، کنار کالج‌های پاییزه‌ام جا گرفتند.
    کوله‌ی گل‌گلی‌ام را دوباره روی شانه‌ام انداختم و به سمت پله‌ها راه افتادم. قبل از بالا رفتن از پله‌ها برای خانم نادی، مسئول شبِ خوابگاه، سلامی پرت کردم.
    تا طبقه‌ی سوم پله‌ها را شمردم و به فکرهای توی سرم اعتنا نکردم. صدای گزارش تحویل پیامکِ《سلام مامان، من رسیدم.》توی گوشم زنگ خورد.
    نفس‌نفس زنان به طبقه‌ی سوم رسیدم. جلوی در اتاق با صدای سلام ترمه رو برگرداندم. ترمه همه رشته‌ای‌ام بود که تختش در اتاق جفتی بود. گفت:
    _هانی گفت رفتی خونه. زده به سرت وسط امتحانا؟
    به چشم‌های کنجکاوش نگاه کردم. حق داشت تعجب کند. اواسط دی ماه بود. فصل امتحانات. شنبه امتحان داشتم. چهارشنبه عصر به ترمینال رفته بودم. التماس کنان از تعاونی همیشگی، یک بلیط به مقصد خانه گرفته بودم. حدود نیمه شبِ چهارشنبه به خانه رسیده بودم. دو روز در بی وزنی و وحشت و نگرانی، دست و پا زده بودم. جمعه بعد از ظهر دوباره در ماشین نشسته بودم و خودم را از دلِ مه و برف به خوابگاه رسانده بودم. حالا در شبِ برفیِ جمعه، حدود ساعت نه، جلوی در شیری رنگ اتاق ایستاده بودم و ترمه می‌پرسید که دیوانه‌ام؟
    جواب دادم:
    _آره. احتمالا!
    _حالا چیزی‌ام خوندی؟ معادلات دیفرانسیل شوخی بردار نیست!
    شانه بالا انداختم و در اتاق هجده متری‌ِ چهارنفره‌مان را باز کردم. هانی و ترانه ریز‌‌‌ریز حرف می‌زدند و لیلی سرش را در کتاب فرو کرده بود. با صدای سلامِ آرامم، سرها به سمتم چرخید. بعد از چند لحظه سکوت‌ لیلی پرسید:
    _خوبی؟
    _خوبم!
    _بابات چطوره؟
    _خوبه!
    بعد کوله‌ام را روی زمین انداختم. پالتوی شکلاتی، بافت مشکی، مقنعه‌ی مشکی و شال‌گردن قهوه‌ای سوخته را هم روی کوله رها کردم. بی حوصله‌تر از آن بودم که روی رگال آویزانشان کنم. در یخچال را باز کرده و با چشم دنبال بطری مخصوص خودم گشتم. از انتهایی‌ترین قفسه بیرونش کشیدم. اهمیتی نداشت که آبش دو روز مانده بود. بطری را سر کشیدم.
    سکوت بی‌سابقه‌ی اتاق، و نگاه‌های دزدکیِ بچه‌ها اذیت کننده بود. در حالی که از پله‌های تختم بالا می‌رفتم گفتم:
    _ بی خیال بچه‌ها! من خوبم. فقط از خستگی هلاکم. دو ساعت بخوابم که بعدش باید تا صبح بیدار بمونم. حتی یک کلمه هم نخوندم.
     
    آخرین ویرایش:

    _Janan_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/21
    ارسالی ها
    360
    امتیاز واکنش
    6,351
    امتیاز
    601
    محل سکونت
    رویابافی های ناتمام :)
    پارت دوم


    چهار صبح بود. روی مبلِ چرک‌مرد شده‌ توی سالن نه چندان بزرگِ خوابگاه، دراز کشیده بودم و جزوه‌ی معادلات دیفرانسیل را جلوی چشمم نگه داشته‌بودم. به عنوانِ " تبدیل لاپلاس" در بالای صفحه چشم دوخته بودم و سعی می‌کردم فرمول پیچیده‌ی روبه‌رو را به خاطر بسپارم.
    دخترکی توی ذهنم وول می‌خورد. دخترکی که دست بابا را گرفته بود و از خیابان عبورش می‌داد. دخترکی که قرص‌های بابا را برایش می‌برد. دخترکی که کیلومترها دورتر از بابایش به "تبدیل لاپلاس" چشم دوخته بود‌.
    آدم‌های توی سرم بلندبلند می‌خندیدند، گریه می‌کردند، فریاد می‌زدند، کمک می‌خواستند و بچگی هایشان می‌مرد.
    صدا‌های توی سرم، سکوت سالن خوابگاه را به هم ریخته بودند. تیک تاکِ ساعت، توی سرم فریاد می‌کشید و سایه‌ای از توی راه پله سرک می‌کشید. ضربان قلبم بالا رفته بود. چشم‌هایم را بستم. دست دخترک توی ذهنم را گرفتم، بردمش پارک، روی تاب نشاندمش و بلند‌بلند برایش شعر خواندم. تا آرام شود، تا نترسد‌.
    در کوره نشسته بودم. تمام تنم آتش گرفته بود. صدای جیغ‌های زنی را می‌شنیدم. صدای جیغ‌هایی که زیادی شبیه به صدای مادرم بود. بابا مثل کودکِ پنج ساله‌ی گم شده در پارک، ترسیده و در خودش جمع شده بود. حوضچه‌ی کوچک خونِ زیر سرش دهن کجی می‌کرد. تنم کوره بود، تنم فلزِ گداخته بود.
    با تکان‌های شدیدِ دستی، چشم‌هایم را باز کردم. چندلحظه به چهره ی روبه‌رویم خیره ماندم تا مغزِ خسته‌ام پردازش کند که هانی است!
    _چرا تو سالن خوابیدی؟ الآن سرویس میاد. زودباش آماده شو!
    چند ثانیه طول کشید تا به زمان و مکان پرت شوم و گیج از هانی بپرسم که:
    _تبدیل لاپلاس چی بود؟
    ***
    پاسخنامه‌ی امتحانی نسبتا سفیدم را به دست مراقب جلسه دادم و خودم را به بوفه رساندم. حالم هیچ خوب نبود. خسته بودم.
    سرم را روی میزِ شیشه‌ای گذاشته و به بخاری که از لیوان کاغذی بلند می‌شد، خیره مانده بودم. فکر کردم که چه‌قدر از چایِ بدطعم کیسه‌ای در لیوان کاغذی بدم می‌آید و چقدر دلم هـ*ـوس یک لیوان چایِ دم شده در قوری چینی، کرده است. یک لیوان چای آلبالویی ریخته شده در لیوان شیشه‌ای که عطر بهارنانج چای، هوش از سر آدم ببرد.
    چشمانم دوید تا سماورِ آشپزخانه و زنی که قوری چینی رویش می‌گذاشت. چشمانم دوید تا صندلی آشپزخانه و مردی که به انتظار چای عصرانه با عطر بهارنارنج نشسته بود‌. چشمانم دوید تا کنار مرد و دخترکی با موهای مواج مشکی که روی پایش نشسته بود.
    دستی روی شانه‌ام خورد. از وسطِ فکر‌هایم به بوفه‌ی دانشگاه پرت شدم و هانی گفت:
    _امتحان چطور بود؟
    شانه بالا انداختم:
    _می‌افتم!
    کوله‌ام را بغـ*ـل زدم. چایِ بدطعمِ دست نخورده را برداشتم و کنار سطل زباله ایستادم. با دست راست چای را در سطل سرریز کردم. انگشت اشاره‌ی دست چپم را زیر جریان آرام چای نگه داشتم. چای از داغی افتاده بود. آن جور که باید دست را نمی‌سوزاند و دل را خنک نمی‌کرد.
    نگاهم به سماور بزرگِ بوفه کشیده شد. چه می‌شد اگر الآن آن‌جا می‌ایستادم و شیر سماور را روی انگشتم باز می‌کردم؟ یا نه! روی کل دستم؟ جاذبه‌ی سماور نگاهم را میخ کرده بود. با صدای هانی به خودم آمدم:
    _نمیای ماهی؟
    به ساعت مچی‌ام نگاه کردم:
    _نه دیگه همین جا می‌مونم. ناهار بخورم بعد باید برم سرکار.
     
    آخرین ویرایش:

    _Janan_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/21
    ارسالی ها
    360
    امتیاز واکنش
    6,351
    امتیاز
    601
    محل سکونت
    رویابافی های ناتمام :)
    پارت سوم


    خودِ خسته‌ام را از پله‌های شرکت بالا می‌کشم. مفصل‌های زانویم ناله می‌کنند. به پله‌ها لعنت می‌فرستم. از منشی کارهای سفارشی را تحویل می‌گیرم و به اتاقم می‌روم. اتاقم که نه! به اتاق طراح ها می‌روم. اتاق نسبتا بزرگی که میز پنج طراح را در خود جا داده است. سلامی می‌جوم و پرت می‌کنم. جواب‌های زیر لب و ناقصی می‌شنوم.
    پشت میز کوچک قهوه‌ای سوخته‌ام می‌نشینم و سیستم را روشن می‌کنم. صندلیِ گردان قژ قژ می‌کند و روی اعصابم خط می‌کشد. اگر واقع بین باشم برای یک کارمندِ قراردادیِ پاره وقت، همین هم زیادی است!
    به کارهای مقابلم نگاه می‌کنم. تعداد نقشه‌ها و صفحه‌های تایپ نشده زیاد است. امتحان‌ها و سفر پیش‌بینی نشده و ناگهانی به خانه، حسابی عقبم انداخته و باید خودم را برسانم. به هرحال به ازای هرکدام از این نقشه‌ها و صفحه‌ها، درصد می‌گیرم؛ پس زیاد بودنشان بد نیست.
    نقشه‌ها را روی فلش نقره‌ای رنگم ذخیره می‌کنم و صفحه‌ی اتوکد را می‌بندم. سرم را بالا می‌آورم و مهره‌های گردنم فریاد می‌کشند. دستی به گردن دردناکم می‌کشم و نگاهی به اتاق می‌اندازم. کسی نیست و همه جا ساکت است. اتاق در تاریکی فرو رفته است. آه می‌کشم. گاهی اوقات توی سرم آن‌قدر شلوغ است که صداهای اطراف را نمی‌شنوم. و امروز از آن گاهی وقت هاست.
    فلش را از کیس جدا می‌کنم. کوله‌ام را برمی‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم. حتی منشی هم پشت میزش نیست. نوری که از زیر درِ اتاق مدیریت بیرون می‌زند، ترغیبم می‌کند تا فلش را مستقیما تحویل بدهم.
    جلوی در کمی این پا و آن پا می‌کنم و عاقبت در می‌زنم. صدایی خسته و متعجب جواب می‌دهد:
    _بفرمایید!
    در را باز می‌کنم و سرم را از لابه‌لای در، به داخل می‌کشم و بی‌وقفه توضیح می‌دهم:
    _سلام. خسته نباشید. من کار عقب افتاده داشتم تا الآن طول کشید. خانم امیری هم رفته که کارامو تحویل بدم. گفتم به خودتون تحویلشون بدم.
    لبخند بی‌رمقی زد:
    _ بفرمایید داخل خانم شمس. بیایید تا نگاهی به کاراتون بندازم.
    نگاهم را در اتاق چرخاندم و با تردید وارد شدم. کنار میز ایستادم و فلش را به دستش دادم. تعارف کرد که روی کاناپه بنشینم. خسته بودم؛ اما ترجیح می‌دادم سرپا بایستم.
    فلش را به سیستم زد و به آرامی موس را حرکت داد. چشم‌هایم را در کاسه چرخاندم. انگار که عجله‌ای نداشت.
    همان‌طور خیره به مانیتور گفت:
    _به عنوان یه دانشجو کارت با اتوکد خیلی خوبه. شاید طرح‌های حرفه‌ای تری برات در نظر بگیرم. نظرت چیه؟
    نظرم این بود که فرقی ندارد. طرح‌های ساده‌تر بدَهی خیلی هم بهتر است. زودتر و بیشتر انجام می‌دهم و حقوق بیشتری هم می‌گیرم؛ اما گفتم:
    _خوبه. ممنون‌!
    دوباره مشغول بررسی طرح‌ها شد. دلم می‌خواست موس را از دستش می‌قاپیدم و نشانش می‌دادم که سریع‌تر هم می‌شود کلیک کرد. دوباره با لبخند گفت:
    _الآن ایام امتحاناست حتما خیلی سختته که هم به کارت برسی و هم به درست. اراده تو تحسین می کنم. به نظر دختر خودساخته‌ای هستی.
    با چشم‌های باریک شده نگاهش کردم. به عینکِ تمام فریمِ دورمشکی‌اش، به شقیقه‌های جو‌گندمی‌اش، به لب‌های باریکِ کش آمده‌اش. با آن لبخند مسخره‌اش، اصلا قابل اعتماد به نظر نمی‌رسید. کاش زودتر تمامش می‌کرد.
    جواب دادم:
    _بله همین طوره.
    چند لحظه در همان حالت ماندم. تمام بدنم تمایل داشت تا از این اتاق و این مرد فرار کند. تلفن مرد زنگ خورد و جواب داد. دلم بنای تپیدن گذاشت‌. شاید می‌دانست که در شرکت تنها مانده‌ایم و با کسی هماهنگ کرده بود تا بلایی به سرم بیاورند. باید سریع تر فرار کنم!
    صدایش در صحبت با تلفن هر لحظه بالاتر می‌رود. حالا فریاد می‌زند. عصبانی شده و رگِ شقیقه‌اش نبض می‌زند. پاهایم به زمین میخ شده‌اند و دخترکِ توی سرم جیغ می‌کشد.
    نمی‌فهمم چه می‌شود که به یک‌باره، مشتِ بسته‌اش را همراه با موبایلش، به شیشه‌ی میز می‌کوبد. از جا می‌پرم. کاش بدوم و تا جایی که می‌توانم از این‌جا دور بشوم. این مرد حسابی مرا ترسانده است؛ اما گیج، خفه، شوک زده و ترسیده برجا مانده‌ام.
    سقوط ناگهانی‌اش از روی صندلی توجهم را جلب می‌کند. میز را دور می‌زنم و جیغ خفه‌ای می‌کشم. دستش به شدت خونریزی می‌کند. حوضچه‌ای از خون زیر بدنش درست شده‌است. دخترک توی ذهنم جیغ می‌زند و ترغیبم می‌کند که فرار کنم. به دخترک سیلی می‌زنم و جلو می‌روم.
    خودم را جمع و جور می‌کنم. بند کفشِ زمستانی‌ام را باز می‌کنم و دور مچش را، کمی بالاتر از محل خونریزی را، محکم می‌بندم. این کار را توی فیلم دیده‌ام!
    با اورژانس تماس می‌گیرم و با وحشت، به رنگِ پریده‌اش نگاه می‌کنم. مقابلش روی زمین چمباتمه می‌زنم و خودم را بغـ*ـل می‌گیرم. کاش نمیرد!
     
    آخرین ویرایش:

    _Janan_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/21
    ارسالی ها
    360
    امتیاز واکنش
    6,351
    امتیاز
    601
    محل سکونت
    رویابافی های ناتمام :)
    پارت چهارم
    تابستان ۱۳۵۹

    فرهاد از روی بام کوچه را می‌پایید. از وقتی مادرش اسم مهناز را آورده بود و در لفافه گفته بود که او را برایش در نظر گرفته، دلش قلقلک شده بود.
    تازه پشت لبش سبز شده بود و پا به هجده سالگی گذاشته بود. آن موقع ها هنوز زندگی این‌قدر سخت نبود. مخصوصا در آن شهرستان کوچک. از نظر پدر و مادر فرهاد، همین که پشت لبش سبز شده بود کافی بود. در نجاری هم که شاگردی می‌کرد و چیزی نمانده بود تا اوستا بشود. سیکلش را هم که گرفته بود. باید تا سربه‌هوا نشده بود، دختری را برایش نشان می‌کردند. به زندگی دل گرمش می‌کردند بعد می‌توانست سربازی را تاب بیاورد. کسی چه می‌دانست که در آن بحبوحه جنگ خواهد شد؟
    باری، فرهاد از بام سرک می‌کشید بلکه مهناز با دخترخاله‌اش از کلاس خیاطی برگردد و او بتواند یک نظر ببیندش. هنوز آن‌قدر جرات نداشت که سرکوچه منتظر بایستد‌ و شاید حتی سلامی هم زیر لب بگوید. بیست دقیقه قبل، مادرش به خانه‌ی مهناز رفته بود و فرهاد می‌دانست که این رفتن بی علت نیست.
    مهناز از همه جا بی‌خبر، چادرش را زیرِ گلو سفت گرفته بود و ساک پارچه‌ایِ حاوی الگوها و کاغذ‌های خیاطی و پارچه‌ی متقالِ تمرینی را به خودش چسبانده بود. صبا یک‌بند زیر گوشش حرف می‌زد و کلافه‌اش کرده بود‌. صبا همیشه زیادی حرف می‌زد، برعکس مهناز.
    زندگی برای مهناز شانزده ساله پیچیده نبود. همه‌ی سختی‌ها در برگرداندن سجاف یقه خلاصه می‌شد. صبا سقلمه‌ای به پهلویش زد و با نگاه به بام خانه‌ی همسایه اشاره کرد. مهناز نگاه تندی به بام و فرهاد انداخت، لب گزید و گره چادرش را محکم‌تر گرفت.
    مهناز دم در از صبا خداحافظی کرد. وارد حیاط دلباز خانه شد و چادر از سر برداشت. مادرش و خانم جون به همراه منیر، زن همسایه، در ایوان نشسته بودند‌ و یک سینی چای جلوی دستشان بود. مهناز آرام سلام کرد و جواب گرفت. مادرش از او خواست که سری به قابلمه‌ی اشکنه بزند. مهناز به مطبخ کوچک گوشه‌ی حیاط رفت. دلش می‌خواست به منیر بگوید که بهتر است برود و پسرش را از بام خانه جمع کند که زاغ سیاه دخترهای مردم را چوب نزند!
    ***
    عصمت چایِ قندپهلو را جلوی شوهرش گذاشته و رو‌به‌رویش نشست. خانم جون هم کنار سماور نشسته بود و با تسبیح در دستش، زیرلب ذکر می‌گفت. عصمت نگاهی به احمد انداخت که از شدت خستگی بی‌هوش شده بود. وقت مناسبی بود تا سر حرف را باز کند. به مهناز تشر زد که ظرف ها را زودتر بشوید. هیچ دلش نمی‌خواست مهناز از محتوی حرف های او و پدرش مطلع شود و چشم و گوشش باز بشود. انگار که این حرف‌ها در مورد آینده‌ی او نبوده و نیست!
    مهناز ظرف‌ها را در لگن فلزی گذاشته و به حیاط برد. کنار حوض نشست و شیرآب را باز کرد. دستش را زیر آب گرفت. هوای اواخر مرداد هنوز گرم بود و خنکای آب پوستش را نوازش می‌کرد. به دست‌هایش نگاه کرد. امروز مربی خیاطی گفته بود چه دست‌های زیبایی دارد. با دقت دست هایش را بررسی کرد. ناخن‌های مربع کشیده و پوست سفید. واقعا زیبا بودند؟
    ***
    فرهاد ذوقِ آمیخته با شرمی داشت. هر چه نباشد، امشب خواستگاری‌اش بود. دو زانو و سربه‌زیر نشسته بود و پدر از حُسن و کمالاتش می‌گفت. دل توی دلش نبود تا مهناز را ببیند. از دخترک سربه‌زیرِ لپ گلی خوشش آمده بود.
    عاقبت مهناز با چادر گلدار سفید و سینی چای، پا به اتاق گذاشت و زیرلب سلام کرد. منیر قربان صدقه‌اش رفت. فرهاد خجالت می‌کشید که سرش را بالا بیاورد و لپ‌های سرخ شده از شرم مهناز را ببیند.
    مهناز از پسرکِ بامی هیچ خوشش نیامده بود؛ اما آقاجانش گفته بود که پسر خوب و کاری است. سر به زیر و مسجدی است و خانواده‌ی با آبرویی دارد. وقتی آقاجان تاییدش می‌کرد، حکما پسر خوبی بود.
    همان شب انگشتر نشان به انگشت مهناز انداختند و شیرینی خوردند. فقط مانده بود تا فرهاد خدمت سربازی اش را برود و برگردد. بعد هم در اتاقی که منیر برایشان آماده می‌کرد، زندگی را شروع کنند. گفته بودم که زندگی آن‌ موقع‌ها هنوز این‌قدر سخت نبود‌.
    ***
    مهناز گیج بود و نمی‌دانست امسال هم باید به مدرسه برود یا نه! از شبی که شیرینی خورده بودند دیگر با فرهاد هم کلام نشده بود. یعنی همان شب هم جز سلام چیزی بینشان رد و بدل نشده بود. فقط دیده بود زمانی که از کلاس خیاطی‌اش برمی‌گشت، سرکوچه می‌ایستاد و سلامش می‌کرد. مهناز قلبش تندتند می‌زد و سرسری جواب می‌داد و رد می‌شد. می‌ترسید آقاجان ببیند یا کسی از همسایه‌ها چیزی به مادرش بگوید.
    مهناز مدرسه را دوست نداشت. زیاد اهل درس خواندن نبود. دوست داشت مثل خانم عابدی خیاط بشود‌. ولی مادرش دیروز برای خرید کتاب و روپوش او را به بازار بـرده بود. حالا بی حوصله روی تخت حیاط نشسته بود و به بازیِ احمد با تیر و کمانش خیره شده بود.
    فردا باید به مدرسه می‌رفت و بی‌قرار بود. دلش می‌تپید و از حادثه‌ای می‌ترسید. به کنار حوض رفت و به ماهی گلی‌ها نگاه کرد. نمی‌فهمید چرا انقدر دلش آشوب است.
    مهناز هنوز خبر نداشت که حادثه اتفاق افتاده بود. همان روز جنگ شروع شده بود!
     
    آخرین ویرایش:

    _Janan_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/21
    ارسالی ها
    360
    امتیاز واکنش
    6,351
    امتیاز
    601
    محل سکونت
    رویابافی های ناتمام :)
    پارت پنجم

    زمستان ۱۳۹۸
    بی‌قرار روی صندلی‌های پلاستیکیِ سبزرنگ بیمارستان نشسته‌ام. نیم ساعتی می‌شود که جناب رئیس را به اتاق عمل منتقل کرده‌اند. شاهرگش پاره شده است.
    به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم. ساعت هشت شب است. نیم ساعت دیگر نمی‌توانم از نگهبانی خوابگاه رد شوم. دیر شده است و راهم نمی‌دهند. در حضور و غیابِ شبانه غیبت می‌خورم، بعد با خانه تماس می‌گیرند و دل مادر بیچاره‌ام را می‌تکانند.
    اگر الآن راه بیفتم احتمالا به موقع برسم. می‌توانم کت و گوشی شکسته و کلید دفترش را همین‌جا، جا بگذارم یا به اطلاعات تحویل بدهم و بروم و برای خودم دردسر نتراشم. اگر گوشی نشکسته بود، شاید می‌شد با کسی از اقوامش تماس گرفت.
    مردد بین رفتن و ماندن، پرستاری از اتاق عمل بیرون می‌آید. رو به من می‌پرسد:
    _شما همراه هرمز صابری هستین؟
    سرم را تکان می‌دهم.
    _نسبت فامیلی دارین؟ گروه خونیتون چیه؟ خون زیادی ازش رفته. بدشانسه و بانک خون درحال حاضر موجودی کافی نداره.
    من زودتر به بدشانسی این مرد ایمان آورده‌ام. اگر بدشانس نبود که با یک مشت زدن به شیشه، شاهرگش پاره نمی‌شد!
    _او مثبت.
    _خوبه! همراهم بیا که خون بگیرم ازت. بیماری خاصی که نداری؟
    مردد نگاهی به ساعتم می‌اندازم. دلم برایش می‌سوزد. حوضچه‌ی خونِ جاری شده از دستش را به خاطر می‌آوردم و از جا بلند می‌شوم. جواب پرستار را می‌دهم و همراهش می‌روم.
    _نه ندارم.
    _هپاتیت؟ ایدز؟ آنمی؟
    _نه!
    _تو ماه‌های اخیر رابـ ـطه‌ی پرخطر نداشتی؟
    از لفظ رابـ ـطه‌ی پرخطر سرخ می‌شوم و دوباره جواب منفی می‌دهم.
    روی تخت دراز می‌کشم و فرآیند انتقال خون شروع می‌شود. نفسم را حبس می‌کنم و با مامان تماس می‌گیرم. وضعیت را برایش شرح می‌دهم و می‌گویم که در صورت تماسِ مسئول خوابگاه بگوید در جریان است و نگران نباشد. مامان بعد از هزار و یک سوال راضی می‌شود.
    این بار با خانم نادی تماس می‌گیرم و تا حدودی وضعیت را اورژانسی جلوه می‌دهم. خانم نادی با اکراه جواب می‌دهد:
    _چون تا حالا مورد اخلاقی و انضباطی ندیدم ازت، حرفتو باور می‌کنم. تا قبل از دوازده خودتو برسون. بعد از دوازده دیگه محاله نگهبانی راهت بده.
    _ممنون سعیمو می‌کنم.
    _اگرم نتونستی تا دوازده برسی دیگه نیا. برات خروجی می‌زنم که دردسر نشه.
    _ممنون!
    _اولین و آخرین باره شمس. فقط چون تو دوسال گذشته با انضباط بودی.
    _بازم ممنون!
    تماس را قطع می‌کنم. همیشه همین طور بوده، از دوازده سالگی، زندگی‌ام توالیِ خنده‌داری از وضعیت اورژانسی بوده است و حالا در بیست و یک سالگی به خوبی مدیریت بحران را یادگرفته‌ام.
    از روی تخت بلند می‌شوم. دنیا دور سرم می‌چرخد و چشمانم سیاهی می‌رود. پرستار دوباره روی تخت می‌خواباندم و پاکت آبمیوه‌ی صنعتی را به دستم می‌دهد‌‌.
    _سریع بلند نشو. یه خورده استراحت کن.
    سرم را تکان دادم و پلک بستم. پرستار از اتاق بیرون رفت.
    حضور سایه وارِ کسی را حس می‌کردم. از درِ اتاق عبور کرد و داخل آمد. تپش قلبم بیشتر از حد نرمال شده بود. به تختم نزدیک شد. پلک‌هام می‌لرزید. می‌ترسیدم چشم‌هایم را باز کنم. حالا روی تخت نشسته بود و روی بدنم خیمه زده بود. تمام تنم منقبض شده بود. دست‌های سیاهش را دور گلویم حلقه کرده و فشار داد. به نفس نفس افتادم. با هر دم و بازدم ریه‌ام آتش می‌گرفت. داشتم خفه می‌شدم!
    صدای قدم‌های کسی که به در نزدیک می‌شد، باعث شد تا سایه حلقه‌ی دست‌هایش را باز کند، از روی تخت پایین برود، شیشه‌ی پنجره را بشکند و به حیاط بیمارستان بپرد.
    قدم‌ها به اتاق رسیدند و صدایی گفت:
    _همراه هرمز صابری؟
    پلک باز کردم و دستی به گلوی دردناکم کشیدم. با صدای خش داری جواب دادم:
    _بله.
    _عمل بیمارتون تموم شده. به ریکاوری منتقلش کردن.
    _یعنی حالش خوبه؟
    _عمل موفقیت‌آمیز بوده ولی فعلا به هوش نیومده. باید نسخه شو بگیری. دارو لازم داره.
    با سستی از جا بلند می‌شوم و به شیشه‌ی نشکسته‌ی پنجره نگاهی می‌اندازم. پرستارِ قدبلند نسخه را به دستم می‌دهد. این پا و آن پا می‌کند و عاقبت می‌پرسد:
    _نامزدته؟ چرا خودکشی کرده؟
    نگاه خسته و بی‌حوصله‌ام را به صورتش می‌دوزم:
    _یه اتفاق بود. فقط زیادی بدشانسه.
    به نسخه نگاه می‌کنم و دعا می‌کنم که ته مانده‌ی موجودی کارت اعتباری‌ام برای گرفتن نسخه کافی باشد.
    داروخانه‌ی بیمارستان یک قلم از داروها را ندارد‌. نمی‌دانم چرا درِ این بیمارستانِ بدونِ خون و دارو را گل نمی‌گیرند؟
    از بیمارستان بیرون می‌زنم و دنبال داروخانه می‌گردم. پاهایم از سرما کرخت شده‌اند. تنها شانسی که آورده‌ام این است که پوتینِ بدونِ بندم با زیپ محکم شده‌‌است و از پایم بیرون نمی‌آید.
    به گمانم ساعت حدود یک نیمه شب است که هرمز صابری را به بخش منتقل می‌کنند. به هوش آمده است و نمی‌داند چرا در بیمارستان دراز کشیده است. با پرستار حرف می‌زند و با دیدن من و کتِ مچاله شده‌اش در دستم شوکه می‌شود.
    اول پرده‌ی بین تخت او و مریض کناری را می‌کشم. هیچ حوصله‌ی نگاه‌های کنجکاو را ندارم. بدیهی است که یک زن جوان می‌تواند بدون داشتنِ هیچ گونه نسبت نَسَبی و سَببی، همراه یک بیمار در بخش مردان باشد!
    بی‌حال با چشم‌های سرخ از بی خوابی، روی صندلی همراه جای می‌گیرم. تا حدی جریان را برایش توضیح می‌دهم. ناباور به مچ بانداژ شده‌اش نگاه می‌کند. هزار بار به خاطر معطل شدنم عذر خواهی می‌کند و شماره‌ی برادرش را می‌دهد تا با او تماس بگیرم. برایش توضیح می‌دهم که می‌توانم تا صبح همراهش باشم، به هرحال که زابه‌راه شده‌ام و درهای خوابگاه تا صبح به رویم بسته است. و بلافاصله بعد از گفتن این حرف، با فکر به این که ممکن است کارهای شخصی یا خصوصی مردانه داشته باشد، پشیمان می‌شوم.
    برای بار هزار و یکم معذرت می‌خواهد و می‌گوید که بهتر است با برادرش تماس بگیرم. شماره را گرفته و گوشی را به سمتش دراز کردم. بی رمق بود و حال حرف زدن نداشت. اشاره کرد که خودم حرف بزنم. از اتاق بیرون رفتم‌. بعد از بوق پنجم صدای بی تفاوت مردانه‌ای در گوشم پیچید:
    _بله؟
    _آقای صابری؟
    _بفرمایید!
    _من کارمند برادرتون هستم. ایشون الآن بیمارستانن.
    بی حوصله گفت:
    _چرا اون وقت؟
    متعجب از واکنشش جواب دادم:
    _شاهرگشون پاره شده. عملشون کردن. تازه به هوش اومدن.
    بلند خندید و میان خنده گفت:
    _کی؟ هرمز؟ شاهرگشو زده؟
    مشخصا برادرش یا دیوانه بود یا زیادی سرخوش بود. خنده اش را قورت داده و دوباره گفت:
    _پانیذی؟
    _بله؟
    _صدبار گفتم من حوصله‌ی این شوخی خرکیاتونو ندارم.
    جدی تر از قبل جواب دادم:
    _آقای محترم! عرض کردم که کارمند برادرتون هستم. ایشون خون زیادی از دست دادن و حالشون برای حرف زدن مساعد نبود. اگه باور نمی‌کنید می‌تونم گوشی رو بدم با خودشون صحبت کنید.
    _چه لفظ قلمم میاد برا من! باشه خانم کارمند. گوشی رو بده هرمز.
    _یه لحظه گوشی دستتون.
    بی حوصله و عصبی به اتاق برگشتم و تلفن را به هرمز دادم تا با برادر احمقش صحبت کند.
    ***
    روی همان صندلی‌های سبزرنگ نشسته بودم و زانوهایم را بغـ*ـل زده بودم. دست‌هایم را دور خودم حلقه کرده‌بودم و نشسته چرت می‌زدم. عقربه‌ها، ساعتِ نزدیک به دو و نیم را نشان می‌داد. بالاخره مرد جوانی با عجله وارد اتاق روبه‌رو شد.
    قطعا این مرد با شلوار جین عجیب و غریب، کاپشن چرم مشکی با پانچ های فلزی، ابروی تیغ زده و مدل موی شلخته و عجیب، نمی‌توانست برادر آن مردِ شسته و رُفته‌ی خوابیده روی تخت باشد!
     
    آخرین ویرایش:

    _Janan_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/21
    ارسالی ها
    360
    امتیاز واکنش
    6,351
    امتیاز
    601
    محل سکونت
    رویابافی های ناتمام :)
    پارت ششم


    کنجکاوی باعث شد تا با سستی از جا بلند شوم و پا به اتاق بگذارم. به جز هرمز، دو نفر دیگر هم در اتاقِ سیصد و ششِ بخشِ جراحی مردان، بستری بودند. پیرمردی که سنگ کلیه‌اش را عمل کرده بود و مرد میانسالی که آپاندیسش را برداشته بود. هر دو مرد خوابیده بودند. پسرِ همراه پیرمرد هم خواب بود و پسرک ابرو تیغ زده، در حال صحبت با هرمز بود.
    هنوز پرده‌های آبی رنگی که اطراف تختش کشیده بودم، پا‌برجا بود‌. قطعا فضولی بود؛ اما کنار تخت مرد میانسال، درست این طرف پرده، گوش ایستادم.
    صدای مردانه‌ی آمیخته با خنده‌ای گفت:
    _یعنی من الآن باور کنم که تو با مشت زدی روی شیشه‌ی میز و شاهرگت پاره شد؟
    صدای ضعیف و بیمار هرمز، جواب داد:
    _مگه نمی‌دونی《هر بلا کز آسمان آید...》
    کمی مکث کرد و انگار ادامه‌ی شعر را به خاطر نیاورد که گفت:
    _به قصد نازل شدن رو سر من فرود میاد!
    برادرش در جواب خندید. هرمز ادامه داد:
    _سوسن زنگ زده بود.
    برادرش دیگر نخندید و خشک گفت:
    _باز چی شده که سوسن جون سراغ برادر مارو گرفته؟
    و "جونِ" سوسن جون را، به تمسخر کشید.
    _اونم یه بدبخت دیگه‌س.
    _عجب! پس بدبخته!
    _ عاصیش کرده. این دفعه خیلی باخته.
    _از هوشنگ بیشتر از این برنمیاد. چقدی باخته؟
    _می‌گفت خونه داره از دستشون میره. زنگ زده بود کمک می‌خواست.
    _مگه تو آجیل مشکل گشایی؟
    _از راه رسید، فهمید به من زنگ زده. گوشی رو گرفت و هرچی از دهنمون درومد، بهم گفتیم.
    _حقته! وقتی راه به راه، پَریِ مهربون می‌شی و زندگیشو جمع می‌کنی، بایدم فحش بخوری! بایدم فک کنه به زنش نظر داری!
    هرمز تند شد و اخطار گونه، برادرش را صدا زد:
    _البرز!
    _به درک! هر غلطی دلت می‌خواد بکن ولی رو من یکی حساب نکن.
    _اون طفل معصوما چه گناهی کردن؟
    _می‌خواست راه به راه توله پس نندازه! به ما چه؟ به تو چه؟
    _اون بچه‌ها هیچ صنمی با ما ندارن؟ خوبه آواره‌ی کوچه و خیابون بشن؟
    _از هوشنگ چه خیری دیدم که از توله‌هاش ببینم؟ نصفه شبی برا این منو زابه‌راه کردی که غم نامه زیر گوشم بخونی؟ به خیالت منم مثل خودت سمک عیارم؟[۱] گوشه‌ی تختت می‌خوابیدی دیگه! فردا میومدم مرخصت می‌کردم.
    _به خاطر خانم شمس زنگ زدم.
    با شنیدن اسمم سیخ ایستادم.
    _شمس کیه دیگه؟ همین دختره که زنگ زد؟
    _آره کارمندمه. بنده خدا اسیر من شده.
    برادرِ البرز نام، انگار که تمام عصبانیتش فراموش می‌شود و دوباره بی مزه می‌خندد:
    _نگفته بودی از این کارمندام داری شیطون!
    _گفتم کارمندمه. آدم باش! اگه نبود، احتمالا الآن تو دفتر از شدت خونریزی مرده بودم.
    _عجب کارمند بی‌خانواده‌ای داری هرمز! ساعت از سه گذشته به گمونم.
    قلبم از تپش می‌ایستد، مغزم ماتش می‌برد. بی خانواده؟ مرا می‌گفت؟ من که از خواب و درس و امتحانم زده بودم به خاطر برادر او؟ من که شب تا صبح در بیمارستان ماندن و توبیخ نادی را به جان خریده بودم، برای جانِ برادر او؟
    هرمز آرام جواب می‌دهد. از ابتدای مکالمه شان آرام بوده، آرام و بی حال.
    _خوابگاه زندگی می‌کنه. به خاطر من مونده. بهم خون داده. برام دارو گرفته. تو رو به خدا یه ذره آدم باش البرز! انقد به مردم برچسب نزن.
    _جالب شدا. من که می‌گم هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیره.
    من هیچ وقت حس خوبی نسبت به غریبه‌ها نداشتم. مخصوصا ابرو تیغ زده‌هایشان؛ اما حالا دیگر مطمئن بودم که از این یکی متنفرم!
    _خزعبلات مغزتو بیرون نریز دیگه! خیر سرم مریضم! می‌خوام استراحت کنم. گفتمت بیای این بنده خدارو برسونی خوابگاهش یا خونه‌ی دوستی جایی که شبو بمونه‌. از ظهر شرکت بوده، بعدم که این‌جوری. حتما خیلی خسته‌س، شاید شامم نخورده باشه. و ببین چقد هزینه کرده، باید جبران کنم.
    مرد نفرت انگیز باز هم بی قید خندید:
    _خب دیگه مطمئن شدم یه خبری هست! مثل این که توام بدت نمیاد!
    هرمز با ملایمت و مهربانی جواب می دهد. هرچه برادرش تلخ و نفرت انگیز است، خودش مهربان و مسئولیت پذیر به نظر می رسد.
    _البرز جان! برادر من! عزیز من! مهربونی آدما اسم نداره، برچسب نداره. همه که مثل تو مهربونیشونو زیرِ خون و سر بریدن، پنهون نکردن!
    خون و سر بریدن! فشارم افت می‌کند. این دو برادر عجیب و ترسناکند!
    _کاپ ویژه‌ی اخلاق تقدیم به تو! منم با بدبینیم تنها بذار. حالا کی مرخص میشی آقای اخلاق؟
    _نمی‌دونم فک کنم فردا. دو سه روزی میام خونه تو. حواست باشه به مامان چیزی نگی.
    البرز با بدعنقی جواب داد:
    _آره بیا خراب شو سر من! دم به‌ دِقه‌م توصیه‌های اخلاقی ببند به نافم! اگه کاری نداری برم دیگه. پنج باید سرکار باشم.
    _فقط در مورد خانم شمس کاری که گفتم رو انجام بده. بعد برو.
    _باشه حواسم به شمسی جون هست!
    کاش کمی با جسارت‌تر بودم و جلو می‌رفتم و پرده را کنار می‌زدم و یک سیلی به صورت گستاخش می‌زدم؛ اما نبودم و از اتاق بیرون رفتم و خودم را دوباره روی صندلی‌های سبز رنگ رها کردم.
    چند دقیقه بعد سر و کله‌اش پیدا شد. از در اتاق بیرون آمد و نگاهی به من انداخت. نگاهم را به کفش‌هایم دوخته بودم و دستم را در کوله‌ام فرو کرده بودم و کاتری که همیشه در کیف داشتم را لمس می‌کردم؛ اما تمام حواسم به او بود.
    بی تفاوت و گستاخ پرسید:
    _تو شمسی؟
    سرم را بالا آوردم و خونسرد و اخمو جواب دادم:
    _و شما باید همون آقای بی‌ ادبی باشید که پشت تلفن باهاتون صحبت کردم‌.
    تک خنده‌ی بی حالی کرد و جلو آمد. کاتر را محکم در دست گرفتم. دو صندلی آن طرف تر نشست.
    _آره دخترجون! من بی ادبم!
    با دو انگشت چشم هایش را مالید.
    _بلند شو تا برسونمت خوابگاهت یا خونه‌ت یا هرجایی که می‌خوای بری.
    _همین‌جا می‌مونم.
    _می‌خوای تا صبح تو این بوی مسخره‌ی ضدعفونی کننده نفس بکشی؟
    به کفش هایش نگاه کردم و بی‌حواس جواب دادم:
    _بله.
    کفش‌هایش یک مدل پوتینِ مردانه بود. از آن سبز لجنی‌های یوقور. روی کفش راستش چیزی ریخته بود.
    _ انقد خاطر هرمزو می‌خوای؟ باور کن اگه توام این‌جا کشیک نکشی زنده می‌مونه!
    تندتند پلک زدم. رد خون روی کفشش بود؟ خونِ غلیظ سرخ که حالا خشک شده بود. برادرش چه گفته بود؟ خون و سربریدن؟ قلبم دو برابر همیشه خون رسانی می‌کرد. دستم کاتر را محکم نگه داشته بود.
    _با تواما! سکوت علامت رضاست؟
    تند از جا بلند شدم‌ و بی توجه به او، به سمت انتهای سالن راه افتادم. پشت سرم راه افتاد.
    _چته؟ چرا جنی شدی یهو؟
    قدم هایم را سریع تر برداشتم. باید فرار می‌کردم. این مرد، مشکوک و خطرناک بود.
    _وایسا دختر جون!
    حالا به محوطه‌ی بیمارستان رسیده بودم و تقریبا می‌دویدم. به من رسید و ساعد دستم را محکم گرفت. بی‌اختیار جیغ خفیفی کشیدم. چرخیدم و دستش را پس زدم. با خشونت گفتم:
    _به من دست نزن!
    دوتا دستش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد.
    _کاری ندارم بهت! اصلنم وقت علاف شدن ندارم‌. حوصله‌ی جواب پس دادن به هرمزم ندارم. کجا می‌خوای بری؟ می‌رسونمت.
    برای این که دست از سرم بردارد، جواب دادم:
    _نمازخونه بیمارستان. صبح که بشه برمی‌گردم خوابگاه. الآن راهم نمی‌دن.
    دستی به ریش نداشته‌اش کشید.
    _عجب! مشکلی نداری یعنی؟ من برم؟
    سرم را بالا و پایین کردم. کاش زودتر می‌رفت. چند لحظه سر تا پایم را نگاه کرد و با کج خندی گوشه‌ی لبش گفت:
    _مد جدیده؟
    دستم بر روی کاتر که به جیبم منتقلش کرده بودم، محکم شده بود و آماده بود تا از خودش دفاع کند.
    _چی؟
    به کفش‌هایم اشاره کرد. به کفش‌ها نگاه کردم. یکی شان بند داشت و دیگری نه. دوباره به کفش‌های او و آن لکه‌ی خون نگاه کردم و آب دهانم را قورت دادم. سری تکان داد و بی‌مزه خندید. برایم دستی تکان داد و به سمت خروجی راه افتاد. صدایش را بلند کرد تا بشنوم که زیر لب می‌خواند:
    _کفشای لنگه به لنگه، تو به دلقک نمی‌خندی!




    [۱]: قهرمان داستان مشهور و قدیمی سمک عیار، نماد جوانمردی
     

    _Janan_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/21
    ارسالی ها
    360
    امتیاز واکنش
    6,351
    امتیاز
    601
    محل سکونت
    رویابافی های ناتمام :)
    آخرین ویرایش:
    بالا