رمان این‌جا قتلی اتفاق افتاده | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست چهل و نهم
به ضوح، پر کشیدن روح از صورتش رو می‌دیدم. خیلی سعی داشت دستپاچیگش رو که با دودوزدن مردمک چشم‌هاش هر لحظه واضح تر می‌شد، با لبخند لب‌های پهنش پنهون کنه. نفس پرصدایی بیرون فرستادم و نگاهم روی جاشکلاتی طلایی پایه دار روی میز، ثابت موند و ادامه دادم:
- اوایل نسبت بهش بی‌تفاوت بودم. یعنی می‌دونستم قضیه بوداره؛ اما بیخیالی طی کردم. اما انگار فقط دم خونه نیست، این جا هم میاد. قضیه چیه؟ لطفا مثل قبل نگو که نمی‌دونی!
دست‌هاش رو روی کاغذهای پراکنده‌ی میز توی هم قلاب کرد و خودش هم می‌دونست که چاره‌ای جز توضیح دادن نداره. صدای پرصلابش، از سر زبون شنیده شد.
- قبلا هم گفتم. بعضی چیزها دلیلی ندارن. من هم دلیل این رو نمی‌دونم. باور کنم منم اندازه تو می‌دونم.
دلم، برعکس عقلم به راست بودن این دروغ، باور داشت، با این که می‌دونستم فرید با ادب‌ترین و راستگوترین فرید زندگیمه. کمی روی مبل چرمی جا به جا شدم و صدای ساییده شدنش، تنها صدای حاکم بود. سرفه‌ای کردم و فکم رو جلو فرستادم.
- باشه. گیریم راسته. خودم یه کاریش می‌کنم؛ اما قبل از هرچیزی به کارمندات یاد بده با پسرت چه طور رفتار کنن. راستی پژمان رو ندیدم، مگه دست راستت نیست؟
همون‌طور که دایره فرضی روی دسته چرمی مبل می‌کشیدم، جواب داد:
- هنوز هم با دیگران مشکل داری؟ باشه بهشون می‌گم. یه پسر که بیش‌تر ندارم. پژمان هم برای کاری رفته و احتمالا تا ظهر برمی‌گرده.
نگاهم رو به سقف سفید و بلند اتاق که مثل قرص ماهی، توی تلألوی نور کمرنگ آفتاب سرک کشیده از شیشه می‌درخشید، دادم و با سر تایید کردم.
- خوبه. حیفه همچین جایی از دست بره. اسم و آدرس کسی که باید باهاش ملاقات کنم رو بده، من می‌رم تا از فردا شروع کنم. فعلا باید رضایت طلبکارات رو جلب کنیم.
نگاهش رنگ افسوس گرفت و انگار که به چیز دیگه‌ای فکر می‌کرد، گفت:
- ناصر رضایی. آدرسش رو برات می‌فرستم. یه زمین کوچیک بود که قیمت پایین فروختم؛ اما به هفتصد میلیون نرسید. البته باهاش دوتا چک صد میلیونی رو هم پاس کردم. یک سالی هست که با این رضایی کار می‌کنم. به شدت روی خوش‌حسابی حساسه. پرس و جو کردم و گویا به کسی مهلت نمی‌ده و درجا چک رو برگشت می‌زنه. اگه چکم برگشت بخوره، به زودی افت سهام پیدا می‌کنیم. دیگه امیدم بعد از خدا به توئه.
همون‌طور که ابرو بالا می‌انداختم، جواب دادم:
- باشه. نگران نباش! اونم قلق خودش رو داره. پس من فعلا می‌رم.
با دست راستش روی میز آروم ضرب گرفت.
- مواظب خودت باش قهرمان من!
با لبخند کمرنگی از جام بلند شدم و با دست کشیدن به ژیله‌م، از در ورودی بیرون رفتم. مرد منشی، با دیدنم دوباره از جاش بلند شد و بی اعتنا به نگاه منتظرش، به سمت در دوم راه افتادم. از در دوم هم بیرون اومدم و خدا رو شاکر بودم که در روبه‌روم، آخرین در بود.
از پله‌های مارپیچ پایین اومدم و فروشگاه شلوغ‌تر از قبل، دچار غلغله شده بود. بدون توجه به اطراف، در حال بیرون رفتن از در ورودی بودم که انگار دوباره همون بوی شیرین و ناآشنا، همون عطری که مو به تنم سیخ می‌کرد، زیر مشامم پیچید. به سرعت به اطراف نگاه کردم و عجیب بود که کسی نزدیکم نبود. با چهره‌ای توی هم رفته، دور خودم چرخی زدم و دستی لای موهای حالت‌دار خرماییم کشیدم. ذهنم از هر فکر زنده‌ای خالی بود. پاهام انگار که به زمین میخکوب شده بود، به زور قدمی برداشتم. از در بیرون اومدم و به سمت ماشین راه افتادم.
چند دقیقه‌ای می‌شد که توی راه بودم، فکرم آشفته و متسلسل، کاملا نسبت به جلو روم بی‌حواس بودم. به سمت خونه حرکت می‌کردم و دیگه نمی‌تونستم نسبت به اتفاقات اطرافم که می‌دونستم بدون تصادف در حال رخ دادنه، بی‌تفاوت باشم.
کمی عقب‌تر از در مشکی خونه پارک کردم و ساعت استیل توی دستم، دوازده و بیست دقیقه رو نشون می‌داد. امروز باید می‌رفتم سالن بیلیارد تا حسابم رو با بهزاد صاف کنم. از ماشین پیاده شدم و با زدن دزدگیر، به دنبال کلید خونه می‌گشتم که در از داخل باز شد. دیدن صورت تپل و مهربونش هم نمی‌تونست مرحم زخم قلبم باشه. به سمت نهالی که سمت راست، با فاصله یک متری از در خونه قرار داشت، رو برگردوندم. از گوشه چشم می‌دیدم که مانتوی گشاد مشکیش رو از خودش جدا کرد و با گرفتن لبه روسری طلاییش، به سمت خلاف صورتم راه افتاد. دیگه چشم‌های گرد و قهوه‌ای روشنش زمانی که مهربونی رو به حالم تزریق می‌کرد، خوبم نمی‌کرد. همون روزهایی که با آذر بحث می‌کردم و تندتند به اتاقم می‌اومد تا دلداریم بده. انگار بار سنگینی روی شونه‌هام بود که تحمل وزنش رو نداشتم.
وارد حیاط شدم و از موزاییک‌های مشکی عبور کردم. می‌دونستم که چند روزیه رضا توی خونه‌ست؛ اما همین که نمی‌دیدمش خوب بود. از در شیشه‌ای و کشویی هال، با کندن کتونی‌هام و گذاشتنشون توی جاکفشی سفید و شیشه‌ کار شده‌ی چسبیده به دیوار دست چپم، عبور کردم. به سمت اتاقم می‌رفتم که صدای دادو بی‌دادی از آشپزخونه می‌اومد. حدس این که آنیتا کلاس کنکور بود و آدرینا هم توی اتاقش مشغول بازی، کار سختی نبود. گلی هم که بیرون رفت، پس آذین باید خونه می‌بود. از موقعی که اومده، همش پاپیچ آذر بود. داستانی که صبح شنیده بودم، به اندازه‌ای برام جذاب بود که قدمی به سمت آشپزخونه زیر پله بردارم. صداها واضح شد و نیازی به پیشروی بیش‌تر نبود. صدای لجهه‌دار و سرزبونی آذین، بی‌هوا بلندتر شد:
- آذر بسه دیگه. چرا همه چیز رو برای خودت می‌خوای؟ من امروز به خاطر تو نرفتم. من دنبال سهمم اومدم. حقم. بهم می‌دی، منم پشت سرم رو نگاه نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاهم
    با شناختی که از آذر داشتم، چشم‌هاش باید بسته می‌بود؛ اما مسلط‌ تر از صبح، جواب داد:
    - بابا می‌دونست تو چه قدر ولخرج و بی‌فکری. برای همینم نه وقتی بیست ساله‌ت بود، نه بعداز مرگش، وصیتی نکرد که اموالت رو پس بدم. در ضمن، شرط بابا رو فراموش کردی. گفته بود در صورتی که ازدواج کنی. ببین، شونزده سال پیش اومدی گفتی حقم رو بده برم، بابا بهت یک مقدار داد. همون موقع هم بهت گفت که درصورتی بقیه‌اش رو می‌بینی که ازدواج کنی. با این که سی و شش سالته‌؛ اما هنوز مثل یه دختر بچه بیست ساله رفتار می‌کنی. از این بی بند و باری در بیا و ازدواج کن! منم سهمت رو به نام می‌زنم.
    آذین انگار که با کف دست روی اُپن زده بود، با تشر جواب داد:
    - ازدواج کنم؟ تو؟ تو داری ‌می‌گی؟ توئی که شوهر ع...، ع...، عوضیت نذاشت من با کسی که دوست دارم ازدواج کنم؟ اونی که زندگی من رو خراب کرد، نذاشت من ازدواج کنم، شوهر تو بود. تو به زندگی من چشم داشتی؛ چون اشکان ازش خیلی سرتر بود. چون تو با یه پادویه فروشگاه ازدواج کردی و من داشتم با یه تاجر فرش ازدواج می‌کردم. تو به خواهرت حسادت کردی آذر. تو!
    از حیرت قدمی عقب رفتم و دستم به نرده پله نشست. صداهاشون تبدیل به فریاد شده بود و آذر این بار کوتاه نیومد و بلندتر از آذین، خشم نهفته صداش رو خالی کرد:
    - اونی که حسادت کرد من بودم؟ تو داشتی با یه مرد بیست سال از خودت بزرگ‌تر ازدواج می‌کردی. اگه فرید ته توش رو در‌نمی‌آورد که الان با دوتا بچه آواره خیابون بودی. تا وقتی توی خونه‌ی منی، فرصت داری فردی برای ازدواج پیدا کنی. در غیر این صورت، خودت می‌دونی.
    آذر انگار که قصد بیرون اومدن داشت، به سمت پله‌ها پا تند کردم و صدای فریاد آذین، تن خونه رو لرزوند:
    - می‌کشمت! قسم می‌خورم که روزی بشه می‌کشمت. هم تو وهم اون شوهرت رو.
    دم اتاقم رسیده بودم و ضربان قلبم در حال اوج گرفتن بود که صدای پای شخصی، درحالی که با حرص از پله‌ها بالا می‌اومد رو شنیدم. دستم روی دستگیره در بود و با صدای بینی که بالا کشیده شد، سرم رو به سمت عقب برگردوندم. با دیدن مژه‌های فردار خیسش، بدون تظاهر، چهره‌م جمع شد.
    - چی شده خاله؟
    با این که سعی داشت بغضی که لب‌هاش رو کج کرده بود رو پنهون کنه؛ اما لبخند نصف و نیمه‌ای زد.
    - هیچی خاله. فقط از من به تو نصیحت؛ چون تو باهمه‌اشون فرق داری. فکر نکن بابات اونیه که می‌بینی. اگه مجبور نبودم، یک لحظه‌م نمی‎موندم. اصلا برنمی‌گشتم. من می‌رم بیرون که...، لِز تومبه! (ولش کن)
    به فرانسوی چیزی گفت و متوجه نشدم. شایدهم فحش داده بود؛ اما با دستی که توی هوا تکون داد، بیخیال شدم. به سمت اتاق مهمان که درست دست راست اتاق آذر قرار داشت، راه افتاد. وارد اتاقم شدم و ژیله سفیدم رو از تنم بیرون آوردم. به سمت تختم که افقی، وسط اتاق قرار داشت می‌رفتم و توی فکر بودم. فکر حرفی که چند لحظه پیش شنیدم. حتما به خاطر کینه قدیمیش این رو می‌گفت. ابروهام رو بالا فرستادم و همون طور که ساعت استیلم رو از دستم بیرون می‌آوردم، به سمت دراور، روبه‌روی تخت ‌رفتم.
    از در اتاق بیرون اومدم و ساعت طرف‌های دو می‌چرخید. هم‌زمان با بیرون اومدم، آنیتا هم از در شیشه‌ای هال داخل شد. تا این ساعت کلاس کنکور بودنش رو باور نمی‌کردم. یه تای ابروم رو بالا دادم و با کشیدن بلوز آستین بلند زرد رنگ بی طرحم، خرامان از پله‌ها پایین اومدم. با صورتی که قرمزی سرما و عصبانیت ازش پیدا بود، کیف منگوله‌دار توسیش رو روی شونه راستش تنظیم کرد. بی‌حواس از پله‌ها بالا می‌اومد و از کنارش رد شدم. با تنه محکمی، من رو به سمت راست هل داد. با دست، نرده چوبی رو گرفتم و غرولند لب زدم:
    - چته؟!
    دو پله از من بالاتر بود و از سرشونه نگاهم کرد. شال سه‌ متری زرد رنگش که انگار با بلوزم سِت کرده بود، از روی موهای مواج بیرون زده‌اش، روی شونه‌اش افتاد. خودم رو سرپا نگه داشتم و با چشم‌هایی که انگار اعلام جنگ می‌کرد، جواب داد:
    - حوصله تورو که اصلا ندارم.
    به راهش ادامه داد و انگار با کسی بحث کرده بود. دستی به شلوار توخونه‌ای مشکیم کشیدم و به سمت آشپزخونه راهم رو کج کردم. صدای آدرینا از همین فاصله که آذر باهاش کلمات انگلیسی رو کار می‌کرد، می‌اومد. با کنار زدن آویزهای دم چهارچوب که با گیره جمع شده بودن، وارد آشپزخونه شدم. گلی برگشته بود و پشت به من، در حال هم زدن چیزی توی قابلمه روی گاز رومیزی روبه‎روی یخچال، انتهای آشپزخونه بود. نگاه از سمت راست گرفتم و به وسط که آدرینا روی اُپن نشسته بود و دفتر نقاشیش رو با مدادرنگی‌های رنگارنگ پر کرده بود، دادم. آذر با دیدنم، از صندلی پایه‌دار پشت اُپن بلند شد و با جمع کردن موهای تازه رنگ شده شرابیش، شونه بالا انداخت.
    - دنبال چیزی می‌گردی؟
    آدرینا که تازه متوجه من شده بود، سرش رو بالا گرفت و پای چپش رو از روی اُپن به سمت شکمش جمع کرد.
    - داداشی بیا نزدیک‌تر ازت دورم.
    همون طور که نزدیکش می‌شدم، جواب آذر رو دادم:
    - مثل اینکه ناهار نمی‌خورین. منم می‌رم بیرون.
    صدای آروم و ضعیف گلی که از کنار سینک ظرفشویی سریع‌تر از آذر جواب داد:
    - الان حاضر می‌شه.
    پوزخندی لب‌هام رو کج و کوله کرد و چشم‌هام رو با طلب توی حدقه چرخوندم. انگار که هیچ اتفاقی توی این خونه نیوفتاده بود. تمام در و دیوارهای این خونه شهادت نامردیشون رو می‌دادن و انگار این آدم ها دیوار حاشاشون زیادی بلند بود. با حرص پنهونی لب زدم:
    - سیر شدم. ممنون!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و یکم
    به سمت ورودی در برمی‌گشتم که آذر با طعنه جواب داد:
    - آراد این رفتارا یعنی چی؟ کلا زندگی نکنیم؟ هوم؟ چرا اتفاقات رو فراموش نمی‌کنی؟ به گذشته چرا چسبیدی؟
    دست‌هام از این همه بی‌مسؤلیتیشون مشت شد و انگار که باد سردی به تنم نشست. رعایت آدرینا رو کردم که جوابش رو ندادم؛ وگرنه چه زود التماس‌هاش یادش رفت. آذر همین بود، هروقت به نفعش بود رنگ عوض می‌کرد؛ وگرنه اونی که من می‌شناختم فقط به خودش فکر می‌کرد. از جایی که آتشفشان درونم رو فعال کرده بود، به سمت اتاقم راه افتادم. درست توی آخرین پله بودم که صدای داد آنیتا، با دو فاصله از اتاقم، به گوشم رسید:
    - چی می‌گی پژمان؟ نمی‌خوام. اصلا.
    گوش‌هام تیزتر شد و یک قدم به سمت راست برداشتم. دیگه خبری از داد و بی دادهاش نبود. انگار کلمه پژمان رو شنیده بودم. شاید پژمان دیگه‌ای در کار بود. هیچ وقت غیرتم رو خرج آنیتا نمی‌کردم؛ اما اگه این پژمان همون بود، اعصابم رو پاش می‌ذاشتم. جلوتر رفتم و چه بد که این روزها همه چیز رو از پشت درهای بسته می‌شنیدم.
    - آره آره. آرومم. فروشگاهه بابامه ها. درست حرف بزن! اون‌جا دخمه‌ست؟ نه اون‌جا رو تو می‌گی دخمه؟ من چی‌کار کنم خب؟ آخه تو که در کل بیخیالی؛ ولی الان نگران داداش منی؟ ول کن!
    با چشم‌های درشت شده‌ای، این بار پشت در اتاقش چسبیدم و صدای دورگه شده از خشمش، شعله ور شد:
    - اصلا! نه. نمی‌گم. دادشمه که هست. به اون ربطی نداره. اون تو کار من دخالت نمی‌کنه منم همین‌طور. به اون چه که من با کی دوستم. از امروز که گفتم بیا رسما رابـ ـطه رو جدی کنیم ترسیدی؟ شروع کردی به بهونه آوردن؟
    من فقط دنبال یه کلمه، یه کلمه بودم که مطمئن بشم پژمان پشت گوشی همونه. گوشی رو از توی جیب شلوارم بیرون آوردم. با کشیدن الگوی رمز، شماره پژمان رو گرفتم و دم گوشم گذاشتم. آنیتا همچنان داشت حرف می‌زد و صدای نازک زنی توی گوشم گفت: «مشترک موردنظر در حال مکالمه می‌باشد...» گوشی رو پایین آوردم و آنیتا میون حرفش پرید:
    - داشتم حرف می‌زدما. چی کار کنم آراد پشت خطته؟ من قطع نمی‌کنم.
    لب‌هام اسیر زبونم شد و نفس بریده‌ام رو بیرون فرستادم. دیگه نمی‌دونستم که دور و اطرافم چه خبره. پله‌ها رو برگشتم و به سمت در ورودی هال راه افتادم.
    پژمان بعد از دومین تماس، در حالی که نزدیک در خونه‌اشون بودم، جوابم رو داد:
    - خیره، سابقه نداره پشت هم زنگ بزنی!
    پژمان، برعکس قیافه آرومش، رفتار بی‌تفاوتش، غیرقابل پیش‌بینی بود. در حالی که فکم هنوز می‌لرزید، مسیر حرفش رو گرفتم.
    - کی میای خونه؟
    صدای خنده‌ی بمش که به اجبار ازش ساطع می‌شد، پر واضح بود.
    - نه، واقعا یه چیزیت هست. تا دو مین دیگه می‌رسم.
    بدون جواب، گوشی رو از دم گوشم پایین کشیدم. هیچ جوره، رابـ ـطه‌ای که توی ذهم چرخ می‌خورد، برام توجیه نبود. گوشه‌ی لبم رو می‌جوییدم و فکری، مغزم رو احاطه کرده بود. از همون‌ها که دلم به بد می‌نشست.
    درست پنج دقیقه می‌گذشت که زیر پام پارک کرد. از سمت در، به سمت سمند نقره‌ای رو برگردوندم و با نگاه کوتاهی، سر چسبیده به سقف پژمان رو دید زدم. از ماشین پیاده شد و توی کت وشلوار سورمه‌ای که برای کارش پوشیده بود، شخصیتش لق می‌زد. کنترلم رو به دست گرفتم و با سؤالی شروع کردم که خودم هم پایانش رو نمی‌دونستم:
    - رابـ ـطه‌ات با آنتیا چیه؟
    ماشین رو دور زد و بادی به غبغب انداخت. من همچنان با نگاه تیراندازی، به سمت صورت بی‌تفاوتش خیره بودم که گردنش رو به سمتم کشوند و با صدای توگلوییش، جواب داد:
    - می‌خواستم بهت بگم. می‌دونی اهل دروغ نیستم. این که چیزی باشه و پنهونش کنم. این یک ماهیم که بهت نگفتم، به خاطر آنیتا بود. امروز که بهش گفتم به تو بگیم مخالفت کرد...
    همین‌طور در حال حرف زدن بود و من بی اراده دست راستم رو به یقه‌ی پیراهن سفیدش که فاصله ازش بی‌داد می‌کرد، چسبوندم.
    - تو چی می‌گی؟ یک ماه با آنیتا بودی و الان می‌گی؟ به من ربطی نداره که اون چی‌کار می‌کنه؛ اما این که با تو چی‌کار داره، به من ربط داره. تو بهترین دوست منی. با خواهرم؟ می‌دونی چه‌قدر از این کار بدم می‌اومد. می‌دونی که تحمل...
    دستم آروم از گلوش جدا شد و تیر بدی، جدار قلبم رو چنگ زد. نفس‌هام کوتاه و نامرتب، دستم رو به سـ*ـینه‌م رسوندم. برای حفظ ظاهر هم که شده، این درد رو توی صورتم ننشوندم. نمی‌دونستم دلیل این همه واکنشم چیه؛ منی که تا الان آنیتا برام مهم نبود، چرا حس حسادت، توی دلم می‌رقصید.
    توی عسلی‌هاش دقیق شدم و ضربان قلبم مثل چکش زدن به دیوار، می‌کوبید. مژه‌های افتاده‌اش رو روی هم انداخت و تنها لب زد:
    - بهت قول می‌دم مواظبش باشم! من که می‌دونم تو هرچه قدرم از آنیتا خوشت نیاد، بازم نگرانشی. تو کلا مدلت همینه. به رو نمیاری؛ اما فکر همه هستی.
    قدرت کلماتش اونقدر زیاد بود که به کل، مسکوت شدم. ذهنم قدرت این که مثل شیشه تازه ذوب شده، کش و قوس پیدا کنه رو داشت. به اندازه یه قدم ازش فاصله گرفتم و با دست‌ پهنش، روی شونه‌م زد.
    - اتفاقا خوب اومدی، بمون لباس عوض کنم سالن بیلیارد بریم.
    از کنارم رد شد و به سمت در خونه رفت. من آدمی نبودم که انقدر زود کوتاه بیاد. شاید چون فرد روبه‌روم پژمان بود. من به تمام وجودش یقین داشتم. اصلا شاید من اشتباه می‌کردم. در هر صورت، اون که خواهر واقعیم نبود، پس من نباید جبهه می‌گرفتم.
    لباس‌هاش رو با تیشرت آستین بلند سفیدی که طرح پر مشکی، روی سـ*ـینه‌اش خودنمایی می‌کرد و لبه‌اش تا روی رونش می‌رسید، تعویض کرده بود. توی ماشینش بودیم و ماشینم رو جلوی خونه‌ی خودمون پارک کرده بودم. حوصله‌م زیادی برای بیلیارد، مریض بود. جلوی در شیشه‌ای که با چسب‌های مشکی پوشیده شده بود، پارک کرد. سالن بیلیاردش، اون قدرها هم بزرگ نبود؛ اما خب بهزاد به همینش هم می‌نازید. پیاده شدیم و دستی به بلوز زردم کشیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و دوم
    از در کشویی عبور کردیم و توی دیدم، همون پنج میز سبز رنگ بیلیارد که با فاصله مشخصی از هم قرار داشتن، توی اتاق تقریبا صد متری، قرار گرفت. چشم چرخوندم و نگاهم به بهزاد که با تمرکز روی میز وسط، با قد کوتاهش چمبره زده بود و به توپ‌های رنگی، به شکل شکارش نگاه می‌کرد، افتاد. نور زرد لامپ، بالای سرش، توی صورت سفیدش می‌چرخید و بازتابش، با چشمم بازی می‌کرد.
    با تنه‌ی محکمی که فربد با هیکل تپلش به پاش زد، نگاهش رو بالا گرفت. کم کم از روی میز بلند شد و نگاهش به سرتاپام چرخید. بینی استخونیش رو بالا کشید و پژمان از کنارم، به سمت رامتین که با موهای فِرش ته سالن بی‌پنجره، روی مبل راحتی قرمز بازی می‌کرد، رفت. سلام بلندش توجه‎ها رو جلب کرد و دست‌هام رو داخل شلوار لیم فرو بردم.
    بهزاد دستی لای موهای طلایی کوتاهش کشید و چوب رو روی میز گذاشت. با صدایی که برای یه مرد، زیادی بم محسوب می‌شد، از میون حنجره، صدام زد:
    - آراد! حریف قدر. چه عجب اومدی! دیگه داشتم فکر می‌کردم فلنگ رو بستی.
    زهر کلامش رو نادیده گرفتم و یادم اومد که چه روزهایی رو این‌جا سپری کرده بودم. سه سال، شب و روزم همین چهار دیواری بود. بدون معطلی، به سمت میزی که ایستاده بود رفتم. هنوز بازی رو شروع نکرده بود و توپ‌ها، روی میز سبز پشمی، وسط رَک(مثلث شکل) چیده شده بودن. چوب یک و نیم متری رو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت.
    - بدون قرعه، تو اول بزن.
    بهزادی که با قرعه هم، دست اول رو به من نمی‌داد، زیادی مهربون شده بود. چینی به بینی استخونیم دادم و چوب رو دست گرفتم. با سرتقی ادامه داد:
    - قبلش، شرط مشخص کن!
    نگاهم سمت پژمان که همچنان کنار فربد و رامتین، ته سالن بود و متفکر به بهزاد نگاه می‌کرد رفت. منتظرش بودم و طبق انتظارم، قدمی جلو گذاشت و ادامه داد:
    - شرط عجیب و غریب نذار! به قرآن که دیگه ما طاقت نداریم! یه هفته ماشینش برای تو، خوبه؟
    با چشم‌های ریز شده‌م، ابروهام رو توی هم کشوندم. بهزاد که چشم‌های زیرو بالا کشیده‌اش رو نثارم می‌کرد، درندگی رو حس کردم. آب دهانم رو بی‌صدا به پرتگاه حلقم سپردم و بهزاد در جواب پژمان اضافه کرد:
    - نوچ. همه می‌دونن من شرط بی‌دردسر نمی‌خوام. ما اینجا نقطه ضعف آدم‌ها رو دست می‌گیریم. من خودم نقطه ضعفم رو همه می‌دونن، از این که زیر دست کسی باشم، به شدت بدم میاد. یادته چندبار زیردستت شدم آراد؟
    پرتوی تاریک نفرت، به وضوح از چشم‌های خمـار سبزش به سمت صورتم می‌دویید. به خوبی پارسال رو که ازش بردم و مجبورش کردم کتونیم‌هام رو جلوی همه‌اشون تمیز کنه، یادم بود. حتی این رو هم خوب می‌دونستم که کینه‌ی شتریش، هرگز از یادش نمی‌ره. اگه قبلاها بود، شاید شکی توی دلم لونه نمی‌کرد؛ اما به خاطر شرایطم، ضعیف‌تر از قبل بودم و بازی بیلیارد، بازی تمرکز بود. از نگاه کردنش دست برداشتم و انگار همه‌اشون، همون خاطره‌ای که توی ذهنم می‎رقصید رو به یاد داشتن که اینطور سکوت کرده بودن. با این حال، پژمان خواست دفاعی کنه که بهزاد زودتر جواب داد:
    - شنیدم بیمارستان بودی، خدا بد نده. راستی، هنوز فوبیای جاهای خیلی شلوغ داری؟ تا پارسال که داشتی. یادته هر دفعه که شرط بستیم قسمت نشد بریم بازار؟
    اصلا به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که آگورافوبیا بودنم رو یادش باشه. باید حواسم می‌بود آدم‌های کینه‌ای، مخزن محکمی برای خاطرات دارن. دست‌هام به طور نامشخصی شروع به لرزیدن کرده بود که پژمان مداخله کرد:
    - ای بابا. به قرآن یه چیزی می‌شه...
    اما من کسی نبودم که کوتاه بیام و با سـ*ـینه‌ای سپر شده، وسط حرفش پریدم:
    - قبوله. اگه باختم می‌ریم بازاری که سمت فروشگاه بابامه.
    - آراد...
    صدای متعجب پژمان بود که با اشاره سرم، به ادامه نرسید. نگاهم رو از صورت نسبتا مچاله شده‌اش، برداشتم. تمام دردش قولی بود که قبل از اومدن به اینجا داد. نیشخند پیروزی، مثل مار، روی لب‌های قلوه‌ای و درشت بهزاد خزید. این دلیلی بود که زیاد فروشگاه بابا نمی‌رفتم. البته درجه فوبیام اونقدرها نبود که دچار افسردگی بشم و مدتی هم بود که خوب شده بودم. می‌تونستم توی مکان‌هایی مثل فروشگاه‌ها دووم بیارم؛ اما بازاری که اون می‌گفت، به طرز عجیبی نفس‌گیر بود. اون هم برای آدم سالم، چه برسه به منی که این‌همه با مشکلات درونیم دست و پنجه نرم می‌کردم. پژمان دوباره پادرمیونی کرد:
    - تو که بازیت خوبه.
    نگاه کج بهزاد، با خندیدن ریز فربد همراه شد. چوب رو از روی میز برداشتم و گچ رو از روی میز پشتم، توی دست گرفتم. پودر نرم گچ آبی با بدنه مشکی مکعبیش رو روی نوک فومی چوب به نرمی، مثل برس کشیدم. این تازه شروع این جنگ روانی بود.
    روی امتیاز شصت و یک توافق کرده بودیم. درست چندساعتی از بازی می‌گذشت و پنجاه و هفت بود. با فاصله دوتایی، پنجاه و نه بودم. فرم بدنم تنظیم و روی فرستادن شماره دو توپ تک رنگ و آبی، تمرکز کرده بودم و پای راستم، همراه دست راستم، عقب بود و نوک چوب، بین دو انگشت وسط و شست دست چپم، انگشت ثبابه‌م رو دورش گرفته بودم.
    به آنی، با درد شدیدی توی قفسه سـ*ـینه‌م، تعادلم بهم خورد و درست لحظه‌ی ضربه زدن، توپ سفید به آرومی به توپ شماره دو خورد، توپ شماره دو منحرف شد و با ضربه‌ی کوتاهی، وارد پاکت(سوراخ چهارگوشه میز) نشد. چوب به آرومی از دستم سُر خورد و روی میز افتاد. تنم لرز بدی رو به خودش گرفت. از همون‌ها که به سردی لحظه مرگ بود. از حالت خم شدگی بیرون اومدم و دستم، برعکس فرمان مغزم، کنار پام موند.
    بهزاد، پرتعجب، چوب رو از دستم که هنوز روی چوب بود، قاپید و پژمان که پشتم بود، با صورتی آرایش شده از حیرت، به سمتم علامت چی‌شده داد. کسی باورش نمی‌شد به بهزاد ببازم. به همین راحتی دستم تسلیم بهزاد شد. امیدم به این بود که اون هم نتونه؛ اما شوق برنده شدن، خون رگ‌هایی که تا چند لحظه پیش از ترس منجمد شده بود رو به جریان انداخت
    .
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و سوم
    با حرکت سریعی، توپ چهاری که نشون کرده بود رو پاکت کرد(وارد سوراخ شد). هنوز مثل رویای صادقه‌ای بود که امید به بیداریش داشتم. با لبخند مزحکی، دست‌های لرزونم رو روی هم کشوندم. براش کف زدم و صدای اصابت دست‌هام که با ضعف به هم می‌خورد، توی سالن خالی چرخید. پرغرور، مثل شاهی که توی امتداد جنگ، سرزمینی رو مفت تصرف کرده، مغرور بود.
    چهره‌م از درد، هر لحظه گرفته‌تر می‌شد و باید از این میدون جنگ، بیرون می‌رفتم. دستی به موهای حالت دارم کشیدم و کوتاه لب زدم:
    - منتظر زمانش می‌مونم.
    پشت بهش، درحال بیرون رفتن از در شیشه‌ای بودم که از شوق غرید:
    - پنج آبان! ساعتش با تو. تولدم مبارک!
    نباید کسی از حال بدم باخبر می‌شد. حتی نگاهی به پشت سرم نکردم و از در بیرون اومدم.
    فصل پنجم
    پشت میز دایره‌ای چوبی، روی صندلی چوبی و کوتاه، رو به روی دختری نشسته بودم که ازش خواستم باهام بیاد. با من همراه بشه تا من رو بهتر بشناسه. صورتش رو به سمت پنجره شیشه‌ای و بلند دست راستم، برگردونده بود. موهای فندوقیش، کج روی پیشونی کوتاهش سوار بود و انگار که تمام اعتقاداتم رو واژگون می‌کرد. این بار که روبه‌روش بودم، دلم می‌خواست در قلبش رو به روم باز کنه. اصلا این التهابی که دور قلبم حلقه زده بود، به دست خودش خوب می‌شد. نگاهش دلم رو قلقلک می‌داد و نگاهم تماما از شال سرخابیش، روی مانتوی گلبهیش می‌چرخید. سکوت بهش نمی‌اومد.
    نگاهش رو سمتم داد و دست راستش رو زیر چونه خوش تراش و گردش، قفل کرد.
    - نگاهت یه جوریه.
    دست‌هام رو که روی سـ*ـینه قفل بود و با دکمه پیراهن مردانه‌ی سورمه‌ایم بازی می‌کرد، از هم باز کردم.
    - چه جوریه؟
    ابروهای پهن و قهوه‌ایش رو قاب پیشونیش کرد.
    - نمی‌دونم. انگار مثلا از دیدن یه اثر هنری لـ*ـذت می‌بری.
    با صدای بلند خندید. از همون خنده‌ها که آوازش، چندین بار توی گوش و مغزم می‌چرخید. حس سرخوشی داشتم که قابل توصیف نبود. از همون لحظاتی که نبض ازم می‌گرفت. آروم سر تکون دادم و راه لبخندم باز شد.
    - آره دقیقا.
    انگار وقتی کنارش بودم و اینطور توی چشم‌هام زل می‌زد، منِ من می‌رفت و منِ دیگه‌ای پیداش می‌شد. ادامه دادم:
    - توی زندگیم با دخترای زیادی دوست بودم. دروغ چرا، برای موندن بعضی‌هاشون توی زندگیم تلاش کردم؛ اما هیچ کدوم...
    ادامه‌ی حرفم، به طور ناباوری، با دست تکون دادن شیوا سمت پسر قد بلندی که نزدیکمون می‌شد، همراه شد. پسری که به سرعت از در ورودی دست چپمون، به کنار میزمون رسید. از من یک سرو گردن بلندتر بود و از پالتوی کرم رنگ گرون و مارکش، می‌شد فهمید که تمام درآمدش رو خرج ظاهرش کرده. شیوا که انگار از قبل می‌شناختش، شروع کننده دیدارشون شد:
    - یاشار؟ چه انتظار غریبی؟ ستاره‌ی سهیل بودی شما؟
    یاشار که صورت خوش رنگ و لعابی داشت، لبخند دندون‌نمایی به روش زد. از موقع دیدنش، تمامی حسی رو که توی این مدت جمع کرده بودم، از تنم رفت. مثل بیرون کشیدن روح از کالبد، انگار که منِ قدیمی برگشته بود. یاشار، دستی لای موهای پرکلاغی و تارتار شده‌اش کشید و برای جذاب‌تر شدن قضیه، سری به سمتش خم کرد.
    - ما ستاره نبودیم. کم سعادت بودیم شیوا.
    تا قبل از این، شاید می‌تونستم صدا زدن اسمش توسط شیوا رو تحمل کنم؛ چون اون فرد شیوا بود؛ اما از این که اسم شیوا رو از زبون اون بشنوم، چیزی شبیه به غیرت رو درونم بیدار می‌کرد. غیرتی که خرج کسی نکرده بودمش. شیوا همچنان با همون لبخند و همون نگاهی که نسبت به من هم داشت، با یاشار گرم صحبت بود. انگار که روحم قبضه شده بود، صاف و سخت، به تکیه‌گاه چوبی و کوتاه صندلی تکیه زدم. یاشار به سمتم با ابروهای درهم کشیده‌ی مشکی و کمونیش، اشاره زد.
    - معرفی نمی‌کنی؟
    دستم زیر میز مشت شد و امیدوار بودم تمام حس مزخرفی که نسبت بهش داشتم رو از چشم‌های تیره‌م بخونه. از زیر ابروهای بهم قفل شده‌م، با طلب واضحی، نگاهش می‌کردم که شیوا دور از انتظارم، معرفیم کرد:
    - آراد. دوستم. یه دوستی که نه به اندازه‌ی تو؛ اما می‌شناسمش.
    نگاهم، پر حرارت به سمت چین گوشه‌ی چشم‌های روشنش رفت. بدیه شیوا همین بود که من رو مساوی با بقیه‌ می‌دید و من اون رو از همه جدا کرده بودم. قلبم، با تکرار و اصرار می‌کوبید. یاشار که لب‌های کشیده‌اش درست شبیه به بزهای کوهی مدام باز بود، دست پهن و بزرگش رو از جیب شلوار لی یخیش، سمتم گرفت.
    - از آشناییت خوشوقتم. دوست‌های شیوا، دوست‌های منم هستن.
    صدای خاصش، که درست از اواسط گلوش بیرون می‌اومد، به شدت جذابش کرده بود؛ اما من به هیچ عنوان، طرز فکر اون رو نداشتم. مشتی که زیر میز پنهون شده بود، عجیب جاش رو کنار گونه‌ی یاشار خالی حس می‌کرد. از درون، ناقوس جنگ زده بودم و از بیرون، در حال انفجار. نگاهم رو روی دست‌های ظریف و انگشت‌های پهنش که با ناخن‌مزین شده بود، چرخوندم. انگار که گیتار می‌زد.
    - من از دیدن هر کسی خوشحال نمی‌شم.
    به معنی نفهمیدم، صورت زاویه دار و سفیدش رو چین انداخت. صندلی رو از میز فاصله دادم و نگاه خشک شده‌ی شیوا که درست مثل آدم‌های شرمنده بود، توی صورت یاشار چرخید. من حسم رو نادرست انتخاب کرده بودم. اصلا تحملم طاق بود. طاق بود از این که کسی بهتر از من، کنارش بود و می‌خندید. من حتی نفهمیدم کِی، نسبت بهش حس پیدا کردم. از جام بلند شدم و از درون، درست شبیه به شعبده بازی بودم که از روی طناب بازی افتاده و تمام تماشاچی‌ها، براش خندیدن؛ اما از بیرون، شبیه به آدم‌های از بالا نگاه کن رفتار می‌کردم.
    از جا بلند شدم و نور کم و لایت لامپ دایره‌ای بالای سرمون، توی صورتم چرخید. پالتوی مشکی و بلندم رو که فقط برای مناسبت‌های خاص می‌پوشیدم، از پشت صندلی بیرون کشیدم. یاشار که از غافلگیری عکس‌العملم بیرون اومده بود، برای خودشیرینی ادامه داد:
    - شاید من بد موقع مزاحمتون شدم. به هرحال یه وقت دیگه...
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و چهارم
    همون طور که با شونه بالا انداختن، پالتوم رو تنظیم می‌کردم، جواب دادم:
    - مهم اینه که فهمیدی نباید سر هر میزی بدون اجازه بری، اونم چون فقط یه آشنا دیدی.
    کیف پول قهوه‌ایم رو از جیب پالتوم بیرون کشیدم و با گذاشتن چهار تراول پنجاه تومنی روی میز، به سمت خروجی کافه راهی شدم که شیوا، با صدای همیشه صاف و شفافش صدام کرد:
    - آراد؟ یهو چی شد؟
    صدام کرد و دلم بدون اجازه، دوباره شروع به تپیدن کرد. مثل آدم‌های هیپنوتیزم شده، خیره‌اش بودم و چه قدر رژ لب صورتیش، با لب‌های باریکش جفت و جور بود که ادامه داد:
    - یاشار دوست دوران دانشگاهمه، ما...
    این بار هم غرورم رو انتخاب کردم و نگاه از خط چشم پهن و کوتاه چشم‌های کشیده‌اش گرفتم. بدون ادامه و نگاه کردن سمتش، از در چوبی کافه بیرون اومدم. به سمت ماشینم که درست دم خروجی پارک بود، راه افتادم.
    ساعت حوالی هشت غروب می‌چرخید و هوای آبان، زمهریرش رو به رخ می‌کشید. در مشکی و بزرگ خونه رو پشتم می‌بستم که دیدن رضا، در حالی که از در شیشه‌ای خونه بیرون می‌اومد، حالم رو از بد هم بدتر کرد. دلم می‌خواستم تمام نفرتم، تمام حال دگرگون شده‌م رو توی صورتش بالا می‌آوردم.
    چندقدمی جلو رفتم و در حالی که از کنارم رد می‌شد، با شونه‌، به شونه‌ی خم شده و افتاده‌اش، ضربه زدم. باز هم من رو نادیده گرفته بود. قبلاها به عنوان آقای خونه بهم سلام می‌کرد؛ اما این بار حتی به چشم‌هام که آماده‌ی آتیش زدنش بود، نگاه نکرد و راهش رو ادامه می‌داد که به پشت برگشتم.
    - می‌دونی...، روزگار می‌چرخونه می‌چرخونه، تورو می‌اندازه تو دام تنها کسی که ازش متنفری. دقیقا با من هم این کار رو کرد.
    موهای کم تارش، توی دست بادی که شروع به وزیدن کرده، اسیر بود. با همون شونه‌های افتاده و قد غوز کرده، دستش سمت در رفت که ادامه دادم:
    - حتی حیوون‌ها هم بچه‌هاشون رو ول نمی‌کنن. اصلا از دو فرسخی بوشون رو می‌شناسن؛ اما به نظرم آدم‌ها بدتر از حیوونن. آدم‌هایی مثل تو که خدا نعمت پدر شدن بهشون داد.
    قبلا بهم هشدار داده بود که از این که پسرشم، تاکیدی نداشته باشم؛ اما من سرم برای این کارها درد می‌کرد. نمی‌تونستم مثل آدم‌های بدبخت، به آدم‌های ترسناک اطرافم که با نقاب انسانیت دورمن، نگاه کنم. دور از انتظار، به سمتم برگشت. تازه می‌فهمیدم چه چشم‌های ترسناک و تاریکی داشت. درست مثل گربه‌ای که توی تاریکی مونده، چشم‌هاش از نور چراغ دو طرفم ، برق می‌زد. دندون قروچه‌ای کرد.
    - من پسری ندارم. اصلا بچه دار نشدم آقا.
    دیگه داشت حوصله‌م رو سر می‌برد که زیر لب غریدم:
    - داشتی! داری! متاسفم که خون تو توی رگ‌هامه. چنان بابتش متاسفم که دلم به حال خودم می‌سوزه. هر وقت یادش میارم، دلم می‌خواد تمام خون تنم رو عوض کنم.
    تک سرفه‌ای کرد و هر لحظه، دست‌های مشت شده‌اش کنار پاش، محکم‌تر بسته می‌شد که ادامه دادم:
    - می‌دونی، اگه حق یه تیر داشتم، فقط یه تیر ناقابل، اون رو درست وسط پیشونیت می‌زدم.
    با انگشت اشاره‌م، به پیشونی کوتاهش که خط و خطوط چروک مزین به پیری کرده بودتش، زدم. بدون عکس‌العملی، منتظر موند تا دستم رو پایین بیارم. این آدم، عجیب خونم رو به جوش می‌آورد. با این‌که تمام تنم درگیر لرزش خشم بود، به سمت در برگشت و از در بیرون رفت. با لب‌هایی که اط حرص می‌لرزید، به راهم ادامه دادم.
    از در هال تا در اتاقم رو با شونه‌های افتاده‌ای طی کردم. در رو پشتم بستم و خونه به طور باورنکردنی خالی از هر صدایی بود. حدس این که همه‌اشون، طبق معمول خونه‌ی مهشید باشن، کار سختی نبود. گلی هم حتما طبق روال، ساعاتش رو توی آشپزخونه سپری می‌کرد. آذین هم که باز سه صبح برمی‌گشت. پالتوم رو از تنم بیرون کشیدم و به سمت کمد دیواری سفیدی که کنار در سفید و چوبی حموم بود، رفتم.
    روی تخت دراز و پتو رو تا نصفه روی سـ*ـینه‌م کشیدم. تمام مدت، تصاویر امروز توی سرم تداعی می‌شد. حتی باختن از بهزاد هم انقدر برام سنگین نبود که خراب شدن اولین دیدارم با شیوا به خاطر اون پسره‌ی عوضی، برام هولناک بود. درست مثل سنگی که توی کفش باشه، مدام به قلبم ضربه می‌زد. فکر می‌کردم خونه‌ی کاه گلیه قلبم، با شیوا شبیه به یه قلعه می‎شه؛ اما نمی‎دونستم که من زیادی فکر کردم. امروز، دلم درست شبیه به قایق چوبی وسط دریا، ترک برداشت و پر آب شد. پر شد از ناتوانی که مدت‌ها حسش نکرده بودم. باید کاری می‌کردم؛ اما بازهم بی‌توان، با نفس عمیقی، چشم‌هام رو بستم.
    توی خواب و بیداری، وسط تلالوی سپیده دم، با حس فشار چیزی روی صورتم که نرمیش درست شبیه به بالشت بود، چشم‌هام رو باز کردم. غافل از این که چشم‌هام جز تاریکی مطلق، چیزی عایدش نشد. فشار که بیش‌تر شد، به خودم اومدم و تقلا کردم. انگار کسی روی سـ*ـینه‌م نشسته بود و نفسم هر لحظه به نقطه‌ی بی‌هوایی می‌رسید. این بار پاهام رو هم تکون می‌دادم و دو دستم رو به سمت بالا، توی هوا معلق نگه داشته بودم و دنبال جسمی که روم بود می‌گشتم. دستم، زبری چیزی شبیه به ریش رو حس کرد. با بیش‌تر شدن فشار دستم، فشار دستش هم یش‌تر شد.
    قلبم از شدت، توی گوشم می‎زد و مثل غریقی که بعداز تقلا و جون کندن روی آب اومده باشه، به خودم می‌لرزیدم. فشار این بار اون قدر زیاد بود که دیگه نفسی برای کشیدن و هوایی برای بلعیدن وجود نداشت. درست لحظه‌ای که می‌خواستم تسلیم بشم؛ انگار ترس مردن، همون مردنی که مدتی بود دنبالش بودم، به ماهیچه‌‌هام قدرت داد. پاهام رو بلند کردن و بی‌هدف، تا زیر سـ*ـینه آوردم. با خوردن پام به جسمی که نمی‌دیدم، سعی کردم از شرش خلاص شم. هم زمان با صدای افتادن روی سرامیک، بالشت رو از روی صورتم برداشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و پنجم
    چشم‌هام سیاهی می‌رفت و نفس‌هام کشدار و سخت بیرون می‌اومد. دردی بین قفسه‌ی سـ*ـینه‌م چرخید و از تخت، به پایین پرتاب شدم. توی تاریکی، جسمی رو در حال بلند شدن دیدم و خودم رو روی زمین کشیدم. توی همون حال، با چند سرفه‌ای طولانی پای راستش رو چنگ زدم. روی زمین پرتاب شد و با پا، توی صورتم لگدی زد. گیج، درست مثل آدمی مـسـ*ـت با تکون دادن سرم، دوبینی که خفتم کرده بود رو از بین بردم. شخص، به سمت در می‌رفت که نیم‌خیز بلند شدم و از پشت، پلیورش رو کشیدم.
    درست کنار در حموم با هم روی زمین افتادیم و با ته مونده‌ی ضربان قلبم که شبیه به ساعت در حال خواب، کند می‌زد، به سمت پشت برگردوندمش. این بار من روی سـ*ـینه‌اش نشسته بودم و به سرعت، به سمت کلید برقی که کنار در بود، دست دراز کردم. با روشن شدن برق، دیدن شخصی که انتظارش رو نداشتم، متحیرم کرد. درست لحظه‌ای که نگاه تارم، در حال بهتر شدن بود، با باز کردن در کمدی که اگه بیش‌تر باز می‌شد، منی که پشتش بودم رو هدف می‌گرفت، ضربه محکی توی صورتم نشست. قلبم با درد، فریادی برای کَر کردن این ناامیدی کشید و کسی توی این دالان تاریکی، سوت دهشتناکی زد. مغزم از درد پر شد و چیزی جز تاریکی و سکوت، نصیبم نشد.
    ***
    نیم ساعتی می‌شد که بعد از یک روز طولانی بهوش اومده بودم. اون هم روی تخت خودم. فقط برای این که بابا معتقد بود دزدی نشده و نباید پای پلیس به میون می‌اومد. از اون شب، تاریکی مطلق و کمرنگی به جا مونده بود. دیدن شیوا درست کنار تختم،حس غریبی بود. چه طور این جا بود؟! شاید هم دوباره بیهوش شدم و دیدنش، رویای صادقه‌ای بیش نبود. سرم رو به سمت راست برگردوندم و با لبخند غمگینی، خیره‌م بود. فک و لب‌هام اونقدر درددار بود که نمی‌تونستم از هم بازشون کنم؛ اما تلاشم رو کردم.
    - این...، جا....، آه...
    به سرعت با دستمال مرطوبی که توی دستش بود، روی لبم کشید.
    - لب‌هات خشکن. رطوبت کمک می‌کنه دردش کم‌تر بشه. می‌خوای بگی من این جا چی کار می‌کنم؟
    چشم‌هام رو به سرعت بستم و ادامه داد:
    - پدرت ازم خواهش کرد که بمونم.
    دستم رو به سمت صورتم بردم. درست حس کسی رو داشتم که صورتش، متلاشی شده؛ اما با لمس کردن صورتم، فقط درد کوفتگی عایدم شد. آروم لب زدم:
    - چرا؟
    موهای بیرون زده از شال بافت آبیش رو زیر شال چپوند و با لحن مغمومی ادامه داد:
    - راستش دیروز وقت چکاپت بود و خبری ازت نشد. به گوشیت زنگ زدم و پدرت برداشت. براش توضیح دادم که هم دوستتم و هم دختر دکترت، اون هم برام توضیح داد که تو توی وضعیت خوبی نیستی. آدرستم از بابا گرفتم و اومدم. پدرت فقط بهم گفت که به کسی چیزی نگم. من نمی‌دونم دقیقا چه اتفاقی افتاده؛ اما انگار همه خیلی آشفته به نظر می‌رسن.
    چشم‌هام رو دوباره روی هم گذاشتم و ادامه داد:
    - نگران صورتت نباش، پیشونیت و زیر چونه‌ات یکم کبودی و ورم مونده. راستش...
    صندلی که کنار تختم گذاشته بود رو بیش‌تر به تخت نزدیک کرد و دستمال رو روی پاتختی گذاشت.
    - من وقتی خودم رو دوستت معرفی کردم، خونواده‌ات فکر کردن که دوست دخترتم. خنده داره نه؟ اما منم نمی‌دونستم خونواده‌ات چه جورین، گفتم که باهم خیلی صمیمیم تا این جا بودنم توجیه باشه. اصلا ولش کن. چی دارم می‌گم.
    با انگشت‌ها قلمیش، روی پیشونیش می‌کشید که لبخند کمرنگی زدم. دیدنش اتفاق خوبی بود. از همون اتفاق‌ها که چند وقت بود دلم می‌خواست. دیگه مهم نبود که توی چه وضعیتی من رو می‌دید. همین که نقش مسکن رو بازی می‌کرد، فعلا خوب بود. از اونجایی که سکوت بهش نمی‌اومد، با صدای صاف‌تری ادامه داد:
    - راستش نمی‌دونم چرا دیدارمون همش این جوریه. بار اولی که همو دیدیم یادته؟
    با انگشت اشاره‌ دست چپش که مزین به انگشتر رینگ نازک و نقره‌ای بود، سمت صورتم اشاره زد. با صدای بلندی خندید، از همون خنده‌ها که به سمت عقب سوقش می‎داد.
    - وای فکر کردی من خل و چلم. هرگز یادم نمی‌ره.
    از یادآوری اون روز و مقایسه‌اش با الان، لبخندی روی لب‌هام جون گرفت. انگار حال بهتری داشتم. خودم رو بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه زدم.
    - تو...
    حرفم هنوز تکمیل نشده بود که دیدن آنیتا با دورس سفیدش و موهای آبشاری مواجش از لای در، حرفم رو نیمه تموم گذاشت. با نگاه تحقیرآمیزی جلوتر اومد و صداش رو صاف کرد.
    - دوست دخترته؟
    شیوا، به نرمی سری به چپ و راست تکون داد و زیر لب غریدم:
    - درست...، صحبت...، کن!
    دست‌هاش رو جلوی سـ*ـینه گره زد و با درشت کردن چشم‌های بادومیش که به تیرگیه دونه‌ی قهوه بود، تابی به گردن بلندش داد.
    - آها. پس اون موقع که تو به پژمان گفتی چرا با من دوسته چی؟ ها؟ اصلا به تو چه! بار آخرت باشه که توی کار من دخالت می‌کنی! این به اون در.
    پتو رو از روم کنار زدم و با صورتی که حتم داشتم از خشم به سرخی لبو شده بود، بدون توجه به حضور شیوا، با تمام دردم به سمتش نیم خیز شدم.
    - هی...، نکنه بازم دلت می‌خواد یه چیزی بگم و اشکت در بیاد؟ از جلوی چشم‌هام دور شو! زود!
    لرزش چونه و لب‌هاش، اشکی رو مهمون چشم‌هاش کرد و شیوا، دلسوزانه از جاش بلند شد.
    - آراد. یکم زیاده‌رویه.
    به سمت آنیتا که با پاکوبیدن قصد بیرون رفتن کرده بود، برگشت و دستش رو دور بازوش انداخت.
    - فکر کنم اسمت آنیتا باشه. ببین من دوست دخترش نیستم؛ اما با هم دوستیم. راستش الان یکم به رابـ ـطه‌اتون حسودیم شد.
    هم من و هم آنیتا که با فرود قطره اشک توی مرداب چشم‌هاش مبارزه می‌کرد، جاخورده نگاهش می‌کردیم که ادامه داد:
    - من تک بچه‌م و همیشه دلم می‌خواست یه برادر داشته باشم که این‌جوری سر به سرم بذاره. البته شاید براتون جالب باشه یا عجیب و غریب؛ اما داشته‌های تو، حسرت نداشته‌های یکی دیگه‌ست. پس چرا از کنار هم بودن لـ*ـذت نمی‌برین. این دعواها خودش کلی شیرینه. از دستش عصبانی نباش! هوم؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و ششم
    آنیتایی که در این مواقع حتی باران هم از پسش برنمی‌اومد، انگار واقعا آروم شده بود. به نرمی سری تکون داد و با چشم نازک کردن سمتم، به راهش ادامه داد. با حیرتی توصیف نشدنی، به شیوا که صورتش رو از سمت در، به طرفم برمی‌گردوند، خیره بودم که با دیدن لبخند همیشگی لب‌های صورتیش، لب زدم:
    - واو. تا به حال نشده از کسی تعریف کنم؛ اما تو واقعا معرکه‌ای.
    لبخندش، تبدیل به لبخند گرم و دندون نمایی شد که بُراده انرژی مثبتش، با لـ*ـذت جذب آهنربای قلبم می‌شد. دستی روی برجستگی عدد نهصد و چهلی که به انگلیسی روی آستین بلند سفیدم حک بود، کشیدم.
    - این بار واقعا می‌خوام تسلیم بشم و بهت بگم.
    صورت گردش، به معنی نفهمیدم توی هم رفت.
    - چی شده؟
    پاهام رو کامل روی زمین گذاشتم و با سـ*ـینه‌ای سپر شده، جواب دادم:
    - ممنوم که کنارم موندی!
    گونه‌های استخونیش، به رنگ گل سرخ شد و دستی به بارونی زرشکیش که دور کمرش رو محکم بسته بود کشید.
    - اون روز که از کافه رفتی...
    چرا باید توی همین حال خوبم، یاد اون روز می‌افتاد. دست‌هام رو که روی زانوهام مونده بود، توی هم انداختم.
    - اشکالی نداره. من...
    با بلند شدن زنگ گوشیش، از ادامه حرفم منع شدم. هوای درون ریه‌م، با افسوس سوزناکی همراه شد و گوشی رو دم گوشش گذاشت.
    - بله؟ خودم هستم.
    - ... ... ...
    - درسته. تاریخ رفتنم هنوز مشخص نشده؛ اما باز بهتون اطلاع می‌دم. ممنون!
    تماس رو قطع کرد و من مثل مجسلمه‌ای بی‌جون، به انگشت‌های باریکش که دور قاب سفید موبایل توی دستش فشرده می‌شد، خیره بودم. با دیدن نگاهم، لبخند کوچیک و بی‌جونی زد. این شیوایی نبود که من می‌شناختمش. این رنگ نگاه، برای فرد روبه‌روم زیادی تیره بود. سعی کردم به روی خودم نیارم و از تخت پایین اومدم. این بار، روبه روش ایستادم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و آروم لب‌هام از هم باز شد:
    - جایی می‌ری؟
    لب‌هاش رو غنچه کرد و با بغض سردی که ازش بعید بود، جواب داد:
    - ا گـه یه دلیل برای موندن داشتم نمی‌رفتم.
    خم شد و کیف مشکی و مربعیش رو از کنار پاتختی برداشت. تسخیر شده، ادامه دادم:
    - بابات چی؟
    دلم می‌خواست می‌گفتم خودم؛ اما هنوز براش زود بود. به روحیاتش انقدر پژمرده بودن نمی‌اومد. لبخند تلخی زد و با بالا فرستادن ابروهای قهوه‌ایش، سری تکون داد.
    - دلیل اصلی رفتنم خودشه. معذرت می‌خوام؛ اما من دیگه می‌رم. توأم که روبه‌راهی.
    کیف روی دوشش قرار گرفت و من دلم ناآروم شد. هر وقت کنارم بود و من، با این که آدم خوبی برای دلداری نبودم؛ اما می‌خواستم سعیم رو کرده باشم. قدمی برداشتم و صداش کردم:
    - شیوا.
    خیلی سعی کرد، شیوایی که قبل از اون تماس تلفنی بود بشه؛ اما نشد.
    - خوبم.
    به راهش ادامه داد و با برداشتن قدم سوم، دستم، بی‌اراده دور مچ باریکش گره خورد. با نگاه پرسشگرش، دستم رو به سرعت پس کشیدم و با لکنت ناواضحی، ادامه دادم:
    - ا گـه...، اگه می‌خوای حرف بزنی من...، من هستم.
    بالاخره لبخندی روی لب‌هاش سوار شد.
    - از روز اولی که شناختمت، چه قدر پیشرفت کردی. نگران نباش! من همون شیوای دیوونه‌م که توی خواب صداش می‌کردی.
    این قلب مریض، زیادی داشت تند می‌زد. اون لبخند به لب داشت و من حیرت به چهره. انگار تعادلم رو برای کنترل نگاهم روی صورتش، از دست داده بودم. صورتی که با موهای فندقیش، مزین به زیبایی شده بود. از در اتاق بیرون رفت و من همچنان مثل درخت بی‌باری، توی جام خشک بودم. زیر لب، زمزمه کردم:
    - آره. خوشگلِ دیوونه!
    دست‌هام رو کنار پام مشت کردم و توی خلوت خودم، شبیه به آدمی که مجنون شده و ساعت جنونش فرا رسیده، آروم شروع به خندیدن کردم.
    همون‌طور که از پله‌ها پایین می‌اومدم، نگاهم رو از لامپ‌های آویز و دایره‌ای بالای پله، به سمت چپ برگردوندم. دیدن عقربه مشکی ساعت مربعی و چوبی که روی ده و ده دقیقه‌ی شب می‌چرخید، باعث شد قدمی به عقب برگردم. این موقع شب، شیوا چه طور تنها رفت! توی فکر عمیقی غلت می‌زدم که صدایی نازکی که آغشته به لهجه بود، من رو به سمت راست برگردوند. با دیدنم، چشم‌های قهوه‌ای آهوییش رو درشت کرد.
    - صدا زدمت. آراد؟ چی شد تو رو؟ بی به(عزیزم)
    دستش که مزین به ناخن‌های کوتاه و مربعیِ لاک خورده‌ی مشکیش بود، زیر چونه‌م موند.
    - ببینم تو رو. چرا این جور شدی؟ آذر فقط ادعا داره. یه بچه نتونسته بزرگ کنه.
    صورتم رو عقب کشیدم.
    - اون حتی نمیاد من رو ببینه؛ چون طاقت نداره. از بس من رو آسیب‌دیده دیده، دیگه طاقت نداره. مقصرش نکن!
    مجبور بودم از آذر دفاع کنم. آذری که می‌دونستم مقصر نیست. ابروهای پهن و نسکافه‌ایش رو توی هم انداخت.
    - می‌دونی چرا فرانسوی‌ها توی تربیت بچه رقیب ندارن؟ چون بچه‌هاشون رو جوری تربیت می‌دن که با خانواده باشن و با خانواده وقت بگذرونن؛ اما مادر تو، همیشه از دور مواظبت بوده. همیشه از دور و با خودرأی بودنش، خواسته مادری کنه. مادری کردن به بزرگ‌تری کردن نیست. اون عاطفه‎ای که مادرت برات خرج می‌کنه، خیلی وقته سرد شده.
    عجیب بود که تمام جملات رو بدون مکث ادا می‌کرد. در صورتی که تا همین چند دقیقه پیش، درست حرف نمی‌زد. عجیب بود که حرف‌هاش درست بود. نگاه از رنگ شکلاتیه پوستش گرفتم و دستی بین موهای کوتاه طلاییش کشید. بدون این که انتظاری برای جواب داشته باشه، از کنارم به سمت بالای پله‌ها رفت.
    انگار که زیادی داشتم توی گردبادی که برای خودم ساخته بودم دست و پا می‌زدم. انگار که هیچ راهی نمونده بود. این بار با صدای دوییدن کسی روی پله، به سمت عقب برگشتم. آدرینا با لباس خواب خرسیش، در حالی که موهای عسلی و بلندش چپ و راست می‌شد، پاهام رو بغـ*ـل گرفت.
    - داداشی.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و هفتم
    نیم‌خیر، نزدیک صورت گردش شدم.
    - تو نباید خواب باشی؟
    با غنچه کردن لب‌های قلوه‌ایش، جواب داد:
    - نوچ. کسی نبود من رو بخوابونه.
    اخمی بین ابروهای پهن و پرتارم جا خوش کرد.
    - چرا؟ مامان...، بابا؟
    سرش رو به سمت اتاق بابا که دست چپش بود، چرخوند.
    - بابا اون توئه. مامانم که حالش خوب نیست. خوابیده. با آنیتام دعوام شد. گلی جونم که نمی‌دونم کجاست. صورتت درد می‌کنه؟ بابا گفت زمین خوردی.
    با لبخند پهنی، توی نگاه فندقیش، که بی نهایت من رو یاد رنگ چشم‌های شیوا می‌‎انداخت، جواب دادم:
    - نه. اصلا! خیلی خوبم.
    دستش، آروم روی جای کبودی که روی گونه راستم بود، قرار گرفت.
    - حالا چی؟
    سری تکون دادم و با فشار دادن جای دستش، انگار که تیزی اشک، درست به حدقه‌م اصابت کرد. لپ‌هام رو از دو طرف می‌کشید و دوباره پرسید:
    - بازم؟
    همچنان سر تکون می‌دادم و دست پس کشید.
    - خیالم راحت شد. بریم. من رو بخوابون.
    قلبم از درد به تپش افتاده بود؛ اما با گرفتن دست‌های کوچیکش، با هم از پله‌ها بالا رفتیم. وارد اتاقش که درست بعد از اتاق آنیتا بود، شدیم. با دو خودش رو به تخت صورتی و پر عروسکش که کنار در بود، رسوند. نگاهم بین کاغذ دیواری سیندرلا و تاب وسط اتاقش چرخ خورد. روتختی رو کنار زد و به سرعت روی تخت دراز کشید. به سمت تختش رفتم و انگار، امشب رو مهمون تخت کوچیکش بودم.
    با سردرد مزحکی، از خواب بیدار شدم. صورتم رو با گزگز بدی، از روی فرش پرزدار طرح پلنگ صورتی اتاق آدرینا، بلند کردم. از اول هم مشخص بود که روی تختش جا نمی‌شم. به سمت سقف اتاقش که با آویزهای گلدار تزیین شده بود، برگشتم. ساعتی که وسط صورت سفید برفی ساخته شده بود، روبه‌روی تختش، عدد نه تمام رو نشون می‌داد. انگار که توی شرکت والت دیزنی بودم.
    با کرختی، خودم رو از جا بلند کردم. روتختی صورتیش رو که مابین پاهاش مونده بود، تا سـ*ـینه‌اش بالا کشیدم. با لبخند کوچیکی، دستم روی دستگیره دایره‌ای موند. به دلیل ترسی که توی وجودم، از دیشب اوج گرفته بود، قفل در رو باز کردم. هنوز هم اون اتفاق، برام قابل درک نبود. از اتاقش بیرون اومدم و در سفید رو پشتم بستم. به سمت اتاق خودم راه افتادم.
    به سمت تختم رفتم. با صدای زنگ گوشیم که روی پاتختی قهوه‌ای بود، جواب پژمان رو دادم:
    - چی شده؟
    با صدای توگلوییش جواب داد:
    - بهزاد. این ماجرا که تموم شد، به قرآن از همه جا بلاکش می‌کنم! امروز پنجمه. اصلا خواب نداره این مرتیکه. هیچ وقتم مستقیم به تو زنگ نمی‌زنه. بهم زنگ زد که انگار خبری از آراد نیست. بگو ساعت چهار.
    گوشی رو از گوشم فاصله دادم و انگار باری روی دوشم سنگینی می‌کرد. لب‌هام رو تر کردم.
    - باشه.
    تماس رو قطع کردم و روی تخت نشستم. شاید کمی بهتر بودم، حتی نمی‌دونستم دلیل بهتر بودنم چیه. درست مثل آسمونی که برای باریدن توی غروب تابستون، دلیلی نداره. روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. انگار زندگی، کوتاه‌ترین تهدید درد بود، دردی که نابه‌جا، لای افکارم جا خوش کرده.
    با کش و قوسی از اتاق بیرون اومدم. هم‌زمان با قدم گذاشتن روی اولین پله، در اتاق آذر هم باز شد. موهای کوتاهش رو مشکی کرده و همون مقدار کم رو از پشت بسته بود. رنگی که هرگز بهش علاقه نداشت. مدلی که هرگز دوست نداشت. چی‌ می‌تونست یک زن رو انقدر تغییر بده که به نخواستن‌هاش پناه ببره. انگار که برای آذر، سردرگمی که مابین عسلی‌هاش جا گرفته، کافی بود. با هر قدم که بهم نزدیک‌تر می‌شد، با دیدن بلوز آستین کوتاه مشکیش، بیش‌تر به این که به سمت افسردگی می‌رفت پی می‌بردم. دستی به گردن باریکش کشید و آروم سری تکون داد.
    - بهتری؟
    این روزها اصلا خوب نبود؛ اما نگاهش، هنوز پرقدرت بود.
    - خوبم.
    کش مشکی موهاش رو از پشت کشید و درحالی که میون انگشتش باهاش بازی می‌کرد، ادامه داد:
    - نیومدم؛ چون این دخترِ پیشت بود. نمی‌دونم. انگار دوست دخترته! چندمی رو که اصلا نمی‌دونم؛ اما می‌دونم قبلا جلوی ما دختر خونه نمی‌آوردی.
    انگار تاس ریخته شد و بازی دستش افتاد که با لبخند پیروزی، لب‌های نازکش رو غنچه کرد.
    - دوست ندارم دیگه بیاد. اینم گفتم بدونی حواسم هست و خواهرم زیادی گنده‌اش کرده. من مادری‌هام رو کردم. تو ندیدی. نخواستی ببینی. دیگه باهاش کنار اومدم. انگار راست می‌گن که تنها کسی که برای آدم می‌مونه زن و شوهرن.
    دست راستش رو بادبزن صورت گُر گرفته‌اش کرد و دست‌هاش کمی می‌لرزید.
    - خیلی گرمه. تو اصلا نمی‌دونی یه مادر، چه قدر درد می‌کشه، چه قدر سرزنش می‌شه، تا بچه‌ای رو به دنیا بیاره. تو نمی‌دونی یه زن، چه قدر می‌تونه برای خانواده فداکار باشه. اینا رو گفتم بدونی؛ چون من دارم از هم می‌پاشم و وقتی زن یه خونه از هم بپاشه، اون خونه دیگه خونه نیست. اگه می‌خوای به بی‌توجهیات ادامه بدی، بدون که من دیگه نمی‌کشم. من از امروز صبح، دیگه مال خودم نیستم. افسردگی کم بود، توی چهل و شش سالگی یائسته شدم. اما تقصر منه که خودخواه بارت آوردم.
    حتما این اتفاق فاجعه بود؛ وگرنه آذری که من می‌شناختم، انقدر مغرور بود که همچین حرفی رو هرگز توی روم نمی‌زد. اما انگار دل پری داشت که بدون کلمه‌ای از من، از کنارم رد شد. شاید هم دیگه توانی برای نگه داشتن قاب روی صورتش نداشت. همچنان روی اولین پله بودم و بغضی بیخ گلوم چسبید. حق داشت. من مادری‌هاش رو نادیده گرفتم. چه قدر این جمله آخرش، شبیه به تلنگر بود. من اول از همه، باید با خودم کنار می‌اومدم. انگار مادر بودن، چیز سختی بود.
    از پایین پله‌ها، صدای حرف زدن بابا می‌اومد. پا تند کردم و به آخرین پله رسیدم. از اتاقش که سمت چپم بود، در حالی که گوشی رو از گوشش پایین می‌آورد، نزدیکم شد. گوشی رو توی جیب شلوار کتان کرم رنگش جا داد.
    - چه خوب که بهتری.
    تازه با دیدنش، با لبخند پهن لب‌های رنگ پریده‌اش، یادم افتاد.
    - بابا بدهکاریت چی‌شد؟ من نتونستم برم.
    همون‌طور که ریش‌های پرفسوریش رو دست می‌کشید، جواب داد:
    - خداروشکر وقتی که از آقای رضایی گرفتم، برای سه روز دیگه‌ست. نگران نباش و خوب استراحت کن!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و هشتم
    با زدن روی شونه‌م، به سمت در هال رفت. حرف‌های آذر، بیش‌تر از همیشه تاثیرش رو گذاشته بود. بدون قطره‌ای اشک، برعکس همیشه که مظلوم‌نمایی می‌کرد، اون حرف‌ها رو زد. حرف‌های آذین رو هم شنیده بود. حتی نتونستم درمورد شیوا چیزی بگم. دست‌هام کنار پام مشت شدن و توی حال خودم نبودم که گوشی توی جیبم، زنگ خورد. با دیدن اسم«شیوای داروخونه» لبخند کمرنگ؛ اما پرلعابی، روی لب‌های پهنم سوار شد و جواب دادم:
    - خوبم.
    صدای خندیدنش، مثل همیشه پر قدرت بود.
    - خوبه که زودتر جواب دادی. می‌خواستم مطمئن بشم؛ اما انگار واقعا خوبی. نمی‌دونم. بی‌دلیل زنگ زدم. دوست داشتم با یکی حرف بزنم. می‌شه ببینمت؟
    انقدر توی بهت بودم که صدای«اُ» مانندی از دهانم پرید. یا شیوا تغییر کرده بود یا اینکه من تازه داشتم می‌شناختمش. صدام رو صاف کردم.
    - البته حتما. کجا بیام؟
    - بیا مطب بابا.
    خداحافظی کرد و تماس به همین کوتاهی قطع شد. تماسی به کوتاهی گذر عمر. برای تعویض لباس‌هام، دوباره به سمت پله‌ها برگشتم.
    درحالی که لباس‌هام با شلوار کتان مشکی و ژیله‌ زردم که روی هودی مشکیم پوشیده بودم تعویض شده بود، با شنیدن صدای نسبتا بلندی که متعلق به گلی بود، پشت در اتاقشون موندم. نفس‌هام تند و تندتر می‌شد و خاطرات، درست مثل سیلاب، به مغزم فشار می‌آورد. خاطرات روزهای نه سالگی. دستم کمی می‌لرزید. با این که مثل قبل برام مهم نبود؛ اما برای روکم‌کنی اون مرد هم که شده، دستم روی دستگیره موند. حدس می‌زدم که بابا توی این فاصله از اتاقش بیرون رفته. همین‌طور که دستم روی دستگیره فلزی و دایره‌ای بالا و پایین می‌شد، در اتاق با شدت باز شد.
    قدمی عقب رفتم و با دیدن گلی که از گوشه لب‌ پایینش، کمی خون در حال رفت بود، نگاهم رنگ تهاجم گرفت. گلی با دیدنم، دست راستش رو روی گوشه لبش گذاشت و فکر می‌کرد زخمش با پنهون کردن، از دیدم می‌ره. نگاهم از صورت گرد قرمز و عرق کرده‌اش، به چشم‌های گرد و مهربونش که اسیر ترس شده بود، به مرد پشت سرش افتاد. گلی با به زیر دندون کشیدن لب‌های نازکش، از کنارم عبور کرد. دلم می‌خواست هیچ اتفاقی نیوفتاده بود تا مثل گذشته، بدون هیچ خجالتی به من تکیه می‌کرد.
    قفسه سـ*ـینه‌م بالا و پایین می‌شد. چشم از رضا گرفتم و به وسایل ریخت و پاش شده‌ای که هرکدوم اسیر گوشه‌ای از اتاق سی متری بودن دادم. دست‌هام رو مشت کردم و هنوز جرأت قدم گذاشتن توی اتاق رو نداشتم. از آخرین حضورم توی این اتاق خفقان‌آور، به اندازه هفده سال می‌گذشت. چشم‌های تیره‌اش، فتوای جنگ می‌داد. موهای کم تارش درگیر پریشونی بود و کبودی کمرنگ کنار چشم راستش، بعید می‌دونستم کار گلی بوده باشه. با چشم‌های ریز شده‌ای، نگاه از جلیقه‌ی خاکستریش گرفتم و با اقتدار لب زدم:
    - باز چی‌کارش کردی؟ ها؟ باتوام عوضی! اون کبودی...
    بدون تغییر حالتی، سوز سرد چشم‌هاش به تنم خورد.
    - آقا. لطفا دخالت نکنین! این کبودی برای اینه که خوردم زمین.
    عجب دروغ شاخ داری! لحظه‌ای، انگار که بذر شکی از خاطره‌ی اون شبی که بهم حمله شد، گوشه ذهنم برای رشد جون گرفت. نگاهم به سمت ریش مزین به سفیدی و چند سانتیش بود. تنها چیزی که زیر دستم حس شده بود و به یاد داشتم. باید یه دستی می‌زدم؛ وگرنه آدمی نبود که به مقر بیاد. بادی به غبغب انداختم.
    - نترس! به کسی نگفتم اون کبودی کار من بوده. هدیه همون شبی که به من حمله کردی.
    هرچقدر هم خونسرد، گشاد شدن مردمک چشم‌ها، غیرارادی بود. پس حدسم درست بود. باید بازی رو ادامه می‌دادم.
    - از این که نتونستی من رو خفه کنی، حتما حس بدی داری. یادمه گفته بودی اصرار نکنم که پسر داری. اما اگه فرید هم بدونه، انقدر خونسرد رفتار می‌کنی؟ حالا فرید هیچی. زیاد هواتو داشته؛ اما آذر که مثل فرید نیست. کوتاه نمیاد. می‌دونی که جونش به من وصله. هوم؟ انتخاب با خودته.
    دست‌هاش دوباره فرم مشت شدن گرفت.
    - کار من نیست آقا. نمی‌دونم چی می‌گین.
    با نیشخند واضحی که روی لب‌های پهنم می‌رقصید، گوشی رو از جیبم بیرون آوردم.
    - برای این که وقت هدر نره، شماره آذر رو می‌گیرم. خیلی وقته دلم می‌خواد پرت شی بیرون.
    گوشیم توی دستم بود و شماره رو نگرفته بودم که یک قدم بهم نزدیک شد. اون داخل اتاق بود و من خارج از اتاق. توی حرکت غافلگیرانه‌ای، آستین هودیم رو به سمت خودش کشید و به سمتش پرت شدم. در رو پشتش بست و چشم‌هاش، از همیشه ترسناک‌تر، اظهار وجود می‌کرد. گوشی توی دستم مونده بود و زیر لب، کلمات رو با قدرت ادا کرد:
    - گفتم سربه سر من نذار آقا! گفتم. شما گوش نکردی.
    انگار چیزی توی جلدش رفته بود. چه طور می‌تونست انقدر سریع شخصیتش رو عوض کنه و به خود واقعیش برگرده. چیزی که درونش بود. توی جام خشک بودم و پره بینی ورم کرده گوشتیش، مدام باز و بسته می‌شد.
    - اگه کلمه‌ای به بیرون درز کنه، رنگ گلی رو نمی‌بینی آقا!
    تمام تنم، درست مثل کسی که زیر دوش آب سرد مونده بود، می‎لرزید و مقطع نفس می‌کشیدم.
    - هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی. دیدی که نتونستی من رو بکشی!
    تمام توانم رو برای دیده نشدن ضعفم جمع کردم و دستم به سمت دستگیره در می‌رفت که به سمت دراور چوبی پشت سرم، هلم داد. صدای بهم خوردن وسایل روی دراور، از بهت بیرونم کشید. دستم روی دراور بود و تعادلم رو به خوبی حفظ کرده بودم. هرلحظه بیش‌ از پیش متعجب می‌شدم و شعله‎های خشم از وجودش تراوش می‌کرد.
    - سر به سر من نذار آقا! من دلم نمی‌خواد بهتون آسیبی بزنم.
    با تموم شدن آخرین کلمه‌اش، مشتی حواله شکمم کرد. توی خودم جمع شدم و مشت دوم، سمتم راهی شد. روی زمین افتادم و از درد، انگار که با جسم آهنی برخورد کرده باشم، خم شدم و با دو دست، جای ضربه‌اش رو فشار دادم؛ اما افاقه نمی‌کرد. به سمتم نیم‌خیز شد و صدای منحوسش، درست شبیه به بازی کامپیوتری، توی گوش داغم پیچید:
    - متاسفم که درد می‌کشین! اما اگه توی صورتتون می‌زدم، همه می‌فهمیدن.
     
    آخرین ویرایش:
    بالا