رمان سفر بخیر اسکای | صالحه فروزش نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

Last Angel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
132
امتیاز واکنش
381
امتیاز
226
محل سکونت
یک گوشه از غرب ایران
لبخندی بر لبم آوردم و گفتم: از قرار معلوم مدت زیادی زیر بارون موندید. این حوله و پتو برای شماست؛ گرم نگه‌تون می‌داره.
تنها به نشانه فهمیدن و یا شاید‌هم تشکر پلک زد. تکیه‌اش را از پشتی کند و مقداری به جلو متمایل شد. پالتویم را به کناری انداخت و من پتو را رویش زدم و لبه‌هایش را تا روی گردنش بالا کشیدم. سپس حوله را روی سرش گذاشتم تا موهایش را خشک کند، اما او بی‌جان‌تر از این حرف‌ها به نظر می‌رسید.
در همین هنگام زنگ آیفون سکوت خانه را درهم شکست.
شیوا نگاه متعجبی حواله‌ام کرد و من در جواب گفتم: علی و نسرینن. گفتم برای کمک بیان.
با این حرفم دود از کله‌اش بلند شد. پر حرص یک دستش را بالا آورد و جلوی صورتش مشت کرد و گفت: یعنی...
سپس بدون این که جمله‌اش را کامل کند درحالی که پا می‌کوبید به سمت آیفون رفت.
گوشه مانتو‌ام را در دستم مچاله کردم و به در ورودی خیره شدم. به خوبی می‌دانستم یک طوفان سهمگین در پیش است و قربانی‌ای جز من ندارد. به همین خاطر خودم را برای بدترین شرایط آماده کرده بودم.
از وقتی شیوا دکمه آیفون را فشار داد، تا زمانی که علی و نسرین سراسیمه وارد اتاق شدند سی‌ثانیه بیشتر طول نکشید.
علی درحالی که نفس_نفس می‌زد سلام کرد و نسرین رو به شیوا که جلوی در ایستاده بود گفت: چه خبرشده؟
پیش دستی کردم و قبل از این که شیوا به حرف بیاید گفتم: سلام! اونی که به کمک‌ نیاز داره اینجاست.
سه جفت چشم همزمان خیره‌ام شدند. آهسته از جلوی آن مرد کنار رفتم و او در میدان دید علی و نسرین قرار گرفت. هر دو نفرشان مثل ساعقه‌زده‌ها مات و مبهوت به مرد مجروح که دیگر از حال رفته بود نگاه می‌کردند.
علی زودتر از نسرین به خودش آمد و به سمت‌مان قدم برداشت. در همین حین با لحنی سرزنشگرانه پرسید: چرا این بدبخت رو اوردید خونه؟ باید می‌بردینش بیمارستان.
در همین حین کنار غریبه نشست و از کیف چرمی‌اش گوشی پزشکی را در آورد و روی سـ*ـینه او گذاشت.
شیوا با حرص و عصبانیت جواب داد: چه می‌دونم والا؟ از ترنج خانم بپرس. برداشته این رو از توی خیابون اورده خونه... اونم از کجا؟ کوچه معتادها! لابد فکر کرده خواهر ترزاعه.
نسرین چنگی به صورتش زد و رو به من گفت: خاک به سرم! شیوا راست می‌گـه؟
ابروهایم را به نشانه درماندگی بالا فرستادم و گفتم: چی‌کار می‌کردم خب؟ نمی‌شد که بذارم بمیره... ازم کمک خواست منم اوردمش اینجا.
علی همانطور که به زخم مرد نگاه می‌کرد، بی‌توجه به بحثی که شروع شده بود گفت: این‌ها رو ول کن و جواب من رو بده. تو هنوز عقلت نمی‌رسه نباید یک غریبه رو این موقع شب برداری بیاری توی خونه‌ای که دوتا دختر داخلش تنهان؟ چرا نبردیش بیمارستان؟
 
  • پیشنهادات
  • Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    بلافاصله گفتم: به خدا خواستم با اورژانس تماس بگیرم خودش نذاشت.
    علی برگشت. یک‌تای ابرویش را بالا انداخت و مشکوک پرسید: چطور نذاشت؟ مگه می‌شه آدمِ دم مرگ نخواد بره بیمارستان؟
    سرم را پایین انداختم و پاسخ دادم: چه می‌دونم؟! گفت... گفت به هیچ...
    سکوت کردم. حسی در درونم فریاد می‌کشید: این مرد مجرم نیست و حتما برای کارش دلیل دیگری داشته است، اما مسلما آن‌ها مثل من نمی‌اندیشیدند و به او مشکوک می‌شدند.
    علی که سکوتم را دید، با سماجت پی‌حرفم را گرفت: داشتی می‌گفتی. هیـچ؟
    دلم را به دریا زدم و سریع لب گشودم: ازم خواهش کرد به هیچ نهاد دولتی‌ای تلفن نکنم.
    این را گفتم و صورتم را با دست‌هایم پوشاندم. از طرفی گفتن این حرف بارم را سبک کرده بود و از طرف دیگر تحمل دیدن واکنش‌شان را نداشتم.
    برای یک لحظه خانه در سکوت محض فرو رفت. آن چنان ساکت که انگار هرگز ساکنی نداشته است.
    آهسته یک انگشتم را کنار کشیدم و از لای آن به جمعیت حاضر نگاه کردم.
    رنگ نسرین در آن واحد پرید. به دیوار پشت سرش تکیه زد و آهسته روی زمین نشست. خیره به من با صدایی خفه زمزمه کرد: یا قمر بنی هاشم! تو چیکار کردی ترنج؟
    شیوا که حال او را دید، فورا به آشپزخانه دویید تا برایش آب بیاورد.
    دستانم را آهسته از روی صورتم کنار کشیدم و با شرمندگی به علی نگاه کردم. چهره‌اش از شدت خشم به سرخی می‌زد و خیره به مرد بی‌چاره تندتند نفس می‌کشید.
    شیوا لیوان آبی که آورده بود را به دست نسرین سپرد و با دلسوزی گفت: این رو بخور تا آروم بشی. توروخدا به خودت فشار نیار زبونم لال سکته می‌کنی‌ ها!
    حق با او بود. نسرین قلب ضعیفی داشت و اگر مراعات نمی‌کرد برایش دردسرساز می‌شد.
    علی با خشمی که سعی در کنترلش داشت، بدون این که نگاهمان کند دستور داد: همه‌تون برید توی اتاق. می‌خوام زخمش رو بخیه بزنم.
    نسرین پرسید: نمی‌خوای ببریش بیمارستان؟
    علی جواب داد: جراحتش خیلی عمیق نیست. از پسش برمیام.
    بعد با لحن مرموزی افزود: باید بفهمم این پسره کیه و چی‌کاره‌ست.
    آهی کشیدم و آهسته به سمت اتاق گام برداشتم. نسرین پلاستیکی که در دستش بود را کنار علی گذاشت و به اتفاق شیوا وارد اتاق شد. کمی بعد علی بلند گفت: در رو هم ببندید.
    شیوا بی‌معطلی در را بست و به آن تکیه داد. با سر افکندگی گوشه اتاق نشستم و زانوهایم را به آغـ*ـوش کشیدم. نسرین‌هم با چشمانی به خون نشسته روبه‌رویم جا گرفت و بدون اتلاف وقت به حرف آمد: ببینم تو اصلا می‌فهمی به هیچ نهاد دولتی تلفن نزن یعنی چی؟
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    جوابی ندادم و او در عوض ادامه داد: آخه دختر پیش خودت چی فکر کردی که تا اینجا کشوندیش؟ هیچ به این فکر کردی که شاید قاتلی، جانی‌ای چیزی باشه؟
    بعد مشتش را جلوی دهانش گرفت و گفت: اِ اِ اِ اِ... شیوا تو دیگه چرا گذاشتی بیاد تو؟
    شیوا چشم‌هایش را گرد کرد و گفت: کی من؟ من چه می‌دونستم آخه؟ یک دفعه اومد گفت مهمون داریم من‌هم از پنجره نگاه کردم دیدم یک مرده با خودم گفتم لابد دامادشونه. کف دستم رو بو نکرده بودم که از خیابون پیداش کرده!
    پلک‌هایم را با کلافگی روی یکدیگر فشردم و حرصی گفتم: وای! بسه دیگه... هر چی از دهنتون در اومد به اون بدبخت گفتید. یک لحظه خودتون رو بذارین جای من، داشت می‌مرد! چی‌کار می‌کردم؟ به تماشاش می‌نشستم تا ملک‌الموت به دیدنش بیاد؟ شماهم دلتون خوشه ها!
    نسرین گره روسری‌اش را کمی شل کرد و گفت: فعلا دل جنابعالی خوشه که یک غریبه رو اوردی تو خونه و ازش طرفداری می‌کنی نه ما. خانم ژان والژان! ما کی گفتیم بشین نگاهش کن؟ گفتیم باید زنگ می‌زدی بیمارستان. آخه به تو چه که با اماکن دولتی مشکل داره؟ صد در صد این آقا یک مجرم فراریه! ببین کی گفتم.
    دستم را به حالت سایه‌بان روی پیشانی‌ام گذاشتم و با انگشت شست و سبابه‌ شقیقه‌هایم را فشردم. بعد از یک مکث کوتاه به آرامی گفتم: ازم خواهش کرد به بیمارستان زنگ نزنم. چی‌کار می‌کردم هان؟ الآن‌هم طوری نشده که... یک دکتر بالا سرشه و حالش که جا اومد می‌ره رد کارش.
    بعد کف دست‌هایم را به یکدیگر ساییدم و ادامه دادم: همین و بس، تمـام!
    شیوا زیرلبی جواب داد: آره ارواح عمه‌ت!
    بی‌توجه به حرف او از جایم برخاستم. شال روی سرم را در آورم و ضمن باز کردن دکمه‌های مانتو‌ام گفتم: من خیلی خسته‌ام و می‌خوام بخوابم، پس خواهشا یا برید بیرون یا سر و صدا نکنید!
    نسرین فورا روبه‌رویم قد علم کرد و دست به کمر گفت: بی‌خود! تا تکلیف اون یارو مشخص نشه حق نداری بخوابی.
    کلافه دستی به صورتم کشیدم و اعتراض کردم: ای بابا عجب گیری کردم‌ها! باورکن دیگه نمی‌کشم. مردم انقدر سنگدوزی و پادویی کردم؛ به خدا خیلی خسته‌ام اذیتم نکن.
    همین که نسرین دهان گشود تا جواب بدهد، چند ضربه به در کوبیده شد و پس از آن صدای علی به گوش رسید: یک کم آب و دستمال بیارید. می‌خوام صورت این بدبخت رو تمیز کنم.
    شیوا همانطور که به در تکیه داد بود گفت: الآن میارم صبرکن.
    بعد رو به من کرد و ادامه داد: لباس‌هات رو عوض کن و بیا بیرون. امشب باید تکلیفمون رو با این آقای مرموز روشن کنیم... بریم نسرین.
    بدون هیچ حرفی نگاهم را به نسرین واگذار کردم. چند ضربه‌ای به شانه‌ام زد و تهدیدوار گفت: زود بیا.
     
    آخرین ویرایش:

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    مرد که توقع دیدن ما را نداشت با چشم‌هایی گشاد شده از فرط حیرت، دستپاچه خودش را مقداری بالا کشید و پرسید: شما... کی هستین؟
    راستش را بخواهید کاملا به او حق می‌دادم، اگر من‌هم بی‌هوش می‌شدم و وقتی به هوش می‌آمدم با چهار چهره غریبه و هیجان‌زده مواجه می‌شدم، حتما حال او را پیدا می‌کردم.
    نسرین با لحنی که چندان دوستانه به نظر نمی‌آمد گفت: این سوال رو ما باید بپرسیم نه شما.
    علی با چشم‌ اشاره‌ای به مرد زد و پر تحکم گفت: نسرین!
    نسرین نیمچه شانه‌ای بالا انداخت و درحالی که سرش را به جهت مخالف بر می‌گرداند، پشت چشمی نازک کرد و زیرلبی گفت: والا.
    شیوا متعجب پرسید: یعنی هیچی یادتون نمیاد؟
    مرد دست‌اش را کنار شکمش گذاشت و رو به علی گفت: می‌شه کمکم کنی بشینم؟
    - البته.
    با چهره‌ای درهم رفته از درد به کمک علی نشست و به پشتی تکیه داد. بعد از کمی نفس_نفس زدن خطاب به شیوا در آمد که: چی رو... باید... به خاطر بیارم؟
    سپس بی‌توجه به ما ابروهای صاف و نسباتا باریکش را درهم کشید و با بدبینی فضای خانه را از نظر گذراند.
    شیوا جواب داد: منظورم اومدنتون به اینجاست. واقعا یادتون نیست؟
    مرد انگار که حرف شیوا را نشنیده باشد پرسید: اینجا دیگه کجاست؟
    علی پاسخ داد: اینجا خونه ماست. دوست خانم من تو رو توی کوچه پیدا کرده و می‌گـه که خودت ازش کمک خواستی. اینطور نیست؟
    عمدا روی خانه ما تاکید کرد.
    غریبه از دید زدن خانه دست کشید و نگاه‌اش را به علی داد. شانه‌هایش را بالا انداخت و خنثی گفت: متاسفم رفیق، ولی من دوست خانم تو رو نمی‌شناسم!
    با شنیدن این حرف دهانم باز ماند و ابروهایم تا آخرین حد ممکن بالا رفتند. نسرین دست‌هایش را محکم روی ران‌هایش کوبید که باعث شد همه از جایمان بپریم، سپس با صدای بلندی تشر زد: یعنی چی که دوست من رو نمی‌شناسی؟ می‌خوای بگی تو رو به زور اورده اینجا؟ یعنی تو نبودی که بهش التماس کردی به هیچ‌جا زنگ نزنه؟
    مهمان نگون‌بخت که توقع چنین برخوردی را نداشت، سرش را تا جایی که دیوار اجازه می‌داد عقب بـرده بود و با چشم‌های ورقلمبیده به ماده ببر عصبانی روبه‌رویش می‌نگریست.
    مانند کسی که دودل باشد با تردید لب گشود: خب... راستش من می‌دونم که از یک خانم کمک گرفتم، اما کوچه تاریک بود و منم حال خوشی نداشتم؛ برای همین دقیقا نمی‌دونم با چه کسی به اینجا اومدم و چی گفتم... باور کنید راست می‌گم!
    شیوا با لحن دوستانه‌ای به من اشاره کرد و گفت: ترنج کسی بود که شما رو پیدا کرد. وقتی که اومدید حالتون اصلا خوب نبود.
    مرد نگاهی به من انداخت و با لبخند محوی سرش را به نشانه تشکر و یا شایدهم آشنایی تکان داد. من‌هم در جواب سرم را مقداری خم کردم.
    علی یک دستش را به نشانه ایست بالا آورد و گفت: خیلی خب، خیلی خب! از این صحبت‌ها که بگذریم یک سوال اساسی باقی می‌مونه.
    رو به مرد کرد و ادامه داد: و اون این که تو کی هستی و چرا از ترنج خواستی که به اورژانس تلفن نزنه؟
    قبل از این که مرد جلسه معارفه را آغاز کند مابین نسرین و شیوا نشستم. مرد گلویی صاف کرد و به حرف آمد: اسم من اسکایه. اسکای جیسون کوپر. حقیقتا توضیحش یک مقدار مشکله، اما خب بذارید اینجور بگم که حدودا یه بیست_سی میلیونی نقد همراهم بود و...
     
    آخرین ویرایش:

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    شیوا دست‌هایش را زیر چانه‌اش زد و متعجب پرسید: بیست میلیون؟!
    مرد ثانیه‌ای با دهان نیمه باز به او نگاه کرد و در تصحیح حرف‌ شیوا گفت: نه، سی میلیون... داشتم می‌گفتم. متاسفانه برای یکی از دوستانم یک مشکلی پیش اومد و من مجبور شدم موتورم رو بفروشم و پولش رو نقد برای اون ببرم. البته یک ذره بدشانسی اوردم و توی راه ماشینم بی‌هیچ دلیلی خاموش کرد و مجبور شدم از چند نفر کمک بخوام. از شانس خوبم اون چند نفرهم ناتو از آب در اومدن و همه پول‌هام رو به همراه ماشین بردن و منم به این روز افتادم. این همه ماجرا بود.
    نسرین یک تای ابرویش را بالا فرستاد و مشکوک گفت: ببخشیدها یک سوال! شما ارمنی یا یک همچین چیزی هستین؟ آخه اسمتون که اصلا فارسی نیست.
    علی به نشانه سرزنش اسم نسرین را صدا زد و نسرین گفت: عـه... هنوز حرفم تموم نشده. آقای نمی‌دونم چی‌چی کوپر! فکر نمی‌کنید این داستانی که تعریف کردید یکم زیادی ضد و نقیضه؟ آخه اون‌ها چطور ماشینی که خاموش شده بود رو بردن؟ از اون گذشته شما چاقو نخوردید ها، یک شاخه به چه بزرگی رفته بود توی شکمتون. ما هرچی باشیم حالو نیستیم دیگه.
    آهسته ضربه‌ای به پیشانی‌ام کوفتم و سرم را پایین انداختم. اسکای ابروهایش را بالا انداخت و خیلی بی‌خیال جواب داد: در جواب سوال اول باید بگم که من اصالتا اینجایی نیستم و ار نمی‌دونم چی‌هم نیستم. در مورد سوال دوم‌هم ممکنه حق با تو باشه، اما ماشین رو بکسل کردن و دست آخر وقتی هولم دادن، افتادم زمین و اون شاخه یا حالا هرچی که بود رفت توی شکمم.
    بعد سرش را پایین انداخت و خواست پتو را کنار بزند که چشمش به لباس‌هایی که علی تنش کرده بود افتاد.
    با انزجار صورتش را درهم کشید و گفت: این دیگه چیه تن من؟
    علی جواب داد: پیراهن منه. لباس خودت حسابی کثیف شده بود، برای همین مجبور شدم این رو تنت کنم. نگران نباش تازه شستم‌ش تمیزه.
    اسکای که انگار خیالش راحت شده بود، ضمن این که دکمه‌های پیراهن چهارخانه قرمز و مشکی را می‌بست گفت: مشکلی نیست، ولی حداقل دکمه،هاش رو می‌بستی.
    از ذهنم گذشت چه باحیا و او قبل از این که به کسی مهلت حرف زدن بدهد پایش را از زیر پتو بیرون آورد. کف آن را به سمت ما گرفت و خونسرد گفت: به تاول‌های پام نگاه کنید. دقیقا بیست و سه کیلومتر و پنجاه متر و بیست و هشت سانت پیاده راه رفتم.
    روی انگشت‌ها و کف پاهایش به شدت تاول زده و متورم شده بود. صورتم را درهم کشیدم و گفتم: وای... چه وحشتناک.
    نسرین با بی‌خیالی سرش را به سمت من برگرداند و شیوا با دلسوزی گفت: آخ! نگران نباشید علی براتون پانسمان می‌کنه.
    علی در تایید حرف شیوا سرش را تکان داد.
    اسکای درحالی که پیراهن تنش را صاف می‌کرد گفت: نه مشکلی نیست خودش خوب می‌شه.
    بعد انگار که چیزی یادش آمد باشد مانند دیوانه‌ها از جا جست و با هول و هراس گفت: لباس من کجاست؟
     
    آخرین ویرایش:

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    با تعجب نگاهش کردیم و علی پارچه مشکی رنگی که کنار لگن بود را برداشت و به سمت او گرفت و گفت: ایناها.
    اسکای لباس را از دست علی قاپید و زیر و رویش کرد. نسرین آهسته زیر گوشم پچ‌پچ کرد: نکنه زده به سرش؟
    شانه‌ای بالا انداختم و گفتم: نمی‌دونم والا.
    خواب به کلی از سرم پریده بود و به چهار چشمی به آن مرد مرموز نگاه می‌کردم.
    بعد از یک دور وارسی بالاخره دو عدد جسم دایره‌ای رنگ را از لباسش جدا کرد. یکی از دایره‌ها که به اندازه نعلبکی بود رنگ آبی روشن و زیبایی داشت و دیگری که به کوچکی یک دکمه بود مشکی رنگ بود.
    با دیدن آن‌ها نفسش را با آسودگی بیرون فرستاد و رو به ما گفت: عذر می‌خوام این‌ها برای من خیلی مهمن.
    یک چشمم را کمی ریز کردم و گفتم: نیازی به عذر خواهی نیست.
    شیوا نیز در تایید حرفم سرش را تکان داد و اسکای دوباره سرجایش نشست.
    برای چند لحظه همگی ساکت شدیم. هرکس به یک چیز می‌اندیشید. دیگران را نمی‌دانم، اما من به حرف‌های اسکای فکر می‌کردم. ناگهان یک مسئله به ذهنم رسید و فورا آن را بر زبان آوردم: معذرت می‌خوام ولی شما لابه‌لای توضیحاتتون دلیل یکی از کارهاتون رو نگفتید.
    همه منتظر به من چشم دوختند و این باعث شد با اعتماد به نفس بیشتری ادامه بدهم.
    - وقتی می‌خواستم به اورژانس تلفن کنم، شما نذاشتید و گفتید که به هیچ مکان دولتی زنگ نزنم. چرا؟ چرا اجازه ندادید این کار رو انجام بدم؟
    با اتمام جمله‌ام سوالی نگاه‌اش کردم. از طرفی حسم می‌گفت که او خطایی مرتکب نشده و از طرف دیگر نمی‌توانستم آنقدرهاهم خوش‌بین باشم.
    اسکای لبخند دندان‌نمایی زد و گفت: همونطور که برای دوستتون‌هم گفتم من اون لحظه حال خوشی نداشتم و اصلا متوجه رفتارها و گفتارم نبودم. از این گذشته چند ساعت قبل از این که با شما ملاقات کنم گیر یک سری آدم دزد افتادم. حتما تحت تاثیر اون عوامل هذیون گفتم.
    شانه‌ای بالا انداختم و گفتم: شاید... امکانش هست.
    علی در تصدیق حرفم درآمد که: درسته احتمال این که هذیون گفته باشه زیاده.
    شیوا با لبخند سری تکان داد، اما از نگاه‌های نسرین کاملا پیدا بود که قانع نشده است.
    علی پرسید: ببینم جایی رو داری که بری؟ اگه بخوای می‌تونی امشب رو اینجا بمونی.
    با تعجب به علی خیره شدم. معلوم نبود دارد چه می‌گوید. مسلما او می‌دانست باید شب را به خانه‌اش بازگردد، پس تعارفش کاملا بی‌معنی بود.
    نسرین آهسته چیزی در گوش علی نجوا کرد و او در جواب با اطمینان سرش را تکان داد.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    اسکای مردد گفت: خب راستش جا که نه، ولی اینجاهم نمی‌تونم بمونم آخه می‌دونید چیزه...
    علی میان حرفش پرید: چرا نمی‌تونی؟ یک امشب رو اینجا بمون، فردا برو هرجا که خواستی. از اون گذشته با این وضعیتی که داری امشب رو استراحت کنی بهتره.
    بعد از جایش برخواست و رو به ما گفت: خانم‌ها شما یک دقیقه بیاید کارتون دارم.
    سپس خطاب به اسکای افزود: چند لحظه ما رو ببخشید.
    اسکای سری تکان داد و گفت: خواهش می‌کنم.
    چشم‌هایم را یک دور در حدقه چرخاندم و به همراه نسرین و شیوا در پی علی روان شدیم. علی ما را به اتاق هدایت کرد و در را پشت سرش بست.
    به محض بسته شدن در نسرین فوران کرد: هیچ معلوم هست چی می‌گی؟ یعنی چی که امشب رو اینجا بمونه؟ خودت می‌دونی که مامان و بابات اجازه نمی‌دن شب رو اینجا بگذرونی اونوقت مهمون نگه می‌داری واسه من؟
    علی چشم‌هایش را تا آخرین حدممکن باز کرد و گفت: چه خبرته؟ می‌گی چی‌کار کنم بذارم همینجوری بره؟
    با بی‌تفاوتی نگاهی به ناخن‌هایم انداختم و گفتم: چه جالب! پس تو هم با من هم عقیده شدی.
    علی با حالتی که بی‌شباهت به ایموجی‌های پوکرفیس پیام‌رسان‌ها نبود گفت: بله... ممنون که گفتی.
    شانه‌ای بالا انداختم و نسرین پر حرص گفت: وای خدا. تو واقعا نشنیدی که گفت برای یکی از دوست‌هاش پول می‌بـرده؟ خب اگه راست گفته باشه می‌تونه بره خونه دوستش و نهایت لطفی که تو می‌تونی در حقش ‌کنی اینه که سر راه برسونیش. اینطور نیست؟
    علی ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و با خونسردی جواب داد: من نمی‌دونم تو چه پدر کشتگی با این پسر داری؟ بذار یک امشب رو بمونه دیگه.
    بعد چشم‌هایش را ریز کرد، دستی به ریش نداشته‌اش کشید و افزود: جون من!
    شیوا قدمی جلو رفت و دستش را روی شانه نسرین گذاشت و گفت: حق با علی‌عه. یک شب که هزار شب نمی‌شه.
    نسرین دست او را با خشونت پس زد و گفت: تو یکی ساکت. فکر کردی نمی‌فهمم برای چی یک دفعه تغییر عقیده دادی؟
    شیوا با چشمان گرد شده پرسید: چی داری می‌گی واسه خودت؟
    - خودت رو به موش مردگی نزن. من که می‌دونم از اون یارو طرف داری می‌کنی چون کپی اون مدلینگه اسمش چی بود؟ آها فرانسیسکو لاچوسکیه!
    دهان شیوا باز ماند و با ذوقی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت: می‌گم چرا انقدر آشناست تو نگو شبیه اونه. وای باورم نمی‌شه!
    تک خنده‌ای کردم و زیرلبی گفتم: حالا کی این رو جمع کنه؟
    بعد رو به علی کردم و پرسیدم: تو چطوری یکهویی انقدر مهربون شدی؟ اولش می‌خواستی سر به تنش نباشه حالا نسرین رو به جونت قسم می‌دی که شب نگهش داری؟
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    یک تای ابرویم را بالا فرستادم و ادامه دادم: راستش رو بگو خبریه؟
    علی با درماندگی پاسخ داد: نه بابا چه خبری؟ می‌گم فقط یک امشب رو اینجا بمونه. راستش رو بخواین دلم واقعا براش سوخت؛ اوضاع و احوالش اصلا خوب نیست.
    دست‌هایم را به عرض شانه‌هایم باز کردم و ضمن این که به طرف کمد دیواری‌ می‌رفتم گفتم: در هر صورت خود دانید. شرمنده من بیشتر از این نمی‌تونم بیدار بمونم فردا هزار و یک بدبختی دارم. اگه جلسه‌تون تموم شده من بخوابم.
    در کمد دیواری را باز کردم و نگاه پرسشگرم را بر روی چهره‌هایشان دواندم. نسرین نچی کرد و گفت: چاره دیگه‌ای نیست. یک جفت بالشت و پتوهم بده به این دوتا گودزیلا شبشون رو صبح کنن.
    باشه‌ای گفتم و دو عدد بالشت، پتو و تشک را از کمد بیرون کشیدم.
    علی رو به نسرین گفت: نوکرتم.
    نسرین‌هم در جواب بالشت را محکم به سـ*ـینه او کوبید و از اتاق بیرون رفت.
    خلاصه بعد از جمع و جور کردن و پهن شدن رختخواب‌ها، ما خانم‌ها برای خواب به اتاق رفتیم و آقایان را در هال تنها گذاشتیم. حالا بماند که اسکای بی‌چاره چقدر در رودروایسی گیر کرد و اصرار به رفتن داشت.
    در تاریکی نسبی اتاق به سقف خیره شدم و آهسته گفتم: شیوا! به نظرت این آقای اسکای آدم خوبیه؟
    شیوا که مابین من و نسرین دراز کشیده بود، غلتی زد و به پهلو سمت من افتاد.
    چند ثانیه‌ای سکوت کرد و سپس جواب داد: نمی‌دونم! تو اون ده دقیقه که نمی‌شه کسی رو شناخت، ولی حس بدی رو القا نمی‌کنه. به نظر آدم بدی نمیاد.
    حق با او بود و من چقدر آن لحظه خوشحال شدم، زیرا پی بردم تنها کسی نیستم که این عقیده را دارد.
    صبح روز بعد، با تکان‌های دست نسرین پلک‌هایم را گشودم.
    خمیازه بلند بالایی کشیدم و خواب‌آلود پرسیدم: چه خبر شده؟
    لبخندی زد و جواب داد: صبح بخیر! هیچی ساعت هفت و نیمه مگه نمی‌خوای بری سر کار؟
    چشم‌هایم را مالیدم و ضمن این که در جایم می‌نشستم گفتم: صبح تو هم بخیر! چرا چرا خوب شد بیدارم کردی.
    نگاهم به جای خالی شیوا افتاد.
    - شیوا کو؟
    - تو آشپزخونه است. داره صبحانه آماده می‌کنه.
    سری تکان دادم و برخاستم. با کمک یکدیگر رختخواب‌ها را جمع کردیم و نسرین با گفتن(برم یک سر به آشپزخونه بزنم) از اتاق بیرون رفت.
    من‌هم نشستم و مشغول شانه زدن موهای مشکی و لختم شدم که بلندیشان به زور تا روی کتفم می‌رسید. موهایم را با کش بالای سرم بستم و روسری‌ام را پوشیدم.
    دستی به سارافنم کشیدم و به هال رفتم. هیچکس جز اسکای که خواب بود، آنجا نبود و بقیه در آشپزخانه صبحانه می‌خوردند.
     
    آخرین ویرایش:

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    خمیازه کشان به سمت دستشویی که گوشه حیاط قرار داشت رفتم و پس از شستن دست و صورتم به جمعیت صبحانه‌خور درون آشپزخانه پیوستم.
    - سلام صبح بخیر!
    علی با دهان نیمه پر جواب داد: سلام صبح تو هم بخیر!
    شیوا که داشت چای می‌ریخت گفت: بشین تا برات چایی بریزم.
    کنار سفره‌ای که تا نصفه باز شده بود نشستم و مشغول لقمه گرفتن شدم. همانطور که بر روی تکه‌ای نان سنگک پنیر می‌مالیدم پرسیدم: پس چرا اون رو برای صبحانه بیدار نکردین؟
    نسرین چای‌شیرینی را که تدارک دیده بود در اختیار علی گذاشت و گفت: وا مگه بچه دبستانیه که بیدارش کنیم صبحونه بخوره؟ چشمش کور دندش نرم خودش پاشه بیاد.
    گوشه لبم را گاز گرفتم و گفتم: نسرین زشته به خدا یک وقت می‌شنوه آبرومون می‌ره.
    بی‌خیال جفت شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب داد: بشنوه.
    شیوا کنارم نشست و استکان چای را جلوی دستم گذاشت. تشکر مختصری کردم و علی گفت: خواستم بیدارش کنم ولی دلم نیومد.
    لقمه‌ام را قورت دادم و گفتم: بالاخره باید بیدار بشه یا نه؟ تو که الان می‌خوای بری بیمارستان، ماهم که هزار و یک بدبختی داریم نمی‌شه که اینجا تنها بمونه. اون‌هم باید بره پی کار و زندگیش.
    این را گفتم و فورا یک لقمه بزرگ گرفتم و به همراه استکان چای‌ام به هال رفتم.
    کنار اسکای نشستم و با ملایمت گفتم: آقا... آقا بیدار شید صبح شده... آقا...
    پشتش به من بود و کاملا زیر پتو فرو رفته بود. این بار یک مقدار بلندتر گفتم: آقای کوپر بیدار شید.
    تکان خورد و به سمتم چرخید. پتو را از رویش کنار زد و با دیدنم گیج و خواب‌آلود تنه‌اش را بالا کشید و درجایش نشست.
    موهای قهوه‌ای تیره‌اش به‌هم ریخته بود و گونه‌ها و نوک بینی کشیده‌اش قرمز شده بودند.
    دست چپش را روی صورتش کشید و من تازه آن زمان متوجه بانداژ آن شدم. با صدای گرفته‌ای پرسید: چی‌شده؟
    جواب دادم: براتون صبحانه اوردم.
    ابروهایش را به نشانه فهمیدن بالا انداخت و چشم‌هایش را بست. در حالت نشسته تقریبا چرتش گرفته بود.
    با لبخند سرم را به دو طرف تکان دادم و درحالی که لقمه را به طرفش می‌گرفتم گفتم: بفرمایید.
    چشمان قهوه‌ای روشنش را به سختی گشود و لقمه را از دستم گرفت. با چشم‌های نیمه باز لقمه را مقداری وارسی کرد و با پرسشگری به من خیره شد.
    - نون و پنیره... خوشمزه‌اس!
    بدون هیچ صحبتی نگاهش را به لقمه داد. پر تردید آن را به دهانش نزدیک کرد و گازی کوچک زد. در همان حالت خواب و بیداری آن را به آهستگی جویید و سرش را به نشانه رضایت تکان داد.
    استکان چای را نیز به طرفش گرفتم و گفتم: بفرمایید این‌هم چایی.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    استکان را از دستم گرفت و مقداری از محتوای درونش را سر کشید و با سری فرو افتاده به خوردن ادامه داد.
    با آن دست و صورت نشسته و چهره آشفته، درست مثل یک کودک دبستانی شده بود که به زور صبحانه به خوردش می‌دهند. از این فکر ناخودآگاه لبخندی بر لب آوردم و در همین حین او به شدت سرفه کرد.
    دست و پایم را گم کردم و با ترس گفتم: یک دفعه چی شد؟ پرید تو گلوتون؟ علـی! علـی! آقا حالتون خوبه؟
    همانطور که با دست باندپیچی شده‌اش جلوی دهانش را گرفته بود، سرش را به نشانه مثبت تکان داد و چند سرفه وحشتناک دیگر کرد.
    علی هراسان به پذیرایی دویید و پرسید: چی‌شده چی‌شده؟
    بلند شدم و ضمن این که جایم را به او واگذار می‌کردم جواب دادم: نمی‌دونم به خدا یک دفعه‌ای حالشون بد شد.
    علی چند ضربه به کمر اسکای نواخت و پرسید: چت شد پسر؟ بهتری؟
    سرفه اسکای بند آمد. سرش را بالا گرفت و گفت: آره بهترم.
    علی گفت: یکم یواش‌تر بخور. لقمه پرید تو گلوت؟
    اسکای بینی‌اش را بالا کشید و گفت: نه. فکر کنم مریض شدم به خاطر اونه.
    علی اخمی از روی تعجب کرد و دستش را بر روی پیشانی او گذاشت و گفت: صدات که خیلی گرفته. بذار ببینم... بـلـه تب‌هم که داری. یک دقیقه وایسا.
    شیوا و نسرین‌هم در این لحظه به ما پیوستند. علی با دقت اسکای را معاینه کرد و تشخیص سرما خوردگی شدید داد. هرچند از حالاتش کاملا مشهود بود؛ منتها من احمق فکر می‌کردم به خاطر خستگی و خواب‌آلودگی به این روز افتاده است.
    اسکای با طمانینه صبحانه‌اش را خورد و پس از آن به اجبار علی در رختخواب دراز کشید تا استراحت کند. هرچند خودش ترجیه می‌داد به قول نسرین برود پی کارش، اما علی‌آقای مهمان نواز ما مانع شد.
    پس از خوابیدن مهمان همگی به آشپزخانه باز گشتیم و جلسه‌ای دیگر با موضوع: تکلیف اسکای و چگونگی ماندن او در خانه ما، تشکیل شد.
    قبل از این که کسی صحبت کند گفتم: اینطور که به نظر میاد حالش اصلا خوب نیست. باید ببریمش پیش خانواده‌اش... اینجوری که نمی‌شه، هم اون معذبه هم ما.
    علی دستی به موهای پرپشت و جعد دار مشکی رنگش کشید و با اندکی تاثر و کلافگی گفت: مشکل دقیقا همین جاست که اون هیچ خانواده‌ای نداره. مادر و پدرش وقتی خیلی بچه بوده از دنیا رفتن.
    شیوا هینی کشید، دستش را جلوی دهانش گرفت و برق اشک در چشم‌هایش دویید. شانه‌اش را به نشانه دلگرمی فشردم و لبخندی به رویش پاشیدم.
    سرنوشت شیوا و اسکای تقریبا مشابه یکدیگر بود و از همین جهت شیوا با او احساس همدردی می‌کرد.
     
    بالا