لبخندی بر لبم آوردم و گفتم: از قرار معلوم مدت زیادی زیر بارون موندید. این حوله و پتو برای شماست؛ گرم نگهتون میداره.تنها به نشانه فهمیدن و یا شایدهم تشکر پلک زد. تکیهاش را از پشتی کند و مقداری به جلو متمایل شد. پالتویم را به کناری انداخت و من پتو را رویش زدم و لبههایش را تا روی گردنش بالا کشیدم. سپس حوله را روی سرش گذاشتم تا موهایش را خشک کند، اما او بیجانتر از این حرفها به نظر میرسید.
در همین هنگام زنگ آیفون سکوت خانه را درهم شکست.
شیوا نگاه متعجبی حوالهام کرد و من در جواب گفتم: علی و نسرینن. گفتم برای کمک بیان.
با این حرفم دود از کلهاش بلند شد. پر حرص یک دستش را بالا آورد و جلوی صورتش مشت کرد و گفت: یعنی...
سپس بدون این که جملهاش را کامل کند درحالی که پا میکوبید به سمت آیفون رفت.
گوشه مانتوام را در دستم مچاله کردم و به در ورودی خیره شدم. به خوبی میدانستم یک طوفان سهمگین در پیش است و قربانیای جز من ندارد. به همین خاطر خودم را برای بدترین شرایط آماده کرده بودم.
از وقتی شیوا دکمه آیفون را فشار داد، تا زمانی که علی و نسرین سراسیمه وارد اتاق شدند سیثانیه بیشتر طول نکشید.
علی درحالی که نفس_نفس میزد سلام کرد و نسرین رو به شیوا که جلوی در ایستاده بود گفت: چه خبرشده؟
پیش دستی کردم و قبل از این که شیوا به حرف بیاید گفتم: سلام! اونی که به کمک نیاز داره اینجاست.
سه جفت چشم همزمان خیرهام شدند. آهسته از جلوی آن مرد کنار رفتم و او در میدان دید علی و نسرین قرار گرفت. هر دو نفرشان مثل ساعقهزدهها مات و مبهوت به مرد مجروح که دیگر از حال رفته بود نگاه میکردند.
علی زودتر از نسرین به خودش آمد و به سمتمان قدم برداشت. در همین حین با لحنی سرزنشگرانه پرسید: چرا این بدبخت رو اوردید خونه؟ باید میبردینش بیمارستان.
در همین حین کنار غریبه نشست و از کیف چرمیاش گوشی پزشکی را در آورد و روی سـ*ـینه او گذاشت.
شیوا با حرص و عصبانیت جواب داد: چه میدونم والا؟ از ترنج خانم بپرس. برداشته این رو از توی خیابون اورده خونه... اونم از کجا؟ کوچه معتادها! لابد فکر کرده خواهر ترزاعه.
نسرین چنگی به صورتش زد و رو به من گفت: خاک به سرم! شیوا راست میگـه؟
ابروهایم را به نشانه درماندگی بالا فرستادم و گفتم: چیکار میکردم خب؟ نمیشد که بذارم بمیره... ازم کمک خواست منم اوردمش اینجا.
علی همانطور که به زخم مرد نگاه میکرد، بیتوجه به بحثی که شروع شده بود گفت: اینها رو ول کن و جواب من رو بده. تو هنوز عقلت نمیرسه نباید یک غریبه رو این موقع شب برداری بیاری توی خونهای که دوتا دختر داخلش تنهان؟ چرا نبردیش بیمارستان؟