رمان خنجری از جنس دل آسا | مهدیه مومنی .Mahdieh کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,565
امتیاز واکنش
23,200
امتیاز
792
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
-واه، آترون که گفت توی پارتی همراه آناهیتا رفته بودی و عادی هم بودی پس دیگه چته؟!
-خب آره ولی...!
-دیگه ولی و اما نداره راحت باش، بیا بریم.
دستم رو کشید و من با پوفی که کشیدم سعی کردم بازم عادی جلوه کنم.
با ورود به سالن متوجه حضور مهمانان زیادی شدم که اطراف سالن رو پر کرده بودن و محو تزئینات سالن شده بودن!
خب مشخص بود، سالن به طرز خارجی و مدل خاصی تزئین شده بود پس باید هم براشون سوال می شد که چه کسی این همه ایده عالی به خرج داده برای این جشن!
ثمینا با غرور بازوم رو فشرد:
-همه می خوان بدونن سالنی که به این همه زیبایی می درخشه کار کیه!
لبخند محوی زدم، خب کیه که از تعریف کردن بدش بیاد؟!
کم کم مهمانی به اوج خودش می رسید، پسرا هم اومدن و هر کس مشغول صحبت با همسر خودش شد و آترون اومد سمت من:
-سلام، حالت چطوره دل آسا؟
-سلام، خوبم مرسی، خسته نباشی!
-اوه این رو من باید به تو می گفتم پرنسس، همه جا خیلی زیبا شده تو تونستی با اندک لوازمی که در اختیارت گذاشتن بهترین ها رو آماده کنی، واقعا بهت تبریک می گم چون توی هر چیزی حرف اول رو می زنی و تجربه داری!
-خب بهتره بگیم همه ی این ها از عنایات پدره بالاخره مشهور بودن و ثروتمند بودن اون هم توی نیویورک خالی از لطف نیست!
-حق با توئه!
-چرا فاتح و دلارام نمیان؟
-نزدیکه برسن، فاتح تا دیر وقت سرکارش بود برای همین طول کشیده!
-خب دلارام که خودش ماشین داره چرا منتظر فاتح مونده؟
-وای دل آسا از تو بعیده این سوالات، خب معلومه باید هر دو با هم بیان تا فاتح موقع سوپرایز شدن دلارام پیشش باشه و خوشحالی‌شون رو با هم تقسیم کنن!
پوفی کشیدم:
-خب آره درسته من چون خودم رو از بند احساسات آزاد کردم، اینه که این جور مسائل تو ذهنم نمی مونن!
سکوتی که به طور ناگهانی بینمون رخ داد باعث شد نگاهم رو خیره کنم توی چشم های مغموم آترون!
خیلی خوب متوجه بودم که از حرف های من رنج می بره وگرنه این ناراحت شدن یهویی از کجا اومده بود؟!
با رسیدن فاتح و دلارام خداروشکر منم از نگاه کردن به چشم های مغموم آترون راحت شدم و خودم رو به نزدیکی در ورودی رسوندم تا شاهد خوشحالی دلارام باشم.
اقوام دلارام مدام در گوش یک دیگر پچ پچ می کردن و من متوجه نگاه های حسرت آلود بعضی از دخترهای موجود در سالن نسبت به دلارام می شدم!
با ورودشون گل ها روی سرشون ریخته شد و فاتح با بهت به سالن غرق در تزئینات نگاه کرد و بعد از اون نمی دونم چطوری متوج شد ایده از سمت من بوده چون بلافاصله نگاهش رو به من دوخت و چشم هاش غرق در تحسین بود!
میون هلهله های جمع که نمی دونم چی می گفتن که صداشون اینجوری می شد فاتح دلارام رو بوسید و کنار گوشش یه چیزهایی رو زمزمه کرد که دلارام بلند خندید و صورت فاتح رو بوسید.
بعد از نورافشانی همه روی صندلی ها قرار گرفتن و فاتح و دلارامم روی مبلی که اطرافش پر از بادکنک های رنگی بود نشستن.
خدمه ها مشغول پذیرای شدن و من به یک لیوان شربت اکتفا کردم و بعد از اون یه گوشه نشستم.
ثمینا زود یه آهنگ شاد گذاشت و مشغول رقـ*ـص شد که خیلی زود دخترا و پسرا بهش ملحق شدن و من با لبخند محوی بهشون نگاه می کردم.
آترون با بشقابی مملو از میوه های خرد شده کنارم نشست و تکه ای سیب جلوی دهنم گرفت:
-چرا هیچی نمی خوری؟!
تکه سیب رو خوردم و اطراف دهنم رو تمیز کردم:
-میل ندارم.
-ولی باید از دست من بخوری، دهنت رو باز کن!
میوه هایی که به سمتم گرفت رو خوردم که ژوان بهمون نزدیک شد و رو به من گفت:
-بیا باید واسمون برقصی!
بدون اعتراض همراهش به پیست رفتم و با پلی شدن آهنگ بعدی شروع به رقـ*ـص کردیم.
رقـ*ـص عادی کردم چون دلم نمی خواست بیش از این جلب توجه کنم.
تا همین جا هم آترون و دیگران برای تزئین سالن متحیر شده بودند دیگه نمی خواستم باز هم مثل آترون شخص دیگه ای رو به خودم وابسته کنم!
بعد از اینکه رقـ*ـص های تک نفره تموم شد وقت تانگو رسید، اولین زوج دلارام و فاتح بودن که به پیست رفتن و بعد از اون جوونای دیگه اطرافشون حلقه زدن.
گوشه ای خارج از دید بقیه نشستم، به خودم گفتم ممکنه آترون باز هم نتونه جلوی احساساتش رو بگیره و ازم تقاضای رقـ*ـص کنه برای همین اگر توی معرض دید نباشم خیلی بهتره!
نگاهم خیره به پیست بود که متوجه آترون شدم، از دخترا سراغم رو می گرفت و من از این که زودتر پیشگیری کرده بودم به خودم بالیدم!
پس از گذشت ساعاتی، کیک بزرگی که فاتح و ثمینا انتخاب و سفارش داده بودن رسید و خدمه ها پس از بریدنش توسط فاتح و دلارام، بین حضار پخش کردن.
بعد از کیک بلافاصله کادوها باز شدن، بعد از اون هم همگی حاضر شدیم و برای شام به رستوران خیلی بزرگ و مجللی رفتیم.
برای همه سفارش چلوکباب کوبیده داده بودن و وقتی آوردن واقعا از طعمش لـ*ـذت بردم.
آخر شب از همه تشکر کردم و خواستم همراه ثمینا برگردم آپارتمان اما آترون مانع شد و خواست خودش من رو برسونه آپارتمان!
توی دلم زمزمه کردم:
 
  • پیشنهادات
  • .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    -نه بابا دو سیب سنگینه، فقط نعناع!
    -نعناع خالی نه، نعناع پرتقال رو موافقم!
    اهورا میون خنده دست هاش رو بالا برد:
    -همه ی اینایی رو که گفتید دارم برید چاق کنید بکشید حالش رو ببرید!
    آناهیتا با ل*ب های آویزون رو بهم گفت:
    -ما آدم نبودیم؟ خب ما هم قلیون می کشیدیم ها!
    از جا بلند شدم:
    -غصه نخور الان می گم بهترش رو واسمون بیارن!
    به خدمتکار دستور دادم مشروبات رو بیاره، آناهیتا و دوست هاش با دیدن بطری ها سر شوق اومدن و آناهیتا خودش سرو کردن رو به عهده گرفت.
    ثمینا به خاطر راتین نخورد، بقیه خوردن و منم یکی دو پیک همراهیشون کردم که برفین بلند شد و فلشش رو از جیب جین خوشکلش بیرون آورد و گرفت سمتم:
    -می خوام واستون عربی برقصم پاشو این رو وصل کن!
    با جیغ دخترا، به سمت ضبط رفتم که ثمینا شال ک*م*رش رو براش بست و من صدای ضبط رو بالا بردم، حرکات قشنگ برفین با اون هیکل بی نقصش همه رو به وجد آورده بود.
    کمی که گذشت دوست آناهیتا هم بهش اضافه شد و با هم می ر*ق*صیدن کمی هم که ا*ل*کل اثر کرده بود و خلاصه توی جو بودن!
    براشون دست می زدیم که آهنگ تموم شد و بعدش یه آهنگ معمولی اومد و همه ریختن وسط.
    از بس هلهله کرده بودن راتین ترسیده و گریه کنان به پام چسبیده بود، خم شدم بغلش کردم و کنار گوشش زمزمه کردم:
    -عزیزم نترس اونا دارن می رقصن نیازی نیست که وحشت زده بشی!
    کمی بعد ساکت شد، بالاخره مردا هم اومدن داخل و بختیار از همون بدو ورود شروع کرد به ر*ق*صیدن.
    انقدر حرکاتش بامزه بود که به سختی می تونستم جلوی خنده هام رو بگیرم!
    بعد از اون ر*ق*ص های دونفره شروع شد و این بار نتونستم از دست آترون فرار کنم و ازم درخواست کرد منم قبول کردم.
    بنفشه پیشنهاد یه آهنگ نسبتا تند رو داد که دردسرساز نام داشت و خواننده اش هم ایوان بند بود که اولش ر*ق*صیدن واسم سخت بود چون عادت داشتم با آهنگ های غربی برقصم ولی کم کم عادی شد!
    رقصیدیم و دخترا هم خودشون رو کشتن از بس جیغ کشیدن.
    بعد از اون آناهیتا و اهورا ر*ق*صیدن، بنفشه و بابک هم ر*ق*صیدن ولی بقیه نه.
    بعد از اون اهورا زنگ زد و برای همه پیتزا سفارش داد.
    اون شب واقعا یک شب به یاد موندنی و خوب بود که خاطره شد.
    ساعت یک بامداد بود که همه باز هم بغلم کردن و با هم وداع کردیم.
    با رفتن شون منم به تخت خوابم رفتم و با خودم زمزمه کردم:
    -این مسافرت اگرچه اجباری بود اما لااقل باعث شد مدتی رو شاد زندگی کنم و خود واقعیم باشم!
    ×××
    خسته و کلافه جلوی عمارت ایستادم، ویلیام با لبخند گرمش مشتاقانه جلوم خم شد:
    -وای ببین کی اومده!
    ایستاد و چشمک زد:
    -مادمازل دل آسا شهیادی!
    -حوصله ات رو ندارم ویلی، یالا بذار برم داخل!
    از جلوی راهم کنار رفت و دستور داد چمدون هام رو ببرن بالا، جلوتر راه افتادم که گفت:
    -جناب شهیادی بزرگ بی صبرانه منتظر ورودت هست!
    چشم هام رو ریز کردم:
    -اتفاقی که نیفتاده؟!
    -نه نگران نباش، بالاخره پنج ماه ازش دور بودی می خواد ببینه تنها دخترش رو!
    -زیادی حرف می زنی!
    خندید، وارد سالن شدیم که امیلی بهم خوش آمد گفت و راهنماییم کرد انگار که خودم بلد نیستم!
    پدر و در کنارش مامان و در کنارشون سریتا منتظر ورودم روی کاناپه ها لم داده بودن، با ورودم اولین نفر که با گریه خودش رو توی آغوشم انداخت، مامان بود!
    مادر بیچاره ام!
    آه عمیقم رو توی س*ی*نه خفه کردم و تنها به یک ب*و*س کوتاه روی موهای تازه رنگ شده اش اکتفا کردم که با بغض غلیظی من رو به خودش فشرد:
    -عزیزدلم، یکی یدونه ام چرا این همه وقت تنهام گذاشتی؟!
    پدر با عصبانیت مامان رو کشید عقب:
    -نرفته بوده که بمیره رفته عشق و حال و ل*ذت از زندگی، این همه ساله نتونستم تو رو از بند این احساسات احمقانه ات رها کنم!
    چیزی توی دلم شکست، پدر اصلا بویی از احساس پدرانه بـرده بود؟!
    مامان نگاه عمیقی بهم انداخت و زود سالن رو ترک کرد، طبق معمول رفت تا توی تنهایی هاش بسوزه و بسازه!
    پدر دستش رو به سمتم گرفت:
    -ورودت گلباران!
    خم شدم، خب مشخص بود باید دستش رو می ب*و*سیدم چون این برای پدر یعنی این که من دست پرورده اتم و هرچی دارم از توئه اما من هرچی که داشتم اول از خدا بود و بعدشم از زرنگ بودن خودم!
    ب*وسه ی سردی به دستش زدم که دستش رو روی شونه ام گذاشت:
    -امروز رو کامل استراحت کن، از فردا باید بری دنبال کارهای عقب مونده ات!
    -بله.
    از سالن که بیرون رفت دستم رو مشت کردم و زمزمه کردم:
    -لعنتی!
    -خوش اومدی مادمازل!
    اخم هام بیش از پیش درهم شد، نگاهی به چهره ی خونسردش انداختم و تازه متوجه حضورش شده بودم:
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    -تا ندونم و نفهمم که چی توی سرت می گذره باهات کار نمی کنم، من حتی یک درصد هم بهت اعتماد ندارم!
    -من نیازی ندارم به تو، تو این مدت که ایران بودی خودم به تنهایی تونستم همه کارها رو انجام بدم اونی که اصرار داره به این همراهی، پدرته برو اون رو راضی کن تا منم از شر تو راحت بشم!
    با خشم نگاهش کردم، دست هام رو درهم قفل کردم و پس از کمی مکث گفتم:
    -آره باید صحبت کنم باهاش، الان می ریم روی این نقشه کار می کنیم بعد از این که کارم تموم شد می رم و صحبت می کنم!
    -خب چرا؟ تو که دلت نمی خواد با من کار کنی دیگه چه نیازی به تمرینات هست؟!
    سوار ماشین شدم و در همون حال گفتم:
    -شاید می خوام قابلیت هات رو شناسایی کنم ببینم چند مرده حلاجی!
    تند سوار شد و با اخم گفت:
    -انگار من رو خیلی دست کم گرفتی مادمازل، اما نه مطمئن باش من اون قدر زرنگ هستم که رو دست تو بزنم!
    پوزخندی زدم:
    -آره خب زرنگی، وگرنه که نمی تونستی اعتماد کیان شهیادی رو به خودت جلب کنی!
    -این زرنگی نیست، حقیقتیه که کیان شهیادی تو وجود من کشفش کرده!
    بی حوصله دست هام رو تکون دادم:
    -من مثل تو نمی خوام با کلمات بازی کنم، همه ی این جمله رو که گفتی تو همین یه کلمه ای خلاصه می شه که من گفتم!
    نگاهی بهم انداخت و پاش رو روی پدال گاز فشرد.

    جلوی ویلای نقلی و شیکی خارج از شهر ایستاد، پیاده شدیم، پرسیدم:
    -این جا کجاست؟!
    شونه هاش رو بالا انداخت:
    -جایی که قراره بچه رو توش نگه داری کنیم تا موقعی که جناب شهیادی به آرزوش برسه!
    حرفی نزدم، با هم وارد شدیم و سریتا چراغ ها و شبرنگ ها رو روشن کرد چون فضای ویلا به دلیل کمبود نور خورشید تاریک بود.
    پرده های قهوه ای رنگ سرتا سر شیشه ها رو گرفته بود و نور نمی تونست به داخل سالن بیاد!
    به سمت مبل های کرم رنگ رفتم و دستی به روشون کشیدم:
    -این جا واسه کسی هست؟!
    سریتا در حالی که قهوه جوش رو به برق می زد گفت:
    -نه، همین جوری مونده بود که یک هفته پیش پدرت دستور داد کارگر بیارم و این جا رو تمیز کنن و یخچال رو هم پر کنن، قراره یه خدمتکار هم بیاره تا از بچه نگه داری کنه!
    -پدر چرا به وجود این بچه نیاز داره؟!
    -چون یکی از سرمایه گذاران روی اعضای بدن تهدیدش کرده، انگار با هم دچار خصومت شدن و بحثشون شده واسه همینم پدرت به این نحو می خواد حق سکوت بگیره و اون رو توی تنگنا قرار بده!
    زمزمه کردم:
    -کثافتا!
    چشم هاش رو تنگ کرد:
    -چیزی گفتی؟!
    نفس عمیقی کشیدم:
    -خب می تونیم با چیزهای دیگه تهدیدش کنیم، چرا یه طفل معصوم بی گـ ـناه رو آزار بدیم؟!
    روبروم ایستاد:
    -مثلا با چی تهدیدش کنیم؟ هر آدمی توی این دنیا نقطه ضعفی داره اونم نقطه ضعفش بچه اشه دیگه!
    -خب می تونیم زنش رو بگیریم!
    -آخه کسی که این همه کثیفه دلش به حال زنش می سوزه؟ تازه این زن پنجمشه فرقی براش نداره بود و نبودش به قول معروف می گـه این نشد یکی دیگه!
    -پس از کجا معلوم دلش برای بچه اش بسوزه؟!
    -چون اون مرد عقیمه، از چهار زن قبلی نتونسته صاحب بچه بشه خیلی هم به بچه ها علاقه داره و این موضوع اون رو ضعیف می کنه، حالا بعد از چندین سال لطف خدا شامل حالش شده و این بار بچه دار شده حالا به نظرت می تونه به راحتی ازش بگذره؟!
    چشم هام رو ریز کردم، بیش از حد زرنگ بود!
    -تو این اطلاعات رو برای پدر پیدا کردی؟!
    تک ابروش رو بالا انداخت:
    -چیه؟ بهم نمیاد؟!
    نفسم رو محکم فوت کردم بیرون، قهوه ها رو جلوم گذاشت و نشست:
    -این بار رو من درست کردم، دفعه بعدی نوبت توئه!
    دستم رو زدم روی میز:
    -تو انگار دوست داری با من بحث کنی انگار تنت می خاره!
    بلند زد زیر خنده:
    -باشه بابا عصبی نشو تو که عادت داری همه چیز رو حاضر و آماده بذارن جلوت نباید ازت انتظاری داشت!
    -خب پس خوبه که این رو فهمیدی!
    سکوت کردیم، قهوه هامون توی فضای سنگین سالن خورده شد و بعد از اون، سریتا نقشه رو روی میز باز کرد و اطرافش رو با چسب وصل به میز کرد تا بسته نشه.
    -خب از اول شروع می کنیم!
    نگاهی اجمالی به نقشه انداخت و گفت:
    -باید اول بریم و مدرسه اش رو پیدا کنیم، از اون جا بدزدیمش!
    لب هام رو جمع کردم:
    -فکر نمی کنی این ایده تو خیلی کلیشه ای و تکراری شده؟!
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    با لحن مسخره ای گفت:
    -عه؟ خب حالا شما ایده بده خانوم مدرن و امروزی!
    به سختی جلوی خنده ام رو گرفتم و انگشتم رو کشیدم رو بازوم:
    -ببین به نظر من بهتره شبونه حمله کنیم به ویلاشون و از توی خواب بدزدیمش این جوری بهتره!
    اخم هاش درهم شد، نگاهش به بازوم بود که انگشتم نوازش گونه روش کشیده می شد نمی دونم چش شد که یه آن بلند شد و پشت بهم ایستاد!
    دستش رو توی موهای ل*خ*ت ش کشید و زمزمه وار گفت:
    -نکن دل آسا!
    با تعجب به این کارهاش نگاه می کردم که به سمت سرویس رفت و در رو پشت سرش بست.
    دهنم رو کج کردم:
    -دیوانه!
    از جا بلند شدم و فنجون های قهوه رو توی آشپزخونه گذاشتم و یه لیوان آب سرد خوردم که بیرون اومد.
    نگاهمون با هم تلاقی کرد، جلوش ایستادم:
    -چی شد کاراگاه؟ از فیلسوف بازی دست کشیدی یهو یه جوری شدی!
    لب هاش رو گاز گرفت، لب هاش یه جور خاصی بود یه رنگ که انگار بین قرمز و صورتی بود انگار که رژ لب بهشون پاشیده باشی ولی خب طبیعی بود!
    به سمت مبل رفت و گفت:
    -خب بهتره به کارمون ادامه بدیم!
    روبروش ایستادم:
    -من که ایده ام رو دادم حالا بستگی داره بخوای ردش کنی یا قبول کنی!
    -اما ایده من خیلی راحت تر و بهتره، واسه چی این همه خطر رو به جون بخریم وقتی می تونیم راحت از جلوی مدرسه برش داریم؟ نباید که لقمه رو دور سر بچرخونی باید تند بگیری و قورتش بدی!
    دست هام رو روی سـ*ـینه درهم قفل کردم:
    -باشه امتحان می کنیم، ولی من مطمئنم که پدرش حتما براش راننده شخصی گرفته و البته بادیگارد هم گذاشته!
    خندید:
    -انگار زیاد فیلم جنگی و هیجانی می بینی ها دختر، این چیزهایی رو که تو گفتی واسه رئیس جمهور میذارن نه یک بچه معمولی!
    -اون معمولی نیست خودت گفتی بعد از چند سال بچه دار شده پس دست کمش نمی گیره!
    از جا بلند شد:
    -به قول تو امتحان می کنیم ببینیم همون قدر که تو می گی ارزش واسش قائل شده یا این که ولش کرده به حال خودش!
    سرم رو تکون دادم:
    -حله!
    از ویلا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم، راه افتاد وگفت:
    -کی بریم جلو مدرسه اش؟
    کمربندم رو بستم:
    -باید اول به ویلی بگم آدرسش رو پیدا کنه احتمالا فردا ظهر می تونیم بریم سراغش!
    -چرا ویلیام؟ خب خودم پیدا می کنم!
    -ویلیام تخصصش همینه، تو شاید حالا حالاها نتونی پیدا کنی پدر رو هم که می شناسی عجله داره.
    حرفی نزد، وقتی رسیدیم جلوی در نگه داشت:
    -فردا ساعت چند ببینمت؟
    -ساعتش رو خودم خبرت می دم و البته آدرسم تا شب پیدا می شه برات می فرستم.
    -باشه.
    پیاده شدم و او رفت.
    وارد عمارت شدم و لبخند محوی زدم!
    ×××
    -مادمازل؟!
    به سمت ویلیام برگشتم و منتظر نگاهش کردم، بازوم رو بوسید و با نگاه پر از محبت همیشگیش نسبت بهم گفت:
    -آدرس رو پیدا کردم، همون جور که خواسته بودی!
    نگاهی به ساعتم انداختم و انگشت شصتم رو به سمتش گرفتم:
    -ایول به تو، می دونی که باید این بچه پررو رو از رو ببرم، خیلی ادعاش می شه!
    خندید:
    -منظورت سریتاس؟
    -آره دیگه.
    -خب البته از حق نگذریم تعریفی هم هست، وقتی تو ایران بودی به تنهایی بار تموم مسئولیت های پدرتون رو به عهده گرفته بود و از پسشون به خوبی بر میومد.
    -الان که دیگه خودم هستم!
    -و این عالیه!
    -ویلیام؟
    -بله؟
    -به نظرت پدر می خواد با این بچه چی کار کنه؟!
    ناراحت نگاهش رو از صورتم گرفت:
    -نمی دونم فقط خدا کنه پدرش زودتر تسلیم بشه تا برای اذیت کردن پدره، بچه رو مجازات نکنن!
    چشم هام رو تنگ کردم:
    -یعنی چی کارش کنن؟!
    -شنیدم که کیان خان داشت پشت تلفن به یک نفر می گفت اگر پدرش تسلیم نشد و به لجبازی هاش ادامه داد یه دست بچه رو قطع می کنن و براش می فرستن!
    چشم هام رو روی هم فشار دادم، حالم منقلب شده بود و ناخودآگاه به یاد راتین افتادم وقتی توی بغلم دست و پا می زد و صدای خنده هاش باعث خوشحالی ثمینا می شد!
    -با هر کاری موافقم جز این یکی!
    -می دونم خیلی بچه ها رو دوست داری دل آسا!
    -نمی شه نقشه پدر رو بهم بزنیم یا این که اون رو عوض کنیم؟!
    -نه غیر ممکنه چون سریتا خیلی بد پیله اس محاله بشه دورش زد!
    -اما ما تونستیم مایکل رو فراری بدیم!
    -اون موقع سریتا نبود دل آسا!
    پوفی کشیدم:
    -واقعا نمی فهمم یهو از کجا سر و کله این آدم پیدا شد اونم در کنار تنها دوستم!
    -واقعا برای هارپر ناراحت شدم ولی خب اونم نباید به همین زودی اعتماد می کرد باید خوب طرفش رو آزمایش می کرد تا ببینه لایق دل بستن هست یا نه!
    -نمی دونم، چون این حس رو تجربه نکردم نمی تونم قضاوت کنم!
    -گاهی وقتا واقعا خیلی خوبه!
    -چی خوبه؟!
    -این که بتونی دل نبندی!
    نگاهم رو به چشم هاش دوختم که آهی کشید و تنهام گذاشت!
    ×××
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا