- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست چهل و نهم
به ضوح، پر کشیدن روح از صورتش رو میدیدم. خیلی سعی داشت دستپاچیگش رو که با دودوزدن مردمک چشمهاش هر لحظه واضح تر میشد، با لبخند لبهای پهنش پنهون کنه. نفس پرصدایی بیرون فرستادم و نگاهم روی جاشکلاتی طلایی پایه دار روی میز، ثابت موند و ادامه دادم:
- اوایل نسبت بهش بیتفاوت بودم. یعنی میدونستم قضیه بوداره؛ اما بیخیالی طی کردم. اما انگار فقط دم خونه نیست، این جا هم میاد. قضیه چیه؟ لطفا مثل قبل نگو که نمیدونی!
دستهاش رو روی کاغذهای پراکندهی میز توی هم قلاب کرد و خودش هم میدونست که چارهای جز توضیح دادن نداره. صدای پرصلابش، از سر زبون شنیده شد.
- قبلا هم گفتم. بعضی چیزها دلیلی ندارن. من هم دلیل این رو نمیدونم. باور کنم منم اندازه تو میدونم.
دلم، برعکس عقلم به راست بودن این دروغ، باور داشت، با این که میدونستم فرید با ادبترین و راستگوترین فرید زندگیمه. کمی روی مبل چرمی جا به جا شدم و صدای ساییده شدنش، تنها صدای حاکم بود. سرفهای کردم و فکم رو جلو فرستادم.
- باشه. گیریم راسته. خودم یه کاریش میکنم؛ اما قبل از هرچیزی به کارمندات یاد بده با پسرت چه طور رفتار کنن. راستی پژمان رو ندیدم، مگه دست راستت نیست؟
همونطور که دایره فرضی روی دسته چرمی مبل میکشیدم، جواب داد:
- هنوز هم با دیگران مشکل داری؟ باشه بهشون میگم. یه پسر که بیشتر ندارم. پژمان هم برای کاری رفته و احتمالا تا ظهر برمیگرده.
نگاهم رو به سقف سفید و بلند اتاق که مثل قرص ماهی، توی تلألوی نور کمرنگ آفتاب سرک کشیده از شیشه میدرخشید، دادم و با سر تایید کردم.
- خوبه. حیفه همچین جایی از دست بره. اسم و آدرس کسی که باید باهاش ملاقات کنم رو بده، من میرم تا از فردا شروع کنم. فعلا باید رضایت طلبکارات رو جلب کنیم.
نگاهش رنگ افسوس گرفت و انگار که به چیز دیگهای فکر میکرد، گفت:
- ناصر رضایی. آدرسش رو برات میفرستم. یه زمین کوچیک بود که قیمت پایین فروختم؛ اما به هفتصد میلیون نرسید. البته باهاش دوتا چک صد میلیونی رو هم پاس کردم. یک سالی هست که با این رضایی کار میکنم. به شدت روی خوشحسابی حساسه. پرس و جو کردم و گویا به کسی مهلت نمیده و درجا چک رو برگشت میزنه. اگه چکم برگشت بخوره، به زودی افت سهام پیدا میکنیم. دیگه امیدم بعد از خدا به توئه.
همونطور که ابرو بالا میانداختم، جواب دادم:
- باشه. نگران نباش! اونم قلق خودش رو داره. پس من فعلا میرم.
با دست راستش روی میز آروم ضرب گرفت.
- مواظب خودت باش قهرمان من!
با لبخند کمرنگی از جام بلند شدم و با دست کشیدن به ژیلهم، از در ورودی بیرون رفتم. مرد منشی، با دیدنم دوباره از جاش بلند شد و بی اعتنا به نگاه منتظرش، به سمت در دوم راه افتادم. از در دوم هم بیرون اومدم و خدا رو شاکر بودم که در روبهروم، آخرین در بود.
از پلههای مارپیچ پایین اومدم و فروشگاه شلوغتر از قبل، دچار غلغله شده بود. بدون توجه به اطراف، در حال بیرون رفتن از در ورودی بودم که انگار دوباره همون بوی شیرین و ناآشنا، همون عطری که مو به تنم سیخ میکرد، زیر مشامم پیچید. به سرعت به اطراف نگاه کردم و عجیب بود که کسی نزدیکم نبود. با چهرهای توی هم رفته، دور خودم چرخی زدم و دستی لای موهای حالتدار خرماییم کشیدم. ذهنم از هر فکر زندهای خالی بود. پاهام انگار که به زمین میخکوب شده بود، به زور قدمی برداشتم. از در بیرون اومدم و به سمت ماشین راه افتادم.
چند دقیقهای میشد که توی راه بودم، فکرم آشفته و متسلسل، کاملا نسبت به جلو روم بیحواس بودم. به سمت خونه حرکت میکردم و دیگه نمیتونستم نسبت به اتفاقات اطرافم که میدونستم بدون تصادف در حال رخ دادنه، بیتفاوت باشم.
کمی عقبتر از در مشکی خونه پارک کردم و ساعت استیل توی دستم، دوازده و بیست دقیقه رو نشون میداد. امروز باید میرفتم سالن بیلیارد تا حسابم رو با بهزاد صاف کنم. از ماشین پیاده شدم و با زدن دزدگیر، به دنبال کلید خونه میگشتم که در از داخل باز شد. دیدن صورت تپل و مهربونش هم نمیتونست مرحم زخم قلبم باشه. به سمت نهالی که سمت راست، با فاصله یک متری از در خونه قرار داشت، رو برگردوندم. از گوشه چشم میدیدم که مانتوی گشاد مشکیش رو از خودش جدا کرد و با گرفتن لبه روسری طلاییش، به سمت خلاف صورتم راه افتاد. دیگه چشمهای گرد و قهوهای روشنش زمانی که مهربونی رو به حالم تزریق میکرد، خوبم نمیکرد. همون روزهایی که با آذر بحث میکردم و تندتند به اتاقم میاومد تا دلداریم بده. انگار بار سنگینی روی شونههام بود که تحمل وزنش رو نداشتم.
وارد حیاط شدم و از موزاییکهای مشکی عبور کردم. میدونستم که چند روزیه رضا توی خونهست؛ اما همین که نمیدیدمش خوب بود. از در شیشهای و کشویی هال، با کندن کتونیهام و گذاشتنشون توی جاکفشی سفید و شیشه کار شدهی چسبیده به دیوار دست چپم، عبور کردم. به سمت اتاقم میرفتم که صدای دادو بیدادی از آشپزخونه میاومد. حدس این که آنیتا کلاس کنکور بود و آدرینا هم توی اتاقش مشغول بازی، کار سختی نبود. گلی هم که بیرون رفت، پس آذین باید خونه میبود. از موقعی که اومده، همش پاپیچ آذر بود. داستانی که صبح شنیده بودم، به اندازهای برام جذاب بود که قدمی به سمت آشپزخونه زیر پله بردارم. صداها واضح شد و نیازی به پیشروی بیشتر نبود. صدای لجههدار و سرزبونی آذین، بیهوا بلندتر شد:
- آذر بسه دیگه. چرا همه چیز رو برای خودت میخوای؟ من امروز به خاطر تو نرفتم. من دنبال سهمم اومدم. حقم. بهم میدی، منم پشت سرم رو نگاه نمیکنم.
به ضوح، پر کشیدن روح از صورتش رو میدیدم. خیلی سعی داشت دستپاچیگش رو که با دودوزدن مردمک چشمهاش هر لحظه واضح تر میشد، با لبخند لبهای پهنش پنهون کنه. نفس پرصدایی بیرون فرستادم و نگاهم روی جاشکلاتی طلایی پایه دار روی میز، ثابت موند و ادامه دادم:
- اوایل نسبت بهش بیتفاوت بودم. یعنی میدونستم قضیه بوداره؛ اما بیخیالی طی کردم. اما انگار فقط دم خونه نیست، این جا هم میاد. قضیه چیه؟ لطفا مثل قبل نگو که نمیدونی!
دستهاش رو روی کاغذهای پراکندهی میز توی هم قلاب کرد و خودش هم میدونست که چارهای جز توضیح دادن نداره. صدای پرصلابش، از سر زبون شنیده شد.
- قبلا هم گفتم. بعضی چیزها دلیلی ندارن. من هم دلیل این رو نمیدونم. باور کنم منم اندازه تو میدونم.
دلم، برعکس عقلم به راست بودن این دروغ، باور داشت، با این که میدونستم فرید با ادبترین و راستگوترین فرید زندگیمه. کمی روی مبل چرمی جا به جا شدم و صدای ساییده شدنش، تنها صدای حاکم بود. سرفهای کردم و فکم رو جلو فرستادم.
- باشه. گیریم راسته. خودم یه کاریش میکنم؛ اما قبل از هرچیزی به کارمندات یاد بده با پسرت چه طور رفتار کنن. راستی پژمان رو ندیدم، مگه دست راستت نیست؟
همونطور که دایره فرضی روی دسته چرمی مبل میکشیدم، جواب داد:
- هنوز هم با دیگران مشکل داری؟ باشه بهشون میگم. یه پسر که بیشتر ندارم. پژمان هم برای کاری رفته و احتمالا تا ظهر برمیگرده.
نگاهم رو به سقف سفید و بلند اتاق که مثل قرص ماهی، توی تلألوی نور کمرنگ آفتاب سرک کشیده از شیشه میدرخشید، دادم و با سر تایید کردم.
- خوبه. حیفه همچین جایی از دست بره. اسم و آدرس کسی که باید باهاش ملاقات کنم رو بده، من میرم تا از فردا شروع کنم. فعلا باید رضایت طلبکارات رو جلب کنیم.
نگاهش رنگ افسوس گرفت و انگار که به چیز دیگهای فکر میکرد، گفت:
- ناصر رضایی. آدرسش رو برات میفرستم. یه زمین کوچیک بود که قیمت پایین فروختم؛ اما به هفتصد میلیون نرسید. البته باهاش دوتا چک صد میلیونی رو هم پاس کردم. یک سالی هست که با این رضایی کار میکنم. به شدت روی خوشحسابی حساسه. پرس و جو کردم و گویا به کسی مهلت نمیده و درجا چک رو برگشت میزنه. اگه چکم برگشت بخوره، به زودی افت سهام پیدا میکنیم. دیگه امیدم بعد از خدا به توئه.
همونطور که ابرو بالا میانداختم، جواب دادم:
- باشه. نگران نباش! اونم قلق خودش رو داره. پس من فعلا میرم.
با دست راستش روی میز آروم ضرب گرفت.
- مواظب خودت باش قهرمان من!
با لبخند کمرنگی از جام بلند شدم و با دست کشیدن به ژیلهم، از در ورودی بیرون رفتم. مرد منشی، با دیدنم دوباره از جاش بلند شد و بی اعتنا به نگاه منتظرش، به سمت در دوم راه افتادم. از در دوم هم بیرون اومدم و خدا رو شاکر بودم که در روبهروم، آخرین در بود.
از پلههای مارپیچ پایین اومدم و فروشگاه شلوغتر از قبل، دچار غلغله شده بود. بدون توجه به اطراف، در حال بیرون رفتن از در ورودی بودم که انگار دوباره همون بوی شیرین و ناآشنا، همون عطری که مو به تنم سیخ میکرد، زیر مشامم پیچید. به سرعت به اطراف نگاه کردم و عجیب بود که کسی نزدیکم نبود. با چهرهای توی هم رفته، دور خودم چرخی زدم و دستی لای موهای حالتدار خرماییم کشیدم. ذهنم از هر فکر زندهای خالی بود. پاهام انگار که به زمین میخکوب شده بود، به زور قدمی برداشتم. از در بیرون اومدم و به سمت ماشین راه افتادم.
چند دقیقهای میشد که توی راه بودم، فکرم آشفته و متسلسل، کاملا نسبت به جلو روم بیحواس بودم. به سمت خونه حرکت میکردم و دیگه نمیتونستم نسبت به اتفاقات اطرافم که میدونستم بدون تصادف در حال رخ دادنه، بیتفاوت باشم.
کمی عقبتر از در مشکی خونه پارک کردم و ساعت استیل توی دستم، دوازده و بیست دقیقه رو نشون میداد. امروز باید میرفتم سالن بیلیارد تا حسابم رو با بهزاد صاف کنم. از ماشین پیاده شدم و با زدن دزدگیر، به دنبال کلید خونه میگشتم که در از داخل باز شد. دیدن صورت تپل و مهربونش هم نمیتونست مرحم زخم قلبم باشه. به سمت نهالی که سمت راست، با فاصله یک متری از در خونه قرار داشت، رو برگردوندم. از گوشه چشم میدیدم که مانتوی گشاد مشکیش رو از خودش جدا کرد و با گرفتن لبه روسری طلاییش، به سمت خلاف صورتم راه افتاد. دیگه چشمهای گرد و قهوهای روشنش زمانی که مهربونی رو به حالم تزریق میکرد، خوبم نمیکرد. همون روزهایی که با آذر بحث میکردم و تندتند به اتاقم میاومد تا دلداریم بده. انگار بار سنگینی روی شونههام بود که تحمل وزنش رو نداشتم.
وارد حیاط شدم و از موزاییکهای مشکی عبور کردم. میدونستم که چند روزیه رضا توی خونهست؛ اما همین که نمیدیدمش خوب بود. از در شیشهای و کشویی هال، با کندن کتونیهام و گذاشتنشون توی جاکفشی سفید و شیشه کار شدهی چسبیده به دیوار دست چپم، عبور کردم. به سمت اتاقم میرفتم که صدای دادو بیدادی از آشپزخونه میاومد. حدس این که آنیتا کلاس کنکور بود و آدرینا هم توی اتاقش مشغول بازی، کار سختی نبود. گلی هم که بیرون رفت، پس آذین باید خونه میبود. از موقعی که اومده، همش پاپیچ آذر بود. داستانی که صبح شنیده بودم، به اندازهای برام جذاب بود که قدمی به سمت آشپزخونه زیر پله بردارم. صداها واضح شد و نیازی به پیشروی بیشتر نبود. صدای لجههدار و سرزبونی آذین، بیهوا بلندتر شد:
- آذر بسه دیگه. چرا همه چیز رو برای خودت میخوای؟ من امروز به خاطر تو نرفتم. من دنبال سهمم اومدم. حقم. بهم میدی، منم پشت سرم رو نگاه نمیکنم.
آخرین ویرایش: