رمان خنجری از جنس دل آسا | مهدیه مومنی .Mahdieh کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,565
امتیاز واکنش
23,200
امتیاز
792
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
پوزخندی زدم، به قول مامانم "شتر از خار بدش میاد جلو راهش سبز می شه!".
از جا بلند شدم و با کمی فاصله در کنار سریتا نشستم، پدر مجدد سکوت رو شکست:
-خب حین خوردن شکلاتمون صحبت هم می کنیم!
دستم رو جلو بردم و ظرفی رو برداشتم، سریتا هم بعد از تکرار عمل من، با خوشرویی رو به پدر گفت:
-متاسفانه دل آسا خانوم به من گفتن که بهتره برای این که کسی توی پول شویی کردن بهم شک نکنه یک دختر با خودم همراه کنم منم طی این مدت دنبالش بودم اما متاسفانه شخصی که بتونم بهش اعتماد کنم پیدا نکردم اومدم که همین رو به عرضتون برسونم!
پدر متفکرانه به پاهای من که مدام تکون می خوردن خیره شده بود، امیدوار بودم که پدر عذرش رو بخواد و من راحت بشم اما صدای پدر خط بطلان کشید روی افکار من!
-اشکال نداره، دل آسا بیکاره و می تونه توی این سفر همراهیت کنه اما تو که هارپر رو داری چرا اون رو با خودت نمی بری؟!
سریتا با عجله گفت:
-نه نه لطفا نذارید هارپر متوجه بشه که شغل اصلی من چیه چون اون یک دختر احساساتی و ضعیفه، دلم نمی خواد بهش لطمه ای وارد بشه اما...!
مکثش با نگاه کردن به من و ابرو برام بالا انداختن مجدد شکسته شد:
-می تونم روی این که ایشون رو باهام بفرستید فکر کنم!

بیشعور هنوز می گـه فکر کنم!
اصلا من دلم نمی خواد با تو بیام حالا تو فکر کنی؟!
زود از جا بلند شدم و نگاه پدر به همراهم به بالا کشیده شد:
-متاسفانه من توی نیویورک کار دارم و نمی تونم ایشون رو همراهی کنم ولی قول می دم تا روزی که بخوان برن یکی رو که قابل اعتماد باشه پیدا کنم و همراه ایشون بفرستم!
سریتا به وضوح وا رفت ولی پدر با خوشحالی گفت:
-این عالیه دل آسا، پس منتظر خبرت می مونم!
-حتما، الانم خسته ام می رم که کمی استراحت کنم!
-برو عزیزدلم.
تند از اون اتاق فرار کردم و با خودم زمزمه کردم:
"فکر کردی از من زرنگ تری سریتا خان؟ خودم بلدم چطوری بزنمت زمین!".
×××
با کمک ویلیام دختری رو که به شدت فقیر بود و نیازمند پول رو برای این کار در نظر گرفتم و با چند تهدید کوبنده بهش فهموندم که خیال فاش کردن چیزی به سرش نزنه و با این کار خودم رو از همراهی کردن سریتا راحت کردم!
پدر، با دیدن دختر با اطمینان قبولش کرد و سریتا با عصبانیتی غیرقابل کنترل دست هاش رو مشت کرد و من با لـ*ـذت به شکست‌ش زل زدم!
با رفتن سریتا و اون دختر سر منم خلوت شد و باز به سراغ آهنگ رفتم تا یک ملودی جدید بنوازم و روحم رو آروم کنم!
هارپر خیال می کرد که سریتا برای خوانندگی و کنسرت به شهر دیگه ای دعوت شده و اون قدر ساده بود که اصلا دنباله اش رو نمی گرفت و سریتا رو سین جیم نمی کرد!
کار پول شویی که به خوبی و بدون هیچ مشکلی انجام شد پدر ازم تشکر کرد و بهم افتخار کرد و من بیش از پیش مغرور شدم!
با برگشتن سریتا و اون دختر پول خیلی خوبی بهش دادم که کلی ازم تشکر کرد و برام دعا کرد!
خوشحال شدم که لااقل تونستم یک کار خوبی انجام بدم توی این همه کثیف کاری!
با بودن سریتا و اعتماد زیادی که پدر بهش کرده بود می تونستم به طور کلی بگم او رو به جای اهورا نشونده بود چون با رفتن اهورا همه مسئولیت ها افتاده بود به گردن من و شاید با این ترفند می خواست من رو کمی راحت تر بذاره اما من هنوز نتونسته بودم این سریتا رو باور کنم و برای همین هم به مدت یکماه براش محافظ گذاشتم تا مدام تعقیبش کنه و بهم خبرها رو بده ولی اون اصلا دست از پا خطا نمی کرد و بیشتر وقت خودش رو به جز مواقعی که توی ویلا بود، به هارپر و استودیوش اختصاص داده بود و هیچ گونه کار خلافی ازش ندیدم و متاسفانه روز به روز با کارهایی که انجام می داد پدر رو بیشتر شیفته خودش کرده بود و منم نمی تونستم اخراجش کنم مگه این که می کشتمش اینم که از توان من خارج بود!

سعی می کردم موقعیتی جور کنم و با هارپر در مورد سریتا و نقابی که برای او روی صورتش گذاشته بود صحبت کنم اما نمی تونستم شاهد شکستن غرور یک دختر باشم و حالم از این همه احساس بهم می خورد!
من باید محکم می بودم و وجدانم رو کنار می گذاشتم مثل تموم این سال ها ولی نمی شد!
هارپر کم تر میومد به استودیو و برای همین هم آتان لطیفه رو برای کمک به خودش آورده بود چون معتقد بود هارپر سر به هوا شده و همش در حال فرار از دستشه منم چون می دونستم هارپر داره توی باتلاقی پر از دروغ و ریا فرو می ره اعتراضی نکردم و گذاشتم که لااقل آزاد باشه و فشاری از جانب من بهش وارد نشه اما با تموم وجود از خدا می خواستم از ماجرا یه جوری با خبر بشه و تا زوده از سریتا دست بکشه.
اهورا مدام با آمریکا در تماس بود و به پدر خبر می داد که به کمک من نیاز داره و باید به اون جا برم اما پدر دلش نمی خواست من رو تنهایی بفرسته حالا چرا؟ نمی دونستم!
من هیچ حرفی نمی زدم و کلا هر کاری بهم می گفتن انجام می دادم، پدر کلافه بود و مونده بود بین دو راهی که چه تصمیمی بگیره و بالاخره اهورا تونست بهش غلبه کنه و یک روز بهم گفت که برام بلیط گرفته تا به ایران برم و شاید چند ماهی رو کنار اهورا بگذرونم منم با این که تمایلی به رفتن نداشتم اما اعتراض هم نمی شد بکنم برای همینم باز مجبور شدم کشورم رو ترک کنم و این در حالی بود که مامان هم شدیدا دلش می خواست باهام به ایران بیاد اما پدر سخت مخالفت کرد و من می فهمیدم که ترسش از اومدن مامان چیه، او نگران بود مبادا گذشته مامان و حال و هوای کشورش اون رو پایبند خودش بکنه و دیگه نتونه اون رو به آمریکا بیاره واسه همین هم مامان من رو با چشم های گریونش بدرقه کرد و من زمزمه کردم:
-کاش به جای من، می شد که تو بری مامان!
×××
-به اندازه ی اتاقت توی عمارت آمریکا بزرگ و دلباز نیست اما لااقل آرامش داره و دنج هست مگه نه؟!
چمدونم رو روی تخت انداختم، بی حوصله برگشتم و به چشم های اهورا خیره شدم:
-چرا من رو بیخودی کشوندی این جا؟ مگه نمی دونی که دلم نمی خواد پام رو توی این شهر بذارم؟
 
  • پیشنهادات
  • .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    -دل آسا جواب بده!
    -...!
    -باشه معذرت می خوام خوبه؟ حالا راضی شدی؟! نمی خواستم باهات بحث کنم، تو خودت جبهه گرفتی در مقابل من!
    نگاهم رو بهش دوختم:
    -درسته آترون، من جبهه گرفتم و الان هم اصلا پشیمون نیستم پس لطفا تنهام بذار!
    -اما نمی شه، چون من می خوام که با هم باشیم!
    تند برگشتم سمتش که دست هاش رو بلند کرد:
    -نه نه اشتباه نکن، منظورم اینه که با هم مدتی دوست باشیم فقط یه دوستی معمولی و ساده!
    می خواستم سریعا بگم نه، اما یه آن حرف های آناهیتا توی سرم پیچید:
    "یکم برای خودت خوش باش، my friend داشته باش امتحانش که ضرری نداره، تو خوشکلی و همه می خوان داشته باشن تو رو...!"
    دست هام رو توی هم گره کردم که سرش رو نزدیک تر آورد:
    -می دونم که به اندازه کافی جذابیت دارم که بخوای انتخابت باشم، پس چرا یکمی با هم خوش نگذرونیم؟ من حس خاصی نسبت بهت پیدا کردم توی همین دیدار اول، بذار کمی هم خوشی مال من باشه!
    -من تمایلی ندارم به داشتن هیچ گونه رابـ ـطه ای با جنس مخالف!
    -از بودن با من پشیمون نمی شی دل آسا، بذار کمی آرامش خیال داشته باشم!
    -من دارم برمی گردم نیویورک، بیخودی وابسته من نشو!
    -می دونم که به این زودی ها اهورا نمی ذاره تو برگردی پس نخواه که من رو از سرت باز کنی!
    -تو در حد من نیستی!
    با ناراحتی به چشم های وحشی‌م زل زد:
    -چی می خوای که ندارم؟!
    پوفی کشیدم، واقعا چی می خواستم؟!
    خب من حق انتخاب نداشتم، به قول پدر من یک زن بودم و با رفتارهای مردونه!
    پدر معتقد بود من نباید هیچ وقت به ازدواج فکر کنم پس منم نباید خودم رو درگیر رابـ ـطه ای می کردم تا مانعی مثل کیان شهیادی در میون بود!
    -متاسفم آترون من نمی تونم که رابـ ـطه ای داشته باشم چون من درسته یک زن هستم اما احساساتم رو کشتم و تو با من نمی تونی به جایی برسی!
    از جا بلند شدم تا از کنارش برم که جلوم ایستاد:
    -من تو رو همین جوری که هستی می خوام یکم باهام باش بعدش ترکم کن!
    -دست از سرم بردار خب؟!
    اخم هاش درهم تر شد و از جلوی راهم کنار رفت:
    -به دستت میارم باید برای یه مدت کوتاه هم که شده مال من باشی!
    پوزخندی زدم و ازش دور شدم، دعا کردم هرچه زودتر این مهمونی لعنتی تموم بشه تا برگردم به اتاقم و سکوت لـ*ـذت بخشش!

    جلوی استخر بزرگ گوشه باغ روی صندلی نشستم و پاهام رو دراز کردم، نفس عمیقی کشیدم، چقدر مسخره بود که اهورا حتی لحظه ای به نبودن منم فکر نکرده بود و حتی نبودنم رو احساس نکرده بود!
    -با یه پیک که حالت رو سر جاش بیاره موافقی؟!
    نگاهی به چهره ی خونسردش انداختم، صندلی کنارم رو انتخاب کرد و جام ها رو روی میز کوچولوی وسط دو صندلی قرار داد.
    نگاهش رو مثل من به آسمون دوخت:
    -تعجب می کنم چرا این همه با اهورا از هم دورید!
    مکثش باعث شد چشم هام رو ببندم، چقدر افکارمون بهم نزدیک بود!
    -اون اصلا یادش نیست توام حضور داری دل آسا!
    -برام مهم نیست!
    -اما اون باید نسبت به تو احساس مسئولیت کنه، تو هم خونشی، خواهرشی این همه بی تفاوتی دلیلش چی می تونه باشه؟!
    -خوشم نمیاد کسی توی مسائل خصوصی زندگیم سرک بکشه آترون!
    -می دونی که من سمجم، پس هرگز سعی نکن من رو از سرت باز کنی چون موفق نمی شی!
    -خیلی چیزها توی زندگی خصوصی هر آدمی هست که دلش نمی خواد کسی اون رو بدونه مثل راز... منم الان دقیقا همین حس رو دارم!
    خندید و ساکت شد.
    جام رو برداشتم و جرعه ای نوشیدم که گفت:
    -بیا با من بریم مسافرت!
    تک ابروم رو بالا انداختم:
    -با تو؟!
    لب هاش رو جمع کرد:
    -می دونی همین الان که داری با من صحبت می کنی چقدر دختر آرزو دارن جای تو باشن؟ نمونه اش همین ستایش... خودش رو یه مدت کشت تا با من باشه اما خب من هرکسی رو در حد خودم نمی بینم!
    -خب چی باعث شده فکر کنی من در حدتم؟!
    تکونی خورد و خندید:
    -یه مدلینگ و خواننده معروف مگه می شه در حد من نباشه؟ حتی تو چیزی فراتر از حد منی!
    تک ابروم رو بالا انداختم:
    -این اطلاعات از کجا بهت رسیده؟!
    -اهورا!
    -دوست ندارم اهورا اسرارم رو فاش کنه باید بهش گوشزد کنم!
    -خب من فرق می کنم دیگه!
    -چرا من متوجه فرقت با بقیه نمی شم پس؟!
    زل زد تو چشم های بی تفاوتم و اخم کرد:
    -چون با خودخواهی هات باعث می شی فرق من به چشمت نیاد!
    سکوت کردم که ادامه داد:
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    -با من باش، یکمم به خودت استراحت بده دل آسا!
    -نمی تونم، من خودم تنها نیستم پدر به من نیاز داره و باید برگردم!
    -از کجا می دونی؟ اگر به قول خودت پدرت بهت نیاز داشت که قبول نمی کرد در خواست اهورا رو مبنی بر اومدنت به ایران!
    اخم غلیظی که روی پیشونیم رو چین انداخت او رو به ادامه حرف های تلخش مصمم تر کرد:
    -شنیدم یکی جای تو و اهورا رو برای پدرت پر کرده، سریتا معرکه اس توی انجام کارهایی که تو قبلا انجام می دادی اون به خوبی بلده مهره رو کی و چطوری حرکت بده!
    با حرصی که اصلا دلم نمی خواست مشخص بشه دسته ی صندلی رو می فشردم و مچم درد عمیقی رو احساس می کرد ولی تنها راه خالی شدنم توی اون لحظه بود!
    -حالا چی می گی؟ با من همراه می شی یا هنوزم معتقدی پدرت بهت نیاز داره؟!
    نفس عمیقی کشیدم:
    -شاید به همین دلایلی که در مورد سریتا شمردی می خوام که برگردم، نمی خوام عرصه رو برای اون باز کنم تا راحت تر به اهدافش برسه!
    -خب بهتره که توام مجبور نیستی همه ی زندگیت رو به کار کردن بگذرونی این جوری با ایران و جاذبه های گردشگریش هم آشنا می شی مگه بده؟!
    -تو آدم رو تحـریـ*ک می کنی آترون!
    -مطمئن باش هر چیزی که می گم حقیقته!
    جوابی ندادم که دستم رو گرفت، نگاهم رو بهش دوختم:
    -پس موافقی دیگه؟!
    لبخند محوم اون رو به این باور رسوند که تونسته درونم نفوذ کنه اما کاملا اشتباه می کرد چون اون نتونسته بود من رو تحـریـ*ک کنه بلکه خودم نیاز داشتم به این استراحت، این که از اون پادگان نظامی پدر تموم بشم و کمی راحت زندگی کنم باعث می شد پیشنهاد آترون رو قبول کنم و توی این راه به یه راه بلد نیاز داشتم پس چه بادیگاردی بهتر از آترون که یک ایرانی اصیل بود؟!
    توی دلم قهقهه زدم و دستم رو از دست آترون به نرمی بیرون کشیدم و اجازه دادم با جشنی که توی دلش با خودش گرفته بود خوش باشه!

    ×××
    -اهورا من نیاز دارم به چند مدتی استراحت!
    اهورا خندید:
    -دختر تو که از وقتی به ایران اومدی همش مرخصی هستی و استراحت می کنی دیگه این حرفت چه معنی داره؟!
    لب هام رو جمع کردم:
    -منظورم اینه که می خوام برم ایران گردی!
    چشم های اهورا برق زد:
    -اوه پس آترون موفق شد تو رو راضی کنه کمی هم به خودت استراحت بدی!
    -اون نتونست خودم خواستم!
    دست هاش رو بالا آورد:
    -خب خب باشه عصبی نشو!
    لب هام رو کش دادم و با تمسخر گفتم:
    -کاملا ریلکسم!
    -خب حالا از چه روزی مرخصی می خوای عزیزم؟
    -از فردا!
    پشت میزش نشست و لبخند گرمی بهم زد:
    -از فردا می تونی تا هر موقع که خواستی بری مرخصی و خوش بگذرونی!
    از جا بلند شدم:
    -مرسی!
    -چه عجب تو یک بار هم از ما تشکر کردی!
    توی چشم هاش خیره شدم و لب هام رو گاز گرفتم که خندید:
    -باشه فهمیدم که بیش از حدم صحبت کردم و کم کم دارم آمپر دل آسا رو به جوش میارم می تونی بری عزیزم!
    از اتاقش بیرون اومدم و رو به آناهیتا که منتظر بود ببینه از شر من چند مدتی توی شرکت راحت می شه یا نه گفتم:
    -یه نفس راحت بکش من چند وقتی رو نیستم!
    در حالی که سعی می کرد خوشحالیش رو پنهون که گفت:
    -واه یعنی چی؟ تو با من چی کار داری وقتی هم که این جایی؟!
    پوزخندی زدم و توی دلم گفتم:
    -آخه از قدیم گفتن هیچ عروسی از خواهر شوهر خوشش نمیاد!
    از شرکت بیرون زدم و سوار ماشینی شدم که اهورا در اختیارم گذاشته بود، به مرکز خریدی که با آناهیتا می رفتیم اکثر اوقات و دیگه راهش رو از حفظ بودم رفتم و هر چیزی رو که دیدم خریدم چون توی این مسافرت نیاز داشتم به لباس های مختلف و زیاد!
    چندین اسپری هم خریدم و روسری و شال.
    چمدون هم که یدونه بیشتر نداشتم برای همین دوتا دیگه هم خریدم تا راحت لوازمم جا بشه!
    بعد از این که خریدهام تموم شد به رستورانی که توی طبقه بالای مرکز بود رفتم و به خدمه اش دستور دادم که خریدهام رو توی ماشین بذاره و با دادن سوییچ و انعام چشم گیری فرستادم ش رفت.
    منوی جلوم رو باز کردم و از روی تصاویری که کنار هر اسم توی منو کشیده شده بود می فهمیدم که شکل هر غذا چطوریه!
    از بین همشون جوجه کباب مخصوصش چشمم رو گرفت و حس کردم دوست دارم مزه اش رو بچشم برای همین اشاره ای به گارسون کردم و وقتی اومد عکس رو بهش نشون دادم:
    -یک پرس با دوغ و دلستر بیارید واسم ماست موسیر هم باشه!
    -چشم الساعه!
    با رفتن گارسون خدمه برگشت و سوییچ رو بهم داد، لبخند محوی بهش زدم و او با تعظیم کوتاهی رفت.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا