موبایل را از دستم گرفت و درون جیب پالتویش گذاشت. سری به نشانه تشکر فرود آورد و گفت: متشکرم.
خواهش میکنمی تحویلش دادم و به سمت خانه ادوین روانه شدیم.
وضع روحیام از دفعه پیش بسیار بهتر شده بود، چون دیگر نمیترسیدم و خانه عجیب و نسباتا ترسناکِ رابط برایم مخوف جلوه نمیکرد.
علاوه بر آن به شدت هیجان داشتم و تازه داشت از آن ماجرا و یا شایدهم بازیای که واردش شده بودم لـ*ـذت میبردم.
مانند دفعه پیش، پلهها را پیمودیم و به در چوبی قرمز رنگ کهنهای که پوسته_پوسته شده بود رسیدیم.
در تا نیمه گشوده شد و ادوین از لای آن سرک کشید و با دیدن من، رو به اسکای گفت: بازهم که این رو با خودت آوردی!
حقیقتا واقعا به من برخورد. جوری رفتار میکرد که گویی یک سگ خیابانی یا یک همچین چیزی بودم.
اسکای با خونسردی خارقالعادهاش جواب داد: حوصله بحث کردن دوباره رو ندارم ادوین! لابد وجودش ضروریه که آوردمش.
ادوین یک تای ابرویش را بالا فرستاد و ضمن به حرکت درآوردن سر و گردنش به تمسخر گفت: اوه واقعا؟ ببین بچه من دویست و بیست سال از تو بزرگترم. میفهمی؟ پس تشخیص چنین چیزهایی رو بذار به عهده بزرگترها.
اسکای نگاه خجالتزدهای به من انداخت و من نیز در جواب با تعجب به او نگاه کردم. صرف نظر از این که ادوین به شدت اسکای را ضایع کرده بود، حرفی زد که اصلا در مخیلهام نمیگنجید.
یک دستم را کمی بالا آوردم و مبهوت گفتم: آم... وایسا ببینم. تو گفتی... تو گفتی دویست و بیست سال؟
با غرور و خودپسندی وافری جواب داد: بله! من دویست و پنجاه سالمه و حکم پدر پدر پدر پدر جد شما رو دارم، پس انقدر باهام بحث نکنید. هی جیسون! تا کی میخوای عین سیموپاتها اونجا وایسی؟ بیا داخل.
نگاهی به اسکای انداختم. انگار منتظر بودم حرفهای ادوین را تصدیق کند. اسکای در حالی که با سری پایین افتاده وارد میشد گفت: متاسفانه درست میگـه.
ادوین نگاه غرورآمیزی به او انداخت و رو به من لب گشود: من همیشه درست میگم.
شانهای بالا انداختم و زیرلبی گفتم: جلالخالق!
سپس تا خواستم وارد شوم، ادوین جلویم قد علم کرد و پرسید: کجا؟
خیلی مظلوم پاسخ دادم: داخل دیگه. نگو که نمیذاری بیام تو.
لبخند خبیثی زد و گفت: دقیقا نمیذارم بیای تو.
ناباور پرسیدم: چـــرا؟
سرش را بالا گرفت و از بالا نگاهم کرد. درست مانند اربـابهای فیلمهای آن طرف آبی. با صدای مرموزی کلمه به کلمه گفت: چون این قسمت از عملیات بسیار سریه و من نمیتونم اجازه بدم یک دختر بچه تو کارهام دخالت کنه.
تقریبا حق با او بود، چون در برابرش من واقعا یک دختر بچه محسوب میشدم، البته از لحاظ سنی.
درمانده گفتم: حداقل میشه یک چایی یا یک نوشیدنی گرم بهم بدی؟ هوا خیلی سرده.
- چی نوشیدنی گرم اونهم تو این گرما؟ من نمیفهمم شما زمینیها دارید چه بلایی سر سیارهتون میارید. ما به کنار خودتون میخواید داخلش زندگی کنید یا نه؟ در ضمن اینجا عین یک کوره آجرپزی گرمه، بعد تو میگی سرده؟ خدا شفات بده بچه! در هر صورت من فقط میتونم بهت لیموناد خنک بدم. میخوای؟ البته آبیخهم دارم ها!
با حرص گفتم: نخواستم بابا ارزونی خودت.
سپس زیرلبی افزودم: روانی!
او هم کم نیاورد و گفت: باشه.
سپس رفت داخل و در را محکم بست.
فاصلهام را با در به یک میلیمتر رساندم و فریاد زدم: خیلی بدجنسی ادوین!
به محض اتمام جملهام در با شدت گشوده شد و من که توقعش را نداشتم، فورا چند قدم عقب رفتم.
ادوین با چهرهای خنثی چند ثانیهای نگاهم کرد و منهم در عوض پشت به او روی اولین پله نشستم. زانوهایم را در آغـ*ـوش کشیدم و او در را با شدت بیشتری بست.
خواهش میکنمی تحویلش دادم و به سمت خانه ادوین روانه شدیم.
وضع روحیام از دفعه پیش بسیار بهتر شده بود، چون دیگر نمیترسیدم و خانه عجیب و نسباتا ترسناکِ رابط برایم مخوف جلوه نمیکرد.
علاوه بر آن به شدت هیجان داشتم و تازه داشت از آن ماجرا و یا شایدهم بازیای که واردش شده بودم لـ*ـذت میبردم.
مانند دفعه پیش، پلهها را پیمودیم و به در چوبی قرمز رنگ کهنهای که پوسته_پوسته شده بود رسیدیم.
در تا نیمه گشوده شد و ادوین از لای آن سرک کشید و با دیدن من، رو به اسکای گفت: بازهم که این رو با خودت آوردی!
حقیقتا واقعا به من برخورد. جوری رفتار میکرد که گویی یک سگ خیابانی یا یک همچین چیزی بودم.
اسکای با خونسردی خارقالعادهاش جواب داد: حوصله بحث کردن دوباره رو ندارم ادوین! لابد وجودش ضروریه که آوردمش.
ادوین یک تای ابرویش را بالا فرستاد و ضمن به حرکت درآوردن سر و گردنش به تمسخر گفت: اوه واقعا؟ ببین بچه من دویست و بیست سال از تو بزرگترم. میفهمی؟ پس تشخیص چنین چیزهایی رو بذار به عهده بزرگترها.
اسکای نگاه خجالتزدهای به من انداخت و من نیز در جواب با تعجب به او نگاه کردم. صرف نظر از این که ادوین به شدت اسکای را ضایع کرده بود، حرفی زد که اصلا در مخیلهام نمیگنجید.
یک دستم را کمی بالا آوردم و مبهوت گفتم: آم... وایسا ببینم. تو گفتی... تو گفتی دویست و بیست سال؟
با غرور و خودپسندی وافری جواب داد: بله! من دویست و پنجاه سالمه و حکم پدر پدر پدر پدر جد شما رو دارم، پس انقدر باهام بحث نکنید. هی جیسون! تا کی میخوای عین سیموپاتها اونجا وایسی؟ بیا داخل.
نگاهی به اسکای انداختم. انگار منتظر بودم حرفهای ادوین را تصدیق کند. اسکای در حالی که با سری پایین افتاده وارد میشد گفت: متاسفانه درست میگـه.
ادوین نگاه غرورآمیزی به او انداخت و رو به من لب گشود: من همیشه درست میگم.
شانهای بالا انداختم و زیرلبی گفتم: جلالخالق!
سپس تا خواستم وارد شوم، ادوین جلویم قد علم کرد و پرسید: کجا؟
خیلی مظلوم پاسخ دادم: داخل دیگه. نگو که نمیذاری بیام تو.
لبخند خبیثی زد و گفت: دقیقا نمیذارم بیای تو.
ناباور پرسیدم: چـــرا؟
سرش را بالا گرفت و از بالا نگاهم کرد. درست مانند اربـابهای فیلمهای آن طرف آبی. با صدای مرموزی کلمه به کلمه گفت: چون این قسمت از عملیات بسیار سریه و من نمیتونم اجازه بدم یک دختر بچه تو کارهام دخالت کنه.
تقریبا حق با او بود، چون در برابرش من واقعا یک دختر بچه محسوب میشدم، البته از لحاظ سنی.
درمانده گفتم: حداقل میشه یک چایی یا یک نوشیدنی گرم بهم بدی؟ هوا خیلی سرده.
- چی نوشیدنی گرم اونهم تو این گرما؟ من نمیفهمم شما زمینیها دارید چه بلایی سر سیارهتون میارید. ما به کنار خودتون میخواید داخلش زندگی کنید یا نه؟ در ضمن اینجا عین یک کوره آجرپزی گرمه، بعد تو میگی سرده؟ خدا شفات بده بچه! در هر صورت من فقط میتونم بهت لیموناد خنک بدم. میخوای؟ البته آبیخهم دارم ها!
با حرص گفتم: نخواستم بابا ارزونی خودت.
سپس زیرلبی افزودم: روانی!
او هم کم نیاورد و گفت: باشه.
سپس رفت داخل و در را محکم بست.
فاصلهام را با در به یک میلیمتر رساندم و فریاد زدم: خیلی بدجنسی ادوین!
به محض اتمام جملهام در با شدت گشوده شد و من که توقعش را نداشتم، فورا چند قدم عقب رفتم.
ادوین با چهرهای خنثی چند ثانیهای نگاهم کرد و منهم در عوض پشت به او روی اولین پله نشستم. زانوهایم را در آغـ*ـوش کشیدم و او در را با شدت بیشتری بست.