رمان سفر بخیر اسکای | صالحه فروزش نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

Last Angel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
132
امتیاز واکنش
381
امتیاز
226
محل سکونت
یک گوشه از غرب ایران
موبایل را از دستم گرفت و درون جیب پالتویش گذاشت. سری به نشانه تشکر فرود آورد و گفت: متشکرم.
خواهش می‌کنمی تحویلش دادم و به سمت خانه ادوین روانه شدیم.
وضع روحی‌ام از دفعه پیش بسیار بهتر شده بود، چون دیگر نمی‌ترسیدم و خانه عجیب و نسباتا ترسناکِ رابط برایم مخوف جلوه نمی‌کرد.
علاوه بر آن به شدت هیجان داشتم و تازه داشت از آن ماجرا و یا شایدهم بازی‌ای که واردش شده بودم لـ*ـذت می‌بردم.
مانند دفعه پیش، پله‌ها را پیمودیم و به در چوبی قرمز رنگ کهنه‌ای که پوسته_پوسته شده بود رسیدیم.
در تا نیمه گشوده شد و ادوین از لای آن سرک کشید و با دیدن من، رو به اسکای گفت: بازهم که این رو با خودت آوردی!
حقیقتا واقعا به من برخورد. جوری رفتار می‌کرد که گویی یک سگ خیابانی یا یک همچین چیزی بودم.
اسکای با خونسردی خارق‌العاده‌اش جواب داد: حوصله بحث کردن دوباره رو ندارم ادوین! لابد وجودش ضروریه که آوردمش.
ادوین یک تای ابرویش را بالا فرستاد و ضمن به حرکت درآوردن سر و گردنش به تمسخر گفت: اوه واقعا؟ ببین بچه من دویست و بیست سال از تو بزرگ‌ترم. می‌فهمی؟ پس تشخیص چنین چیزهایی رو بذار به عهده بزرگ‌ترها.
اسکای نگاه خجالت‌زده‌ای به من انداخت و من نیز در جواب با تعجب به او نگاه کردم. صرف نظر از این که ادوین به شدت اسکای را ضایع کرده بود، حرفی زد که اصلا در مخیله‌ام نمی‌گنجید.
یک دستم را کمی بالا آوردم و مبهوت گفتم: آم... وایسا ببینم. تو گفتی... تو گفتی دویست و بیست سال؟
با غرور و خودپسندی وافری جواب داد: بله! من دویست و پنجاه سالمه و حکم پدر پدر پدر پدر جد شما رو دارم، پس انقدر باهام بحث نکنید. هی جیسون! تا کی می‌خوای عین سیموپات‌ها اونجا وایسی؟ بیا داخل.
نگاهی به اسکای انداختم. انگار منتظر بودم حرف‌های ادوین را تصدیق کند. اسکای در حالی که با سری پایین افتاده وارد می‌شد گفت: متاسفانه درست می‌گـه.
ادوین نگاه غرورآمیزی به او انداخت و رو به من لب گشود: من همیشه درست می‌گم.
شانه‌ای بالا انداختم و زیرلبی گفتم: جل‌الخالق!
سپس تا خواستم وارد شوم، ادوین جلویم قد علم کرد و پرسید‌: کجا؟
خیلی مظلوم پاسخ دادم: داخل دیگه. نگو که نمی‌ذاری بیام تو.
لبخند خبیثی زد و گفت: دقیقا نمی‌ذارم بیای تو.
ناباور پرسیدم: چـــرا؟
سرش را بالا گرفت و از بالا نگاهم کرد. درست مانند اربـاب‌های فیلم‌های آن طرف آبی. با صدای مرموزی کلمه به کلمه گفت: چون این قسمت از عملیات بسیار سریه و من نمی‌تونم اجازه بدم یک دختر بچه تو کارهام دخالت کنه.
تقریبا حق با او بود، چون در برابرش من واقعا یک دختر بچه محسوب می‌شدم، البته از لحاظ سنی.
درمانده گفتم: حداقل می‌شه یک چایی یا یک نوشیدنی گرم بهم بدی؟ هوا خیلی سرده.
- چی نوشیدنی گرم اون‌هم تو این گرما؟ من نمی‌فهمم شما زمینی‌ها دارید چه بلایی سر سیاره‌تون میارید. ما به کنار خودتون می‌خواید داخلش زندگی کنید یا نه؟ در ضمن اینجا عین یک کوره آجرپزی گرمه، بعد تو می‌گی سرده؟ خدا شفات بده بچه! در هر صورت من فقط می‌تونم بهت لیموناد خنک بدم. می‌خوای؟ البته آب‌یخ‌هم دارم ها!
با حرص گفتم: نخواستم بابا ارزونی خودت.
سپس زیرلبی افزودم: روانی!
او هم کم نیاورد و گفت: باشه.
سپس رفت داخل و در را محکم بست.
فاصله‌ام را با در به یک میلی‌متر رساندم و فریاد زدم: خیلی بدجنسی ادوین!
به محض اتمام جمله‌ام در با شدت گشوده شد و من که توقعش را نداشتم، فورا چند قدم عقب رفتم.
ادوین با چهره‌ای خنثی چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و من‌هم در عوض پشت به او روی اولین پله نشستم. زانوهایم را در آغـ*ـوش کشیدم و او در را با شدت بیشتری بست.
 
  • پیشنهادات
  • Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    به رسم عادت همیشگی‌ام در اینجور مواقع، بنا را بر غر زدن گذاشتم و آنقدر زیرلبی غر زدم تا فکم درد گرفت.
    نفس عمیقی کشیدم و با دستان سردم موبایلم را درآوردم. به فهرست برنامه‌هایم رفتم و تصمیم گرفتم سر خودم را با بازی( Knife hit) گرم کنم.
    حدود سی و هفت استیج را به طور پیوسته ترکاندم تا در نهایت از بازی کردن نیز خسته شدم.
    نگاهی به ساعت کردم و حقیقتا نزدیک بود شاخ دربیاورم. فقط ده دقیقه گذشته بود و خدا می‌دانست کار آن دو خل و چل چقدر طول می‌کشید.
    آهسته از جایم برخاستم و به طرف در رفتم. گوشم را روی سطح زبر و خشنش گذاشتم و سعی کردم جوری نفس بکشم که بتوانم صدای‌های پشت در را بشنوم.
    از آنجایی که در کودکی عادت زشت فال‌گوش ایستادن را داشتم و مادر روی دستم نزاییده بود؛ خیلی سریع تنفسم را آنجور که می‌خواستم تنظیم نمودم.
    البته از آخرین باری که استراق‌سمع کرده بودم حدود سیزده سالی می‌گذشت و پس از آن که یک فصل کتک جانانه با دمپایی از مادرم نوش‌جان کردم، دیگر دست به این کار نزدم.
    ولی آن لحظه خیلی فرق می‌کرد و یک جورهایی قضیه مرگ و زندگی مابین بود.
    با این که بسیار با ظرافت گوشم را به در چسبانده بودم، جز سکوت مطلق صدایی نمی‌شنیدم.
    کم‌کم ناامید شدم و به این فکر افتادم که لابد این ال‌امی‌های نابغه وسیله‌ای‌هم برای مهار فال‌گوشان ماهری مثل من را اختراع کرده‌اند.
    از این رو، مجددا به جای اولم روی پله بازگشتم و این دفعه تصمیم گرفتم شبکه‌های اجتماعی را زیر و رو کنم.
    یکی از بیهوده‌ترین کارهای دنیا گشت و گذار در برنامه‌های جور واجور و رنگ و وارنگی است که به ظاهر برای سرگرمی پدید آمده‌اند، اما در حقیقت زندگیمان را به دست گرفته و کنترل می‌کنند.
    متاسفانه آنقدر روابط بین انسان‌ها برای جمع آوری ثروت و رفاه دنیوی کمرنگ گشته که بسیاری از آدم‌ها برای پر کردن تنهایی‌هایشان به دامان فضای‌مجازی پناه می‌برند و به نظر من این دردناک‌‌ترین تراژدی قرن جدید است.
    پس از کمی گشت و گذار در سایت‌ها و پیج‌های مختلف، موبایلم را قفل کردم و با حرص آن را درون کیفم انداختم.
    با پای چپم روی پله پایینی ضرب گرفته بودم و در و دیوار را در حالی که کرم کنجکاوی در سرتاسر وجودم می‌لولید، از نظر گذراندم.
    آهسته زمزمه کردم: ای بابا! مگه یک تایید رمز چقدر طول می‌کشه؟ یخ کردم... هرچند اوضاع توی خونه‌هم هیچ فرقی با اینجا نداره.
    درست هنگامی که از بی‌حوصلگی به چرت زدن افتاده بودم، در با صدای جیرجیر خفیفی گشوده شد و انتظارم به پایان رسید.
    از جا جستم و به طرف آن دو که سرگرم گفت‌وگو بودند رفتم.
    ادوین ضربه‌ای میان کتف‌های اسکای نواخت و گفت: پسر! واقعا خوشحالم که تونستم دوباره ببینمت. تو خیلی شبیه پدرتی! همونقدر باوقار و قوی و همونقدرهم خوشتیپ!
    خوشتیب را در حالی ادا کرد که جفت ابروهایش را بالا فرستاده و چشمان آبی تیره‌اش را گرد کرده بود.
    اسکای لبخند ملیحی زد و گفت: ممنونم! این لطف تو رو می‌رسونه.
    ادوین دست‌هایش را به کمرش زد و سرش را پایین انداخت. انگار که در خاطرات دوری غرق‌شده باشد، نجواگونه گفت: روپرت از من خیلی کوچیک‌تر بود، ولی عقلش خیلی بیشتر از من می‌رسید.
    آه عمیقی کشید و افزود: دلم واقعا براش تنگ شده!
    اسکای نیز سرش را پایین انداخت و با حسرت بسیاری لب گشود: منم همینطور.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    چند ثانیه‌ای در سکوت گذر کرد تا این که ادوین به خودش آمد و از آنجایی که دیواری کوتاه‌تر از من یافت نمی‌شد، مرا موضوع بحث قرار داد و با خنده گفت: این رو نگاه کن. شبیه آدم‌ برفی‌ها شده.
    من که دست به سـ*ـینه و با چشمانی ریز شده او را نظاره می‌کردم با نفرت گفتم: برو خودت رو مسخره کن غول‌تشن!
    بعد با دیدن چهره متعجب آن‌ها، یک‌دفعه متوجه شدم که چه چرتی پرانده‌ام و برای جمع و جور کردنش با دستپاچگی فورا گفتم: چیزه... یعنی... دست از سرم بردار دیگه...
    ادوین بی‌خیال دستش را تکان داد و گفت: باشه بابا!
    سپس خطاب به اسکای اضافه کرد: به امید دیدار...
    اسکای لبخند فراخی بر لب آورد و پاسخ داد: ازت ممنونم ادوین!
    سپس یکدیگر را مانند پدر و پسر در آغـ*ـوش کشیدند.
    در همین حین ادوین که برای بغـ*ـل کردن اسکای کمی خم شده بود، چشمانش را گشود و به من که با حرص آن‌ها را می‌نگریستم، زبان درازی کرد.
    خدا می‌داند آن لحظه چقدر جلوی خودم را گرفتم تا جیغ نزنم و موهای بسیار کوتاه طلایی رنگش را که با کش و مدل گوجه‌ای بالای سرش بسته بود، از بیخ نکنم!
    در حالی که از شدت خشم و تعجب نفس_نفس می‌زدم، با چشم‌هایم برایش خط و نشان کشیدم و او نیز بی‌توجه به من از اسکای جدا شد.
    اسکای رو به من گفت: دیگه بهتره که بریم. مثل این که خیلی سردته، صورتت قرمز شده.
    دستی به گونه یخ‌زده‌ام کشیدم و سرم را به معنی تایید تکان دادم.
    اسکای جلوتر از من به راه افتاد و بنده‌هم از پی‌اش روانه شدم.
    هنگامی که از کنار ادوین گذشتم‌، سرم را به سرعت در جهت مخالفش گرداندم و او با صدایی که رگه‌هایی از خنده داشت گفت: بای‌بای دختر کوچولو!
    حیف که شخصیتم هرگز اجازه نمی‌داد، و اگرنه بر می‌گشتم و چنان زبانی برایش در می‌آوردم که در گینس ثبت کنند.
    وقتی از ساختمان خارج شدیم، انگار تازه هوا در ریه‌هایم جریان پیدا کرد. نفس عمیقی کشیدم و در حالی که دستانم را دو طرفم تکان می‌دادم و قدم بر می‌داشتم، برای این که سکوت را بشکنم گفتم: من نمی‌دونستم ادوین دوست پدرت بوده.
    اسکای لبخند دندان‌نمایی زد و گفت: تعجبی نداره، چون تو خیلی چیزها رو نمی‌دونی.
    خندیدم و گفتم: راست می‌گی حق با شماست. راستی قضیه سنش چیه؟
    نفسش را بیرون فرستاد و به بخار تولید شده از آن خیره گشت و پاسخ داد: یادته گفتم اون از نژاد فاندره؟ اکثریت رابط‌های توی زمین‌ رو هم نژاد فاندر تشکیل می‌ده، چون اون‌ها عمر طولانی‌ای دارن و به طور طبیعی بین هزار تا دوهزار سال زندگی می‌کنن. این طوری فاصله جایگزین کردنشون خیلی زیاد می‌شه و از لحاظ امنیتی بهتره.
    چشمانم از شدت تعجب گرد شدند و گفتم: اووَه... من فکر می‌کردم این چیزها فقط مال داستان‌ها و افسانه‌هاس! اینجور که معلومه سیاره شما خیلی چیزها رو به حقیقت پیوند داده!
    بعد از کمی مکث افزودم: ولی از این همه زندگی کردن خسته نمی‌شن؟ به نظرم آدم‌ها بعد از یک مدتی واقعا نیاز دارن که بمیرن.
    اسکای لبخند منحصر به فردش را تحویلم داد و دست‌هایش را پشت گردنش قفل کرد. نگاهش را به آسمان تیره دوخت و گفت: به نظرم جمله‌ات اشتباهه... آدم‌ها نمی‌‌میرن، فقط مکان زندگیشون عوض می‌شه و از دنیای فانی به دنیای ابدی کوچ می‌کنن. خدا فرصت زندگی تو دنیای فانی رو به ما داده که با استفاده از اون وسایلی برای زندگی تو دنیای ابدیمون بسازیم. اما با این نظرت موافقم که آدم‌ها نیاز دارن از یک جایی به بعد، این خونه کهنه فانی رو با خونه نوی ابدیشون عوض کنن. البته خودت که می‌دونی! خیلی‌ها دوست ندارن وارد جهان ابدی بشن، چون انقدر کارهای شرم‌آور و اشتباه کردن که به راحتی خونه حقیقی‌شون رو به نابودی کشوندن و خب این خیلی بده... اینطور نیست؟
    سرم را به معنی تایید تکان دادم و گفتم: راستش تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. خیلی جالبه، اما یک شانس بزرگ برای خراب‌کارها وجود داره و اون طلب بخششه. قطعا اگر پشیمون بشن و راه درست رو برن خدا می‌بخشتشون.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    سرش را تکان داد و گفت: درست می‌گی! خوشبختانه خدا خیلی بخشنده و بزرگواره! خب برگردیم سر قضیه ادوین. درسته که طول عمر رابط‌ها زیاده، اما از وقتی که به عنوان یک رابط به سیاره هدف اعزام می‌شن، زندگیشون دیگه متعلق به خودشون نیست و اون‌ها این عمر رو وقف خدمت به سیاره‌شون می‌کنن. اکثرشون‌هم آدم‌هایی هستن که هیچ خانواده یا قوم و خویشی توی ال‌ام ندارن.
    آهی کشیدم و گفتم: چه دردناک!
    سپس با یادآوری خانواده اسکای خیلی غیر منتظره پرسیدم: این که به علی گفتی از بچگی خانواده‌ت رو از دست دادی‌هم دروغ بود یا نه واقعا جدی گفتی؟
    دست‌هایش را انداخت و با لبخند پاسخ داد: هم دروغ بود و هم راست. من پدر و مادرم و بردار بزرگ‌تر و سه تا خواهرهام رو از دست دادم، اما پنج سال پیش. اون حرف رو برای این زدم که تاثیر خودش رو بذاره. آه... چقدر بده که آدم مجبور بشه برای پیش برد کارش و حفظ جونش دروغ بگه...
    سرم را پایین انداختم و گفتم: خدا رحمتشون کنه! پدر منم پنج سال پیش فوت شد.
    دست‌هایش را در جیب‌هایش کرد و کمی به طرفم خم شد و گفت: واقعا؟ امیدوارم خداوند ایشون رو مورد رحمت خودشون قرار بدن.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: متشکرم!
    دیگر حرفی بینمان ردوبدل نشد. به ابتدای کوچه رسیده بودیم و من به یاد آوردم که خریده نکرده‌ام و اگر دست خالی بروم خیلی ضایع می‌شود.
    از همین جهت ماشینی کرایه کردم و گفتم که ما را به یکی از فروشگاه‌های شهر ببرد و ماجرا را خیلی خلاصه برای اسکای شرح دادم.
    اوهم بدش نمی‌آمد فروشگاه‌های ما را ببیند.
    حدود نیم ساعت بعد به یکی از فروشگاه‌های زنجیره‌ای رسیدیم و من یکی از سبدهای فلزی را برداشتم تا خریدهایم را داخل آن بگذارم.
    برخلاف بیشتر دخترخانم‌ها، من سبد را به چرخ‌دستی ترجیح می‌دادم، چون هم سبک‌تر بود و هم راحت و بدون دردسر حمل می‌شد.
    البته ناگفته نماند که اسکای یکی از چرخ دستی‌ها را با شوق و ذوق بسیار برداشت و دنبالم راه افتاد.
    من نیز به خاطر مهمان بودنش و هیجانی که داشت، مخالفت ننمودم. ابتدا به قفسه لبنیات اشاره کردم و گفتم: اول بریم سراغ صبحانه.
    سری تکان داد و گفت: باشه.
    پابه‌پای‌هم تا آنجا رفتیم و من با دقت مشغول وارسی پنیرها شدم. داشتم دو قالب پنیر را با یکدیگر مقایسه می‌کردم که بطری شیری در یک سانتی صورتم قرار گرفت و پس از آن صدای اسکای به گوشم رسید: این چیه؟
    سرم را مقداری عقب بردم و گفتم: نمی‌تونی خط ما رو بخونی؟ روش نوشته که... ایناهاش: شیر پرچرب.
    بطری را به سمت خودش گرفت و گفت: خودم می‌تونم بخونم، فقط می‌خواستم بدونم چیه و چه مزه‌ایه؟
    لب‌هایم را با نوک زبانم تر کردم و با درماندگی گفتم: شیر گاوه و خب... مزه شیر می‌ده دیگه! آخه چطوری مزه‌ش رو توضیح بدم؟
    اسکای به آرامی قهقه زد و در حالی که بطری را سر جایش می‌گذاشت گفت: نمی‌دونم! واقعا توضیح بعضی از چیزها خیلی سخته. بی‌خیالش! اینی که تو دستته چیه؟
    به قالب‌های پنیر نگاه کردم و گفتم: پنیر. این رو از شیر درست می‌کنن؛ یا یکم سفت و شوره یا نرم و تقریبا شیرین.
    ابروهایش را به نشانه علاقه‌مندی بالا فرستاد و گفت: چه جالب!
    سپس هر دو قالب را از دستم گرفت، درون چرخ دستی‌اش گذاشت و ادامه داد: این‌ها رو می‌خرم.
    خندیدم و نیمچه شانه‌ای بالا انداختم. اسکای دوباره همان بطری شیر را برداشت و خیلی جدی انگار که دارد هسته اتم می‌شکافد، خیره به آن گفت: این‌هم می‌برم ببینم چه مزه‌ایه.
    من‌هم یک قالب پنیر و یک قالب کره در سبدم گذاشتم و گفتم: خیلی خب، حالا پیش به سوی فرآورده‌های گوشتی.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    به جایگاه فروش مواد پروتئنی رفتیم و من یک بسته گوشت ‌چرخ‌کرده، مرغ و گوشت تکه‌ای یا به اصطلاح خورشتی را در سبدم گذاشتم.
    اسکای‌هم در طول این مدت، با اخم ظریفی بسته‌ها را بر می‌داشت، وارسی می‌کرد، شانه‌ای بالا می‌انداخت و آن‌ها را در چرخ دستی‌اش قرار می‌داد.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: این همه رو واقعا لازم داری؟
    لبخند زد و گفت: معلومه که نه، اما می‌خوام همه‌شون رو بچشم.
    - اما شما که یخچال نداری، می‌خوای کجا نگهشون داری؟
    نگاهش روی اقلام درون چرخ خشک شد و گفت: آ... راست می‌گی.
    سپس دستی به چانه‌اش کشید و پرسید: نمی‌شه بذارمشون توی یخچال شما؟
    شانه‌ای بالا انداختم و جواب دادم: خب با عرض معذرت باید بگم که اگه می‌خوای تو یخچال ما بذاریشون باید تعداد خریدهات رو کاهش بدی.
    نگاه حزن‌انگیزی اول به بسته‌ها بعد به من انداخت و با درماندگی گفت: آخه...
    سپس سرش را به دو طرف تکان داد و مصمم افزود: هیچی ولش کن، کم‌ترشون می‌کنم.
    و فقط یک بسته ناگت را سرجای اولش برگرداند.
    چشم‌هایم را با بی‌حوصلگی یک دور در حدقه چرخاندم.
    - کارمون اینجا تمومه.
    این را گفتم و جلوتر از او به راه افتادم و حین قدم زدن در بین قفسه‌های پر از تنقلات، یک بسته بزرگ پفک به اسم نسرین و به کام همه و دو بسته آدامس بادکنی توت‌فرنگی برای شیوا برداشتم.
    به سمت اسکای برگشتم و گفتم: چیز دیگه‌ای...
    به محض دیدن سبدش حرف در دهانم ماسید. خیلی اغراق نیست اگر بگویم تقریبا نصف قفسه را در چرخ‌دستی‌اش چپانده بود؟ فکر نمی‌کنم، چون دقیقا همین کار را کرده بود.
    با نابوری پرسیدم: چطوری اون‌ها رو توی چرخت جا کردی؟
    با بی‌خیالی در حالی که خبردار ایستاده بود، شانه‌ای بالا انداخت و گفت: نمی‌دونم! خودشون جا شدن.
    تک خنده‌ای کردم و ضربه آرامی بر پیشانی‌ام کوفتم.
    اسکای پیش دستی کرد و قبل از این که چیزی بگویم دهان گشود: فکر نکنم این‌ها به نگهداری توی یخچال نیاز داشته باشن.
    بعد از مکث کوتاهی یک تای ابرویش را بالا فرستاد و با تردید گفت: دارن؟
    سری به نشانه تاسف تکان دادم و با لبخند گفتم: معلومه که نه، ولی جدی‌جدی می‌خوای همه‌شون رو بخری؟
    با قیافه حق به جانبی گفت: پس چی؟ فقط یک‌بار فرصت بودن توی زمین رو تجربه می‌کنم‌، پس حیفه اگه از خوراکی‌هاش نخورم. هرچند به نظر می‌رسه که خیلی مضر و آسیب‌زننده باشن، ولی به هرحال ارزشش رو داره.
    بازدمم را با شدت بیرون فرستادم و گفتم: خیلی‌خب باشه. به نظرم دیگه بهتره دیگه بریم.
    و زیرلبی ادامه دادم: تا همه فروشگاه رو خالی نکردی.
    بعد از حساب کردن و گذاشتن خریدها در پلاستک‌های بزرگ، به سمت خانه رفتیم و در تمام طول راه هیچ حرفی نزدیم. البته فقط تا وقتی که به کوچه متروک رسیدیم و آن موقع صحبتمان گل کرد.
    این بار اسکای برهم‌زننده سکوت بود و بدون هیچ مقدمه‌ای شروع کرد: من توی یک خانواده شش نفره به دنیا اومدم. فرزند آخر بودم و خیلی خوشبخت! برادر بزرگ‌ترم اسکات خیلی مغرور و کله شق بود، ولی بی‌نهایت مراقبم بود و هوام رو داشت. سه تا خواهرهام‌هم که سه قولو بودن و فوق‌العاده جذاب و بانمک، پنج سالی بزرگ‌تر بودن: رزالین، رز و رزیتا. رزالین همیشه تو همه کارهام بهم کمک می‌کرد و اصلاهم براش اهمیتی نداشت که چه موقعی باشه، رزیتا شنونده خوبی بود و رزهم هنرمند خوبی.
    پدر و مادرم‌هم خیلی بهم توجه می‌کردن و همه چیز رویایی و عالی بود.
    کیسه‌ها را در دستش جابه‌جا کرد و با بغضی که شنیده نمی‌شد، لبخند دندان‌نمایی زد و افزود: حیف که همه چیز خیلی زود سپری شد و من قدرش رو ندونستم، همیشه به اسکات حسودی می‌کردم. نه از اون حسودی‌های موذیانه و آزار دهنده، از اون‌ها که فقط توی دل خودت می‌مونه و دوست داری مثل اون باشی.
     
    آخرین ویرایش:

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    - برادرم قدبلند، ورزیده و خوش‌قیافه بود و همه برای اخلاق آقامنشانه‌ش تحسینش می‌کردن. من‌هم واقعا دوست داشتم مثل اون باشم، یک مرد واقعی!
    با صدایی آرام، متاثر پرسیدم: چه اتفاقی افتاد؟
    نگاهش به بالا بود، جایی میان ابرهای سیاه که در پهنه آسمان سرمه‌ای به سختی دیده می‌شدند. شاید به دنبال ستاره، ماه یا یک همچین چیزی بود تا اندوه پنهان قلبش را کاهش دهد.
    نفس عمیقی کشید و شمرده‌شمرده پاسخ داد: توی سانحه هوایی ارتش همه‌شون از بین رفتن. تمام اعضای خانواده ما نظامی بودن و بدبختانه هر پنج نفرشون توی یک ماموریت، سوار یک جنگده می‌شن و از بین می‌رن. می‌دونی محقق‌ها درباره مرگ عزیزترین افراد زندگیم چی گفتن؟ گفتن به سختی جون دادن... گفتن قبل از این که جنگده سقوط کنه، بر اثر کمبود اکسیژن تک‌تکشون مردن؛ به ترتیب و جلوی چشم همدیگه. اون لعنتیا گفتن اسکات اولین نفری بوده که خفه شده، چون دستگاه اکسیژنش رو به رزالین بخشیده. به امید این که بتونه اون و جنین تازه شکل گرفته‌اش رو نجات بده. خواهرم تازه داشت طعم مادر شدن رو می‌چشید، تازه داشت معنی زندگی رو می‌فهمید! تازه داشت...
    به اینجا که رسید، صدایش به شدت شروع به لرزیدن کرد. من که تحت تاثیر این تراژدی وحشتناک قرار گرفته بودم، به زور اشک‌هایم را مهار می‌کردم.
    اسکای نگاهی روانه‌ام ساخت و من نگاهم را از او دزدیدم و به کفش‌هایم دوختم.
    با صدای گرفته‌‌ای که احساس می‌کردم حنجره‌اش از شدت بغض در حال ترکیدن است گفت: اگر گریه کنم، تو من رو به خاطر اشک‌هام سرزنش نمی‌‌کنی؟
    با همان سر فرو افتاده لب زیرینم را به دندان کشیدم و با چشم‌هایی که دیدشان بر اثر پرده اشک تار شده بود، سرم را به دو طرف تکان دادم.
    اسکای سکوت کرد، اما از ریتم نفس‌هایش فهمیدم که بغضش ترکید. جرأت نداشتم به صورتش نگاه کنم، شایدهم نمی‌خواستم این کار را انجام دهم.
    با ترکیده شدن بغض او‌، بغض من‌‌هم از حنجره‌ام بیرون جهید و اعلام حضور کرد.
    اسکای در میان گریه‌هایش ادامه داد: گردن رز پر از رد ناخن بود. با چنگ‌زدن به گردنش سعی می‌کرده نفس بکشه. با همون دست‌هایی که زیباترین نقاشی‌ها رو می‌کشید، پوست گردنش رو کنده بود و مادر و پدرم‌هم از دیدن مرگ بچه‌هاشون قبل از سقوط ایست قلبی کرده بودن. حالا پنج سال گذشته و همه اون صورت‌های مهربون و خاطرات خوب زیر خروارها خاک مدفون شده و من زنده‌ام و نتونستم هیچ‌کاری براشون انجام بدم. هیچ کاری!
    نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به آسمان دوختم. تا حدودی بر خودم مسلط شده بودم و توانستم جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم.
    مابقی راه در سکوت سپری شد و ما بدون این که حتی نیم نگاهی به یکدیگر بندازیم، راه را پیمودیم.
    وقتی به خانه رسیدیم، اسکای نجوا گونه گفت: ازت ممنونم که به حرف‌هام گوش کردی!
    لبخند مغمومی زدم و گفتم: الان بهتری؟
    و او در جواب تنها به تکان دادن سرش به نشانه مثبت اکتفا کرد.
    در را گشودم و این بار با یکدیگر داخل شدیم. نمی‌دانم چرا، اما از شانس زیبایم شیوا در حیاط بود.
    با دیدن ما چشمان درشت عسلی‌اش را درشت‌تر کرد و پرسید: باهم بودین؟
    خجالت‌زده از این پرسش نابه‌جا و احمقانه‌اش جواب دادم: نه سر راه هم دیگه رو دیدیم.

    - ولی به نظر میاد هر دوتاتون توی فروشگاه هم دیگه رو دیدید، حتی پلاستیک‌هاتون‌هم یکیه.
    دستپاچه گفتم: آره خب، چون آقای اسکای رو سر راه فروشگاه دیدم و بعدش‌هم باهم اومدیم.
    با خیالی راحت لبخند زد و گفت: آه که اینطور. خب... آقای اسکای حالا که اینجایی نمی‌خوای شام رو با ما صرف کنی؟
    اسکای نگاهی مردد به من که پشتم را به شیوا کرده بودم و ابروهایم را به نشانه منفی برای او بالا و پایین می‌کردم انداخت و رو به شیوا گفت: آم... از پیشنهاد سخاوتمندانه‌تون متشکرم...
    من که اوضاع را وخیم می‌دیدم، سخن اسکای را قطع کردم: ولی آقای اسکای خسته‌س و نمی‌تونه درخواستت رو قبول کنه. به نظرم بهتره که اذیتشون نکنیم و باشه برای یک وقت دیگه. اینطور نیست آقای اسکای؟
    اسکای متعجب به من نگریست و گفت: نه مشکلی ندارم، جدا می‌گم.
     
    آخرین ویرایش:

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    نزدیک بود هرچه از دهانم در می‌آمد را نثارش کنم. نه به آن احساسات و حال خرابش نه به این پذیرفتن دعوت شام. بیش از اندازه ضد و نقیض بود و می‌توانست در لحظه حالش را تغییر دهد. البته این ویژگی بدی نیست، اما در برخی مواقع خیلی‌هم خوب نیست.
    شیوا لبخندی زد و گفت: خیلی‌خب. پس تا شما لباس‌هاتون رو عوض کنید، من و دخترهاهم سفره رو پهن می‌کنیم.
    سپس با حرکت چشمانش به من دستور داد دنبالش بروم.
    نفسم را با صدا بیرون فرستادم و پشت سر شیوا روانه شدم.
    وقتی وارد شدیم، شیوا که انگار خیلی ذوق‌زده بود، جریان را برای نسرین بازگو کرد و در کمال تعجب دیدم که نسرین نه تنها اصلا عصبی نشد، بلکه حاضر و آماده بود.
    پلاستیک خریدها را روی اپن گذاشتم و ضمن درآوردن پالتویم، نسرین را مخاطب قرار دادم و گفتم: چه جوریه که تو به خاطر این دعوت ناگهانی کن فیکون نکردی؟ انگار از قبل آمادگی داشتی.
    سپس نگاهی به لباس‌های مجلل شیوا انداختم و افزودم: هم تو و هم شیوا.
    همان‌طور که سرش به کارش بود و قابلمه‌ها را وارسی می‌کرد، جواب داد: چون علی‌هم می‌خواد بیاد.
    شیوا وارد آشپزخانه شد و جوری که انگار در دنیایی دیگر سیر می‌کند، سفره یک‌بار مصرف را از درون یکی از کشوهای فلزی برداشت و با قدم‌هایی موزون آشپزخانه را ترک کرد.
    درحالی‌که شیوا را با نگاهم دنبال می‌کردم، تک خنده‌ای کردم و گفتم: هه چه جالب، پس فقط منم که باید آخرین نفری باشم که می‌فهمه مهمون داریم.
    نسرین خیلی خنثی به سمتم آمد و درون کیسه را نگاه کرد و در همان حال، بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت و گفت: خب که چی؟ مهم اینه که بالاخره فهمیدی. حالاهم برو لباس‌هات رو عوض کن تا نرسیدن.
    لب‌ پایینی‌ام را همراه با لبخندی در دهانم جمع کردم و بدون هیچ حرف اضافه‌ای به اتاق رفتم. نمی‌دانم چرا؟ ولی اصلا احساس خوبی نداشتم.
    با بی‌رغبتی مانتو و شلوارم را با یک سارافون آبی روشن و شلوار همرنگش تعویض کردم و در آیینه به صورتم نگاهی انداختم.
    نوک بینی‌ام که از قسمت ابتدایی قلمی و خوش فرم و از قسمت انتهایی مقداری گوشتی می‌شد، قرمز شده بود و چشمان درشت مشکی رنگ و مژ‌ه‌های بلند فِرم نیز بر اثر اشک‌هایی که ریختم همچنان خیس بودند و هیچ‌کس متوجه این موضوع نشد که واقعا جای شکر داشت.
    شالی همرنگ لباس‌هایم را نیز سرم کردم و لبه‌هایش را روی صورت‌کشیده‌ام مرتب نمودم.
    صورتم را به طرف چپ و راست چرخاندم و در حالت نیم‌رخ به خودم نگاهی انداختم و پس از اطمینان حاصل کردن از مرتب بودن شالم، از اتاق خارج شدم.
    شیوا با وسواس درحال چیدن اجزای سفره بر روی آن بود. به طرفش رفتم و گفتم: لیوان‌ها رو بده من بچینم.
    با شنیدن این حرف از زبان من، سرش را بالا گرفت. شال مشکی رنگی که آزادانه روی سرش انداخته بود، به زیبایی صورت سفیدش را قاب گرفته بود و ریملی که مژه‌هایش‌های نه چندان بلندش را به سمت بالا هدایت می‌کرد، جلوه‌ای تازه به چشم‌هایش می‌بخشید.
    لبخندی زد و گفت: دستت درد نکنه، ولی اگه اجازه بدی یک امشب رو من سفره رو تنهایی بچینم. آخه می‌خوام همه چیز بی‌نقص باشه.
    دست‌ به سـ*ـینه ایستادم و بی‌اختیار پرسیدم: چرا؟
    همین یک کلمه کافی بود تا خشکش بزند. درحالی‌که چشمانش در حدقه دو_دو می‌زدند، سرش را پایین انداخت و گفت: خب... خب...
    نمی‌دانم چه مرگم شده بود، فقط می‌دانم که یک دفعه با حالتی عصبی دست‌هایم را به کمرم زدم و ضمن این که با بی‌قراری با پایم روی زمین ضرب گرفته بودم، به لحنی تند و گزنده که بی‌شباهت به لحن نامادری سیندرلا نبود گفتم: خب؟
    شیوا در همان حالت سکوت اختیار کرد و حرفی نزد.
    با شتاب کنارش روی زمین نشستم و سرم را کمی پایین بردم تا در دامنه دیدش قرار بگیرم، سپس با صدای بلندی گفتم: جواب من رو بده.
    از جایش پرید، ولی بازهم سکوت اختیار کرد. واقعا نمی‌دانم چرا یک دفعه از دهانم پرید و حرفی که نباید می‌زدم را زدم: نکنه از اون پسره خوشت میاد؟
    نفس کشیدن شیوا به کلی متوقف شد و از گوشه چشم دیدم که نسرین به هال آمد.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    نسرین با خشکی بی‌حد و مرزی سکوت را درهم شکست:
    - باز چه خبرتونه؟ این چرت و پرت‌ها چیه که تحویل‌ هم می‌دید؟
    بی‌توجه به او و حرف‌هایی که بر زبان آورده بود، چانه نسرین را در دستم گرفتم و وادارش کردم به صورتم نگاه کند. چشمانش بر اثر حلقه اشکی که آن‌ها را احاطه کرده بود برق می‌زدند.
    پوزخندی توأم با اندوه زدم و گفتم:
    - پس حدسم درست بود. هه... مسخره‌اس! شرط می‌بندم که خودت‌هم نمی‌دونی داری مرتکب چه حماقت بزرگی می‌شی.
    با بی‌رحمی‌ای که تا آن زمان اصلا شبیه‌اش را در وجودم ندیده بودم، چانه شیوا را تکان دادم و افزودم:
    - خوب اون گوش‌هات رو باز کن و بشنو. چشم‌هات رو باز کن و ببین. اون پسر هیچ صنمی با ما نداره؛ می‌فهمی؟ فرقش با ما از زمین تا آسمونه. اون...
    - چرا؟
    با تعجب نگاهم را به صورت متعجب و برافروخته نسرین معطوف کردم که باعث شد مجددا دهانش را بگشاید:
    - پرسیدم چرا؟ نمی‌خوام از شیوا دفاع کنم، چون دلبستن به غریبه‌ای که کمتر از یک هفته‌اس می‌شناسیش دیوانگیه، ولی... تو ترنج! تو چی از اون می‌دونی که ما نمی‌دونیم؟ چرا انقدر تند واکنش نشون می‌دی؟
    با دهان نیمه باز و بهت زده به نسرین خشمگین خونسرد چشم دوختم. هیچ جوابی نداشتم که بدهم. اصلا چه می‌توانستم بگویم؟ می‌گفتم چون از شکسته شدن قلب شیوا توسط آن بیگانه می‌ترسم؟ یا می‌گفتم از روزی وحشت دارم که او به سیاره‌اش بازگردد؟ در هر صورت این شیوا بود که با قلبی له شده برایمان باقی می‌ماند و بس!
    دندان‌هایم را روی یکدیگر ساییدم و چانه شیوا را رها کردم و برخاستم.
    با یک دستم شقیقه‌هایم را مالاندم و گفتم:
    - واقعا متاسفم! من یک‌ مقدار خسته‌ام و نمی‌فهمم دارم چی‌کار می‌کنم. بهتره برم قرص بخورم.
    و با همین نیت به سمت آشپزخانه رفتم، اما پیش از این که وارد شوم نسرین ساق دستم را گرفت و زمزمه کرد:
    - من تو رو خوب می‌شناسم ترنج! عمرا به خاطر احساس شیوا به یک نفر واکنش نشون بدی، خصوصا این که می‌‌دونی به خاطر علاقه زیادش به مد، خیلی زود جذب آدم‌های خوشتیپ می‌شه و خیلی زودتر ازشون دل می‌کنه و دیگه حتی بهشون فکرهم نمی‌کنه، پس...
    نگاهش را از روی فرش بالا آورد و به چشمانم خیره شد. چند ثانیه‌ای مکث کرد و سپس افزود:
    - بهم بگو. چرا سر این یکی انقدر قاطی کردی؟ منظورت از اون تفاوت چیه؟
    نفسم را به آهستگی بیرون فرستادم و خیلی جدی گفتم:
    - چون نمی‌خوام قلبش بشکنه، فقط همین! درباره اسکای‌هم... درباره اون‌هم هیچی نمی‌دونم؛ البته به جز حرف‌هایی که شب اول اومدنش به اینجا زد.
    نسرین نگاهش را از چشم چپم به راست و برعکس به حرکت وا داشت و به آرامی زمزمه کرد:
    - با این که دروغ گفتن برات خیلی سخته، اما... جدا دروغگوی ماهری هستی! این دفعه واقعا نزدیک بود گولت رو بخورم.
    با چشمان درشت شده از فرط تعجب خشکم زد.
    با خونسردی دستم را ول کرد و در حالی که به سمت شیوا می‌رفت با لحن مرموزی گفت:
    - فکر کردی نمی‌دونم امروز و چند روز پیش با اون بیرون رفتی؟ شبی که علی اومد اینجا حالت خیلی خراب بود و قیافه‌ت زار می‌زد که از یک چیزی می‌ترسی، ولی حالا که این‌طور می‌خوای باشه. تا روزی که زبون باز کنی منتظر می‌مونم.
    کنار سفره نشست و بی‌توجه به شیوا که با بهت به من و نسرین می‌نگریست، لیوان‌ها را یکی پس از دیگری روی سفره چید و ادامه داد:
    - فقط... حواست باشه که یک وقت قلبت رو نبازی!
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
    - هه... واقعا مسخره‌اس من نمی‌دونم تو چرا...
    در همین لحظه صدای ضربه به در حرفم را نیمه تمام گذاشت. شیوا با گوشه شالش زیر چشمانش را پاک کرد و گفت:
    - من باز می‌کنم.
    سپس به طرف در رفت. من و نسرین نیز با نگاه‌هایمان برای یکدیگر خط و نشان کشیدیم و با صدای شیوا به او نگاه کردیم.
    - چرا زحمت کشیدین؟ این‌ها خیلی زیاده.
    پشتبند این حرف همراه با یک پلاستیک پر از تنقلات پشت سر اسکای وارد شد.
    نسرین برخاست و به طرف اسکای رفت، لبخندی بر لب آورد و با لحنی مهمان‌نوازانه گفت:
    - خیلی خوش اومدید.
    سپس با دیدن آن پلاستیک بزرگ‌، خجالت‌‌زده افزود:
    - شرمنده کردید راضی به زحمت نبودیم.
    اسکای که می‌شد در چهره‌اش به وضوح تعجب از رفتار صمیمانه نسرین را خواند، پشت گردنش را خاراند و با لبخند منحصر به فردش جواب داد:
    - از دعوتتون ممنونم. قابلی نداره.
    نسرین با دستش به بالای خانه اشاره کرد و گفت:
    - سرپا واینستید، بفرمایید بشینید.
    اسکای نگاهی مردد به من انداخت. در آن نگاه چیز بسیار عجیب و مرموزی موج می‌زد. نمی‌دانم شاید یک جور نگرانی یا یک همچین چیزی.
    سرم را به نشانه سلام فرود آوردم و او نیز در جواب پلک‌هایش را فشرد و با راهنمایی نسرین در قسمت بالایی خانه، درست زیر اپن و روبه‌روی تلوزیون نشست.
    دو ثانیه بعد صدای آیفون در فضای خانه طنین‌انداز شد و نسرین گفت:
    - علی‌هم اومد.
    و بعد برای باز کردن در از خانه خارج شد. عادت داشت مستقیما به استقبال نامزدش برود.
    شیوا مانند کودکی هفت ساله، با کیسه خوراکی‌ها به آشپزخانه رفت و من‌هم دنبالش رفتم.
    قبل از این که وارد آشپزخانه بشوم، چشمم ناخودآگاه به اسکای افتاد.
    باز همان نگاه مهمان خانه چشمانش شده بود. گویی قصد داشت مطلبی را با من در میان بگذارد و این محدودیت‌ها و حساسیت‌ها مانع از آن می‌شد.
    سعی کردم برای مدت کوتاهی او را نادیده بگیرم و آرامشم را حفظ کنم.
    از صحبت‌های نسرین دریافتم که یک بوهایی بـرده است و من آن‌قدر احمق بودم که شامه تیزش را فراموش کردم.
    شیوا در حالی که زیر اپن نشسته بود و خوراکی‌ها را وارسی می‌کرد، زیرلبی گفت:
    - چه چیزهایی‌هم گرفته لامصب!
    کنارش نشستم و دستم را روی دستش گذاشتم. متعجب نگاهش را بالا آورد و پرسشگرانه به چشمانم خیره شد.
    خیلی جدی و آهسته گفتم:
    - از دستم ناراحت نشو. روزی که تموم بشه خودت متوجه حرف‌هایی که الان بهت زدم می‌شی، پس مراقب خودت باش.
    کمی در همان حالت نگاهم کرد و بعد از مکثی طولانی، مانند خودم آهسته پرسید:
    - از چی حرف می‌زنی؟ وقتی چی تموم بشه؟
    چشمانم را از روی عجز برهم فشردم و پاسخ دادم:
    - از همون چیزی که درکش نمی‌کنی. نه تنها تو، بلکه تموم آدم‌های روی زمین نمی‌تونن به درستی بفهمنش. برای منم خیلی سخت بود، حتی الان‌هم خیلی سر در نمیارم که قراره چه اتفاقی بیفته. نمی‌دونم اسمش چیه؟ سرنوشت، تقدیر، قضا، قَدَر... هرچی که هست امیدوارم به خوبی تموم بشه.
    دست سفیدش را از حلقه دستم بیرون کشید و با آشفته حالی گفت:
    - چقدر عجیب شدی! من که اصلا نمی‌فهمم چی‌ می‌گی.
    حین ماساژ دادن شقیقه‌هایم زمزمه کردم:
    - خودم‌هم نمی‌فهمم. فقط دور بمون و تماشا کن.
    سپس از جایم بلند شدم و به قابلمه‌های غذا رسیدگی کردم.
    - نمی‌دونم چه فکری می‌کنی، ولی اسکای رو به چشم خاصی نمی‌بینم. فقط برام مرموز و جالبه... همین.
    با آسودگی نفسم را بیرون فرستادم و آهسته گفتم:
    - خوبه، خیلی‌هم خوبه.
    مدتی بعد علی نیز وارد شد و پس از سلام و احوال پرسی با او، نوبت به صرف شام رسید.
    زرشک پلویی که نسرین زحمتش را کشیده بود را در بهترین ظروفی که داشتیم چیدیم و مشغول خوردن شدیم.
    سکوت در تمام مدت شام خوردنمان فریاد می‌زد و از چهره اسکای کاملا مشخص بود که انتظار چنین مهمانی سوت و کوری را نداشته است.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    غذایم را فرو دادم و بدون این که نگاهم را از بشقابم بگیرم گفتم:
    - راستی فردا سالگرد برادر خانم آراسته‌س و برای همین مزون تعطیله.
    صدای برخورد قاشق‌ها و چنگال‌ها برای لحظه‌ای متوقف شد.
    سرم را بلند کردم و با سه جفت چشم که مرا خیره نگاه می‌کردند مواجه شدم. لبم را با نوک زبانم تر کردم و نمی‌دانم بر اساس کدام منطق، با تردید ادامه دادم:
    - خب... نظرتون چیه بریم اسکی؟
    با اظهار این پیشنهاد لبخند فراخی زدم و چهره تک_تکشان را از نظر گذراندم.
    اسکای که با فاصله نسباتا زیادی کنار شیوا نشسته بود، با دهان نیمه باز نگاهم می‌کرد و نسرین و شیواهم یکدیگر را... تنها علی بود که سرش را پایین انداخته و به نظر میامد توجهی نمی‌کند.
    شیوا اولین نفری بود که واکنش نشان داد؛ دست‌هایش را به‌هم کوبید و گفت:
    - پیشنهاد خیلی خوبی دادی، من که پایه‌ام.
    لبخندی به نشانه سپاس‌گزاری زدم. واقعا از او ممنون بودم که پیشنهاد احمقانه و دور از ذهنم را به رخم نکشید.
    چشمانم را به نسرین واگذار کردم و منتظر پاسخ او شدم.
    در حالی که چند شاخه تازه جعفری را با متانت در دهانش می‌فرستاد گفت:
    - من‌ که بدم نمیاد.
    سپس رو به علی کرد و با زدن ضربه آرامی به بازوی او پرسید:
    - تو نمیای؟
    علی شوکه سرش را بلند کرد و گیج پرسید:
    - کجا؟
    - وا... اسکی دیگه.
    علی با یک حالت غریب و خواب‌آلود دستی به صورتش کشید و پاسخ داد:
    - نه من فردا خیلی کار دارم، خودتون برید؛ خوش بگذره!
    شیوا بی‌توجه به صحبت‌های آن دو، روبه اسکای کرد و پرسید:
    - شما با ما نمیای آقای اسکای؟
    قاشق پر اسکای، جلوی دهانش متوقف شد و متعجب به شیوا نگاه کرد، چند باری پشت سرهم پلک زد و بریده_بریده جواب داد:
    - خب... من خیلی کار دارم و از طرفی نمی‌خوام مزاحم جمع خانمانتون‌ بشم.
    سپس نجواوار افزود:
    - آره همینطوره.
    شیوا با مهربانی و یا شایدهم اصرار لب به سخن گشود:
    - نه‌، اصلا اشکالی نداره. مگه نه بچه‌ها؟
    علی تک سرفه‌ای کرد و در همین حین زنگ موبایلش به صدا در آمد.
    پس از دیدن نام نقش بسته بر روی آن، با آشفتگی معذرت خواست و به حیاط رفت.
    متعجب از رفتار عجیب علی، به نسرین نگاه کردم. او نیز دست کمی از من نداشت و خودش نیز حسابی شوکه شده بود.
    جو سنگینی به وجود آمده بود و دو چیز مرا آزار می‌داد: اول نگاه‌های مضطرب اسکای در اولین لحظات ورودش به خانه و دوم پریشان حالی و رفتار عجیب علی که به نظر می‌رسید با تماس آن فرد تشدید شده بود.
    می‌دانستم که امکان ندارد او در شرایط تنش‌زا و پر استرس کنترلش را از دست بدهد، چون در اکثر مواقع خونسرد بود و رفتار معقولی از خودش نشان می‌داد؛ به همین دلیل رفتار آن شبش مرا واقعا ترساند، چون احتمال می‌دادم اتفاق ناگواری افتاده و یا در شرف وقوع باشد.
    نفس عمیقی کشیدم و به بشقابم نگاه کردم. اشتهایم به کلی از بین رفته بود، آن‌هم بدون هیچ دلیل محکمی.
    از آنجایی که آدم فوق‌العاده خوش‌خوراکی بودم، معمولا هیچ چیز نمی‌توانست اشتهایم را کور کند، مگر این که اتفاق خیلی خاصی باشد، مانند پی بردن به راز اسکای یا فوت پدرم.
    هنگامی که بدون دلیل میل به غذا را از دست می‌دادم، فقط و فقط یک علت داشت و آن‌هم هشدار قرمز بود.
    یک زنگ‌خطر برای اتفاق نحسی که آهسته از راه می‌رسید! یک الهام بود که نمی‌دانم چگونه، اما همیشه به من هشدار می‌داد.
    زیرلبی زمزمه کردم:
    - فقط همین رو کم داشتم.
     
    بالا