رمان خنجری از جنس دل آسا | مهدیه مومنی .Mahdieh کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,565
امتیاز واکنش
23,200
امتیاز
792
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
سرش رو تکون داد و من به کمک یه درخت رفتم از دیوار پایین.
در رو به سختی توی اون تاریکی پیدا کردم و با باز کردنش دوید داخل و آروم بستش و کفشم رو جلوی پام گذاشت، پوشیدمش.
زمزمه کردم:
-باورم نمی شه اومدم آدم ربایی کنم اونم با تو!
-منم هیچ وقت فکر نمی کردم به این زرنگی باشی!
لذتی خاص احساس غرورم رو قلقلک داد، با خودخواهی گفتم:
-ما اینیم دیگه، شما دست کم گرفتی!
صادقانه زل زد تو چشم هام:
-از این به بعد نمی گیرم!
-عالیه!
جلو افتاد و منم پشت سرش، با شنیدن صدای پایی سریع خودش رو کشید پشت دیوار و من رو هم کشوند سمت خودش که پرت شدم تو آغوشش و سرم رفت تو گودی گردنش!
بوی عطرش و بوی تنش، شامه ام رو نوازش داد.
دست هام دور کمرش بود و او محکم به خودش می فشردم و زمزمه می کرد:
-صدات در نیاد حتی صدای نفس کشیدنت!
نفس های من اما، حبس شده بود توی گردنش و صداش هم خفه شده بود، یکم بعد که صدای پا دور شد آروم از خودش جدام کرد.
چشم هامون باز هم توی هم گره خورد، نفس عمیقی کشید:
-ادامه می دیم!
باز هم به راه افتادیم که با دیدن یکی از نگهبان ها سریع تو یک چشم بهم زدن از پشت با اسلحه به سرش زدم و بی هوشش کردم.
سریتا متوجه ام شد و به سمتمون اومد، نگهبان سر خورد و روی زمین افتاد و من نفس راحتی کشیدم:
-حداقلش سه ساعتی رو بیهوشه!
-می مونه دو نفر دیگه!
به در ورودی نزدیک شدیم، اون دو نفر اون اطراف بودن، یه لحظه نقشه ای توی ذهنم رد شد و رو به سریتا گفتم:
-من حواسشون رو پرت می کنم تو بهشون حمله کن فهمیدی؟!
-نه دل آسا خطرناکه نرو...!
منتظر ادامه حرفش نشدم، به سمت هر دو نگهبان رفتم، اونی رو که داشت چرت می زد رو ولش کردم و رفتم سمت اون یکی که با دیدنم اسلحه اش رو به سمتم گرفت و من پا به فرار گذاشتم و اونم به دنبالم، کشیدمش جای خلوت و بعد از اون ایستادم.
جلو اومد و غرید:
-اگر فرار کنی می کشمت!
فرار نکردم، دست هام رو بردم بالا که خیالش راحت بشه قصد ندارم از اسلحه استفاده کنم.
با این حرکتم، کامل جلو اومد که تو یه حرکت پریدم بالا و ساق پام رو کوبیدم تو سرش که پرت شد اونور و اسلحه اشم افتاد کنار پام!
خم شدم برش داشتم و با دسته اش کوبیدم تو سرش که اونم مثل اولی افتاد و بیهوش شد.
اسلحه اش رو پشت کمرم گذاشتم و با خنده گفتم:
-اینم غنیمت جنگی امشب!
جلوی ورودی که رسیدم متوجه شدم خبری از اون نگهبانی که داشت چرت می زد نیست پس لابد سریتا کارش رو ساخته بوده!
آروم وارد ویلا شدم!
فقط نورهای آباژور، اطراف رو روشن می کردن، از پله های دوبلکس بالا رفتم.
سالنی دراز با اتاق های پی در پی!
حالا کدوم اتاق بچه اش بود؟!
آروم قدم بر می داشتم که صدای باز شدن در اتاقی لرزه بر اندامم انداخت!
حالا کجا باید می رفتم؟
نگاهم رو به اطراف چرخوندم و تو لحظه آخر خودم رو پرت کردم پشت پرده های جلوی پنجره های قدی سالن!
یواشکی سرم رو بیرون بردم و متوجه شدم که پرستار بچه اس، از اتاق بچه بیرون اومد و به اتاق کناریش رفت، مسلما بچه رو خواب کرده و حالا خودش رفته تا بخوابه!
تند به سمت اون اتاق رفتم و دعا کردم که در قفل نباشه!
دستگیره رو آروم کشیدم پایین و...!
در باز شد!
لبخند خوشحالی زدم و رفتم داخل.
تخت کوچولویی اون جا بود، سرویس اتاق آبی ملایم بود و نور کمرنگی از بالای تخت چهره ی مظلوم بچه رو نمایان می کرد!
آهی کشیدم، این طفلکی چه گناهی داشت؟!
جلو رفتم، حالا باید چطوری می بردمش؟!
اگر می انداختم رو کولم که خب بیدار می شد و داد و بی داد می کرد پس باید چی کار می کردم؟!
همون جوری ایستاده بودم و فکر می کردم که کسی در دهنم رو گرفت و من تقریبا قبض روح شدم!
-هیس نترس منم سریتا!
خیالم راحت شد، آروم دستش رو برداشت و من نفس حبس شده ام رو فوت کردم بیرون!
نگاهی به بچه انداخت، دستمالی رو از جیبش در آورد و گرفت جلو دهنش و لحظاتی بعد بچه در بیهوشی کامل فرو رفت!
نگاهم کرد:
-تو کجا رفتی؟ نگران شدم!
با پوزخند گفتم:
-تو نگران شدنم بلدی؟!
بچه رو روی شونه هاش انداخت و اخم کرد:
 
  • پیشنهادات
  • .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    پوزخندی زد، اخم هام درهم شد:
    -ببین هارپر بهتره بدونی که جلوت کی نشسته پس از طفره رفتن و پوزخند تحویل من دادن دست بردار و برو سر اصل مطلب!
    صورتش رو بین دست هاش گرفت:
    -چرا دل آسا؟ چرا از من پنهون کردی؟ مگه قول ندادیم که هیچ رازی بینمون نباشه هر کی ندونه من خوب می دونم که تو کی هستی و چه فکر هایی تو سرته چون خودت باهام درد دل کردی یادت رفته؟ پس چرا بهم نگفتی که...!
    مکث کرد، سرم رو بلند کردم و آب دهنم رو به سختی قورت دادم، هارپر چی رو فهمیده بود؟!
    از جا بلند شد، باز هم عصبی شده بود و باز هم رعشه های بدنش!
    -حرفت رو زودتر تموم کن، هم من و هم خودت رو خلاص کن!
    -چرا بهم نگفتی که سریتا خلافکاره هـــــان؟!
    لرزه ای خفیف به تنم نشست، من فقط نمی خواستم که هارپر رو ناراحت کنم!
    سرم رو به زیر انداختم که جلوی پام ایستاد:
    -جواب بده دل آسا بگو که نمی دونستی، نذار به این باور برسم که نباید به تو اعتماد می کردم!
    تند بلند شدم:
    -نه این جوری نیست که تو فکر می کنی، من نمی خواستم دلت بشکنه هارپر بخدا قصدم فقط همین بود!
    اشک هاش پشت سر هم روی گونه هاش ریختن، چشم هام رو بستم:
    -می دونستم که آخرش یه روز این حقیقت رو می فهمی اما دلم نمی خواست این رو از زبون من بشنوی و ازم متنفر بشی باور کن نمی خواستم عذاب کشیدنت رو ببینم وگرنه قصدی جز این نداشتم!
    -ولی الان داری خورد شدنم رو می بینی!
    -من دوستتم مگه خودت نگفتی مثل خواهر بهم علاقه داری؟ پس از من خجالت نکش و هر چقدر دوست داری گریه کن و خودت رو تخلیه کن!
    -باور نمی کنم که از ناحیه عشقم ضربه خوردم واقعا تعجب می کنم چطوری نشناختمش!
    سکوت کردم، ادامه داد:
    -دل آسا برای چی باهاش کار می کنی ؟!

    خدای من... هارپر تموم این ها رو از کجا خبر داشت؟

    -مجبورم، وقتی برای اولین بار توی عمارت پدر دیدمش اون قدر تعجب کردم که نمی تونی تصور کنی اما بعد از اون وقتی فهمیدم ماهیت اصلیش چیه ازش متنفر شدم و برای تو غصه خوردم که اولین تجربه ات با عشق و دوست داشتن به بن بست ختم شده بدون این که سرانجامی داشته باشه ولی هر چقدر که سعی کردم بیام و بهت بگم با چه کثافتی در ارتباطی نتونستم، نخواستم این خبر بد رو من بهت بدم!
    روی مبل افتاد و صدای جیغ هاش سکوت سهمگین سالن رو شکست، هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که هارپر یک روز برای یه پسر گریه کنه و حالا می دیدم که نه تنها گریه می کنه بلکه روانی شده انگار!
    توی اون لحظه مستأصل شده بودم، واقعا نمی دونستم چی کار کنم یه آن به یاد ویلی افتادم و تند موبایلم رو بیرون آوردم و شماره اش رو گرفتم:
    -الو ویلیام!
    -چی شده مادمازل؟ اتفاقی افتاده؟!
    -دکتر خانوادگی مون رو خبر کن و بیارش استودیو حال هارپر اصلا خوب نیست بجنب!
    گوشی رو قطع کردم، هارپر از بس جیغ کشیده بود روی مبل تقریبا از حال رفته بود، با دلهره مدام طول سالن رو راه می رفتم و به سریتا لعنت می فرستادم!
    چند دقیقه بعد صدای جیغ لاستیک های ماشینی، بهم فهموند که به احتمال زیاد ویلیام رسیده و لبخند محوی روی صورتم نشست!
    دکتر سراسیمه داخل شد، تعظیمی کرد و من سری تکون دادم، مشغول معاینه شد که ویلیام آبمیوه ای رو به سمتم گرفت:
    -این رو بخور تا توام غش نکنی بمونی رو دستم!
    سریع آبمیوه رو خوردم و کنار دکتر ایستادم، با کمک ویلیام به هارپر سرم وصل کردن و دکتر چندین دارو واسش نوشت و به ویلی داد تا بره و تهیه کنه!
    موهام رو باز کردم و بهشون چنگ زدم، کلافه بودم و دلم می خواست بدونم که کی خبرها رو به هارپر رسونده!
    -مادمازل؟!
    با صدای دکتر نگاهم رو به چشم هاش دوختم:
    -بله؟
    -می خواهید معالجه تون کنم؟ شاید حالتون خوب نباشه!
    -نه دکتر خوبم ممنون، حال هارپر چطوره؟!
    کنارم روی مبل نشست:
    -حمله ی عصبی بهش وارد شده و حال روحیش رو بهم ریخته، چند تا آمپول آرام بخش درون سرم ریختم تا آرومش کنه و قرص هم براش نوشتم که بهتره سر ساعت همه رو مصرف کنه تا دچار یک حمله دیگه نشه و البته اگر بتونه مسافرت بره برای حالش خیلی خوبه جز این حرفی ندارم.
    -متشکرم لطف کردین که اومدین!
    -خواهش می کنم وظیفه اس مادمازل!
    پس از بوسیدن دستم نگاه عمیقی بهم انداخت و رفت.
    نگاهی به هارپر که توی خواب عمیقی فرو رفته بود انداختم و منتظر اومدن ویلیام شدم!
    ×××
    شربت گیلاس رو یک بار دیگه مزه کردم تا مطمئن بشم که همه چیزش به اندازه اس!
    خب مسلمه که من از این جور چیزها سر در نمی آوردم چون نه زیاد آشپزی بلد بودم و نه هیچ موقع برای خودم شربت درست کرده بودم همیشه فقط دستور داده بودم و امیلی برام فراهم کرده بود!
    روبروش روی مبل نشستم و لیوان رو به سمتش گرفتم:
    -این رو بخور حالت رو بهتر می کنه!
    پام رو روی اون پام انداختم که لیوان رو گرفت و جرعه ای ازش خورد:
    -دل آسا برو عمارتتون، می دونم که فقط از روی احساس دوستی و خواهری این جا پیش من موندی وگرنه تو کلی کار داری و از این که تو خونه حبست کنن بیزاری این جوری احساس خفت می کنم تو رو خدا برو!
    اخم کردم:
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    -انگار یادت رفته من کی هستم، خیال کردی نفهمیدم که از نزدیک شدن به هارپر یه قصد و هدف شوم داشتی؟ وگرنه تو بی وجدان تر از اونی هستی که دختری رو دوست داشته باشی یا توی اون قلب تاریکت عشق رو پرورش بدی خیال نکن چون احساساتم رو توی نطفه خفه کردم چیزی هم از احساسات نمی فهمم توی نگاه تو به هارپر فقط مثل شکارچی می موند که اون رو هدف قرار داده تا به صیدش دسترسی پیدا کنه!
    به وضوح جا خورده بود که ادامه دادم:
    -فقط نتونستم بفهمم هدفت چی بوده که اونم خودت باید بگی وگرنه می رم پیش پدر و می گم که از باندش بندازتت بیرون!
    -من هدفی نداشتم توام بهتره کمتر برای خودت خیال پردازی کنی!
    قدم هام رو تندتر کردم و بلند گفتم:
    -دیر یا زود می فهمم اونوقت متوجه می شی که دل آسا محاله اشتباه کنه!
    با رسیدن به پیست مخصوص اسکیت ایستادم، لبخند محوی روی لب هام نشست!
    این جا رو دوست داشتم چون از معدود جاهایی بود که باعث می شد آرامش خیال پیدا کنم.
    انگار که اینجا واقعا از خود بی خود می شدم و دلم میخواست فقط با اسکیت روی یخ های مصنوعی پیست برقصم یا این که بازی کنم!
    ویلیام همیشه توی این مورد بیش از بقیه کارهام تحسینم می کرد و بهم می گفت که من موقع بازی اسکیت خودمم نمی فهمم ولی شاهکار خلق می کنم، همیشه همراهم میومد و بازیم رو تماشا می کرد اما امشب چون سریتا باهام قرار داشت مجبور شده بود نیاد!
    منظورش از این که توی برایانت با سریتا قرار بذارم هم همین بود می خواست به سریتا نشون بده من توی هر چیزی سررشته دارم و فقط او نیست که خاصه!
    اسکیت هام رو از کیف مخصوص در آوردم!
    اسکیت هایی کاملا خاص به رنگ صورتی.
    به نحوی که همیشه از پدر برای خریدشون تشکر می کردم و انگار که من رو به بچه گی هام می بردن!
    پوشیدم شون و خودم رو روی یخ ها رها کردم، بیشتر مردم نیویورک عاشق این بازی بودن اما خب از یادگیریش بی نصیب مونده بودن و برای همین هم فقط به نگاه کردن به افرادی که روی یخ ها شناور بودن اکتفا می کردن!
    نورهای قشنگ و رنگارنگی که اطراف پیست رو روشن کرده بودن مدام تغییر رنگ می دادن و این باعث می شد من انرژی مضاعف بگیرم.
    پسر و دخترهای جوونی که مشخص بود با هم دوستن تک به تک یا گاهی دو نفره با هم وارد پیست می شدن و مشغول بازی!
    آهنگ ملایمی از اسپیکر گروه پسرهایی که خارج از پیست بودن پخش می شد و من رو توی خلصه ای از آرامش بیشتر فرو می برد!
    حرکاتم مثل رقـ*ـص بود انگار که از روی زمین جدا شده بودم و بین ابرها می رقصیدم.
    نیم ساعت بی وقفه با اسکیت روی یخ سر خوردم و گذر زمان رو حس نکردم، چشم هام رو بسته بودم و می چرخیدم که حس کردم کسی کمرم رو بین دست هاش گرفت و چرخشم رو متوقف کرد و این بار من رو بلند کرد و خودش شروع کرد به چرخیدن!
    حالا من روی دست هاش بودم و پاهام کاملا از زمین فاصله گرفته بود، اون آروم و ملایم چرخ می خورد و صدای مشتاق پسر دخترها من رو متعجب می کرد.
    هنوز چشم هام بسته بود اما کنجکاو بودم ببینم کسی که به خودش اجازه داده به من نزدیک بشه و تونسته این قدر خوب حفظ تعادل کنه و من رو روی دست هاش نگه داره کیه اما فعلا دلم نمی خواست چشم هام رو باز کنم.
    کمی که گذشت من رو آروم روی یخ ها گذاشت و این بار دست هام رو گرفت و مجبورم کرد که باهاش همراهی کنم، چشم هام رو باز کردم و همراهش به رقـ*ـص در اومدم و او کسی نبود جز...!
    سریتا!
    اخم خاصی روی صورتش بود و با مهارت عجیبی من رو تکون می داد و خودش رو باهام هماهنگ می کرد، می شد گفت رقـ*ـص تانگو رو روی یخ به نمایش در آورده بودیم اما هر دو کاملا حرفه ای عمل می کردیم!
    با خودم فکر کردم ویلیام اشتباه کرد که خیال کرده بود فقط من روی یخ خوب می رقصم کجاست که این رقـ*ـص دو نفره رو ببینه؟!
    خودم رو کشیدم کنار و ازش دور شدم، اون هم یه نگاه عمیق بهم انداخت و خودش شروع کرد به انجام حرکات نمایشی.
    شاید خواست با این کار به من و ویلیام بفهمونه که دنیا فقط مال ما نیست!
    از پیست بیرون اومدم، می تونستم به جرات بگم که هنوز هم گرمای دست هاش رو روی کمرم حس می کردم.
    چه احساسی داشتم رو واقعا نمی دونم ولی دلم می خواست هر چه زودتر از اون مکان دور بشم و برم جایی که بتونم چند تا نفس عمیق بشم بدون وجود مزاحم.
    کفش ها رو توی کیف جا دادم و به راه افتادم، صدای تشویق دخترا که مشخص بود از دیدن حرکات سریتا به وجد اومده بودن سکوت پارک رو شکسته بود و من ناراضی بودم از این همه پیشرفت سریتا!
    خودم رو سریعا به ماشینم رسوندم و کفش ها رو روی صندلی جلو پرت کردم.
    بهترین مکانی که الان می تونستم برم ویلایی بود که اون بچه رو زندونی کرده بودیم، هم می تونستم یه سری به اون بچه بزنم و هم کمی استراحت کنم.
    راه ویلا رو در پیش گرفتم و گوشیم رو گذاشتم روی حالت پرواز!
    ×××
    کسی جلوی ویلا نبود، دسته کلیدم رو از جیبم بیرون آوردم و در رو آروم باز کردم، دو ظرف غذایی که بین راه گرفته بودم رو روی کانتر گذاشتم و آروم کلید برق رو فشردم!
    همه ویلا غرق در نور شد، پرستار بچه یه گوشه روی کاناپه غرق در خواب بود و بچه با رنگ و رویی پریده گوشه تختش مچاله شده بود و با چشم های معصومش من رو نگاه می کرد!
    سری از روی تاسف تکون دادم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم، یه لیوان شربت درست کردم و سریع خودم رو به بچه رسوندم، شربت رو بهش دادم که ازم گرفت و منتظر نگاهم کرد:
    -تا آخرش رو می خوری تا من تکلیف این پرستار بی مسئولیت رو روشن کنم!
    از صورت بی رنگش می شد فهمید که چند وعده اس که غذا نخورده، احساس می کردم فشارش به شدت پایین اومده پس این شربت می تونست کمی حالش رو بهتر کنه.
    به حرفم گوش داد و شربت رو لاجرعه سر کشید.
    وقتی خیالم از بچه راحت شد خودم رو به پرستار رسوندم و لگد محکمی به پاش زدم که غلت خورد و از جا پرید!
    با وحشت به چشم هام زل زد:
    -دل آسا خانوم...!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا